چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
روز پایان نامه ی
#دکترای من در
#کانادا ؛ استاد جعفر والی و لعیا زنگنه ی عزیز هم ؛ جزو مهمانان من بودند ....موضوع پایان نامه در
#ایران ؛
آن سالها عجیب بود.کسی زیاد به گوشش نخورده بود !

#تاتر_درمانی برای جامعه سازی بهتر

وقتی نوبت سوالهای استادی از کشور انگلستان رسید ؛ خیلی مرا اذیت کرد....خودم را آماده کرده بودم... او هرگز با من خوب نبود و نمیدانم چرا.....چند سال بعد از جریان برجهای دوقلو بود و احتمالا او ؛ من و اسلام را با
#بن_لادن یکی میدانست!!!
...
سوال او از یادم نمیرود....

حلا مگر شمادر کشورتان ؛
#تاتر دارید که تاتر درمانی داشته باشید ؟

خیلی رنجیدم. اما سعی کردم بر خودم مسلط شوم.تا بتوانم به انگلیسی پاسخ دهم....نگاهم به استاد والی افتاد و قدرت گرفتم ...یاد این حرفش افتادم که میگفت ؛ همه ی این سالها ؛ برای اجاره ی یک سالن پنجاه نفره در کانادا و اجرای نمایش ؛ چه مصایبی را تحمل کرده است ! و چه سختیهایی کشیده است !....طوری که هزار بار خواسته است به ایران بازگردد ؛ و برمی گردد....

به استاد انگلیسی که نام کوچکش ؛ آقای "پیتر" را فقط به یاد دارم ، گفتم : استاد ؛ تاتر در همه ی کشورهای دنیا ؛ هنر جوانی است.معلوم است که در کشور ما ؛ هنوز به اندازه ی شعر و قصه جای خود را پیدا نکرده است و جذابیتهای سینمای ما راهم ؛ برای شما ندارد.... و مطمینم هیچ تاتری از کشور من ؛ حتی همینجا در کانادا ندیده اید !

اما برای کشوری که
#مولانا یا به قول شما ؛ رومی اش را میدزدند و ملیتش را به کشور ترکیه نسبت میدهند ! و خلیج فارسش را در روز روشن ؛ میدزدند و خلیج عربی نام میگذارند!! و گوته ی آلمانی میگوید : من هر چه دارم از
#حافظ دارم و به خاطر حافظ ؛ فارسی یاد میگیرد و هنوز سیمرغ عطار در هر دانشگاه تاتری جهان ؛ یک نفره و گروهی اجرا میشود و جزو دروس کلاسیک تاتر بسیاری از کشورهاست.... و یکی از بهترین متون دراماتیک جهان قلمداد میشود!...وقتی
#بوعلی_سینا ی ما قانون و شفا را مینویسد که هنوز جز کتابهای درسی علمی و پزشکی شماست.....و وقتی مردم من ؛ هر بار که از بیگانگان زمین خوردند ؛ یاد گرفتند ؛ قوی تر و سلحشورانه تر از قبل ؛ بلند شوند ؛ و حتی ملت غالب را به شکل خود درآورند ؛ طوری که حتی جنگجویی ؛ چون چنگیز خان مغول را به شعر گفتن ؛ ترغیب کنند!!...قطعا در تاتر هم پیشرفت میکنند....ملت من ممکن است کاری را دیر شروع کند ؛ ولی یک ویژگی دارد....زود
#خسته_نمیشود....

از
#آخوند زاده تا
#بیضایی و
#رادی
و
#ساعدی
و معاصران_تاتر_امروز ؛
خستگی ناپذیری ما ؛ برای رسیدن به شکل یک تاتر
#ملی و در عین حال
#جهان_شمول
ثابت شده است....
افت و خیزهایی ؛ همیشه به فراخور زمان بوده....ولی مهم ؛ خسته نشدن است و بس....
.

ما ایرانیان به راحتی خسته نمیشویم !!!!

پیتر و استادان دیگر؛ چند لحظه ؛ سکوت کردند...اولین بار بود لهجه ی بد انگلیسی من ؛ خوب شده بود و همه ی حرفهای مرا فهمیده بودند....من همیشه ؛ در شرایط فشار ؛ سرسخت تر میشوم و مصمم تر عمل میکنم !

سخنان من در این مورد ؛ در دو روزنامه ی وقت کانادا و آلمان به چاپ رسید...

پایان نامه ام را به همه ی دست اندر کاران تاتر ایران از جمله میرزاده عشقی و استاد جعفر والی در سالن تقدیم کردم....یادم است لعیا زنگنه عزیز ؛ ایستاده برای من دست میزد...و دانشجویان آنقدر تشویقم کردند که بالاخره با نمره ی عالی ؛ کارم را تمام کردم و دکترا را گرفتم....آن هم با استرس شدیدی که در روز دفاع ؛ از نبودن دخترم در کنارم داشتم....آخرین سفر به دلیل فشار تز دکترا ؛ او را نبرده بودم...در صورتی که در سفرهای قبلی ؛ عکسهای زیادی ؛ کنار آبشار نیاگارا ؛ با استاد والی عزیز دارد.

بعد از مراسم ؛ استاد؛ به من تبریک گفت و گفت تو به ایران برمیگردی! من هم همینطور.ما مال اینجا نیستیم...نبودیم! برگشتیم...حالا خدا میداند مال کجا هستیم ؟!...در این جهان بزرگ خدا و عمر کوتاه !

وقتی نشر معتبر
#قطره ؛ بخشی از پایان نامه ی مفصل مرا تحت عنوان
#تاتر_زندگی
پیشدرآمدی بر
#تاتر_درمانی چاپ کرد....خیلی زود با استقبال دانشجویان و اساتید ایرانی مواجه شد و به چاپ بعدی رسید.امیدوارم روزی نسخه ی کامل آن نیز منتشر شود.هر چند یک نسخه ی چهارصد صفحه ای ؛ مجال میخواهد خواندنش ، معاصر سازی اش ؛ چاپش و حتی تلاشی مجدد برای ویرایشش.اما شاید ارزشش را داشته باشد.

بله استاد والی عریز ؛ استاد مسلم صحنه تاتر...." ما آدم آنجا نبودیم "!..

من به شنیدن صدای اذان از گلدسته های مسجد محلم طوری عادت دارم که غروبهای کانادا ؛ دلم میخواست بمیرم..."جمعه ها از عشق میمیرند "یادتان می آید نام.قصه ی من که
#همشهری_داستان اینجا هم چاپ کرد ؟

ما مال آنجا نبودیم.برگشتیم....دخترم میپرسد : پس مال کجا هستی؟ سکوت میکنم....فقط خدا میداند...فقط⬇️
نیم ساعت پیش ؛ یکی از شخصیتهای واقعی #او_یکزن ؛ به من زنگ زد و خواهش کرد قسمت #خاص امشب را ننویسم :
به چند دلیل :
■تو آسیب پذیری !

■تو یک زن مستقلی که از جایی حمایت نمیشوی...!

■همینها که امروز قصه را میخوانند فردا در پیجها و مکانهای دیگر ؛ به تو رحم نمیکنند ؛ فحش میدهند ؛ عقده ورزی میکنند.....نمونه اش را کم ندیدی ؛ و درددل با من نکردی ! مثل کسانی که در برابر دخترت ؛ کلمات کریه درباره ات به کار میبرند و حرمت مادری؛ و معلمی تو را نمیدانند ؛ و یا مثلا خلاقیت تو را به جنون ؛ پارانویید! و یا بیماری مرزی ! نسبت میدهند...که معنی آنها راهم نمیدانند!


#اصلا لازم نیست ؛ بگویی!

■بعد از آن ؛ چه کسی از تو حمایت میکند؟ در برابر هجوم ؛حمله ها و توهینها که تاکنون ؛ روی صفحه ی کانالت نگذاشته ای.....و پنهان کرده ای برای روز مبادا
برای روز #چشم_در_برابر_چشم

/نام نمایش
#ساعدی عزیز/

پاسخ من این بود :

من نویسنده ام.....#سیلویا_پلات شاعر ؛ سرش را در فر گاز فرو برد و مرد. #ویرجینیا_ولف نویسنده ؛ در اوج شهرت ؛ جیبهایش را پر از سنگ کرد ؛ و خودش را در دریا ؛ غرق کرد.


#غزاله_علیزاده ی عزیز ؛ نویسنده ی خوبمان ؛ چند سال پیش درحین درمان سرطان ؛ خودش را از درختی ؛ حلق آویز کرد که همسر و بچه هایش ؛ آن درخت را دیدند و جسم بیجان او را بر درخت.... که چون برگی در باد تکان میخورد....

من هرگز اهل شوآف ؛ مظلوم نمایی؛ اکانت سازی ابلهانه /که[ کلا ناواردم] ؛ پاسخگویی به ناواردان فحاش ؛ و جلب توجه نبوده و نیستم؛ هدفم #دور_هم_خوانیست.... فقط نویسنده ام و گاهی کارگردان ؛ یا روانشناس....خدا را شکر هیچ دسته ای؛ حتی تلویزیون خودمان تا خارج ؛ با من کاری ندارند !.... #من _مستقلم و هیچ جا ؛ جز مردم ؛ حامی من نبوده و نیستند.

آنچه را که اتفاق افتاده است ؛ با رعایت ادب ؛ مینویسم که اگر حتی یکنفر هم بخواند و تحت تاثیر قرار بگیرد و از آن درس زندگی بیاموزد ؛ کافیست! حتی

#یکنفر

اما از سه نفر تشکر ویژه دارم :

اول
#دخترم:

که آزارها را در دنیای واقعی و مجازی نسبت به مادرش ؛ مبیند ؛ میشنود و آنقدر شجاع است که سلحشورانه به من میگوید:

محلشان نگذار! پاسخ نده ! نبین! .....میخواهند ننویسی....تازگی ندارد که!... وقتی شاعر مملکت ؛ راحت پول
#داوری ات را میخورد و کسی هم خبر ندارد.....و تازه ؛ تو در کانالت مطلبش را حمایت کرده ای....این هم از به ظاهر دوست !


از کودکی ات ؛ وضع تو ؛ همین بوده
! حتی خواستند دیوانه نشانت دهند ! تا این حد حسد و خصومت ؟ دیوانه؟!.... در کدام بیمارستان ؟ و تشخیص کدام دکتر؟؟؟...نام ببرید دروغگویان کم سواد ! وگرنه مجرمید!...و دست کم ؛ در برابر خدا تک تکتان باید پاسخ پس دهید ! که میدهید !.......

"پس مادر ؛ خواهش میکنم ؛ فقط بنویس ! تنها هدفشان ، ناامید کردنت است.تو قوی هستی.... ادامه بده !!! ؛ بیشتر بنویس ! و حرفهایشان را نخوان ! باد هواست! ".....

و نمیگذارد ناسزاها را بخوانم!.........
او پذیرفته است که مادری متفاوت دارد...که به سنگ و فر گاز ؛ نیازی ندارد.!...حتی به همسر ! او در حال آشپزی و اتو کردن هم ؛ قصه در ذهنش مینویسد !


#دوم : استاد عزیز و بی بدیل ؛ دکتر
#قیصر_امین_پور ؛ که ادبیات فاخر و شریف را به من آموخت ؛ ادبیاتی که حال آدمها را بهتر کند و هوای بیشتری به زندگیشان بیاورد....ادبیاتی که ما را شاد کند.... روحش ؛ مثل کلماتش نور....


کم نیست حدود بیست سال ؛ افتخار شاگردی چنین بزرگی را داشتن! من سعادتمند بودم....

و #سوم: استاد
#اکبر_رادی نازنین ؛ که اگر میخواست به کسی هم پاسخ بی ادبیهایش را بدهد ؛ از چنان ادبیاتی متین ؛ ولی برنده ؛ کوبان و پر طپش استفاده میکرد ؛ که طرف با کلمات آراسته و فاخر نویسنده ؛ سنگسار میشد! ....مثل نمایش #شب_روی_سنگفرش_خیس
که همیشه در شگفتم ؛ چگونه از بیشتر کسانی که به این مرد بزرگ ظلم کردند و خانه نشینش کردند ؛ با ادبیات فاخرش ؛ انتقام گرفت... یا
#خانمچه_و_مهتابی....
#انتقامی سهمگین ؛ فاخر و ادبی...ادبیاتی رستگار گونه....

که فقط از بزرگی چون #رادی بر می آمد...
این را او به من آموخت که مهم ترین #سلاح تو
#قلم است ؛ هرگز همکلامشان نشو!

مگر مثل انها در نوشتن ناتوانی؟!...گریبانشان را بگیر و با ادبیاتت در پیچ تاریخ ؛ نگهشان دار...تا همگان ؛ آنها را ببینند و بشنوند...:
/جمله از استاد اکبر رادی/
و با
#قلم ؛ همه را بنویس ...و
#قضاوت نهایی را به مردم ؛ زمان و تاریخ بسپار!
بیشک تاریخ ؛ #قاضی عادلیست...


پس امشب ؛ به گاز و سنگ و شاخه ی درخت ؛ بی نیازم ....

قلم را دارم و شما را...که همراهید و همدم....همین کافیست.....
خیر پیش!
وکلام و ادب ؛ یارتان...در تمام زندگی...


چه باشم و چه نباشم....

#چیستایثربی
#او_یکزن
@chista_yasrebi
@chista_yasrebiمن دریک اتاق دومتر در دومتر زندگی میکنم.اندازه سلول اوین.هر وقت وارد اتاقم میشوم ؛ احساس میکنم به جای پالتو ؛ اتاق پوشیده ام!
عمری در سلول
دکتر
#ساعدی
بزودی روی صحنه
#چیستایثربی
داستان کوتاهی از
#ساعدی

کلاس درس
همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل کامیون زوار در رفته ‏ایی که هر وقت از دست اندازی رد می ‏شد ، چهارستون اندام‏ش وا می ‏رفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور می‎شدن دور ما ، یله می شدیم و همدیگر را می‏ چسبیدیم که پرت نشویم . انگار داخل دهان جانوری بودیم که فک‌هایش مدام باز و بسته می شد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت . آفتاب تمام آسمان را گرفته بود . دور خود می‏ چرخید . نفس می‏ کشید و نفس پس می ‏داد و آتش می ‏ریخت و مدام می‏ زد تو سرِ ما...
….. همه له له می ‏زدیم . دهان‌ها نیمه باز بود و همدیگر را نگاه می‏ کردیم . کسی کسی را نمی شناخت.هم سن و سال هم نبودیم . روبروی من پسر چهارده ساله ‏ای نشسته بود . بغل دست من پیرمردی که از شدت خستگی دندان‏ های عاریه‌اش را درآورده بود و گرفته بود کف دستش و مرد چهل ساله ‏ای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود . همه گره خورده بودند . همه زخم و زیلی بودند . بیشتر از شصت نفر بودیم . همه ژنده پوش و خاک آلود و تنها چند نفری از ما کفش به پا داشتند . همه ساکت بودیم . تشنه بودیم و گرسنه بودیم . کامیون از پیچ هر جاده‏ای که رد می ‏شد گرد و خاک فراوانی به راه می ‏انداخت و هر کس سرفه ‏ای می‏ کرد تکه کلوخی به بیرون پرتاب می‏ کرد .
چند ساعتی رفتیم و بعد کامیون ایستاد . ما را پیاده کردند . در سایه سار دیوار خرابه ‏ای لمیدیم . از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند که هر کدام سطلی به دست داشتند . به تک تک ما کاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند . شوربای تلخی با یک تکه نان که همه را با ولع بلعیدم . دوباره آب آوردند . آب دومی بسیار چسبید . تکیه داده بودیم به دیوار . خواب و خمیازه پنجول به صورت ما می‏ کشید که ناظم پیدایش شد . مردی بود قد بلند ، تکیده و استخوانی . فک پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پایین ‏اش لب بالایش را پوشانده بود . چند بار بالا و پایین رفت . نه که پلک‌هایش آویزان بود معلوم نبود که متوجه چه کسی است . بعد با صدای بلند دستور داد که همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم . راه افتادیم و از درگاه درهم ریخته ‏ای وارد خرابه ‏ای شدیم . محوطه بزرگی بود . همه جا را کنده بودند . حفره بغل حفره . گودال بغل گودال . در حاشیه گودال‌ها نشستیم . روبروی ما دیوار کاه‏گلی درهم ریخته ‏ای بود و روی دیوار تخته سیاهی کوبیده بودند . پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند . چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبه‌های آغشته به خاک . آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمی زد تو ملاج ما . می توانستیم راحت تر نفس بکشیم . نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد . چاق و قد کوتاه بود . سنگین راه می ‏رفت . مچ‌های باریک و دست‌های پهن و انگشتان درازی داشت . صورتش پهن بود و چشم‌هایش مدام در چشم خانه‏ ها می ‏چرخید . انگار می‏ خواست همه کس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد . لبخند می‏ زد و دندان روی دندان می‏ سایید . جلو آمد و با کف دست میز سنگی را پاک کرد و تکه‌ای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت : درس ما خیلی آسان است . اگر دقت کنید خیلی زود یاد می‏ گیرید . وسایل کار ما همین‌هاست که می ‏بینید با دست سطل‌های پر آب و گونی‌ها را نشان داد و بعد گفت : کار ما خیلی آسان است . می‏ آوریم تو و درازش می‏ کنیم و روی تخته سیاه شکل آدمی را کشید که خوابیده بود و ادامه داد : اولین کار ما این است که بشوریمش . یک یا دو سطل آب می ‏پاشیم رویش . و بعد چند تکه پنبه می‏ گذاریم روی چشم‌هایش و محکم می‏ بندیم که دیگر نتواند ببیند . با یک خط چشم‌های مرد را بست و بعد رو به ما کرد و گفت : فکش را هم باید ببندیم . پارچه ای را از زیر فک رد می‏ کنیم و بالای کله‏ اش گره می ‏زنیم . چشم‌ها که بسته شد دهان هم باید بسته شود که دیگر حرف نزند . فک پایین را به کله دوخت و گفت : شست پاها را به هم می‏ بندیم که راه رفتن تمام شد . و خودش به تنهایی خندید و گفت : « دست‌ها را کنار بدن صاف می ‏کنیم و می‏ بندیم . » و نگفت چرا . و دست‌ها را بست . و بعد گفت : « حال باید در پارچه‏ ای پیچید و دیگر کارش تمام است . » و بعد به بیرون خرابه اشاره کرد . دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو . هنوز نمرده بود . ناله می‏ کرد . گاه گداری دست و پایش را تکان می ‏داد . او را روی میز خواباندند . معلم جلو آمد و پیرهن ژنده ای را که بر تن مرد جوان بود پاره کرد و دورانداخت . پیرمردها بیرون رفتند . معلم پنجه‌هایش را دور گردن مرد خفت کرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دست‌ها و پاها تکانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد . سطل آبی را برداشت . روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشم‌ها گذاشت و با تکه پارچه ای چشم را بست . فک مرده پایین بود که با یک مشت دو فک را به هم دوخت و بعد ⬇️
ادامه داستان
#درس از
#ساعدی ؛ ادامه از پست بالا....🔼
پارچه دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکه دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد . بعد دست‌ها را کنار بدن صاف کرد . تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آن که کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت : « کارش تمام شد . »
اشاره کرد و دو پیر مرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودال‌ها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند . معلم دهن دره ای کرد و پرسید : « کسی یاد گرفت ؟ »
‎عده ای دست بلند کردیم . بقیه ترسیده بودند و معلم گفت : « آن ها که یاد گرفته‏ اند بیایند جلو . »
بلند شدیم و رفتیم جلو . معلم می‏ خواست به بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم . تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم . روی سینه‌اش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به فک بالا دوختیم . روی چشم‌هایش پنبه گذاشتیم و بستیم . دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم . شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و کفن پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون . ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند . راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم . وقتی از بیراهه ‏ای به بیراهه ا‏ی دیگر م ی‏پیچیدیم آفتاب خاموش شده بود . گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان می‏ داد .
تابستان 62


#غلامحسین_ساعدی
#روانپزشک
#نمایشنامه_نویس
#رمان_نویس

#داستان_کوتاه
کانال
#چیستایثربی


@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi

شبها به ستاره ها مینگرم تاابدیتی را که تو نیزنشانه ای از آن هستی تماشا کنم
#ساعدی

من ودوست شاعرم؛اعظم عزیز
عکس:
#مصطفی_یغما ی عزیزکه از همدان برای تماشای
#شب ؛ ورژن دوم آمده بود.
#دایره_مینا






خیلی افسرده بودم.... پدرم دلیلش را میدانست ؛
پرسید : میخوای بریم کتاب بخریم؟

گفتم : نه !
گفت : لباس ؟

گفتم : نه!

گفتم :منو یه بار دیگه ببر فیلم دایره ی مینا !
گفت :شش باردیدی که! ....فقط ده سالته! چرا انقدر.... .
گفتم : به دایی بگو ؛ منو امروز ببره دایره ی مینا ؛ حالم خوب میشه....


#دایره_مینا


انساندوستی هم ؛ در جامعه ی ظالم و بی قانون ؛ خشن میشود....


در جامعه ی ستمگر با
فرق شدید طبقاتی ؛ #عشق هم #ظالم میشود... .

.فیلمی با فیلمنامه ی درخشان
#دکتر_غلامحسین_ساعدی عزیز

و کارگردانی
#داریوش_مهرجویی و

بازیهای درخشان :

#عزت_الله_انتظامی
#علی_نصیریان
#سعید_کنگرانی
#فروزان
و.......
و.......هزار حرف ناگفته درباره
#ساعدی و ظلمی که بر او رفت...... من که یادم میماند.... .

قلمت زمین نمیماند دکتر! ...انگشتهای نویسنده را مگر میشکنند؟
#روحت_نور

حوالی انقلاب بود و کاش من هنوز ده ساله بودم ؛ کنار دایی پدری..که #دایی صدایش میکردیم... معلم فرهیخته ادبیات.... ؛ و... دیگر کسی مرا
#دایره_ی_مینا نمیبرد !


همه ی عمر داشتم در #دایره_مینا
میچرخیدم.... .

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#سکانس
#سینما
#فیلم
#سکانس
برگرفته از
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ