Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@Chista_Yasrebi
#ادامه_او_یکزن
#ادامه_پست_قبل
#ادامه_قسمت_صدودو
#ادامه102🔼
#چیستایثربی
شبنم گفت: تا وقتی این دختر ؛ سالم باشه و برای خودش بگرده ؛ انگار گذشته داره
دور ما ؛ میچرخه... گیریم این دختر ؛ نتونه از علیرضای من بچه ای بیاره ؛
خون اون هیولا که تو تنش هست !...مردای دیگه که هستن !... فرصتهای دیگه....
من عمرمو بیخود هدر ندادم....من قسم خوردم....پونزده سال ؛ تو اون دخمه ؛ بالای سر زخمیا و مرده ها فاتحه خوندم و قسم خوردم که نذارم این بلاها سر کس دیگه ای بیاد....سر نسل دیگه ای....
گوش کن نلی!
نسل مهرداد ؛ بچه نمیاره ؛ ابتره! باید عقیم شه ! حالا تنها وقتشه ! زود باش ؛
دست و پاشو ببند !....
تو هم خوب گوش کن دختر خانم ! رو به ایرانه کرد : تکون بخوری یا داد بزنی ؛ همونطور که باباتو کشتم ؛ تو رو هم میفرستم وردست اون!
..قسم میخورم ؛ دیگه هیچی برام نمونده! جز این یه قولی که به خودم دادم.....
هر کار میگم ؛ میکنی؟ فقط میگی چشم ! این جمله ی بابات به من بود !
"بگو چشم ! بگو چشم ماده سگ " اینو بابات هر لحظه ؛ بهم میگفت !
پونزده سال وادارم کرد بگم چشم ! حالیت شد؟!.....
ایرانه در شوک بود ؛ قطره اشکی از چشمان سیاهش ؛ فرو لغزید ؛ فرصتی نبود!
شبنم رو به من ؛ داد زد : مگه کری؟ گفتم ببندش ! بیا ؛ این طناب...
چند متر طناب به سمت من پرتاب کرد....حس کردم بچه ام ؛ گوشه ی دلم به سنگ بدل شده است .....تکان نمیخورد! درد شدیدی در شکم حس کردم ؛ خم شدم...شبنم داد زد : همه ی عمرم ؛ منتظر این لحظه بودم...انتقام ! خرابش نکن نلی !...این برای نسلای بعده...نسل بچه ی تو...بچه ام را در دلم ؛ حس نمیکردم ! نسل بعد را حس نمیکردم! چه کسی باید برای نابودی نسل بعد ؛ معذرت میخواست؟!....اصلا مگر ؛ برای کشتن آدمها ؛ معذرت میخواهند؟
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_دوم/#دو_بخشه
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista instagram
نویسنده ی این داستان
#چیستایثربی است.کتاب زیر چاپ است و هر گونه اشتراک گذاری باید با ذکر نام نویسنده باشد ؛ وگرنه زیر پا گذاشتن قوانین کپی رایت است.
#کانال_داستان_او_یکزن
که در آن تمام قسمتها ؛ پشت هم آمده اند :
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#ادامه_او_یکزن
#ادامه_پست_قبل
#ادامه_قسمت_صدودو
#ادامه102🔼
#چیستایثربی
شبنم گفت: تا وقتی این دختر ؛ سالم باشه و برای خودش بگرده ؛ انگار گذشته داره
دور ما ؛ میچرخه... گیریم این دختر ؛ نتونه از علیرضای من بچه ای بیاره ؛
خون اون هیولا که تو تنش هست !...مردای دیگه که هستن !... فرصتهای دیگه....
من عمرمو بیخود هدر ندادم....من قسم خوردم....پونزده سال ؛ تو اون دخمه ؛ بالای سر زخمیا و مرده ها فاتحه خوندم و قسم خوردم که نذارم این بلاها سر کس دیگه ای بیاد....سر نسل دیگه ای....
گوش کن نلی!
نسل مهرداد ؛ بچه نمیاره ؛ ابتره! باید عقیم شه ! حالا تنها وقتشه ! زود باش ؛
دست و پاشو ببند !....
تو هم خوب گوش کن دختر خانم ! رو به ایرانه کرد : تکون بخوری یا داد بزنی ؛ همونطور که باباتو کشتم ؛ تو رو هم میفرستم وردست اون!
..قسم میخورم ؛ دیگه هیچی برام نمونده! جز این یه قولی که به خودم دادم.....
هر کار میگم ؛ میکنی؟ فقط میگی چشم ! این جمله ی بابات به من بود !
"بگو چشم ! بگو چشم ماده سگ " اینو بابات هر لحظه ؛ بهم میگفت !
پونزده سال وادارم کرد بگم چشم ! حالیت شد؟!.....
ایرانه در شوک بود ؛ قطره اشکی از چشمان سیاهش ؛ فرو لغزید ؛ فرصتی نبود!
شبنم رو به من ؛ داد زد : مگه کری؟ گفتم ببندش ! بیا ؛ این طناب...
چند متر طناب به سمت من پرتاب کرد....حس کردم بچه ام ؛ گوشه ی دلم به سنگ بدل شده است .....تکان نمیخورد! درد شدیدی در شکم حس کردم ؛ خم شدم...شبنم داد زد : همه ی عمرم ؛ منتظر این لحظه بودم...انتقام ! خرابش نکن نلی !...این برای نسلای بعده...نسل بچه ی تو...بچه ام را در دلم ؛ حس نمیکردم ! نسل بعد را حس نمیکردم! چه کسی باید برای نابودی نسل بعد ؛ معذرت میخواست؟!....اصلا مگر ؛ برای کشتن آدمها ؛ معذرت میخواهند؟
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_دوم/#دو_بخشه
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista instagram
نویسنده ی این داستان
#چیستایثربی است.کتاب زیر چاپ است و هر گونه اشتراک گذاری باید با ذکر نام نویسنده باشد ؛ وگرنه زیر پا گذاشتن قوانین کپی رایت است.
#کانال_داستان_او_یکزن
که در آن تمام قسمتها ؛ پشت هم آمده اند :
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت102
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#داستان
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_دوم
یاسر سه بار به خواستگاری آوین رفت.
دفعه ی اول، راهش ندادند، حتی نتوانست مادر آوین را ببیند.
دفعه ی دوم، مادر آوین، از پنجره گفت:
خانواده ت کو؟
پسر که سرش را نمیاندازد پایین، تک و تنها بیاید خواستگاری!
تو بزرگتر داری، ما اینطوری دختر، شوهر نمیدیم...
تازه آوین می خواد درس بخونه!
دفعه ی سوم تمام درها، بسته بود و باغبان خانه، خیلی تند به او گفت، دیگر تو را این طرف ها نبینم!
خانم آوین، امتحان دارن.
یاسر دور نشد، همان اطراف نشست.
به خودش گفت:
الان وقت ناامیدی نیست، حسی در درونش می گفت، آوین می آید و آوین آمد...
_برای چی هی میای خونه ی ما؟!
اونا منو به تو نمیدن...
نه اونا، نه خانواده ی تو!
یاسر گفت:
مادرم که مخالف نیست، منم خانواده دیگه ای ندارم!
آوین گفت:
اون فرمانده نمیذاره!
نمی خواد زن کُرد داشته باشی.
یاسر گفت:
خودش عاشق یه زن کرده!
آوین گفت:
من کرد ایرانم، خیلی فرق داره!
فرمانده، اون زنو، اونور مرز نگه داشته، هیچوقت، به عنوان زن رسمی، معرفیش نمی کنه!
اون زنِ اونوره...
تو می خوای رسمی با من ازدواج کنی...
بچه هات، نصف خونشون کُرده.
اون فرمانده نمی خواد!
اون از ما خوشش نمیاد، من می دونم.
یاسر گفت:
ولی بچه ی خودش کُرده، طاها!
آوین گفت:
هیچکس اینو نمی دونه!
به هیچکسم نمیگه، این یه رازه، فقط ما می دونیم!
منو به تو نمیدن، پس خودتو خسته نکن.
یاسر گفت:
باید یه راهی باشه، من از وقتی دیدمت خواب ندارم...
فکر می کنم نیمه گمشده مو دیدم!
یا تو یا هیچکس!
کاش تو هم حست همین بود!
آوین گفت:
از کجا می دونی نیست؟
من تمام مدت، جلوی مادرم گریه می کردم و خواهش می کردم درو، باز کنه.
فقط می خواستم صداتو بشنوم... ولی مادر مخالفه!
میگه، اینجور ازدواجا، به هیچ جا، نمیرسه.
یاسر گفت:
باید راهی باشه آوین!
باید راهی برای ما باشه...
برای عاشقای دنیا!
ما سنی نداریم، ولی عاقل و بالغیم، نمیتونیم تا ابد صبر کنیم که اینا درمورد زندگیمون تصمیم بگیرن!
آوین گفت:
خب اگه جرات داری منو بدزد!
اگه منو بدزدی و به زور، زنِ خودت کنی، دیگه نمی تونن طلاقمونو بگیرن!دخترخاله ی من اینجوری عقد کرد.
یاسر گفت:
نمی خوام آدم خشِنی باشم!
آوین گفت:
دارم بهت میگم، این تنها راهه، منو ببر، وقتی بفهمن ما با هم عروسی کردیم، دیگه میخوان چیکار کنن؟!
اینا نشون نمیده که منم دوسِت دارم؟!
یاسر گفت:
باید فکر کنم!
آوین گفت:
وقت فکر کردن نیست!
یا الان یا هیچوقت، من ساکمو آوردم...
یاسر در دلش، ذکری خواند و گفت:
دلم نمی خواد مادرت برنجه دختر!
آوین گفت:
می دونی، اون اصلا با ازدواج ما مخالف نیست!
سنت ها...سختگیری های داداشم... خیلی چیزای دیگه، رسوم خانوادگی ما و شما!خودت که می دونی.
منو ببر...
زود عقدم کن...
دیگه کاری نمی کنن...
و اینگونه بود که آوین و یاسر با هم رفتند و درپناه کوهی غریب، عابدی آن ها را عقد یکدیگر کرد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت102
#قسمت_صد_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت102
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#داستان
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_دوم
یاسر سه بار به خواستگاری آوین رفت.
دفعه ی اول، راهش ندادند، حتی نتوانست مادر آوین را ببیند.
دفعه ی دوم، مادر آوین، از پنجره گفت:
خانواده ت کو؟
پسر که سرش را نمیاندازد پایین، تک و تنها بیاید خواستگاری!
تو بزرگتر داری، ما اینطوری دختر، شوهر نمیدیم...
تازه آوین می خواد درس بخونه!
دفعه ی سوم تمام درها، بسته بود و باغبان خانه، خیلی تند به او گفت، دیگر تو را این طرف ها نبینم!
خانم آوین، امتحان دارن.
یاسر دور نشد، همان اطراف نشست.
به خودش گفت:
الان وقت ناامیدی نیست، حسی در درونش می گفت، آوین می آید و آوین آمد...
_برای چی هی میای خونه ی ما؟!
اونا منو به تو نمیدن...
نه اونا، نه خانواده ی تو!
یاسر گفت:
مادرم که مخالف نیست، منم خانواده دیگه ای ندارم!
آوین گفت:
اون فرمانده نمیذاره!
نمی خواد زن کُرد داشته باشی.
یاسر گفت:
خودش عاشق یه زن کرده!
آوین گفت:
من کرد ایرانم، خیلی فرق داره!
فرمانده، اون زنو، اونور مرز نگه داشته، هیچوقت، به عنوان زن رسمی، معرفیش نمی کنه!
اون زنِ اونوره...
تو می خوای رسمی با من ازدواج کنی...
بچه هات، نصف خونشون کُرده.
اون فرمانده نمی خواد!
اون از ما خوشش نمیاد، من می دونم.
یاسر گفت:
ولی بچه ی خودش کُرده، طاها!
آوین گفت:
هیچکس اینو نمی دونه!
به هیچکسم نمیگه، این یه رازه، فقط ما می دونیم!
منو به تو نمیدن، پس خودتو خسته نکن.
یاسر گفت:
باید یه راهی باشه، من از وقتی دیدمت خواب ندارم...
فکر می کنم نیمه گمشده مو دیدم!
یا تو یا هیچکس!
کاش تو هم حست همین بود!
آوین گفت:
از کجا می دونی نیست؟
من تمام مدت، جلوی مادرم گریه می کردم و خواهش می کردم درو، باز کنه.
فقط می خواستم صداتو بشنوم... ولی مادر مخالفه!
میگه، اینجور ازدواجا، به هیچ جا، نمیرسه.
یاسر گفت:
باید راهی باشه آوین!
باید راهی برای ما باشه...
برای عاشقای دنیا!
ما سنی نداریم، ولی عاقل و بالغیم، نمیتونیم تا ابد صبر کنیم که اینا درمورد زندگیمون تصمیم بگیرن!
آوین گفت:
خب اگه جرات داری منو بدزد!
اگه منو بدزدی و به زور، زنِ خودت کنی، دیگه نمی تونن طلاقمونو بگیرن!دخترخاله ی من اینجوری عقد کرد.
یاسر گفت:
نمی خوام آدم خشِنی باشم!
آوین گفت:
دارم بهت میگم، این تنها راهه، منو ببر، وقتی بفهمن ما با هم عروسی کردیم، دیگه میخوان چیکار کنن؟!
اینا نشون نمیده که منم دوسِت دارم؟!
یاسر گفت:
باید فکر کنم!
آوین گفت:
وقت فکر کردن نیست!
یا الان یا هیچوقت، من ساکمو آوردم...
یاسر در دلش، ذکری خواند و گفت:
دلم نمی خواد مادرت برنجه دختر!
آوین گفت:
می دونی، اون اصلا با ازدواج ما مخالف نیست!
سنت ها...سختگیری های داداشم... خیلی چیزای دیگه، رسوم خانوادگی ما و شما!خودت که می دونی.
منو ببر...
زود عقدم کن...
دیگه کاری نمی کنن...
و اینگونه بود که آوین و یاسر با هم رفتند و درپناه کوهی غریب، عابدی آن ها را عقد یکدیگر کرد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت102
#قسمت_صد_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2