نگاهی به #کتاب
#دفترچه_ممنوع
نوشته البا دسس پدس
البا دسس پدس (۱۱ مارس ۱۹۱۱ رم، ایتالیا–۱۴ نوامبر ۱۹۹۷ پاریس، فرانسه) نویسنده و روزنامه نگار ایتالیایی – کوبایی است که با ترجمه های شیوای بهمن فرزانه که بر کتاب هایش نوشته شده برای مخاطبان ایرانی نویسنده ای مشهور محسوب می شود.
این نویسنده ی فمینیست و ضد فاشیست اکثر کتاب هایش حول محور زنان و مشکلات آنان می گردد.
رمانهای آلبادسس پدس، نماینده زنان قرن بیستم ایتالیا است، سالهای جنگ جهانی دوم و چندین سال پس از پایان جنگ، که تقابل پیدا و پنهان فضای ناهماهنگ زندگی خانوادگی و زندگی اجتماعی و چالش زنان با محیط اطرافشان را نشان میدهد.
کشمکش پنهان و آشکار زنان در نوشتههای پدس با فضای
#ناهماهنگ زندگی
#خانوادگی و زندگی
#اجتماعی است و همین ویژگی است که برای زنان معاصر کشورهای جهان، جذابیت دارد و باعث میشود همه این زنان به نحوی با آثار او احساس نزدیکی و همذاتپنداری کنند.
مسئله تقابل زنان با جهان اطرافشان، یک مسئله حلنشده و جهانی است که البته در کشورهای مختلف و در بین ملیتهای مختلف به درجات مختلفی ظاهر میشود.
#اشتراک در برخی فرهنگها و شباهت اوضاع سرزمینها در سالهای پس از جنگ، خواننده #ایرانی را به این نویسنده #ایتالیایی نزدیک میکند.
موضوع این هفته کارگاه نقد کتاب ما ، کتاب دفترچه ممنوعه این نویسنده بود که نقدهای متفاوتی را بر این کتاب شاهد بودیم.
والریا زنی میانسال است که در کنار اشتغال باید کارهای مربوط به خانه را انجام دهد. میشل همسر او و دو فرزند آنها خانواده ای کوچک و از نظر اقتصادی متوسط رو به پایین را تشکیل می دهند.
بحران اقتصادی بعد از جنگ فشلر مضاعفی را بر انها تحمیل کرده و افراد خانواده را هر روز به خاطر این مشکل از هم دور می کند.
اما خرید یک دفترچه یادداشت در یک روز تعطیل زندگی والریا را دگرگون می کند. او که عادت کرده است مشکلات و نیازهای خود را نادیده بگیرد با شروع نگارش خاطرات روزانه خود در این دفترچه به این نتیجه می رسد که سالیان متمادی زندگی خود را بیهوده صرف روزمرگی زندگی و خدمت به کسانی کرده که قدر او را نمی دانند و هیچ وقت به فکر خود نبوده است.
هر چه داستان پیش می رود و روزهای نگارش دفترچه بیشتر می شود کمبودها و نیازهای او بیشتر نمایان می شود و در این مسیر والریا متوجه می شود که چه شکاف عظیمی در خانواده به وجود امده است.
دوست و عشق مابین او و رییس اداره ای که در ان کار می کند و عشق های جنبی که برای پسر و دخترش به وجود می اید خرده روایتی هستند که به روایت اصلی برای پیشبرد داستان کمک کرده اند.
والریا خود را قربانی می بیند و سعی می کند که عصیان کند اما در نهایت شکست می خورد و با سوزاندن دفترچه بر روزهای سرد گذشته باز می گردد.
البا دسس پدس در با داستان خود می گوید که این زنان هستند که باید از خود بگذرند و خود را فدای زندگی دیگران و خانواده ی خود کنند.
نثر روان و روایت ساده و پرکشش و باورپذیر داستان بر جذابیت داستان افزوده و باعث جذب مخاطب گردیده است.
خرده روایت های جانبی و شخصیت های متفاوت داستان که هر کدام نماینده ای از قشرهای متفاوت جامعه هستند به روایت کمک کرده است.
شخصیت پردازی در داستان به خوبی شکل گرفته است و ابعاد مختلف شخصیت والریا – شخصیت اول داستان- به بهترین شکل نمایش داده شده است.
روزنامه نگار بودن نویسنده کمک کرده است که در کنار روزنوشت بودن روایت داستان ، ایجاز هم رعایت شود – اتفاقات مهم داستان روایت شود- و اتفاقات ساده و غیر ضروری روزمره در داستان انعکاس داده نشود و این به صورتی ست که مخاطب داستان متوجه این امر نمی شود و به جزیی نگری زندگی توجه ای نمی کند.
البته نمی توان از ترجمه ی زیبای بهمن فرزانه به سادگی گذشت.
دیدهای متفاوت دوستان بیشتر بر روی نقد محتوایی داستان و بر جنبه های فمینیستی و مظلوم نمایی والریا شخصیت اصلی داستان است.
رمان «چراغها را من خاموش می کنم »نوشته «زویا پیر زاد » بسیار شبیه این رمان اس ت از نظر نوع راویت و شخصیت ها و دغدغه های آنان و روابط حاکم بر افراد داستان و ماجراهایی که بر شخصیت ها می گذرد.
#نقد_کتاب
#دفترچه_ممنوع
#آلبادسس_پدس
#کوبایی_ایتالیایی
#صفحه_نودوهشتیا.نت
#ادبیات_جهان
#ادبیات_معاصر
@chista_yasrebi
#دفترچه_ممنوع
نوشته البا دسس پدس
البا دسس پدس (۱۱ مارس ۱۹۱۱ رم، ایتالیا–۱۴ نوامبر ۱۹۹۷ پاریس، فرانسه) نویسنده و روزنامه نگار ایتالیایی – کوبایی است که با ترجمه های شیوای بهمن فرزانه که بر کتاب هایش نوشته شده برای مخاطبان ایرانی نویسنده ای مشهور محسوب می شود.
این نویسنده ی فمینیست و ضد فاشیست اکثر کتاب هایش حول محور زنان و مشکلات آنان می گردد.
رمانهای آلبادسس پدس، نماینده زنان قرن بیستم ایتالیا است، سالهای جنگ جهانی دوم و چندین سال پس از پایان جنگ، که تقابل پیدا و پنهان فضای ناهماهنگ زندگی خانوادگی و زندگی اجتماعی و چالش زنان با محیط اطرافشان را نشان میدهد.
کشمکش پنهان و آشکار زنان در نوشتههای پدس با فضای
#ناهماهنگ زندگی
#خانوادگی و زندگی
#اجتماعی است و همین ویژگی است که برای زنان معاصر کشورهای جهان، جذابیت دارد و باعث میشود همه این زنان به نحوی با آثار او احساس نزدیکی و همذاتپنداری کنند.
مسئله تقابل زنان با جهان اطرافشان، یک مسئله حلنشده و جهانی است که البته در کشورهای مختلف و در بین ملیتهای مختلف به درجات مختلفی ظاهر میشود.
#اشتراک در برخی فرهنگها و شباهت اوضاع سرزمینها در سالهای پس از جنگ، خواننده #ایرانی را به این نویسنده #ایتالیایی نزدیک میکند.
موضوع این هفته کارگاه نقد کتاب ما ، کتاب دفترچه ممنوعه این نویسنده بود که نقدهای متفاوتی را بر این کتاب شاهد بودیم.
والریا زنی میانسال است که در کنار اشتغال باید کارهای مربوط به خانه را انجام دهد. میشل همسر او و دو فرزند آنها خانواده ای کوچک و از نظر اقتصادی متوسط رو به پایین را تشکیل می دهند.
بحران اقتصادی بعد از جنگ فشلر مضاعفی را بر انها تحمیل کرده و افراد خانواده را هر روز به خاطر این مشکل از هم دور می کند.
اما خرید یک دفترچه یادداشت در یک روز تعطیل زندگی والریا را دگرگون می کند. او که عادت کرده است مشکلات و نیازهای خود را نادیده بگیرد با شروع نگارش خاطرات روزانه خود در این دفترچه به این نتیجه می رسد که سالیان متمادی زندگی خود را بیهوده صرف روزمرگی زندگی و خدمت به کسانی کرده که قدر او را نمی دانند و هیچ وقت به فکر خود نبوده است.
هر چه داستان پیش می رود و روزهای نگارش دفترچه بیشتر می شود کمبودها و نیازهای او بیشتر نمایان می شود و در این مسیر والریا متوجه می شود که چه شکاف عظیمی در خانواده به وجود امده است.
دوست و عشق مابین او و رییس اداره ای که در ان کار می کند و عشق های جنبی که برای پسر و دخترش به وجود می اید خرده روایتی هستند که به روایت اصلی برای پیشبرد داستان کمک کرده اند.
والریا خود را قربانی می بیند و سعی می کند که عصیان کند اما در نهایت شکست می خورد و با سوزاندن دفترچه بر روزهای سرد گذشته باز می گردد.
البا دسس پدس در با داستان خود می گوید که این زنان هستند که باید از خود بگذرند و خود را فدای زندگی دیگران و خانواده ی خود کنند.
نثر روان و روایت ساده و پرکشش و باورپذیر داستان بر جذابیت داستان افزوده و باعث جذب مخاطب گردیده است.
خرده روایت های جانبی و شخصیت های متفاوت داستان که هر کدام نماینده ای از قشرهای متفاوت جامعه هستند به روایت کمک کرده است.
شخصیت پردازی در داستان به خوبی شکل گرفته است و ابعاد مختلف شخصیت والریا – شخصیت اول داستان- به بهترین شکل نمایش داده شده است.
روزنامه نگار بودن نویسنده کمک کرده است که در کنار روزنوشت بودن روایت داستان ، ایجاز هم رعایت شود – اتفاقات مهم داستان روایت شود- و اتفاقات ساده و غیر ضروری روزمره در داستان انعکاس داده نشود و این به صورتی ست که مخاطب داستان متوجه این امر نمی شود و به جزیی نگری زندگی توجه ای نمی کند.
البته نمی توان از ترجمه ی زیبای بهمن فرزانه به سادگی گذشت.
دیدهای متفاوت دوستان بیشتر بر روی نقد محتوایی داستان و بر جنبه های فمینیستی و مظلوم نمایی والریا شخصیت اصلی داستان است.
رمان «چراغها را من خاموش می کنم »نوشته «زویا پیر زاد » بسیار شبیه این رمان اس ت از نظر نوع راویت و شخصیت ها و دغدغه های آنان و روابط حاکم بر افراد داستان و ماجراهایی که بر شخصیت ها می گذرد.
#نقد_کتاب
#دفترچه_ممنوع
#آلبادسس_پدس
#کوبایی_ایتالیایی
#صفحه_نودوهشتیا.نت
#ادبیات_جهان
#ادبیات_معاصر
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی
دیگر نمیتوانستم پشت درختها بمانم... پاهایم خشک شده بود زدم بیرون ؛ آن دو با دیدن من ؛ شگفت زده شدند! ...شهرام گفت:گوش وایمیسی؟!
گفتم: اگه درباره تو ؛ حرف میزدن ؛ گوش نمیکردی؟ شهرام گفت: کجاش راجع به تو بود؟ گفتم :کجاش نبود؟! چیستا گفت: برید خونه؛ مادر شهرام حتما تنهاست؛
گفتم : تو هم باید بیای! از خواب بیدار شه و هی بگه دخترم کو؟ من میترسم ! چیستا گفت: باشه؛ میام ؛ ولی کوتاه! عصری باید برگردم تهران....
در کلبه ؛ مادرشهرام ؛ سرش را روی میز گذاشته بود و خوابیده بود؛ چیستا گفت:میدونی کیه؟! گفتم :چه سوالی! مادرشهرامه دیگه ؛ مهتاب خانم! که بعدا ؛ از ترس اونایی که دنبالشون بودن؛ اسم خودشو میزاره شبنم ؛ ادامه داد : و میدونی شبنم کیه؟
با تعجب گفتم : مگه اسم دوم مهتاب خانم نیست؟ مهتاب از خواب پرید؛ شاید اسم خودش را شنید.گفت: دخترم ؛ دخترمو آوردین؟! شهرام گفت : چیستا اومده دیدنت مامان؛ چیستا خم شد ؛ گونه او را بوسید ؛ گفت:سلام خانمی! قایم موشک تو باغ بیمارستان که یادته عزیزم؟ تو همیشه منو پیدا میکردی!
پس دخترتم بزودی پیدا میکنی؛ این فقط یه بازی قایم موشکه ؛ بچه ها دوست دارن قایم بشن تا ما پیداشون کنیم !
چند لحظه خیره شد و گفت : تو همون خانم مهربونی که موی منو شونه میکردی ؟ چیستا گفت: میخوای الانم موهاتو شونه کنم؟ گفت: نه؛ موهای پسرمو شونه کن ! ببین چقدر به هم ریخته ست ! آخه تو کمد بوده طفلی....این همه سال!....
نگاهی یه نیکان کردم ؛
واقعا موهایش آشفته بود! راست میگفت مادرش...انگار از کمد بیرون آمده بود !
چیستا گفت : موهای پسرتو ؛ این خانم زیبای جوون ؛ شونه کنه ؟! از من بهتر بلده....
داد زد: نه! فقط تو ! تو قول دادی با پسرم ؛ بچه مو برام بیارین؛ من انقدر غمگین بودم که دیگه به پسرم نرسیدم ؛ من انقدر غمگین بودم که دیگه دنبال دخترمم نگشتم... تو موهاشو شونه کن الان! ....بچه ی بیچاره م....
چیستا از عصبیت ؛ لبش را گاز گرفت. میشناختمش... این کار ؛ برایش ؛ حکم مرگ بود!
آهسته گفت: شونه!برس! چنگال ؛ چنگک.....هر چی....!
برسی به او دادم.
شهرام کنار پای مادرش ؛ روی زمین نشست. چیستا هم ؛ روی کاناپه کنار مهتاب ؛ خودش را جا داد و با چنان حرصی ؛ موهای شهرام رابرس میزد که شهرام داد زد :اوی..... یواشتر! یال اسب که نیست....موی آدمه! چیستا گفت: آخه مسخره تراز این صحنه هست؟!
اگه الان یکی بیاد تو ؛ چی فکر میکنه؟ شهرام برای آزار دادن چیستا ؛ گفت: قربونت برم ؛ این پایین موهامو ؛ محکمتر برس بزن !
چیستا گفت : کوفت ! و چنان برسی زد که داد شهرام در آمد ؛ خنده ام گرفت !
مهتاب داد زد: با بچه م چیکار داری؟ا چیستا گفت: هیچی! فقط گفتی موهاشو شونه کنم ؛ مهتاب سریع برس را از دست چیستا گرفت؛ گفت: اذیتش میکنی؟ میزنیش؟؟؟ دردش گرفت....حتما تو انداختیش تو اون کمد؟......
چیستا ؛ کمی مضطرب گفت: من؟ نه! زن روبه من کرد و گفت: پس کار تویه؟ لحظه ای ترسیدم ؛ شهرام گفت: مامان ؛ این خانم ؛ اونموقع ؛ اونجا نبود...
مهتاب گفت: پس کار هیولاست؟!....
هر سه ؛ باهم گفتیم: بله ! و نفسی کشیدیم...
گفت: پس چرا خواهر منو گرفت؟ چرا هیولا با خواهر من عروسی کرد؟ مگه شبنم نمیدونست؛ اون با ما چه کرده؟!
چیستا و شهرام لال شدند و به هم نگاه کردند. نفسم سنگین شد ؛ گفتم:یعنی خانم... اون هیولا که شهرامو انداخت تو کمد ؛ همون که شما رو اذیت کرد ؛ با شبنم شما عروسی کرد؟! گفت: ؛ آره ؛ یه توله هم خدا بشون داد! یه دختر ! اسمش چی بود؟!
#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
#اشتراک_گذاری مطلب ؛ فقط با #ذکر_نام_نویسنده حلال و مجاز است..
ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
برای آنها که میخواهند همه ی قسمتهای قصه را پشت هم داشته باشند.
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی
دیگر نمیتوانستم پشت درختها بمانم... پاهایم خشک شده بود زدم بیرون ؛ آن دو با دیدن من ؛ شگفت زده شدند! ...شهرام گفت:گوش وایمیسی؟!
گفتم: اگه درباره تو ؛ حرف میزدن ؛ گوش نمیکردی؟ شهرام گفت: کجاش راجع به تو بود؟ گفتم :کجاش نبود؟! چیستا گفت: برید خونه؛ مادر شهرام حتما تنهاست؛
گفتم : تو هم باید بیای! از خواب بیدار شه و هی بگه دخترم کو؟ من میترسم ! چیستا گفت: باشه؛ میام ؛ ولی کوتاه! عصری باید برگردم تهران....
در کلبه ؛ مادرشهرام ؛ سرش را روی میز گذاشته بود و خوابیده بود؛ چیستا گفت:میدونی کیه؟! گفتم :چه سوالی! مادرشهرامه دیگه ؛ مهتاب خانم! که بعدا ؛ از ترس اونایی که دنبالشون بودن؛ اسم خودشو میزاره شبنم ؛ ادامه داد : و میدونی شبنم کیه؟
با تعجب گفتم : مگه اسم دوم مهتاب خانم نیست؟ مهتاب از خواب پرید؛ شاید اسم خودش را شنید.گفت: دخترم ؛ دخترمو آوردین؟! شهرام گفت : چیستا اومده دیدنت مامان؛ چیستا خم شد ؛ گونه او را بوسید ؛ گفت:سلام خانمی! قایم موشک تو باغ بیمارستان که یادته عزیزم؟ تو همیشه منو پیدا میکردی!
پس دخترتم بزودی پیدا میکنی؛ این فقط یه بازی قایم موشکه ؛ بچه ها دوست دارن قایم بشن تا ما پیداشون کنیم !
چند لحظه خیره شد و گفت : تو همون خانم مهربونی که موی منو شونه میکردی ؟ چیستا گفت: میخوای الانم موهاتو شونه کنم؟ گفت: نه؛ موهای پسرمو شونه کن ! ببین چقدر به هم ریخته ست ! آخه تو کمد بوده طفلی....این همه سال!....
نگاهی یه نیکان کردم ؛
واقعا موهایش آشفته بود! راست میگفت مادرش...انگار از کمد بیرون آمده بود !
چیستا گفت : موهای پسرتو ؛ این خانم زیبای جوون ؛ شونه کنه ؟! از من بهتر بلده....
داد زد: نه! فقط تو ! تو قول دادی با پسرم ؛ بچه مو برام بیارین؛ من انقدر غمگین بودم که دیگه به پسرم نرسیدم ؛ من انقدر غمگین بودم که دیگه دنبال دخترمم نگشتم... تو موهاشو شونه کن الان! ....بچه ی بیچاره م....
چیستا از عصبیت ؛ لبش را گاز گرفت. میشناختمش... این کار ؛ برایش ؛ حکم مرگ بود!
آهسته گفت: شونه!برس! چنگال ؛ چنگک.....هر چی....!
برسی به او دادم.
شهرام کنار پای مادرش ؛ روی زمین نشست. چیستا هم ؛ روی کاناپه کنار مهتاب ؛ خودش را جا داد و با چنان حرصی ؛ موهای شهرام رابرس میزد که شهرام داد زد :اوی..... یواشتر! یال اسب که نیست....موی آدمه! چیستا گفت: آخه مسخره تراز این صحنه هست؟!
اگه الان یکی بیاد تو ؛ چی فکر میکنه؟ شهرام برای آزار دادن چیستا ؛ گفت: قربونت برم ؛ این پایین موهامو ؛ محکمتر برس بزن !
چیستا گفت : کوفت ! و چنان برسی زد که داد شهرام در آمد ؛ خنده ام گرفت !
مهتاب داد زد: با بچه م چیکار داری؟ا چیستا گفت: هیچی! فقط گفتی موهاشو شونه کنم ؛ مهتاب سریع برس را از دست چیستا گرفت؛ گفت: اذیتش میکنی؟ میزنیش؟؟؟ دردش گرفت....حتما تو انداختیش تو اون کمد؟......
چیستا ؛ کمی مضطرب گفت: من؟ نه! زن روبه من کرد و گفت: پس کار تویه؟ لحظه ای ترسیدم ؛ شهرام گفت: مامان ؛ این خانم ؛ اونموقع ؛ اونجا نبود...
مهتاب گفت: پس کار هیولاست؟!....
هر سه ؛ باهم گفتیم: بله ! و نفسی کشیدیم...
گفت: پس چرا خواهر منو گرفت؟ چرا هیولا با خواهر من عروسی کرد؟ مگه شبنم نمیدونست؛ اون با ما چه کرده؟!
چیستا و شهرام لال شدند و به هم نگاه کردند. نفسم سنگین شد ؛ گفتم:یعنی خانم... اون هیولا که شهرامو انداخت تو کمد ؛ همون که شما رو اذیت کرد ؛ با شبنم شما عروسی کرد؟! گفت: ؛ آره ؛ یه توله هم خدا بشون داد! یه دختر ! اسمش چی بود؟!
#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
#اشتراک_گذاری مطلب ؛ فقط با #ذکر_نام_نویسنده حلال و مجاز است..
ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
برای آنها که میخواهند همه ی قسمتهای قصه را پشت هم داشته باشند.
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
یه چیزایی رو نمیتونی درست کنی ؛ هر چقدرم که دلت بخواد؛ ولی شاید یه چیزایی رو بتونی ! وقتی مهتاب ؛ مادر شوهرم ؛ داستان خودش و شبنم را تعریف کرد ؛ مدام یاد صدای چیستا و شهرام می افتادم که پشت درخت به هم میگفتند : این چه سرنوشتیه آخه؟ حالا چیکار کنیم؟ چرا آن لحظه فکر کردم درباره ی من حرف میزنند؟! چرا فکر نکردم درباره ی کس دیگری حرف میزنند ؟! چرا فقط حواسم به خودم بود؟
چرا دنیا ؛ برایم فقط من و شهرام نیکان شده بود ؟
چرا به کمی عقبتر یا جلوتر از خودم ؛ فکر نمیکردم؟ و چرا اصرار داشتم که حتما با نیکان ؛ فامیل هستم و آنها از من پنهان میکنند؟ از شباهت خودم با عکس مهتاب یا همان "شبنم" که سهراب میان اسناد قدیمی شورای ده پیدا کرده بود ؛ این فکر در من پا گرفت؛ اما وقتی خودش را دیدم ؛ و حس کردم پیری خودم را میبینم ؛ دوست داشتم که یک راز ؛ این وسط ؛ نهان باشد! رازی که مرا همپای شهرام کند؛ مرا به او نردیکتر کند؛ فامیلمان کند.
وقتی دیدم چیستا و شهرام آن سوی درختهایی که پنهان شده بودم ؛ درباره رازی که پدر خوانده ی من گفته بود ؛ پچ چ میکنند ؛ دیگر مطمین شدم درباره ی من است! اما چرا یک لحظه هم فکر نکردم که میتواند درباره ی من نباشد!
خودخواه بودم...وقتی مادر شهرام ؛ داستانش را تا آنجا گفت که قاضی نیکان ؛ به او قول داد که شبنم را اگر زنده باشد؛ حتی به قیمت جانش برایش پیدا کند ؛ موهای تنم راست شد...عشق این بود!
"حتی اگر جان خودم را از دست بدهم"!
چقدر با این شدت و نوع عشق ؛ غریبه بودم ! دلم نمیخواست مادر شهرام الان ؛ بقیه ی داستانش را تعریف کند؛ داشت رنج میکشید.حس میکردم مثل یک برگ خشک پاییزی ؛ روی پنجره چسبیده و هر آن ؛ خرد میشود ؛ به شهرام گفتم: مادرت باید یه چیزی بخوره و استراحت کنه؛ چیستا متوجه شد؛ گفت: منم باید برم؛ وگرنه به تاریکی جاده میخورم؛ گفتم: سهراب میرسونتت؟ گفت: نه ! از دیشب که منو تا دم اتاقش برد؛ دیگه ندیدمش...فکر کردم شیفت داره؛ نمیدونم کجاست! چیستا رفت؛ اما قبل از رفتن؛ لحظه ای ایستاد.به سمت مهتاب رفت؛ او را محکم در آغوش گرفت ؛ سرش را بوسید و رفت.
مهتاب مثل یک عروسک که کوکش تمام شده باشد، روی زمین ؛ بیحرکت بود. چیستا رفت.به نیکان گفتم ؛ نمیخوام بپرسم پدرت شبنمو پیدا کرد یا نه ؟ میدونم نسبت خانوادگی با تو ندارم ؛ و این شباهت کاملا تصادفیه!من هیچی از کسی نمیپرسم ؛ مگه خودش بخواد بهم بگه! فقط یه چیزی رو بگو ! مادرت؛ بچه ش مرده....درسته؟ منظورم بچه اییه که از اون هیولا...شهرام گفت: دستاشو بستن که بلایی سر خودش نیاره؛ حاجی سپندان ؛ تو خونه ی خودش مراقبش بود... به پدرم قول داده بود مراقب زن و بچه ش باشه.کی در رو روی مادرم ؛ باز کرد! نمیدونم...فرار کرد!
#او_یک_زن
#قسمت_شصت_وششم
#چیستایثربی.
#داستان
#داستان_کوتاه
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#چیستا_یثربی
#اشتراک گذاری.فقط با
#ذکر_نام_نویسنده
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند قسمتها را پشت هم داشته باشند
@chista_2
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
یه چیزایی رو نمیتونی درست کنی ؛ هر چقدرم که دلت بخواد؛ ولی شاید یه چیزایی رو بتونی ! وقتی مهتاب ؛ مادر شوهرم ؛ داستان خودش و شبنم را تعریف کرد ؛ مدام یاد صدای چیستا و شهرام می افتادم که پشت درخت به هم میگفتند : این چه سرنوشتیه آخه؟ حالا چیکار کنیم؟ چرا آن لحظه فکر کردم درباره ی من حرف میزنند؟! چرا فکر نکردم درباره ی کس دیگری حرف میزنند ؟! چرا فقط حواسم به خودم بود؟
چرا دنیا ؛ برایم فقط من و شهرام نیکان شده بود ؟
چرا به کمی عقبتر یا جلوتر از خودم ؛ فکر نمیکردم؟ و چرا اصرار داشتم که حتما با نیکان ؛ فامیل هستم و آنها از من پنهان میکنند؟ از شباهت خودم با عکس مهتاب یا همان "شبنم" که سهراب میان اسناد قدیمی شورای ده پیدا کرده بود ؛ این فکر در من پا گرفت؛ اما وقتی خودش را دیدم ؛ و حس کردم پیری خودم را میبینم ؛ دوست داشتم که یک راز ؛ این وسط ؛ نهان باشد! رازی که مرا همپای شهرام کند؛ مرا به او نردیکتر کند؛ فامیلمان کند.
وقتی دیدم چیستا و شهرام آن سوی درختهایی که پنهان شده بودم ؛ درباره رازی که پدر خوانده ی من گفته بود ؛ پچ چ میکنند ؛ دیگر مطمین شدم درباره ی من است! اما چرا یک لحظه هم فکر نکردم که میتواند درباره ی من نباشد!
خودخواه بودم...وقتی مادر شهرام ؛ داستانش را تا آنجا گفت که قاضی نیکان ؛ به او قول داد که شبنم را اگر زنده باشد؛ حتی به قیمت جانش برایش پیدا کند ؛ موهای تنم راست شد...عشق این بود!
"حتی اگر جان خودم را از دست بدهم"!
چقدر با این شدت و نوع عشق ؛ غریبه بودم ! دلم نمیخواست مادر شهرام الان ؛ بقیه ی داستانش را تعریف کند؛ داشت رنج میکشید.حس میکردم مثل یک برگ خشک پاییزی ؛ روی پنجره چسبیده و هر آن ؛ خرد میشود ؛ به شهرام گفتم: مادرت باید یه چیزی بخوره و استراحت کنه؛ چیستا متوجه شد؛ گفت: منم باید برم؛ وگرنه به تاریکی جاده میخورم؛ گفتم: سهراب میرسونتت؟ گفت: نه ! از دیشب که منو تا دم اتاقش برد؛ دیگه ندیدمش...فکر کردم شیفت داره؛ نمیدونم کجاست! چیستا رفت؛ اما قبل از رفتن؛ لحظه ای ایستاد.به سمت مهتاب رفت؛ او را محکم در آغوش گرفت ؛ سرش را بوسید و رفت.
مهتاب مثل یک عروسک که کوکش تمام شده باشد، روی زمین ؛ بیحرکت بود. چیستا رفت.به نیکان گفتم ؛ نمیخوام بپرسم پدرت شبنمو پیدا کرد یا نه ؟ میدونم نسبت خانوادگی با تو ندارم ؛ و این شباهت کاملا تصادفیه!من هیچی از کسی نمیپرسم ؛ مگه خودش بخواد بهم بگه! فقط یه چیزی رو بگو ! مادرت؛ بچه ش مرده....درسته؟ منظورم بچه اییه که از اون هیولا...شهرام گفت: دستاشو بستن که بلایی سر خودش نیاره؛ حاجی سپندان ؛ تو خونه ی خودش مراقبش بود... به پدرم قول داده بود مراقب زن و بچه ش باشه.کی در رو روی مادرم ؛ باز کرد! نمیدونم...فرار کرد!
#او_یک_زن
#قسمت_شصت_وششم
#چیستایثربی.
#داستان
#داستان_کوتاه
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#چیستا_یثربی
#اشتراک گذاری.فقط با
#ذکر_نام_نویسنده
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند قسمتها را پشت هم داشته باشند
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هفتادم
#چیستایثربی
چرا نمیاد؟چرا شهرام نمیاد؟ چند تا دیگه قرص بخورم؟ مگه نمیدونه نباید استرس بگیرم؟ چرا گوشیشو خاموش کرده؟ چرا چیستا جواب نمیده؟ شام سرد شد.هی راه میرم ،هی راه میرم...
نمیاد.من از این خونه وسط برف میترسم ؛ از شب میترسم ؛ هر چی چراغ بوده روشن کردم ؛ حتی چراغ ایوونو ! نمیاد! به کی زنگ بزنم؟ خدایا!درد....حالم الان بد میشه! نگفت انقدر دیر میاد! کجاست؟اتفاقی نیفتاده باشه! بالاخره اومد! پس چرا کلید میندازه؟میدونه در بزنه باز میکنم....
این کیه کلید داره! علیرضا وارد شد.طوریکه انگار به خانه ی خودش وارد میشود. آنقدر ترسیدم که یادم رفت شالم را بردارم. گفت:لازم نیست محرمیم ؛ هووهستیم ؛ نه؟ و زد زیرخنده؛ گفتم: از خونه م برو بیرون! گفت:خونه ی تو ؟ اینجا خونه ی من و شهرامه ! گفتم : من زنشم ؛ میدونی؟...
گفت؛ منم بودم ؛ میدونی؟.....
خیلیای دیگه هم شاید بودن..نمیدونی!.. چون تو شناسنامه نبوده.خب حالا چرا گارد گرفتی؟امشب نمیتونه بیاد. گفتم : چی؟ و مجبور شدم بنشینم.گفت:حال مادرش بده.مونده خونه ی ما ؛ پیش داداشم ؛ که عقد تون کرد.حاجی سپندان کوچک ! بعد از فوت آقای خدا بیامرزم ؛ داداشم همه کاره ی این دهه...گفتم ؛ خب ؛ تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت: شب میتونی تنها بمونی؛ بمون...گفتم :گمشو بیرون! میخوای شب بمونی اینجا ؟! گفت: نکنه تو میخوای بیای خونه ی ما؟ گفتم: داداشت ما رو عقد کرد ؛ پس همه چیز رو میدونه! گفت: فقط اون میدونه؛ چون فقط اون درباره ی عمل من میدونه! به کل خانواده بگیم تو کی هستی؟ کنیز شهرام؟ مادرش؛ هر چند وقت یه بار دچار حمله ی عصبی میشه.شهرامو میبینه آروم میشه. گفتم: چرا زنگ نزد ؟ گفت : لابد حواسش نبوده ! گفتم: داری دروغ میگی! میتونست یه زنگ بزنه؛ خبربده؛ خندید؛ گفت:؛ فکر کردی چقدر براش مهمی؟ این پسر ؛ مادرشو نگه داشت ؛ نه مادرش ؛ اونو!...الان مادرشو ول نمیکنه بیاد سراغ تو. توی ده ؛ من یه چادر میندازم رو سرم ؛ هیچکس منو نبینه. بعضیا فکر میکنن دختر حاجیه؛ سلام میدن؛ اما تو خونه ؛ مشکل داریم ، فقط داداش میدونه من عمل کردم. زن و بچه ش و خواهرا منو زن شهرام میدونن ؛ گفتم : دروغ میگی میخوای من نیام اونجا...امکان نداره خونواده تون ندونن! پدرت شاید ؛ ولی ایشونو که خدا رحمت کنه.....بقیه میدونن.منو ببر اونجا ! بگو پرستارم؛ هر چی! گفت: داره حسودیم میشه؛ خیلی دوسش داری ؛ نه؟ حتی یه شب نمیتونی ازش دور باشی! تو هیچی از ما نمیدونی ؛ حتی ازشهرام ! یه دختر بیخانواده بودی که خودتو قالبش کردی! گفتم:به تو چه؟جریان عقد ما رو اصلا تو از کجا میدونی؟ قرار بود مخفی باشه.گفت: چیزی تو دنیا درباره شهرام هست که من ندونم؟ یه رازی رو بهت میگم...اونی که دستای مادر شهرامو باز کرد ؛ من بودم.بچه اون حرومزاده باید میمرد! من دستاش و در اتاقو باز کردم
من اون روز اونجا بودم ؛ آذر ده ساله.....
اون هیولا رو دیدم و رنجی رو که مادرش کشید ؛ از اون مرد ؛ نباید بچه ای به دنیا میاورد....این منم که تصمیم میگیرم ؛ نه حاجی سپندان بزرگ و کوچک !
#او_یک_زن
#قسمت_هفتادم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#ادبیات
#داستان
#رمان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
دوستان؛#اشتراک گذاری این داستان به هر شکل فقط و فقط با ذکر
#نام_نویسنده آن مجاز است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
#قسمت_هفتادم
#چیستایثربی
چرا نمیاد؟چرا شهرام نمیاد؟ چند تا دیگه قرص بخورم؟ مگه نمیدونه نباید استرس بگیرم؟ چرا گوشیشو خاموش کرده؟ چرا چیستا جواب نمیده؟ شام سرد شد.هی راه میرم ،هی راه میرم...
نمیاد.من از این خونه وسط برف میترسم ؛ از شب میترسم ؛ هر چی چراغ بوده روشن کردم ؛ حتی چراغ ایوونو ! نمیاد! به کی زنگ بزنم؟ خدایا!درد....حالم الان بد میشه! نگفت انقدر دیر میاد! کجاست؟اتفاقی نیفتاده باشه! بالاخره اومد! پس چرا کلید میندازه؟میدونه در بزنه باز میکنم....
این کیه کلید داره! علیرضا وارد شد.طوریکه انگار به خانه ی خودش وارد میشود. آنقدر ترسیدم که یادم رفت شالم را بردارم. گفت:لازم نیست محرمیم ؛ هووهستیم ؛ نه؟ و زد زیرخنده؛ گفتم: از خونه م برو بیرون! گفت:خونه ی تو ؟ اینجا خونه ی من و شهرامه ! گفتم : من زنشم ؛ میدونی؟...
گفت؛ منم بودم ؛ میدونی؟.....
خیلیای دیگه هم شاید بودن..نمیدونی!.. چون تو شناسنامه نبوده.خب حالا چرا گارد گرفتی؟امشب نمیتونه بیاد. گفتم : چی؟ و مجبور شدم بنشینم.گفت:حال مادرش بده.مونده خونه ی ما ؛ پیش داداشم ؛ که عقد تون کرد.حاجی سپندان کوچک ! بعد از فوت آقای خدا بیامرزم ؛ داداشم همه کاره ی این دهه...گفتم ؛ خب ؛ تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت: شب میتونی تنها بمونی؛ بمون...گفتم :گمشو بیرون! میخوای شب بمونی اینجا ؟! گفت: نکنه تو میخوای بیای خونه ی ما؟ گفتم: داداشت ما رو عقد کرد ؛ پس همه چیز رو میدونه! گفت: فقط اون میدونه؛ چون فقط اون درباره ی عمل من میدونه! به کل خانواده بگیم تو کی هستی؟ کنیز شهرام؟ مادرش؛ هر چند وقت یه بار دچار حمله ی عصبی میشه.شهرامو میبینه آروم میشه. گفتم: چرا زنگ نزد ؟ گفت : لابد حواسش نبوده ! گفتم: داری دروغ میگی! میتونست یه زنگ بزنه؛ خبربده؛ خندید؛ گفت:؛ فکر کردی چقدر براش مهمی؟ این پسر ؛ مادرشو نگه داشت ؛ نه مادرش ؛ اونو!...الان مادرشو ول نمیکنه بیاد سراغ تو. توی ده ؛ من یه چادر میندازم رو سرم ؛ هیچکس منو نبینه. بعضیا فکر میکنن دختر حاجیه؛ سلام میدن؛ اما تو خونه ؛ مشکل داریم ، فقط داداش میدونه من عمل کردم. زن و بچه ش و خواهرا منو زن شهرام میدونن ؛ گفتم : دروغ میگی میخوای من نیام اونجا...امکان نداره خونواده تون ندونن! پدرت شاید ؛ ولی ایشونو که خدا رحمت کنه.....بقیه میدونن.منو ببر اونجا ! بگو پرستارم؛ هر چی! گفت: داره حسودیم میشه؛ خیلی دوسش داری ؛ نه؟ حتی یه شب نمیتونی ازش دور باشی! تو هیچی از ما نمیدونی ؛ حتی ازشهرام ! یه دختر بیخانواده بودی که خودتو قالبش کردی! گفتم:به تو چه؟جریان عقد ما رو اصلا تو از کجا میدونی؟ قرار بود مخفی باشه.گفت: چیزی تو دنیا درباره شهرام هست که من ندونم؟ یه رازی رو بهت میگم...اونی که دستای مادر شهرامو باز کرد ؛ من بودم.بچه اون حرومزاده باید میمرد! من دستاش و در اتاقو باز کردم
من اون روز اونجا بودم ؛ آذر ده ساله.....
اون هیولا رو دیدم و رنجی رو که مادرش کشید ؛ از اون مرد ؛ نباید بچه ای به دنیا میاورد....این منم که تصمیم میگیرم ؛ نه حاجی سپندان بزرگ و کوچک !
#او_یک_زن
#قسمت_هفتادم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#ادبیات
#داستان
#رمان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
دوستان؛#اشتراک گذاری این داستان به هر شکل فقط و فقط با ذکر
#نام_نویسنده آن مجاز است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
علیرضا گفت: من اونجا بودم ؛ ده سالم بود؛ رنج اون زنو دیدم ؛ اون هیولا رو هم دیدم...
بچه ی اون حرومزاده نباید به دنیا میامد! آقام مخالف سقط بود ؛ میگفت بچه ؛ چهارماهه که شد ؛ تازه مطمین شدیم مال اون مردکه ! گرچه خود مهتاب خانم ؛ بنده خدا از اول میگفت...ولی بچه الان دیگه روح داره ؛ کشتنش گناهه!
اما به نظر من ؛ گناه اینه بچه ای رو به دنیا بیاری که دوسش نداری ؛ که موقع شیر دادنش ؛ تنت بلرزه ؛ که هربار دلت بخواد بمیری ولی نبینیش ! من درو رو مهتاب باز کردم ؛ که اگه میخواد بچه رو خلاص کنه؛ بره؛ حتی اگه خودشم بمیره! مرگ به بعضی زندگیا ؛ شرف داره ؛ حالا چرا اینجوری نگام میکنی؟ از من میترسی؟
گفتم: تو خیلی بدبختی ! چرا باید ازت بترسم؟ تو چسبیدی به شهرام که بدبختیت یادت بره ! چون اون روی همه تاثیر میذاره و تو هیچی نیستی ! چسبیدی به اون که هویت بگیری ! حالا با افتخارم ؛ راجع به گذشته حرف میزنی! الان زندگی مهتاب ؛ با کشتن اون بچه ؛ خوبه؟ خیلی آرامش داره؟!
اصلا به تو چه؟ کی گفته تو جای خدا تصمیم بگیری؟ داد زد : خدا؟ کدوم خدا؟ خدایی که نمیتونه تصمیم بگیره بنده شو زن خلق کنه یا مرد؟!
مگه تقصیر من بود که اینجوری به دنیا آمدم؟ یه عمر از دو طرف تحقیر شدم ؛ زنا و مردا ! خدا ؛ وقتی اون هیولا ؛ روی مادر شهرام افتاده بود کجا بود؟ من اونجا بودم ؛ خدا کجا بود؟ من کمکش کردم لباس بپوشه ؛ خدا چیکار کرد؟ فقط نگاه کرد؟ خدا وقتی حکم پدر شهرام ؛ سه ساعته عوض شد و براش اعدام بریدن ؛ کجا بود؟ خدا وقتی شبنمو بردن و مهتاب به پاشون افتاده بود ؛ کجا بود؟ به من بگو ؛ اگه هست ؛ چرا وقتی لازمش داریم نیست؟ چرا وقتی فریادش میزنیم نیست؟ یا هست ؛ نمیشنوه! نمیخواد بشنوه.... شاید مال ما نیست ! شاید مال از ما بهترونه...شاید فقط صدای یه عده رو میشنوه !
گفتم: مزخرف نگو ! وقتی اومدیم این دنیا ؛ تو کارت دعوت ننوشتن ؛ همه چی درسته و حله !
گفت: جدی؟! خیلی احساس خوشبختی میکنی؟ چون شهرام دوستت داره ! یه روز بره سراغ یکی دیگه ؛ و مثل بقیه ولت کنه؛ زمین و زمانو ؛ چنگ میزنی ؛ چنون تو تپه ها داد بزنی و خدا خدا کنی که صد تا بهمن بریزه روت !
چهارده سالم بود؛
فقط چهارده! میفهمی؟ دیدم خدا کاری نمیکنه ؛ انگار نشسته ؛ فقط نگاه میکنه ! حکمشو ؛ خودم اجرا کردم ؛ دیدم اون زن چه عذابی میکشه ؛ حس گناه کشتن اون بچه هیولا ؛ و یاد شوهرش دیوونه ش کرده... شهرام پیش ما بزرگ شد. مادرش انقدر مریض بود ؛ غذا نمیذاشت جلوش ؛ ته باغ ما بودن...تو دو تا اتاق که حاجی بشون داد ؛ فرار کردم تهران. رد یارو رو ؛ با شماره ماشین نمیشد گرفت ؛ چهار سال گذشته بود ؛ و اون ماشین خودش نبود ؛ اما صاحب ماشینو پیدا کردم ؛ یه بازاری نزول خور خرپول ! فکر میکنی یه دختر بچه ی چهارده ساله که شکل پسراست ؛ چه جوری اون کثافتو به حرف زدن وادار کرد؟! خدا کاری کرد یا خودم؟ با لباس پسرونه رفتم ؛ شاگرد مغازه ش شدم ؛ هرکاری کردم که ازم خوشش اومد ؛ قاپشو زدم ! خدات ببخشه!
ولی حرف زد...! اون کثافت حرف زد....
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
دوستان؛ هرگونه
#اشتراک گذاری تنها با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است ....
این کتاب تحت قانون
#کپی_رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
علیرضا گفت: من اونجا بودم ؛ ده سالم بود؛ رنج اون زنو دیدم ؛ اون هیولا رو هم دیدم...
بچه ی اون حرومزاده نباید به دنیا میامد! آقام مخالف سقط بود ؛ میگفت بچه ؛ چهارماهه که شد ؛ تازه مطمین شدیم مال اون مردکه ! گرچه خود مهتاب خانم ؛ بنده خدا از اول میگفت...ولی بچه الان دیگه روح داره ؛ کشتنش گناهه!
اما به نظر من ؛ گناه اینه بچه ای رو به دنیا بیاری که دوسش نداری ؛ که موقع شیر دادنش ؛ تنت بلرزه ؛ که هربار دلت بخواد بمیری ولی نبینیش ! من درو رو مهتاب باز کردم ؛ که اگه میخواد بچه رو خلاص کنه؛ بره؛ حتی اگه خودشم بمیره! مرگ به بعضی زندگیا ؛ شرف داره ؛ حالا چرا اینجوری نگام میکنی؟ از من میترسی؟
گفتم: تو خیلی بدبختی ! چرا باید ازت بترسم؟ تو چسبیدی به شهرام که بدبختیت یادت بره ! چون اون روی همه تاثیر میذاره و تو هیچی نیستی ! چسبیدی به اون که هویت بگیری ! حالا با افتخارم ؛ راجع به گذشته حرف میزنی! الان زندگی مهتاب ؛ با کشتن اون بچه ؛ خوبه؟ خیلی آرامش داره؟!
اصلا به تو چه؟ کی گفته تو جای خدا تصمیم بگیری؟ داد زد : خدا؟ کدوم خدا؟ خدایی که نمیتونه تصمیم بگیره بنده شو زن خلق کنه یا مرد؟!
مگه تقصیر من بود که اینجوری به دنیا آمدم؟ یه عمر از دو طرف تحقیر شدم ؛ زنا و مردا ! خدا ؛ وقتی اون هیولا ؛ روی مادر شهرام افتاده بود کجا بود؟ من اونجا بودم ؛ خدا کجا بود؟ من کمکش کردم لباس بپوشه ؛ خدا چیکار کرد؟ فقط نگاه کرد؟ خدا وقتی حکم پدر شهرام ؛ سه ساعته عوض شد و براش اعدام بریدن ؛ کجا بود؟ خدا وقتی شبنمو بردن و مهتاب به پاشون افتاده بود ؛ کجا بود؟ به من بگو ؛ اگه هست ؛ چرا وقتی لازمش داریم نیست؟ چرا وقتی فریادش میزنیم نیست؟ یا هست ؛ نمیشنوه! نمیخواد بشنوه.... شاید مال ما نیست ! شاید مال از ما بهترونه...شاید فقط صدای یه عده رو میشنوه !
گفتم: مزخرف نگو ! وقتی اومدیم این دنیا ؛ تو کارت دعوت ننوشتن ؛ همه چی درسته و حله !
گفت: جدی؟! خیلی احساس خوشبختی میکنی؟ چون شهرام دوستت داره ! یه روز بره سراغ یکی دیگه ؛ و مثل بقیه ولت کنه؛ زمین و زمانو ؛ چنگ میزنی ؛ چنون تو تپه ها داد بزنی و خدا خدا کنی که صد تا بهمن بریزه روت !
چهارده سالم بود؛
فقط چهارده! میفهمی؟ دیدم خدا کاری نمیکنه ؛ انگار نشسته ؛ فقط نگاه میکنه ! حکمشو ؛ خودم اجرا کردم ؛ دیدم اون زن چه عذابی میکشه ؛ حس گناه کشتن اون بچه هیولا ؛ و یاد شوهرش دیوونه ش کرده... شهرام پیش ما بزرگ شد. مادرش انقدر مریض بود ؛ غذا نمیذاشت جلوش ؛ ته باغ ما بودن...تو دو تا اتاق که حاجی بشون داد ؛ فرار کردم تهران. رد یارو رو ؛ با شماره ماشین نمیشد گرفت ؛ چهار سال گذشته بود ؛ و اون ماشین خودش نبود ؛ اما صاحب ماشینو پیدا کردم ؛ یه بازاری نزول خور خرپول ! فکر میکنی یه دختر بچه ی چهارده ساله که شکل پسراست ؛ چه جوری اون کثافتو به حرف زدن وادار کرد؟! خدا کاری کرد یا خودم؟ با لباس پسرونه رفتم ؛ شاگرد مغازه ش شدم ؛ هرکاری کردم که ازم خوشش اومد ؛ قاپشو زدم ! خدات ببخشه!
ولی حرف زد...! اون کثافت حرف زد....
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
دوستان؛ هرگونه
#اشتراک گذاری تنها با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است ....
این کتاب تحت قانون
#کپی_رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
علیرضا عرق صورتش را پاک کرد و گفت: آره ! خدای تو ببخشه ؛ ولی وقتی تو خواب و بیداری صداش کردم و جوابمو نداد ؛ ناچار شدم خودم وارد عمل شم .
! اون نزول خور؛ خود شیطان بود ؛ همه جور کار خلافی میکرد ؛ همه جام آشنا داشت ؛ چند بار مواد داد ؛ براش اینور اونور بردم ؛ کم کم اعتمادش جلب شد ؛ یه چیزی میخواستم که باهاش تهدیدش کنم ؛ یه چیزی جای اسلحه که اگه حرف نزد ؛ بذارم رو شقیقه ش؛ ...بترسه!
اینجور آدما نونشون از خلافه ؛ واردن؛ راحت نم پس نمیدن!
کاری کردم منو ببینه ؛ شبا که کارش تموم میشد ؛ میگفتم : خسته این آقا ! مشت و مال میخواین ؟
من بلدم...
کثافت! بلد بودم چه کار کنم خوشش بیاد ؛و اون اتفاق افتاد...
کثیف ترین اتفاقی که میتونه برا یه بچه چهارده ساله بیفته. تن در دادم ؛ گذاشتم ویران شم و توی ذهنم ؛ چهره معصوم شهرامو تجسم کردم و اشکایی که این همه سال ریخت ! وقتی بایکی رفیقی؛ تا آخرش هستی! میفهمی...نه ؛ نمیفهمی....
به شهرام ؛ قول داده بودم انتقام مادرشو بگیرم!
زمینو چنگ میزدم و دلم میخواست اون مردک نزول خورو بکشم ؛ تحمل کردم ؛ گفتم من قربانی بشم بهتره ؛ تا شهرام!
من هیچوقت؛ برای کسی مهم نبودم ؛ حالا یه مدرک میخواستم ؛ وقتی داشت شلوارشو میپوشید و هنوز با اون شکم گنده ش ؛ بالاسرم وایساده بود ؛ سریع دوربینو که کنارم قایم کرده بودم ؛ برداشتم و یه عکس ازش انداختم ؛ حجره نیمه تاریک بود ؛ فقط یه لامپ رو دیوار... اونم انقدر مست بود ؛ ندید ؛ اصلا نفهمید....فقط گفت : چی بود؟
گفتم : هیچی...کلیدم افتاد ؛ شبا توی همون حجره میخوابیدم و به نقشه م فکر میکردم ؛ دیگه هر شب میامد سر وقتم ؛ اول همیشه مشت و مال میخواست ؛ میگفت: تو این کار استادی بچه ! دستای قوی خوبی داری !
بعد یه شب که بد مست بود ؛ ازش پرسیدم ؛ اون ماشینو ؛ اونروز به کی دادی؟! شماره ی ماشینو گفتم و روزشو..... جا خورد! ... محکم خوابوند توی گوشم!
میخواست جلوی دهنمو بگیره خفه م کنه ؛
داد زدم : من اونجا بودم ؛ ماشینتو دیدم !
کمربندشو برداشت ؛ اومد طرفم ؛ عکسشو نشونش دادم ؛ گفتم حتی اگه منو بکشی ؛ بیست تا از این عکس ؛ دست دوستامه ! تو بازار پخش میشه ؛ زنتم میبینه!
منحرف آشغال به گریه افتاد؛ گفت؛سه تا بودن!... یه چیزایی گفت ؛ سن دوتاشون نمیخورد .گفت: اینا خطرناکن ؛ سراغشون نریا ! اجیر شدن...
سومی خود هیولا بود! رفتم درخونه ش ؛ زنش با چادر سفید درو باز کرد ؛ تپل وسفید و خوشبخت بایه بچه تو بغلش...
گفتم ؛ حاجی از بازار منو فرستاده ؛ خونه رو تمیز کنم ؛ آقاتون گفتن! زنگ زد شوهرش ؛ نتونست پیداش کنه..میدونستم...
چون زاغ سیاه شوهرشو چوب زده بودم ؛ اون ساعت کجا میره....زنگ زد به مردک نزول خور ؛ مردک جا خورد اونور خط... حس کردم...
ولی مجبور شد تایید کنه.
گمونم میدونست شوخی ندارم! عکس فاجعه ش دستم بود ! چند کیلو تریاک و هرویین از حجره ی مردک دزدیده بودم ؛ نصفشو تو اتاقا جاسازی کردم؛ نصفشم تو ماشینی که ته باغ بود ؛ دویدم حجره ؛ گفتم ؛ ده شب هیولا میرسه خونه ؛ به پلیس از تلفن عمومی زنگ بزن ؛ گزارش بده !
نزول خوره راضی نمیشد ؛
گفتم: این آدمکشه ؛ مردک ! سر خودتم که ماشینو دادی ؛ میکنه زیر آب یه روز !
زود باش!
ترسید؛ زنگ زد ؛ نیم ساعت بعد پلیس تو خونه ش بود....مواد رو پیدا کردن...همه رو ! هیولا رو بردن جایی که عرب نی انداخت. حکم اجرا شد...
مخلصیم داش شهرام!
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#اشتراک_گذاری این مطلب به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
این کتاب ؛ تحت قانون
#کپی_رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند.
@chista_2
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
علیرضا عرق صورتش را پاک کرد و گفت: آره ! خدای تو ببخشه ؛ ولی وقتی تو خواب و بیداری صداش کردم و جوابمو نداد ؛ ناچار شدم خودم وارد عمل شم .
! اون نزول خور؛ خود شیطان بود ؛ همه جور کار خلافی میکرد ؛ همه جام آشنا داشت ؛ چند بار مواد داد ؛ براش اینور اونور بردم ؛ کم کم اعتمادش جلب شد ؛ یه چیزی میخواستم که باهاش تهدیدش کنم ؛ یه چیزی جای اسلحه که اگه حرف نزد ؛ بذارم رو شقیقه ش؛ ...بترسه!
اینجور آدما نونشون از خلافه ؛ واردن؛ راحت نم پس نمیدن!
کاری کردم منو ببینه ؛ شبا که کارش تموم میشد ؛ میگفتم : خسته این آقا ! مشت و مال میخواین ؟
من بلدم...
کثافت! بلد بودم چه کار کنم خوشش بیاد ؛و اون اتفاق افتاد...
کثیف ترین اتفاقی که میتونه برا یه بچه چهارده ساله بیفته. تن در دادم ؛ گذاشتم ویران شم و توی ذهنم ؛ چهره معصوم شهرامو تجسم کردم و اشکایی که این همه سال ریخت ! وقتی بایکی رفیقی؛ تا آخرش هستی! میفهمی...نه ؛ نمیفهمی....
به شهرام ؛ قول داده بودم انتقام مادرشو بگیرم!
زمینو چنگ میزدم و دلم میخواست اون مردک نزول خورو بکشم ؛ تحمل کردم ؛ گفتم من قربانی بشم بهتره ؛ تا شهرام!
من هیچوقت؛ برای کسی مهم نبودم ؛ حالا یه مدرک میخواستم ؛ وقتی داشت شلوارشو میپوشید و هنوز با اون شکم گنده ش ؛ بالاسرم وایساده بود ؛ سریع دوربینو که کنارم قایم کرده بودم ؛ برداشتم و یه عکس ازش انداختم ؛ حجره نیمه تاریک بود ؛ فقط یه لامپ رو دیوار... اونم انقدر مست بود ؛ ندید ؛ اصلا نفهمید....فقط گفت : چی بود؟
گفتم : هیچی...کلیدم افتاد ؛ شبا توی همون حجره میخوابیدم و به نقشه م فکر میکردم ؛ دیگه هر شب میامد سر وقتم ؛ اول همیشه مشت و مال میخواست ؛ میگفت: تو این کار استادی بچه ! دستای قوی خوبی داری !
بعد یه شب که بد مست بود ؛ ازش پرسیدم ؛ اون ماشینو ؛ اونروز به کی دادی؟! شماره ی ماشینو گفتم و روزشو..... جا خورد! ... محکم خوابوند توی گوشم!
میخواست جلوی دهنمو بگیره خفه م کنه ؛
داد زدم : من اونجا بودم ؛ ماشینتو دیدم !
کمربندشو برداشت ؛ اومد طرفم ؛ عکسشو نشونش دادم ؛ گفتم حتی اگه منو بکشی ؛ بیست تا از این عکس ؛ دست دوستامه ! تو بازار پخش میشه ؛ زنتم میبینه!
منحرف آشغال به گریه افتاد؛ گفت؛سه تا بودن!... یه چیزایی گفت ؛ سن دوتاشون نمیخورد .گفت: اینا خطرناکن ؛ سراغشون نریا ! اجیر شدن...
سومی خود هیولا بود! رفتم درخونه ش ؛ زنش با چادر سفید درو باز کرد ؛ تپل وسفید و خوشبخت بایه بچه تو بغلش...
گفتم ؛ حاجی از بازار منو فرستاده ؛ خونه رو تمیز کنم ؛ آقاتون گفتن! زنگ زد شوهرش ؛ نتونست پیداش کنه..میدونستم...
چون زاغ سیاه شوهرشو چوب زده بودم ؛ اون ساعت کجا میره....زنگ زد به مردک نزول خور ؛ مردک جا خورد اونور خط... حس کردم...
ولی مجبور شد تایید کنه.
گمونم میدونست شوخی ندارم! عکس فاجعه ش دستم بود ! چند کیلو تریاک و هرویین از حجره ی مردک دزدیده بودم ؛ نصفشو تو اتاقا جاسازی کردم؛ نصفشم تو ماشینی که ته باغ بود ؛ دویدم حجره ؛ گفتم ؛ ده شب هیولا میرسه خونه ؛ به پلیس از تلفن عمومی زنگ بزن ؛ گزارش بده !
نزول خوره راضی نمیشد ؛
گفتم: این آدمکشه ؛ مردک ! سر خودتم که ماشینو دادی ؛ میکنه زیر آب یه روز !
زود باش!
ترسید؛ زنگ زد ؛ نیم ساعت بعد پلیس تو خونه ش بود....مواد رو پیدا کردن...همه رو ! هیولا رو بردن جایی که عرب نی انداخت. حکم اجرا شد...
مخلصیم داش شهرام!
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#اشتراک_گذاری این مطلب به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
این کتاب ؛ تحت قانون
#کپی_رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند.
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
حکمش اعدام بود ؛ اما کلی آشنا داشت ؛ یه زندان مخروبه تو یه شهر پرت ؛ بیست سال ! به جرم اختلاس ؛ قاچاق ؛ضرب و شتم ؛ هر چی به جز کاری که با مادر شهرام کرد ؛ لعنتی!
وقتی میبردنش ؛ خودمو رسوندم اونجا ؛ زن تپلش گریه میکرد ؛ اونو دست بسته ؛ سوار ماشین کردن ؛ یه لحظه منو دید ؛ لبخند زدم و یه دستمال سیاه رو مثل چشمبند ؛ رو چشام بستم. نمیدونم فهمید یا نه! ولی رنگش پرید.حالم جا اومد!
حالا نوبت نزول خوره بود ؛ میدونستم تا ابد دنبالمه...باید کارو یه سره میکردم ، وگرنه حتی تا ده ردمو میگرفت...چون بش گفتم ؛ من موقع بردن پدر شهرام ؛ اونجا بودم ؛
گفتم : اومدم کوله پشتیمو ببرم... درو پشتم بست ؛ عکس و پول موادشو میخواست ؛ با سه تا کارگرش از قبل ؛ منتظرم بودن ! به جونم افتادن ؛ بامیله آهنی ....قصدشون کشتن بود ! بعدم میگفتن تصادفی سرش خورده به دیوار...یا اصلا جسدمو نیست و نابود میکردن ! از قبل میدونستم زنده م نمیذاره! زنش رسید ؛ عکس لخت شوهرش ؛ تو دستش بود! شب قبل داده بودم بش ؛ میدونستم زنه تنها راه نجاتمه!
زنه گفت: ولش کن کثافت بچه باز! نزولخوره رنگش شد گچ دیوار ! زنش یه مشت اسکناس گذاشت تو جیبم ؛ گفت؛ فرار کن! با اولین اتوبوس رسیدم ده؛ آقام؛ حاجی سپندان با شلاق اومد پیشوازم !
نمیدونست کجا بودم یا چیکار کردم! فقط میدونست یه ماه خونه نبودم و فرار کردم ! صد جا زنگ زده بود و دنبالم گشته بود...
منو برد طویله ؛ شروع کرد زدن! داد نزدم تا شهرام و مادرش نشنون ! آقام میگفت: دادنمیزنی؟ فقط بگو کجا بودی؟ چیکار کردی آذر؟ راستشو بگو دیگه نمیزنم ! یونجه ها رو گازگرفتم ؛ گذاشتم بزنه ؛ دیدم اومد تو ؛ با پاهای کوچیکش؛ شهرام بود ! پیرهن حاجی رو کشید و گفت: نزنش حاجی! تو رو خدا! به خاطر من!
حاجی چشمای معصوم اونو که دید؛ صلواتی فرستاد ؛ شلاقو پرت کرد و رفت.شهرام کنارم نشست.
گفت؛ درد داری؟
گفتم: نه دیگه؛ تموم شد!
گفت: رفیقیم هنوز؟
گفتم: آره؛ چطور مگه؟
گفت: فکر کردم ولم کردی؛ رفتی!
گفتم :
تا آخر عمر ؛ کنارتم داداش ! دست دادیم!
خب اینم حکم ! میبینی نلی خانم ! اجرا شد .... من تبدیل به نجاست شدم ؛ اما اجراشد! گفتم : تو نجس نشدی ! تو واسطه بودی که اون روز اونجا باشی؛ تو واسطه ی خدا بودی که به مهتاب کمک کنی ؛ خدا دوستت داشت که تو رو به بهانه ی چیدن توت فرنگی فرستاد اونجا تا باشی ؛ ببینی ؛ کمک کنی!
تو نظر کرده شی...دعواش میکنی؟!
سرش را لبه مبل گذاشت ؛ میلرزید ! گفت: یعنی از من بدبخت ترم ؛ کسی هست؟
گفتم : تو خودتو ویران کردی ؛ برای یکی دیگه! به این میگن ایثار!.... شاید من روش تو رو انتخاب نمیکردم ؛ یعنی ابدا اینکارو نمیکردم ! اما خدا ؛ با قلبت کارداره که هنوز روشنه ! خاموش نشده علیرضا !نه به خودت فحش بده نه به خدا ! میشه توبه کرد! اون دوستت داره که تو رو ؛ سر راه شهرام گذاشت ؛ شهرامی که هیچکسو نداشت؛ علیرضا دستش را جلوی صورتش گرفت.گفت: دوسم داره خدا؟شروع کرد به گریه! داد زد: خدایا ببخش ! عقلم نمیرسید چیکار کنم باشون ! گند زدم به
خودم.. .منو ببخش. آشتی خدا جون...بیا آشتی کنیم خدا ! چنان گریه میکرد و خدا را صدا میکرد که من هم ؛ به گریه افتادم !
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#اشتراک_گذاری این مطلب ؛ به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است
این کتاب ؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند :
@chista_2
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
حکمش اعدام بود ؛ اما کلی آشنا داشت ؛ یه زندان مخروبه تو یه شهر پرت ؛ بیست سال ! به جرم اختلاس ؛ قاچاق ؛ضرب و شتم ؛ هر چی به جز کاری که با مادر شهرام کرد ؛ لعنتی!
وقتی میبردنش ؛ خودمو رسوندم اونجا ؛ زن تپلش گریه میکرد ؛ اونو دست بسته ؛ سوار ماشین کردن ؛ یه لحظه منو دید ؛ لبخند زدم و یه دستمال سیاه رو مثل چشمبند ؛ رو چشام بستم. نمیدونم فهمید یا نه! ولی رنگش پرید.حالم جا اومد!
حالا نوبت نزول خوره بود ؛ میدونستم تا ابد دنبالمه...باید کارو یه سره میکردم ، وگرنه حتی تا ده ردمو میگرفت...چون بش گفتم ؛ من موقع بردن پدر شهرام ؛ اونجا بودم ؛
گفتم : اومدم کوله پشتیمو ببرم... درو پشتم بست ؛ عکس و پول موادشو میخواست ؛ با سه تا کارگرش از قبل ؛ منتظرم بودن ! به جونم افتادن ؛ بامیله آهنی ....قصدشون کشتن بود ! بعدم میگفتن تصادفی سرش خورده به دیوار...یا اصلا جسدمو نیست و نابود میکردن ! از قبل میدونستم زنده م نمیذاره! زنش رسید ؛ عکس لخت شوهرش ؛ تو دستش بود! شب قبل داده بودم بش ؛ میدونستم زنه تنها راه نجاتمه!
زنه گفت: ولش کن کثافت بچه باز! نزولخوره رنگش شد گچ دیوار ! زنش یه مشت اسکناس گذاشت تو جیبم ؛ گفت؛ فرار کن! با اولین اتوبوس رسیدم ده؛ آقام؛ حاجی سپندان با شلاق اومد پیشوازم !
نمیدونست کجا بودم یا چیکار کردم! فقط میدونست یه ماه خونه نبودم و فرار کردم ! صد جا زنگ زده بود و دنبالم گشته بود...
منو برد طویله ؛ شروع کرد زدن! داد نزدم تا شهرام و مادرش نشنون ! آقام میگفت: دادنمیزنی؟ فقط بگو کجا بودی؟ چیکار کردی آذر؟ راستشو بگو دیگه نمیزنم ! یونجه ها رو گازگرفتم ؛ گذاشتم بزنه ؛ دیدم اومد تو ؛ با پاهای کوچیکش؛ شهرام بود ! پیرهن حاجی رو کشید و گفت: نزنش حاجی! تو رو خدا! به خاطر من!
حاجی چشمای معصوم اونو که دید؛ صلواتی فرستاد ؛ شلاقو پرت کرد و رفت.شهرام کنارم نشست.
گفت؛ درد داری؟
گفتم: نه دیگه؛ تموم شد!
گفت: رفیقیم هنوز؟
گفتم: آره؛ چطور مگه؟
گفت: فکر کردم ولم کردی؛ رفتی!
گفتم :
تا آخر عمر ؛ کنارتم داداش ! دست دادیم!
خب اینم حکم ! میبینی نلی خانم ! اجرا شد .... من تبدیل به نجاست شدم ؛ اما اجراشد! گفتم : تو نجس نشدی ! تو واسطه بودی که اون روز اونجا باشی؛ تو واسطه ی خدا بودی که به مهتاب کمک کنی ؛ خدا دوستت داشت که تو رو به بهانه ی چیدن توت فرنگی فرستاد اونجا تا باشی ؛ ببینی ؛ کمک کنی!
تو نظر کرده شی...دعواش میکنی؟!
سرش را لبه مبل گذاشت ؛ میلرزید ! گفت: یعنی از من بدبخت ترم ؛ کسی هست؟
گفتم : تو خودتو ویران کردی ؛ برای یکی دیگه! به این میگن ایثار!.... شاید من روش تو رو انتخاب نمیکردم ؛ یعنی ابدا اینکارو نمیکردم ! اما خدا ؛ با قلبت کارداره که هنوز روشنه ! خاموش نشده علیرضا !نه به خودت فحش بده نه به خدا ! میشه توبه کرد! اون دوستت داره که تو رو ؛ سر راه شهرام گذاشت ؛ شهرامی که هیچکسو نداشت؛ علیرضا دستش را جلوی صورتش گرفت.گفت: دوسم داره خدا؟شروع کرد به گریه! داد زد: خدایا ببخش ! عقلم نمیرسید چیکار کنم باشون ! گند زدم به
خودم.. .منو ببخش. آشتی خدا جون...بیا آشتی کنیم خدا ! چنان گریه میکرد و خدا را صدا میکرد که من هم ؛ به گریه افتادم !
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#اشتراک_گذاری این مطلب ؛ به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است
این کتاب ؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند :
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
علیرضا هنوز داشت گریه میکرد که در زدند ؛ سهراب بود ؛ رنگش پریده بود.گفتم ؛ بیا تو ! گفت:مهمون داری؟ گفتم: علیرضاست؛ شهرام نیست.علیرضا اومده که من نترسم! بش میگم شب بره ؛ اگه تو خونه ت باشی ؛ من نمیترسم....
سهراب گفت : اونم باید بیاد کمک کنه ؛ دو روزه خونه نبودم. اول یه دختر بچه گم شد؛ پلیس اومد.همه کمک کردیم؛ پیدا نشد.الانم حاجی سپندان کوچک زنگ زد ؛ گفت: مهتاب میخواد پسرشو ببینه ؛ میخواد یه چیزی ؛ به پسرش بگه! سرم لحظه ای گیج رفت....
گفتم : مگه شهرام پیش مادرش نیست؟ گفت: نه! فکر کردم اینجاست! گفتم :علیرضا ؛ شهرام که پیش مادرش نیست! چرا گفتی اونجاست؟ علیرضا سکوت کرد. گفتم : چیستا رسیده تهران؟ گفت: پرستار دخترش زنگ زد ؛ خبری ازش نیست ؛ گوشیشم خاموشه ؛ دستم را به در گرفتم ، علیرضا چیشده؟!
عمدی قصه ی زندگیتو گفتی ؛ وقتو تلف کنی؟ اصلا راست گفتی یا فقط میخواستی زمان بگذره؟!
سهراب گفت: این ساعت چیستاست! نه؟ ساعت نقره ای رنگ چیستا ؛ دستش بود ؛ روی هشت و شانزده دقیقه ؛ متوقف شده بود. گفت: دوستام لای برفای نزدیک جاده پیدا کردن...شکسته! معلومه به زور از دستش باز شده! من نگرانشم ! اینجا به جز خونه ی من و شما جایی رو نمیشناخت! شهرامم که ناپدید شده ! علیرضا گفت : خب که چی؟ یه دختر بچه گم شده ؛ برین دنبالش...این دو تا که بچه نیستن ؛ شاید با هم رفتن کافیشاپی ؛ جایی.... و خندید!
با وحشت به علیرضا نگاه کردم ؛ یعنی چی؟!
تو میدونستی چیستا گم شده و سر منو با قصه گرم کردی؟ گفت : قصه نبود! گفتم : هر چی بود ؛ تو گفتی شهرام ؛ پیش مادرشه ! علیرضا گفت: من بش گفتم بچه های حاجی؛ مادرشو سلامت بردن خونه ؛ اونم گفت: من میرم جاده ترمینال ؛
شاید چیستا هنوز نرفته باشه !
گفتم : خب چرا زودتر نگفتی؟!
جاش قصه زندگیتو گفتی حواسمو پرت کنی؟ گفت: چه فرقی میکنه؟ به هر حال شهرام با چیستا کار داشت ؛ چه من بودم ؛ چه نبودم !
سهراب گفت: به جای حرف زدن ؛ باید بریم دنبالشون ! شاید افتاده باشن تو گودالای برف ! اینجا امن نیست.
لباس پوشیدیم ؛ حسم گفت به سمت آن غار برو ، آنجا که شهرام و پدرش کشف کرده بودند !....
سهراب جایش را بلد بود؛ تند تند میرفت ؛ دل درد گرفته بودم. علیرضاگفت: منم جوون بودم....کوچیکتر از تو ! تا حالا روح سرکش یه پسرو ؛ تو تنت حس کردی؟ اون نزول خوره ؛ شب دوم ؛ فهمید من دخترم ! گفت شب اول مست بوده و هول !.... بش گفتم از ده فرار کردم، حامله ام؛ مجبورم لباس پسرونه بپوشم ؛ اگه بهم دست بزنه ؛ دو روز دیگه شکمم میاد جلو و همه فکر میکنن بچه ؛ مال اونه ! اونوقت یا باید منو بگیره ؛ یا جواب مردم و زنشو بده! اونشب سراغم نیامد؛ شب بعد اومد ؛ گفت: اصلا فکر میکنیم تو پسری ! من راز تو رو نگه میدارم ؛ اصلا تو پسر ! بهتر ! کاری ام با اینکه زنی ندارم!....
تو هم به جاش ؛ باید برام یه کاری کنی، یه کم خطرناکه!...قبول؟
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیچ رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#اشتراک_گذاری این مطلب #تنها و #تنها با ذکر
#نام_نویسنده مجاز است.
این رمان تحت حمایت قانون
#کپی_رایت آثار مکتوب است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم داشته باشند....
@chista_2
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
علیرضا هنوز داشت گریه میکرد که در زدند ؛ سهراب بود ؛ رنگش پریده بود.گفتم ؛ بیا تو ! گفت:مهمون داری؟ گفتم: علیرضاست؛ شهرام نیست.علیرضا اومده که من نترسم! بش میگم شب بره ؛ اگه تو خونه ت باشی ؛ من نمیترسم....
سهراب گفت : اونم باید بیاد کمک کنه ؛ دو روزه خونه نبودم. اول یه دختر بچه گم شد؛ پلیس اومد.همه کمک کردیم؛ پیدا نشد.الانم حاجی سپندان کوچک زنگ زد ؛ گفت: مهتاب میخواد پسرشو ببینه ؛ میخواد یه چیزی ؛ به پسرش بگه! سرم لحظه ای گیج رفت....
گفتم : مگه شهرام پیش مادرش نیست؟ گفت: نه! فکر کردم اینجاست! گفتم :علیرضا ؛ شهرام که پیش مادرش نیست! چرا گفتی اونجاست؟ علیرضا سکوت کرد. گفتم : چیستا رسیده تهران؟ گفت: پرستار دخترش زنگ زد ؛ خبری ازش نیست ؛ گوشیشم خاموشه ؛ دستم را به در گرفتم ، علیرضا چیشده؟!
عمدی قصه ی زندگیتو گفتی ؛ وقتو تلف کنی؟ اصلا راست گفتی یا فقط میخواستی زمان بگذره؟!
سهراب گفت: این ساعت چیستاست! نه؟ ساعت نقره ای رنگ چیستا ؛ دستش بود ؛ روی هشت و شانزده دقیقه ؛ متوقف شده بود. گفت: دوستام لای برفای نزدیک جاده پیدا کردن...شکسته! معلومه به زور از دستش باز شده! من نگرانشم ! اینجا به جز خونه ی من و شما جایی رو نمیشناخت! شهرامم که ناپدید شده ! علیرضا گفت : خب که چی؟ یه دختر بچه گم شده ؛ برین دنبالش...این دو تا که بچه نیستن ؛ شاید با هم رفتن کافیشاپی ؛ جایی.... و خندید!
با وحشت به علیرضا نگاه کردم ؛ یعنی چی؟!
تو میدونستی چیستا گم شده و سر منو با قصه گرم کردی؟ گفت : قصه نبود! گفتم : هر چی بود ؛ تو گفتی شهرام ؛ پیش مادرشه ! علیرضا گفت: من بش گفتم بچه های حاجی؛ مادرشو سلامت بردن خونه ؛ اونم گفت: من میرم جاده ترمینال ؛
شاید چیستا هنوز نرفته باشه !
گفتم : خب چرا زودتر نگفتی؟!
جاش قصه زندگیتو گفتی حواسمو پرت کنی؟ گفت: چه فرقی میکنه؟ به هر حال شهرام با چیستا کار داشت ؛ چه من بودم ؛ چه نبودم !
سهراب گفت: به جای حرف زدن ؛ باید بریم دنبالشون ! شاید افتاده باشن تو گودالای برف ! اینجا امن نیست.
لباس پوشیدیم ؛ حسم گفت به سمت آن غار برو ، آنجا که شهرام و پدرش کشف کرده بودند !....
سهراب جایش را بلد بود؛ تند تند میرفت ؛ دل درد گرفته بودم. علیرضاگفت: منم جوون بودم....کوچیکتر از تو ! تا حالا روح سرکش یه پسرو ؛ تو تنت حس کردی؟ اون نزول خوره ؛ شب دوم ؛ فهمید من دخترم ! گفت شب اول مست بوده و هول !.... بش گفتم از ده فرار کردم، حامله ام؛ مجبورم لباس پسرونه بپوشم ؛ اگه بهم دست بزنه ؛ دو روز دیگه شکمم میاد جلو و همه فکر میکنن بچه ؛ مال اونه ! اونوقت یا باید منو بگیره ؛ یا جواب مردم و زنشو بده! اونشب سراغم نیامد؛ شب بعد اومد ؛ گفت: اصلا فکر میکنیم تو پسری ! من راز تو رو نگه میدارم ؛ اصلا تو پسر ! بهتر ! کاری ام با اینکه زنی ندارم!....
تو هم به جاش ؛ باید برام یه کاری کنی، یه کم خطرناکه!...قبول؟
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیچ رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
#اشتراک_گذاری این مطلب #تنها و #تنها با ذکر
#نام_نویسنده مجاز است.
این رمان تحت حمایت قانون
#کپی_رایت آثار مکتوب است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم داشته باشند....
@chista_2
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_یک
#چیستایثربی
شهرام ادامه داد :سعی کن بفهمی نلی جانم...
این تنها دلیلیه که شاید این دو تا زن به خاطرش زنده موندن ؛ حتی شاید خودشون هم ندونن...ولی من بهشون قول دادم ؛ یه نفر باید یه روز ؛ همه چیز رو ثبت کنه ؛ مردم باید بفهمن! بدونن چه اتفاقاتی افتاده...برای اینکه یادشون نره ؛ برای اینکه هیچوقت ؛ دوباره ؛ چنین چیزایی تکرار نشه !
گفتم : پس منو واقعا برای بازی آوردی اینجا ؟ خنده ام گرفت ؛ به نظرم همه شان بدبخت بودند؛ ولی نه به بدبختی من ؛ که گرفتار عشق این مرد شده بودم ؛ خندیدم...دست خودم نبود. دیوانه وار میخندیدم!...خواست ساکتم کند. حلقه ای از موهای خرمایی روشنش ؛ روی صورتش ریخته بود....شبیه بچه ها شده بود ؛ معصوم و گناهکار ! هردو باهم...از آن بچه هایی که آدم ؛ دلش نمی آید کتکشان بزند!...
گفت : هیس! الان همه بیدار میشن ؛ اما خنده ی من قطع نمیشد ؛ گفت : بیا بریم تو باغ ؛ زیر برف!
لحاف را برداشت روی سر من کشید! من هنوز داشتم میخندیدم ؛ چه احمق بودم که فکر میکردم مرا دوست دارد؛ چه احمق بودم که با عجله ؛ با او ازدواج کردم !
نلی احمق ؛ بازیگر فقط قرارداد میبندد ؛ ازدواج نمیکند!...
حالا هر دو زیر لحاف ؛ توی باغ بودیم. من بلندتر خندیدم ؛ واقعا نمیتوانستم جلوی این خنده ی عصبی را بگیرم ! وگرنه حتما ؛ تنفسم قطع میشد! خواست دست چپش را جلوی دهانم بگذارد ؛ دستش را گاز گرفتم و باز خندیدم...من احمق...
آنجا زیر برفها ؛ کنار مردی بدبخت تر از خودم ؛ که همه چیزش را باخته بود و امیدش به دو پیرزن بود! من احمق !....
لبهایم را با بوسه ای بست.
گفت: تو احمق نیستی ؛ خودت میدونی! منم عاشقتم ؛ اینم میدونی! و من احمق ؛ هنوز عاشقش بودم؛ و با بوسه اش ؛ انگار جریان برق از تنم رد کرده بودند...
زیر برف؛ زیر آسمان سپید شب ؛ زیر گلوله ؛ با طناب دار دور گردن... هنوز عاشقش بودم ؛ عاشق مهربانی و آن شانه های محکم مردانه ؛ که از کودکی ؛ کوهستان را به دوش میکشید.
من احمق او را بوسیدم ؛ من مجنون ! نلی عاشق ! و بار دیگر باور کردم که شهرام دوستم دارد؛
آن لحظه ؛ همه ؛ آنجا جمع بودیم ؛ من و شهرام زیر آلاچیق باغ ؛ مهتاب دو اتاق آنطرفتر ؛ شاید خواب کودک از دست رفته اش را میدید، چیستا ؛ در خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ و شبنم در طبقه ی بالای خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ پسر حاجی سپندان بزرگ !
مردی که شبنم را بعد از کشتن
هیولا ؛ نجات داد ؛ با یک تلفن به همکارش در قوه قضاییه ؛ " پس حامی اون بود؟"__ نه! حامی اون نبود!
حاجی سپندان بزرگ فقط وسیله بود! حامی شبنم ؛ کسی بود که عاشقش بود ! دیوانه وار عاشقش بود ؛ و هنوز هم هست!
عشقی شوریده و مجنون وار !
اینها را بعدها فهمیدم ؛
آن شب در آغوش شهرام و برف ؛ ماه خیلی نزدیک بود ؛ شهرام درگوشم گفت: ماه هم داره ؛ به حرفای ما گوش میده ؛ موهایم را بوسید و گفت:
میدونی حامی واقعی شبنم ؛ توی این همه سال ؛ کی بود؟ کی مثل سایه دنبالش بود؟ کی تا فهمید آدم کشته ؛ از حاجی خواست به دوستش ؛ توی دادگاه زنگ بزنه و حمایتش کنه ؟ گفتم : نمیدونم ! کی؟ اون که پونزده سال کسی رو ندیده بود ! کی انقدر عاشقش بود؟
گفت: آذر چهارده ساله که مسول معامله ش بود! علیرضای خودمون! ... چهارده ساله بود و شبنم سی و سه ساله ! از همون لحظه ی اول ؛ که روز معامله نجاتش داده بود ؛ عاشقش شده بود؛ میدونی که یه مدت تو ویلای نزولخوره ؛ با هم تنها بودن تا مردک بیاد....آذر ازش مراقبت میکرد ؛ بش قول داده بود دیگه هیچوقت نذاره ؛ آسیبی بش برسه ! سر قولش موند....شب ؛ راز ؛ دردهای قدیمی؛ عشقهای عزیز....
شب و اسرار و شهرام! چرا همه ی رازها به عشق میرسند شهرام؟!
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#اشتراک_گذاری این داستان به هر #شکل ؛ بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است.
این کتاب تحت قانون کپی رایت ؛ قرار دارد.با آثار نویسندگان؛ چون حرامی ؛ رفتار نکنیم.سپاس....
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
.
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_یک
#چیستایثربی
شهرام ادامه داد :سعی کن بفهمی نلی جانم...
این تنها دلیلیه که شاید این دو تا زن به خاطرش زنده موندن ؛ حتی شاید خودشون هم ندونن...ولی من بهشون قول دادم ؛ یه نفر باید یه روز ؛ همه چیز رو ثبت کنه ؛ مردم باید بفهمن! بدونن چه اتفاقاتی افتاده...برای اینکه یادشون نره ؛ برای اینکه هیچوقت ؛ دوباره ؛ چنین چیزایی تکرار نشه !
گفتم : پس منو واقعا برای بازی آوردی اینجا ؟ خنده ام گرفت ؛ به نظرم همه شان بدبخت بودند؛ ولی نه به بدبختی من ؛ که گرفتار عشق این مرد شده بودم ؛ خندیدم...دست خودم نبود. دیوانه وار میخندیدم!...خواست ساکتم کند. حلقه ای از موهای خرمایی روشنش ؛ روی صورتش ریخته بود....شبیه بچه ها شده بود ؛ معصوم و گناهکار ! هردو باهم...از آن بچه هایی که آدم ؛ دلش نمی آید کتکشان بزند!...
گفت : هیس! الان همه بیدار میشن ؛ اما خنده ی من قطع نمیشد ؛ گفت : بیا بریم تو باغ ؛ زیر برف!
لحاف را برداشت روی سر من کشید! من هنوز داشتم میخندیدم ؛ چه احمق بودم که فکر میکردم مرا دوست دارد؛ چه احمق بودم که با عجله ؛ با او ازدواج کردم !
نلی احمق ؛ بازیگر فقط قرارداد میبندد ؛ ازدواج نمیکند!...
حالا هر دو زیر لحاف ؛ توی باغ بودیم. من بلندتر خندیدم ؛ واقعا نمیتوانستم جلوی این خنده ی عصبی را بگیرم ! وگرنه حتما ؛ تنفسم قطع میشد! خواست دست چپش را جلوی دهانم بگذارد ؛ دستش را گاز گرفتم و باز خندیدم...من احمق...
آنجا زیر برفها ؛ کنار مردی بدبخت تر از خودم ؛ که همه چیزش را باخته بود و امیدش به دو پیرزن بود! من احمق !....
لبهایم را با بوسه ای بست.
گفت: تو احمق نیستی ؛ خودت میدونی! منم عاشقتم ؛ اینم میدونی! و من احمق ؛ هنوز عاشقش بودم؛ و با بوسه اش ؛ انگار جریان برق از تنم رد کرده بودند...
زیر برف؛ زیر آسمان سپید شب ؛ زیر گلوله ؛ با طناب دار دور گردن... هنوز عاشقش بودم ؛ عاشق مهربانی و آن شانه های محکم مردانه ؛ که از کودکی ؛ کوهستان را به دوش میکشید.
من احمق او را بوسیدم ؛ من مجنون ! نلی عاشق ! و بار دیگر باور کردم که شهرام دوستم دارد؛
آن لحظه ؛ همه ؛ آنجا جمع بودیم ؛ من و شهرام زیر آلاچیق باغ ؛ مهتاب دو اتاق آنطرفتر ؛ شاید خواب کودک از دست رفته اش را میدید، چیستا ؛ در خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ و شبنم در طبقه ی بالای خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ پسر حاجی سپندان بزرگ !
مردی که شبنم را بعد از کشتن
هیولا ؛ نجات داد ؛ با یک تلفن به همکارش در قوه قضاییه ؛ " پس حامی اون بود؟"__ نه! حامی اون نبود!
حاجی سپندان بزرگ فقط وسیله بود! حامی شبنم ؛ کسی بود که عاشقش بود ! دیوانه وار عاشقش بود ؛ و هنوز هم هست!
عشقی شوریده و مجنون وار !
اینها را بعدها فهمیدم ؛
آن شب در آغوش شهرام و برف ؛ ماه خیلی نزدیک بود ؛ شهرام درگوشم گفت: ماه هم داره ؛ به حرفای ما گوش میده ؛ موهایم را بوسید و گفت:
میدونی حامی واقعی شبنم ؛ توی این همه سال ؛ کی بود؟ کی مثل سایه دنبالش بود؟ کی تا فهمید آدم کشته ؛ از حاجی خواست به دوستش ؛ توی دادگاه زنگ بزنه و حمایتش کنه ؟ گفتم : نمیدونم ! کی؟ اون که پونزده سال کسی رو ندیده بود ! کی انقدر عاشقش بود؟
گفت: آذر چهارده ساله که مسول معامله ش بود! علیرضای خودمون! ... چهارده ساله بود و شبنم سی و سه ساله ! از همون لحظه ی اول ؛ که روز معامله نجاتش داده بود ؛ عاشقش شده بود؛ میدونی که یه مدت تو ویلای نزولخوره ؛ با هم تنها بودن تا مردک بیاد....آذر ازش مراقبت میکرد ؛ بش قول داده بود دیگه هیچوقت نذاره ؛ آسیبی بش برسه ! سر قولش موند....شب ؛ راز ؛ دردهای قدیمی؛ عشقهای عزیز....
شب و اسرار و شهرام! چرا همه ی رازها به عشق میرسند شهرام؟!
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#اشتراک_گذاری این داستان به هر #شکل ؛ بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است.
این کتاب تحت قانون کپی رایت ؛ قرار دارد.با آثار نویسندگان؛ چون حرامی ؛ رفتار نکنیم.سپاس....
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
.
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی
صبح ظاهرا همه چیز ؛ آرام بود. انگار دیشب اصلا ؛ اتفاقی نیفتاده بود! همه در سکوت ؛ دور سفره ی حاج آقا ؛ صبحانه خوردیم . علیرضا هم آمده بود.حرفی از گریز شبانه ی من نزد!
شاید مرا از پنجره دیده بود ؛ شاید زنگ زده بود ؛ شاید خودش هم ؛ اگر جای من بود ؛ مثل من میرفت ؛ زن حاجی به حاج آقا گفت: صبحونه ی خانم جانو ببرم بالا ؟ به علیرضا نگاه کردم ؛ کمی بیقرار شد. پس خانم جان ؛ که در طبقه ی بالای خانه ی حاجی زندگی میکرد ؛ همان شبنم بود؟!
چقدر دلم میخواست ببینمش ! چیستا فقط کمی چای نوشید. ساکت بود. بعد از صبحانه ؛ ساکش را برداشت و با همه ؛ خداحافظی کرد. شهرام گفت: صبر کن! تا ایستگاه میرسونمت...
چیستا گفت: تا بری ماشینتو بیاری و با یه دست ، رانندگی کنی ؛ من رسیدم ؛ راهی نیست که!
من گفتم: من باش میرم ؛ چیستا دم پنجره ی خانه ی حاج اقا ایستاد ؛ و چند لحظه به پنجره ی طبقه دوم ؛ نگاه کرد؛ گفتم : منتظر کسی هستی؟
حس کردم پرده ی تیره ی پنجره ی اتاقی ؛ در طبقه دوم ؛ تکانی خورد. چیستا گفت: بریم !
در راه ؛ قدم زنان ؛ ساکت بودیم ؛ حس میکردم چیستا ؛ سخت غمگین است؛ و نمیدانستم چرا !...
گفتم: من یه معلم آلمانی داشتم که میگفت : هیچوقت غصه هاتونو ؛ تو دلتون نریزید!
چیستا به زور لبخندی زد و گفت : وقتی شبنمو دیدم ؛ یکی دو سال از تو بزرگتر بودم ؛ کارآموز بیمارستان... واحدای عملی.... تو بخش ایزوله بود. هیچ ملاقاتی ؛ حق دیدنشو نداشت ؛ اونم همینو میخواست. پرستار مخصوص خودشو داشت؛ یه روز؛ رو کنجکاوی از جلوی در اتاقش رد میشدم! پرستارش داشت ؛ ملافه ی تختشو عوض میکرد ؛ شبنم منو دید . راجع بش زیاد شنیده بودم ؛ بش خیره شدم ؛ انگار جلوم دریا میدیدم ؛ دریای کف آلودی که منو سمت خودش میکشید !
اون موقع هنوز ؛ مهتابو نمیشناختم ؛ شهرامم همینطور!
این دریا ؛ با نگاهی قاطع ؛ منو برانداز کرد.
گفتم : حالتون خوبه ؟ گفت:من آره ! ولی تو نه ! ....
جا خوردم ! سالهایی بود که از علی خبری نبود.سالهای سخت...از کجا فهمید حالم بده ؟!
ظاهرمو همیشه سرحال نشون میدادم ؛ دوست شدیم ؛ پرسیدم : چه جور آدمیه شبنم؟
چیستا سکوت کرد؛ میدانستم نمیخواهد بیشتر حرف بزند ؛
گفتم : یه سوال چیستا جان!
تو اولاش از شهرام ؛ خوشت نمیامد؛ یا من اینجوری حس میکردم.... حتی با داد و فریاد اومدی ؛ گفتی اون زن داره ! و ما نباید ازدواج میکردیم !
با ازدواج منم با اون ؛ مخالف بودی...عدد هفت و اون هفت روز معطلی ؛ یادته ؟
اما من ؛ هر وقت ؛ شما دو تا رو ؛ تنهایی می بینم ؛ حس میکنم خیلی به هم نزدیکید!
جریان چیه؟
گفت: خب ؛ ما دوست بودیم و همکار....شایدم یه جاهایی همراز....
باید زنی به سن من باشی ؛ تا بفهمی هر دوستی ؛ بین زن و مرد ؛ یه معنی رو نمیده!
شهرام واسه ی من ؛ برادری بود که هیچوقت نداشتم ؛ دوستی که هیچوقت نبود ؛ پسری که همیشه آرزوی مادریشو داشتم ؛ گرچه نمیشد جای پسرم باشه ؛
ولی حسم بش ؛ همون بود!
گفتم : و بش علاقه داشتی؟
گفت : ببین ! دو بار به خاطر من ؛ گرفته بودنش ! اگه یه بارش علی نبود ؛ معلوم نبود ؛ شهرام الان کجا بود !
علاقه؟! معلومه! ولی تا علاقه رو ؛ چی معنی کنیم !
اما الان ؛ مساله ؛ اصلا شهرام نیست
..در مورد اون بعدا حرف میزنیم...من نگران توام!
گفتم :چرا؟! گفت: مادرتو میشناختم !
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#اشتراک_گذاری داستان به هر شکل بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است.
این کتاب ؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی
صبح ظاهرا همه چیز ؛ آرام بود. انگار دیشب اصلا ؛ اتفاقی نیفتاده بود! همه در سکوت ؛ دور سفره ی حاج آقا ؛ صبحانه خوردیم . علیرضا هم آمده بود.حرفی از گریز شبانه ی من نزد!
شاید مرا از پنجره دیده بود ؛ شاید زنگ زده بود ؛ شاید خودش هم ؛ اگر جای من بود ؛ مثل من میرفت ؛ زن حاجی به حاج آقا گفت: صبحونه ی خانم جانو ببرم بالا ؟ به علیرضا نگاه کردم ؛ کمی بیقرار شد. پس خانم جان ؛ که در طبقه ی بالای خانه ی حاجی زندگی میکرد ؛ همان شبنم بود؟!
چقدر دلم میخواست ببینمش ! چیستا فقط کمی چای نوشید. ساکت بود. بعد از صبحانه ؛ ساکش را برداشت و با همه ؛ خداحافظی کرد. شهرام گفت: صبر کن! تا ایستگاه میرسونمت...
چیستا گفت: تا بری ماشینتو بیاری و با یه دست ، رانندگی کنی ؛ من رسیدم ؛ راهی نیست که!
من گفتم: من باش میرم ؛ چیستا دم پنجره ی خانه ی حاج اقا ایستاد ؛ و چند لحظه به پنجره ی طبقه دوم ؛ نگاه کرد؛ گفتم : منتظر کسی هستی؟
حس کردم پرده ی تیره ی پنجره ی اتاقی ؛ در طبقه دوم ؛ تکانی خورد. چیستا گفت: بریم !
در راه ؛ قدم زنان ؛ ساکت بودیم ؛ حس میکردم چیستا ؛ سخت غمگین است؛ و نمیدانستم چرا !...
گفتم: من یه معلم آلمانی داشتم که میگفت : هیچوقت غصه هاتونو ؛ تو دلتون نریزید!
چیستا به زور لبخندی زد و گفت : وقتی شبنمو دیدم ؛ یکی دو سال از تو بزرگتر بودم ؛ کارآموز بیمارستان... واحدای عملی.... تو بخش ایزوله بود. هیچ ملاقاتی ؛ حق دیدنشو نداشت ؛ اونم همینو میخواست. پرستار مخصوص خودشو داشت؛ یه روز؛ رو کنجکاوی از جلوی در اتاقش رد میشدم! پرستارش داشت ؛ ملافه ی تختشو عوض میکرد ؛ شبنم منو دید . راجع بش زیاد شنیده بودم ؛ بش خیره شدم ؛ انگار جلوم دریا میدیدم ؛ دریای کف آلودی که منو سمت خودش میکشید !
اون موقع هنوز ؛ مهتابو نمیشناختم ؛ شهرامم همینطور!
این دریا ؛ با نگاهی قاطع ؛ منو برانداز کرد.
گفتم : حالتون خوبه ؟ گفت:من آره ! ولی تو نه ! ....
جا خوردم ! سالهایی بود که از علی خبری نبود.سالهای سخت...از کجا فهمید حالم بده ؟!
ظاهرمو همیشه سرحال نشون میدادم ؛ دوست شدیم ؛ پرسیدم : چه جور آدمیه شبنم؟
چیستا سکوت کرد؛ میدانستم نمیخواهد بیشتر حرف بزند ؛
گفتم : یه سوال چیستا جان!
تو اولاش از شهرام ؛ خوشت نمیامد؛ یا من اینجوری حس میکردم.... حتی با داد و فریاد اومدی ؛ گفتی اون زن داره ! و ما نباید ازدواج میکردیم !
با ازدواج منم با اون ؛ مخالف بودی...عدد هفت و اون هفت روز معطلی ؛ یادته ؟
اما من ؛ هر وقت ؛ شما دو تا رو ؛ تنهایی می بینم ؛ حس میکنم خیلی به هم نزدیکید!
جریان چیه؟
گفت: خب ؛ ما دوست بودیم و همکار....شایدم یه جاهایی همراز....
باید زنی به سن من باشی ؛ تا بفهمی هر دوستی ؛ بین زن و مرد ؛ یه معنی رو نمیده!
شهرام واسه ی من ؛ برادری بود که هیچوقت نداشتم ؛ دوستی که هیچوقت نبود ؛ پسری که همیشه آرزوی مادریشو داشتم ؛ گرچه نمیشد جای پسرم باشه ؛
ولی حسم بش ؛ همون بود!
گفتم : و بش علاقه داشتی؟
گفت : ببین ! دو بار به خاطر من ؛ گرفته بودنش ! اگه یه بارش علی نبود ؛ معلوم نبود ؛ شهرام الان کجا بود !
علاقه؟! معلومه! ولی تا علاقه رو ؛ چی معنی کنیم !
اما الان ؛ مساله ؛ اصلا شهرام نیست
..در مورد اون بعدا حرف میزنیم...من نگران توام!
گفتم :چرا؟! گفت: مادرتو میشناختم !
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#اشتراک_گذاری داستان به هر شکل بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است.
این کتاب ؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتادوپنجم
#چیستایثربی
گاهی اوضاع آشفته میشود ؛ آشفته تر از اینکه با صبر و دعا ؛ به نتیجه برسد. باید دعاکنی ؛ اما خودت هم باید ؛ دست به کار شوی !
در کشاکش بحران و دعوا بودیم که پرسیدم: پدر من کیه؟ علیرضا گفت : نمیتونم بگم! قسم خوردم.....
داد زدم : من دخترشم، حق دارم بدونم!
گفت:مرده و قولش !
منم بش قول دادم!
گفتم : هردوشون زنده ان؟
گفت:مادرت نه! خدا رحمتش کنه ؛ اما ؛ پدرت زنده ست و رییس اون موسسه ی گوهری نژادم که دو ماه توش بودی ؛ نیست!
میخواستم فریاد کنم؛ اسم و آدرس پدر واقعیمو بم بگو! که ماشینی نزدیکمان توقف کرد ؛ راننده اش سهراب بود؛ سلام زیرلبی داد و به چیستا گفت؛ بیاین بالا خانم یثربی!
چیستا تعجب کرد! سهراب گفت:من میرسونمتون! چیستا سوار ماشین سهراب شد. حس کردم موضوع؛ جدی است؛ وگرنه سهراب میخواست چیستا را کجا ببرد؟ بی اختیار؛ در عقب را باز کردم و سوار شدم. هنوز تب داشتم ؛ گفت:شما نباید میامدی نلی خانم ؛ یه موضوع خصوصیه! گفتم:هر چی چیستاخانم میتونه ببینه ؛ منم میتونم! گفت:صحنه ی خوبی نیست. گفتم: پس چرا میخواین فقط خانم یثربی ببینه؟
گفت:ایشون کار خبرنگاری هم کرده ؛ عادت داره! به بالای تپه رسیدیم!
اهالی جمع شده بودند! سهراب به کمک همکارانش ؛ راه را باز کرد ؛ پایین دره ؛ یک ماشین واژگون شده بود و یک توده ی سیاه که گویی؛ لباس زنی بود؛ پشت به ما افتاده بود و صورتش معلوم نبود؛ نمیدانستم کیست و چرا ته دره افتاده ! اما اورژانس ؛ آنجا بود و پزشکان باماسک اکسیژن ؛ بالای سرش بودند...
پس زنده بود!
سهراب گفت: چند روزه دنبالشیم ؛ اینجا پیداش کردیم...
گفتم: کیه؟ چیستا خیره بود....انگارشناخته بود؛ سهراب گفت: هنوز نمیتونم بگم ؛ اجازه ندارم!
اما به همه واحدای گشت و پلیس؛ چند روزه خبر دادن یه زن مسلح؛ این طرفاست؛ با همین ماشین؛ تقریبا مسنه....عجیبه که زنده مونده! چیستا گفت: حدس میزنم چرا اومده اینجا ! ولی خدا ؛ نخواست موفق بشه! اون شبنمه!
سهراب گفت: و مسلح! نمیدونم با این وضع چریکی چطور از بیمارستان فرار کرده؛ اصلا تا حالا کجا بوده؟! واقعا این همه سال بیمارستان بوده؟
چیستا گفت: نمیدونم؛سالهاست که بعد از خراب کردن بیمارستانشون ؛ گمش کردم؛ اما اگه حالش خوب شه؛ نلی درخطره!
باید از اینجا دورش کرد؛ من شبنمو میشناسم ؛ نفرت کورش کرده.... قسم خورده که تا هفت نسل از هیولا رو نذاره زنده بمونه! پونزده سال تماشای شکنجه و عذاب تو اون دخمه، کارشو کرده! خودشم ؛ خشن شده؛ چیزی شده که هیولا میخواست!
من گفتم :من که ازخون هیولا نیستم! هنوزم باور نمیکنی چیستا؟
نشنیدی علیرضا چی گفت؟ من دختر یه مرد نجیبم! علیرضا و شهرام رسیدند.
علیرضا رنگش پرید ؛ میخواست پایین برود؛ پلیس جلویش را گرفت ؛
گفتم:اون شبنمه ؛ درسته؟
گفت:آره! فقط این همه سال ؛ من جاشو میدونستم ؛
ردمو گرفته حتما !
ببین نلی....تو یه مدت ؛ باید بری پیش پدرت!...
اون جاش امنه؛ پدرت ؛ اقلیته نلی....
میفهمی ؟ اون خارجه.....! حالا دیگه مجبوری بری!
#مطالعه_ادامه_داستان👇
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه
#اشتراک_گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده
#ممنوع است.اثر؛ ناشر دارد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هشتادوپنجم
#چیستایثربی
گاهی اوضاع آشفته میشود ؛ آشفته تر از اینکه با صبر و دعا ؛ به نتیجه برسد. باید دعاکنی ؛ اما خودت هم باید ؛ دست به کار شوی !
در کشاکش بحران و دعوا بودیم که پرسیدم: پدر من کیه؟ علیرضا گفت : نمیتونم بگم! قسم خوردم.....
داد زدم : من دخترشم، حق دارم بدونم!
گفت:مرده و قولش !
منم بش قول دادم!
گفتم : هردوشون زنده ان؟
گفت:مادرت نه! خدا رحمتش کنه ؛ اما ؛ پدرت زنده ست و رییس اون موسسه ی گوهری نژادم که دو ماه توش بودی ؛ نیست!
میخواستم فریاد کنم؛ اسم و آدرس پدر واقعیمو بم بگو! که ماشینی نزدیکمان توقف کرد ؛ راننده اش سهراب بود؛ سلام زیرلبی داد و به چیستا گفت؛ بیاین بالا خانم یثربی!
چیستا تعجب کرد! سهراب گفت:من میرسونمتون! چیستا سوار ماشین سهراب شد. حس کردم موضوع؛ جدی است؛ وگرنه سهراب میخواست چیستا را کجا ببرد؟ بی اختیار؛ در عقب را باز کردم و سوار شدم. هنوز تب داشتم ؛ گفت:شما نباید میامدی نلی خانم ؛ یه موضوع خصوصیه! گفتم:هر چی چیستاخانم میتونه ببینه ؛ منم میتونم! گفت:صحنه ی خوبی نیست. گفتم: پس چرا میخواین فقط خانم یثربی ببینه؟
گفت:ایشون کار خبرنگاری هم کرده ؛ عادت داره! به بالای تپه رسیدیم!
اهالی جمع شده بودند! سهراب به کمک همکارانش ؛ راه را باز کرد ؛ پایین دره ؛ یک ماشین واژگون شده بود و یک توده ی سیاه که گویی؛ لباس زنی بود؛ پشت به ما افتاده بود و صورتش معلوم نبود؛ نمیدانستم کیست و چرا ته دره افتاده ! اما اورژانس ؛ آنجا بود و پزشکان باماسک اکسیژن ؛ بالای سرش بودند...
پس زنده بود!
سهراب گفت: چند روزه دنبالشیم ؛ اینجا پیداش کردیم...
گفتم: کیه؟ چیستا خیره بود....انگارشناخته بود؛ سهراب گفت: هنوز نمیتونم بگم ؛ اجازه ندارم!
اما به همه واحدای گشت و پلیس؛ چند روزه خبر دادن یه زن مسلح؛ این طرفاست؛ با همین ماشین؛ تقریبا مسنه....عجیبه که زنده مونده! چیستا گفت: حدس میزنم چرا اومده اینجا ! ولی خدا ؛ نخواست موفق بشه! اون شبنمه!
سهراب گفت: و مسلح! نمیدونم با این وضع چریکی چطور از بیمارستان فرار کرده؛ اصلا تا حالا کجا بوده؟! واقعا این همه سال بیمارستان بوده؟
چیستا گفت: نمیدونم؛سالهاست که بعد از خراب کردن بیمارستانشون ؛ گمش کردم؛ اما اگه حالش خوب شه؛ نلی درخطره!
باید از اینجا دورش کرد؛ من شبنمو میشناسم ؛ نفرت کورش کرده.... قسم خورده که تا هفت نسل از هیولا رو نذاره زنده بمونه! پونزده سال تماشای شکنجه و عذاب تو اون دخمه، کارشو کرده! خودشم ؛ خشن شده؛ چیزی شده که هیولا میخواست!
من گفتم :من که ازخون هیولا نیستم! هنوزم باور نمیکنی چیستا؟
نشنیدی علیرضا چی گفت؟ من دختر یه مرد نجیبم! علیرضا و شهرام رسیدند.
علیرضا رنگش پرید ؛ میخواست پایین برود؛ پلیس جلویش را گرفت ؛
گفتم:اون شبنمه ؛ درسته؟
گفت:آره! فقط این همه سال ؛ من جاشو میدونستم ؛
ردمو گرفته حتما !
ببین نلی....تو یه مدت ؛ باید بری پیش پدرت!...
اون جاش امنه؛ پدرت ؛ اقلیته نلی....
میفهمی ؟ اون خارجه.....! حالا دیگه مجبوری بری!
#مطالعه_ادامه_داستان👇
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه
#اشتراک_گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده
#ممنوع است.اثر؛ ناشر دارد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
@Chista_Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_ششم
#چیستایثربی
زنی که روی تخت بیمارستان خوابیده بود ؛ شبنم بود؛ با موهای رنگ شده؛ رنگ موهای شهرام ؛
چیستا یک دست وشهرام دست دیگرم را گرفته بود ؛ حس نمیکردم این زن برای کشتن من آمده ! حس میکردم دوستش دارم ؛ حس میکردم دوستم دارد ؛ دکتر همه ی ما را از آی سی یو بیرون کرد.
هر سه؛ مثل سه بچه یتیم ؛ روی نیمکت نشستیم. سهراب؛ کمی دورتر....پلیسها بیرون بودند!
از علیرضا خبری نبود! با خودم بلند حرف زدم. گفتم : یعنی از وقتی تیمارستان گیشا رو خراب کردن ؛ کجا بوده ؟
چیستا گفت: من ؛ همونسال عروسی کردم ؛ بعدشم فوت پدر؛ بچه؛ طلاق...شبنم و همه ی بیمارام یادم رفت! راستش با اون همه مشکل ؛ دیگه چیزی برام مهم نبود!
دیگه گیشا نبودم ؛ وقتی بم گفتن ؛ تیمارستانو خراب کردن و دارن بوستان گفتگو و برجی رو به نام میلاد ؛ اونجا میسازن ؛ فکر کردم ؛ همه شونو انتقال دادن یه بیمارستان دیگه! دو سال بعدش استادم ؛ قیصر تصادف کرد؛ دیگه فکر هیچی نبودم؛ هیچی!
تا وقتی با شهرام و ماجراهاش آشنا شدم ؛ اما دیگه ردی از شبنم نداشتم.
شهرام گفت: خود ماهم ردی نداشتیم !
گفتم: مگه علیرضا همه چیز رو به تو نمیگه؟ چرا مورد به این مهمی رو بهت نگفت ؟ اینکه جای شبنمو میدونه!
شهرام گفت: نمیدونم! ....
واقعا نمیفهمم ؛ فکر میکردم علیرضا ؛ هیچی رو از من پنهان نمیکنه! چیستا گفت: چی؟! شهرام با تعجب به چیستا نگاه کرد ؛ گفت: چیه؟!
چیستا گفت: ماجرای منم ؛ بت نگفته؟ شهرام پرسید: کدوم ماجرا؟ چیستا رفت کنار پنجره ؛ نفس عمیقی کشید.شهرام گفت: کدوم ماجرا رو میگی؟ چیستا گفت: چند سال پیشنهاد دوستیش به من ! وقاحتش و اصرارش!
در حالی که میدونست من کسی رو دوست دارم!
شهرام انگار خشک شده بود ؛ علیرضا به تو؟ چیستا گفت:
حیف که ادب اجازه نمیده؛ جمله هاشو نشونت بدم....همه رو دارم ؛ چون بش اطمینان نداشتم؛ همه رو نگه داشتم !.....
شهرام گفت: الان نه ! چیستا گفت: معلومه که الان نه!
حالا میدونم احتمالا بهت چی گفته که رابطه من و تو ؛ به هم خورد!
و اگه آدم یه دروغ بگه ؛ میتونه صد تا دروغ دیگه هم بگه!
دکتر آمد؛ گفت:ستون فقرات و کلیه ش آسیب دیده ؛ شاید تا آخر عمر ؛ نتونه راه بره؛ فعلا خون لازم داریم ؛ اوی منفی!
هیچکدومتون اوی منفی هستین؟
گفتم :من! برای گرفتن خون ؛ مرا به آزمایشگاه بردند. دکتر چند بار تردید کرد ؛ بعد از مدتی از اتاق خارج شد؛ با دکتر دیگری برگشت. برگه ها و نمونه ها را به هم نشان میدادند. قلبم انگار؛ هر لحظه دو بار میزد ؛ اتفاقی افتاده بود؟
دکتر اولی پرسید: شما فامیلید؟
گفتم :نه! دومی گفت: آزمایش ژنتیک لازمه! یه کم مشکوکه... هردو ؛ این خال بزرگ روی دست.. درست یک جا...هر دو...یک گروه خونی و این شباهت چهره....و مهم تر....فرم انگشتها و استخونای دست....درست مثل هم.... شما چطور تاحالا خودتون شک نکردید؟
گفتم؛ چطور؟! گفت: احتمالا شما و بیمار فامیلید! من جای شما بودم ؛ یه آزمایش ژنتیک میدادم....
خون راگرفتند ؛ به راهرو برگشتم.
فقط شهرام بود.
گفت: بیا فرار کنیم ! بریم یه جای دور! جایی که فقط خودم باشم و خودت....
گفتم:حالا که معلوم شد ؛ فامیلتم ؟! گفت:چی؟!
گفتم: پدر اقلیت داشتن ؛ ممکنه! "وارطانا "... ؛ زیاد بودن تو زندان.... و شبنم ؛ نمیدونم... شاید مادربزرگمه ! من دیگه هیچی نمیدونم !....خدا میدونه....
#او_یک_زن
#قسمت_هشتادوششم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#اشتراک_گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده
#ممنوع است.کتاب؛ ناشر دارد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2 چیستایثربی:
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_ششم
#چیستایثربی
زنی که روی تخت بیمارستان خوابیده بود ؛ شبنم بود؛ با موهای رنگ شده؛ رنگ موهای شهرام ؛
چیستا یک دست وشهرام دست دیگرم را گرفته بود ؛ حس نمیکردم این زن برای کشتن من آمده ! حس میکردم دوستش دارم ؛ حس میکردم دوستم دارد ؛ دکتر همه ی ما را از آی سی یو بیرون کرد.
هر سه؛ مثل سه بچه یتیم ؛ روی نیمکت نشستیم. سهراب؛ کمی دورتر....پلیسها بیرون بودند!
از علیرضا خبری نبود! با خودم بلند حرف زدم. گفتم : یعنی از وقتی تیمارستان گیشا رو خراب کردن ؛ کجا بوده ؟
چیستا گفت: من ؛ همونسال عروسی کردم ؛ بعدشم فوت پدر؛ بچه؛ طلاق...شبنم و همه ی بیمارام یادم رفت! راستش با اون همه مشکل ؛ دیگه چیزی برام مهم نبود!
دیگه گیشا نبودم ؛ وقتی بم گفتن ؛ تیمارستانو خراب کردن و دارن بوستان گفتگو و برجی رو به نام میلاد ؛ اونجا میسازن ؛ فکر کردم ؛ همه شونو انتقال دادن یه بیمارستان دیگه! دو سال بعدش استادم ؛ قیصر تصادف کرد؛ دیگه فکر هیچی نبودم؛ هیچی!
تا وقتی با شهرام و ماجراهاش آشنا شدم ؛ اما دیگه ردی از شبنم نداشتم.
شهرام گفت: خود ماهم ردی نداشتیم !
گفتم: مگه علیرضا همه چیز رو به تو نمیگه؟ چرا مورد به این مهمی رو بهت نگفت ؟ اینکه جای شبنمو میدونه!
شهرام گفت: نمیدونم! ....
واقعا نمیفهمم ؛ فکر میکردم علیرضا ؛ هیچی رو از من پنهان نمیکنه! چیستا گفت: چی؟! شهرام با تعجب به چیستا نگاه کرد ؛ گفت: چیه؟!
چیستا گفت: ماجرای منم ؛ بت نگفته؟ شهرام پرسید: کدوم ماجرا؟ چیستا رفت کنار پنجره ؛ نفس عمیقی کشید.شهرام گفت: کدوم ماجرا رو میگی؟ چیستا گفت: چند سال پیشنهاد دوستیش به من ! وقاحتش و اصرارش!
در حالی که میدونست من کسی رو دوست دارم!
شهرام انگار خشک شده بود ؛ علیرضا به تو؟ چیستا گفت:
حیف که ادب اجازه نمیده؛ جمله هاشو نشونت بدم....همه رو دارم ؛ چون بش اطمینان نداشتم؛ همه رو نگه داشتم !.....
شهرام گفت: الان نه ! چیستا گفت: معلومه که الان نه!
حالا میدونم احتمالا بهت چی گفته که رابطه من و تو ؛ به هم خورد!
و اگه آدم یه دروغ بگه ؛ میتونه صد تا دروغ دیگه هم بگه!
دکتر آمد؛ گفت:ستون فقرات و کلیه ش آسیب دیده ؛ شاید تا آخر عمر ؛ نتونه راه بره؛ فعلا خون لازم داریم ؛ اوی منفی!
هیچکدومتون اوی منفی هستین؟
گفتم :من! برای گرفتن خون ؛ مرا به آزمایشگاه بردند. دکتر چند بار تردید کرد ؛ بعد از مدتی از اتاق خارج شد؛ با دکتر دیگری برگشت. برگه ها و نمونه ها را به هم نشان میدادند. قلبم انگار؛ هر لحظه دو بار میزد ؛ اتفاقی افتاده بود؟
دکتر اولی پرسید: شما فامیلید؟
گفتم :نه! دومی گفت: آزمایش ژنتیک لازمه! یه کم مشکوکه... هردو ؛ این خال بزرگ روی دست.. درست یک جا...هر دو...یک گروه خونی و این شباهت چهره....و مهم تر....فرم انگشتها و استخونای دست....درست مثل هم.... شما چطور تاحالا خودتون شک نکردید؟
گفتم؛ چطور؟! گفت: احتمالا شما و بیمار فامیلید! من جای شما بودم ؛ یه آزمایش ژنتیک میدادم....
خون راگرفتند ؛ به راهرو برگشتم.
فقط شهرام بود.
گفت: بیا فرار کنیم ! بریم یه جای دور! جایی که فقط خودم باشم و خودت....
گفتم:حالا که معلوم شد ؛ فامیلتم ؟! گفت:چی؟!
گفتم: پدر اقلیت داشتن ؛ ممکنه! "وارطانا "... ؛ زیاد بودن تو زندان.... و شبنم ؛ نمیدونم... شاید مادربزرگمه ! من دیگه هیچی نمیدونم !....خدا میدونه....
#او_یک_زن
#قسمت_هشتادوششم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#اشتراک_گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده
#ممنوع است.کتاب؛ ناشر دارد.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2 چیستایثربی:
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#قسمت_هشتادوهفت
#چیستایثربی
آن دکتر چه میدانست که من نمیدانستم؟ چیستا چقدر از من میدانست که من نمیدانستم ؟! چرا نگفته بود؟ علیرضا چطور؟ شهرام گمانم چیز زیادی نمیدانست ؛ شاید اندازه ی خودم......حسم میگفت....
زمین زیر پایم کش می آمد...
شهرام به زحمت ؛ آدرس را از علیرضا گرفته بود ؛ علیرضا به زحمت حرف زده بود ؛ چیستا با رنج ؛ خداحافظی کرده و رفته بود ؛ شبنم حالش خوب نبود ؛ اما نخواسته بود جز علیرضا ؛ کسی را ببیند! حتی چیستا را !.....
دوباره به آدرس نگاه کردم ؛ حالا دیگر میشد ناقوسهای کلیسا را از دور دید ؛ قلبم شروع به طپیدن کرد؛ یعنی کشیش اعظم این کلیسا ؛ پدر من بود؟! تا حالا کجا بود؟ شاید هم باز علیرضا دروغ گفته بود! کاش دروغ گفته باشد ؛ کاش برمیگشتم ؛ اما نوای آسمانی ارگ ؛ مرا به سمت داخل کلیسا کشاند.
عده ای ؛ دعایی را به زبانی که نمیفهمیدم ؛ همسرایی میکردند. ردیف آخر نشستم ؛ از دورمیدیدمش...
در ردای کشیشی ! حسی نداشتم ؛ فقط انگار؛ یک کشیش میبینم !
از آنها که در فیلمها دیده بودم ؛ نمیدانم خودشان باچه لقبی صدایشان میکردند. من به همه ی آنها میگفتم کشیش! مراسم تمام شد.
من سر جایم نشسته بودم ، موهای جو گندمی داشت ؛ با صورت کشیده و چشمان رنج کشیده ی نافذی ؛ به من خیره شد....گفت : میخواید با من صحبت کنید فرزندم ؟ از کلمه ی "فرزندم " موهای تنم راست شد ؛ حس غریبی بود.
گفتم: بله ؛ اگه ممکنه!
گفت: خصوصیه؟
گفتم: نه؛ دیگه هیچی خصوصی نیست!
راستش میگن شما پدر منید! و عکسی از جوانی شبنم به او نشان دادم ؛ هول کرد ؛ گفت:..کی میگه؟ این عکس رو از کجا آوردین؟ ....خواست عکس را بگیرد ؛ یک لحظه تعادلش را از دست داد...دستش را به نیمکت گرفت ؛ گفت: شما مسلمونید! مگه نه؟
گفتم :بله! گمانم ؛ نمیدونم ! تو یه خانواده ی مسلمون بزرگ شدم.
گفت: بریم اتاق من ! آنجا روی میزش ؛ عکس شبنم بود ؛ یک عکس قدیمی سیاه و سفید!
گفتم: مادرتون ! گفت: چقدر میشناسیشون؟! فقط یه عکس دستته....
گفتم: یه کم بیشتر...من متولد هفتادم ؛ این تاریخ ؛ چیزی رو به یادتون نمیاره؟
سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد...نگاهش ؛ از پنجره به بیرون خیره بود ! گفتم :
گمانم مادربزرگمه!
لبخند تلخی زد و گفت: مرده! روحش در آرامش...
گفتم: نه! خدا نکنه ! گفت: چرا ! اعدامش کردن...
گفتم: نه! پس شما اطلاعاتت ؛ از منم کمتره! گفت: من پسر دو تازندانی سیاسی ام! دو اعدامی!
پدرم توماس ؛ تو زندان اعدام شد ؛ چریک خلق بود؛ چه میدونم ؛ اون موقع همه یه اسمی داشتن ؛ تو زندان با مادرم ؛ شبنم ازدواج کرد؛ دو هفته قبل از مرگش!
میگن مادرم ؛ ازش خواستگاری کرده ؛ وقتی میفهمه حکم بابام ؛ تیره!
چرا اینکار رو میکنه؟! نمیدونم !
رییس زندان چیزی نمیگه ! به هر حال توماس آوانسیان؛ دو هفته بعد اعدام میشده....میگن به خاطر مادرم ؛ وقت عقد ؛ تشهد خوند و مسلمون مرد...گرچه من نمیفهمم مگه فرقی ام میکنه؟ مهریه که گلوله باشه ؛ چه فرقی میکنه به چه دینی بمیری؟
دو هفته ؛ فقط دو هفته ؛ با هم بودن ! مادر موقع اعدام بابا ؛ سرود میخونده ؛ انگار شوهرش قرار بود جای خوبی بره ! منو حامله بود! واسه همین رییس زندان فرستادش انفرادی که راحت باشه.اما کی از اونجا بردش ؟!
نمیدونم ! شنیدم رییس زندان هم نمیدونست ! یه زن تنها ؛ حامله و بی پناه ! هیچوقت ندیدمش!
این عکسم ؛ یه نفر بهم داد؛ تصادفی....سالها بعد ...
من تو یتیمخونه ؛ پیش خواهرای روحانی ؛ بزرگ شدم ؛ نمیدونستم پدر و مادرم سیاسی بودن و هر دو اعدام شدن!
میگن مادرم ؛ دوسال بعد از پدرم ؛ رفت ؛ ولی تو یه زندان دیگه !
گفتم: وای ....صدای چیه؟! و بی اختیار ؛ به سمت پنجره رفتم.... گفت: تظاهراته!
هرروز ؛ همین موقع ! تو خیابون ما.....شاید ؛ خیابونای دیگه هم هست....اما انگار پاتوقشون اینجاست.... تنم لرزید ؛ خوبه کشیش نمیبینه ! خدایا شکرت ....!
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته ازپیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
این داستان ناشر دارد. همه ی حقوق نشر رمان به
#ناشر تعلق دارد.هر گونه
#اشتراک_گذاری منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2 https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#قسمت_هشتادوهفت
#چیستایثربی
آن دکتر چه میدانست که من نمیدانستم؟ چیستا چقدر از من میدانست که من نمیدانستم ؟! چرا نگفته بود؟ علیرضا چطور؟ شهرام گمانم چیز زیادی نمیدانست ؛ شاید اندازه ی خودم......حسم میگفت....
زمین زیر پایم کش می آمد...
شهرام به زحمت ؛ آدرس را از علیرضا گرفته بود ؛ علیرضا به زحمت حرف زده بود ؛ چیستا با رنج ؛ خداحافظی کرده و رفته بود ؛ شبنم حالش خوب نبود ؛ اما نخواسته بود جز علیرضا ؛ کسی را ببیند! حتی چیستا را !.....
دوباره به آدرس نگاه کردم ؛ حالا دیگر میشد ناقوسهای کلیسا را از دور دید ؛ قلبم شروع به طپیدن کرد؛ یعنی کشیش اعظم این کلیسا ؛ پدر من بود؟! تا حالا کجا بود؟ شاید هم باز علیرضا دروغ گفته بود! کاش دروغ گفته باشد ؛ کاش برمیگشتم ؛ اما نوای آسمانی ارگ ؛ مرا به سمت داخل کلیسا کشاند.
عده ای ؛ دعایی را به زبانی که نمیفهمیدم ؛ همسرایی میکردند. ردیف آخر نشستم ؛ از دورمیدیدمش...
در ردای کشیشی ! حسی نداشتم ؛ فقط انگار؛ یک کشیش میبینم !
از آنها که در فیلمها دیده بودم ؛ نمیدانم خودشان باچه لقبی صدایشان میکردند. من به همه ی آنها میگفتم کشیش! مراسم تمام شد.
من سر جایم نشسته بودم ، موهای جو گندمی داشت ؛ با صورت کشیده و چشمان رنج کشیده ی نافذی ؛ به من خیره شد....گفت : میخواید با من صحبت کنید فرزندم ؟ از کلمه ی "فرزندم " موهای تنم راست شد ؛ حس غریبی بود.
گفتم: بله ؛ اگه ممکنه!
گفت: خصوصیه؟
گفتم: نه؛ دیگه هیچی خصوصی نیست!
راستش میگن شما پدر منید! و عکسی از جوانی شبنم به او نشان دادم ؛ هول کرد ؛ گفت:..کی میگه؟ این عکس رو از کجا آوردین؟ ....خواست عکس را بگیرد ؛ یک لحظه تعادلش را از دست داد...دستش را به نیمکت گرفت ؛ گفت: شما مسلمونید! مگه نه؟
گفتم :بله! گمانم ؛ نمیدونم ! تو یه خانواده ی مسلمون بزرگ شدم.
گفت: بریم اتاق من ! آنجا روی میزش ؛ عکس شبنم بود ؛ یک عکس قدیمی سیاه و سفید!
گفتم: مادرتون ! گفت: چقدر میشناسیشون؟! فقط یه عکس دستته....
گفتم: یه کم بیشتر...من متولد هفتادم ؛ این تاریخ ؛ چیزی رو به یادتون نمیاره؟
سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد...نگاهش ؛ از پنجره به بیرون خیره بود ! گفتم :
گمانم مادربزرگمه!
لبخند تلخی زد و گفت: مرده! روحش در آرامش...
گفتم: نه! خدا نکنه ! گفت: چرا ! اعدامش کردن...
گفتم: نه! پس شما اطلاعاتت ؛ از منم کمتره! گفت: من پسر دو تازندانی سیاسی ام! دو اعدامی!
پدرم توماس ؛ تو زندان اعدام شد ؛ چریک خلق بود؛ چه میدونم ؛ اون موقع همه یه اسمی داشتن ؛ تو زندان با مادرم ؛ شبنم ازدواج کرد؛ دو هفته قبل از مرگش!
میگن مادرم ؛ ازش خواستگاری کرده ؛ وقتی میفهمه حکم بابام ؛ تیره!
چرا اینکار رو میکنه؟! نمیدونم !
رییس زندان چیزی نمیگه ! به هر حال توماس آوانسیان؛ دو هفته بعد اعدام میشده....میگن به خاطر مادرم ؛ وقت عقد ؛ تشهد خوند و مسلمون مرد...گرچه من نمیفهمم مگه فرقی ام میکنه؟ مهریه که گلوله باشه ؛ چه فرقی میکنه به چه دینی بمیری؟
دو هفته ؛ فقط دو هفته ؛ با هم بودن ! مادر موقع اعدام بابا ؛ سرود میخونده ؛ انگار شوهرش قرار بود جای خوبی بره ! منو حامله بود! واسه همین رییس زندان فرستادش انفرادی که راحت باشه.اما کی از اونجا بردش ؟!
نمیدونم ! شنیدم رییس زندان هم نمیدونست ! یه زن تنها ؛ حامله و بی پناه ! هیچوقت ندیدمش!
این عکسم ؛ یه نفر بهم داد؛ تصادفی....سالها بعد ...
من تو یتیمخونه ؛ پیش خواهرای روحانی ؛ بزرگ شدم ؛ نمیدونستم پدر و مادرم سیاسی بودن و هر دو اعدام شدن!
میگن مادرم ؛ دوسال بعد از پدرم ؛ رفت ؛ ولی تو یه زندان دیگه !
گفتم: وای ....صدای چیه؟! و بی اختیار ؛ به سمت پنجره رفتم.... گفت: تظاهراته!
هرروز ؛ همین موقع ! تو خیابون ما.....شاید ؛ خیابونای دیگه هم هست....اما انگار پاتوقشون اینجاست.... تنم لرزید ؛ خوبه کشیش نمیبینه ! خدایا شکرت ....!
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته ازپیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
این داستان ناشر دارد. همه ی حقوق نشر رمان به
#ناشر تعلق دارد.هر گونه
#اشتراک_گذاری منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2 https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_سه
#چیستایثربی
گفتم:شهرام بیداری؟
_اوهوم !
گفتم : تو بودی تو خواب بام حرف میزدی؟
شهرام باچشمان بسته گفت: حواسم نبود خوابت برده !
گفتم: تا صبح کابوس دیدم !
نوید کی بود؟ گفت: یه بنده ی خدا ! خدا رحمتش کنه...
گفتم: چرا به اون بچه ها کمک کرد؟ مگه نمیدونست مهرداد و دارو دسته ش ؛ دیوونه ان؟
گفت: چرا میدونست؛ کس دیگه ای نبود ! گاهی باید انتخاب کنی! باید ؛ زندگیتو قمار کنی ؛ مثل شبنم !
شاید برنده شی ؛ شایدم نه!
گفتم: یادته تو بیمارستان گفتی ؛ بیا از اینجا فرار کنیم ؟!
حالا من میگم ؛ دیگه هیچکدومشون برام ؛ مهم نیستن ! حتی پدر مادر واقعیم ! اگه دوستم داشتن ؛ تاحالا پیدام کرده بودن....
میخوام بریم یه جای دور! قبلش از پدر مادری که بزرگم کردن ؛ خداحافظی میکنم ؛ گرچه ؛ همیشه ؛ انقدر درگیرن؛ که شاید اصلا غیبت منو یه لحظه هم حس نکرده باشن!
شهرام گفت:الان نمیشه بریم !
گفتم : چرا؟!
گفت: بچه گیام ؛ به مادرم قول دادم ،خواهر کوچیکمو بذارم تو بغلش! الانم حس میکنم ؛ باید یه جوری به قولم وفا کنم !
گفتم:، خواهرت که مرده! سقط شده!
گفت: آره....ولی ممکنه تو حامله باشی! و بچه مون ؛ به دنیا بیاد ؛ اگه دخترت شکل خودت باشه!....
گفتم : بسه! پس برای این ؛ انقدر عجله داشتی بامن عروسی کنی؟! قبل از آمدن چیستا و سهراب؟!
برای مادرت؛ یه دختر کوچولو میخواستی؟! میخوای بچه مو بدی به اون؟
چون من شکل مادرت بودم ؛ انقدر سریع بام عروسی کردی؟!
پیشانی ام را بوسید و گفت:نلی خل؛ عاشقتم!.... خودتم ؛ میدونی..... ولی گیریم که بچه رو ببینه ؛ یا یه دقیقه بغلش کنه ؛ و فکر کنه بچه ی خودشه ! بده یه پیرزن دم مرگو ؛ شاد کنیم؟! اونم چند دقیقه ؟....
کسی که هیچوقت ؛ هیچی تو زندگیش نداشته؟!
گفتم،،: باشه!..ولی من میخوام از اینجا برم ! دیگه از همه چیش میترسم ؛ از کمد دیواری ؛ از در ؛ که یه دفعه میشکنه ؛ و یکی میاد تو!.. از آدماش ؛ جنگلاش ؛ برفش که گاهی، مثل خون ؛ قرمز میشه!
صدای جیغ زنا ؛ تو غروبای برفی جنگل.....فکر میکنم ؛ همه جا ؛ یکی ؛ مرده یا زنده داره ما رو میپاد !
ما اینجا هیچوقت خوشبخت نمیشیم ! هیچوقت!
در زدند ؛ شهرام گفت: حتما علیرضاست! بازمیکنی عزیز؟
شالم را سر کردم ؛ پشت در ؛ مشتعلی ایستاده بود! لبخند زد ؛ گفت : سلام شبنم خانم !
گفتم: من اسمم ؛ نلیه! گفت: مهتاب خانم بودید که! باز اسم عوض کردین؟ به حاجی گفتم ؛ مهتاب خانم ؛ چرا نمیذاره اسم خودشو بگیم؟! چرا میگه شبنمه؟!
گفتم: وا ! خب در خطر بوده ! و خواهر خونده شو ؛ دوست داشته! برای همین ؛ اسم اونو ؛ رو خودش میذاره...هنوز اون ایام ؛ از شبنم ؛ بیخبر بوده!.....
گفت: منم عاشق خودش بودم ؛ عاشق مهتاب ؛ یا همون که ؛ شبنم صداش میکردن ؛ موهای فرفری بلند داشت ؛ مثل شما...مادر شهرام کوچولو !
رفتم خواستگاری پیش حاجی سپندان بزرگ!
!گفت: مهتاب خانم ؛ عزادار شوهر اعدامیشه! دیگه این حرفو نزن !
دلم شکست ولی خوش بودم که گاهی ؛ اینجا ؛ تصادفی میبینمش ! مباشر حاجی بودم...همیشه عاشقشم! جونمو براش میدم....
اما اون زن طبقه ی بالا ؛ حالش خیلی بدتر شده....
گفتم : کیه؟
گفت: نمیدونم ! صورتشو میپوشونه ! فقط جیغ میزنه.....
گریه میکنه! میترسم یه بلایی سر خودش بیاره ؛ من غذاشو میدم ؛ حاجی گفته مراقبش باشم...حاجی کوچیک !
به مشتعلی گفتم : زنه ؛ مادر مهتابه؟
گفت: نه! اون خدا بیامرز که چند ساله مرده....اون طفلی صداش در نمیامد .....
این زن ؛ خطرناکه!
گفتم: شهرام این چی میگه؟! زن هیولا واقعا به تنفروشی افتاد؟ الان کجاست؟! دخترش چی شد؟
گفت:بله! به درموندگی افتاد!...انگار تقاص گناه مهرداد دیوونه رو؛ اون پس داد! زن بدبخت.... زود افتاد؛ زمینگیر شد و مرد؛ از بچه شم خبری ندارم؛ به هر حال؛ تو نوه ی اونا نیستی!
مشتعلی گفت : ولی این زنه ؛شبا تو رو صدا میزنه..میگه :نلی؛ نلی....!
با وحشت گفتم : منو ؟! ازکجا میشناسدم؟! شهرام تو میدونستی؟!
گفت :نه! نمیدونم کیه؟فکر میکردم حاج آقا ؛ از رو ترحم ؛ از تو خیابونا پیداش کرده و ازش نگهداری میکنه ! مال موقعی بود که من دیگه ؛از این ده رفته بودم...اهل کنجکاوی هم نیستم...مشتعلی گفت: میشنوی؟! انگار باز داره میگه : نلی! ترسیدم! گفتم : شهرام بریم ؛ خواهش میکنم ! همین الان!.....
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_سه
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته ازپیج رسمی اینستاگرام
#چیستا_یثربی
#اشتراک گذاری؛ بدون ذکر
#نام_نویسنده ممنوع و حرام است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_سه
#چیستایثربی
گفتم:شهرام بیداری؟
_اوهوم !
گفتم : تو بودی تو خواب بام حرف میزدی؟
شهرام باچشمان بسته گفت: حواسم نبود خوابت برده !
گفتم: تا صبح کابوس دیدم !
نوید کی بود؟ گفت: یه بنده ی خدا ! خدا رحمتش کنه...
گفتم: چرا به اون بچه ها کمک کرد؟ مگه نمیدونست مهرداد و دارو دسته ش ؛ دیوونه ان؟
گفت: چرا میدونست؛ کس دیگه ای نبود ! گاهی باید انتخاب کنی! باید ؛ زندگیتو قمار کنی ؛ مثل شبنم !
شاید برنده شی ؛ شایدم نه!
گفتم: یادته تو بیمارستان گفتی ؛ بیا از اینجا فرار کنیم ؟!
حالا من میگم ؛ دیگه هیچکدومشون برام ؛ مهم نیستن ! حتی پدر مادر واقعیم ! اگه دوستم داشتن ؛ تاحالا پیدام کرده بودن....
میخوام بریم یه جای دور! قبلش از پدر مادری که بزرگم کردن ؛ خداحافظی میکنم ؛ گرچه ؛ همیشه ؛ انقدر درگیرن؛ که شاید اصلا غیبت منو یه لحظه هم حس نکرده باشن!
شهرام گفت:الان نمیشه بریم !
گفتم : چرا؟!
گفت: بچه گیام ؛ به مادرم قول دادم ،خواهر کوچیکمو بذارم تو بغلش! الانم حس میکنم ؛ باید یه جوری به قولم وفا کنم !
گفتم:، خواهرت که مرده! سقط شده!
گفت: آره....ولی ممکنه تو حامله باشی! و بچه مون ؛ به دنیا بیاد ؛ اگه دخترت شکل خودت باشه!....
گفتم : بسه! پس برای این ؛ انقدر عجله داشتی بامن عروسی کنی؟! قبل از آمدن چیستا و سهراب؟!
برای مادرت؛ یه دختر کوچولو میخواستی؟! میخوای بچه مو بدی به اون؟
چون من شکل مادرت بودم ؛ انقدر سریع بام عروسی کردی؟!
پیشانی ام را بوسید و گفت:نلی خل؛ عاشقتم!.... خودتم ؛ میدونی..... ولی گیریم که بچه رو ببینه ؛ یا یه دقیقه بغلش کنه ؛ و فکر کنه بچه ی خودشه ! بده یه پیرزن دم مرگو ؛ شاد کنیم؟! اونم چند دقیقه ؟....
کسی که هیچوقت ؛ هیچی تو زندگیش نداشته؟!
گفتم،،: باشه!..ولی من میخوام از اینجا برم ! دیگه از همه چیش میترسم ؛ از کمد دیواری ؛ از در ؛ که یه دفعه میشکنه ؛ و یکی میاد تو!.. از آدماش ؛ جنگلاش ؛ برفش که گاهی، مثل خون ؛ قرمز میشه!
صدای جیغ زنا ؛ تو غروبای برفی جنگل.....فکر میکنم ؛ همه جا ؛ یکی ؛ مرده یا زنده داره ما رو میپاد !
ما اینجا هیچوقت خوشبخت نمیشیم ! هیچوقت!
در زدند ؛ شهرام گفت: حتما علیرضاست! بازمیکنی عزیز؟
شالم را سر کردم ؛ پشت در ؛ مشتعلی ایستاده بود! لبخند زد ؛ گفت : سلام شبنم خانم !
گفتم: من اسمم ؛ نلیه! گفت: مهتاب خانم بودید که! باز اسم عوض کردین؟ به حاجی گفتم ؛ مهتاب خانم ؛ چرا نمیذاره اسم خودشو بگیم؟! چرا میگه شبنمه؟!
گفتم: وا ! خب در خطر بوده ! و خواهر خونده شو ؛ دوست داشته! برای همین ؛ اسم اونو ؛ رو خودش میذاره...هنوز اون ایام ؛ از شبنم ؛ بیخبر بوده!.....
گفت: منم عاشق خودش بودم ؛ عاشق مهتاب ؛ یا همون که ؛ شبنم صداش میکردن ؛ موهای فرفری بلند داشت ؛ مثل شما...مادر شهرام کوچولو !
رفتم خواستگاری پیش حاجی سپندان بزرگ!
!گفت: مهتاب خانم ؛ عزادار شوهر اعدامیشه! دیگه این حرفو نزن !
دلم شکست ولی خوش بودم که گاهی ؛ اینجا ؛ تصادفی میبینمش ! مباشر حاجی بودم...همیشه عاشقشم! جونمو براش میدم....
اما اون زن طبقه ی بالا ؛ حالش خیلی بدتر شده....
گفتم : کیه؟
گفت: نمیدونم ! صورتشو میپوشونه ! فقط جیغ میزنه.....
گریه میکنه! میترسم یه بلایی سر خودش بیاره ؛ من غذاشو میدم ؛ حاجی گفته مراقبش باشم...حاجی کوچیک !
به مشتعلی گفتم : زنه ؛ مادر مهتابه؟
گفت: نه! اون خدا بیامرز که چند ساله مرده....اون طفلی صداش در نمیامد .....
این زن ؛ خطرناکه!
گفتم: شهرام این چی میگه؟! زن هیولا واقعا به تنفروشی افتاد؟ الان کجاست؟! دخترش چی شد؟
گفت:بله! به درموندگی افتاد!...انگار تقاص گناه مهرداد دیوونه رو؛ اون پس داد! زن بدبخت.... زود افتاد؛ زمینگیر شد و مرد؛ از بچه شم خبری ندارم؛ به هر حال؛ تو نوه ی اونا نیستی!
مشتعلی گفت : ولی این زنه ؛شبا تو رو صدا میزنه..میگه :نلی؛ نلی....!
با وحشت گفتم : منو ؟! ازکجا میشناسدم؟! شهرام تو میدونستی؟!
گفت :نه! نمیدونم کیه؟فکر میکردم حاج آقا ؛ از رو ترحم ؛ از تو خیابونا پیداش کرده و ازش نگهداری میکنه ! مال موقعی بود که من دیگه ؛از این ده رفته بودم...اهل کنجکاوی هم نیستم...مشتعلی گفت: میشنوی؟! انگار باز داره میگه : نلی! ترسیدم! گفتم : شهرام بریم ؛ خواهش میکنم ! همین الان!.....
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_سه
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته ازپیج رسمی اینستاگرام
#چیستا_یثربی
#اشتراک گذاری؛ بدون ذکر
#نام_نویسنده ممنوع و حرام است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
@Chista_Yasrebi
@Chista_Yasrebi
#میخک_سفید
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
هدیه در اولین شب این ماه...به فالورها و دوستان عزیزم....حتی اگر نشناسمشان.....
#کپی_فقط_با_ذکر_نام......#لطفا....ممنونم
یکی از شاگردای من ؛ همیشه برام میخک سفید میاورد و لای کتابهام میذاشت. دختر مهربونی بود؛ اما نمیدونستم چرا میخک سفید؟ روم هم نمیشد بپرسم....فکر کردم لازم باشه خودش حرف میزنه؛ یه روزگفت: میتونم به شما اعتماد کنم؟
گفتم:البته !گفت:میدونید؛روز تدفین پدرم ؛من و مادرم؛ خیلی تنها بودیم؛ یکی از آقایون جوونی که مسول شستن میت بود؛ دلش به حال من و مادر و همسایه مون که فقط سه تا زن برای تشییع پدر بودیم؛ سوخت؛ خودش و دوستش ؛ با اجازه ی مادرم ؛ جنازه رو حمل کردن و برای نماز و مزاربردن ؛ بعد هم تا آخر مراسم ؛ کمی دورتر ایستادن؛ فاتحه خوندن؛ تسلیت گفتن و رفتن؛ ....
بعد از اون؛ هر وقت به بهشت زهرا میرم ؛ یه شاخه میخک سفید ؛ روی قبر باباست! من معمولا جمعه ها میرم ؛ ولی گاهی عمدا ؛ روز دیگه هم رفتم و همیشه یه شاخه گل میخک تازه روی سنگ مزار پدر بوده ! .... نمیدونم یعنی چی واقعا ؟ !
گفتم: یه پیامه.... گفت: یعنی یکی ؛ دلش برای بیکسی پدرم سوخته؟!
گفتم"حالا... پیام هرچی میتونه باشه! راستی چرا برای من میاریشون؟!
لبخند زد و گفت: پیامه!
چون مثل مادر؛ دوستتون دارم و راستش ؛ هنوز به مادرم نگفتم...
یعنی نمیدونم چطوری بگم که توی این وضعیت ؛ حساس نشه !
گفتم: فعلا نگو ! این بار یک کاغذ ببر و روش بنویس : این گل تقدیم به کسی که گل میاره!....لیلا مفتاح.
گلم بذار رو نامه و برو !
گفت: بد نیست؟ پررویی نیست؟!
گفتم: ادبه! و یه پیامه!
گفت: وای....مگه مزار بابای طفلی من ؛ گوشیه؟ هی باش پیام میدیم؟! خندیدم....او هم خندید... بعد از مدتها ؛ شاید...
شنبه بعدش ؛ حس کردم چقدر زیبا شده امروز! انگار غبار غم ؛ از صورتش رفته بود و چشماش میدرخشید.
تو دلم گفتم : زیبا شدن ؛ خودش یه
#پیامه.... زنگ خورد.
گفتم: خب؟!
با هیجان گفت: نامه رو گذاشتم ؛ زود رفتم ؛ دنبالم دوید؛ از خجالت زمین رو نگاه میکرد ؛ وقتی فامیلمو صدا کرد! ؛ بعد عینکش رو صاف کرد؛ گل و نامه تو دستش بود ؛ گفت: سلام؛ اینو جا گذاشتید!
همون جوون مرده شورخونه بود ! تعجب کردم با شلوار جین سر کار اومده بود!
گفتم:
جانذاشتم! هدیه گرفتم و هدیه ش دادم ؛ از طرف پدر خدا بیامرزم!
گفت:شاید پدر خدا بیامرزتون راضی نباشن ؛ منطورم اینه شاید نخوان ؛ هدیه ش به یه جوون مرده شور برسه!
گفتم: پدر من راضیه! میشناسمش؛ مگر اون جوون ؛ این هدیه رو نخواد !
گفت:کار دوممه ؛ دانشجوی ادبیاتم ؛ هنوز شغلی پیدا نکردم ؛ نمیخوام و نمیتونم از پدرم خرجی بگیرم ! یه روز ؛ خیلی دلم گرفته بود؛ اومدم اینجا....دیدم چه صفایی داره شستن میت!
مثل آخرین حموم دامادی برای خداحافظی با دنیاست ؛ باخوبیها و بدیهاش ؛ و بعد ؛ مثل بذر یه گیاه تو پارچه ؛ به خاک تحویل داده میشی؛ تا جوونه بزنی! آفتاب و بارون بیاد ؛ سبز بشی و روحت به نور برسه....
یه مدت ؛ داوطلبی کمکشون کردم ؛ دیدن دستم تنده و درآمدی هم ندارم ؛ خودشون پیشنهاد کار دادن؛ سه روز دانشگام ؛ سه روز اینجا !
به دوستم سپردم روزایی که من نیستم ؛ اون گل بذاره رو مزار پدر خدا بیامرزتون. شیفتی کار دل میکنیم... تا گل تن سیر کنیم....چه کنیم؟
گفتم :میخکا؟! از کجا میاد؟
گفت:
چیزی که اینجا زیاده گله...
انقدر که نمیدونیم باشون چیکارکنیم ؛ گفتم : و این هدیه ؛ برای منه یا پدرم؟!
گفت: ناراحت شدین گل میت بتون دادم؟
گفتم: برای کیه؟ گفت: پیامه! اجازه از یه پدر برای دخترش!
گفتم:چرا میخک؟! اینجا گلای زیادی میاد...رز ؛ گلایول...
گفت: میخک ؛ مثل قلبه ؛ لایه لایه ؛ پر از درد عشق و صداقت....دردشم ببینی ؛ چون بوی خاصی نداره ؛ عشقشو نمیبینی !
یه جور غریب افتاده این گل! ....مثل بعضی آدما... یا بعضی شغلا...
لپهای لیلا گل انداخت...زمین را نگاه کرد ؛ خجالت کشیده بود...
گفتم: دیدی مزار پدرت هم ؛ به خواست خدا ؛ محل پیامه؟!
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
#میخک_سفید
هر گونه #اشتراک_گذاری لطفا با ذکر نام نویسنده..سپاس
هدیه ی ویژه کانال و اینستاگرام
#چیستایثربی
برای شروع این ماه #پر_طپش...
#یا_علی
#چیستا
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#میخک_سفید
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
هدیه در اولین شب این ماه...به فالورها و دوستان عزیزم....حتی اگر نشناسمشان.....
#کپی_فقط_با_ذکر_نام......#لطفا....ممنونم
یکی از شاگردای من ؛ همیشه برام میخک سفید میاورد و لای کتابهام میذاشت. دختر مهربونی بود؛ اما نمیدونستم چرا میخک سفید؟ روم هم نمیشد بپرسم....فکر کردم لازم باشه خودش حرف میزنه؛ یه روزگفت: میتونم به شما اعتماد کنم؟
گفتم:البته !گفت:میدونید؛روز تدفین پدرم ؛من و مادرم؛ خیلی تنها بودیم؛ یکی از آقایون جوونی که مسول شستن میت بود؛ دلش به حال من و مادر و همسایه مون که فقط سه تا زن برای تشییع پدر بودیم؛ سوخت؛ خودش و دوستش ؛ با اجازه ی مادرم ؛ جنازه رو حمل کردن و برای نماز و مزاربردن ؛ بعد هم تا آخر مراسم ؛ کمی دورتر ایستادن؛ فاتحه خوندن؛ تسلیت گفتن و رفتن؛ ....
بعد از اون؛ هر وقت به بهشت زهرا میرم ؛ یه شاخه میخک سفید ؛ روی قبر باباست! من معمولا جمعه ها میرم ؛ ولی گاهی عمدا ؛ روز دیگه هم رفتم و همیشه یه شاخه گل میخک تازه روی سنگ مزار پدر بوده ! .... نمیدونم یعنی چی واقعا ؟ !
گفتم: یه پیامه.... گفت: یعنی یکی ؛ دلش برای بیکسی پدرم سوخته؟!
گفتم"حالا... پیام هرچی میتونه باشه! راستی چرا برای من میاریشون؟!
لبخند زد و گفت: پیامه!
چون مثل مادر؛ دوستتون دارم و راستش ؛ هنوز به مادرم نگفتم...
یعنی نمیدونم چطوری بگم که توی این وضعیت ؛ حساس نشه !
گفتم: فعلا نگو ! این بار یک کاغذ ببر و روش بنویس : این گل تقدیم به کسی که گل میاره!....لیلا مفتاح.
گلم بذار رو نامه و برو !
گفت: بد نیست؟ پررویی نیست؟!
گفتم: ادبه! و یه پیامه!
گفت: وای....مگه مزار بابای طفلی من ؛ گوشیه؟ هی باش پیام میدیم؟! خندیدم....او هم خندید... بعد از مدتها ؛ شاید...
شنبه بعدش ؛ حس کردم چقدر زیبا شده امروز! انگار غبار غم ؛ از صورتش رفته بود و چشماش میدرخشید.
تو دلم گفتم : زیبا شدن ؛ خودش یه
#پیامه.... زنگ خورد.
گفتم: خب؟!
با هیجان گفت: نامه رو گذاشتم ؛ زود رفتم ؛ دنبالم دوید؛ از خجالت زمین رو نگاه میکرد ؛ وقتی فامیلمو صدا کرد! ؛ بعد عینکش رو صاف کرد؛ گل و نامه تو دستش بود ؛ گفت: سلام؛ اینو جا گذاشتید!
همون جوون مرده شورخونه بود ! تعجب کردم با شلوار جین سر کار اومده بود!
گفتم:
جانذاشتم! هدیه گرفتم و هدیه ش دادم ؛ از طرف پدر خدا بیامرزم!
گفت:شاید پدر خدا بیامرزتون راضی نباشن ؛ منطورم اینه شاید نخوان ؛ هدیه ش به یه جوون مرده شور برسه!
گفتم: پدر من راضیه! میشناسمش؛ مگر اون جوون ؛ این هدیه رو نخواد !
گفت:کار دوممه ؛ دانشجوی ادبیاتم ؛ هنوز شغلی پیدا نکردم ؛ نمیخوام و نمیتونم از پدرم خرجی بگیرم ! یه روز ؛ خیلی دلم گرفته بود؛ اومدم اینجا....دیدم چه صفایی داره شستن میت!
مثل آخرین حموم دامادی برای خداحافظی با دنیاست ؛ باخوبیها و بدیهاش ؛ و بعد ؛ مثل بذر یه گیاه تو پارچه ؛ به خاک تحویل داده میشی؛ تا جوونه بزنی! آفتاب و بارون بیاد ؛ سبز بشی و روحت به نور برسه....
یه مدت ؛ داوطلبی کمکشون کردم ؛ دیدن دستم تنده و درآمدی هم ندارم ؛ خودشون پیشنهاد کار دادن؛ سه روز دانشگام ؛ سه روز اینجا !
به دوستم سپردم روزایی که من نیستم ؛ اون گل بذاره رو مزار پدر خدا بیامرزتون. شیفتی کار دل میکنیم... تا گل تن سیر کنیم....چه کنیم؟
گفتم :میخکا؟! از کجا میاد؟
گفت:
چیزی که اینجا زیاده گله...
انقدر که نمیدونیم باشون چیکارکنیم ؛ گفتم : و این هدیه ؛ برای منه یا پدرم؟!
گفت: ناراحت شدین گل میت بتون دادم؟
گفتم: برای کیه؟ گفت: پیامه! اجازه از یه پدر برای دخترش!
گفتم:چرا میخک؟! اینجا گلای زیادی میاد...رز ؛ گلایول...
گفت: میخک ؛ مثل قلبه ؛ لایه لایه ؛ پر از درد عشق و صداقت....دردشم ببینی ؛ چون بوی خاصی نداره ؛ عشقشو نمیبینی !
یه جور غریب افتاده این گل! ....مثل بعضی آدما... یا بعضی شغلا...
لپهای لیلا گل انداخت...زمین را نگاه کرد ؛ خجالت کشیده بود...
گفتم: دیدی مزار پدرت هم ؛ به خواست خدا ؛ محل پیامه؟!
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
#میخک_سفید
هر گونه #اشتراک_گذاری لطفا با ذکر نام نویسنده..سپاس
هدیه ی ویژه کانال و اینستاگرام
#چیستایثربی
برای شروع این ماه #پر_طپش...
#یا_علی
#چیستا
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@Chista_Yasrebi
#میخک_سفید
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
هدیه در اولین شب این ماه...به فالورها و دوستان عزیزم....حتی اگر نشناسمشان.....
#کپی_فقط_با_ذکر_نام......#لطفا....ممنونم
یکی از شاگردای من ؛ همیشه برام میخک سفید میاورد و لای کتابهام میذاشت. دختر مهربونی بود؛ اما نمیدونستم چرا میخک سفید؟ روم هم نمیشد بپرسم....فکر کردم لازم باشه خودش حرف میزنه؛ یه روزگفت: میتونم به شما اعتماد کنم؟
گفتم:البته !گفت:میدونید؛روز تدفین پدرم ؛من و مادرم؛ خیلی تنها بودیم؛ یکی از آقایون جوونی که مسول شستن میت بود؛ دلش به حال من و مادر و همسایه مون که فقط سه تا زن برای تشییع پدر بودیم؛ سوخت؛ خودش و دوستش ؛ با اجازه ی مادرم ؛ جنازه رو حمل کردن و برای نماز و مزاربردن ؛ بعد هم تا آخر مراسم ؛ کمی دورتر ایستادن؛ فاتحه خوندن؛ تسلیت گفتن و رفتن؛ ....
بعد از اون؛ هر وقت به بهشت زهرا میرم ؛ یه شاخه میخک سفید ؛ روی قبر باباست! من معمولا جمعه ها میرم ؛ ولی گاهی عمدا ؛ روز دیگه هم رفتم و همیشه یه شاخه گل میخک تازه روی سنگ مزار پدر بوده ! .... نمیدونم یعنی چی واقعا ؟ !
گفتم: یه پیامه.... گفت: یعنی یکی ؛ دلش برای بیکسی پدرم سوخته؟!
گفتم"حالا... پیام هرچی میتونه باشه! راستی چرا برای من میاریشون؟!
لبخند زد و گفت: پیامه!
چون مثل مادر؛ دوستتون دارم و راستش ؛ هنوز به مادرم نگفتم...
یعنی نمیدونم چطوری بگم که توی این وضعیت ؛ حساس نشه !
گفتم: فعلا نگو ! این بار یک کاغذ ببر و روش بنویس : این گل تقدیم به کسی که گل میاره!....لیلا مفتاح.
گلم بذار رو نامه و برو !
گفت: بد نیست؟ پررویی نیست؟!
گفتم: ادبه! و یه پیامه!
گفت: وای....مگه مزار بابای طفلی من ؛ گوشیه؟ هی باش پیام میدیم؟! خندیدم....او هم خندید... بعد از مدتها ؛ شاید...
شنبه بعدش ؛ حس کردم چقدر زیبا شده امروز! انگار غبار غم ؛ از صورتش رفته بود و چشماش میدرخشید.
تو دلم گفتم : زیبا شدن ؛ خودش یه
#پیامه.... زنگ خورد.
گفتم: خب؟!
با هیجان گفت: نامه رو گذاشتم ؛ زود رفتم ؛ دنبالم دوید؛ از خجالت زمین رو نگاه میکرد ؛ وقتی فامیلمو صدا کرد! ؛ بعد عینکش رو صاف کرد؛ گل و نامه تو دستش بود ؛ گفت: سلام؛ اینو جا گذاشتید!
همون جوون مرده شورخونه بود ! تعجب کردم با شلوار جین سر کار اومده بود!
گفتم:
جانذاشتم! هدیه گرفتم و هدیه ش دادم ؛ از طرف پدر خدا بیامرزم!
گفت:شاید پدر خدا بیامرزتون راضی نباشن ؛ منطورم اینه شاید نخوان ؛ هدیه ش به یه جوون مرده شور برسه!
گفتم: پدر من راضیه! میشناسمش؛ مگر اون جوون ؛ این هدیه رو نخواد !
گفت:کار دوممه ؛ دانشجوی ادبیاتم ؛ هنوز شغلی پیدا نکردم ؛ نمیخوام و نمیتونم از پدرم خرجی بگیرم ! یه روز ؛ خیلی دلم گرفته بود؛ اومدم اینجا....دیدم چه صفایی داره شستن میت!
مثل آخرین حموم دامادی برای خداحافظی با دنیاست ؛ باخوبیها و بدیهاش ؛ و بعد ؛ مثل بذر یه گیاه تو پارچه ؛ به خاک تحویل داده میشی؛ تا جوونه بزنی! آفتاب و بارون بیاد ؛ سبز بشی و روحت به نور برسه....
یه مدت ؛ داوطلبی کمکشون کردم ؛ دیدن دستم تنده و درآمدی هم ندارم ؛ خودشون پیشنهاد کار دادن؛ سه روز دانشگام ؛ سه روز اینجا !
به دوستم سپردم روزایی که من نیستم ؛ اون گل بذاره رو مزار پدر خدا بیامرزتون. شیفتی کار دل میکنیم... تا گل تن سیر کنیم....چه کنیم؟
گفتم :میخکا؟! از کجا میاد؟
گفت:
چیزی که اینجا زیاده گله...
انقدر که نمیدونیم باشون چیکارکنیم ؛ گفتم : و این هدیه ؛ برای منه یا پدرم؟!
گفت: ناراحت شدین گل میت بتون دادم؟
گفتم: برای کیه؟ گفت: پیامه! اجازه از یه پدر برای دخترش!
گفتم:چرا میخک؟! اینجا گلای زیادی میاد...رز ؛ گلایول...
گفت: میخک ؛ مثل قلبه ؛ لایه لایه ؛ پر از درد عشق و صداقت....دردشم ببینی ؛ چون بوی خاصی نداره ؛ عشقشو نمیبینی !
یه جور غریب افتاده این گل! ....مثل بعضی آدما... یا بعضی شغلا...
لپهای لیلا گل انداخت...زمین را نگاه کرد ؛ خجالت کشیده بود...
گفتم: دیدی مزار پدرت هم ؛ به خواست خدا ؛ محل پیامه؟!
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
#میخک_سفید
هر گونه #اشتراک_گذاری لطفا با ذکر نام نویسنده..سپاس
هدیه ی ویژه کانال و اینستاگرام
#چیستایثربی
برای شروع این ماه #پر_طپش...
#یا_علی
#چیستا
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#میخک_سفید
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
هدیه در اولین شب این ماه...به فالورها و دوستان عزیزم....حتی اگر نشناسمشان.....
#کپی_فقط_با_ذکر_نام......#لطفا....ممنونم
یکی از شاگردای من ؛ همیشه برام میخک سفید میاورد و لای کتابهام میذاشت. دختر مهربونی بود؛ اما نمیدونستم چرا میخک سفید؟ روم هم نمیشد بپرسم....فکر کردم لازم باشه خودش حرف میزنه؛ یه روزگفت: میتونم به شما اعتماد کنم؟
گفتم:البته !گفت:میدونید؛روز تدفین پدرم ؛من و مادرم؛ خیلی تنها بودیم؛ یکی از آقایون جوونی که مسول شستن میت بود؛ دلش به حال من و مادر و همسایه مون که فقط سه تا زن برای تشییع پدر بودیم؛ سوخت؛ خودش و دوستش ؛ با اجازه ی مادرم ؛ جنازه رو حمل کردن و برای نماز و مزاربردن ؛ بعد هم تا آخر مراسم ؛ کمی دورتر ایستادن؛ فاتحه خوندن؛ تسلیت گفتن و رفتن؛ ....
بعد از اون؛ هر وقت به بهشت زهرا میرم ؛ یه شاخه میخک سفید ؛ روی قبر باباست! من معمولا جمعه ها میرم ؛ ولی گاهی عمدا ؛ روز دیگه هم رفتم و همیشه یه شاخه گل میخک تازه روی سنگ مزار پدر بوده ! .... نمیدونم یعنی چی واقعا ؟ !
گفتم: یه پیامه.... گفت: یعنی یکی ؛ دلش برای بیکسی پدرم سوخته؟!
گفتم"حالا... پیام هرچی میتونه باشه! راستی چرا برای من میاریشون؟!
لبخند زد و گفت: پیامه!
چون مثل مادر؛ دوستتون دارم و راستش ؛ هنوز به مادرم نگفتم...
یعنی نمیدونم چطوری بگم که توی این وضعیت ؛ حساس نشه !
گفتم: فعلا نگو ! این بار یک کاغذ ببر و روش بنویس : این گل تقدیم به کسی که گل میاره!....لیلا مفتاح.
گلم بذار رو نامه و برو !
گفت: بد نیست؟ پررویی نیست؟!
گفتم: ادبه! و یه پیامه!
گفت: وای....مگه مزار بابای طفلی من ؛ گوشیه؟ هی باش پیام میدیم؟! خندیدم....او هم خندید... بعد از مدتها ؛ شاید...
شنبه بعدش ؛ حس کردم چقدر زیبا شده امروز! انگار غبار غم ؛ از صورتش رفته بود و چشماش میدرخشید.
تو دلم گفتم : زیبا شدن ؛ خودش یه
#پیامه.... زنگ خورد.
گفتم: خب؟!
با هیجان گفت: نامه رو گذاشتم ؛ زود رفتم ؛ دنبالم دوید؛ از خجالت زمین رو نگاه میکرد ؛ وقتی فامیلمو صدا کرد! ؛ بعد عینکش رو صاف کرد؛ گل و نامه تو دستش بود ؛ گفت: سلام؛ اینو جا گذاشتید!
همون جوون مرده شورخونه بود ! تعجب کردم با شلوار جین سر کار اومده بود!
گفتم:
جانذاشتم! هدیه گرفتم و هدیه ش دادم ؛ از طرف پدر خدا بیامرزم!
گفت:شاید پدر خدا بیامرزتون راضی نباشن ؛ منطورم اینه شاید نخوان ؛ هدیه ش به یه جوون مرده شور برسه!
گفتم: پدر من راضیه! میشناسمش؛ مگر اون جوون ؛ این هدیه رو نخواد !
گفت:کار دوممه ؛ دانشجوی ادبیاتم ؛ هنوز شغلی پیدا نکردم ؛ نمیخوام و نمیتونم از پدرم خرجی بگیرم ! یه روز ؛ خیلی دلم گرفته بود؛ اومدم اینجا....دیدم چه صفایی داره شستن میت!
مثل آخرین حموم دامادی برای خداحافظی با دنیاست ؛ باخوبیها و بدیهاش ؛ و بعد ؛ مثل بذر یه گیاه تو پارچه ؛ به خاک تحویل داده میشی؛ تا جوونه بزنی! آفتاب و بارون بیاد ؛ سبز بشی و روحت به نور برسه....
یه مدت ؛ داوطلبی کمکشون کردم ؛ دیدن دستم تنده و درآمدی هم ندارم ؛ خودشون پیشنهاد کار دادن؛ سه روز دانشگام ؛ سه روز اینجا !
به دوستم سپردم روزایی که من نیستم ؛ اون گل بذاره رو مزار پدر خدا بیامرزتون. شیفتی کار دل میکنیم... تا گل تن سیر کنیم....چه کنیم؟
گفتم :میخکا؟! از کجا میاد؟
گفت:
چیزی که اینجا زیاده گله...
انقدر که نمیدونیم باشون چیکارکنیم ؛ گفتم : و این هدیه ؛ برای منه یا پدرم؟!
گفت: ناراحت شدین گل میت بتون دادم؟
گفتم: برای کیه؟ گفت: پیامه! اجازه از یه پدر برای دخترش!
گفتم:چرا میخک؟! اینجا گلای زیادی میاد...رز ؛ گلایول...
گفت: میخک ؛ مثل قلبه ؛ لایه لایه ؛ پر از درد عشق و صداقت....دردشم ببینی ؛ چون بوی خاصی نداره ؛ عشقشو نمیبینی !
یه جور غریب افتاده این گل! ....مثل بعضی آدما... یا بعضی شغلا...
لپهای لیلا گل انداخت...زمین را نگاه کرد ؛ خجالت کشیده بود...
گفتم: دیدی مزار پدرت هم ؛ به خواست خدا ؛ محل پیامه؟!
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
#میخک_سفید
هر گونه #اشتراک_گذاری لطفا با ذکر نام نویسنده..سپاس
هدیه ی ویژه کانال و اینستاگرام
#چیستایثربی
برای شروع این ماه #پر_طپش...
#یا_علی
#چیستا
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@Chista_Yasrebi
#میخک_سفید
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
هدیه در اولین شب این ماه...به فالورها و دوستان عزیزم....حتی اگر نشناسمشان.....
#کپی_فقط_با_ذکر_نام......#لطفا....ممنونم
یکی از شاگردای من ؛ همیشه برام میخک سفید میاورد و لای کتابهام میذاشت. دختر مهربونی بود؛ اما نمیدونستم چرا میخک سفید؟ روم هم نمیشد بپرسم....فکر کردم لازم باشه خودش حرف میزنه؛ یه روزگفت: میتونم به شما اعتماد کنم؟
گفتم:البته !گفت:میدونید؛روز تدفین پدرم ؛من و مادرم؛ خیلی تنها بودیم؛ یکی از آقایون جوونی که مسول شستن میت بود؛ دلش به حال من و مادر و همسایه مون که فقط سه تا زن برای تشییع پدر بودیم؛ سوخت؛ خودش و دوستش ؛ با اجازه ی مادرم ؛ جنازه رو حمل کردن و برای نماز و مزاربردن ؛ بعد هم تا آخر مراسم ؛ کمی دورتر ایستادن؛ فاتحه خوندن؛ تسلیت گفتن و رفتن؛ ....
بعد از اون؛ هر وقت به بهشت زهرا میرم ؛ یه شاخه میخک سفید ؛ روی قبر باباست! من معمولا جمعه ها میرم ؛ ولی گاهی عمدا ؛ روز دیگه هم رفتم و همیشه یه شاخه گل میخک تازه روی سنگ مزار پدر بوده ! .... نمیدونم یعنی چی واقعا ؟ !
گفتم: یه پیامه.... گفت: یعنی یکی ؛ دلش برای بیکسی پدرم سوخته؟!
گفتم"حالا... پیام هرچی میتونه باشه! راستی چرا برای من میاریشون؟!
لبخند زد و گفت: پیامه!
چون مثل مادر؛ دوستتون دارم و راستش ؛ هنوز به مادرم نگفتم...
یعنی نمیدونم چطوری بگم که توی این وضعیت ؛ حساس نشه !
گفتم: فعلا نگو ! این بار یک کاغذ ببر و روش بنویس : این گل تقدیم به کسی که گل میاره!....لیلا مفتاح.
گلم بذار رو نامه و برو !
گفت: بد نیست؟ پررویی نیست؟!
گفتم: ادبه! و یه پیامه!
گفت: وای....مگه مزار بابای طفلی من ؛ گوشیه؟ هی باش پیام میدیم؟! خندیدم....او هم خندید... بعد از مدتها ؛ شاید...
شنبه بعدش ؛ حس کردم چقدر زیبا شده امروز! انگار غبار غم ؛ از صورتش رفته بود و چشماش میدرخشید.
تو دلم گفتم : زیبا شدن ؛ خودش یه
#پیامه.... زنگ خورد.
گفتم: خب؟!
با هیجان گفت: نامه رو گذاشتم ؛ زود رفتم ؛ دنبالم دوید؛ از خجالت زمین رو نگاه میکرد ؛ وقتی فامیلمو صدا کرد! ؛ بعد عینکش رو صاف کرد؛ گل و نامه تو دستش بود ؛ گفت: سلام؛ اینو جا گذاشتید!
همون جوون مرده شورخونه بود ! تعجب کردم با شلوار جین سر کار اومده بود!
گفتم:
جانذاشتم! هدیه گرفتم و هدیه ش دادم ؛ از طرف پدر خدا بیامرزم!
گفت:شاید پدر خدا بیامرزتون راضی نباشن ؛ منطورم اینه شاید نخوان ؛ هدیه ش به یه جوون مرده شور برسه!
گفتم: پدر من راضیه! میشناسمش؛ مگر اون جوون ؛ این هدیه رو نخواد !
گفت:کار دوممه ؛ دانشجوی ادبیاتم ؛ هنوز شغلی پیدا نکردم ؛ نمیخوام و نمیتونم از پدرم خرجی بگیرم ! یه روز ؛ خیلی دلم گرفته بود؛ اومدم اینجا....دیدم چه صفایی داره شستن میت!
مثل آخرین حموم دامادی برای خداحافظی با دنیاست ؛ باخوبیها و بدیهاش ؛ و بعد ؛ مثل بذر یه گیاه تو پارچه ؛ به خاک تحویل داده میشی؛ تا جوونه بزنی! آفتاب و بارون بیاد ؛ سبز بشی و روحت به نور برسه....
یه مدت ؛ داوطلبی کمکشون کردم ؛ دیدن دستم تنده و درآمدی هم ندارم ؛ خودشون پیشنهاد کار دادن؛ سه روز دانشگام ؛ سه روز اینجا !
به دوستم سپردم روزایی که من نیستم ؛ اون گل بذاره رو مزار پدر خدا بیامرزتون. شیفتی کار دل میکنیم... تا گل تن سیر کنیم....چه کنیم؟
گفتم :میخکا؟! از کجا میاد؟
گفت:
چیزی که اینجا زیاده گله...
انقدر که نمیدونیم باشون چیکارکنیم ؛ گفتم : و این هدیه ؛ برای منه یا پدرم؟!
گفت: ناراحت شدین گل میت بتون دادم؟
گفتم: برای کیه؟ گفت: پیامه! اجازه از یه پدر برای دخترش!
گفتم:چرا میخک؟! اینجا گلای زیادی میاد...رز ؛ گلایول...
گفت: میخک ؛ مثل قلبه ؛ لایه لایه ؛ پر از درد عشق و صداقت....دردشم ببینی ؛ چون بوی خاصی نداره ؛ عشقشو نمیبینی !
یه جور غریب افتاده این گل! ....مثل بعضی آدما... یا بعضی شغلا...
لپهای لیلا گل انداخت...زمین را نگاه کرد ؛ خجالت کشیده بود...
گفتم: دیدی مزار پدرت هم ؛ به خواست خدا ؛ محل پیامه؟!
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
#میخک_سفید
هر گونه #اشتراک_گذاری لطفا با ذکر نام نویسنده..سپاس
هدیه ی ویژه کانال و اینستاگرام
#چیستایثربی
برای شروع این ماه #پر_طپش...
#یا_علی
#چیستا
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#میخک_سفید
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
هدیه در اولین شب این ماه...به فالورها و دوستان عزیزم....حتی اگر نشناسمشان.....
#کپی_فقط_با_ذکر_نام......#لطفا....ممنونم
یکی از شاگردای من ؛ همیشه برام میخک سفید میاورد و لای کتابهام میذاشت. دختر مهربونی بود؛ اما نمیدونستم چرا میخک سفید؟ روم هم نمیشد بپرسم....فکر کردم لازم باشه خودش حرف میزنه؛ یه روزگفت: میتونم به شما اعتماد کنم؟
گفتم:البته !گفت:میدونید؛روز تدفین پدرم ؛من و مادرم؛ خیلی تنها بودیم؛ یکی از آقایون جوونی که مسول شستن میت بود؛ دلش به حال من و مادر و همسایه مون که فقط سه تا زن برای تشییع پدر بودیم؛ سوخت؛ خودش و دوستش ؛ با اجازه ی مادرم ؛ جنازه رو حمل کردن و برای نماز و مزاربردن ؛ بعد هم تا آخر مراسم ؛ کمی دورتر ایستادن؛ فاتحه خوندن؛ تسلیت گفتن و رفتن؛ ....
بعد از اون؛ هر وقت به بهشت زهرا میرم ؛ یه شاخه میخک سفید ؛ روی قبر باباست! من معمولا جمعه ها میرم ؛ ولی گاهی عمدا ؛ روز دیگه هم رفتم و همیشه یه شاخه گل میخک تازه روی سنگ مزار پدر بوده ! .... نمیدونم یعنی چی واقعا ؟ !
گفتم: یه پیامه.... گفت: یعنی یکی ؛ دلش برای بیکسی پدرم سوخته؟!
گفتم"حالا... پیام هرچی میتونه باشه! راستی چرا برای من میاریشون؟!
لبخند زد و گفت: پیامه!
چون مثل مادر؛ دوستتون دارم و راستش ؛ هنوز به مادرم نگفتم...
یعنی نمیدونم چطوری بگم که توی این وضعیت ؛ حساس نشه !
گفتم: فعلا نگو ! این بار یک کاغذ ببر و روش بنویس : این گل تقدیم به کسی که گل میاره!....لیلا مفتاح.
گلم بذار رو نامه و برو !
گفت: بد نیست؟ پررویی نیست؟!
گفتم: ادبه! و یه پیامه!
گفت: وای....مگه مزار بابای طفلی من ؛ گوشیه؟ هی باش پیام میدیم؟! خندیدم....او هم خندید... بعد از مدتها ؛ شاید...
شنبه بعدش ؛ حس کردم چقدر زیبا شده امروز! انگار غبار غم ؛ از صورتش رفته بود و چشماش میدرخشید.
تو دلم گفتم : زیبا شدن ؛ خودش یه
#پیامه.... زنگ خورد.
گفتم: خب؟!
با هیجان گفت: نامه رو گذاشتم ؛ زود رفتم ؛ دنبالم دوید؛ از خجالت زمین رو نگاه میکرد ؛ وقتی فامیلمو صدا کرد! ؛ بعد عینکش رو صاف کرد؛ گل و نامه تو دستش بود ؛ گفت: سلام؛ اینو جا گذاشتید!
همون جوون مرده شورخونه بود ! تعجب کردم با شلوار جین سر کار اومده بود!
گفتم:
جانذاشتم! هدیه گرفتم و هدیه ش دادم ؛ از طرف پدر خدا بیامرزم!
گفت:شاید پدر خدا بیامرزتون راضی نباشن ؛ منطورم اینه شاید نخوان ؛ هدیه ش به یه جوون مرده شور برسه!
گفتم: پدر من راضیه! میشناسمش؛ مگر اون جوون ؛ این هدیه رو نخواد !
گفت:کار دوممه ؛ دانشجوی ادبیاتم ؛ هنوز شغلی پیدا نکردم ؛ نمیخوام و نمیتونم از پدرم خرجی بگیرم ! یه روز ؛ خیلی دلم گرفته بود؛ اومدم اینجا....دیدم چه صفایی داره شستن میت!
مثل آخرین حموم دامادی برای خداحافظی با دنیاست ؛ باخوبیها و بدیهاش ؛ و بعد ؛ مثل بذر یه گیاه تو پارچه ؛ به خاک تحویل داده میشی؛ تا جوونه بزنی! آفتاب و بارون بیاد ؛ سبز بشی و روحت به نور برسه....
یه مدت ؛ داوطلبی کمکشون کردم ؛ دیدن دستم تنده و درآمدی هم ندارم ؛ خودشون پیشنهاد کار دادن؛ سه روز دانشگام ؛ سه روز اینجا !
به دوستم سپردم روزایی که من نیستم ؛ اون گل بذاره رو مزار پدر خدا بیامرزتون. شیفتی کار دل میکنیم... تا گل تن سیر کنیم....چه کنیم؟
گفتم :میخکا؟! از کجا میاد؟
گفت:
چیزی که اینجا زیاده گله...
انقدر که نمیدونیم باشون چیکارکنیم ؛ گفتم : و این هدیه ؛ برای منه یا پدرم؟!
گفت: ناراحت شدین گل میت بتون دادم؟
گفتم: برای کیه؟ گفت: پیامه! اجازه از یه پدر برای دخترش!
گفتم:چرا میخک؟! اینجا گلای زیادی میاد...رز ؛ گلایول...
گفت: میخک ؛ مثل قلبه ؛ لایه لایه ؛ پر از درد عشق و صداقت....دردشم ببینی ؛ چون بوی خاصی نداره ؛ عشقشو نمیبینی !
یه جور غریب افتاده این گل! ....مثل بعضی آدما... یا بعضی شغلا...
لپهای لیلا گل انداخت...زمین را نگاه کرد ؛ خجالت کشیده بود...
گفتم: دیدی مزار پدرت هم ؛ به خواست خدا ؛ محل پیامه؟!
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه
#میخک_سفید
هر گونه #اشتراک_گذاری لطفا با ذکر نام نویسنده..سپاس
هدیه ی ویژه کانال و اینستاگرام
#چیستایثربی
برای شروع این ماه #پر_طپش...
#یا_علی
#چیستا
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ