چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_نهم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

شبنم با لگد به پشت زن زد.زن کمی به جلو روی زمین افتاد؛اما به شبنم نگاه نکرد؛فقط دوباره گفت :
تو خودت کثافتی شبنم!
شبنم جا خورد!زن را دقیقتر نگاه کرد؛از همان نگاه اول او را شناخت. تهمینه بود ؛ یکی از دختران بزرگ حاجی سپندان بزرگ! که شاید شبنم را فقط چند بار دیده بود!
زن گفت :کله ی سحر؛ ما رو از خونه هامون کشوندی بیرون این بالا ؛ که خبر خیره ! هر کیم نیومد ترسوندیش؟زورش کردی!اینه روش ملاطفت شما مبارزا ؟
کلت رو بذاری زیر چونه ی آدم بگی راه بیفت ؟ دروغگو هم که هستی!گفتی میخوام چیزی بتون نشون بدم و هر کسم نیومد از ترس اسلحه ت اومد.همه از کینه ی تو اینجا میترسن! مگه تو خدایی که گناه آدما رو میپرسی؟ یا نکیر و منکری؟! اصلا زندگی مردم به تو چه؟! اونی که گناهی ام کرده ؛ لابد دلیلی داشته که خدا گناهشو پوشونده! چیه؟! تو خیابون ؛ محکمه به پا کردی ؟ کدوم قاضی؟کدوم وکیل!کدوم هیات منصفه ؟
خدا بیامرزه پدرم؛ حاجی رو ؛ بهت احترام میذاشت؛ چون اون موقع مبارز بودی؛ برای این مردم جونتو میدادی؛ یا شاید؛ما اینجوری فکر کردیم! الان چی هستی؟!یه دیوونه که دنبال انتقامه؟از همه کس و همه چیز ! دنبال زندگی از دست رفته شه که اصلا نمیدونه برای چی هدرش داده ! این چه مبارزیه؟
به ما چه؟این راهیه که تو خودت انتخاب کردی! هر کسی تو زندگیش؛ گناهی انجام داده؛ چرا باید جلوی تو اعتراف کنه؟
شبنم گفت: نباید جلوی من اعتراف کنه! جلوی دوربین اعتراف میکنه! این یه فیلمه؛زن!و باید تموم شه؛ بایدساخته شه! و بعد در تمام جهان ؛پخش شه...تا بدونیم که همه در حق همدیگه ، چقدر بدی کردیم ! ماهم ؛ با قوم ظالمین؛ هیچ فرقی نداریم.از ماست که برماست!برای همین تاریخ تکرار میشه و ما هیچوقت آدم نمیشیم!میخوام نشون نسلهای بعد بدم؛ بگم اینه جامعه ای که من بخاطرش عمرمو دادم! جوونیمو! آرزوهای لطیف یه دختر نوجوون رو!

تهمینه گفت: مردم ؛ بد ! اصلا همه بد! اما تو خودت،بیشترین بدی رو درحق خودت کردی! رفتی تو سیاست!مادر و خواهر؛حتی بچه ت رو قربانی سیاست کردی!شبنم گفت:یه انتخاب بود! برای نجات!تهمینه گفت:نجات؟پس چریک خانم لطفا کله سحر آدما رو نزن که جلوی دوربینت اعتراف کنن!اونم چیزاییکه نمیخوان بگن!شبنم گفت:مثل این حقیقت که تو و شوهرت؛با رانت دولتی زندگی میکنید؟ اون مرد قاچاقچیت؛ سر کار میره؟ یا فقط مواد غذایی فاسد رو تو کارخونه ش به مردم قالب میکنه؟ضایعات رو جای خوراک زنگ تفریح بچه ها؟! بااون روغنای مسموم مونده؛ چند تا بچه ی بدبختو تا حالا؛ با چیپسا و پفکاش؛ مریض کرده؟ عدل خدا کجاست؟! ایشون کنج خونه نشسته؛ مقرری میرسه...کارمندای ارزون قیمت بدبختش با روغن مونده ی چینی؛به خورد بچه های این مردم ؛چیپس و پفک سرطانزا میدن؟با یه نامه بزرگان؛ هر ماه مقرریش به حسابش ریخته میشه؛از بیت المال این مردم بدبخت؟به عنوان افراد نور چشمی! بچه ی تو مگه خارج به دنیا نیومد؟
تو ناف لندن؟
آخه تو دختر حاجی سپندانی زن! که دست کم،آزاده بود! یکی باید بالاخره اینا رو ثبت کنه؛ تا دیگه کسی اشتباه منو تکرارنکنه! عمرشو برای کثافتی به نام سیاست،هدر نده! رو به مردم کرد وگفت:ببینین! این که دست پسرمه دوربینه؛ اسلحه نیست!شهرام باید این فیلمو میساخت؛چون معروفه و جهان بهش گوش میده! عقلش نرسید!رفت دنبال عاشقی!

حالا من جاش میسازم!همه تون بازیگراین جامعه اید؛تا وقتی شما هستید؛ بازیگر میخوایم چیکار ؟میخوام ببینم کی از همه شجاعتره که اعتراف کنه؟که جرمش برای بدبختتر کردن این مردم چی بوده؟ کی ظلم کرده؟کی ساکت مونده؟ کی به خودش ظلم کرده؟
مهتاب؛ به زحمت از تپه بالا آمده بود؛فریاد زد:من !من آدم کشتم! بچه سگ؛ بچه میمون ؛ یا هیولا..اما من مادرش بودم! اون مادرشو میخواست که بغلش کنه ؛ نه اینکه تیه تیکه ش کنه!من جنایت کردم؛و بعد تمام عمر ؛یه گوشه لم دادم! مریضی؛خیلی آسونتر از زندگیه!غذاتم درست میکنن میارن تو سینی جلوت!شبنم گفت:تو مهتاب..نگو! تو وضعیتت فرق داره؛ تو برو!
مهتاب گفت:سالها منتظر بودم ازم بپرسی که بگم شاید مریض باشم ؛ولی بی وجدان نیستم
توی همه جنگا؛تجاوز هست؛اما بچه ها نمیدونن حاصل تجاوزن!بچه ها فقط میخوان به دنیا بیان!شبنم گفت:با اون لباس نازک سرما میخوری؛تو بروتو کلبه!علیرضا مهتاب رو ببرش تواتاق!خودش راازدست علیرضا؛ رها کردو گفت:من عمرمو تلف کردم!جرم بزرگ اینه!زندگی یک باره!و من هدرش دادم!
سردار؛از پشت سرمهتاب رسید.شبنم گفت:به به قهرمان!بالاخره پاسگاه بیدار شد؟سردارگفت: فیلمو برای کجا میخوای شبنم؟دادزد:برای جهان!تا بفهمن ما؛زندگیمونو برای چی هدردادیم!تا این دیوونه خونه واقعی رو ببینن!نوبت تویه سردار!عمرتو باختی که یه لقب پوسیده سرداری بت بدن؟که چی؟ارزش حسین و صدیقه بیشتر نبود؟اون مدالا مثلا قلبته؟سردار جلو رفت.شبنم دادزد:جلو نیا! گناه تو چی بوده سردار؟نوبت تویه اعتراف کنی! حالا!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_109
#چیستا_یثربی
#رمان
#کتاب
#پاورقی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_نهم

دنیا، دنیاست و قوانین خودش را دارد.
یکی از این قوانین، مستوری است.
فقط خدا، از راز دل های ما، آگاه است.

من و روژانو؛ شاید می توانستیم چیزهایی از گذشته را ببینیم، ولی نمی توانستیم وارد قلب آدم ها شویم!

ما فقط می دیدیم...
انگار که فیلمی می دیدیم، ولی از ذهنیت کارگردان، خبر نداشتیم، یک حلقه ی گمشده وجود داشت.

چرا من چند لحظه ی مهم را نمی دیدم؟
و آن چند لحظه، انگار تمام جهان بود!سردار چرا ناگهان شروع به صحبت کرد؟!
یاسر برای چه آنگونه آشفته بود؟!

این اتفاق، یعنی رسوایی دختری به نام آوین، بیست سال پیش اتفاق افتاده بود!
چرا یاسر دنبال ماجرا بود؟!
همه فراموش کرده بودند، آوین با پدر من ازدواج کرده بود و یک خانواده ی شاد داشت.
یاسر هم با روژانو، ازدواج کرده بود و از هم جدا نمی شدند.

یاسر چرا دوباره دردهای گذشته را زنده می کرد؟
دنبال چه چیزی میگشت؟
دنبال جواب کدام سوال بود؟

به روژانو آهسته می گویم:
باید باهات حرف بزنم.

_می دونم چی می خوای بگی!
ما همه چیزرو نمی تونیم ببینیم دختر!
به دلت رجوع کن و از دلت بخواه، که اتاق تاریک رو برات روشن کنه!

منظورش را نفهمیدم!
من بارها از خدا خواسته بودم که حقیقت را بفهمم، ولی جوابی نبود.

یاسر به من خیره شد، گویی که اولین بار انسانی، مرا در جهان کشف می کرد.
از نگاهش ترسیدم...
هیچ کلمه ای، نمی توانست‌ نگاه یاسر را در آن لحظه توصیف کند!

وارد چشمانش شدم!...
یک سال از ازدواج اجباری مادرم و استاد می گذرد...
فرزندی ندارند...
مادرم افسرده است. همیشه کنار پنجره نشسته، بیصدا اشک می ریزد.
انگار صدای شیهه ی اسبی را از دور می شنود و یک لحظه، یال سرخ اسب مردی را می بیند که از آن دورها می گذرد...
مرد از جهان می گریزد، می آید، نزدیک می شود، می شتابد، تا او را با خود ببرد.

پدرم نمی تواند بیقراری آوین را ببیند!مادرم عاشق یاسر است...
حالا دیگر همه می دانند دوربین ها، فقط شب زفاف یک‌ تازه عروس و داماد را ضبط کرده بودند!
عابد به همه می گوید که خودش؛ آن ها را عقد کرده بود.

پدرم می گوید:
از من جداشو آوین!
سه ماه‌ صبر کن، بعد باهاش برو...
برید یه جای دور...
زندگی، فقط یه بار به آدم داده میشه.
ازدواج من‌ و تو مصلحتی بود!
فقط برای این که بتونی از کوه برگردی و نَمیری.
می دونم هیچوقت منو، دوست نداشتی!‌
نمی خوام اینجوری ببینمت‌.‌ برو باهاش!

مادرم شک دارد...
یاسر با روژانو ازدواج کرده، درون مادرم انگار چیزی سوخته و به خاکستر بدل شده.

سه ماه بعد، زنی شب هنگام، کنار جاده ایستاده، روژانو به او می رسد و می گوید:
برای من، زن اول و دوم معنی نداره، فقط عشق، معنی داره، خوشبختش کن!

و آن شب، آوین وارد حجله ای می شود که دو شاهد دارد. روژانو و درویش!
آوین، حجله اش، قلب معشوقش است. مردش، یاسر...

استاد، سه ماه پیش، طلاقش داده و این راز را، فقط آن ها می دانند و من!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت109
#قسمت_صد_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی