Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت71
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_هفتاد_و_یکم
برف نیست، باد نیست، باران نیست...
این بناز است که بالای تپه ایستاده و به آب خروشان تیر می زند؟!
جنگ نیست، دشمن نیست، حریفی نیست...
_بانو بناز چه شده؟
این بناز است که برای اولین بار، در عمرش، قطره اشکی را از چشمش، پاک می کند و گیسوان طلاییش در باد، مثل گندمزاری بی مترسک، کلاغان را صدا می کند.
_بانو بناز چه شده؟
فرمانده ی زیبا، بناز آل طاها، چه شده؟
بنازِ جوان، دری را می زند.
خواهر درویش می گوید:
بیا تو!
درویش، هنوز میانه سال است، اما پاهایش ضعیف...
به پنجره، تکیه داده.
به بناز می گوید:
زنی مثل تو، گریه نمی کنه!
تو حتی بعد از اون ماجرای یازده سالگیت، گریه نکردی!
_بانو بناز چه شده؟
بناز می گوید:
به سارا چطوری بگم!
اصلا چی بگم؟
اون دختر حامله ست!
دووم نمیاره!
درویش می گوید:
باید، دووم بیاره و با قدرت، بچه شو بزرگ کنه!
حالا که طاهارو دادی رفت، فقط این بچه مونده.
باید همه بش کمک کنیم بچه شو بزرگ کنه، الان بهش، ماجرارو نگو!
بناز، از پنجره ی درویش نگاه می کند...
صحنه ای را که همه جا خبرش پیچیده، باز می ببند!
صبح زفاف...
سارا با زخمی ها می رود و دوتایشان، نجات پیدا می کنند...
وقتی به کلبه برمی گردد، شوهرش نیست!
حتی یک یادداشت نگذاشته!
ناپدید شده...
انگار هرگز نبوده!
صدای صلوات ها، پشت پنجره ی درویش، قطع نمی شود!
بناز نگاه می کند...
به کسی مدال می دهند، به مردی با دستی که هنوز، جای گلوله اش، خوب نشده!
سردار، سرلشکر می شود!
درست بعد از اینکه کلبه را رها کرده و با پزشکش، به ایران برمی گردد.
سعید صادقی، سرلشکر را تنها پیدا می کند...
_قربان، همسرتون بارداره. منتظرتونه، کلی نامه...
_پاره شون کن...
من همسری ندارم!
_ولی قربان! سارا...
_این خانم، خودشو به من هدیه کرد و هدیه رو قبول می کنن!
بین ما اتفاق جدی نیفتاد...
توی جنگ، عقد مصلحتی زیاده.
مردِ جنگ که تا آخر عمر، پای یه زن نمی شینه!
_چی؟ مگه دوستش نداشتین؟
_مرد جنگ به هیچ زنی، وابسته نمیشه!این یعنی اسارت!
تمایل اول، از سمت ایشون بود، از بچه گیش...
من عَقدش کردم، چون گناه داشت، دلم سوخت!
اتفاق جدی بین ما نیفتاد!
یه عقد، روی کاغذ بود...
_قربان من درباره ی زن رسمیتون، حرف می زنم، سارا!
_هی این اسمو تکرار نکن صادقی!
تو می دونی که وقتی سارا، اسیرِ اون یهودیِ دو رگه بود، من با زندانیای اونا،
معاوضه ش نکردم!
اون مرد جاسوس، می دونست داره می میره، دلش برای سارا سوخت و خودش سارا رو، پس آورد، بدون اینکه پولی از ما بخواد!
به سارا نگفت، ولی ما که می دونیم!
برای آزادی سارا، من کاری نکردم!
مرد جنگ، عشقِ زن نمیشناسه، اما هدیه رو قبول می کنه!
و در ذهنش می گوید:
گرچه سارا، بدنش تمکین نکرد، من درکش نکردم!
سعید می گوید:
شاید اون مردِ یهودی بیشتر از شما، سارا رو می فهمید!
شما عوض شدید قربان یا...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت71
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت71
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_هفتاد_و_یکم
برف نیست، باد نیست، باران نیست...
این بناز است که بالای تپه ایستاده و به آب خروشان تیر می زند؟!
جنگ نیست، دشمن نیست، حریفی نیست...
_بانو بناز چه شده؟
این بناز است که برای اولین بار، در عمرش، قطره اشکی را از چشمش، پاک می کند و گیسوان طلاییش در باد، مثل گندمزاری بی مترسک، کلاغان را صدا می کند.
_بانو بناز چه شده؟
فرمانده ی زیبا، بناز آل طاها، چه شده؟
بنازِ جوان، دری را می زند.
خواهر درویش می گوید:
بیا تو!
درویش، هنوز میانه سال است، اما پاهایش ضعیف...
به پنجره، تکیه داده.
به بناز می گوید:
زنی مثل تو، گریه نمی کنه!
تو حتی بعد از اون ماجرای یازده سالگیت، گریه نکردی!
_بانو بناز چه شده؟
بناز می گوید:
به سارا چطوری بگم!
اصلا چی بگم؟
اون دختر حامله ست!
دووم نمیاره!
درویش می گوید:
باید، دووم بیاره و با قدرت، بچه شو بزرگ کنه!
حالا که طاهارو دادی رفت، فقط این بچه مونده.
باید همه بش کمک کنیم بچه شو بزرگ کنه، الان بهش، ماجرارو نگو!
بناز، از پنجره ی درویش نگاه می کند...
صحنه ای را که همه جا خبرش پیچیده، باز می ببند!
صبح زفاف...
سارا با زخمی ها می رود و دوتایشان، نجات پیدا می کنند...
وقتی به کلبه برمی گردد، شوهرش نیست!
حتی یک یادداشت نگذاشته!
ناپدید شده...
انگار هرگز نبوده!
صدای صلوات ها، پشت پنجره ی درویش، قطع نمی شود!
بناز نگاه می کند...
به کسی مدال می دهند، به مردی با دستی که هنوز، جای گلوله اش، خوب نشده!
سردار، سرلشکر می شود!
درست بعد از اینکه کلبه را رها کرده و با پزشکش، به ایران برمی گردد.
سعید صادقی، سرلشکر را تنها پیدا می کند...
_قربان، همسرتون بارداره. منتظرتونه، کلی نامه...
_پاره شون کن...
من همسری ندارم!
_ولی قربان! سارا...
_این خانم، خودشو به من هدیه کرد و هدیه رو قبول می کنن!
بین ما اتفاق جدی نیفتاد...
توی جنگ، عقد مصلحتی زیاده.
مردِ جنگ که تا آخر عمر، پای یه زن نمی شینه!
_چی؟ مگه دوستش نداشتین؟
_مرد جنگ به هیچ زنی، وابسته نمیشه!این یعنی اسارت!
تمایل اول، از سمت ایشون بود، از بچه گیش...
من عَقدش کردم، چون گناه داشت، دلم سوخت!
اتفاق جدی بین ما نیفتاد!
یه عقد، روی کاغذ بود...
_قربان من درباره ی زن رسمیتون، حرف می زنم، سارا!
_هی این اسمو تکرار نکن صادقی!
تو می دونی که وقتی سارا، اسیرِ اون یهودیِ دو رگه بود، من با زندانیای اونا،
معاوضه ش نکردم!
اون مرد جاسوس، می دونست داره می میره، دلش برای سارا سوخت و خودش سارا رو، پس آورد، بدون اینکه پولی از ما بخواد!
به سارا نگفت، ولی ما که می دونیم!
برای آزادی سارا، من کاری نکردم!
مرد جنگ، عشقِ زن نمیشناسه، اما هدیه رو قبول می کنه!
و در ذهنش می گوید:
گرچه سارا، بدنش تمکین نکرد، من درکش نکردم!
سعید می گوید:
شاید اون مردِ یهودی بیشتر از شما، سارا رو می فهمید!
شما عوض شدید قربان یا...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت71
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2