@Chista_Yasrebi
و بالاخره ماجرای
#داستان
#او_یکزن
هر کاری که میکنیم ؛ بستگی به شرایط انجام آن دارد....
مثلا اگر من الان در کره ی ماه بودم ؛ چه میکردم ؟مینشستم
#او_یکزن را مینوشتم ؟
قطعا نه !....
اول به فکر بقا بودم ! اکسیژن ؛ غذا و جایی برای اسکان و زندگی...تلاش برای زنده ماندن!
من اگر به کره ماه اعزام شوم ؛ آنقدر شرایطم پیچیده میشود و کارهای متفاوت و جدید ، پیش می آید ؛ که شاید اصلا قصه نویسی را فراموش کنم!
دو سال پیش به تماشای یک
#سریال_خارجی ؛ معتاد شده بودم.طرح هوشمندانه ای داشت؛ خیلی خوب نوشته شده بود؛ همه ی بازیگرانش عالی بودند و بازیگر مردش خیلی خوش تیپ بود !...روزی دو سه بار؛ دی وی دی آن را میدیدم...
مشکلی در زندگی ام پیش آمد که دیگر نه وقت آن سریال را داشتم و نه حوصله ی آن را....حالا هم همینطور است!
.
#او_یکزن برایم مهم بود و هست ؛ چهار قسمت نسخه ی مجازی آن باقیمانده است ؛ ولی اگر موقع نوشتن داستان ؛ مجبور شوم کار مهمتری را قربانی کنم ؛ قطعا داستان را رها کرده و کار مهمتر را ؛ انجام میدادم!
زندگی ما بر اساس اولولیتهایمان شکل میگیرد و انتخابهای ما ؛ خواسته یا ناخواسته ؛ سرنوشت ما را میسازد؛ گرچه قویا معتقدم هیچ ؛ انتخابی کاملا ناخواسته نیست ؛ چیزی از ناخوداگاه فردی یا جمعی ما ؛ در آن انتخاب نقش دارد...
باید چهار قسمت آخر
#او_یکزن
را به عقب میانداختم ؛ باید زمانش میرسید؛ باید ادمهایی را قانع میکردم که داستان نویسی سلاحی نیست که مرا بکشد ! یا تمام عمر ؛ الکن کند ! باید
#خودم را قانع میکردم که تحت فشار هیچکس و هیچ چیز این قصه را ننوشتم !
خودم خواستم و خودم ادامه دادم! شبنم ؛ نلی ؛ مهتاب و حتی ایرانه ؛ جاهایی ؛ خود من هستند ؛ آرزوهای من هستند؛ حس و انگیزه های خود را در آنها میبینم...باید خودم را راضی میکردم که لازم نیست همیشه بهترین باشی ! کافیست که عاشق فردی یا هدفی باشی و سعی ات را بکنی... همین!
حتی اگر بفهمی اشتباه کرده ای !
وقتش رسیده!
#امشب...ادامه چهار قسمت پایانی #او_یکزن...یکی یکی... هر شب...
داستان
#او_یکزن ؛ فقط در #کانال و #اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی ؛ معتبر است ؛ قطعا این را میدانید که اگر از نسخه های دیگری ؛ جز از کانال من بخوانید ؛ میتواند تحریف شده باشد ! دشمن کم ندارم ؛ و بیماران روحی ؛ کم نیستند !
اما یک زنم در برابر تمام دنیا....
با مشتهای بسته و کلام خدا.....خدا کمکم کند ؛ که میکند....
#امشب
#او_یکزن
#قسمت104
#چیستایثربی
اول اینستاگرام/و پس از ادیت نهایی در کانال
آدرس
#اینستاگرام_رسمی من :
Yasrebi_chista
. https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
و بالاخره ماجرای
#داستان
#او_یکزن
هر کاری که میکنیم ؛ بستگی به شرایط انجام آن دارد....
مثلا اگر من الان در کره ی ماه بودم ؛ چه میکردم ؟مینشستم
#او_یکزن را مینوشتم ؟
قطعا نه !....
اول به فکر بقا بودم ! اکسیژن ؛ غذا و جایی برای اسکان و زندگی...تلاش برای زنده ماندن!
من اگر به کره ماه اعزام شوم ؛ آنقدر شرایطم پیچیده میشود و کارهای متفاوت و جدید ، پیش می آید ؛ که شاید اصلا قصه نویسی را فراموش کنم!
دو سال پیش به تماشای یک
#سریال_خارجی ؛ معتاد شده بودم.طرح هوشمندانه ای داشت؛ خیلی خوب نوشته شده بود؛ همه ی بازیگرانش عالی بودند و بازیگر مردش خیلی خوش تیپ بود !...روزی دو سه بار؛ دی وی دی آن را میدیدم...
مشکلی در زندگی ام پیش آمد که دیگر نه وقت آن سریال را داشتم و نه حوصله ی آن را....حالا هم همینطور است!
.
#او_یکزن برایم مهم بود و هست ؛ چهار قسمت نسخه ی مجازی آن باقیمانده است ؛ ولی اگر موقع نوشتن داستان ؛ مجبور شوم کار مهمتری را قربانی کنم ؛ قطعا داستان را رها کرده و کار مهمتر را ؛ انجام میدادم!
زندگی ما بر اساس اولولیتهایمان شکل میگیرد و انتخابهای ما ؛ خواسته یا ناخواسته ؛ سرنوشت ما را میسازد؛ گرچه قویا معتقدم هیچ ؛ انتخابی کاملا ناخواسته نیست ؛ چیزی از ناخوداگاه فردی یا جمعی ما ؛ در آن انتخاب نقش دارد...
باید چهار قسمت آخر
#او_یکزن
را به عقب میانداختم ؛ باید زمانش میرسید؛ باید ادمهایی را قانع میکردم که داستان نویسی سلاحی نیست که مرا بکشد ! یا تمام عمر ؛ الکن کند ! باید
#خودم را قانع میکردم که تحت فشار هیچکس و هیچ چیز این قصه را ننوشتم !
خودم خواستم و خودم ادامه دادم! شبنم ؛ نلی ؛ مهتاب و حتی ایرانه ؛ جاهایی ؛ خود من هستند ؛ آرزوهای من هستند؛ حس و انگیزه های خود را در آنها میبینم...باید خودم را راضی میکردم که لازم نیست همیشه بهترین باشی ! کافیست که عاشق فردی یا هدفی باشی و سعی ات را بکنی... همین!
حتی اگر بفهمی اشتباه کرده ای !
وقتش رسیده!
#امشب...ادامه چهار قسمت پایانی #او_یکزن...یکی یکی... هر شب...
داستان
#او_یکزن ؛ فقط در #کانال و #اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی ؛ معتبر است ؛ قطعا این را میدانید که اگر از نسخه های دیگری ؛ جز از کانال من بخوانید ؛ میتواند تحریف شده باشد ! دشمن کم ندارم ؛ و بیماران روحی ؛ کم نیستند !
اما یک زنم در برابر تمام دنیا....
با مشتهای بسته و کلام خدا.....خدا کمکم کند ؛ که میکند....
#امشب
#او_یکزن
#قسمت104
#چیستایثربی
اول اینستاگرام/و پس از ادیت نهایی در کانال
آدرس
#اینستاگرام_رسمی من :
Yasrebi_chista
. https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت104
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_چهارم
جهان می گذرد، من می گذرم، تو می گذری، فقط صدا می ماند، صدا، صدا، صدا...
چه کسی ست به در می کوبد؟
_آوا بلندشو در را باز کن.
_من آوا نیستم، آوینم... مادر آوا.
چه کسی به در می کوبد؟
_آوا بلندشو در را باز کن.
_من آوا نیستم، یاسرم...
یاسر کیه؟ نمیشناسم!
کسی به در می کوبد!
_نویسنده بلندشو در را باز کن.
_من نویسنده نیستم.
پس کی هستی؟!
_ هیچکس! کسی که همه چیز رو می دونه و مجبوره سکوت کنه....
پس من، در را باز می کنم...
من، در را باز می کنم...
من، در را باز می کنم...
و خداوند در را باز کرد و دو مرد وارد اتاق شدند.
آوین خوابیده بود، مثل نوزادی، درآغوش همسرش...
ازخواب پرید، باوحشت!
یاسر بیشتر به خاطر او ترسید...
پتو را روی زنش انداخت.
یکی از مردها فریاد زد:
بگیریدشون!
آوین جیغ کشید...
یاسر داد زد:
تو اتاق ما چیکار دارید؟!
ما زن وشوهریم.
مرد گفت:
خفه شو! دختر مردمو دزدیدی، زرِ مفتم میزنی؟!
و سیلی محکمی به گوش یاسر زد...
سایه پیرمرد افلیج، از پشت در پیدا شد!
آوین داد زد:
اینا کین؟
و به کُردی چیزهایی گفت.
پیرمرد، هیچ نگفت!
من، چیستایثربی، نویسنده ی این داستان، هیچکدام از کلمات آوین را نفهمیدم!
من نویسنده ی این داستانم، ولی کُردی بلد نیستم!
دو مرد، آوین و یاسر را بردند، فقط آنقدر به آن ها وقت دادند که لباس بپوشند...
آن سیاه پوشان، آوین و یاسر را به اتاقکی بردند، بعد از هم جدایشان کردند...
یاسر را تا می توانستند زدند، روده هایش، شکمش، دنده هایش، پهلویش، صورتش
و آوین در اتاق دیگر، فقط به صفحه ی کامپیوتر خیره بود و داشت چیزی را تماشا می کرد که باور نمی کرد!
و داشت میمُرد و نفسش به شماره افتاده بود...
او را کتک نمی زدند، تصویری مقابلش بود...
جهان کتکش می زد، نسل های بعد کتکش می زدند، نسلهای قبل کتکش
می زدند، تصویر شب زفاف او و همسرش، از صفحه ی کامپیوتر، پخش می شد.
مردی، تصویر را خاموش کرد و گفت:
خب حالا اینو بدم دست اقوامت چیکارت می کنن؟!
دختره فراری، بدکاره...
آوین گفت:
من زنشم! زن رسمیشم...
اتاق درویش، دوربین داشت؟!
کی این دوربین هارو گذاشته!؟
از جون ما، چی می خواین؟
این تصاویرِ نزدیک!... خدا...
مگه خودتون ناموس ندارید؟!
برای چی از ما، فیلم گرفتین؟!
یاسر در اتاق دیگر، فریاد کشید:
اون فقط یه دخترجوونه، آبروشو بر باد ندید!
زن رسمی منه، ما عقد کردیم ...
به پهلویش، کوبیده شد و مرد گفت:
کدوم عقد، عقد کی؟
کدوم دفترخونه؟!
و در گوشش کوبید و گفت:
دختر می دزدی؟
اونم دختر قوم دیگه؟
پدرتو درمیارم، نمی ذارم زنده بمونی...
و آوین، در اتاق دیگر، گریه می کرد...
اگر این فیلم به دست مردم میفتاد،
اگر این فیلم را مادرش می دید،
اگر این فیلم را برادرش می دید؟!
از شب زفافِ آوین و یاسر، فیلم گرفته بودند، بانمای درشت!
اتاق پیرمرد فلج، به دستور کسی، دوربین داشت...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت104
#قسمت_صد_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت104
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_چهارم
جهان می گذرد، من می گذرم، تو می گذری، فقط صدا می ماند، صدا، صدا، صدا...
چه کسی ست به در می کوبد؟
_آوا بلندشو در را باز کن.
_من آوا نیستم، آوینم... مادر آوا.
چه کسی به در می کوبد؟
_آوا بلندشو در را باز کن.
_من آوا نیستم، یاسرم...
یاسر کیه؟ نمیشناسم!
کسی به در می کوبد!
_نویسنده بلندشو در را باز کن.
_من نویسنده نیستم.
پس کی هستی؟!
_ هیچکس! کسی که همه چیز رو می دونه و مجبوره سکوت کنه....
پس من، در را باز می کنم...
من، در را باز می کنم...
من، در را باز می کنم...
و خداوند در را باز کرد و دو مرد وارد اتاق شدند.
آوین خوابیده بود، مثل نوزادی، درآغوش همسرش...
ازخواب پرید، باوحشت!
یاسر بیشتر به خاطر او ترسید...
پتو را روی زنش انداخت.
یکی از مردها فریاد زد:
بگیریدشون!
آوین جیغ کشید...
یاسر داد زد:
تو اتاق ما چیکار دارید؟!
ما زن وشوهریم.
مرد گفت:
خفه شو! دختر مردمو دزدیدی، زرِ مفتم میزنی؟!
و سیلی محکمی به گوش یاسر زد...
سایه پیرمرد افلیج، از پشت در پیدا شد!
آوین داد زد:
اینا کین؟
و به کُردی چیزهایی گفت.
پیرمرد، هیچ نگفت!
من، چیستایثربی، نویسنده ی این داستان، هیچکدام از کلمات آوین را نفهمیدم!
من نویسنده ی این داستانم، ولی کُردی بلد نیستم!
دو مرد، آوین و یاسر را بردند، فقط آنقدر به آن ها وقت دادند که لباس بپوشند...
آن سیاه پوشان، آوین و یاسر را به اتاقکی بردند، بعد از هم جدایشان کردند...
یاسر را تا می توانستند زدند، روده هایش، شکمش، دنده هایش، پهلویش، صورتش
و آوین در اتاق دیگر، فقط به صفحه ی کامپیوتر خیره بود و داشت چیزی را تماشا می کرد که باور نمی کرد!
و داشت میمُرد و نفسش به شماره افتاده بود...
او را کتک نمی زدند، تصویری مقابلش بود...
جهان کتکش می زد، نسل های بعد کتکش می زدند، نسلهای قبل کتکش
می زدند، تصویر شب زفاف او و همسرش، از صفحه ی کامپیوتر، پخش می شد.
مردی، تصویر را خاموش کرد و گفت:
خب حالا اینو بدم دست اقوامت چیکارت می کنن؟!
دختره فراری، بدکاره...
آوین گفت:
من زنشم! زن رسمیشم...
اتاق درویش، دوربین داشت؟!
کی این دوربین هارو گذاشته!؟
از جون ما، چی می خواین؟
این تصاویرِ نزدیک!... خدا...
مگه خودتون ناموس ندارید؟!
برای چی از ما، فیلم گرفتین؟!
یاسر در اتاق دیگر، فریاد کشید:
اون فقط یه دخترجوونه، آبروشو بر باد ندید!
زن رسمی منه، ما عقد کردیم ...
به پهلویش، کوبیده شد و مرد گفت:
کدوم عقد، عقد کی؟
کدوم دفترخونه؟!
و در گوشش کوبید و گفت:
دختر می دزدی؟
اونم دختر قوم دیگه؟
پدرتو درمیارم، نمی ذارم زنده بمونی...
و آوین، در اتاق دیگر، گریه می کرد...
اگر این فیلم به دست مردم میفتاد،
اگر این فیلم را مادرش می دید،
اگر این فیلم را برادرش می دید؟!
از شب زفافِ آوین و یاسر، فیلم گرفته بودند، بانمای درشت!
اتاق پیرمرد فلج، به دستور کسی، دوربین داشت...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت104
#قسمت_صد_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2