چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_هفتم
#چیستایثربی

ما دیر رسیدیم ؛ جهان دیر رسید ؛ سرنوشت هم مثل ما عقب افتاد!

پیتر یوحنا را دستگیر کرده بودند ؛ به جرم ایجاد اغتشاش ! سهراب میگفت ؛ خیلی سعی کرده جلوشو بگیره ؛ اما اون رفته دم پایگاه ؛ سردار رو که دیده ؛ داد زده : آقای مجیدی! خب سالهاست کسی سردار رو به این فامیل نمیشناخت! سردار برمیگرده ؛ پیتر با لباس کشیشی میگه :

هیچ انسانی نجس نیست ! به خصوص پسر صدیقه ی پرورش ؛ که به خاطر زنده موندن امثال تو مرد ! آدما نجس بدنیا نمیان ؛ ولی گاهی کثیف میشن... به مرور زمان ! بذار پدر آسمانی ما تصمیم بگیره نجس کیه! تو حق ستم به مردم نداری!

سردارکه سخت جا خورده بود ؛ فکر کرده این کشیشم جاسوس خارجیاست !

چون اسم زن شهیدشم آورد ؛ که کسی خبر نداشت ! خواستن به پیتر یوحنا حمله کنن!

سردار گفت: نه ؛ فقط ببرینش! با این پدر ؛ حالا من ؛ کار ؛ زیاد دارم!

سهراب گفت : من میخواستم جلو برم و همه چیز رو بگم ؛ ولی شلوغ شده بود!
سربازا نمیذاشتن ؛ فکر میکردن کار کشیش ؛ ربطی به شلوغی اخیر هشتادو هشت داره!
منو زدن عقب ؛ سردارم سوار شد رفت ؛ حالا پیتر رو گرفتن ! کلیسا واویلا میشه ! جوونا که نمیدونن این کشیش ؛ مسلمونه ! اگه هم بفهمن ؛ کلیسا شلوغ میشه ! وقتی بفهمن کشیشون ؛ پسر سرداری به این تندیه.... و مسلمون!

میدانستیم سردار آدم تندی ست ؛ و روزهای بدی را میگذارند ؛ همه را دشمن و عامل فتنه میبیند ؛ شهرام گفت : گمونم از بازیگرام خوشش نیاد ؛ وقت ملاقات بهم نمیده ! میده؟ یکی باید بهش بگه!

پشت سرمان ؛ سایه ای ؛ در چادر مشکی گفت: من میگم !...

برگشتیم ! من ؛ شهرام ؛ سهراب و علیرضا....


شبنم بود ! با عینک تیره ؛ موهایش را رنگ کرده بود؛ و چندین سال جوانتر به نظر میرسید . سهراب گفت:

کجا بودین شبنم خانم؟
علیرضا گفت: سوال نکن از مادرم !


من گفتم: نگرانتون بودیم!
شهرام هم گفت : اومدید ؛ تصادف کردید؛ گفتن امکان فلجی وجود داره!
...کسی رو ندیدید! بعدم با پسرتون ناپدید شدید! بعد از این همه سال؛ چرا اومدی خاله؟

شبنم گفت : چون میدونستم چنین روزی پیش میاد! چون سردار رو میشناختم و سرسختیشو!

چون وقتی همه جور شکنجه ش میدادن ؛ من توی اون زندان لعنتی بودم! هردومون از بچه هامون بیخبر!
من فقط میدونستم آذر من؛ پیش یه خانواده ی مذهبیه ؛ راجع به پسر اون ؛ هیچکدوم چیزی نمیدونستیم !
من به صدیقه قول داده بودم یه روز به پسرش بگم مادرش چرا مرد! اون شوهرشو لو نداد ؛ اصلا هیچی نگفت! برای همین، دیگه به دردشون نمیخورد...کشتنش!

سردارم چیزی لو نداد ؛ اما مجیدی از خطوط اصلی رابط بچه های حوزه ی علمیه بود؛ لازمش داشتن ؛ مهره ی سوخته نبود ! میخواستن ببینن توی زندان ؛ نفوذیاش کین؟!...
چطوری اعلامیه های امامو ، تو زندان هم پخش میکنه!
مهرداد روانی ؛ منو از زندان دزدید! چند سال بعد ؛ انقلاب شد ؛ منم زنده موندم ، مهرداد رو کشتم ؛ اما...
علیرضا گفت: بقیه شو نگو مادر! شهرام گفت:بعد ازتخریب بیمارستان کجا بودین؟ گفت: بیمارستان؟ من فقط دو سال ؛ مهمون اون بیمارستان بودم؛ ظاهرا برای فرار از مجازات قتل ! بله...بیمارستان بودم ؛ اما بیمار نبودم! کارمند و نفوذی سردار بودم! هنوزم هستم !


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هفت
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پست آخر
#پیج_رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.به شخصیت خود ؛ احترام بگذارید.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
ادامه ی #قسمت_98
#او_یکزن
#چیستایثربی
ادامه ی پست قبل🔼
قسمت #نودوهشت
#دو_بخشه شد.

شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم! فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....

تو تمام راهروهای زندان ؛ صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛ میپیچید...
همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم ؛ همه مجیدی بودیم! ...من عاشق همین شدم ! کجا رفت اون مجیدی؟!...
اون پدر حسین؟ اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....

چی شدی؟ نمیدونم ! خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد ! بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه و بله قربان گو !...

تو غلام حلقه به گوش میخوای! مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛ اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که درگیری لفظی جلوی مردم ؛ با یه سردار محترم و معروف نظام ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی کشیده.....سردار گفت :
و اگه نذارم ؟
شبنم آهسته گفت : خدا شاهده شلیک میکنم ؛ نمیکشمت! زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار !
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛ اسلحه را به سمت سردار گرفت ؛
...و گفت:
زمینگیرت میکنم .... بعد هم تو منو اعدام میکنی ؛ کاری که سالها پیش میخواستن بکنن! من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده ؛ یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛ من هیچوقت از تو خواهشی نکردم.... یالله... زود سردار !

سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛ گفت :
بزن ! شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم ! بزن لعنتی !


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه برداشت و اشتراک ؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.این داستان؛ کتاب است و
#شابک دارد.

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#ادامه_پست_داستان🔼
بخش دوم قسمت 99
#قسمت_نود_و_نه /بخش دوم
#او_یکزن

خواهران روحانی خوشحال بودند که من پدرم را نمیشناسم ؛ انگار میدانستند که با شناختش ؛ رنج میکشم و رسیدنی در کار نیست! آنها مدام به من محبت میکردند و از پیشرفت درسی من تعریف میکردند !...اما من دیگر پدرم را با گذشته اش میشناختم.
چیزی در من ؛ فرق کرده بود ! آنها هم حس کرده بودند که من فرق کرده ام ؛ اما احترامشان به من ؛ هر لحظه ؛ بیشتر میشد.

دیگر داشتم نا امید میشدم ؛ بعد از جنگ ، پدرم ترفیع پیدا کرده بود و رفتن به مقر او ؛ آن هم ؛ توسط یک مسیحی ؛ ممکن نبود....


همیشه منتظر بودم ؛ هر روز ؛ هر لحظه ...که او اول سراغ من بیاید؛ ولی نیامد! روزی چند بار ؛ داستان رستم و سهراب را میخواندم ؛ دیگر تمام شعر را حفظ شده بودم... دلم شکسته بود ؛ داشتم سعی میکردم از او کینه بگیرم !
اما نتوانستم...نشد !

او پدرم بود ؛ مردی که مثل کوه ؛ نستوه و استوار ؛ زیر آن همه شکنجه ی ناجوانمردانه ؛ زنده مانده بود ! او که اسطوره ی هم بندانش بود ! او که زنده ماند ؛ و بعد به خاطر آرمانهایش ؛ به جنگ رفت...و آنجا هم درخشید ! او که عشق مادرم ؛ صدیقه پرورش بود....

او هر که بود ؛ و هر لقبی که داشت؛ اول پدر من بود ! پدر من ؛ خدایش با من یکیست و خداوند عزیز ؛ هردوی ما را ببخشد ؛ اگر به هم ستم کردیم پدرم ! پدر من و پدر همه ی هم نسلانم که به تو و زخمهایت مدیونیم !...

ما ؛ هر دو ؛ هم را دوست داشتیم و داریم ؛ گرچه هرگز نمیتوانیم ؛ این علاقه ی پدر و پسری را جلوی دیگران نشان دهیم ! تو ؛ موقعیتت فرق کرده ، پدر بزرگوارم ... و من ؛ لباس کشیشی به تن دارم!

بازیهای سرنوشت !..اما همیشه ؛ هر جا که باشم پسر اول تو ؛ و فرزند صدیقه پرورش میمانم !
هستم ؛ و خواهم بود....

راه ما ظاهرا از هم جداست ؛ اما نه راه دلمان ! هر دوی ما برای خدایی زنده ایم و میجنگیم ؛ که فقط یکی هست و نیست جز او ...
پسرت ؛ حسین مجیدی!


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_نه/دو بخشه شد.
#بخش_دوم

#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا

این کتاب تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.

#کانال_داستان_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده
@chista_2





https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#ادامه از پست قبل🔼
#ادامه_قسمت_صد_از_پست_قبل
#چیستایثربی
#ادامه_100

یه نقشه دارم.فقط تو می تونی از پسش بر بیای ! اما هیچکی نباید بدونه...کاملا مخفی!

حتی شهرامم ندونه !...میدونم حامله ای ؛ اما قوی هستی...حواسم بت بود این مدت... من بات؛ یه معامله میکنم ! منم رازی رو بت میگم ؛ که یه روز ؛ به دردت میخوره ؛ اما حالا نه... بعد از جریان ایرانه ی لعنتی..
فردا میبینی دختر مهرداد آشغال ؛ نماینده ی مجلسم شد!
...یه ایرانه خانم ؛ ایرانه خانمی ؛ تو محل کار بش میگن ؛ بیا ببین...دلم میخواد تف بندازم تو صورت همه شون!
خودشون عذابای ما رو نکشیدن...

پدر قاتلشو نمیشناسن! و شغل شریف مادرشو...گرچه من با زن فلک زده ی اون مردک ؛ هیچوقت کاری نداشتم...اون سالها ؛ بیمارستان بودم؛ بعدم دیگه بش فکر نکردم ؛ماموریتای مهمتری داشتم....
طرف من ؛ اون نبود...طرف من ؛ کسیه که خون کثیف مهرداد تو رگشه ؛ اما الان ادای دختر پیامبرو ؛ در میاره...من نمیذارم!
به جون بچه م ؛ شبنم نیستم ؛ اگه بذارم!...

باید برام یه کاری کنی...
بین خودمون میمونه ! یه راز زنونه! باشه؟...

#او_یک_زن
#قسمت_صدم
#چیستایثربی

#داستان
#رمان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#یثربی_چیستا

هر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.ممنون که به نویسندگان ؛ احترام میگذارید.

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2



https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi

#او_یکزن
#ادامه_پست_صدویک
#ادامه_پست_قبل🔼
#ادامه101/دوبخشه
#چیستایثربی

ایرانه گفت :چه بد شانسی ! شمام گیر چه موجودی افتادین!

گفتم : اومده ایران دنبالم ! میره سراغ تک تک اعضای خانواده...نباید تا طلاق رسمی نگرفتم ؛ پیدام کنه؛ خطرناکه! خیلی چیزا راجع به مهرداد و کاراش میدونم....
و در دلم از خدا معذرت خواستم که بخاطر نقشه ی شبنم ؛ مهرداد دیوانه ای را ؛ شوهر خودم جلوه دادم ؛ و از شوهر سابقم ؛ در دلم ؛ حلالیت خواستم ؛ چون این فقط ؛ یک نقشه بود که سناریوی آن را شبنم نوشته بود!
من فقط بازیگرش بودم و حرفهای او را تکرار میکردم...!

شوهر واقعی من در استرالیا ؛ گرچه عصبی ؛ خسیس و پرخاشگر بود ؛ ولی آدم فروش و موادی نبود ! اتفاقا شغل آبرومندی هم داشت...
ادامه دادم : علیرضا گفت: اینجا ؛ گاهی دخترای فراری رو نگه میدارین ؛ وقتی جایی ندارن...میخوام قایمم کنین؛ فقط چند روز ! با تعجب به من نگاه کرد.
هنوز همه چیز برایش عجیب بود ؛ دختر باهوشی بود ؛ ولی به نظرم ؛ کمی ساده تر از سنش...

به فرمانده شبنم پیامک دادم : من حرفهای شما رو گفتم ؛ داره فکر میکنه...
حرف زدن با شهرام ؛ یادتون نره بانو ! نمیخوام از همین اول ؛ بش دروغ بگم ؛ یادتون باشه قول دادید!... اون عشقمه... خواهش میکنم این عشق رو با کینه های گذشته خراب نکنید !

من ماموریتمو تا اینجا درست انجام دادم...شبنم نوشت: دختره قبول کرد؟ پیامک دادم : الان میگم...نوشت: اکی...منتظرم!
ایرانه گفت :شمام اهل اس ام اسیا !...مثل علیرضا...لبخند زدم ؛ گفتم : تنها راه ارتباط یه فراریه....الان...خب چی شد؟ میتونم بمونم ؟!

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_یک
#قسمت101
#دو_بخش
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista instagram

داستان متعلق به
#چیستا_یثربی و #ناشر است.اشتراک گذاری آن منوط به ذکر نام نویسنده است.
#کانال_داستان_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده است.
@chista_2

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#ادامه_او_یکزن
#ادامه_پست_قبل
#ادامه_قسمت_صدودو
#ادامه102🔼
#چیستایثربی

شبنم گفت: تا وقتی این دختر ؛ سالم باشه و برای خودش بگرده ؛ انگار گذشته داره
دور ما ؛ میچرخه... گیریم این دختر ؛ نتونه از علیرضای من بچه ای بیاره ؛
خون اون هیولا که تو تنش هست !...مردای دیگه که هستن !... فرصتهای دیگه....
من عمرمو بیخود هدر ندادم....من قسم خوردم....پونزده سال ؛ تو اون دخمه ؛ بالای سر زخمیا و مرده ها فاتحه خوندم و قسم خوردم که نذارم این بلاها سر کس دیگه ای بیاد....سر نسل دیگه ای....
گوش کن نلی!

نسل مهرداد ؛ بچه نمیاره ؛ ابتره! باید عقیم شه ! حالا تنها وقتشه ! زود باش ؛

دست و پاشو ببند !....

تو هم خوب گوش کن دختر خانم ! رو به ایرانه کرد : تکون بخوری یا داد بزنی ؛ همونطور که باباتو کشتم ؛ تو رو هم میفرستم وردست اون!
..قسم میخورم ؛ دیگه هیچی برام نمونده! جز این یه قولی که به خودم دادم.....

هر کار میگم ؛ میکنی؟ فقط میگی چشم ! این جمله ی بابات به من بود !

"بگو چشم ! بگو چشم ماده سگ " اینو بابات هر لحظه ؛ بهم میگفت !

پونزده سال وادارم کرد بگم چشم ! حالیت شد؟!.....

ایرانه در شوک بود ؛ قطره اشکی از چشمان سیاهش ؛ فرو لغزید ؛ فرصتی نبود!

شبنم رو به من ؛ داد زد : مگه کری؟ گفتم ببندش ! بیا ؛ این طناب...

چند متر طناب به سمت من پرتاب کرد....حس کردم بچه ام ؛ گوشه ی دلم به سنگ بدل شده است .....تکان نمیخورد! درد شدیدی در شکم حس کردم ؛ خم شدم...شبنم داد زد : همه ی عمرم ؛ منتظر این لحظه بودم...انتقام ! خرابش نکن نلی !...این برای نسلای بعده...نسل بچه ی تو...بچه ام را در دلم ؛ حس نمیکردم ! نسل بعد را حس نمیکردم! چه کسی باید برای نابودی نسل بعد ؛ معذرت میخواست؟!....اصلا مگر ؛ برای کشتن آدمها ؛ معذرت میخواهند؟



#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_دوم/#دو_بخشه
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista instagram


نویسنده ی این داستان
#چیستایثربی است.کتاب زیر چاپ است و هر گونه اشتراک گذاری باید با ذکر نام نویسنده باشد ؛ وگرنه زیر پا گذاشتن قوانین کپی رایت است.

#کانال_داستان_او_یکزن
که در آن تمام قسمتها ؛ پشت هم آمده اند :
@chista_2



https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صدو_سه
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

دردم شدید بود ؛ نشستم ؛ شبنم گفت: چته؟ گفتم : بچه رو حس نمیکنم ؛ شبنم به ایرانه گفت: بلند شو!


ایرانه با ترس بلند شد . شبنم گفت:
برو طرف دستشویی! بعد دستهای ایرانه را ؛ به چهار چوب در دستشویی بست؛ رو به من کرد و گفت: تو تکون نخور! هر چی دیدی؛ یا شنیدی؛ ابدا از جات تکون نخور ؛ ببین ؛ من مسلح نیستم! حتی چاقو ندارم ! برای آدمکشی نیامدم...فقط ماموریتمو انجام میدم و میرم ! تو هم انگار؛ هیچی ندیدی ؛ باشه؟!
جواب ندادم. با صدای فریاد ایرانه تکان خوردم ؛ شبنم با پوتینهایش ؛ لگدهای محکمی به پهلوی ایرانه میزد؛ دخترک سعی میکرد بلند فریاد نکشد؛ ولی نمیتوانست! شبنم لگد ؛ پشت لگد بود که به دنده ها ؛ شکم و کمر دختر ضعیف الجثه میزد و مدام فریاد میزد:
بگو گور بابای مهرداد لعنتی! بگو گور بابام ! بگو! خداروح مهرداد رو ببره ته جهنم!
بگو روحش بمونه تو تاریکی! بگو خوراک کرما بشه ؛ هیچ رستاخیزی براش نباشه ! بگو لعنت به مادری که مهرداد روانی رو زایید ؛ بگو لعنت به پدرو مادر مهرداد ! بگو ! و لگد بود که با خشم فرو خورده سالیان ؛ به شکم و پهلوی دختر بیچاره میزد و ایرانه از دهانش خون بیرون میریخت و آهسته میگفت: لعنت به کسی که مهرداد رو زایید؛ لعنت به روزیکه به دنیا اومد؛ لعنت به پدرش ؛ به مادرش ؛ و دیگر بیحال شد؛ روی پا بند نبود ؛ از چهار چوب در ؛ آویزان شده بود ؛ میدانستم هر چه بگویم وضع را بدتر میکنم...سکوت کرده بودم ؛ و سعی میکردم نگاه نکنم ؛ به خاطر بچه ام ! و دعا میکردم ؛ فقط دعا ! خدا به دادمون برس ! به داد همه مون.... شبنم گفت: کی به داد من رسید؟ وقتی زیر لگدای پدر جونور این ؛ له میشدیم؟ همه مون؟ کی نجاتمون داد؟!... گفتم: حتما شمام دعا میخوندین! و ادامه دادم : خدایا نجات ؛ خدایا ببین مارو ! خدایا کمک !..... ایرانه بیهوش بود،شبنم دستهایش را باز کرد ؛ با همان دستکش جراحی ؛ کیف ابزار جراحی اش رابرداشت.
گفت: چراغو بزن! از باباش همه ی این عملیاتو یاد گرفتم؛ زیاد طول نمیکشه! تا به هوش نیامده ؛ کار رو تموم میکنم ! حس میکردم من هم خونریزی دارم ؛ به زمین چسبیده بودم ؛ فقط گفتم : قسم به خدایی که میبخشد!

گفت:چراغو بزن دختر! پشت سرم ؛ چراغ روشن شد؛ سردار بود ! تنها !
گفت: تمومش کن شبنم !مگه سلاخی تو؟ خواهر حافظ قرآن؟
شبنم شوکه شد!
سردارگفت: فکر کردی فقط تو ؛ زاغ سیاه منو چوب میزنی؟ نه؛ منم حواسم بت هست ؛ یه کم طول کشید پیدات کنم ؛ با اون بلایی که سرشهرام؛ فامیل خودت آوردی! بچه ی مهتاب! شبنم وحشیانه گفت: کاریش نکردم!
زیاد سراغ زنشو گرفت ؛ یه مدت بیهوشش کردم؛با همون آمپولایی که مهرداد به ما میزد؛ بیحس کننده! خطرناک نیست که!سردارگفت: دوز بالاش فلج میکنه! بعدم ماشین شهرامو ؛ تو یه پارکینگ متروکه ؛ قایم کردی و گوشیشو برداشتی ؛ خدارو شکر؛ عليرضا پارکینگو ؛ یادش اومد...شک کرد بهت؛ دست و دهن و پای شهرامو بسته بودی! چراشبنم؟! تو اینجوری نبودی!
شبنم چند لحظه سکوت کرد؛ بعد گفت: منو ببر بیمارستان سردار! مریضم قهرمان! بستریم کن!خواهش میکنم! و گریه اش گرفت!
بالاخره بانوی شکست ناپذیر ؛ اشکهایش جاری شد !...با همان دستی که اشکش را پاک میکرد ؛ خون کنار دهان ایرانه را هم ؛ پاک کرد....شبنم گریه میکرد ؛ و سردار مات و ساکت ؛ به او خیره بود....

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
این کتاب به زودی در نسخه ی مفصل تر؛ چاپ میشود.
دوستانم ؛
#این_کانال و
#کانال_قصه_های_من ؛ تنها کانالهای معتبری هستند که نسخه ی صحیح و کامل داستان را دارند.
#آدرس_کانال_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم ؛ در آن است.
@chista_2
برای شما نوشتم؛ مینویسم و خواهم نوشت... دوستتان دارم.کتاب به مردم خوبمان تقدیم میشود...مردم
#صبور و #شریف ایرانی.

#چیستایثربی

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صدو_سه
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

دردم شدید بود ؛ نشستم ؛ شبنم گفت: چته؟ گفتم : بچه رو حس نمیکنم ؛ شبنم به ایرانه گفت: بلند شو!


ایرانه با ترس بلند شد . شبنم گفت:
برو طرف دستشویی! بعد دستهای ایرانه را ؛ به چهار چوب در دستشویی بست؛ رو به من کرد و گفت: تو تکون نخور! هر چی دیدی؛ یا شنیدی؛ ابدا از جات تکون نخور ؛ ببین ؛ من مسلح نیستم! حتی چاقو ندارم ! برای آدمکشی نیامدم...فقط ماموریتمو انجام میدم و میرم ! تو هم انگار؛ هیچی ندیدی ؛ باشه؟!
جواب ندادم. با صدای فریاد ایرانه تکان خوردم ؛ شبنم با پوتینهایش ؛ لگدهای محکمی به پهلوی ایرانه میزد؛ دخترک سعی میکرد بلند فریاد نکشد؛ ولی نمیتوانست! شبنم لگد ؛ پشت لگد بود که به دنده ها ؛ شکم و کمر دختر ضعیف الجثه میزد و مدام فریاد میزد:
بگو گور بابای مهرداد لعنتی! بگو گور بابام ! بگو! خداروح مهرداد رو ببره ته جهنم!
بگو روحش بمونه تو تاریکی! بگو خوراک کرما بشه ؛ هیچ رستاخیزی براش نباشه ! بگو لعنت به مادری که مهرداد روانی رو زایید ؛ بگو لعنت به پدرو مادر مهرداد ! بگو ! و لگد بود که با خشم فرو خورده سالیان ؛ به شکم و پهلوی دختر بیچاره میزد و ایرانه از دهانش خون بیرون میریخت و آهسته میگفت: لعنت به کسی که مهرداد رو زایید؛ لعنت به روزیکه به دنیا اومد؛ لعنت به پدرش ؛ به مادرش ؛ و دیگر بیحال شد؛ روی پا بند نبود ؛ از چهار چوب در ؛ آویزان شده بود ؛ میدانستم هر چه بگویم وضع را بدتر میکنم...سکوت کرده بودم ؛ و سعی میکردم نگاه نکنم ؛ به خاطر بچه ام ! و دعا میکردم ؛ فقط دعا ! خدا به دادمون برس ! به داد همه مون.... شبنم گفت: کی به داد من رسید؟ وقتی زیر لگدای پدر جونور این ؛ له میشدیم؟ همه مون؟ کی نجاتمون داد؟!... گفتم: حتما شمام دعا میخوندین! و ادامه دادم : خدایا نجات ؛ خدایا ببین مارو ! خدایا کمک !..... ایرانه بیهوش بود،شبنم دستهایش را باز کرد ؛ با همان دستکش جراحی ؛ کیف ابزار جراحی اش رابرداشت.
گفت: چراغو بزن! از باباش همه ی این عملیاتو یاد گرفتم؛ زیاد طول نمیکشه! تا به هوش نیامده ؛ کار رو تموم میکنم ! حس میکردم من هم خونریزی دارم ؛ به زمین چسبیده بودم ؛ فقط گفتم : قسم به خدایی که میبخشد!

گفت:چراغو بزن دختر! پشت سرم ؛ چراغ روشن شد؛ سردار بود ! تنها !
گفت: تمومش کن شبنم !مگه سلاخی تو؟ خواهر حافظ قرآن؟
شبنم شوکه شد!
سردارگفت: فکر کردی فقط تو ؛ زاغ سیاه منو چوب میزنی؟ نه؛ منم حواسم بت هست ؛ یه کم طول کشید پیدات کنم ؛ با اون بلایی که سرشهرام؛ فامیل خودت آوردی! بچه ی مهتاب! شبنم وحشیانه گفت: کاریش نکردم!
زیاد سراغ زنشو گرفت ؛ یه مدت بیهوشش کردم؛با همون آمپولایی که مهرداد به ما میزد؛ بیحس کننده! خطرناک نیست که!سردارگفت: دوز بالاش فلج میکنه! بعدم ماشین شهرامو ؛ تو یه پارکینگ متروکه ؛ قایم کردی و گوشیشو برداشتی ؛ خدارو شکر؛ عليرضا پارکینگو ؛ یادش اومد...شک کرد بهت؛ دست و دهن و پای شهرامو بسته بودی! چراشبنم؟! تو اینجوری نبودی!
شبنم چند لحظه سکوت کرد؛ بعد گفت: منو ببر بیمارستان سردار! مریضم قهرمان! بستریم کن!خواهش میکنم! و گریه اش گرفت!
بالاخره بانوی شکست ناپذیر ؛ اشکهایش جاری شد !...با همان دستی که اشکش را پاک میکرد ؛ خون کنار دهان ایرانه را هم ؛ پاک کرد....شبنم گریه میکرد ؛ و سردار مات و ساکت ؛ به او خیره بود....

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
این کتاب به زودی در نسخه ی مفصل تر؛ چاپ میشود.
دوستانم ؛
#این_کانال و
#کانال_قصه_های_من ؛ تنها کانالهای معتبری هستند که نسخه ی صحیح و کامل داستان را دارند.
#آدرس_کانال_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم ؛ در آن است.
@chista_2
برای شما نوشتم؛ مینویسم و خواهم نوشت... دوستتان دارم.کتاب به مردم خوبمان تقدیم میشود...مردم
#صبور و #شریف ایرانی.

#چیستایثربی

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Chista Yasrebi:
ادامه 104
#او_یکزن
#چیستایثربی
#بخش_دوم_قسمت_صدوچهار
ادامه از
#پست_قبل🔼
فقط من آنجا بودم...منتظر ماشین اورژانس.. راجع به من حرف میزدند! گفتم : چه بلایی؟شبنم گفت: تو رو از زهرا دزدیدن؛ اما کی؟ گفتم :مهم نیست! نمیخوام بدونم دیگه! گذشته.... میخوام تو لحظه زندگی کنم...

شبنم گفت: نگذشته دختر و مهمه! چون از زندگیت بیرون نمیره..سردار دلاور ؛ بهش بگو!
بگو کار مشتعلی بود ! اون تو رو دزدید؛ خیلی آسون... از آدمای جاسوس رژیم بود؛ یه نفوذی خنگ بی دست و پا..
از اینایی که همه جا و همه وقت ؛ آویزونن!...سالها مراقب فعالیتهای سیاسی حاجی سپندان بود.حاجی خودشم نمیدونست! اونو پیشکار خودش کرده بود ؛ شایدم میدونست و به روش نمیاورد... فکر میکرد لااقل مشتعلی کبریت بی خطره..اگه بدترشو بفرستن چی؟...

تا اینکه مشتعلی ابله ؛ عاشق مهتاب شد ؛ فکر کرد بچه رو بدزده ؛ بده مهتاب ؛ بچه ای که شبیه مهتابه ! بعدشم با مهتاب از ایران فرارکنن ! ما اصلا نفهمیدیم ؛ اون تو رو از کجا پیدا کرد! انگار سالها منتظر به دنیا اومدنت بود... خیلی شکل مهتاب بودی؛ بیشتر از مادر خودت؛ انگار بچه ی مهتاب بودی...... مشتعلی وانمود میکرد که بچه ی مهتاب نمرده و تویی !
فکر میکرد مهتاب اونقدر خل شده که درک زمانو از دست داده.... اما اشتباه میکرد ؛ درد روحی اون سقط ؛ همیشه با مهتاب بود....

حاجی سپندان هم تو رو نشناخت ! با وجود اینکه زهرا ؛ مادرت رو ؛ بخاطر اون تصادف کذایی سد کرج ؛و خواهرش زهره؛ عروسی که از سد کرج حامله گرفتنش ؛ خوب میشناخت ؛ چون خودش باعث اون تصادف شده بود...

اما حاجی حتی شک هم نکرد که مشتعلی تو رو ازکجا آورده! یا تو کی هستی! فقط میخواست زودتر ؛ از اونجا دورت کنه که مشتعلی ؛ با وجود تو ؛ مهتاب رو گول نزنه
! حاجی سپندان ؛ به قاضی نیکان قول رفاقت داده بود که مراقب زن و بچه ش باشه...

فکرمیکنی تو رو به کی داد تا بزرگ کنن؟!

پدر و مادر ناتنیت کین دختر؟ هیچ میدونی؟!..

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی

Yasrebi_chista /instagram

هر گونه اشتراک ؛ منوط به نام نویسنده است و فقط قصه در
#این_کانال و کانال خود #او_یکزن معتبراست
ادرس #کانال_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده است :
@chista_2







https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Chista Yasrebi:
ادامه 104
#او_یکزن
#چیستایثربی
#بخش_دوم_قسمت_صدوچهار
ادامه از
#پست_قبل🔼
فقط من آنجا بودم...منتظر ماشین اورژانس.. راجع به من حرف میزدند! گفتم : چه بلایی؟شبنم گفت: تو رو از زهرا دزدیدن؛ اما کی؟ گفتم :مهم نیست! نمیخوام بدونم دیگه! گذشته.... میخوام تو لحظه زندگی کنم...

شبنم گفت: نگذشته دختر و مهمه! چون از زندگیت بیرون نمیره..سردار دلاور ؛ بهش بگو!
بگو کار مشتعلی بود ! اون تو رو دزدید؛ خیلی آسون... از آدمای جاسوس رژیم بود؛ یه نفوذی خنگ بی دست و پا..
از اینایی که همه جا و همه وقت ؛ آویزونن!...سالها مراقب فعالیتهای سیاسی حاجی سپندان بود.حاجی خودشم نمیدونست! اونو پیشکار خودش کرده بود ؛ شایدم میدونست و به روش نمیاورد... فکر میکرد لااقل مشتعلی کبریت بی خطره..اگه بدترشو بفرستن چی؟...

تا اینکه مشتعلی ابله ؛ عاشق مهتاب شد ؛ فکر کرد بچه رو بدزده ؛ بده مهتاب ؛ بچه ای که شبیه مهتابه ! بعدشم با مهتاب از ایران فرارکنن ! ما اصلا نفهمیدیم ؛ اون تو رو از کجا پیدا کرد! انگار سالها منتظر به دنیا اومدنت بود... خیلی شکل مهتاب بودی؛ بیشتر از مادر خودت؛ انگار بچه ی مهتاب بودی...... مشتعلی وانمود میکرد که بچه ی مهتاب نمرده و تویی !
فکر میکرد مهتاب اونقدر خل شده که درک زمانو از دست داده.... اما اشتباه میکرد ؛ درد روحی اون سقط ؛ همیشه با مهتاب بود....

حاجی سپندان هم تو رو نشناخت ! با وجود اینکه زهرا ؛ مادرت رو ؛ بخاطر اون تصادف کذایی سد کرج ؛و خواهرش زهره؛ عروسی که از سد کرج حامله گرفتنش ؛ خوب میشناخت ؛ چون خودش باعث اون تصادف شده بود...

اما حاجی حتی شک هم نکرد که مشتعلی تو رو ازکجا آورده! یا تو کی هستی! فقط میخواست زودتر ؛ از اونجا دورت کنه که مشتعلی ؛ با وجود تو ؛ مهتاب رو گول نزنه
! حاجی سپندان ؛ به قاضی نیکان قول رفاقت داده بود که مراقب زن و بچه ش باشه...

فکرمیکنی تو رو به کی داد تا بزرگ کنن؟!

پدر و مادر ناتنیت کین دختر؟ هیچ میدونی؟!..

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی

Yasrebi_chista /instagram

هر گونه اشتراک ؛ منوط به نام نویسنده است و فقط قصه در
#این_کانال و کانال خود #او_یکزن معتبراست
ادرس #کانال_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده است :
@chista_2







https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_پنجم
#چیستایثربی


ترس ! فقط ترس از یک خبر جدید بد! بدتر از قبل!
شبنم پرسیده بود میدونی پدر و مادر ناتنیت کین؟! جواب ندادم ؛ خدا را شکر که شهرام رسید؛ آمبولانس آمد و مجبور نبودم دیگر صدای شبنم را بشنوم !

در بیمارستان؛ مرا فوری به اورژانس بردند ؛ دکتر شیفت زنان آمد؛ پرستار با شهرام حرف زد؛ حرفهایی که نشنیدم ؛ با وحشت به صورت دکتر معالجم نگاه میکردم ؛ ضربان قلب بچه را گوش میداد؛ دستور سونوگرافی فوری داد.

بخاطر تنش؛ دچار خونریزی شده بودم! درمان اورژانسی را انجام دادند ؛ ولی بچه ؛ سالم بود. خدایا شکرت!

تمام شد؛ دکتر گفت: کمی استراحت کن!
شهرام کنارم نشسته بود؛ دستم در دستش بود؛ گفتم: راستی سهراب کجاست؟ازش خبری نیست!گفت:دقیق نمیدونم ؛ میدونم پیش چیستاست.
گفتم: چرا؟
گفت: مگه خبرنداری ؟ چیستا ؛ مدتیه گیر یه کلاهبردار افتاده؛ مرکز پخش کتابهاش کلاش در اومد...خونه شو از دست داده ؛ پولاشو یارو خورده و فلنگو بسته! کلی چک بی محل به چیستا داده ؛ می دونی که چیستا؛ تنگ نفس داره ؛سهراب باش میره دادسرا ؛طفلی چیستا مجبور شد؛ نشرشو ببنده ؛ هم کتاباشو از دست داد ؛ ؛هم پولشو.
.
همه ش دست اون پخشی دزده!
گفتم :اینم که بدبیاری میاره همه ش! ببین ؛ یه چیزی بهت بگم؛راستشو میگی؟!
شهرام گفت:،چی؟

گفتم :تو و چیستا....هنوز حس میکنم چیزی رو از من پنهان میکنید؟یا شاید هم میکردید؟ گفت: مثلا چی؟ گفتم: نمیدونم؛ یه حس عجیبی دارم!
گفت: گذشته رو باید فراموش کرد ؛ وگرنه نمیشه ادامه داد! من و چیستا میخواستیم به کسی کمک کنیم.نشد.قید شو زدیم...گفتم :کی؟ گفت:شاید راضی نباشه اسمشو بگم.میشناسیش ؛ بذار زمان همه رازا رو ؛ آفتابی کنه؛ اما کلا کار خیری بود؛ قسمت نشد .
گفتم :تو که نمیدونی پدرو مادر ناتنی من کین؟ گفت: نه! به من و چیستا هم ؛ همون اطلاعاتی رو دادن که خودت میدونی...همه شم غلط در آمد.اقای صالحی به عمد میخواست ذهن ما رو منحرف کنه ؛ بگه تو بچه ی سرراهی دو تا معتاد بودی! نمیدونم چرا؟ میخواست چه چیزی رو پنهان کنه! تابلو بود که راست نمیگه ! بازیگر خوبی نبود !

گفتم: آدم باید هویتشو بدونه؛ نه؟ بخاطر بچه ش....
گفت :آره؛ تا حدی!

اما پدر و مادر تو هر کی باشن ؛ تو رو تا شونزده سالگی بزرگ کردن! الان زندگیت دست خودته!

گفتم: نمیفهمم! همه ی این ماجراها یه جایی به هم گره میخورن و گره ی کور میشن!..یعنی نفرتی که شبنم ؛ از مهرداد داشت ؛ همه ی این ماجراها رو ساخت؟ این کلاف رو اینجور سردر گم کرد؟ گفت :

نفرتی که مهرداد بش آموزش داد ! یادش داد ؛ باهاش تمرین کرد! مثل آموزش یه زبان خارجی...هر روز و هر لحظه...جلوش انجام می داد وازش درس میپرسید! مگه تحمل یه آدم چقدره ؟ نفرت اکتسابیه! آدما از محیط ؛ یاد میگیرن! حالا یه کم بخواب! من بیرونم ؛
داشت خوابم میرفت که در سایه روشن اتاق ؛ حس کردم ؛کسی به من نزدیک میشود ؛ یک زن بود!

ترسیدم ؛خواستم بی اختیار جیغ بزنم!
آهسته جلوی دهانم را گرفت و گفت : هیس!
آروم! منم...

مادر خوانده ام بود!
گفت: آروم نلی !

گفتم : اینجا چی میخوای این وقت شب مادرجان؟! چیکارم داری؟ چرا شبنم ؛ امروز راجع بهت پرسید؟

گفت،چون من میدونم ! همه چیز رو!

دلم نمیخواست هیچوقت من واقعیتو بهت بگم ؛ ولی نمیخوام از زبون کسی دیگه ؛ جز خودم بشنوی ! من هیچوقت به تو ؛ حس مادرانه نداشتم! حتما خودت از بچگی حس کردی!
گفتم : چرا ؟ آدم یه گربه هم که میاره ؛ بش علاقه پیدا میکنه!
گفت : ماجراش یه کم پیچیده ست!

زهرا ؛ مادر تو ؛ ازشوهرش بچه دار نمیشد و نشد!
اون موقع ؛ ما همسایه بودیم ؛ جنگ تازه تموم شده بود ...ما خیلی جوونتر از زهرا و همسرش بودیم ؛ زهرا و شوهر من...خب اونا با هم دوست شدن ؛ من اونموقع نفهمیدم! نمیدونم شاید من زن سردی بودم ؛ همه ی خانواده م تو جنگ رفته بودن! شاید ؛ ایراد از هوسبازی مرداست ؛ شایدم زهرا ؛ فقط یه بچه میخواست، ازیه مرد جوون !
هرچی بود ؛ چند روزی باهم ناپدید شدن! وقتی برگشتن یه ماه بعدش؛ زهرا حامله بود!

شوهرش دووم نیاورد؛ افسرده شد؛دق کرد و مرد !زهرا هم از افسردگی و تب مریض شد؛ اونا فقط ما رو داشتن! تو به دنیا اومدی!
سال هفتاد!... و موندی پیش ما ؛ صالحی؛ شوهرم ؛ پدرواقعیته! اون برادرکوچیک نویده! نوید رو میشناسی؟کسی راجع به اون جوون باهات حرف زده ؟ نفس عمیقی کشیدم گفتم:بله! همون طفلی که کشتنش!بخاطر شبنم و سردار..به خاطر فراری دادن بچه هاشون از زندان....

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی

Yasrebi_chista
آدرس پیج رسمی اینستاگرام یثربی_چیستا

آدرس کانال #او_یکزن که فقط این کانال و #آدرس ذیل معتبر است.ممکن است در نسخه های دیگر ؛ تحریف صورت گرفته باشد!

آدرس کانال داستان
#او_یکزن

@chista_2
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#ادامه_پست_قبل🔼
#ادامه_قسمت_صد_و_شش
#ادامه_قبلی/دو بخشه شد
#چیستایثربی


تااینکه یه روز ؛ تصادفا این سوره رو میشنوه...

زندگیش ؛ زیرو رو میشه....خدایی که رسالت پیامبرش آموختن بوده ! اونم نه با کلت و اسلحه و شمشیر و کتک ؛ نه با زندان ! با قلم! ...پدرم میگفت : با قلم میشه دنیا رو عوض کرد؛ دین رو عوض کرد ؛ نگاه رو به جهان عوض کرد ؛ اون میگفت ؛ ...اما من بچه بودم ...خیلی نمیفهمیدم اون موقع! حالا میفهمم....
حالا همه چیزو میفهمم و اینکه چرا خانواده ی خودش طردش کردن....اون انتخابشو کرده بود!

شهرام؛ سراسیمه وارد شد ؛ گفت: شبنم ؛ توی ده ! باید زود بریم! کله ی سحر رسیده ده.... اگه دکترت اجازه نده ؛ مجبورم تنها برم....اوضاع یه کم خوب نیست ؛ ترسیدم !...

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_شش
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

ادرس کانال
#او_یکزن
@Chista_2
همه ی قسمتها پشت هم 🔼





https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ