#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
حکمش اعدام بود ؛ اما کلی آشنا داشت ؛ یه زندان مخروبه تو یه شهر پرت ؛ بیست سال ! به جرم اختلاس ؛ قاچاق ؛ضرب و شتم ؛ هر چی به جز کاری که با مادر شهرام کرد ؛ لعنتی!
وقتی میبردنش ؛ خودمو رسوندم اونجا ؛ زن تپلش گریه میکرد ؛ اونو دست بسته ؛ سوار ماشین کردن ؛ یه لحظه منو دید ؛ لبخند زدم و یه دستمال سیاه رو مثل چشمبند ؛ رو چشام بستم. نمیدونم فهمید یا نه! ولی رنگش پرید.حالم جا اومد!
حالا نوبت نزول خوره بود ؛ میدونستم تا ابد دنبالمه...باید کارو یه سره میکردم ، وگرنه حتی تا ده ردمو میگرفت...چون بش گفتم ؛ من موقع بردن پدر شهرام ؛ اونجا بودم ؛
گفتم : اومدم کوله پشتیمو ببرم... درو پشتم بست ؛ عکس و پول موادشو میخواست ؛ با سه تا کارگرش از قبل ؛ منتظرم بودن ! به جونم افتادن ؛ بامیله آهنی ....قصدشون کشتن بود ! بعدم میگفتن تصادفی سرش خورده به دیوار...یا اصلا جسدمو نیست و نابود میکردن ! از قبل میدونستم زنده م نمیذاره! زنش رسید ؛ عکس لخت شوهرش ؛ تو دستش بود! شب قبل داده بودم بش ؛ میدونستم زنه تنها راه نجاتمه!
زنه گفت: ولش کن کثافت بچه باز! نزولخوره رنگش شد گچ دیوار ! زنش یه مشت اسکناس گذاشت تو جیبم ؛ گفت؛ فرار کن! با اولین اتوبوس رسیدم ده؛ آقام؛ حاجی سپندان با شلاق اومد پیشوازم !
نمیدونست کجا بودم یا چیکار کردم! فقط میدونست یه ماه خونه نبودم و فرار کردم ! صد جا زنگ زده بود و دنبالم گشته بود...
منو برد طویله ؛ شروع کرد زدن! داد نزدم تا شهرام و مادرش نشنون ! آقام میگفت: دادنمیزنی؟ فقط بگو کجا بودی؟ چیکار کردی آذر؟ راستشو بگو دیگه نمیزنم ! یونجه ها رو گازگرفتم ؛ گذاشتم بزنه ؛ دیدم اومد تو ؛ با پاهای کوچیکش؛ شهرام بود ! پیرهن حاجی رو کشید و گفت: نزنش حاجی! تو رو خدا! به خاطر من!
حاجی چشمای معصوم اونو که دید؛ صلواتی فرستاد ؛ شلاقو پرت کرد و رفت.شهرام کنارم نشست.
گفت؛ درد داری؟
گفتم: نه دیگه؛ تموم شد!
گفت: رفیقیم هنوز؟
گفتم: آره؛ چطور مگه؟
گفت: فکر کردم ولم کردی؛ رفتی!
گفتم :
تا آخر عمر ؛ کنارتم داداش ! دست دادیم!
خب اینم حکم ! میبینی نلی خانم ! اجرا شد .... من تبدیل به نجاست شدم ؛ اما اجراشد! گفتم : تو نجس نشدی ! تو واسطه بودی که اون روز اونجا باشی؛ تو واسطه ی خدا بودی که به مهتاب کمک کنی ؛ خدا دوستت داشت که تو رو به بهانه ی چیدن توت فرنگی فرستاد اونجا تا باشی ؛ ببینی ؛ کمک کنی!
تو نظر کرده شی...دعواش میکنی؟!
سرش را لبه مبل گذاشت ؛ میلرزید ! گفت: یعنی از من بدبخت ترم ؛ کسی هست؟
گفتم : تو خودتو ویران کردی ؛ برای یکی دیگه! به این میگن ایثار!.... شاید من روش تو رو انتخاب نمیکردم ؛ یعنی ابدا اینکارو نمیکردم ! اما خدا ؛ با قلبت کارداره که هنوز روشنه ! خاموش نشده علیرضا !نه به خودت فحش بده نه به خدا ! میشه توبه کرد! اون دوستت داره که تو رو ؛ سر راه شهرام گذاشت ؛ شهرامی که هیچکسو نداشت؛ علیرضا دستش را جلوی صورتش گرفت.گفت: دوسم داره خدا؟شروع کرد به گریه! داد زد: خدایا ببخش ! عقلم نمیرسید چیکار کنم باشون ! گند زدم به
خودم.. .منو ببخش. آشتی خدا جون...بیا آشتی کنیم خدا ! چنان گریه میکرد و خدا را صدا میکرد که من هم ؛ به گریه افتادم !
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#اشتراک_گذاری این مطلب ؛ به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است
این کتاب ؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند :
@chista_2
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
حکمش اعدام بود ؛ اما کلی آشنا داشت ؛ یه زندان مخروبه تو یه شهر پرت ؛ بیست سال ! به جرم اختلاس ؛ قاچاق ؛ضرب و شتم ؛ هر چی به جز کاری که با مادر شهرام کرد ؛ لعنتی!
وقتی میبردنش ؛ خودمو رسوندم اونجا ؛ زن تپلش گریه میکرد ؛ اونو دست بسته ؛ سوار ماشین کردن ؛ یه لحظه منو دید ؛ لبخند زدم و یه دستمال سیاه رو مثل چشمبند ؛ رو چشام بستم. نمیدونم فهمید یا نه! ولی رنگش پرید.حالم جا اومد!
حالا نوبت نزول خوره بود ؛ میدونستم تا ابد دنبالمه...باید کارو یه سره میکردم ، وگرنه حتی تا ده ردمو میگرفت...چون بش گفتم ؛ من موقع بردن پدر شهرام ؛ اونجا بودم ؛
گفتم : اومدم کوله پشتیمو ببرم... درو پشتم بست ؛ عکس و پول موادشو میخواست ؛ با سه تا کارگرش از قبل ؛ منتظرم بودن ! به جونم افتادن ؛ بامیله آهنی ....قصدشون کشتن بود ! بعدم میگفتن تصادفی سرش خورده به دیوار...یا اصلا جسدمو نیست و نابود میکردن ! از قبل میدونستم زنده م نمیذاره! زنش رسید ؛ عکس لخت شوهرش ؛ تو دستش بود! شب قبل داده بودم بش ؛ میدونستم زنه تنها راه نجاتمه!
زنه گفت: ولش کن کثافت بچه باز! نزولخوره رنگش شد گچ دیوار ! زنش یه مشت اسکناس گذاشت تو جیبم ؛ گفت؛ فرار کن! با اولین اتوبوس رسیدم ده؛ آقام؛ حاجی سپندان با شلاق اومد پیشوازم !
نمیدونست کجا بودم یا چیکار کردم! فقط میدونست یه ماه خونه نبودم و فرار کردم ! صد جا زنگ زده بود و دنبالم گشته بود...
منو برد طویله ؛ شروع کرد زدن! داد نزدم تا شهرام و مادرش نشنون ! آقام میگفت: دادنمیزنی؟ فقط بگو کجا بودی؟ چیکار کردی آذر؟ راستشو بگو دیگه نمیزنم ! یونجه ها رو گازگرفتم ؛ گذاشتم بزنه ؛ دیدم اومد تو ؛ با پاهای کوچیکش؛ شهرام بود ! پیرهن حاجی رو کشید و گفت: نزنش حاجی! تو رو خدا! به خاطر من!
حاجی چشمای معصوم اونو که دید؛ صلواتی فرستاد ؛ شلاقو پرت کرد و رفت.شهرام کنارم نشست.
گفت؛ درد داری؟
گفتم: نه دیگه؛ تموم شد!
گفت: رفیقیم هنوز؟
گفتم: آره؛ چطور مگه؟
گفت: فکر کردم ولم کردی؛ رفتی!
گفتم :
تا آخر عمر ؛ کنارتم داداش ! دست دادیم!
خب اینم حکم ! میبینی نلی خانم ! اجرا شد .... من تبدیل به نجاست شدم ؛ اما اجراشد! گفتم : تو نجس نشدی ! تو واسطه بودی که اون روز اونجا باشی؛ تو واسطه ی خدا بودی که به مهتاب کمک کنی ؛ خدا دوستت داشت که تو رو به بهانه ی چیدن توت فرنگی فرستاد اونجا تا باشی ؛ ببینی ؛ کمک کنی!
تو نظر کرده شی...دعواش میکنی؟!
سرش را لبه مبل گذاشت ؛ میلرزید ! گفت: یعنی از من بدبخت ترم ؛ کسی هست؟
گفتم : تو خودتو ویران کردی ؛ برای یکی دیگه! به این میگن ایثار!.... شاید من روش تو رو انتخاب نمیکردم ؛ یعنی ابدا اینکارو نمیکردم ! اما خدا ؛ با قلبت کارداره که هنوز روشنه ! خاموش نشده علیرضا !نه به خودت فحش بده نه به خدا ! میشه توبه کرد! اون دوستت داره که تو رو ؛ سر راه شهرام گذاشت ؛ شهرامی که هیچکسو نداشت؛ علیرضا دستش را جلوی صورتش گرفت.گفت: دوسم داره خدا؟شروع کرد به گریه! داد زد: خدایا ببخش ! عقلم نمیرسید چیکار کنم باشون ! گند زدم به
خودم.. .منو ببخش. آشتی خدا جون...بیا آشتی کنیم خدا ! چنان گریه میکرد و خدا را صدا میکرد که من هم ؛ به گریه افتادم !
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#اشتراک_گذاری این مطلب ؛ به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است
این کتاب ؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند :
@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
حتی اگر این ازدواج بد از آب در می آمد ، بهتر از شکل نامناسبی بود که الان داشت !
ما الان هیچ کس او بودیم و بعد از خواندن آن خطبه ، همه کس او می شدیم !
و او آنوقت مردانگی اش را اثبات می کرد که آیا می تواند تا آخر عمر پای مشکلات من بایستد !
پای مشکل حافظه...
پای این افرادی که دنبال ما بودند !
دنبال ارث زنی که مرده بود...
دنبال ارثی که به برادر مرحوم من رسیده بود و ما از همه جا بی خبر !
چون هرگز در فکر اموال برادرم نبودیم ، آن هم با دو فوت در خانواده !
وقتی که همه آزمایش ها تمام شد ، روز عقد مادرم گفت :
من چیزی ندارم به تو هدیه بدم ، به جز گردنبند خودم که مادرم بهم داده.
خودت می دونی... عهد کرده بودم که روز ازدواجت اینو بندازم گردنت.
نمی گم برات خوشبختی میاره ، چون به این چیزا اعتقاد ندارم که اشیا می تونن برای آدم کاری کنن !
ولی می دونم یادگاری خوبیه.
به هرحال همیشه ، منو یادت میندازه.
من بچه گیات ، با عشق بزرگت کردم ، بعد نمی دونم چی شد ، حس کردم ازم دور و دورتر شدی !
اما اینو بدون !
عشق مادری همیشه سر جاشه...
خواستم بگویم ، نه مادر !
من از تو دور نشدم ! این تو بودی که...
ولی هیچ چیز نگفتم.
گردنبند را گرفتم گفتم : خودت بنداز گردنم.
زنجیر گردنبند را که بست ، دستش را بوسیدم و گفتم :
برام دعا کن که اشتباه نکرده باشم.
گفت : بعضی وقتا آدم قدرت خیلی زیادی تو انتخاباش نداره ، باید توکل کرد فقط.
به نظرم آدم بدی نمیاد... یعنی امیدوارم !
بعد از اینکه شما عقد کردید من بر می گردم خونه مون.
گفتم : پیش اون وحشیا ؟!
گفت : با من ، یه پیرزن تنها و مریض چیکار دارن !
چیکار می تونن داشته باشن ؟
همه می دونن که من جای هیچی رو نمی دونم ، چون موقع اون اتفاق ، اونجا نبودم.
اصلا توی خونه راهشونم نمی دم.
اتفاقا بهتره که من برگردم و خونه رو تنها نذاریم.
مریم کلید اون خونه رو داره.
اینجوری درست نیست که هر لحظه آدم حس کنه ، یه عده دارن تو خونه ش می چرخن و همه جا رو می گردن.
گفتم : باشه مادر جون ، هرجور راحتی.
مراسم ساده بود...
مادر محسن مریض بود و نتوانسته بود بیاید.
عمویش آمده بود ، مادر من و عاقد.
سکوت مطلقی در اتاق حکمفرما بود !
وقتی که خطبه را می خواندند ، حس نمی کردم این خطبه ی ازدواج است ،
فکر می کردم خطبه ی زندگیست.
آری گفتن یا نه گفتن به ادامه ی راه است...
فکر نمی کردم دارم با این مرد ازدواج می کنم تا پیوندهای عاطفی ، ما را به هم وصل کند...
فکر می کردم قرار است خطبه ای خوانده شود تا ما با هم مثل دو جنگجو ، مثل دو دلاور ، یا دو هم خون ، تا آخر راه را برویم...
و این یک آیین برادریست ، یا شاید بهتر بگویم یک آیین خواهر و برادریست.
حس می کردم یک گونه آیین تشرف است ، مثل عرفا ! و ما یک روح در دو بدن می شویم !
و این زیبا بود...
انگار محسن ، تمام خاطراتم می شد.
هر چه اکنون نداشتم ! هر چه در آینده ، خواهم داشت....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
حتی اگر این ازدواج بد از آب در می آمد ، بهتر از شکل نامناسبی بود که الان داشت !
ما الان هیچ کس او بودیم و بعد از خواندن آن خطبه ، همه کس او می شدیم !
و او آنوقت مردانگی اش را اثبات می کرد که آیا می تواند تا آخر عمر پای مشکلات من بایستد !
پای مشکل حافظه...
پای این افرادی که دنبال ما بودند !
دنبال ارث زنی که مرده بود...
دنبال ارثی که به برادر مرحوم من رسیده بود و ما از همه جا بی خبر !
چون هرگز در فکر اموال برادرم نبودیم ، آن هم با دو فوت در خانواده !
وقتی که همه آزمایش ها تمام شد ، روز عقد مادرم گفت :
من چیزی ندارم به تو هدیه بدم ، به جز گردنبند خودم که مادرم بهم داده.
خودت می دونی... عهد کرده بودم که روز ازدواجت اینو بندازم گردنت.
نمی گم برات خوشبختی میاره ، چون به این چیزا اعتقاد ندارم که اشیا می تونن برای آدم کاری کنن !
ولی می دونم یادگاری خوبیه.
به هرحال همیشه ، منو یادت میندازه.
من بچه گیات ، با عشق بزرگت کردم ، بعد نمی دونم چی شد ، حس کردم ازم دور و دورتر شدی !
اما اینو بدون !
عشق مادری همیشه سر جاشه...
خواستم بگویم ، نه مادر !
من از تو دور نشدم ! این تو بودی که...
ولی هیچ چیز نگفتم.
گردنبند را گرفتم گفتم : خودت بنداز گردنم.
زنجیر گردنبند را که بست ، دستش را بوسیدم و گفتم :
برام دعا کن که اشتباه نکرده باشم.
گفت : بعضی وقتا آدم قدرت خیلی زیادی تو انتخاباش نداره ، باید توکل کرد فقط.
به نظرم آدم بدی نمیاد... یعنی امیدوارم !
بعد از اینکه شما عقد کردید من بر می گردم خونه مون.
گفتم : پیش اون وحشیا ؟!
گفت : با من ، یه پیرزن تنها و مریض چیکار دارن !
چیکار می تونن داشته باشن ؟
همه می دونن که من جای هیچی رو نمی دونم ، چون موقع اون اتفاق ، اونجا نبودم.
اصلا توی خونه راهشونم نمی دم.
اتفاقا بهتره که من برگردم و خونه رو تنها نذاریم.
مریم کلید اون خونه رو داره.
اینجوری درست نیست که هر لحظه آدم حس کنه ، یه عده دارن تو خونه ش می چرخن و همه جا رو می گردن.
گفتم : باشه مادر جون ، هرجور راحتی.
مراسم ساده بود...
مادر محسن مریض بود و نتوانسته بود بیاید.
عمویش آمده بود ، مادر من و عاقد.
سکوت مطلقی در اتاق حکمفرما بود !
وقتی که خطبه را می خواندند ، حس نمی کردم این خطبه ی ازدواج است ،
فکر می کردم خطبه ی زندگیست.
آری گفتن یا نه گفتن به ادامه ی راه است...
فکر نمی کردم دارم با این مرد ازدواج می کنم تا پیوندهای عاطفی ، ما را به هم وصل کند...
فکر می کردم قرار است خطبه ای خوانده شود تا ما با هم مثل دو جنگجو ، مثل دو دلاور ، یا دو هم خون ، تا آخر راه را برویم...
و این یک آیین برادریست ، یا شاید بهتر بگویم یک آیین خواهر و برادریست.
حس می کردم یک گونه آیین تشرف است ، مثل عرفا ! و ما یک روح در دو بدن می شویم !
و این زیبا بود...
انگار محسن ، تمام خاطراتم می شد.
هر چه اکنون نداشتم ! هر چه در آینده ، خواهم داشت....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
حتی اگر این ازدواج بد از آب در می آمد ، بهتر از شکل نامناسبی بود که الان داشت !
ما الان هیچ کس او بودیم و بعد از خواندن آن خطبه ، همه کس او می شدیم !
و او آنوقت مردانگی اش را اثبات می کرد که آیا می تواند تا آخر عمر پای مشکلات من بایستد !
پای مشکل حافظه...
پای این افرادی که دنبال ما بودند !
دنبال ارث زنی که مرده بود...
دنبال ارثی که به برادر مرحوم من رسیده بود و ما از همه جا بی خبر !
چون هرگز در فکر اموال برادرم نبودیم ، آن هم با دو فوت در خانواده !
وقتی که همه آزمایش ها تمام شد ، روز عقد مادرم گفت :
من چیزی ندارم به تو هدیه بدم ، به جز گردنبند خودم که مادرم بهم داده.
خودت می دونی... عهد کرده بودم که روز ازدواجت اینو بندازم گردنت.
نمی گم برات خوشبختی میاره ، چون به این چیزا اعتقاد ندارم که اشیا می تونن برای آدم کاری کنن !
ولی می دونم یادگاری خوبیه.
به هرحال همیشه ، منو یادت میندازه.
من بچه گیات ، با عشق بزرگت کردم ، بعد نمی دونم چی شد ، حس کردم ازم دور و دورتر شدی !
اما اینو بدون !
عشق مادری همیشه سر جاشه...
خواستم بگویم ، نه مادر !
من از تو دور نشدم ! این تو بودی که...
ولی هیچ چیز نگفتم.
گردنبند را گرفتم گفتم : خودت بنداز گردنم.
زنجیر گردنبند را که بست ، دستش را بوسیدم و گفتم :
برام دعا کن که اشتباه نکرده باشم.
گفت : بعضی وقتا آدم قدرت خیلی زیادی تو انتخاباش نداره ، باید توکل کرد فقط.
به نظرم آدم بدی نمیاد... یعنی امیدوارم !
بعد از اینکه شما عقد کردید من بر می گردم خونه مون.
گفتم : پیش اون وحشیا ؟!
گفت : با من ، یه پیرزن تنها و مریض چیکار دارن !
چیکار می تونن داشته باشن ؟
همه می دونن که من جای هیچی رو نمی دونم ، چون موقع اون اتفاق ، اونجا نبودم.
اصلا توی خونه راهشونم نمی دم.
اتفاقا بهتره که من برگردم و خونه رو تنها نذاریم.
مریم کلید اون خونه رو داره.
اینجوری درست نیست که هر لحظه آدم حس کنه ، یه عده دارن تو خونه ش می چرخن و همه جا رو می گردن.
گفتم : باشه مادر جون ، هرجور راحتی.
مراسم ساده بود...
مادر محسن مریض بود و نتوانسته بود بیاید.
عمویش آمده بود ، مادر من و عاقد.
سکوت مطلقی در اتاق حکمفرما بود !
وقتی که خطبه را می خواندند ، حس نمی کردم این خطبه ی ازدواج است ،
فکر می کردم خطبه ی زندگیست.
آری گفتن یا نه گفتن به ادامه ی راه است...
فکر نمی کردم دارم با این مرد ازدواج می کنم تا پیوندهای عاطفی ، ما را به هم وصل کند...
فکر می کردم قرار است خطبه ای خوانده شود تا ما با هم مثل دو جنگجو ، مثل دو دلاور ، یا دو هم خون ، تا آخر راه را برویم...
و این یک آیین برادریست ، یا شاید بهتر بگویم یک آیین خواهر و برادریست.
حس می کردم یک گونه آیین تشرف است ، مثل عرفا ! و ما یک روح در دو بدن می شویم !
و این زیبا بود...
انگار محسن ، تمام خاطراتم می شد.
هر چه اکنون نداشتم ! هر چه در آینده ، خواهم داشت....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
حتی اگر این ازدواج بد از آب در می آمد ، بهتر از شکل نامناسبی بود که الان داشت !
ما الان هیچ کس او بودیم و بعد از خواندن آن خطبه ، همه کس او می شدیم !
و او آنوقت مردانگی اش را اثبات می کرد که آیا می تواند تا آخر عمر پای مشکلات من بایستد !
پای مشکل حافظه...
پای این افرادی که دنبال ما بودند !
دنبال ارث زنی که مرده بود...
دنبال ارثی که به برادر مرحوم من رسیده بود و ما از همه جا بی خبر !
چون هرگز در فکر اموال برادرم نبودیم ، آن هم با دو فوت در خانواده !
وقتی که همه آزمایش ها تمام شد ، روز عقد مادرم گفت :
من چیزی ندارم به تو هدیه بدم ، به جز گردنبند خودم که مادرم بهم داده.
خودت می دونی... عهد کرده بودم که روز ازدواجت اینو بندازم گردنت.
نمی گم برات خوشبختی میاره ، چون به این چیزا اعتقاد ندارم که اشیا می تونن برای آدم کاری کنن !
ولی می دونم یادگاری خوبیه.
به هرحال همیشه ، منو یادت میندازه.
من بچه گیات ، با عشق بزرگت کردم ، بعد نمی دونم چی شد ، حس کردم ازم دور و دورتر شدی !
اما اینو بدون !
عشق مادری همیشه سر جاشه...
خواستم بگویم ، نه مادر !
من از تو دور نشدم ! این تو بودی که...
ولی هیچ چیز نگفتم.
گردنبند را گرفتم گفتم : خودت بنداز گردنم.
زنجیر گردنبند را که بست ، دستش را بوسیدم و گفتم :
برام دعا کن که اشتباه نکرده باشم.
گفت : بعضی وقتا آدم قدرت خیلی زیادی تو انتخاباش نداره ، باید توکل کرد فقط.
به نظرم آدم بدی نمیاد... یعنی امیدوارم !
بعد از اینکه شما عقد کردید من بر می گردم خونه مون.
گفتم : پیش اون وحشیا ؟!
گفت : با من ، یه پیرزن تنها و مریض چیکار دارن !
چیکار می تونن داشته باشن ؟
همه می دونن که من جای هیچی رو نمی دونم ، چون موقع اون اتفاق ، اونجا نبودم.
اصلا توی خونه راهشونم نمی دم.
اتفاقا بهتره که من برگردم و خونه رو تنها نذاریم.
مریم کلید اون خونه رو داره.
اینجوری درست نیست که هر لحظه آدم حس کنه ، یه عده دارن تو خونه ش می چرخن و همه جا رو می گردن.
گفتم : باشه مادر جون ، هرجور راحتی.
مراسم ساده بود...
مادر محسن مریض بود و نتوانسته بود بیاید.
عمویش آمده بود ، مادر من و عاقد.
سکوت مطلقی در اتاق حکمفرما بود !
وقتی که خطبه را می خواندند ، حس نمی کردم این خطبه ی ازدواج است ،
فکر می کردم خطبه ی زندگیست.
آری گفتن یا نه گفتن به ادامه ی راه است...
فکر نمی کردم دارم با این مرد ازدواج می کنم تا پیوندهای عاطفی ، ما را به هم وصل کند...
فکر می کردم قرار است خطبه ای خوانده شود تا ما با هم مثل دو جنگجو ، مثل دو دلاور ، یا دو هم خون ، تا آخر راه را برویم...
و این یک آیین برادریست ، یا شاید بهتر بگویم یک آیین خواهر و برادریست.
حس می کردم یک گونه آیین تشرف است ، مثل عرفا ! و ما یک روح در دو بدن می شویم !
و این زیبا بود...
انگار محسن ، تمام خاطراتم می شد.
هر چه اکنون نداشتم ! هر چه در آینده ، خواهم داشت....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت73
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتاب
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_هفتاد_و_سوم
ما می دانیم چه هستیم، ولی نمی دانیم چه خواهیم شد....
این جمله ی من نیست، جمله ی شکسپیر است.
ولی نمیدانم چرا آن لحظه که در چشمان دایی نگاه می کردم و قصه ی سارا، بناز، فرمانده و گذشته ی آن ها را می دیدم، مدام این جمله، در ذهنم تکرار می شد.
"ما نمیدانیم چه خواهیم شد!"
حالا چرا هیچ نمی بینم؟
دایی می گوید:
آوا تو حالت خوبه؟
برای چی اینجوری زل زدی به من؟
نکنه تو...هم؟!
می گویم: بله، منم می تونم چیزایی ببینم، اما چرا الان، دیگه نمی بینم دایی؟همه جا تاریکه!
دایی سعید می گوید:
چون منم دیگه، بقیه شو نمی دونم!
_یعنی شما اونموقع، خودت اونجا بودی؟
_بله! من اونجا پنهان شده بودم...
من و خانمم، خونه ی آل طاها مهمون بودیم، سارا که نیمه شب رفت بیرون، من شک کردم!
بناز، از من خواسته بود که اون ایام، حواسم به سارا باشه.
از وقتی خبرِ سرلشکر شدن اون مردرو، بهش گفتم وسارا، انگار اصلا نشنید!
شب، دنبالش رفتم، دیدم که با فرمانده ست!
یه کم وایسادم...
_چقدر؟
_تا وقتی که با هم رفتن تو خاکریز...
بقیه ش نه به من ربطی داشت، نه می خواستم بدونم!
من دیگه هیچی ندیدم، برگشتم.
فکر می کنم سارا تا صبح با فرمانده بود...
وقتی اومد، خواهرش بناز، عصبی بود.
بهش گفت: آشفته ای!
سارا بهش گفت، تو خاکریز بوده، با یه مریض بدتر از خودش.
من چنین چیزایی شنیدم و دیگه هیچی... هیچی!
"ما می دانیم چه هستیم، ولی نمی دانیم چه خواهیم شد!"
سارا و فرمانده، اکنون کجا بودند؟
اگر "مستوری"، قانون ندیدن آن ها با هم است، پس حالا با هم بودند!...
چه می کردند؟ و چه می گفتند؟!
و این مرد، فرمانده، نمی دانم چرا کینه ی او، در دلم ریشه دوانده!
این حس، از کجا آمده؟
و چرا بناز، همه ی حقیقت را، به من نگفت؟!
دایی می گوید:
انقدر به گذشته فکر نکن!
وقتی قوم لوط، باید فرار می کردند، خدا دستور داد:
هیچکدومتون به عقب، نگاه نکنید!
وگرنه به ستونی از نمک، بدل میشید!
زن لوط، گوش نکرد، برگشت، نگاه کرد و سنگ شد!
بقیه زنده موندن!
گذشته تموم شده!
_آدم، باید گذشته رو بدونه، تا بتونه در مورد حال و آینده، درست تصمیم بگیره، دایی!...
شما هم با فرمانده قطع رابطه کردید، چرا؟
من حسم، بهش خوب نیست، ولی شما، حتما چیزای بیشتری می دونی!
می گوید:
نمی خوام گذشته رو، هم بزنم، همونطور که حاضر نیستم با اون مرد دیگه، حرف بزنم!
وقتی پسرم تو این زلزله، از دستم رفت، خواست جلو بیاد، من اجازه ندادم!
_خب، حتما دلیلی داره؟
_حتما همه ی کارای آدم دلیلی داره آوا، ولی من نمی خوام دیگه، گذشته یادم بیاد.
صدای طاها را شنیدم که مرا صدا می کرد...
_آوا جان، باید استراحت کنی!
رویم را برگرداندم، ناگهان اتفاق عجیبی افتاد!
وارد چشمان طاها شدم...
این اتفاق، غیر ممکن بود!
طاها در نوزادی، به فرمانده سپرده شد و بعد هم، با خانواده ی او، زندگی می کرد.
این چه صحنه ی تکان دهنده ای بود که در چشمانش می دیدم؟!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت73
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت73
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتاب
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_هفتاد_و_سوم
ما می دانیم چه هستیم، ولی نمی دانیم چه خواهیم شد....
این جمله ی من نیست، جمله ی شکسپیر است.
ولی نمیدانم چرا آن لحظه که در چشمان دایی نگاه می کردم و قصه ی سارا، بناز، فرمانده و گذشته ی آن ها را می دیدم، مدام این جمله، در ذهنم تکرار می شد.
"ما نمیدانیم چه خواهیم شد!"
حالا چرا هیچ نمی بینم؟
دایی می گوید:
آوا تو حالت خوبه؟
برای چی اینجوری زل زدی به من؟
نکنه تو...هم؟!
می گویم: بله، منم می تونم چیزایی ببینم، اما چرا الان، دیگه نمی بینم دایی؟همه جا تاریکه!
دایی سعید می گوید:
چون منم دیگه، بقیه شو نمی دونم!
_یعنی شما اونموقع، خودت اونجا بودی؟
_بله! من اونجا پنهان شده بودم...
من و خانمم، خونه ی آل طاها مهمون بودیم، سارا که نیمه شب رفت بیرون، من شک کردم!
بناز، از من خواسته بود که اون ایام، حواسم به سارا باشه.
از وقتی خبرِ سرلشکر شدن اون مردرو، بهش گفتم وسارا، انگار اصلا نشنید!
شب، دنبالش رفتم، دیدم که با فرمانده ست!
یه کم وایسادم...
_چقدر؟
_تا وقتی که با هم رفتن تو خاکریز...
بقیه ش نه به من ربطی داشت، نه می خواستم بدونم!
من دیگه هیچی ندیدم، برگشتم.
فکر می کنم سارا تا صبح با فرمانده بود...
وقتی اومد، خواهرش بناز، عصبی بود.
بهش گفت: آشفته ای!
سارا بهش گفت، تو خاکریز بوده، با یه مریض بدتر از خودش.
من چنین چیزایی شنیدم و دیگه هیچی... هیچی!
"ما می دانیم چه هستیم، ولی نمی دانیم چه خواهیم شد!"
سارا و فرمانده، اکنون کجا بودند؟
اگر "مستوری"، قانون ندیدن آن ها با هم است، پس حالا با هم بودند!...
چه می کردند؟ و چه می گفتند؟!
و این مرد، فرمانده، نمی دانم چرا کینه ی او، در دلم ریشه دوانده!
این حس، از کجا آمده؟
و چرا بناز، همه ی حقیقت را، به من نگفت؟!
دایی می گوید:
انقدر به گذشته فکر نکن!
وقتی قوم لوط، باید فرار می کردند، خدا دستور داد:
هیچکدومتون به عقب، نگاه نکنید!
وگرنه به ستونی از نمک، بدل میشید!
زن لوط، گوش نکرد، برگشت، نگاه کرد و سنگ شد!
بقیه زنده موندن!
گذشته تموم شده!
_آدم، باید گذشته رو بدونه، تا بتونه در مورد حال و آینده، درست تصمیم بگیره، دایی!...
شما هم با فرمانده قطع رابطه کردید، چرا؟
من حسم، بهش خوب نیست، ولی شما، حتما چیزای بیشتری می دونی!
می گوید:
نمی خوام گذشته رو، هم بزنم، همونطور که حاضر نیستم با اون مرد دیگه، حرف بزنم!
وقتی پسرم تو این زلزله، از دستم رفت، خواست جلو بیاد، من اجازه ندادم!
_خب، حتما دلیلی داره؟
_حتما همه ی کارای آدم دلیلی داره آوا، ولی من نمی خوام دیگه، گذشته یادم بیاد.
صدای طاها را شنیدم که مرا صدا می کرد...
_آوا جان، باید استراحت کنی!
رویم را برگرداندم، ناگهان اتفاق عجیبی افتاد!
وارد چشمان طاها شدم...
این اتفاق، غیر ممکن بود!
طاها در نوزادی، به فرمانده سپرده شد و بعد هم، با خانواده ی او، زندگی می کرد.
این چه صحنه ی تکان دهنده ای بود که در چشمانش می دیدم؟!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت73
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2