#شیداوصوفی #قسمت_هفتاد_و_پنجم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
و من فقط میدویدم تا به خانه و مادرم برسم و صدای آرمیتا را میشنیدم: آقا تو رو خدا هر کار میخوای بکن؛ سر منو توی این آب نکن! و من به آرمیتا گفته بودم سوار ماشین آنها شویم. مادرم شیر خشک میخواست و عجله داشتیم، آرمیتا دستم را کشید؛ این که تاکسی نیست! نه! من گفتم: بیا بابا ترسو نباش! با دو تا بچه کاری ندارن، کار داشتند... مازیار با بچه ها کار داشت؛ گفت: دوستت خوب مقاومت کرد؛ اما توی بزدل... گفتم: خفه شو! روی نیمکت آرمیتا تا یک هفته گل مریم سفید بود، با عطرش گیج میشدم و یاد موهای فرفری بورش می افتادم. بچه ها به موهایش میگفتند: پشم گوسفند! و مردک موهایش را داخل آب میکرد و وحشیانه میخندید. خیلی دیر بود، وقتی فهمیدم تغییر مسیر داده اند و به سمت بیابانهای بیرون شهر میروند. برای اینکه آرمیتا نترسد، دستش را گرفتم؛ دستش سرد بود. گفتم: من کنارتم، نترس، در ماشینو باز کردن فرار میکنیم؛ گفتم بدو، بدو! سعی کرد چیزی بگوید؛ اما نتوانست. تمام راه برگشتن میدویدم؛ فرار کرده بودم؛ بدو چیستا، بدو! بدو آرمیتا... او نبود! آرمیتا را جا گذاشته بودم! آنجا یا هر دو میمردیم یا یکی زنده میماند؛ زنده ماندم و بیماری آمد؛ در خواب جیغ میکشیدم؛ مادرم، اتاق خودش و نوزاد را جدا کرد؛ حمام نمیرفتم؛ به زور کتک پدر هم حمام نمیرفتم؛ آب میدیدم جیغ میکشیدم؛ یاد جیغهای آرمیتا می افتادم؛ بیماری فوبی آب... دکتر گفت: با ابر خیس تنش را بشویید فعلا... و پدرم گفت: کار کم بود؟ مدام با خودم حرف میزدم؛ همه جا. به خصوص زنگ تفریح، انگار آرمیتا آنجا بود؛ میخوای برات بستنی یخی بخرم آرمیتا؟ نه سرده... جای او جواب میدادم؛ دندونم درد میگیره، از سرما بدم میاد. روز چهلمش، یک آلبوم عکس کوچک از خانه شان دزدیدم؛ عکس او بود با عروسک خندان و اتاقش، همه جا عکس را میبردم و میگفتم: این خواهر منه... و عکس خانه شان را نشان میدادم و میگفتم: اینم خونه مونه و اتاق آرمیتا را نشان میدادم، این اتاق من و خواهرمه... پدرم گفت: کی تمومش میکنی؟ گفتم: کی آرمیتا برمیگرده؟ گفت: تو باش بودی، میدونی مرده! گفتم: من که باش بودم... هنوز زنده بود... گفت: جسدشو پیدا کردن. گفتم: یه تیکه هایی... میتونه مال هر کسی باشه! من به آرمیتا قول دادم فرار میکنیم و بعد به گریه می افتادم... انقدر که پدر میگفت: آرمیتا هر جا هست الان جاش خوبه، تو رو میبینه و میخواد خوشحال باشی... با سیلی مازیار به خودم آمدم... کثافت! گفت: میدونی تا حالا هیچ بچه ای از دست من در نرفته؟ اگه اون دوستت انقدر شلوغ بازی در نمی آورد؛ حواسم بیشتر به تو بود. یعنی آرمیتا عمدی شلوغ کرده بود تا من فرار کنم؛ خدایا! صورتش را نزدیک آورد؛ اسپری را در جیبم فشردم...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
و من فقط میدویدم تا به خانه و مادرم برسم و صدای آرمیتا را میشنیدم: آقا تو رو خدا هر کار میخوای بکن؛ سر منو توی این آب نکن! و من به آرمیتا گفته بودم سوار ماشین آنها شویم. مادرم شیر خشک میخواست و عجله داشتیم، آرمیتا دستم را کشید؛ این که تاکسی نیست! نه! من گفتم: بیا بابا ترسو نباش! با دو تا بچه کاری ندارن، کار داشتند... مازیار با بچه ها کار داشت؛ گفت: دوستت خوب مقاومت کرد؛ اما توی بزدل... گفتم: خفه شو! روی نیمکت آرمیتا تا یک هفته گل مریم سفید بود، با عطرش گیج میشدم و یاد موهای فرفری بورش می افتادم. بچه ها به موهایش میگفتند: پشم گوسفند! و مردک موهایش را داخل آب میکرد و وحشیانه میخندید. خیلی دیر بود، وقتی فهمیدم تغییر مسیر داده اند و به سمت بیابانهای بیرون شهر میروند. برای اینکه آرمیتا نترسد، دستش را گرفتم؛ دستش سرد بود. گفتم: من کنارتم، نترس، در ماشینو باز کردن فرار میکنیم؛ گفتم بدو، بدو! سعی کرد چیزی بگوید؛ اما نتوانست. تمام راه برگشتن میدویدم؛ فرار کرده بودم؛ بدو چیستا، بدو! بدو آرمیتا... او نبود! آرمیتا را جا گذاشته بودم! آنجا یا هر دو میمردیم یا یکی زنده میماند؛ زنده ماندم و بیماری آمد؛ در خواب جیغ میکشیدم؛ مادرم، اتاق خودش و نوزاد را جدا کرد؛ حمام نمیرفتم؛ به زور کتک پدر هم حمام نمیرفتم؛ آب میدیدم جیغ میکشیدم؛ یاد جیغهای آرمیتا می افتادم؛ بیماری فوبی آب... دکتر گفت: با ابر خیس تنش را بشویید فعلا... و پدرم گفت: کار کم بود؟ مدام با خودم حرف میزدم؛ همه جا. به خصوص زنگ تفریح، انگار آرمیتا آنجا بود؛ میخوای برات بستنی یخی بخرم آرمیتا؟ نه سرده... جای او جواب میدادم؛ دندونم درد میگیره، از سرما بدم میاد. روز چهلمش، یک آلبوم عکس کوچک از خانه شان دزدیدم؛ عکس او بود با عروسک خندان و اتاقش، همه جا عکس را میبردم و میگفتم: این خواهر منه... و عکس خانه شان را نشان میدادم و میگفتم: اینم خونه مونه و اتاق آرمیتا را نشان میدادم، این اتاق من و خواهرمه... پدرم گفت: کی تمومش میکنی؟ گفتم: کی آرمیتا برمیگرده؟ گفت: تو باش بودی، میدونی مرده! گفتم: من که باش بودم... هنوز زنده بود... گفت: جسدشو پیدا کردن. گفتم: یه تیکه هایی... میتونه مال هر کسی باشه! من به آرمیتا قول دادم فرار میکنیم و بعد به گریه می افتادم... انقدر که پدر میگفت: آرمیتا هر جا هست الان جاش خوبه، تو رو میبینه و میخواد خوشحال باشی... با سیلی مازیار به خودم آمدم... کثافت! گفت: میدونی تا حالا هیچ بچه ای از دست من در نرفته؟ اگه اون دوستت انقدر شلوغ بازی در نمی آورد؛ حواسم بیشتر به تو بود. یعنی آرمیتا عمدی شلوغ کرده بود تا من فرار کنم؛ خدایا! صورتش را نزدیک آورد؛ اسپری را در جیبم فشردم...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Chista Yasrebi:
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستا_یثربی
مردک نزول خور گفت": من کاری به زن بودنت ندارم ؛ به جاش تو هم باید یه کاری برام انجام بدی ؛ یه کار خطرناک! قبول؟ علیرضا معامله را قبول کرده بود.
بش گفتم : چقدر خطرناک بود؟ مجبور نیستی بگی چی بود!
گفت: بايد یه محموله رو جابه جا میکردم ؛ اما این بار مواد نبود ؛ آدم بود ! یه زن !
میآوردنش جایی ؛ من باید تحویل میگرفتم ؛ پولو میدادم ؛ زنه رو میبردم یه جای دیگه ! به یه ویلای نزولخوره که کلیدشو بم داده بود ؛ و گفته بود :
اینا وحشی ان ! پولو اول نده! میکشنت! زنه رو هم بت نمیدن! جراتشو داری پولو جلوشون نصف کنی؟!
بگو وقتی زنه سوار ماشین شد ؛ نصف دیگه ش !
راننده لال بود....همه ی کارها رو خودم تنهایی ؛ باید انجام میدادم ؛ یه دختر ؛ توی لباس یه پسر چهارده ساله ی درشت هیکل!
گفت : به جاش ؛ اگه این کار رو درست انجام بدی ؛ یه جایزه ؛ پیش من داری!
علیرضا ساکت شد ؛ من هم سوالی نکردم !
گفته بودم ؛ عادتم این است که تا کسی؛ خودش نخواهد ؛ من چیزی از زندگی اش نمیپرسم !
سهراب جلو جلو میرفت ؛ به دهانه ی غار رسیدیم ؛ چراغ قوه اش را روشن کرد و گفت :من میرم تو !....
شما اینجا وایسین؛ صدایی شنیدین یا اگه ؛ تا ده دقیقه خبری از من نشد ؛ بیاین دنبالم ؛ البته قبلش ؛ به پلیس زنگ بزنید!
صدایی در درونم گفت: نرو ؛ سهراب؛ تنها نرو! ولی رفت...
علیرضا گفت: اسم اون زن بدبختی که باید جابجا میکردم ؛ شبنم بود !
هیولا ؛ چندین سال تو زندان ؛ تو یه انفرادی مخفی ؛ هر بلایی سرش آورده بود ؛ اما شبنم حرف نزده بود! نزولخوره شبنمو میشناخت...
دستش با هیولا تو یه کاسه بود ؛ هر دو ؛ واسه دولت کار میکردن....
نزولخوره ؛ عاشق قدرت زنه شده بود! هیولا هم عاشق شبنم بود!
سرش معامله کردن ! هیولا رو همیشه میشد با پول خرید .
نزولخوره زنه رو خرید ! من به روم نیاوردم که اون هیولا رو میشناسم ؛ وقتش نبود فعلا ! شبنم بیچاره رو باید نجات میدادم ؛ بعد از پونزده سال اسارت و دربدری و عذاب! ...
چیزی از علیرضا نپرسیدم ؛ در سکوت شب با او دم ورودی غار ؛ منتظر ایستادیم ؛
علیرضا گفت : نمیخوای بپرسی جایزه ی من چی بود؟!...
نگاهش کردم ؛
چرا آنقدر احتیاج به حرف زدن داشت؟ چرا اینها را به من میگفت؟ گفت:
چون تا حالا به کسی نگفتم ؛ جز داش شهرام ؛ رفیق یار و غارم.....
ولی الان دیگه تو زنشی ؛ پس میتونم به تو هم بگم ... اینجوری سبکتر میشم ؛
من باید یه زن بدبخت رو ؛ که سالها هزار بلا سرش آورده بودن ؛ و با پول نزولخوره از اون سیاهچال ؛ فراریش داده بودن ؛ سوار ماشین میکردم ؛ میبردم یکی از ویلاهای پرت مردک...
بعد ؛ صبر میکردم تا دکتر بیاد ؛ چند روز از زنه نگهداری میکردم ؛ تا خود نزولخوره پیداش شه ؛ و جایزه م !....
خنده داره! این بود که...
صدای فریاد سهراب را شنیدیم !
علیرضا گفت: بریم تو؟! من اسلحه دارم...
گفتم : اول به پلیس محلیتون زنگ بزن!
همان موقع که علیرضا داشت، نشانی را به پلیسشان میداد ؛ زنی با شال بلند مشکی ؛ بچه به بغل ؛ از غار بیرون دوید ! علیرضا گفت: برگشته! حدس میزدم!...زن بیچاره!...
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از
#پیچ_رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است.این کتاب تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه قسمتها را پشت هم داشته باشند :
@chista_2
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستا_یثربی
مردک نزول خور گفت": من کاری به زن بودنت ندارم ؛ به جاش تو هم باید یه کاری برام انجام بدی ؛ یه کار خطرناک! قبول؟ علیرضا معامله را قبول کرده بود.
بش گفتم : چقدر خطرناک بود؟ مجبور نیستی بگی چی بود!
گفت: بايد یه محموله رو جابه جا میکردم ؛ اما این بار مواد نبود ؛ آدم بود ! یه زن !
میآوردنش جایی ؛ من باید تحویل میگرفتم ؛ پولو میدادم ؛ زنه رو میبردم یه جای دیگه ! به یه ویلای نزولخوره که کلیدشو بم داده بود ؛ و گفته بود :
اینا وحشی ان ! پولو اول نده! میکشنت! زنه رو هم بت نمیدن! جراتشو داری پولو جلوشون نصف کنی؟!
بگو وقتی زنه سوار ماشین شد ؛ نصف دیگه ش !
راننده لال بود....همه ی کارها رو خودم تنهایی ؛ باید انجام میدادم ؛ یه دختر ؛ توی لباس یه پسر چهارده ساله ی درشت هیکل!
گفت : به جاش ؛ اگه این کار رو درست انجام بدی ؛ یه جایزه ؛ پیش من داری!
علیرضا ساکت شد ؛ من هم سوالی نکردم !
گفته بودم ؛ عادتم این است که تا کسی؛ خودش نخواهد ؛ من چیزی از زندگی اش نمیپرسم !
سهراب جلو جلو میرفت ؛ به دهانه ی غار رسیدیم ؛ چراغ قوه اش را روشن کرد و گفت :من میرم تو !....
شما اینجا وایسین؛ صدایی شنیدین یا اگه ؛ تا ده دقیقه خبری از من نشد ؛ بیاین دنبالم ؛ البته قبلش ؛ به پلیس زنگ بزنید!
صدایی در درونم گفت: نرو ؛ سهراب؛ تنها نرو! ولی رفت...
علیرضا گفت: اسم اون زن بدبختی که باید جابجا میکردم ؛ شبنم بود !
هیولا ؛ چندین سال تو زندان ؛ تو یه انفرادی مخفی ؛ هر بلایی سرش آورده بود ؛ اما شبنم حرف نزده بود! نزولخوره شبنمو میشناخت...
دستش با هیولا تو یه کاسه بود ؛ هر دو ؛ واسه دولت کار میکردن....
نزولخوره ؛ عاشق قدرت زنه شده بود! هیولا هم عاشق شبنم بود!
سرش معامله کردن ! هیولا رو همیشه میشد با پول خرید .
نزولخوره زنه رو خرید ! من به روم نیاوردم که اون هیولا رو میشناسم ؛ وقتش نبود فعلا ! شبنم بیچاره رو باید نجات میدادم ؛ بعد از پونزده سال اسارت و دربدری و عذاب! ...
چیزی از علیرضا نپرسیدم ؛ در سکوت شب با او دم ورودی غار ؛ منتظر ایستادیم ؛
علیرضا گفت : نمیخوای بپرسی جایزه ی من چی بود؟!...
نگاهش کردم ؛
چرا آنقدر احتیاج به حرف زدن داشت؟ چرا اینها را به من میگفت؟ گفت:
چون تا حالا به کسی نگفتم ؛ جز داش شهرام ؛ رفیق یار و غارم.....
ولی الان دیگه تو زنشی ؛ پس میتونم به تو هم بگم ... اینجوری سبکتر میشم ؛
من باید یه زن بدبخت رو ؛ که سالها هزار بلا سرش آورده بودن ؛ و با پول نزولخوره از اون سیاهچال ؛ فراریش داده بودن ؛ سوار ماشین میکردم ؛ میبردم یکی از ویلاهای پرت مردک...
بعد ؛ صبر میکردم تا دکتر بیاد ؛ چند روز از زنه نگهداری میکردم ؛ تا خود نزولخوره پیداش شه ؛ و جایزه م !....
خنده داره! این بود که...
صدای فریاد سهراب را شنیدیم !
علیرضا گفت: بریم تو؟! من اسلحه دارم...
گفتم : اول به پلیس محلیتون زنگ بزن!
همان موقع که علیرضا داشت، نشانی را به پلیسشان میداد ؛ زنی با شال بلند مشکی ؛ بچه به بغل ؛ از غار بیرون دوید ! علیرضا گفت: برگشته! حدس میزدم!...زن بیچاره!...
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از
#پیچ_رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است.این کتاب تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه قسمتها را پشت هم داشته باشند :
@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
دریا بود ؟
نه !... دریا هرگز چنین آبی نبود.
آسمان بود ؟
نه !... آسمان هرگز چنین پاکیزه نبود.
هوا بود ؟
شاید !... شاید برای نفس کشیدن ، مثل هوا ، ضروری بود.
مردی که رو به رویم نشسته بود و داشت برایم لقمه می گرفت ، کاری که پدرم سال ها پیش انجام می داد...
" زود باش مانا ، زود باش مدرسه ت دیر شد ، بخور دخترم ، ضعف می کنی !".
و حالا او ، مردی که نمی شناختم و انگار قرن ها با او زیسته بودم ، برایم لقمه می گرفت !
انگار جایی در ناخود آگاه جمعی ، دل من و او به هم گره ی کور خورده بود...
انگار جایی در اولین روز آفرینش ، ما را با هم حاضر غایب کرده بودند...
انگار خداوند در کلاس درس دنیا ، ما را کنار هم نشانده بود.
هر چه که بود سهم من بود ، هر چه که بود سهم او بودم ، ولی هنوز احساسی در من نبود که بگوید ، او شوهر من است !
دوستم بود ، رفیقم بود ، به او اعتماد داشتم و نمی دانستم چرا !
اما هنوز ، مرد من نبود !
همین " هنوزها " همیشه ریشه ی شک را در وجودت بارور می کنند.
شک ، نهالی ساده است و بعد کم کم شاخه می دهد.
به او گفتم : چطوری با دختری که حافظه نداره ازدواج کردی ؟
گفت : ما هیچکدوم حافظه نداریم !...
هر روز ، زندگیمونو از نو
می سازیم.
من یه چیزو می دونم ، این دختر ارزش هایی تو وجودشه ، که با حافظه و بی حافظه ارزش ها سرجاشونه !
درمورد حافظه تم نگران نباش ، حتی اگه به دستشم نیاری ، خاطرات بهتری برات می سازم.
گفتم : داستان من و تو خیلی طول کشید ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : عشق ما چی ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : چرا فکر می کنم خیلی قدیمیه ؟!
خیلی دور ، حتی تو زمانی که پدرم زنده بود !
گفت : خب شاید ، اونم ، قد من دوستت داشت. شاید چیزهایی در من میبینی که یاد اون میفتی!
گفتم : تو چقدر دوستم داری ؟
گفت : چه سوالی !...
نمی تونم با رقم و عدد ، جواب بدم !
اجازه نمیدی که واقعی جواب بدم !
حتی نمی تونم بهت دست بزنم !
گفتم : چرا ؟...
مگه شوهرم نیستی ؟!
گفت : خب ما ، یه قرار با هم گذاشتیم ، یادت رفته ؟!
گفتی تا وقتی که تو ، احساسی به من پیدا نکردی ، حق ندارم رفتار یه شوهر رو با تو داشته باشم !
من به قرارمون و به قولم احترام می ذارم...
برای همینه که هنوز دوستت می مونم ، اما انگار نه انگار که محرمیم !
حتی سعی می کنم فکر اینو نکنم که دختر عزیزی که مقابل من نشسته ، الان همسرمه !
چون اونوقت شاید نتونم به رفتار عادیم ادامه بدم....
بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم ، یا اینکه در آغوشش بگیرم ، گرمش کنم تا احساس کنه که می تونه به من اعتماد کنه ، که من پشتشم ، مثل یه کوه.
گفتم : مثلا اینارو میگی که منو گول بزنی و بگم بیا منو بغل کن !
گفت : چقدر احمقی و چقدر تیزهوش !
گفتم : می دونم ، یه جاهایی هر دوتاشم...
حالا تو کدومشو دوست داری ؟
گفت : تیزهوشه رو !
و ناگهان محکم در آغوشم گرفت !...
وحشت کردم ، نفسم بند آمد !
بوسه اش ، مهلت حرف زدن نمی داد...
صدای غرش طوفان از دور...
همه جا ، او بود ، راه گریزی نبود!
مثل اسب عنان گسیخته ، مرا در باد ، با خود می برد.
فقط یک راه داشتم...
زود باش مانا ! زود باش دختر !
کم نیار ! ....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
ادرس کانال رسمی من_همین کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
دریا بود ؟
نه !... دریا هرگز چنین آبی نبود.
آسمان بود ؟
نه !... آسمان هرگز چنین پاکیزه نبود.
هوا بود ؟
شاید !... شاید برای نفس کشیدن ، مثل هوا ، ضروری بود.
مردی که رو به رویم نشسته بود و داشت برایم لقمه می گرفت ، کاری که پدرم سال ها پیش انجام می داد...
" زود باش مانا ، زود باش مدرسه ت دیر شد ، بخور دخترم ، ضعف می کنی !".
و حالا او ، مردی که نمی شناختم و انگار قرن ها با او زیسته بودم ، برایم لقمه می گرفت !
انگار جایی در ناخود آگاه جمعی ، دل من و او به هم گره ی کور خورده بود...
انگار جایی در اولین روز آفرینش ، ما را با هم حاضر غایب کرده بودند...
انگار خداوند در کلاس درس دنیا ، ما را کنار هم نشانده بود.
هر چه که بود سهم من بود ، هر چه که بود سهم او بودم ، ولی هنوز احساسی در من نبود که بگوید ، او شوهر من است !
دوستم بود ، رفیقم بود ، به او اعتماد داشتم و نمی دانستم چرا !
اما هنوز ، مرد من نبود !
همین " هنوزها " همیشه ریشه ی شک را در وجودت بارور می کنند.
شک ، نهالی ساده است و بعد کم کم شاخه می دهد.
به او گفتم : چطوری با دختری که حافظه نداره ازدواج کردی ؟
گفت : ما هیچکدوم حافظه نداریم !...
هر روز ، زندگیمونو از نو
می سازیم.
من یه چیزو می دونم ، این دختر ارزش هایی تو وجودشه ، که با حافظه و بی حافظه ارزش ها سرجاشونه !
درمورد حافظه تم نگران نباش ، حتی اگه به دستشم نیاری ، خاطرات بهتری برات می سازم.
گفتم : داستان من و تو خیلی طول کشید ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : عشق ما چی ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : چرا فکر می کنم خیلی قدیمیه ؟!
خیلی دور ، حتی تو زمانی که پدرم زنده بود !
گفت : خب شاید ، اونم ، قد من دوستت داشت. شاید چیزهایی در من میبینی که یاد اون میفتی!
گفتم : تو چقدر دوستم داری ؟
گفت : چه سوالی !...
نمی تونم با رقم و عدد ، جواب بدم !
اجازه نمیدی که واقعی جواب بدم !
حتی نمی تونم بهت دست بزنم !
گفتم : چرا ؟...
مگه شوهرم نیستی ؟!
گفت : خب ما ، یه قرار با هم گذاشتیم ، یادت رفته ؟!
گفتی تا وقتی که تو ، احساسی به من پیدا نکردی ، حق ندارم رفتار یه شوهر رو با تو داشته باشم !
من به قرارمون و به قولم احترام می ذارم...
برای همینه که هنوز دوستت می مونم ، اما انگار نه انگار که محرمیم !
حتی سعی می کنم فکر اینو نکنم که دختر عزیزی که مقابل من نشسته ، الان همسرمه !
چون اونوقت شاید نتونم به رفتار عادیم ادامه بدم....
بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم ، یا اینکه در آغوشش بگیرم ، گرمش کنم تا احساس کنه که می تونه به من اعتماد کنه ، که من پشتشم ، مثل یه کوه.
گفتم : مثلا اینارو میگی که منو گول بزنی و بگم بیا منو بغل کن !
گفت : چقدر احمقی و چقدر تیزهوش !
گفتم : می دونم ، یه جاهایی هر دوتاشم...
حالا تو کدومشو دوست داری ؟
گفت : تیزهوشه رو !
و ناگهان محکم در آغوشم گرفت !...
وحشت کردم ، نفسم بند آمد !
بوسه اش ، مهلت حرف زدن نمی داد...
صدای غرش طوفان از دور...
همه جا ، او بود ، راه گریزی نبود!
مثل اسب عنان گسیخته ، مرا در باد ، با خود می برد.
فقط یک راه داشتم...
زود باش مانا ! زود باش دختر !
کم نیار ! ....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
ادرس کانال رسمی من_همین کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
دریا بود ؟
نه !... دریا هرگز چنین آبی نبود.
آسمان بود ؟
نه !... آسمان هرگز چنین پاکیزه نبود.
هوا بود ؟
شاید !... شاید برای نفس کشیدن ، مثل هوا ، ضروری بود.
مردی که رو به رویم نشسته بود و داشت برایم لقمه می گرفت ، کاری که پدرم سال ها پیش انجام می داد...
" زود باش مانا ، زود باش مدرسه ت دیر شد ، بخور دخترم ، ضعف می کنی !".
و حالا او ، مردی که نمی شناختم و انگار قرن ها با او زیسته بودم ، برایم لقمه می گرفت !
انگار جایی در ناخود آگاه جمعی ، دل من و او به هم گره ی کور خورده بود...
انگار جایی در اولین روز آفرینش ، ما را با هم حاضر غایب کرده بودند...
انگار خداوند در کلاس درس دنیا ، ما را کنار هم نشانده بود.
هر چه که بود سهم من بود ، هر چه که بود سهم او بودم ، ولی هنوز احساسی در من نبود که بگوید ، او شوهر من است !
دوستم بود ، رفیقم بود ، به او اعتماد داشتم و نمی دانستم چرا !
اما هنوز ، مرد من نبود !
همین " هنوزها " همیشه ریشه ی شک را در وجودت بارور می کنند.
شک ، نهالی ساده است و بعد کم کم شاخه می دهد.
به او گفتم : چطوری با دختری که حافظه نداره ازدواج کردی ؟
گفت : ما هیچکدوم حافظه نداریم !...
هر روز ، زندگیمونو از نو
می سازیم.
من یه چیزو می دونم ، این دختر ارزش هایی تو وجودشه ، که با حافظه و بی حافظه ارزش ها سرجاشونه !
درمورد حافظه تم نگران نباش ، حتی اگه به دستشم نیاری ، خاطرات بهتری برات می سازم.
گفتم : داستان من و تو خیلی طول کشید ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : عشق ما چی ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : چرا فکر می کنم خیلی قدیمیه ؟!
خیلی دور ، حتی تو زمانی که پدرم زنده بود !
گفت : خب شاید ، اونم ، قد من دوستت داشت. شاید چیزهایی در من میبینی که یاد اون میفتی!
گفتم : تو چقدر دوستم داری ؟
گفت : چه سوالی !...
نمی تونم با رقم و عدد ، جواب بدم !
اجازه نمیدی که واقعی جواب بدم !
حتی نمی تونم بهت دست بزنم !
گفتم : چرا ؟...
مگه شوهرم نیستی ؟!
گفت : خب ما ، یه قرار با هم گذاشتیم ، یادت رفته ؟!
گفتی تا وقتی که تو ، احساسی به من پیدا نکردی ، حق ندارم رفتار یه شوهر رو با تو داشته باشم !
من به قرارمون و به قولم احترام می ذارم...
برای همینه که هنوز دوستت می مونم ، اما انگار نه انگار که محرمیم !
حتی سعی می کنم فکر اینو نکنم که دختر عزیزی که مقابل من نشسته ، الان همسرمه !
چون اونوقت شاید نتونم به رفتار عادیم ادامه بدم....
بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم ، یا اینکه در آغوشش بگیرم ، گرمش کنم تا احساس کنه که می تونه به من اعتماد کنه ، که من پشتشم ، مثل یه کوه.
گفتم : مثلا اینارو میگی که منو گول بزنی و بگم بیا منو بغل کن !
گفت : چقدر احمقی و چقدر تیزهوش !
گفتم : می دونم ، یه جاهایی هر دوتاشم...
حالا تو کدومشو دوست داری ؟
گفت : تیزهوشه رو !
و ناگهان محکم در آغوشم گرفت !...
وحشت کردم ، نفسم بند آمد !
بوسه اش ، مهلت حرف زدن نمی داد...
صدای غرش طوفان از دور...
همه جا ، او بود ، راه گریزی نبود!
مثل اسب عنان گسیخته ، مرا در باد ، با خود می برد.
فقط یک راه داشتم...
زود باش مانا ! زود باش دختر !
کم نیار ! ....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
ادرس کانال رسمی من_همین کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
دریا بود ؟
نه !... دریا هرگز چنین آبی نبود.
آسمان بود ؟
نه !... آسمان هرگز چنین پاکیزه نبود.
هوا بود ؟
شاید !... شاید برای نفس کشیدن ، مثل هوا ، ضروری بود.
مردی که رو به رویم نشسته بود و داشت برایم لقمه می گرفت ، کاری که پدرم سال ها پیش انجام می داد...
" زود باش مانا ، زود باش مدرسه ت دیر شد ، بخور دخترم ، ضعف می کنی !".
و حالا او ، مردی که نمی شناختم و انگار قرن ها با او زیسته بودم ، برایم لقمه می گرفت !
انگار جایی در ناخود آگاه جمعی ، دل من و او به هم گره ی کور خورده بود...
انگار جایی در اولین روز آفرینش ، ما را با هم حاضر غایب کرده بودند...
انگار خداوند در کلاس درس دنیا ، ما را کنار هم نشانده بود.
هر چه که بود سهم من بود ، هر چه که بود سهم او بودم ، ولی هنوز احساسی در من نبود که بگوید ، او شوهر من است !
دوستم بود ، رفیقم بود ، به او اعتماد داشتم و نمی دانستم چرا !
اما هنوز ، مرد من نبود !
همین " هنوزها " همیشه ریشه ی شک را در وجودت بارور می کنند.
شک ، نهالی ساده است و بعد کم کم شاخه می دهد.
به او گفتم : چطوری با دختری که حافظه نداره ازدواج کردی ؟
گفت : ما هیچکدوم حافظه نداریم !...
هر روز ، زندگیمونو از نو
می سازیم.
من یه چیزو می دونم ، این دختر ارزش هایی تو وجودشه ، که با حافظه و بی حافظه ارزش ها سرجاشونه !
درمورد حافظه تم نگران نباش ، حتی اگه به دستشم نیاری ، خاطرات بهتری برات می سازم.
گفتم : داستان من و تو خیلی طول کشید ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : عشق ما چی ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : چرا فکر می کنم خیلی قدیمیه ؟!
خیلی دور ، حتی تو زمانی که پدرم زنده بود !
گفت : خب شاید ، اونم ، قد من دوستت داشت. شاید چیزهایی در من میبینی که یاد اون میفتی!
گفتم : تو چقدر دوستم داری ؟
گفت : چه سوالی !...
نمی تونم با رقم و عدد ، جواب بدم !
اجازه نمیدی که واقعی جواب بدم !
حتی نمی تونم بهت دست بزنم !
گفتم : چرا ؟...
مگه شوهرم نیستی ؟!
گفت : خب ما ، یه قرار با هم گذاشتیم ، یادت رفته ؟!
گفتی تا وقتی که تو ، احساسی به من پیدا نکردی ، حق ندارم رفتار یه شوهر رو با تو داشته باشم !
من به قرارمون و به قولم احترام می ذارم...
برای همینه که هنوز دوستت می مونم ، اما انگار نه انگار که محرمیم !
حتی سعی می کنم فکر اینو نکنم که دختر عزیزی که مقابل من نشسته ، الان همسرمه !
چون اونوقت شاید نتونم به رفتار عادیم ادامه بدم....
بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم ، یا اینکه در آغوشش بگیرم ، گرمش کنم تا احساس کنه که می تونه به من اعتماد کنه ، که من پشتشم ، مثل یه کوه.
گفتم : مثلا اینارو میگی که منو گول بزنی و بگم بیا منو بغل کن !
گفت : چقدر احمقی و چقدر تیزهوش !
گفتم : می دونم ، یه جاهایی هر دوتاشم...
حالا تو کدومشو دوست داری ؟
گفت : تیزهوشه رو !
و ناگهان محکم در آغوشم گرفت !...
وحشت کردم ، نفسم بند آمد !
بوسه اش ، مهلت حرف زدن نمی داد...
صدای غرش طوفان از دور...
همه جا ، او بود ، راه گریزی نبود!
مثل اسب عنان گسیخته ، مرا در باد ، با خود می برد.
فقط یک راه داشتم...
زود باش مانا ! زود باش دختر !
کم نیار ! ....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
ادرس کانال رسمی من_همین کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
دریا بود ؟
نه !... دریا هرگز چنین آبی نبود.
آسمان بود ؟
نه !... آسمان هرگز چنین پاکیزه نبود.
هوا بود ؟
شاید !... شاید برای نفس کشیدن ، مثل هوا ، ضروری بود.
مردی که رو به رویم نشسته بود و داشت برایم لقمه می گرفت ، کاری که پدرم سال ها پیش انجام می داد...
" زود باش مانا ، زود باش مدرسه ت دیر شد ، بخور دخترم ، ضعف می کنی !".
و حالا او ، مردی که نمی شناختم و انگار قرن ها با او زیسته بودم ، برایم لقمه می گرفت !
انگار جایی در ناخود آگاه جمعی ، دل من و او به هم گره ی کور خورده بود...
انگار جایی در اولین روز آفرینش ، ما را با هم حاضر غایب کرده بودند...
انگار خداوند در کلاس درس دنیا ، ما را کنار هم نشانده بود.
هر چه که بود سهم من بود ، هر چه که بود سهم او بودم ، ولی هنوز احساسی در من نبود که بگوید ، او شوهر من است !
دوستم بود ، رفیقم بود ، به او اعتماد داشتم و نمی دانستم چرا !
اما هنوز ، مرد من نبود !
همین " هنوزها " همیشه ریشه ی شک را در وجودت بارور می کنند.
شک ، نهالی ساده است و بعد کم کم شاخه می دهد.
به او گفتم : چطوری با دختری که حافظه نداره ازدواج کردی ؟
گفت : ما هیچکدوم حافظه نداریم !...
هر روز ، زندگیمونو از نو
می سازیم.
من یه چیزو می دونم ، این دختر ارزش هایی تو وجودشه ، که با حافظه و بی حافظه ارزش ها سرجاشونه !
درمورد حافظه تم نگران نباش ، حتی اگه به دستشم نیاری ، خاطرات بهتری برات می سازم.
گفتم : داستان من و تو خیلی طول کشید ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : عشق ما چی ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : چرا فکر می کنم خیلی قدیمیه ؟!
خیلی دور ، حتی تو زمانی که پدرم زنده بود !
گفت : خب شاید ، اونم ، قد من دوستت داشت. شاید چیزهایی در من میبینی که یاد اون میفتی!
گفتم : تو چقدر دوستم داری ؟
گفت : چه سوالی !...
نمی تونم با رقم و عدد ، جواب بدم !
اجازه نمیدی که واقعی جواب بدم !
حتی نمی تونم بهت دست بزنم !
گفتم : چرا ؟...
مگه شوهرم نیستی ؟!
گفت : خب ما ، یه قرار با هم گذاشتیم ، یادت رفته ؟!
گفتی تا وقتی که تو ، احساسی به من پیدا نکردی ، حق ندارم رفتار یه شوهر رو با تو داشته باشم !
من به قرارمون و به قولم احترام می ذارم...
برای همینه که هنوز دوستت می مونم ، اما انگار نه انگار که محرمیم !
حتی سعی می کنم فکر اینو نکنم که دختر عزیزی که مقابل من نشسته ، الان همسرمه !
چون اونوقت شاید نتونم به رفتار عادیم ادامه بدم....
بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم ، یا اینکه در آغوشش بگیرم ، گرمش کنم تا احساس کنه که می تونه به من اعتماد کنه ، که من پشتشم ، مثل یه کوه.
گفتم : مثلا اینارو میگی که منو گول بزنی و بگم بیا منو بغل کن !
گفت : چقدر احمقی و چقدر تیزهوش !
گفتم : می دونم ، یه جاهایی هر دوتاشم...
حالا تو کدومشو دوست داری ؟
گفت : تیزهوشه رو !
و ناگهان محکم در آغوشم گرفت !...
وحشت کردم ، نفسم بند آمد !
بوسه اش ، مهلت حرف زدن نمی داد...
صدای غرش طوفان از دور...
همه جا ، او بود ، راه گریزی نبود!
مثل اسب عنان گسیخته ، مرا در باد ، با خود می برد.
فقط یک راه داشتم...
زود باش مانا ! زود باش دختر !
کم نیار ! ....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
ادرس کانال رسمی من_همین کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
دریا بود ؟
نه !... دریا هرگز چنین آبی نبود.
آسمان بود ؟
نه !... آسمان هرگز چنین پاکیزه نبود.
هوا بود ؟
شاید !... شاید برای نفس کشیدن ، مثل هوا ، ضروری بود.
مردی که رو به رویم نشسته بود و داشت برایم لقمه می گرفت ، کاری که پدرم سال ها پیش انجام می داد...
" زود باش مانا ، زود باش مدرسه ت دیر شد ، بخور دخترم ، ضعف می کنی !".
و حالا او ، مردی که نمی شناختم و انگار قرن ها با او زیسته بودم ، برایم لقمه می گرفت !
انگار جایی در ناخود آگاه جمعی ، دل من و او به هم گره ی کور خورده بود...
انگار جایی در اولین روز آفرینش ، ما را با هم حاضر غایب کرده بودند...
انگار خداوند در کلاس درس دنیا ، ما را کنار هم نشانده بود.
هر چه که بود سهم من بود ، هر چه که بود سهم او بودم ، ولی هنوز احساسی در من نبود که بگوید ، او شوهر من است !
دوستم بود ، رفیقم بود ، به او اعتماد داشتم و نمی دانستم چرا !
اما هنوز ، مرد من نبود !
همین " هنوزها " همیشه ریشه ی شک را در وجودت بارور می کنند.
شک ، نهالی ساده است و بعد کم کم شاخه می دهد.
به او گفتم : چطوری با دختری که حافظه نداره ازدواج کردی ؟
گفت : ما هیچکدوم حافظه نداریم !...
هر روز ، زندگیمونو از نو
می سازیم.
من یه چیزو می دونم ، این دختر ارزش هایی تو وجودشه ، که با حافظه و بی حافظه ارزش ها سرجاشونه !
درمورد حافظه تم نگران نباش ، حتی اگه به دستشم نیاری ، خاطرات بهتری برات می سازم.
گفتم : داستان من و تو خیلی طول کشید ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : عشق ما چی ؟
گفت : نه زیاد...
گفتم : چرا فکر می کنم خیلی قدیمیه ؟!
خیلی دور ، حتی تو زمانی که پدرم زنده بود !
گفت : خب شاید ، اونم ، قد من دوستت داشت. شاید چیزهایی در من میبینی که یاد اون میفتی!
گفتم : تو چقدر دوستم داری ؟
گفت : چه سوالی !...
نمی تونم با رقم و عدد ، جواب بدم !
اجازه نمیدی که واقعی جواب بدم !
حتی نمی تونم بهت دست بزنم !
گفتم : چرا ؟...
مگه شوهرم نیستی ؟!
گفت : خب ما ، یه قرار با هم گذاشتیم ، یادت رفته ؟!
گفتی تا وقتی که تو ، احساسی به من پیدا نکردی ، حق ندارم رفتار یه شوهر رو با تو داشته باشم !
من به قرارمون و به قولم احترام می ذارم...
برای همینه که هنوز دوستت می مونم ، اما انگار نه انگار که محرمیم !
حتی سعی می کنم فکر اینو نکنم که دختر عزیزی که مقابل من نشسته ، الان همسرمه !
چون اونوقت شاید نتونم به رفتار عادیم ادامه بدم....
بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم ، یا اینکه در آغوشش بگیرم ، گرمش کنم تا احساس کنه که می تونه به من اعتماد کنه ، که من پشتشم ، مثل یه کوه.
گفتم : مثلا اینارو میگی که منو گول بزنی و بگم بیا منو بغل کن !
گفت : چقدر احمقی و چقدر تیزهوش !
گفتم : می دونم ، یه جاهایی هر دوتاشم...
حالا تو کدومشو دوست داری ؟
گفت : تیزهوشه رو !
و ناگهان محکم در آغوشم گرفت !...
وحشت کردم ، نفسم بند آمد !
بوسه اش ، مهلت حرف زدن نمی داد...
صدای غرش طوفان از دور...
همه جا ، او بود ، راه گریزی نبود!
مثل اسب عنان گسیخته ، مرا در باد ، با خود می برد.
فقط یک راه داشتم...
زود باش مانا ! زود باش دختر !
کم نیار ! ....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
ادرس کانال رسمی من_همین کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت75
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتاب
#رمان
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#چیستایثربی
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
فرمانده به پسرک نگاه می کند، می گوید:
برای چی منو تعقیب می کنی بچه؟
بهمن کمی اسلحه را پایین می آورد...
_شما گفتین، همیشه مثل سایه دنبالتون باشم.
کاری رو می کنم که شما گفتید...
گفتید که یه مرید واقعی همیشه مثل سایه، دنبال مرادشه.
این پنج سال سایه تون بودم، نه؟
هر کی می گفت این پسر بچه کیه؟می گفتید، "از آشناهاست"...
هنوز به سن سربازی نرسیدم...
ولی منو همیشه همه جا بردید.
خب چرا اینجا نه؟
چرا تو خلوت شما و مادرم نه؟!
من که می دونم شما پدرمید، و سارا، مادرم...
پس چرا دوستش ندارید؟
چرا بهش دروغ میگید؟
_مودب باش بچه!
دروغ چیه؟
من و تو، قرار بود سرباز باشیم...
مادرت پزشکه!
تحمل شنیدن یه چیزایی رو نداره!
صبح عقدمون، بخاطر دو تا دشمن زخمی، منو ول کرد و رفت... مادرت، کارش با ما فرق داره...
_بناز، خواهرشه... خانواده شه، اگه برای تو عزیز نیست، برای ما هست...
چرا نمیگی کی هستی؟!
چی رو پنهان می کنی؟
می ترسی مادرم، ازت متنفر شه؟!
خب بذار بشه، حداقل بدونه با کی ازدواج کرده!
مرد می گوید:
سارا اگه بدونه من چیکار می کنم، از من متنفر نمیشه.
اون می دونه یه سرباز، دنیای خودشو داره!
سارا می گوید:
کدوم دنیا؟
دنیایی که بخواد من، پسرم یا خانواده مو، ویران کنه؟
من این دنیا رو نمی خوام...
همیشه می گفتی، بناز، منو به تو بدبین کرده!
پسرت چی؟
اونم داره منو، بدبین می کنه؟
فرمانده، نفس عمیقی می کشد...
_ببین خانمم، بناز چیکار می کنه؟!
روی من، اسلحه میکِشه؟
پس منم باید رو اون اسلحه بکشم!
بهمن داد می زند:
نه! این، یکی نیست!
بناز، تو خاکِ خودش، روی تو، اسلحه میکشه، ولی شما وارد خاک اون شدی!
فرمانده می گوید:
بچه جون، تو از سیاست، چی میفهمی؟اگه بخوان کل این کشورارو تیکه تیکه کنن، همه میفتیم به جون هم...
اینجوری فقط دشمنمون سود می کنه...
تا سال ها، هم اسلحه شو، اینجا میفروشه، هم نفت مارو میبره، هم نفت اونا رو!
تو چی میفهمی؟
بناز نمیفهمه استقلالش به چه بهایی تموم میشه!
من اومدم فقط باهاش حرف بزنم...
انهدام؟
من اگه می خواستم، منهدمش کنم، که...
سارا می گوید:
سال ها پیش کرده بودی؟!
من می دونم تو سال ها پیش سعی کردی از بینشون ببری، ولی کنار کشیدی!
حتی خواستی از این منطقه بری، یه نفر دیگه، جای تو اومد...
من همه ی اینارو می دونم، ولی حالا واقعا برگشتی که بنازو، ارشاد کنی؟!
بناز، یه فرمانده، هم شأن توئه!
ممکنه رای بیاره و وارد مجلس شه...
چه جوری به خودت، حق میدی تو مسائل یه ملت دیگه، اینجوری دخالت کنی؟
فرمانده می گوید:
اینجا میزگرد سیاسیه، یا دیدار خانوادگی؟
بهمن می گوید:
هر موضوع خانوادگی، سیاسیه، درسته؟این جمله خودته!
این جمله ایه که تو این پنج سال یادم دادی!
هر مورد شخصیِ یه سرباز، سیاسیه!
فرمانده می گوید:
بهمن، من خیلی چیزای دیگه هم به تویاد دادم.
_حالا وقت درس پس دادنه قربان!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت75
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت75
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتاب
#رمان
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#چیستایثربی
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
فرمانده به پسرک نگاه می کند، می گوید:
برای چی منو تعقیب می کنی بچه؟
بهمن کمی اسلحه را پایین می آورد...
_شما گفتین، همیشه مثل سایه دنبالتون باشم.
کاری رو می کنم که شما گفتید...
گفتید که یه مرید واقعی همیشه مثل سایه، دنبال مرادشه.
این پنج سال سایه تون بودم، نه؟
هر کی می گفت این پسر بچه کیه؟می گفتید، "از آشناهاست"...
هنوز به سن سربازی نرسیدم...
ولی منو همیشه همه جا بردید.
خب چرا اینجا نه؟
چرا تو خلوت شما و مادرم نه؟!
من که می دونم شما پدرمید، و سارا، مادرم...
پس چرا دوستش ندارید؟
چرا بهش دروغ میگید؟
_مودب باش بچه!
دروغ چیه؟
من و تو، قرار بود سرباز باشیم...
مادرت پزشکه!
تحمل شنیدن یه چیزایی رو نداره!
صبح عقدمون، بخاطر دو تا دشمن زخمی، منو ول کرد و رفت... مادرت، کارش با ما فرق داره...
_بناز، خواهرشه... خانواده شه، اگه برای تو عزیز نیست، برای ما هست...
چرا نمیگی کی هستی؟!
چی رو پنهان می کنی؟
می ترسی مادرم، ازت متنفر شه؟!
خب بذار بشه، حداقل بدونه با کی ازدواج کرده!
مرد می گوید:
سارا اگه بدونه من چیکار می کنم، از من متنفر نمیشه.
اون می دونه یه سرباز، دنیای خودشو داره!
سارا می گوید:
کدوم دنیا؟
دنیایی که بخواد من، پسرم یا خانواده مو، ویران کنه؟
من این دنیا رو نمی خوام...
همیشه می گفتی، بناز، منو به تو بدبین کرده!
پسرت چی؟
اونم داره منو، بدبین می کنه؟
فرمانده، نفس عمیقی می کشد...
_ببین خانمم، بناز چیکار می کنه؟!
روی من، اسلحه میکِشه؟
پس منم باید رو اون اسلحه بکشم!
بهمن داد می زند:
نه! این، یکی نیست!
بناز، تو خاکِ خودش، روی تو، اسلحه میکشه، ولی شما وارد خاک اون شدی!
فرمانده می گوید:
بچه جون، تو از سیاست، چی میفهمی؟اگه بخوان کل این کشورارو تیکه تیکه کنن، همه میفتیم به جون هم...
اینجوری فقط دشمنمون سود می کنه...
تا سال ها، هم اسلحه شو، اینجا میفروشه، هم نفت مارو میبره، هم نفت اونا رو!
تو چی میفهمی؟
بناز نمیفهمه استقلالش به چه بهایی تموم میشه!
من اومدم فقط باهاش حرف بزنم...
انهدام؟
من اگه می خواستم، منهدمش کنم، که...
سارا می گوید:
سال ها پیش کرده بودی؟!
من می دونم تو سال ها پیش سعی کردی از بینشون ببری، ولی کنار کشیدی!
حتی خواستی از این منطقه بری، یه نفر دیگه، جای تو اومد...
من همه ی اینارو می دونم، ولی حالا واقعا برگشتی که بنازو، ارشاد کنی؟!
بناز، یه فرمانده، هم شأن توئه!
ممکنه رای بیاره و وارد مجلس شه...
چه جوری به خودت، حق میدی تو مسائل یه ملت دیگه، اینجوری دخالت کنی؟
فرمانده می گوید:
اینجا میزگرد سیاسیه، یا دیدار خانوادگی؟
بهمن می گوید:
هر موضوع خانوادگی، سیاسیه، درسته؟این جمله خودته!
این جمله ایه که تو این پنج سال یادم دادی!
هر مورد شخصیِ یه سرباز، سیاسیه!
فرمانده می گوید:
بهمن، من خیلی چیزای دیگه هم به تویاد دادم.
_حالا وقت درس پس دادنه قربان!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت75
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2