#اگه_یه_روز_بری_سفر
#فرامرز_اصلانی
به یاد تمام خاطرات خوب و بی تکرار ، با فالورها و دوستانم در این پاییز سرد...
#دوستتان_دارم
#هر_کجا_که_باشم
#یا_نباشم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#فرامرز_اصلانی
به یاد تمام خاطرات خوب و بی تکرار ، با فالورها و دوستانم در این پاییز سرد...
#دوستتان_دارم
#هر_کجا_که_باشم
#یا_نباشم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#اگه_یه_روز_بری_سفر
#فرامرز_اصلانی
#جوانی
#چیستایثربی
اگه فراموشم کنی
ترک آعوشم کنی
پرنده ی دریا میشم
تو چنگ موج رها میشم ...
#دوستتان_دارم
#چیستا
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#فرامرز_اصلانی
#جوانی
#چیستایثربی
اگه فراموشم کنی
ترک آعوشم کنی
پرنده ی دریا میشم
تو چنگ موج رها میشم ...
#دوستتان_دارم
#چیستا
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
اگه یه روز بری سفر
وقتی تو نباشی ؛ چرا دوصندلی ؛ دو تخت؟
کتاب اشعار عاشقانه ی جدیدم
#نشر_فصل_پنجم
#چیستایثربی
#فرامرز_اصلانی
#کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
وقتی تو نباشی ؛ چرا دوصندلی ؛ دو تخت؟
کتاب اشعار عاشقانه ی جدیدم
#نشر_فصل_پنجم
#چیستایثربی
#فرامرز_اصلانی
#کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#تاریخ_عشق
#ترانه_دو_زبانه
#لاتین_فرانسه
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
دهها خواننده از سرتاسر جهان ،
حتی
#فرامرز_اصلانی از ایران ،
این ترانه را اجرا کرده اند که در
استوریهایم در پیج اینستاگرام ، برخی را منتشر کرده ام.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#ترانه_دو_زبانه
#لاتین_فرانسه
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
دهها خواننده از سرتاسر جهان ،
حتی
#فرامرز_اصلانی از ایران ،
این ترانه را اجرا کرده اند که در
استوریهایم در پیج اینستاگرام ، برخی را منتشر کرده ام.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#قسمت_4
#قصه
#داستان
#کلیپ_موسیقی
#ترانه
#فرامرز_اصلانی
#قسمت_چهارم
او میرفت ، یلدای بی پایان شب موهایش را از پشت پنجره میدیدم،
من خاک بودم که باد میبردش ،
باد بودم که گردباد میبردش،
من بودم و نبودم!
مثل آوایی در دشت ، که دیگر خودم راهم، نمیشنیدم!
من دلی را شکسته بودم!
یلدای سیاهش ، بیرحمانه پشت کاجهای پشت در حیاط ، ناپدید شد.
گویی تمام شبهای عمرم را جواب کرده بودم،
از آن پس من بودم و نور !
فقط نور ، نور ، نور !
باید تا آخر عمرم ، زیر آفتاب سوزان ، زندگی میکردم.
موقع رفتن، حتی یک کلمه هم نگفت!
یک لحظه هم ، به عقب برنگشت،
یک لحظه هم ، تردید نکرد!
دلش ، خش برداشته بود ،
دل کسی که به امید من آمده بود! خاکسترش کردم و به باد سپردمش!
بادی پر از ریزگرد و شن!
پدر آمد و گفت: خب تموم شد!
آرزو جان کمک کن ، این میوه و شیرینها رو جمع کن دخترم !
گفتم:
چی تموم شد؟ چیزی شروع نشده بود!
احتمالا اومده بود ببینه، منم ، مثل مادر خدا بیامرزش فکر میکنم؟
اما من مثل اون فکر نمیکنم !
نه اون ، نه مادرش و نه...
پدر گفت :
خواهش میکنم...دیگه ساکت باش آوا !
درباره ی پدرش حرف نزن!
تو ، در شرایط اون بزرگ نشدی!
ممکنه پدرش ، سردار برون مرزی بوده باشه و خیلی کم دیده باشن همو !
ماجای اون نیستیم که قضاوت کنیم!
قطعه ی ادبی تو ، درباره ی بادها و سردارها ، براش جالب بوده ، چون، اونو یاد پدرش انداخته!
حالا دید تو اونی نیستی که به این مفاهیم، پایبند باشه....
حتما زن محبوبشو پیدا میکنه!
گفتم:
من به کدوم مفاهیم پایبند نیستم؟
شما، همه یه دفعه، ساکت شدین!
با عصبانیت ادامه دادم :
من ، فقط یه لحظه گیج شدم ، نمیدونستم چی بگم!
من تا حالا ، حتی یه سردار رو ، از نزدیک ندیدم!
چه میدونم کین اینا ؟!
من فقط عکساشونو دیدم که بیشترشونم توی عکس ، بداخلاقن ...
اما ، این مرد که سردار نیست!
گمانم دلش بد شکست ... نه؟!
پدر گفت : به نظرم خیلی تنهاست،
یه همدم میخواست که درکش کنه، خب تو دختر پر شوری هستی، به اون نمیخوری!
گفتم : خودش اینو گفت؟
پدر گفت: خداحافظی ....
و دستهای سردش اینو گفت !
خدا کسی رو سر راه آدم قرار میده که بخوان یه عمر به هم ، آرامش بدن، نه تنش !
و نه طعنه !
این طفلی ، با غم ، رفت بیرون!
سهم تو نیست دخترم !
سهم من شب بود ، سهم من، سیاهی موهای مردی تنها بود که دنیایی از من دور بود و راز آمیز !
پراز اسرار ، مثل نیمه ی تاریک ماه ...
نفهمیدم چه شد!
چادر مادرم را از روی مبل ، برداشتم،
فقط صدای مادرم را شنیدم که گفت:
نرو آوا !
دخترم وایسا !
درست نیست ...
درخیابان بودم...
باد انگار داشت مراهم ، باچادر سپید مادرم، میبرد.
از دور ، شب را دیدم که از من ، دور بود و دورتر میشد...
انگار هرگز از این روز طولانی ، گریزی نداشتم ...
داد زدم ، صدایش کردم!
برگشت....
گویی که با دیدنم ، سنگ شد!
در جا ، خشکش زد.
نفس زنان به او رسیدم.
گفتم:
آقا !... نه شما سرداری ، نه من دشمن!
با من ، خداحافظی نکنید!
من و شما ، هر دو مردمیم !
مردم ، همو دوست دارن ! نه؟!
باید داشته باشن...
لبخند زد و گفت : چی؟!
رویم نشد بگویم ، عاشق تنهایی اش شده ام!
https://www.instagram.com/p/BqVFgW5geAz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dr2amqk6h5kt
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#قسمت_4
#قصه
#داستان
#کلیپ_موسیقی
#ترانه
#فرامرز_اصلانی
#قسمت_چهارم
او میرفت ، یلدای بی پایان شب موهایش را از پشت پنجره میدیدم،
من خاک بودم که باد میبردش ،
باد بودم که گردباد میبردش،
من بودم و نبودم!
مثل آوایی در دشت ، که دیگر خودم راهم، نمیشنیدم!
من دلی را شکسته بودم!
یلدای سیاهش ، بیرحمانه پشت کاجهای پشت در حیاط ، ناپدید شد.
گویی تمام شبهای عمرم را جواب کرده بودم،
از آن پس من بودم و نور !
فقط نور ، نور ، نور !
باید تا آخر عمرم ، زیر آفتاب سوزان ، زندگی میکردم.
موقع رفتن، حتی یک کلمه هم نگفت!
یک لحظه هم ، به عقب برنگشت،
یک لحظه هم ، تردید نکرد!
دلش ، خش برداشته بود ،
دل کسی که به امید من آمده بود! خاکسترش کردم و به باد سپردمش!
بادی پر از ریزگرد و شن!
پدر آمد و گفت: خب تموم شد!
آرزو جان کمک کن ، این میوه و شیرینها رو جمع کن دخترم !
گفتم:
چی تموم شد؟ چیزی شروع نشده بود!
احتمالا اومده بود ببینه، منم ، مثل مادر خدا بیامرزش فکر میکنم؟
اما من مثل اون فکر نمیکنم !
نه اون ، نه مادرش و نه...
پدر گفت :
خواهش میکنم...دیگه ساکت باش آوا !
درباره ی پدرش حرف نزن!
تو ، در شرایط اون بزرگ نشدی!
ممکنه پدرش ، سردار برون مرزی بوده باشه و خیلی کم دیده باشن همو !
ماجای اون نیستیم که قضاوت کنیم!
قطعه ی ادبی تو ، درباره ی بادها و سردارها ، براش جالب بوده ، چون، اونو یاد پدرش انداخته!
حالا دید تو اونی نیستی که به این مفاهیم، پایبند باشه....
حتما زن محبوبشو پیدا میکنه!
گفتم:
من به کدوم مفاهیم پایبند نیستم؟
شما، همه یه دفعه، ساکت شدین!
با عصبانیت ادامه دادم :
من ، فقط یه لحظه گیج شدم ، نمیدونستم چی بگم!
من تا حالا ، حتی یه سردار رو ، از نزدیک ندیدم!
چه میدونم کین اینا ؟!
من فقط عکساشونو دیدم که بیشترشونم توی عکس ، بداخلاقن ...
اما ، این مرد که سردار نیست!
گمانم دلش بد شکست ... نه؟!
پدر گفت : به نظرم خیلی تنهاست،
یه همدم میخواست که درکش کنه، خب تو دختر پر شوری هستی، به اون نمیخوری!
گفتم : خودش اینو گفت؟
پدر گفت: خداحافظی ....
و دستهای سردش اینو گفت !
خدا کسی رو سر راه آدم قرار میده که بخوان یه عمر به هم ، آرامش بدن، نه تنش !
و نه طعنه !
این طفلی ، با غم ، رفت بیرون!
سهم تو نیست دخترم !
سهم من شب بود ، سهم من، سیاهی موهای مردی تنها بود که دنیایی از من دور بود و راز آمیز !
پراز اسرار ، مثل نیمه ی تاریک ماه ...
نفهمیدم چه شد!
چادر مادرم را از روی مبل ، برداشتم،
فقط صدای مادرم را شنیدم که گفت:
نرو آوا !
دخترم وایسا !
درست نیست ...
درخیابان بودم...
باد انگار داشت مراهم ، باچادر سپید مادرم، میبرد.
از دور ، شب را دیدم که از من ، دور بود و دورتر میشد...
انگار هرگز از این روز طولانی ، گریزی نداشتم ...
داد زدم ، صدایش کردم!
برگشت....
گویی که با دیدنم ، سنگ شد!
در جا ، خشکش زد.
نفس زنان به او رسیدم.
گفتم:
آقا !... نه شما سرداری ، نه من دشمن!
با من ، خداحافظی نکنید!
من و شما ، هر دو مردمیم !
مردم ، همو دوست دارن ! نه؟!
باید داشته باشن...
لبخند زد و گفت : چی؟!
رویم نشد بگویم ، عاشق تنهایی اش شده ام!
https://www.instagram.com/p/BqVFgW5geAz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dr2amqk6h5kt
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستا#قسمت_4#قصه #فرامرز_اصلانی#موسیقی#داستان#کلیپ او میرفت،یلدای بی پایان شب موهایش رااز پشت پنجره میدیدم، من خاک بودم که باد میبردش، باد بودم که گردباد میبردش، من بودم و نبودم! مثل آوایی در دشت که دیگر خودم راهم،نمیشنیدم! من دلی را شکسته بودم!یلدای…