Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_نود
#چیستایثربی
من و شهرام ؛ به اتاقکمان در کوه برگشتیم. از جهنم سرد گریخته بودیم ؛ روز بعد ؛ مثل جادو شده ها ؛ تا عصرخوابیدیم ؛ دنده های شهرام درد میکرد ؛ عصر ؛ صدای زنگ گوشی شهرام ؛ هردویمان راپراند.
چیستا بود؛ از پیش کشیش میامد؛ کشیش یوحنای خودمان ؛ که تقریبا همسن علیرضای خودمان بود.فقط با موی جو گندمی.....مردی که فکر میکردم پدرمن است!
دیگر آماده بودم که عجیبترین چیزها را بشنوم ولی؛علیرضا ؛ پسر شبنم؟! باور کردنش سخت بود! از موجودی به آن لطافت و زیبایی ؛ آذر ؛ یا علیرضا به دنیا آمده بود که این همه دروغ میگفت!یا شاید من فکر میکردم دروغ میگوید...
هر دو ؛ چند لحظه ساکت بودیم ؛ ناگهان شهرام خندید ؛ گفت : پس من و اون ؛ آخرش پسر خاله در اومدیم!
میدیدم چقدر ؛ با بچه های دیگه ی حاجی سپندان فرق داره! گفتم : چرا بچه رو از شبنم، دزدیدنش؟ چرا آوردن اینجا؟
گفت: چیستا خلاصه و تند تند ؛ مثل همیشه ؛ یه چیزایی گفت ؛یه چیزایی دستم اومد.اما گمونم داستانش مفصله.....
ظاهرا شبنم ؛ همبندی داشته به نام صدیقه پرورش. قبل از زایمان که هنوز ؛ توی بخش بوده.....پیش زندانیای دیگه......نه تو انفرادی!
صدیقه از دانشجویان
طرفدار امام بود ؛شوهرشم تو حوزه ی علمیه قم ؛ درس میخوند ؛ هر دوشون ؛ اعلامیه های امامو پخش میکردن ؛ یکی توی حوزه؛ اون یکی تو دانشگاه ! خیلی فعال بودن! تقریبا رییس گروهشون بودن ؛ وقتی اول صدیقه رو میگیرن ؛ دو ماهه از شوهرش حامله بوده ؛ زیر شکنجه ؛ نم پس نمیده ؛ دکتر زندان بشون میگه صدیقه حامله ست ؛ هر روز میزدنش ؛ اما نه توی شکمش!
بچه تو زندان ؛ همیشه گروگان خوبیه.... اونم برا یه مادر!
میذارن بچه به دنیا بیاد ؛ یه پسر !صدیقه اسمشو میذاره حسین!
چند ماه بعدش؛ شبنم ؛ آذرو به دنیا میاره.....آذرخش آوانسیان ! دختر توماس؛ چریک فدایی خلق... ؛ اینا هم سلول بودن. یکی دانشجوی گروه امام ؛ اون یکی مجاهد؛ اما باهم دوست میشن ؛ همه ی مبارزا ؛ اون موقع باهم دوست بودن!
شوهر شبنم ؛ توماس اعدام شده بود ؛ اما شوهر صدیقه رو ؛ هنوز پیدا نکرده بودن؛
بعد از زایمان ؛ خیلی شکنجه ش میدن؛ میگن به بچه ی اونم ؛ شبنم شیر میداده ؛ به حسین! تاصدیقه ؛ حکم اعدامش میاد! هیچوقت زیر شکنجه حرف نمیزده ؛ دیگه به دردشون نمیخورده!
میگن شب اعدام ؛ فقط حسین کوچیکشو میبوسه و بش میگه: هر چی میشی؛ هر کاری میکنی؛ فقط آدم خوبی باش و مادرتو ؛ از یاد نبر! و بعد صدای الله اکبر بوده که تو بند صدیقق و شبنم ؛ میپیچه.همه ی زنا باهم.....
شبنم به صدیقه قول میده ؛ اگه زنده بمونه؛ یه روز؛ همه چیز رو براش بگه!
صدای گلوله که میاد ؛ صدیقه برای همیشه میره ؛
فرداش بچه رو میبرن ؛ هر چی شبنم داد میزنه ؛ که اون بچه شیر خوره ست؛ گوش نمیدن!
دستور،از بالا اومده....بچه رو نگهدارین..... تا باباش پیدا شه!
و میشه!.....محمود مجیدی ؛ حزب اللهی طرفدار امام ؛ زود خودشو میرسونه ؛ زنشو که اعدام کردن ؛ میخواد دست کم بچه شو ؛ نجات بده ؛ معامله میکنن !
اون بیاد ؛ بچه رو میدن خانواده ی مجیدی!
اما رییس زندان به یه چیزی شک میکنه!
حرف هیولا : میگه بچه ها رو باید نگه داشت! تنها نقطه ضعف این چریکای الکی ؛ بچه هاشونه! باید جلوشون بچه رو تو هوای سرد گذاشت ! باید اونا رو ترسوند! باید حتی وقتی اعدام شدن ؛ بچه رو در ازای اطلاعات و مدارک ؛ با خانواده هاشون ؛ عوض کرد. نه مفتی..... رییس زندان ؛ نگران شبنم و بچه هاست ؛ اون ادم بدی نبود..... تنهایی تصمیمی ترسناک میگیره!
تصمیمی که به یه دستیار احتیاج داشته ؛یه دستیار باهوش و راز نگه دار ! رییس حسابداری زندان...تنها کسی که بش اطمینان داشته.!...یه پسر با شخصیت بیست و پنج ساله ی تحصیل کرده که تازه استخدام شده بود....نوید!...پسر یه خانواده ی فرهنگی...
و نوید باید کار خطرناکی انجام میداد..... دور از چشم همه...
.
تنهایی.....
#او_یک_زن
#قسمت_نود
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#ایینستاگرام_چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#قسمت_نود
#چیستایثربی
من و شهرام ؛ به اتاقکمان در کوه برگشتیم. از جهنم سرد گریخته بودیم ؛ روز بعد ؛ مثل جادو شده ها ؛ تا عصرخوابیدیم ؛ دنده های شهرام درد میکرد ؛ عصر ؛ صدای زنگ گوشی شهرام ؛ هردویمان راپراند.
چیستا بود؛ از پیش کشیش میامد؛ کشیش یوحنای خودمان ؛ که تقریبا همسن علیرضای خودمان بود.فقط با موی جو گندمی.....مردی که فکر میکردم پدرمن است!
دیگر آماده بودم که عجیبترین چیزها را بشنوم ولی؛علیرضا ؛ پسر شبنم؟! باور کردنش سخت بود! از موجودی به آن لطافت و زیبایی ؛ آذر ؛ یا علیرضا به دنیا آمده بود که این همه دروغ میگفت!یا شاید من فکر میکردم دروغ میگوید...
هر دو ؛ چند لحظه ساکت بودیم ؛ ناگهان شهرام خندید ؛ گفت : پس من و اون ؛ آخرش پسر خاله در اومدیم!
میدیدم چقدر ؛ با بچه های دیگه ی حاجی سپندان فرق داره! گفتم : چرا بچه رو از شبنم، دزدیدنش؟ چرا آوردن اینجا؟
گفت: چیستا خلاصه و تند تند ؛ مثل همیشه ؛ یه چیزایی گفت ؛یه چیزایی دستم اومد.اما گمونم داستانش مفصله.....
ظاهرا شبنم ؛ همبندی داشته به نام صدیقه پرورش. قبل از زایمان که هنوز ؛ توی بخش بوده.....پیش زندانیای دیگه......نه تو انفرادی!
صدیقه از دانشجویان
طرفدار امام بود ؛شوهرشم تو حوزه ی علمیه قم ؛ درس میخوند ؛ هر دوشون ؛ اعلامیه های امامو پخش میکردن ؛ یکی توی حوزه؛ اون یکی تو دانشگاه ! خیلی فعال بودن! تقریبا رییس گروهشون بودن ؛ وقتی اول صدیقه رو میگیرن ؛ دو ماهه از شوهرش حامله بوده ؛ زیر شکنجه ؛ نم پس نمیده ؛ دکتر زندان بشون میگه صدیقه حامله ست ؛ هر روز میزدنش ؛ اما نه توی شکمش!
بچه تو زندان ؛ همیشه گروگان خوبیه.... اونم برا یه مادر!
میذارن بچه به دنیا بیاد ؛ یه پسر !صدیقه اسمشو میذاره حسین!
چند ماه بعدش؛ شبنم ؛ آذرو به دنیا میاره.....آذرخش آوانسیان ! دختر توماس؛ چریک فدایی خلق... ؛ اینا هم سلول بودن. یکی دانشجوی گروه امام ؛ اون یکی مجاهد؛ اما باهم دوست میشن ؛ همه ی مبارزا ؛ اون موقع باهم دوست بودن!
شوهر شبنم ؛ توماس اعدام شده بود ؛ اما شوهر صدیقه رو ؛ هنوز پیدا نکرده بودن؛
بعد از زایمان ؛ خیلی شکنجه ش میدن؛ میگن به بچه ی اونم ؛ شبنم شیر میداده ؛ به حسین! تاصدیقه ؛ حکم اعدامش میاد! هیچوقت زیر شکنجه حرف نمیزده ؛ دیگه به دردشون نمیخورده!
میگن شب اعدام ؛ فقط حسین کوچیکشو میبوسه و بش میگه: هر چی میشی؛ هر کاری میکنی؛ فقط آدم خوبی باش و مادرتو ؛ از یاد نبر! و بعد صدای الله اکبر بوده که تو بند صدیقق و شبنم ؛ میپیچه.همه ی زنا باهم.....
شبنم به صدیقه قول میده ؛ اگه زنده بمونه؛ یه روز؛ همه چیز رو براش بگه!
صدای گلوله که میاد ؛ صدیقه برای همیشه میره ؛
فرداش بچه رو میبرن ؛ هر چی شبنم داد میزنه ؛ که اون بچه شیر خوره ست؛ گوش نمیدن!
دستور،از بالا اومده....بچه رو نگهدارین..... تا باباش پیدا شه!
و میشه!.....محمود مجیدی ؛ حزب اللهی طرفدار امام ؛ زود خودشو میرسونه ؛ زنشو که اعدام کردن ؛ میخواد دست کم بچه شو ؛ نجات بده ؛ معامله میکنن !
اون بیاد ؛ بچه رو میدن خانواده ی مجیدی!
اما رییس زندان به یه چیزی شک میکنه!
حرف هیولا : میگه بچه ها رو باید نگه داشت! تنها نقطه ضعف این چریکای الکی ؛ بچه هاشونه! باید جلوشون بچه رو تو هوای سرد گذاشت ! باید اونا رو ترسوند! باید حتی وقتی اعدام شدن ؛ بچه رو در ازای اطلاعات و مدارک ؛ با خانواده هاشون ؛ عوض کرد. نه مفتی..... رییس زندان ؛ نگران شبنم و بچه هاست ؛ اون ادم بدی نبود..... تنهایی تصمیمی ترسناک میگیره!
تصمیمی که به یه دستیار احتیاج داشته ؛یه دستیار باهوش و راز نگه دار ! رییس حسابداری زندان...تنها کسی که بش اطمینان داشته.!...یه پسر با شخصیت بیست و پنج ساله ی تحصیل کرده که تازه استخدام شده بود....نوید!...پسر یه خانواده ی فرهنگی...
و نوید باید کار خطرناکی انجام میداد..... دور از چشم همه...
.
تنهایی.....
#او_یک_زن
#قسمت_نود
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#ایینستاگرام_چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_یک
#چیستایثربی
باید بچه ها رو از اینجا ببریم بیرون ؛ این صدای رییس زندان بود که به نوید جوان میگفت!
"مهرداد ؛ واقعا یه هیولاست! "
موادیه..هر کوفتی میزنه!.... دست بردار شبنمم نیست! میدونی که هیچ اخلاقیات انسانی نداره!
هیچ دین و مسلک واقعی ! بچه ی صدیقه رو به خانواده ی شوهرش نمیده! مگه اینکه معامله کنه! معامله ای که به نفعش باشه...
میخواد از مجیدی حرف بکشه.... مجیدی هم ؛ اهل مصالحه نیست ! با بچه ؛ تو موضع ضعف قرار میگیره!
چون هیچ پدری نمیتونه ؛ گرسنگی ؛سرما یا ناراحتی بچه شو تحمل کنه؛ خوب گوش کن نوید!
تو باهوشی؛ تحصیل کرده ای ؛ ما به شغل دولتی نیاز داشتیم ؛ نه تو میخواستی حسابدار زندان شی ؛ نه من رییس یه زندان سیاسی ! اونم زندانی که هیچ حکم و دادگاهی ؛ توش نیست! و یه شعبون بی مخ ؛ همه کارشه!
آذرخش ؛ بچه ی توماس و شبنم هم ؛ اینجا ؛ محکوم به فناست !
مهرداد کثیف ؛ انقدر شبنم رو اذیت میکنه که بچه بیچاره ؛ یا روانی میشه یا از دست میره!
زورم به این جوونور نمیرسه ؛ نمیدونم حامیاش کین ؛ که پشتش انقدر محکمه....اتفاقا واسه این خیالش راحته که هیچکاره ست!
اما بی کله و وحشیه ؛ و بی اعتقاد به چیزی.... از اینجور آدما باید ترسید!
اینها آخرین جمله های شهرام بود در گوشم....
در آغوشش خوابم رفت؛
خواب میدیدم که نوید میدود ؛ با دو بچه ؛ در پتویی از زندان میگریزد ؛ مامور نگهبانی ماشین را میگردد ؛ به پتوی زیر پای نوید شک نمیکند.بچه ها خوابند و نوید دعا میکند بیدار نشوند ؛ قلبش تند و تند میزند ؛ باید ماموریت را درست انجام دهد.
رییسش به او گفته ؛ مهرداد هیولا صفت ؛ تا آن سر دنیا هم شده ؛ برای پیدا کردن بچه ها میرود. برای خود رییس زندان هم ؛ جاسوس گذاشته ؛ وگرنه خودش کار را تمام میکرد.
برای همین از نوید خواهش کرده بود.......
مهرداد ؛ رییس همه ی شکنجه گران است. پس باید بچه ها را جایی ببرد که دقیقا موقعیتشان عوض شود ؛ طوری که مهرداد روانی ؛ هرگز نتواند آنها را پیدا کند ؛ حسین ؛ پسر صدیقه را ؛ به خانواده ی دو طرف ندهد ؛ به یتیمخانه خیریه شبانه ی بچه های ارمنی در اصفهان ببرد ؛ رییس زندان؛ خواهر روحانی مسول انجا را میشناخته و برایش نوشته که این پسر یک ارمنی شهید است و نامش پیتر یوحناست! و ماورش هم ارمنی بوده و شهید شده....
تغییر نام و مذهب ؛ البته فقط ظاهری هرگز نباید سال دقیق تولد حسین فاش شود!....
به نوید میگوید: آنها اگر به یتیمخانه هم بروند ؛ دنبال دختر توماس و شبنم هستند ؛ نه یک پسر ! آن هم با فامیل یوحنا !
اما بچه ی شبنم ؛ یعنی آذرخش ؛ دقیقا باید در یک خانواده ی اسلامی و مذهبی بزرگ شود ! درست است که پدرش ارمنی و چریک فدایی خلق بوده ؛ ولی این تنها جاییست که بچه ؛ در امان است ؛ مهرداد همه جا ؛ جاسوس دارد ؛ اما درخانه یک مبارز سیاسی مثل حاجی سپندان بزرگ ؛ نه!
بچه را باید ؛ به او بدهند ! رییس زندان؛ تعریف حاجی سپندان را از قاضی نیکان شنیده است و اینکه به مبارزان کمک میکند. آذرخش؛ از این به بعد به اسم آذر سپندان ؛ دخترحاجی میشود؛ نوید میگوید: پس شبنم چی؟ بدون دخترش دق میکنه که .....
!رییس میگوید ؛ اون به هر حال ؛ فعلا گیر مهرداد هیولاست ؛ تو دستش اسیره! با بچه فقط ؛ دستش بسته تر میشه وبیشتر عذاب میکشه؛ چون قطعا بچه ی بیچاره رو هم اون مردک ؛ سختی و گرسنگی میده......خودم ماجرا رو بهش میگم....و میگم ؛ بخاطر بچه ؛ یه مدت صبوری کنه!
شبنم ؛ اصلا از توماس چریک خواستگاری کرد که باکره دست هیولا نیفته ! میخواست سهم روح و تنشو به یه مبارز اعدامی هدیه کنه!....
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_یک
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستا_یثربی
اشتراک گذاری بدون ذکر #نام_نویسنده ممنوع است.البته کاناهای سارق ؛ برایشان مهم نیست....و همچنان کار سرقتشان را انجام میدهند....شرم و ننگ بر آنها....باشد که بزودی
#رسوا شوند...تا روری که نقشه ی من برای آنها در سوپر گروهمان عملی شود !
#او_یکزن را #حلال بخوانید!
تنها از کانالهایی که نام #نویسنده را درج کرده اند...سپاس
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_یک
#چیستایثربی
باید بچه ها رو از اینجا ببریم بیرون ؛ این صدای رییس زندان بود که به نوید جوان میگفت!
"مهرداد ؛ واقعا یه هیولاست! "
موادیه..هر کوفتی میزنه!.... دست بردار شبنمم نیست! میدونی که هیچ اخلاقیات انسانی نداره!
هیچ دین و مسلک واقعی ! بچه ی صدیقه رو به خانواده ی شوهرش نمیده! مگه اینکه معامله کنه! معامله ای که به نفعش باشه...
میخواد از مجیدی حرف بکشه.... مجیدی هم ؛ اهل مصالحه نیست ! با بچه ؛ تو موضع ضعف قرار میگیره!
چون هیچ پدری نمیتونه ؛ گرسنگی ؛سرما یا ناراحتی بچه شو تحمل کنه؛ خوب گوش کن نوید!
تو باهوشی؛ تحصیل کرده ای ؛ ما به شغل دولتی نیاز داشتیم ؛ نه تو میخواستی حسابدار زندان شی ؛ نه من رییس یه زندان سیاسی ! اونم زندانی که هیچ حکم و دادگاهی ؛ توش نیست! و یه شعبون بی مخ ؛ همه کارشه!
آذرخش ؛ بچه ی توماس و شبنم هم ؛ اینجا ؛ محکوم به فناست !
مهرداد کثیف ؛ انقدر شبنم رو اذیت میکنه که بچه بیچاره ؛ یا روانی میشه یا از دست میره!
زورم به این جوونور نمیرسه ؛ نمیدونم حامیاش کین ؛ که پشتش انقدر محکمه....اتفاقا واسه این خیالش راحته که هیچکاره ست!
اما بی کله و وحشیه ؛ و بی اعتقاد به چیزی.... از اینجور آدما باید ترسید!
اینها آخرین جمله های شهرام بود در گوشم....
در آغوشش خوابم رفت؛
خواب میدیدم که نوید میدود ؛ با دو بچه ؛ در پتویی از زندان میگریزد ؛ مامور نگهبانی ماشین را میگردد ؛ به پتوی زیر پای نوید شک نمیکند.بچه ها خوابند و نوید دعا میکند بیدار نشوند ؛ قلبش تند و تند میزند ؛ باید ماموریت را درست انجام دهد.
رییسش به او گفته ؛ مهرداد هیولا صفت ؛ تا آن سر دنیا هم شده ؛ برای پیدا کردن بچه ها میرود. برای خود رییس زندان هم ؛ جاسوس گذاشته ؛ وگرنه خودش کار را تمام میکرد.
برای همین از نوید خواهش کرده بود.......
مهرداد ؛ رییس همه ی شکنجه گران است. پس باید بچه ها را جایی ببرد که دقیقا موقعیتشان عوض شود ؛ طوری که مهرداد روانی ؛ هرگز نتواند آنها را پیدا کند ؛ حسین ؛ پسر صدیقه را ؛ به خانواده ی دو طرف ندهد ؛ به یتیمخانه خیریه شبانه ی بچه های ارمنی در اصفهان ببرد ؛ رییس زندان؛ خواهر روحانی مسول انجا را میشناخته و برایش نوشته که این پسر یک ارمنی شهید است و نامش پیتر یوحناست! و ماورش هم ارمنی بوده و شهید شده....
تغییر نام و مذهب ؛ البته فقط ظاهری هرگز نباید سال دقیق تولد حسین فاش شود!....
به نوید میگوید: آنها اگر به یتیمخانه هم بروند ؛ دنبال دختر توماس و شبنم هستند ؛ نه یک پسر ! آن هم با فامیل یوحنا !
اما بچه ی شبنم ؛ یعنی آذرخش ؛ دقیقا باید در یک خانواده ی اسلامی و مذهبی بزرگ شود ! درست است که پدرش ارمنی و چریک فدایی خلق بوده ؛ ولی این تنها جاییست که بچه ؛ در امان است ؛ مهرداد همه جا ؛ جاسوس دارد ؛ اما درخانه یک مبارز سیاسی مثل حاجی سپندان بزرگ ؛ نه!
بچه را باید ؛ به او بدهند ! رییس زندان؛ تعریف حاجی سپندان را از قاضی نیکان شنیده است و اینکه به مبارزان کمک میکند. آذرخش؛ از این به بعد به اسم آذر سپندان ؛ دخترحاجی میشود؛ نوید میگوید: پس شبنم چی؟ بدون دخترش دق میکنه که .....
!رییس میگوید ؛ اون به هر حال ؛ فعلا گیر مهرداد هیولاست ؛ تو دستش اسیره! با بچه فقط ؛ دستش بسته تر میشه وبیشتر عذاب میکشه؛ چون قطعا بچه ی بیچاره رو هم اون مردک ؛ سختی و گرسنگی میده......خودم ماجرا رو بهش میگم....و میگم ؛ بخاطر بچه ؛ یه مدت صبوری کنه!
شبنم ؛ اصلا از توماس چریک خواستگاری کرد که باکره دست هیولا نیفته ! میخواست سهم روح و تنشو به یه مبارز اعدامی هدیه کنه!....
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_یک
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستا_یثربی
اشتراک گذاری بدون ذکر #نام_نویسنده ممنوع است.البته کاناهای سارق ؛ برایشان مهم نیست....و همچنان کار سرقتشان را انجام میدهند....شرم و ننگ بر آنها....باشد که بزودی
#رسوا شوند...تا روری که نقشه ی من برای آنها در سوپر گروهمان عملی شود !
#او_یکزن را #حلال بخوانید!
تنها از کانالهایی که نام #نویسنده را درج کرده اند...سپاس
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_دو
#چیستایثربی
شبنم میخواست سهم روح و جسمش را به یک مبارز اعدامی هدیه کند؛ حالا هم ؛ حتما دلش نمیخواهد بچه اش ؛ زیر دست سادیسمی بیماری ؛ چون مهرداد بزرگ شود! آن هم یک دختر بچه !...
نوید نیمه شب؛ در خانه ی حاجی را میزند ؛بچه را به آنها میدهد؛ با یک عکس سیاه و سفید از شبنم .... و میرود؛
در راه برگشت ؛ ماشینش را میگیرند، مهرداد هیولا صفت ؛ از ماشین بزرگش؛ پیاده میشود ؛ جاسوسانش خبر داده اند که شب رفتن نوید از زندان ؛ بچه ها غیب شده اند!
جلوی نوید میاید:
_پیاده شو !
نوید آرام است.
_بچه ها را کجا بردی؟
نوید خونسرد جواب میدهد:
کدوم بچه؟
مهرداد به آدمهایش علامت میدهد.
آنهابه حد مرگ ؛ نوید جوان را میزنند؛ سرش را چند بار به ماشین میکوبند؛ دستش را میشکنند؛ساق پایش را له میکنند!
نوید حرف نمیزند...گویی هرگر صدایی نداشته است....
رییس زندان دیر میرسد ؛ وقتی میرسد که نوید سراپا خونی ؛ با بدنی ویران ؛ روی زمین افتاده است و از میان موهای روشنش؛ خون روی چشمانش میریزد. با چشمان نیمه بسته به رییس زندان مینگرد و سعی میکند لبخند بزند، اما فکش شکسته است و نمیتواند!
ماموریتش را ؛ درست انجام داده است!
رییس زندان داد میزند: ولش کن! دستور منو انجام داد! ....
مهرداد کلتش را در میاورد ؛
رو به همه میگیرد و به نوید میگوید: جای بچه ها رو نمیگی؟ باشه؛
رییست که هست! اشهدتو بخون ؛ کثافت!
نوید ساکت است. مهرداد داد میزند: گفتم اشهدتو بخون! با صدای بلند...میخوام بشنوم !....
نوید ؛ باز هم ساکت است.آهسته میگوید: بلد نیستم !
مهرداد فریاد میزند: سگ بی نماز! یه اشهد بلد نیست!
رییس زندان میگه : خفه شو! اون مسلمون نیست ! تشهد بلد نیست! مهرداد میگه ؛ جدی؟ پس همکیش اون چریک فدایی سگ مصبه؟ توماس؟!
خب پس بگو : ای پدر مهربان که در آسمانهایی؛ نام تو متبرک باد!
نوید ساکت است.از پشت پرده خون ؛ جایی را نمیبیند! همه جا صحراست! تشنه است؛ حس میکند سواری را بر اسب سپیدی در دوردست میبیند! مهرداد، با لگد ؛ توی صورت نوید میزند!
نوید میگوید: بلد نیستم! مهرداد فریاد میزند دعای دم مرگ کلیمیا چیه؟! زرتشتیا !......
نوید دندانهایش را فشار میدهد : بلد نیستم ! مهرداد؛ موهای خونی نوید را چنگ میزند ؛
میگوید: دین نداری پدرسگ؟!
از زیر بته عمل اومدی ضاله؟
کافری؟ و روی موهای خونی نوید ؛ تف میاندازد ؛ رییس زندان را دو نفر گرفته اند که تکان نخورد!
مهرداد با پوتینش ؛ محکم بر صورت نوید میکوبد و آنقدر میزند که صورت معصوم نوید له میشود ؛
رییس زندان بافشار و در اوج خشم ؛ دستش رارها میکند ؛
بالای سرنوید میدود ؛ موهایش را میبوسد؛ میگوید : آروم! آروم پسر؛ تو الان؛ خدا رو میبینی! نور میبینی! نور! نوید ناله ای میکند، به زحمت صدایش شنیده میشود.....
چقدرنور!..دیگه تشنه م نیست...! و میمیرد....
رییس زندان مشت خونی نوید رامیبوسد وگریه میکند؛ پیش خدا آروم باش بچه ! راحت شدی! خدامون یکیه ؛ ومراقبته.... پسربیچاره! ببخش.....منو ببخش.....
مهرداد میگه: پس فرقه ی ضاله بود؟
رییس میگوید: ضاله تویی!که خونت؛ آتیش جهنمه!.....اون دنیا.....منتظرم ببینم نوید کجاست و تو کجا !
..و این دنیا ؛ چه سرنوشتی منتظر خودت و خانواده ته......حیف پیامبرمون..... که تو خودت رو ؛ از پیروانش میدونی.....چه تنها بودی محمد.....چه تنها!.....تو حتی ابو سفیانو بخشیدی.....خدایا روح این بنده ی طفلیتو در آرامش بپذیر.....و همه ی ما رو ببخش....ببخش...
من استعفا میدم!.....
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_دو
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذری فقط با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است
کانالهایی که دسترنج نام نویسنده را میخورند و نامش را حذف میکنند#حرامخوارند..داستان را #حلال بخوانید.از کانالهای #حرام لفت دهید.سپاس
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@Chista_2
#رسول_گرامی_ص :
هر کس انسانی را نجات دهد ؛ گویی بشریت را نجات داده است و هر کس ؛ نفسی را بکشد ؛ گویی ؛ همه ی جهانیان را کشته است......
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_دو
#چیستایثربی
شبنم میخواست سهم روح و جسمش را به یک مبارز اعدامی هدیه کند؛ حالا هم ؛ حتما دلش نمیخواهد بچه اش ؛ زیر دست سادیسمی بیماری ؛ چون مهرداد بزرگ شود! آن هم یک دختر بچه !...
نوید نیمه شب؛ در خانه ی حاجی را میزند ؛بچه را به آنها میدهد؛ با یک عکس سیاه و سفید از شبنم .... و میرود؛
در راه برگشت ؛ ماشینش را میگیرند، مهرداد هیولا صفت ؛ از ماشین بزرگش؛ پیاده میشود ؛ جاسوسانش خبر داده اند که شب رفتن نوید از زندان ؛ بچه ها غیب شده اند!
جلوی نوید میاید:
_پیاده شو !
نوید آرام است.
_بچه ها را کجا بردی؟
نوید خونسرد جواب میدهد:
کدوم بچه؟
مهرداد به آدمهایش علامت میدهد.
آنهابه حد مرگ ؛ نوید جوان را میزنند؛ سرش را چند بار به ماشین میکوبند؛ دستش را میشکنند؛ساق پایش را له میکنند!
نوید حرف نمیزند...گویی هرگر صدایی نداشته است....
رییس زندان دیر میرسد ؛ وقتی میرسد که نوید سراپا خونی ؛ با بدنی ویران ؛ روی زمین افتاده است و از میان موهای روشنش؛ خون روی چشمانش میریزد. با چشمان نیمه بسته به رییس زندان مینگرد و سعی میکند لبخند بزند، اما فکش شکسته است و نمیتواند!
ماموریتش را ؛ درست انجام داده است!
رییس زندان داد میزند: ولش کن! دستور منو انجام داد! ....
مهرداد کلتش را در میاورد ؛
رو به همه میگیرد و به نوید میگوید: جای بچه ها رو نمیگی؟ باشه؛
رییست که هست! اشهدتو بخون ؛ کثافت!
نوید ساکت است. مهرداد داد میزند: گفتم اشهدتو بخون! با صدای بلند...میخوام بشنوم !....
نوید ؛ باز هم ساکت است.آهسته میگوید: بلد نیستم !
مهرداد فریاد میزند: سگ بی نماز! یه اشهد بلد نیست!
رییس زندان میگه : خفه شو! اون مسلمون نیست ! تشهد بلد نیست! مهرداد میگه ؛ جدی؟ پس همکیش اون چریک فدایی سگ مصبه؟ توماس؟!
خب پس بگو : ای پدر مهربان که در آسمانهایی؛ نام تو متبرک باد!
نوید ساکت است.از پشت پرده خون ؛ جایی را نمیبیند! همه جا صحراست! تشنه است؛ حس میکند سواری را بر اسب سپیدی در دوردست میبیند! مهرداد، با لگد ؛ توی صورت نوید میزند!
نوید میگوید: بلد نیستم! مهرداد فریاد میزند دعای دم مرگ کلیمیا چیه؟! زرتشتیا !......
نوید دندانهایش را فشار میدهد : بلد نیستم ! مهرداد؛ موهای خونی نوید را چنگ میزند ؛
میگوید: دین نداری پدرسگ؟!
از زیر بته عمل اومدی ضاله؟
کافری؟ و روی موهای خونی نوید ؛ تف میاندازد ؛ رییس زندان را دو نفر گرفته اند که تکان نخورد!
مهرداد با پوتینش ؛ محکم بر صورت نوید میکوبد و آنقدر میزند که صورت معصوم نوید له میشود ؛
رییس زندان بافشار و در اوج خشم ؛ دستش رارها میکند ؛
بالای سرنوید میدود ؛ موهایش را میبوسد؛ میگوید : آروم! آروم پسر؛ تو الان؛ خدا رو میبینی! نور میبینی! نور! نوید ناله ای میکند، به زحمت صدایش شنیده میشود.....
چقدرنور!..دیگه تشنه م نیست...! و میمیرد....
رییس زندان مشت خونی نوید رامیبوسد وگریه میکند؛ پیش خدا آروم باش بچه ! راحت شدی! خدامون یکیه ؛ ومراقبته.... پسربیچاره! ببخش.....منو ببخش.....
مهرداد میگه: پس فرقه ی ضاله بود؟
رییس میگوید: ضاله تویی!که خونت؛ آتیش جهنمه!.....اون دنیا.....منتظرم ببینم نوید کجاست و تو کجا !
..و این دنیا ؛ چه سرنوشتی منتظر خودت و خانواده ته......حیف پیامبرمون..... که تو خودت رو ؛ از پیروانش میدونی.....چه تنها بودی محمد.....چه تنها!.....تو حتی ابو سفیانو بخشیدی.....خدایا روح این بنده ی طفلیتو در آرامش بپذیر.....و همه ی ما رو ببخش....ببخش...
من استعفا میدم!.....
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_دو
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذری فقط با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است
کانالهایی که دسترنج نام نویسنده را میخورند و نامش را حذف میکنند#حرامخوارند..داستان را #حلال بخوانید.از کانالهای #حرام لفت دهید.سپاس
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@Chista_2
#رسول_گرامی_ص :
هر کس انسانی را نجات دهد ؛ گویی بشریت را نجات داده است و هر کس ؛ نفسی را بکشد ؛ گویی ؛ همه ی جهانیان را کشته است......
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_سه
#چیستایثربی
گفتم:شهرام بیداری؟
_اوهوم !
گفتم : تو بودی تو خواب بام حرف میزدی؟
شهرام باچشمان بسته گفت: حواسم نبود خوابت برده !
گفتم: تا صبح کابوس دیدم !
نوید کی بود؟ گفت: یه بنده ی خدا ! خدا رحمتش کنه...
گفتم: چرا به اون بچه ها کمک کرد؟ مگه نمیدونست مهرداد و دارو دسته ش ؛ دیوونه ان؟
گفت: چرا میدونست؛ کس دیگه ای نبود ! گاهی باید انتخاب کنی! باید ؛ زندگیتو قمار کنی ؛ مثل شبنم !
شاید برنده شی ؛ شایدم نه!
گفتم: یادته تو بیمارستان گفتی ؛ بیا از اینجا فرار کنیم ؟!
حالا من میگم ؛ دیگه هیچکدومشون برام ؛ مهم نیستن ! حتی پدر مادر واقعیم ! اگه دوستم داشتن ؛ تاحالا پیدام کرده بودن....
میخوام بریم یه جای دور! قبلش از پدر مادری که بزرگم کردن ؛ خداحافظی میکنم ؛ گرچه ؛ همیشه ؛ انقدر درگیرن؛ که شاید اصلا غیبت منو یه لحظه هم حس نکرده باشن!
شهرام گفت:الان نمیشه بریم !
گفتم : چرا؟!
گفت: بچه گیام ؛ به مادرم قول دادم ،خواهر کوچیکمو بذارم تو بغلش! الانم حس میکنم ؛ باید یه جوری به قولم وفا کنم !
گفتم:، خواهرت که مرده! سقط شده!
گفت: آره....ولی ممکنه تو حامله باشی! و بچه مون ؛ به دنیا بیاد ؛ اگه دخترت شکل خودت باشه!....
گفتم : بسه! پس برای این ؛ انقدر عجله داشتی بامن عروسی کنی؟! قبل از آمدن چیستا و سهراب؟!
برای مادرت؛ یه دختر کوچولو میخواستی؟! میخوای بچه مو بدی به اون؟
چون من شکل مادرت بودم ؛ انقدر سریع بام عروسی کردی؟!
پیشانی ام را بوسید و گفت:نلی خل؛ عاشقتم!.... خودتم ؛ میدونی..... ولی گیریم که بچه رو ببینه ؛ یا یه دقیقه بغلش کنه ؛ و فکر کنه بچه ی خودشه ! بده یه پیرزن دم مرگو ؛ شاد کنیم؟! اونم چند دقیقه ؟....
کسی که هیچوقت ؛ هیچی تو زندگیش نداشته؟!
گفتم،،: باشه!..ولی من میخوام از اینجا برم ! دیگه از همه چیش میترسم ؛ از کمد دیواری ؛ از در ؛ که یه دفعه میشکنه ؛ و یکی میاد تو!.. از آدماش ؛ جنگلاش ؛ برفش که گاهی، مثل خون ؛ قرمز میشه!
صدای جیغ زنا ؛ تو غروبای برفی جنگل.....فکر میکنم ؛ همه جا ؛ یکی ؛ مرده یا زنده داره ما رو میپاد !
ما اینجا هیچوقت خوشبخت نمیشیم ! هیچوقت!
در زدند ؛ شهرام گفت: حتما علیرضاست! بازمیکنی عزیز؟
شالم را سر کردم ؛ پشت در ؛ مشتعلی ایستاده بود! لبخند زد ؛ گفت : سلام شبنم خانم !
گفتم: من اسمم ؛ نلیه! گفت: مهتاب خانم بودید که! باز اسم عوض کردین؟ به حاجی گفتم ؛ مهتاب خانم ؛ چرا نمیذاره اسم خودشو بگیم؟! چرا میگه شبنمه؟!
گفتم: وا ! خب در خطر بوده ! و خواهر خونده شو ؛ دوست داشته! برای همین ؛ اسم اونو ؛ رو خودش میذاره...هنوز اون ایام ؛ از شبنم ؛ بیخبر بوده!.....
گفت: منم عاشق خودش بودم ؛ عاشق مهتاب ؛ یا همون که ؛ شبنم صداش میکردن ؛ موهای فرفری بلند داشت ؛ مثل شما...مادر شهرام کوچولو !
رفتم خواستگاری پیش حاجی سپندان بزرگ!
!گفت: مهتاب خانم ؛ عزادار شوهر اعدامیشه! دیگه این حرفو نزن !
دلم شکست ولی خوش بودم که گاهی ؛ اینجا ؛ تصادفی میبینمش ! مباشر حاجی بودم...همیشه عاشقشم! جونمو براش میدم....
اما اون زن طبقه ی بالا ؛ حالش خیلی بدتر شده....
گفتم : کیه؟
گفت: نمیدونم ! صورتشو میپوشونه ! فقط جیغ میزنه.....
گریه میکنه! میترسم یه بلایی سر خودش بیاره ؛ من غذاشو میدم ؛ حاجی گفته مراقبش باشم...حاجی کوچیک !
به مشتعلی گفتم : زنه ؛ مادر مهتابه؟
گفت: نه! اون خدا بیامرز که چند ساله مرده....اون طفلی صداش در نمیامد .....
این زن ؛ خطرناکه!
گفتم: شهرام این چی میگه؟! زن هیولا واقعا به تنفروشی افتاد؟ الان کجاست؟! دخترش چی شد؟
گفت:بله! به درموندگی افتاد!...انگار تقاص گناه مهرداد دیوونه رو؛ اون پس داد! زن بدبخت.... زود افتاد؛ زمینگیر شد و مرد؛ از بچه شم خبری ندارم؛ به هر حال؛ تو نوه ی اونا نیستی!
مشتعلی گفت : ولی این زنه ؛شبا تو رو صدا میزنه..میگه :نلی؛ نلی....!
با وحشت گفتم : منو ؟! ازکجا میشناسدم؟! شهرام تو میدونستی؟!
گفت :نه! نمیدونم کیه؟فکر میکردم حاج آقا ؛ از رو ترحم ؛ از تو خیابونا پیداش کرده و ازش نگهداری میکنه ! مال موقعی بود که من دیگه ؛از این ده رفته بودم...اهل کنجکاوی هم نیستم...مشتعلی گفت: میشنوی؟! انگار باز داره میگه : نلی! ترسیدم! گفتم : شهرام بریم ؛ خواهش میکنم ! همین الان!.....
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_سه
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته ازپیج رسمی اینستاگرام
#چیستا_یثربی
#اشتراک گذاری؛ بدون ذکر
#نام_نویسنده ممنوع و حرام است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_سه
#چیستایثربی
گفتم:شهرام بیداری؟
_اوهوم !
گفتم : تو بودی تو خواب بام حرف میزدی؟
شهرام باچشمان بسته گفت: حواسم نبود خوابت برده !
گفتم: تا صبح کابوس دیدم !
نوید کی بود؟ گفت: یه بنده ی خدا ! خدا رحمتش کنه...
گفتم: چرا به اون بچه ها کمک کرد؟ مگه نمیدونست مهرداد و دارو دسته ش ؛ دیوونه ان؟
گفت: چرا میدونست؛ کس دیگه ای نبود ! گاهی باید انتخاب کنی! باید ؛ زندگیتو قمار کنی ؛ مثل شبنم !
شاید برنده شی ؛ شایدم نه!
گفتم: یادته تو بیمارستان گفتی ؛ بیا از اینجا فرار کنیم ؟!
حالا من میگم ؛ دیگه هیچکدومشون برام ؛ مهم نیستن ! حتی پدر مادر واقعیم ! اگه دوستم داشتن ؛ تاحالا پیدام کرده بودن....
میخوام بریم یه جای دور! قبلش از پدر مادری که بزرگم کردن ؛ خداحافظی میکنم ؛ گرچه ؛ همیشه ؛ انقدر درگیرن؛ که شاید اصلا غیبت منو یه لحظه هم حس نکرده باشن!
شهرام گفت:الان نمیشه بریم !
گفتم : چرا؟!
گفت: بچه گیام ؛ به مادرم قول دادم ،خواهر کوچیکمو بذارم تو بغلش! الانم حس میکنم ؛ باید یه جوری به قولم وفا کنم !
گفتم:، خواهرت که مرده! سقط شده!
گفت: آره....ولی ممکنه تو حامله باشی! و بچه مون ؛ به دنیا بیاد ؛ اگه دخترت شکل خودت باشه!....
گفتم : بسه! پس برای این ؛ انقدر عجله داشتی بامن عروسی کنی؟! قبل از آمدن چیستا و سهراب؟!
برای مادرت؛ یه دختر کوچولو میخواستی؟! میخوای بچه مو بدی به اون؟
چون من شکل مادرت بودم ؛ انقدر سریع بام عروسی کردی؟!
پیشانی ام را بوسید و گفت:نلی خل؛ عاشقتم!.... خودتم ؛ میدونی..... ولی گیریم که بچه رو ببینه ؛ یا یه دقیقه بغلش کنه ؛ و فکر کنه بچه ی خودشه ! بده یه پیرزن دم مرگو ؛ شاد کنیم؟! اونم چند دقیقه ؟....
کسی که هیچوقت ؛ هیچی تو زندگیش نداشته؟!
گفتم،،: باشه!..ولی من میخوام از اینجا برم ! دیگه از همه چیش میترسم ؛ از کمد دیواری ؛ از در ؛ که یه دفعه میشکنه ؛ و یکی میاد تو!.. از آدماش ؛ جنگلاش ؛ برفش که گاهی، مثل خون ؛ قرمز میشه!
صدای جیغ زنا ؛ تو غروبای برفی جنگل.....فکر میکنم ؛ همه جا ؛ یکی ؛ مرده یا زنده داره ما رو میپاد !
ما اینجا هیچوقت خوشبخت نمیشیم ! هیچوقت!
در زدند ؛ شهرام گفت: حتما علیرضاست! بازمیکنی عزیز؟
شالم را سر کردم ؛ پشت در ؛ مشتعلی ایستاده بود! لبخند زد ؛ گفت : سلام شبنم خانم !
گفتم: من اسمم ؛ نلیه! گفت: مهتاب خانم بودید که! باز اسم عوض کردین؟ به حاجی گفتم ؛ مهتاب خانم ؛ چرا نمیذاره اسم خودشو بگیم؟! چرا میگه شبنمه؟!
گفتم: وا ! خب در خطر بوده ! و خواهر خونده شو ؛ دوست داشته! برای همین ؛ اسم اونو ؛ رو خودش میذاره...هنوز اون ایام ؛ از شبنم ؛ بیخبر بوده!.....
گفت: منم عاشق خودش بودم ؛ عاشق مهتاب ؛ یا همون که ؛ شبنم صداش میکردن ؛ موهای فرفری بلند داشت ؛ مثل شما...مادر شهرام کوچولو !
رفتم خواستگاری پیش حاجی سپندان بزرگ!
!گفت: مهتاب خانم ؛ عزادار شوهر اعدامیشه! دیگه این حرفو نزن !
دلم شکست ولی خوش بودم که گاهی ؛ اینجا ؛ تصادفی میبینمش ! مباشر حاجی بودم...همیشه عاشقشم! جونمو براش میدم....
اما اون زن طبقه ی بالا ؛ حالش خیلی بدتر شده....
گفتم : کیه؟
گفت: نمیدونم ! صورتشو میپوشونه ! فقط جیغ میزنه.....
گریه میکنه! میترسم یه بلایی سر خودش بیاره ؛ من غذاشو میدم ؛ حاجی گفته مراقبش باشم...حاجی کوچیک !
به مشتعلی گفتم : زنه ؛ مادر مهتابه؟
گفت: نه! اون خدا بیامرز که چند ساله مرده....اون طفلی صداش در نمیامد .....
این زن ؛ خطرناکه!
گفتم: شهرام این چی میگه؟! زن هیولا واقعا به تنفروشی افتاد؟ الان کجاست؟! دخترش چی شد؟
گفت:بله! به درموندگی افتاد!...انگار تقاص گناه مهرداد دیوونه رو؛ اون پس داد! زن بدبخت.... زود افتاد؛ زمینگیر شد و مرد؛ از بچه شم خبری ندارم؛ به هر حال؛ تو نوه ی اونا نیستی!
مشتعلی گفت : ولی این زنه ؛شبا تو رو صدا میزنه..میگه :نلی؛ نلی....!
با وحشت گفتم : منو ؟! ازکجا میشناسدم؟! شهرام تو میدونستی؟!
گفت :نه! نمیدونم کیه؟فکر میکردم حاج آقا ؛ از رو ترحم ؛ از تو خیابونا پیداش کرده و ازش نگهداری میکنه ! مال موقعی بود که من دیگه ؛از این ده رفته بودم...اهل کنجکاوی هم نیستم...مشتعلی گفت: میشنوی؟! انگار باز داره میگه : نلی! ترسیدم! گفتم : شهرام بریم ؛ خواهش میکنم ! همین الان!.....
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_سه
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته ازپیج رسمی اینستاگرام
#چیستا_یثربی
#اشتراک گذاری؛ بدون ذکر
#نام_نویسنده ممنوع و حرام است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
@Chista_Yasrebi
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی
بزن تو گوشم ! بگو خواب نیست! این خونه ی حاجی سپندانه؟ چند نسل اینجا پناه گرفتن؟ آخرین پناهنده کیه؟! مادربدبخت من؟
شهرام گفت: نمیشناسمش! به من ؛ هیچی نگفتن! همون حرفایی که تا حالا بت گفتم ؛ یه بار از علیرضا پرسیدم ؛ زن طبقه بالا کیه؟
گفت:"،،یکی از اقوام دور آقام بوده که مریضه و کسی رو نمیبینه؛ فقط زن داداشم و مشتعلی بش میرسن! "....همین!
من حتی کلید ندارم.....میدونی نلی ؛هیچوقت نخواستم از اونور باغ بیام اینور.....
با مادرم، بچه گیام اونور راحت بودم ؛ این زن بعدش اومد. بعد که من رفتم تهران ؛ مشتعلی پشت سر ما گفت:
دقیقا پونزده ساله که اون زن؛ طبقه ی بالاست! اینم کلید.میخواین ببینینش؟ گفتم: نه!
من زن اون هیولا رو برای چی ببینم؟!
گفتن من از خون اون هیولا نیستم که! مگه نه؟! زنشم مال خودش....باور نمیکنم مادر من باشه.....
مشتعلی گفت: نه نیستی! ولی از خون این زن ؛ چرا ! این زن هیولا نیست !
دیر بچه دار شد؛ خدا بش بچه نمیداد ؛ نذر کرد...بیست و چند سال منتظر موند ؛ کلی موی سفید داشت ؛وقتی که سال هفتاد ؛ تو به دنیا آمدی!
شوهرش، پدر خدا بیامرزت ؛ مرد خوبی بود؛ یه کارمند ساده ؛ ولی مهربون ؛
گفتم : پس چرا علیرضا گفت ؛ من بچه ی زن اون هیولام از یه مرد دیگه؟! چرا آزارم میداد؟
شهرام گفت: با علیرضا حرف زدم ؛ تو بیمارستان شبنم....البته کوتاه....
علیرضا هر چی گفته ؛ فقط خواسته از مادرش دفاع کنه ؛ حمایتش کنه ؛ اون همون سیزده سالگی که با شبنم ؛ تو ویلای نزولخوره ؛ تنها بوده ؛ میفهمه بچه ی شبنمه؛
از عکسی که همیشه همراش داشته و از عکس نوزادیش پیش شبنم ؛ و اون ماه گرفتگی روی شونه ش....! یادتون نره !
اون عکس مادر واقعیشو ؛ همیشه نگاه میکرد.....
فکر میکرد پدرش حاجی سپندانه ؛ ولی مادرش یه زن سیاسی به نام شبنمه!
اونا تو همون ویلا ؛ همو میشناسن ؛ و علیرضا ؛ یا آذر اون موقع ؛ قول میده که همیشه از مادرش ؛ حمایت کنه؛ شبنم ؛ مادرش و تنها عشق زندگیش ،میشه ؛
اما اینا ربطی به تو نداره! آره؛ علیرضا بت دروغ گفت!
خودت ازش بپرس چرا.....چه چیزی رو پنهان میکرده؟....به منم نگفته! ولی مشتعلی راستشو میدونه....
مشتعلی گفت: راستش اون بالاست ! اون زن بدبخت ؛ که شوهرش ؛ تو دوران حاملگیش میمیره؛ زنه مریض میشه و دکترا میگن ؛ بچه یه مدت ؛ پیشش نباشه ؛ بهتره ! بچه رو میدن به تنها کسی که داشتن ؛
نمیخوای مادرتو ببینی؟ گفتم: با شهرام !
مشتعلی ازجلو و ما از عقب ؛ پله ها...میلرزیدم!
شهرام ؛ محکم ؛ با دست چپش ؛ دستم را فشار داد. من اینجام ! در باز شد. زنی کنار پنجره ؛ درتاریکی نشسته بود.
از دور ؛ فقط ؛ موهای بلندش را دیدم ؛ به سمت من برگشت. چند لحظه سکوت شد. آهسته گفت: نلی؟!
شبیه من بود ! شبیه مهتاب و شبنم هم بود ؛ اما ویرانتر از آنها......
گفتم : شما کی هستین؟ گفت: من ؟.... زهرام ! خدایا.....
منو یادت نیست مادر؟
گفتم : نه !
گفت : دخترم !
محکم در آغوشم گرفت ؛ گریه میکرد ؛
گفتم : نمیشناسمتون!
گفت: بیست و چند سال نذر کردم تا به دنیا اومدی! من خواهرمو ؛ از خونه بیرون کردم ؛ در حالیکه بیوه و عزادار و حامله بود و هیچ جا رو نداشت !....خدام تقاصمو داد!....
من گمت کردم!
من بددل ؛ نذاشتم ؛ خواهر تازه عروس حامله م ؛ برگرده خونه ! به پدر و مادرم ؛ گفتم : اون بیاد ؛ من میرم..... از ترس مردم !
چه اشتباهی کردم خدایا !....من خاله ی مهتابم ! خاله ی مادر شهرام ؛ دخترم !.......
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده ممنوع است.
کتاب؛ #ناشر دارد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی
بزن تو گوشم ! بگو خواب نیست! این خونه ی حاجی سپندانه؟ چند نسل اینجا پناه گرفتن؟ آخرین پناهنده کیه؟! مادربدبخت من؟
شهرام گفت: نمیشناسمش! به من ؛ هیچی نگفتن! همون حرفایی که تا حالا بت گفتم ؛ یه بار از علیرضا پرسیدم ؛ زن طبقه بالا کیه؟
گفت:"،،یکی از اقوام دور آقام بوده که مریضه و کسی رو نمیبینه؛ فقط زن داداشم و مشتعلی بش میرسن! "....همین!
من حتی کلید ندارم.....میدونی نلی ؛هیچوقت نخواستم از اونور باغ بیام اینور.....
با مادرم، بچه گیام اونور راحت بودم ؛ این زن بعدش اومد. بعد که من رفتم تهران ؛ مشتعلی پشت سر ما گفت:
دقیقا پونزده ساله که اون زن؛ طبقه ی بالاست! اینم کلید.میخواین ببینینش؟ گفتم: نه!
من زن اون هیولا رو برای چی ببینم؟!
گفتن من از خون اون هیولا نیستم که! مگه نه؟! زنشم مال خودش....باور نمیکنم مادر من باشه.....
مشتعلی گفت: نه نیستی! ولی از خون این زن ؛ چرا ! این زن هیولا نیست !
دیر بچه دار شد؛ خدا بش بچه نمیداد ؛ نذر کرد...بیست و چند سال منتظر موند ؛ کلی موی سفید داشت ؛وقتی که سال هفتاد ؛ تو به دنیا آمدی!
شوهرش، پدر خدا بیامرزت ؛ مرد خوبی بود؛ یه کارمند ساده ؛ ولی مهربون ؛
گفتم : پس چرا علیرضا گفت ؛ من بچه ی زن اون هیولام از یه مرد دیگه؟! چرا آزارم میداد؟
شهرام گفت: با علیرضا حرف زدم ؛ تو بیمارستان شبنم....البته کوتاه....
علیرضا هر چی گفته ؛ فقط خواسته از مادرش دفاع کنه ؛ حمایتش کنه ؛ اون همون سیزده سالگی که با شبنم ؛ تو ویلای نزولخوره ؛ تنها بوده ؛ میفهمه بچه ی شبنمه؛
از عکسی که همیشه همراش داشته و از عکس نوزادیش پیش شبنم ؛ و اون ماه گرفتگی روی شونه ش....! یادتون نره !
اون عکس مادر واقعیشو ؛ همیشه نگاه میکرد.....
فکر میکرد پدرش حاجی سپندانه ؛ ولی مادرش یه زن سیاسی به نام شبنمه!
اونا تو همون ویلا ؛ همو میشناسن ؛ و علیرضا ؛ یا آذر اون موقع ؛ قول میده که همیشه از مادرش ؛ حمایت کنه؛ شبنم ؛ مادرش و تنها عشق زندگیش ،میشه ؛
اما اینا ربطی به تو نداره! آره؛ علیرضا بت دروغ گفت!
خودت ازش بپرس چرا.....چه چیزی رو پنهان میکرده؟....به منم نگفته! ولی مشتعلی راستشو میدونه....
مشتعلی گفت: راستش اون بالاست ! اون زن بدبخت ؛ که شوهرش ؛ تو دوران حاملگیش میمیره؛ زنه مریض میشه و دکترا میگن ؛ بچه یه مدت ؛ پیشش نباشه ؛ بهتره ! بچه رو میدن به تنها کسی که داشتن ؛
نمیخوای مادرتو ببینی؟ گفتم: با شهرام !
مشتعلی ازجلو و ما از عقب ؛ پله ها...میلرزیدم!
شهرام ؛ محکم ؛ با دست چپش ؛ دستم را فشار داد. من اینجام ! در باز شد. زنی کنار پنجره ؛ درتاریکی نشسته بود.
از دور ؛ فقط ؛ موهای بلندش را دیدم ؛ به سمت من برگشت. چند لحظه سکوت شد. آهسته گفت: نلی؟!
شبیه من بود ! شبیه مهتاب و شبنم هم بود ؛ اما ویرانتر از آنها......
گفتم : شما کی هستین؟ گفت: من ؟.... زهرام ! خدایا.....
منو یادت نیست مادر؟
گفتم : نه !
گفت : دخترم !
محکم در آغوشم گرفت ؛ گریه میکرد ؛
گفتم : نمیشناسمتون!
گفت: بیست و چند سال نذر کردم تا به دنیا اومدی! من خواهرمو ؛ از خونه بیرون کردم ؛ در حالیکه بیوه و عزادار و حامله بود و هیچ جا رو نداشت !....خدام تقاصمو داد!....
من گمت کردم!
من بددل ؛ نذاشتم ؛ خواهر تازه عروس حامله م ؛ برگرده خونه ! به پدر و مادرم ؛ گفتم : اون بیاد ؛ من میرم..... از ترس مردم !
چه اشتباهی کردم خدایا !....من خاله ی مهتابم ! خاله ی مادر شهرام ؛ دخترم !.......
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
اشتراک گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده ممنوع است.
کتاب؛ #ناشر دارد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_پنج
#چیستا_یثربی
پس زهرا مادر من بود ؟!
روزها گذشت...روزهای عاشقی و ملال!
من با نوه ی خاله ام زهره ؛ عروسی کرده بودم ؛ زهره ؛ زنی که نیمه جان ؛ از سد کرج گرفته بودند و حامله بود ! عروس حامله.....
و زهرا ؛ خواهر کوچکترش ؛ لج کرده بود که نو عروس سوگوار حامله را ؛ به خانه راه ندهند ؛ وگرنه او ؛ از آن خانه میرفت !
زهره ؛ پیش خاله شان درشهرستان ؛ دخترش ؛ مهتاب را به دنیا آورد؛ سالها بعد ؛ مهتاب با مردی که عاشقش بود ؛ و بیست و سه سال بزرگتر از او ؛ عروسی کرد؛ یعنی قاضی نیکان!
شهرام ؛ پسر مهتاب و قاضی نیکان بود ؛ و شبنم ؛ دختر خاله ی زهره و زهرا ! او و مهتاب همدیگر را مثل خواهران واقعی دوست داشتند ؛ مهتاب زن قاضی شد و شبنم در زندان!
سخت نبود فهمیدنش ! من و شهرام فامیل بودیم و او هم مثل من ؛ خبر نداشت ! اصلا نمیدانست زهرا کجاست ؛ و چه سرنوشتی پیدا کرده ! الان هم ؛ نمیدانستیم چرا مادرم مرا گم کرده ! آن هم بعد از آن همه سال ؛ نذر و دعا برای بچه دار شدن! فقط گفتند پدرم ؛ زمان بارداری مادرم ؛ مریض شد و فوت کرد ؛
مادرم افسردگی گرفت....
مدتی ؛ مرا از او جدا کردند ؛ زن دیگری که مورد اطمینان مادرم بود ؛ مرا بزرگ میکرد ؛ او که بود؟ و چرا من گم شدم؟
مشتعلی گفته بود ؛
گم نشدی؛ دزدیدنت! ....
من گم شدم ؟! دزدیده شدم؟!
به درد چه کسی میخوردم ؟
اصلا مادرم مرا کجا گذاشته بود که گم شدم؟......
حسی به مادرم ؛ زهرا نداشتم ؛ فقط دلم برایش میسوخت ؛ اما حس مادرانه به من نمیداد !
چند هفته ی دیگر گذشت؛ نه از چیستا خبری بود ؛ نه از علیرضا و شبنم.... و نه خانواده ی ناتنی خودم...
با من که کسی کاری نداشت ؛ انگار در شهر ؛ سیل آمده بود و همه را آب برده بود !
انگار کسی حق تماس با تبعیدیها را نداشت و ما به عشق ؛ در آلونک رنج و غم چندین نسل ؛ تبعید شده بودیم.....
شبی به شهرام گفتم : میدونی دیگه برام مهم نیست کی دزدیدتم و چرا و چطور از خونواده ی آقای صالحی؛ سر درآوردم !
میدونم به تو و چیستا گفتن ؛ یه زن و مرد معتاد ؛ منو گذاشتن جلوی در خونه شون ! و منم معتاد بودم ! ....
مطمینم دروغ میگن!....
تو این سالها کم دروغ بهم نگفتن.....نمیخوام بدونم چرا ! دیگه مهم نیست ! حتی دونستن رازهای گذشته ؛ دیگه مهم نیست....بهای زیادی براشون دادیم....سالهایی که به مادر احتیاج داشتم ؛ مادری نبود ! حالا چرا نبود ؛ دیگه چه دردی ازم دوا میکنه ؟!
الان هم که حالش خوب نیست! حتی نمیذاره جز من و تو ؛ هیچکی صورتشو ببینه!
صبح تا شب داره ذکرای عجیب میگه..... الان دیگه نیازی به من نداره.....منو نمیبینه ؛
نگاهش همیشه اون دورهاست!
میدونی شهرام ؛ من میخوام ازاین کلبه برم ! از این تبعید زمستونی....
میخوام برگردم شهر! با تو این تبعید سرد؛ تابستون شد.... خیلی خوب بود... ؛ ولی نمیتونم وادارت کنم الان خانواده تو ول کنی ! ....حتما گذشته برات مهم بوده ؛ که میخواستی اون فیلمو بسازی ؛
بهت حق میدم ؛تو ...همه ی شما خیلی رنج کشیدین...ولی برای من دیگه بسه !
اگه من رو ؛ هنوز زن خودت میدونی ؛ اگه کوچکترین حسی بهم داری ؛ باهام بیا !
وگرنه ؛ یه کم پول میخوام که یه اتاق اجاره کنم ؛ حس خوبی به اینجا ندارم!
نمیخوام دست هیچکی بهم برسه!
شهرام با چشمان رنگ برکه اش ؛ نگاهم کرد....انگار جنگلها در تنش ؛ میطپیدند...
گفت: خب معلومه زنمی دیوونه! من دیوونه تم...نمیفهمی خودت؟!
فقط این روزا ؛ یه فکری اذیتم میکنه....
موندم شبنم ؛ بعد از تخریب اون بیمارستان ؛ کجا بوده این مدت؟ چیکار میکرده؟ چرا بعد از این همه سال ؛ با عجله اومده ده که تو راه ؛ تصادف کرده! گفتن سرعت ماشینش ؛ خیلی بالا بوده....چیکار داشته ؟!
یه چیزایی این وسط هست که هنوز ....
گفتم : ببین! نمیخوام بدونم عزیزم...! بوی خوبی ازش نمیاد !
هر چی هست مربوط به
گذشته ست...و گذشته داره همه ی ما رو ؛ ویران میکنه...
تو مادرت رو دوست داری؟
گفت: خب معلومه ! گفتم : بیا گاهی ببینش ! مثل همیشه ؛ مثل گذشته!....تو هم که نمیخوای تا ابد اینجا بمونی ؛ میخوای؟!....
شهرام ؛ بازویم را گرفت و گفت: فردا برمیگردیم تهران ؛ تماس دستش ؛ مثل لمس بنفشه بود ؛ همان حس آرامش و لطافت را میداد ؛
موهایم زیر دستش ؛ نفس میکشیدند !....
گفت: اون ور دنیا هم بخوای ؛ باهات میام!
گفتم: اینجوری نگام نکن ! خجالت میکشم !
گفت : مگه آدم از شوهرش ؛ خجالت میکشه؟!
گفتم: از اینکه تو انقدر خوبی و زیبا.... ! انگارخدا بهم جایزه ای داده ؛ که حقم نیست ! حقم نبوده !
میترسم پشیمون شه یه وقت ازم بگیرتت ؛ بیا بریم از اینجا🔽ادامه پایین
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_پنج
#چیستا_یثربی
پس زهرا مادر من بود ؟!
روزها گذشت...روزهای عاشقی و ملال!
من با نوه ی خاله ام زهره ؛ عروسی کرده بودم ؛ زهره ؛ زنی که نیمه جان ؛ از سد کرج گرفته بودند و حامله بود ! عروس حامله.....
و زهرا ؛ خواهر کوچکترش ؛ لج کرده بود که نو عروس سوگوار حامله را ؛ به خانه راه ندهند ؛ وگرنه او ؛ از آن خانه میرفت !
زهره ؛ پیش خاله شان درشهرستان ؛ دخترش ؛ مهتاب را به دنیا آورد؛ سالها بعد ؛ مهتاب با مردی که عاشقش بود ؛ و بیست و سه سال بزرگتر از او ؛ عروسی کرد؛ یعنی قاضی نیکان!
شهرام ؛ پسر مهتاب و قاضی نیکان بود ؛ و شبنم ؛ دختر خاله ی زهره و زهرا ! او و مهتاب همدیگر را مثل خواهران واقعی دوست داشتند ؛ مهتاب زن قاضی شد و شبنم در زندان!
سخت نبود فهمیدنش ! من و شهرام فامیل بودیم و او هم مثل من ؛ خبر نداشت ! اصلا نمیدانست زهرا کجاست ؛ و چه سرنوشتی پیدا کرده ! الان هم ؛ نمیدانستیم چرا مادرم مرا گم کرده ! آن هم بعد از آن همه سال ؛ نذر و دعا برای بچه دار شدن! فقط گفتند پدرم ؛ زمان بارداری مادرم ؛ مریض شد و فوت کرد ؛
مادرم افسردگی گرفت....
مدتی ؛ مرا از او جدا کردند ؛ زن دیگری که مورد اطمینان مادرم بود ؛ مرا بزرگ میکرد ؛ او که بود؟ و چرا من گم شدم؟
مشتعلی گفته بود ؛
گم نشدی؛ دزدیدنت! ....
من گم شدم ؟! دزدیده شدم؟!
به درد چه کسی میخوردم ؟
اصلا مادرم مرا کجا گذاشته بود که گم شدم؟......
حسی به مادرم ؛ زهرا نداشتم ؛ فقط دلم برایش میسوخت ؛ اما حس مادرانه به من نمیداد !
چند هفته ی دیگر گذشت؛ نه از چیستا خبری بود ؛ نه از علیرضا و شبنم.... و نه خانواده ی ناتنی خودم...
با من که کسی کاری نداشت ؛ انگار در شهر ؛ سیل آمده بود و همه را آب برده بود !
انگار کسی حق تماس با تبعیدیها را نداشت و ما به عشق ؛ در آلونک رنج و غم چندین نسل ؛ تبعید شده بودیم.....
شبی به شهرام گفتم : میدونی دیگه برام مهم نیست کی دزدیدتم و چرا و چطور از خونواده ی آقای صالحی؛ سر درآوردم !
میدونم به تو و چیستا گفتن ؛ یه زن و مرد معتاد ؛ منو گذاشتن جلوی در خونه شون ! و منم معتاد بودم ! ....
مطمینم دروغ میگن!....
تو این سالها کم دروغ بهم نگفتن.....نمیخوام بدونم چرا ! دیگه مهم نیست ! حتی دونستن رازهای گذشته ؛ دیگه مهم نیست....بهای زیادی براشون دادیم....سالهایی که به مادر احتیاج داشتم ؛ مادری نبود ! حالا چرا نبود ؛ دیگه چه دردی ازم دوا میکنه ؟!
الان هم که حالش خوب نیست! حتی نمیذاره جز من و تو ؛ هیچکی صورتشو ببینه!
صبح تا شب داره ذکرای عجیب میگه..... الان دیگه نیازی به من نداره.....منو نمیبینه ؛
نگاهش همیشه اون دورهاست!
میدونی شهرام ؛ من میخوام ازاین کلبه برم ! از این تبعید زمستونی....
میخوام برگردم شهر! با تو این تبعید سرد؛ تابستون شد.... خیلی خوب بود... ؛ ولی نمیتونم وادارت کنم الان خانواده تو ول کنی ! ....حتما گذشته برات مهم بوده ؛ که میخواستی اون فیلمو بسازی ؛
بهت حق میدم ؛تو ...همه ی شما خیلی رنج کشیدین...ولی برای من دیگه بسه !
اگه من رو ؛ هنوز زن خودت میدونی ؛ اگه کوچکترین حسی بهم داری ؛ باهام بیا !
وگرنه ؛ یه کم پول میخوام که یه اتاق اجاره کنم ؛ حس خوبی به اینجا ندارم!
نمیخوام دست هیچکی بهم برسه!
شهرام با چشمان رنگ برکه اش ؛ نگاهم کرد....انگار جنگلها در تنش ؛ میطپیدند...
گفت: خب معلومه زنمی دیوونه! من دیوونه تم...نمیفهمی خودت؟!
فقط این روزا ؛ یه فکری اذیتم میکنه....
موندم شبنم ؛ بعد از تخریب اون بیمارستان ؛ کجا بوده این مدت؟ چیکار میکرده؟ چرا بعد از این همه سال ؛ با عجله اومده ده که تو راه ؛ تصادف کرده! گفتن سرعت ماشینش ؛ خیلی بالا بوده....چیکار داشته ؟!
یه چیزایی این وسط هست که هنوز ....
گفتم : ببین! نمیخوام بدونم عزیزم...! بوی خوبی ازش نمیاد !
هر چی هست مربوط به
گذشته ست...و گذشته داره همه ی ما رو ؛ ویران میکنه...
تو مادرت رو دوست داری؟
گفت: خب معلومه ! گفتم : بیا گاهی ببینش ! مثل همیشه ؛ مثل گذشته!....تو هم که نمیخوای تا ابد اینجا بمونی ؛ میخوای؟!....
شهرام ؛ بازویم را گرفت و گفت: فردا برمیگردیم تهران ؛ تماس دستش ؛ مثل لمس بنفشه بود ؛ همان حس آرامش و لطافت را میداد ؛
موهایم زیر دستش ؛ نفس میکشیدند !....
گفت: اون ور دنیا هم بخوای ؛ باهات میام!
گفتم: اینجوری نگام نکن ! خجالت میکشم !
گفت : مگه آدم از شوهرش ؛ خجالت میکشه؟!
گفتم: از اینکه تو انقدر خوبی و زیبا.... ! انگارخدا بهم جایزه ای داده ؛ که حقم نیست ! حقم نبوده !
میترسم پشیمون شه یه وقت ازم بگیرتت ؛ بیا بریم از اینجا🔽ادامه پایین
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی
شهرام میخواست مرا روی شانه هایش بگذارد و سه بار ؛ دور حیاط بچرخد ؛ اما دستش را تازه باز کرده بود ؛ به کتفش فشار میامد ؛ روی برفهای تازه افتادیم و هر چه برف بود ؛ در دهان و موهای همدیگر ریختیم .... یخ زدم!
بش گفتم : دیگه سینما تمام ! اونم گفت: واسه چی؟ حاج خانم میشینه خونه؛ بچه ها رو بزرگ میکنه ؛ حاج آقام میره نون میاره خونه ! همه با هم ؛ حالشو میبرن !
گفتم: وای شهرام باید به یکی خبر بدم! زود ؛ به کلبه برگشتم ؛ او هم دنبالم؛ گفت: کیه حالا انقدر مهمه؟!
در دلم گفتم : حالا من که دیگه یه نفر نیستم!
دو نفرم ! باید به دو نفر احترام بذارن ! یعنی الان یکی تو وجود منه که نفس میکشه؟ چیزایی میخواد؟ گشنه ش میشه؟ سردش میشه؟ عشق میخواد؟ و فردا ممکنه چیزایی بخواد که من نخوام ؛ یا نتونم بش بدم ؟!
تنم لرزید! به قوت قلب یک زن نیاز داشتم ! یک مادر !
باید اول به مادرم میگفتم ! اما کدامیکی؟
آن یکی که حتما ؛ ظاهری هم شده ؛ خوشحال میشد و باز میگفت ؛ ما درحق تو کوتاهی کردیم دخترم .... ببخش ! سرمون شلوغ بود ؛ کار زیاده ؛ میدونی که ! تو این یه ماه نتونستیم بهت سر بزنیم...ولی خیالمون از تو ؛ همیشه راحته ! ... و بعد ؛ قطع میکرد و به کارش میرسید !
میخوام خیالشون راحت نباشه !
مادر واقعی ام هم ؛ معمولا تا ظهر میخوابید ؛ بعد تا سحر راه میرفت و زیر لب ذکرهایی میگفت که کسی نمیفهمید چه میگوید !
پاهایش از فرط راه رفتن ؛ ورم کرده بود ؛ مشتعلی میگفت ؛ هیجان ؛ برایش خوب نیست! تازه چه واکنشی نشان دهد؟ بخندد؟! گریه کند؟! خودش سالها نذر کرده بود بچه دار شود ؛ و بعد ؛ هم شوهرش را در دوران حاملگی ؛ از دست داده بود ؛ و هم بچه اش را گم کرده بود !
فکر نمیکردم احساس خاصی نشان دهد! شاید حالش بدتر هم میشد و یاد گذشته می افتاد .
مادر شهرام هم ؛ حتما یاد بچه ی سقط شده ی خودش میافتاد ؛ و گریه را شروع میکرد ؛ از آن گریه های قطع نشدنی...نه ! اینها نه !
چیستا ! او باید خبردار میشد! حتما خوشحال میشد؛خودش هم مادر بود .
اما یادم آمد آخرین بار ؛ سرش داد بدی کشیده بودم ! خجالت میکشیدم زنگ بزنم! ...
خدایا یعنی یک نفر در این دنیا نبود که خبر را به او بدهم؟
شهرام دم در ایستاده بود؛
گفت: به نظرم ؛ بهتره به مشتعلی بگی! گفتم : مسخره م میکنی؟! گفت:
نه والله! از همه بیشتر ؛ خوشحال میشه! بخاطر یه شبنم کوچولوی دیگه! یعنی یه مهتاب کوچولوی دیگه !
یادمه حاج آقا سپندان ؛ همه رو وادار کرده بود مامان منو ؛ شبنم ؛ صدا کنن که کسی شک نکنه زن قاضیه ! اسمی که خود مادرم اصرار داشت....
مشتعلی عاشق ؛ به مامان میگفت : شبنم خاتون! مردک دیوانه ! اگه به اون خبر رو بدی ؛ روابط عمومیتم میشه!
همه ی ده و دنیا میفهمن!
گفتم : کسی خوشحال هم میشه؟
سکوت کرد ؛ پس از چند لحظه گفت : بیخیال! من و تو که خوشحالیم ! گور بابای دنیا!
گوشی من زنگ زد ؛ سهراب بود!
حس ششم داشت؟اتفاقا اصلا قصد گفتن به او را نداشتم ! ظاهرا ؛ کار دیگری داشت ؛ صدایش برخلاف همیشه ؛ استرس داشت ؛ گفت:
پدر یوحنا؛ الان میدونه پدر واقعیش زنده ست و اسمشو عوض کرده ؛ دیگه مجیدی نیست....خیلی وقته ؛ مجیدی نیست !
انقدر اصرار کرد ؛ من بش گفتم پدر واقعیش کیه! تو مدارک شورای ده ؛ تو یه تیکه روزنامه دیده بودم.داشتمش. اول نفهمیدم چیه ! بعدا فهمیدم؛ وقتی ماجرای پدر روحانی رو شنیدم ! من گفتم ؛چون بالاخره میفهمید و حقشه بدونه!
به پدر روحانی یا همون حسین؛ این همه سال گفته بودن پدرش اعدام شده ؛ اسم پدرشم ؛ توماس بوده!تا دوسال پیش اینو بش گفتن!
اما پدر واقعیش زیر شکنجه زنده موند؛ انقلاب شد؛ رفت جنگ ؛ فرمانده شد ؛ و الان از مقاماته ! واتفاقا کسیه که پیتر ؛ یا حسین ؛ ازش متنفره! چون یه بار اقلیتا رو ؛ تو سخنرانیش ؛ بد کوبید! پیتر خودش تو یه بحثی که اخیرا؛ تلفنی داشتیم ؛ گفت از آدمایی مثل این سرداره بدش میاد ؛ به خاطر دید بسته ای که داره !گفتم : پدره ؛ یعنی سردار ؛ میدونه این، پسرشه؟
گفت:نه! باورم نمیکنه بچه ش کشیش شده باشه! اگه بفهمه ؛ شاید سکته کنه سردار بزرگ !
به اونم گفته بودن ؛ بچه شو دزدیدن و خبری ازش نیست! همه ی این سالها احتمالا فکر میکرده بچه مرده.....الان سه پسر و دو تا دختر بزرگ ؛ از زن بعدیش داره.....زنی که سالهای جنگ ؛ بعد از صدیقه ی پرورش گرفت....
گفتم: خب؟! چه کنیم؟
گفت: علیرضا رو پیدا نمیکنم ؛ گوشیشو جواب نمیده...باید همه بریم و ماجرا رو به سردار بگیم ! علیرضا ؛ از بچگی میدونست که مادرش یکی دیگه ست! عکسشم داشت...اسمشم میدونست که شبنمه!
اما حسین نه! تازه دو ساله بش گفتن!
ادامه در پست بعد⬇️
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی
شهرام میخواست مرا روی شانه هایش بگذارد و سه بار ؛ دور حیاط بچرخد ؛ اما دستش را تازه باز کرده بود ؛ به کتفش فشار میامد ؛ روی برفهای تازه افتادیم و هر چه برف بود ؛ در دهان و موهای همدیگر ریختیم .... یخ زدم!
بش گفتم : دیگه سینما تمام ! اونم گفت: واسه چی؟ حاج خانم میشینه خونه؛ بچه ها رو بزرگ میکنه ؛ حاج آقام میره نون میاره خونه ! همه با هم ؛ حالشو میبرن !
گفتم: وای شهرام باید به یکی خبر بدم! زود ؛ به کلبه برگشتم ؛ او هم دنبالم؛ گفت: کیه حالا انقدر مهمه؟!
در دلم گفتم : حالا من که دیگه یه نفر نیستم!
دو نفرم ! باید به دو نفر احترام بذارن ! یعنی الان یکی تو وجود منه که نفس میکشه؟ چیزایی میخواد؟ گشنه ش میشه؟ سردش میشه؟ عشق میخواد؟ و فردا ممکنه چیزایی بخواد که من نخوام ؛ یا نتونم بش بدم ؟!
تنم لرزید! به قوت قلب یک زن نیاز داشتم ! یک مادر !
باید اول به مادرم میگفتم ! اما کدامیکی؟
آن یکی که حتما ؛ ظاهری هم شده ؛ خوشحال میشد و باز میگفت ؛ ما درحق تو کوتاهی کردیم دخترم .... ببخش ! سرمون شلوغ بود ؛ کار زیاده ؛ میدونی که ! تو این یه ماه نتونستیم بهت سر بزنیم...ولی خیالمون از تو ؛ همیشه راحته ! ... و بعد ؛ قطع میکرد و به کارش میرسید !
میخوام خیالشون راحت نباشه !
مادر واقعی ام هم ؛ معمولا تا ظهر میخوابید ؛ بعد تا سحر راه میرفت و زیر لب ذکرهایی میگفت که کسی نمیفهمید چه میگوید !
پاهایش از فرط راه رفتن ؛ ورم کرده بود ؛ مشتعلی میگفت ؛ هیجان ؛ برایش خوب نیست! تازه چه واکنشی نشان دهد؟ بخندد؟! گریه کند؟! خودش سالها نذر کرده بود بچه دار شود ؛ و بعد ؛ هم شوهرش را در دوران حاملگی ؛ از دست داده بود ؛ و هم بچه اش را گم کرده بود !
فکر نمیکردم احساس خاصی نشان دهد! شاید حالش بدتر هم میشد و یاد گذشته می افتاد .
مادر شهرام هم ؛ حتما یاد بچه ی سقط شده ی خودش میافتاد ؛ و گریه را شروع میکرد ؛ از آن گریه های قطع نشدنی...نه ! اینها نه !
چیستا ! او باید خبردار میشد! حتما خوشحال میشد؛خودش هم مادر بود .
اما یادم آمد آخرین بار ؛ سرش داد بدی کشیده بودم ! خجالت میکشیدم زنگ بزنم! ...
خدایا یعنی یک نفر در این دنیا نبود که خبر را به او بدهم؟
شهرام دم در ایستاده بود؛
گفت: به نظرم ؛ بهتره به مشتعلی بگی! گفتم : مسخره م میکنی؟! گفت:
نه والله! از همه بیشتر ؛ خوشحال میشه! بخاطر یه شبنم کوچولوی دیگه! یعنی یه مهتاب کوچولوی دیگه !
یادمه حاج آقا سپندان ؛ همه رو وادار کرده بود مامان منو ؛ شبنم ؛ صدا کنن که کسی شک نکنه زن قاضیه ! اسمی که خود مادرم اصرار داشت....
مشتعلی عاشق ؛ به مامان میگفت : شبنم خاتون! مردک دیوانه ! اگه به اون خبر رو بدی ؛ روابط عمومیتم میشه!
همه ی ده و دنیا میفهمن!
گفتم : کسی خوشحال هم میشه؟
سکوت کرد ؛ پس از چند لحظه گفت : بیخیال! من و تو که خوشحالیم ! گور بابای دنیا!
گوشی من زنگ زد ؛ سهراب بود!
حس ششم داشت؟اتفاقا اصلا قصد گفتن به او را نداشتم ! ظاهرا ؛ کار دیگری داشت ؛ صدایش برخلاف همیشه ؛ استرس داشت ؛ گفت:
پدر یوحنا؛ الان میدونه پدر واقعیش زنده ست و اسمشو عوض کرده ؛ دیگه مجیدی نیست....خیلی وقته ؛ مجیدی نیست !
انقدر اصرار کرد ؛ من بش گفتم پدر واقعیش کیه! تو مدارک شورای ده ؛ تو یه تیکه روزنامه دیده بودم.داشتمش. اول نفهمیدم چیه ! بعدا فهمیدم؛ وقتی ماجرای پدر روحانی رو شنیدم ! من گفتم ؛چون بالاخره میفهمید و حقشه بدونه!
به پدر روحانی یا همون حسین؛ این همه سال گفته بودن پدرش اعدام شده ؛ اسم پدرشم ؛ توماس بوده!تا دوسال پیش اینو بش گفتن!
اما پدر واقعیش زیر شکنجه زنده موند؛ انقلاب شد؛ رفت جنگ ؛ فرمانده شد ؛ و الان از مقاماته ! واتفاقا کسیه که پیتر ؛ یا حسین ؛ ازش متنفره! چون یه بار اقلیتا رو ؛ تو سخنرانیش ؛ بد کوبید! پیتر خودش تو یه بحثی که اخیرا؛ تلفنی داشتیم ؛ گفت از آدمایی مثل این سرداره بدش میاد ؛ به خاطر دید بسته ای که داره !گفتم : پدره ؛ یعنی سردار ؛ میدونه این، پسرشه؟
گفت:نه! باورم نمیکنه بچه ش کشیش شده باشه! اگه بفهمه ؛ شاید سکته کنه سردار بزرگ !
به اونم گفته بودن ؛ بچه شو دزدیدن و خبری ازش نیست! همه ی این سالها احتمالا فکر میکرده بچه مرده.....الان سه پسر و دو تا دختر بزرگ ؛ از زن بعدیش داره.....زنی که سالهای جنگ ؛ بعد از صدیقه ی پرورش گرفت....
گفتم: خب؟! چه کنیم؟
گفت: علیرضا رو پیدا نمیکنم ؛ گوشیشو جواب نمیده...باید همه بریم و ماجرا رو به سردار بگیم ! علیرضا ؛ از بچگی میدونست که مادرش یکی دیگه ست! عکسشم داشت...اسمشم میدونست که شبنمه!
اما حسین نه! تازه دو ساله بش گفتن!
ادامه در پست بعد⬇️
@Chista_Yasrebi
ادامه از پست بالا⬆️
#ادامه_ی_قسمت
#نودوشش /96/
پیتر دو ساله میدونه عوضشون کردن؛ ولی تاالان نمیدونست پدرش زنده ست ! اونم از یه خواهر روحانی پیری تو بستر مرگ شنیده ! بنده خدا حسین ؛ یا پدر روحانی ؛ شوکه شده حتما ؛ اون موقع!
الان کمک لازم دارم....اون دوست چیستا خانم!.... یه بار گفتید! همون که....
گفتم : حاج علی ؟ عمرا !...
اولا الان ایران نیست ؛ ثانیا از این جور جمعا بیزاره! از هنریا !
چیستا اصلا راجع به اونا ؛ باش حرف نمیزنه ؛ چون میدونه خوشش نمیاد! شهرام پوزخندی زد.
سهراب گفت: پس علیرضا رو پیدا کنید! این دو تا بچه با هم عوض شدن ؛ شاید زبون همو بفهمن!...مال یه نسلن! شرایطشونم ؛ تقریبا یکی بوده....پیتر ؛ تو راه مقر سرداره ؛ خیلی هم عصبانیه !.... نمیدونم چرا.... به دلم بد افتاده...سردار بادیگارد مسلح داره.... بیاید ! زود!
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista /instagram
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
ادامه از پست بالا⬆️
#ادامه_ی_قسمت
#نودوشش /96/
پیتر دو ساله میدونه عوضشون کردن؛ ولی تاالان نمیدونست پدرش زنده ست ! اونم از یه خواهر روحانی پیری تو بستر مرگ شنیده ! بنده خدا حسین ؛ یا پدر روحانی ؛ شوکه شده حتما ؛ اون موقع!
الان کمک لازم دارم....اون دوست چیستا خانم!.... یه بار گفتید! همون که....
گفتم : حاج علی ؟ عمرا !...
اولا الان ایران نیست ؛ ثانیا از این جور جمعا بیزاره! از هنریا !
چیستا اصلا راجع به اونا ؛ باش حرف نمیزنه ؛ چون میدونه خوشش نمیاد! شهرام پوزخندی زد.
سهراب گفت: پس علیرضا رو پیدا کنید! این دو تا بچه با هم عوض شدن ؛ شاید زبون همو بفهمن!...مال یه نسلن! شرایطشونم ؛ تقریبا یکی بوده....پیتر ؛ تو راه مقر سرداره ؛ خیلی هم عصبانیه !.... نمیدونم چرا.... به دلم بد افتاده...سردار بادیگارد مسلح داره.... بیاید ! زود!
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista /instagram
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_هفتم
#چیستایثربی
ما دیر رسیدیم ؛ جهان دیر رسید ؛ سرنوشت هم مثل ما عقب افتاد!
پیتر یوحنا را دستگیر کرده بودند ؛ به جرم ایجاد اغتشاش ! سهراب میگفت ؛ خیلی سعی کرده جلوشو بگیره ؛ اما اون رفته دم پایگاه ؛ سردار رو که دیده ؛ داد زده : آقای مجیدی! خب سالهاست کسی سردار رو به این فامیل نمیشناخت! سردار برمیگرده ؛ پیتر با لباس کشیشی میگه :
هیچ انسانی نجس نیست ! به خصوص پسر صدیقه ی پرورش ؛ که به خاطر زنده موندن امثال تو مرد ! آدما نجس بدنیا نمیان ؛ ولی گاهی کثیف میشن... به مرور زمان ! بذار پدر آسمانی ما تصمیم بگیره نجس کیه! تو حق ستم به مردم نداری!
سردارکه سخت جا خورده بود ؛ فکر کرده این کشیشم جاسوس خارجیاست !
چون اسم زن شهیدشم آورد ؛ که کسی خبر نداشت ! خواستن به پیتر یوحنا حمله کنن!
سردار گفت: نه ؛ فقط ببرینش! با این پدر ؛ حالا من ؛ کار ؛ زیاد دارم!
سهراب گفت : من میخواستم جلو برم و همه چیز رو بگم ؛ ولی شلوغ شده بود!
سربازا نمیذاشتن ؛ فکر میکردن کار کشیش ؛ ربطی به شلوغی اخیر هشتادو هشت داره!
منو زدن عقب ؛ سردارم سوار شد رفت ؛ حالا پیتر رو گرفتن ! کلیسا واویلا میشه ! جوونا که نمیدونن این کشیش ؛ مسلمونه ! اگه هم بفهمن ؛ کلیسا شلوغ میشه ! وقتی بفهمن کشیشون ؛ پسر سرداری به این تندیه.... و مسلمون!
میدانستیم سردار آدم تندی ست ؛ و روزهای بدی را میگذارند ؛ همه را دشمن و عامل فتنه میبیند ؛ شهرام گفت : گمونم از بازیگرام خوشش نیاد ؛ وقت ملاقات بهم نمیده ! میده؟ یکی باید بهش بگه!
پشت سرمان ؛ سایه ای ؛ در چادر مشکی گفت: من میگم !...
برگشتیم ! من ؛ شهرام ؛ سهراب و علیرضا....
شبنم بود ! با عینک تیره ؛ موهایش را رنگ کرده بود؛ و چندین سال جوانتر به نظر میرسید . سهراب گفت:
کجا بودین شبنم خانم؟
علیرضا گفت: سوال نکن از مادرم !
من گفتم: نگرانتون بودیم!
شهرام هم گفت : اومدید ؛ تصادف کردید؛ گفتن امکان فلجی وجود داره!
...کسی رو ندیدید! بعدم با پسرتون ناپدید شدید! بعد از این همه سال؛ چرا اومدی خاله؟
شبنم گفت : چون میدونستم چنین روزی پیش میاد! چون سردار رو میشناختم و سرسختیشو!
چون وقتی همه جور شکنجه ش میدادن ؛ من توی اون زندان لعنتی بودم! هردومون از بچه هامون بیخبر!
من فقط میدونستم آذر من؛ پیش یه خانواده ی مذهبیه ؛ راجع به پسر اون ؛ هیچکدوم چیزی نمیدونستیم !
من به صدیقه قول داده بودم یه روز به پسرش بگم مادرش چرا مرد! اون شوهرشو لو نداد ؛ اصلا هیچی نگفت! برای همین، دیگه به دردشون نمیخورد...کشتنش!
سردارم چیزی لو نداد ؛ اما مجیدی از خطوط اصلی رابط بچه های حوزه ی علمیه بود؛ لازمش داشتن ؛ مهره ی سوخته نبود ! میخواستن ببینن توی زندان ؛ نفوذیاش کین؟!...
چطوری اعلامیه های امامو ، تو زندان هم پخش میکنه!
مهرداد روانی ؛ منو از زندان دزدید! چند سال بعد ؛ انقلاب شد ؛ منم زنده موندم ، مهرداد رو کشتم ؛ اما...
علیرضا گفت: بقیه شو نگو مادر! شهرام گفت:بعد ازتخریب بیمارستان کجا بودین؟ گفت: بیمارستان؟ من فقط دو سال ؛ مهمون اون بیمارستان بودم؛ ظاهرا برای فرار از مجازات قتل ! بله...بیمارستان بودم ؛ اما بیمار نبودم! کارمند و نفوذی سردار بودم! هنوزم هستم !
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هفت
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پست آخر
#پیج_رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.به شخصیت خود ؛ احترام بگذارید.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_هفتم
#چیستایثربی
ما دیر رسیدیم ؛ جهان دیر رسید ؛ سرنوشت هم مثل ما عقب افتاد!
پیتر یوحنا را دستگیر کرده بودند ؛ به جرم ایجاد اغتشاش ! سهراب میگفت ؛ خیلی سعی کرده جلوشو بگیره ؛ اما اون رفته دم پایگاه ؛ سردار رو که دیده ؛ داد زده : آقای مجیدی! خب سالهاست کسی سردار رو به این فامیل نمیشناخت! سردار برمیگرده ؛ پیتر با لباس کشیشی میگه :
هیچ انسانی نجس نیست ! به خصوص پسر صدیقه ی پرورش ؛ که به خاطر زنده موندن امثال تو مرد ! آدما نجس بدنیا نمیان ؛ ولی گاهی کثیف میشن... به مرور زمان ! بذار پدر آسمانی ما تصمیم بگیره نجس کیه! تو حق ستم به مردم نداری!
سردارکه سخت جا خورده بود ؛ فکر کرده این کشیشم جاسوس خارجیاست !
چون اسم زن شهیدشم آورد ؛ که کسی خبر نداشت ! خواستن به پیتر یوحنا حمله کنن!
سردار گفت: نه ؛ فقط ببرینش! با این پدر ؛ حالا من ؛ کار ؛ زیاد دارم!
سهراب گفت : من میخواستم جلو برم و همه چیز رو بگم ؛ ولی شلوغ شده بود!
سربازا نمیذاشتن ؛ فکر میکردن کار کشیش ؛ ربطی به شلوغی اخیر هشتادو هشت داره!
منو زدن عقب ؛ سردارم سوار شد رفت ؛ حالا پیتر رو گرفتن ! کلیسا واویلا میشه ! جوونا که نمیدونن این کشیش ؛ مسلمونه ! اگه هم بفهمن ؛ کلیسا شلوغ میشه ! وقتی بفهمن کشیشون ؛ پسر سرداری به این تندیه.... و مسلمون!
میدانستیم سردار آدم تندی ست ؛ و روزهای بدی را میگذارند ؛ همه را دشمن و عامل فتنه میبیند ؛ شهرام گفت : گمونم از بازیگرام خوشش نیاد ؛ وقت ملاقات بهم نمیده ! میده؟ یکی باید بهش بگه!
پشت سرمان ؛ سایه ای ؛ در چادر مشکی گفت: من میگم !...
برگشتیم ! من ؛ شهرام ؛ سهراب و علیرضا....
شبنم بود ! با عینک تیره ؛ موهایش را رنگ کرده بود؛ و چندین سال جوانتر به نظر میرسید . سهراب گفت:
کجا بودین شبنم خانم؟
علیرضا گفت: سوال نکن از مادرم !
من گفتم: نگرانتون بودیم!
شهرام هم گفت : اومدید ؛ تصادف کردید؛ گفتن امکان فلجی وجود داره!
...کسی رو ندیدید! بعدم با پسرتون ناپدید شدید! بعد از این همه سال؛ چرا اومدی خاله؟
شبنم گفت : چون میدونستم چنین روزی پیش میاد! چون سردار رو میشناختم و سرسختیشو!
چون وقتی همه جور شکنجه ش میدادن ؛ من توی اون زندان لعنتی بودم! هردومون از بچه هامون بیخبر!
من فقط میدونستم آذر من؛ پیش یه خانواده ی مذهبیه ؛ راجع به پسر اون ؛ هیچکدوم چیزی نمیدونستیم !
من به صدیقه قول داده بودم یه روز به پسرش بگم مادرش چرا مرد! اون شوهرشو لو نداد ؛ اصلا هیچی نگفت! برای همین، دیگه به دردشون نمیخورد...کشتنش!
سردارم چیزی لو نداد ؛ اما مجیدی از خطوط اصلی رابط بچه های حوزه ی علمیه بود؛ لازمش داشتن ؛ مهره ی سوخته نبود ! میخواستن ببینن توی زندان ؛ نفوذیاش کین؟!...
چطوری اعلامیه های امامو ، تو زندان هم پخش میکنه!
مهرداد روانی ؛ منو از زندان دزدید! چند سال بعد ؛ انقلاب شد ؛ منم زنده موندم ، مهرداد رو کشتم ؛ اما...
علیرضا گفت: بقیه شو نگو مادر! شهرام گفت:بعد ازتخریب بیمارستان کجا بودین؟ گفت: بیمارستان؟ من فقط دو سال ؛ مهمون اون بیمارستان بودم؛ ظاهرا برای فرار از مجازات قتل ! بله...بیمارستان بودم ؛ اما بیمار نبودم! کارمند و نفوذی سردار بودم! هنوزم هستم !
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هفت
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پست آخر
#پیج_رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.به شخصیت خود ؛ احترام بگذارید.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
ادامه ی #قسمت_98
#او_یکزن
#چیستایثربی
ادامه ی پست قبل🔼
قسمت #نودوهشت
#دو_بخشه شد.
شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم! فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....
تو تمام راهروهای زندان ؛ صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛ میپیچید...
همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم ؛ همه مجیدی بودیم! ...من عاشق همین شدم ! کجا رفت اون مجیدی؟!...
اون پدر حسین؟ اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....
چی شدی؟ نمیدونم ! خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد ! بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه و بله قربان گو !...
تو غلام حلقه به گوش میخوای! مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛ اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که درگیری لفظی جلوی مردم ؛ با یه سردار محترم و معروف نظام ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی کشیده.....سردار گفت :
و اگه نذارم ؟
شبنم آهسته گفت : خدا شاهده شلیک میکنم ؛ نمیکشمت! زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار !
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛ اسلحه را به سمت سردار گرفت ؛
...و گفت:
زمینگیرت میکنم .... بعد هم تو منو اعدام میکنی ؛ کاری که سالها پیش میخواستن بکنن! من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده ؛ یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛ من هیچوقت از تو خواهشی نکردم.... یالله... زود سردار !
سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛ گفت :
بزن ! شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم ! بزن لعنتی !
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه برداشت و اشتراک ؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.این داستان؛ کتاب است و
#شابک دارد.
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
ادامه ی #قسمت_98
#او_یکزن
#چیستایثربی
ادامه ی پست قبل🔼
قسمت #نودوهشت
#دو_بخشه شد.
شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم! فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....
تو تمام راهروهای زندان ؛ صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛ میپیچید...
همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم ؛ همه مجیدی بودیم! ...من عاشق همین شدم ! کجا رفت اون مجیدی؟!...
اون پدر حسین؟ اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....
چی شدی؟ نمیدونم ! خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد ! بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه و بله قربان گو !...
تو غلام حلقه به گوش میخوای! مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛ اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که درگیری لفظی جلوی مردم ؛ با یه سردار محترم و معروف نظام ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی کشیده.....سردار گفت :
و اگه نذارم ؟
شبنم آهسته گفت : خدا شاهده شلیک میکنم ؛ نمیکشمت! زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار !
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛ اسلحه را به سمت سردار گرفت ؛
...و گفت:
زمینگیرت میکنم .... بعد هم تو منو اعدام میکنی ؛ کاری که سالها پیش میخواستن بکنن! من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده ؛ یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛ من هیچوقت از تو خواهشی نکردم.... یالله... زود سردار !
سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛ گفت :
بزن ! شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم ! بزن لعنتی !
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه برداشت و اشتراک ؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.این داستان؛ کتاب است و
#شابک دارد.
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig