چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
چیزی که میخوام ؛ عشق نیست...
شوریست که عشق پدید میاره ؛
کوهیست که روی دوشم میذاره ؛
زندگی بدون تب و تاب عشق ؛ چیه؟جز مردن هر روزه؟

#خواب_گل_سرخ
#قسمت32
این قسمت مخاطب خاص دارد.در صفحه

#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت32
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_دوم

"من شورم، شررم، تنم‌
را، سال ها پیش، به باد سپردم، تنها گلوله ای از آتشم..."

_پسرم‌، من‌، عقد تو رو با بناز می خونم.
این زن اگه حامله شه، فعلا اعدام نمی شه!

_تنهایی قربان؟

_یعنی چی تنهایی؟
نمیگم که بهش تجاوز کن!
می خوام باهاش ازدواج کنی...
مگه عقد چند نفره هم داریم؟!

_تنهایی قربان‌، با اون؟

_چی میگی بچه؟
عقد، بین‌ دو‌ نفره!
چه تون شده، شما همه؟

_قربان، اون دختر، بناز آل طاهاست!
می دونید تا حالا یه تنه، چند تا سرباز عراقی رو کشته؟!

تو همه ی کمپ پیچیده!
همه خوف کردن!
کسی با بناز آل طاها، عروسی نمی کنه!

_ تاسف باره!
از یه دختر بچه ی ۱۵ ساله، می ترسین؟

_آقا، اون وقتی، دوازده سالش بود، سه تا سرباز بعثی رو، که بهش تجاوز کردن، تک نفره پای چوبه دار، فرستاده!

حتما شنیدید قربان!
فرمانده شونو، با شیوه ی خودش، خام کرد!
این‌ موجود، نفوذ زیادی رو همه داره‌‌...

من می ترسم قربان!
مادر طفلیم، دختر خاله مو، برام نشون‌ کرده....
رحم کنید به ما فرمانده!

فرمانده زیر لب، با بی صبری می گوید:
می دونی تو که بگی نه، بقیه هم میگن نه!
تو که نور چشمی منی!

_قربان، بقیه هم مثل من، الان شناختن، این‌کیه...
بناز، خیلیا رو، با اسبش و اسلحه ش، له کرده!

لطفا بی خیالش شید!
چرا طایفه ی خودش، عقدش نمی کنن؟

_به من سپرده!

_کلک زده قربان!
عجب زبلیه!
می دونه فقط اسم بناز آل طاها، اسب نر رو هم، فراری میده!
می دونه ما، پا جلو نمی ذاریم!

_حالا من‌ چی کار کنم؟
این بچه قبلا آسیب دیده.‌‌..
اگه آدم‌ کشته، خودشم، یه قربانیه!

_قربان، چرا نمی کشیدش، راحت شه از این زندگی؟!

فرمانده، سارا را می خواند...

_اینجا کسی خواهرتو، عقد نمی کنه!

سارا می گوید: شاید برای همین، انقدر خندید!
اما شما، فرمانده...

_به من اینجوری زل نزن سارا!
من‌ زن دارم‌ و...

_می تونه عقد موقت باشه!
شما که ازش نمی ترسید؟
درسته؟!

بناز، در چادرش، با دست بسته نشسته است...
با لبخندی فاتحانه و پر غرور، بر لبش!

فرمانده می گوید:
سارا، خیلی بی رحمی! خیلی!
می دونی من‌ اصلا‌ نمی تونم به اون‌ بچه، نگاه کنم!

سارا می گوید:
آخه مرد دیگه ای، اینجا نیست، مورد اعتماد شما!

سرباز محافظ چادر فرمانده‌، چند هفته اول سربازی اش است...

رویش را برمی گرداند و با لهجه ی کردی می گوید:
اگه فرمانده اجازه‌ بدن‌، من درخدمت هستم!

فرمانده‌ می گوید:
تو، بچه؟
فقط‌ هجده سالته!
تازه اومدی سربازی!

پسر، با لهجه ی شیرین کردی اش، ادامه می دهد:
من، با بناز، هم زبانم‌!
منم‌ کرد هستم، اذیتش نمی کنم قربان!
براش، احترام قائلم.

سارا با تعجب می نگرد...
پسر، بلند قامت است، با چهره ای محکم و نگاهی که سنگ را سوراخ‌ می کند.
پسری جوان، با این‌ نگاه مصمم، تاکنون‌ ندیده است!
خالص و با اراده!

_اسمت‌ چیه سرباز؟

_سعید صادقی، متولد سر پل ذهاب.

با وحشت، بیدار می شوم!

دایی من، سعید، آنجا چه می کند؟
چقدر جذاب بوده!
دایی من، آوا...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#نویسنده
#آوا_متولد۱۳۷۹
#داستانخوانی
#داستان
#رمان_ایرانی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت32
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_دوم

"من شورم، شررم، تنم‌
را، سال ها پیش، به باد سپردم، تنها گلوله ای از آتشم..."

_پسرم‌، من‌، عقد تو رو با بناز می خونم.
این زن اگه حامله شه، فعلا اعدام نمی شه!

_تنهایی قربان؟

_یعنی چی تنهایی؟
نمیگم که بهش تجاوز کن!
می خوام باهاش ازدواج کنی...
مگه عقد چند نفره هم داریم؟!

_تنهایی قربان‌، با اون؟

_چی میگی بچه؟
عقد، بین‌ دو‌ نفره!
چه تون شده، شما همه؟

_قربان، اون دختر، بناز آل طاهاست!
می دونید تا حالا یه تنه، چند تا سرباز عراقی رو کشته؟!

تو همه ی کمپ پیچیده!
همه خوف کردن!
کسی با بناز آل طاها، عروسی نمی کنه!

_ تاسف باره!
از یه دختر بچه ی ۱۵ ساله، می ترسین؟

_آقا، اون وقتی، دوازده سالش بود، سه تا سرباز بعثی رو، که بهش تجاوز کردن، تک نفره پای چوبه دار، فرستاده!

حتما شنیدید قربان!
فرمانده شونو، با شیوه ی خودش، خام کرد!
این‌ موجود، نفوذ زیادی رو همه داره‌‌...

من می ترسم قربان!
مادر طفلیم، دختر خاله مو، برام نشون‌ کرده....
رحم کنید به ما فرمانده!

فرمانده زیر لب، با بی صبری می گوید:
می دونی تو که بگی نه، بقیه هم میگن نه!
تو که نور چشمی منی!

_قربان، بقیه هم مثل من، الان شناختن، این‌کیه...
بناز، خیلیا رو، با اسبش و اسلحه ش، له کرده!

لطفا بی خیالش شید!
چرا طایفه ی خودش، عقدش نمی کنن؟

_به من سپرده!

_کلک زده قربان!
عجب زبلیه!
می دونه فقط اسم بناز آل طاها، اسب نر رو هم، فراری میده!
می دونه ما، پا جلو نمی ذاریم!

_حالا من‌ چی کار کنم؟
این بچه قبلا آسیب دیده.‌‌..
اگه آدم‌ کشته، خودشم، یه قربانیه!

_قربان، چرا نمی کشیدش، راحت شه از این زندگی؟!

فرمانده، سارا را می خواند...

_اینجا کسی خواهرتو، عقد نمی کنه!

سارا می گوید: شاید برای همین، انقدر خندید!
اما شما، فرمانده...

_به من اینجوری زل نزن سارا!
من‌ زن دارم‌ و...

_می تونه عقد موقت باشه!
شما که ازش نمی ترسید؟
درسته؟!

بناز، در چادرش، با دست بسته نشسته است...
با لبخندی فاتحانه و پر غرور، بر لبش!

فرمانده می گوید:
سارا، خیلی بی رحمی! خیلی!
می دونی من‌ اصلا‌ نمی تونم به اون‌ بچه، نگاه کنم!

سارا می گوید:
آخه مرد دیگه ای، اینجا نیست، مورد اعتماد شما!

سرباز محافظ چادر فرمانده‌، چند هفته اول سربازی اش است...

رویش را برمی گرداند و با لهجه ی کردی می گوید:
اگه فرمانده اجازه‌ بدن‌، من درخدمت هستم!

فرمانده‌ می گوید:
تو، بچه؟
فقط‌ هجده سالته!
تازه اومدی سربازی!

پسر، با لهجه ی شیرین کردی اش، ادامه می دهد:
من، با بناز، هم زبانم‌!
منم‌ کرد هستم، اذیتش نمی کنم قربان!
براش، احترام قائلم.

سارا با تعجب می نگرد...
پسر، بلند قامت است، با چهره ای محکم و نگاهی که سنگ را سوراخ‌ می کند.
پسری جوان، با این‌ نگاه مصمم، تاکنون‌ ندیده است!
خالص و با اراده!

_اسمت‌ چیه سرباز؟

_سعید صادقی، متولد سر پل ذهاب.

با وحشت، بیدار می شوم!

دایی من، سعید، آنجا چه می کند؟
چقدر جذاب بوده!
دایی من، آوا...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#نویسنده
#آوا_متولد۱۳۷۹
#داستانخوانی
#داستان
#رمان_ایرانی