چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی

حکمش اعدام بود ؛ اما کلی آشنا داشت ؛ یه زندان مخروبه تو یه شهر پرت ؛ بیست سال ! به جرم اختلاس ؛ قاچاق ؛ضرب و شتم ؛ هر چی به جز کاری که با مادر شهرام کرد ؛ لعنتی!

وقتی میبردنش ؛ خودمو رسوندم اونجا ؛ زن تپلش گریه میکرد ؛ اونو دست بسته ؛ سوار ماشین کردن ؛ یه لحظه منو دید ؛ لبخند زدم و یه دستمال سیاه رو مثل چشمبند ؛ رو چشام بستم. نمیدونم فهمید یا نه! ولی رنگش پرید.حالم جا اومد!

حالا نوبت نزول خوره بود ؛ میدونستم تا ابد دنبالمه...باید کارو یه سره میکردم ، وگرنه حتی تا ده ردمو میگرفت...چون بش گفتم ؛ من موقع بردن پدر شهرام ؛ اونجا بودم ؛

گفتم : اومدم کوله پشتیمو ببرم... درو پشتم بست ؛ عکس و پول موادشو میخواست ؛ با سه تا کارگرش از قبل ؛ منتظرم بودن ! به جونم افتادن ؛ بامیله آهنی ....قصدشون کشتن بود ! بعدم میگفتن تصادفی سرش خورده به دیوار...یا اصلا جسدمو نیست و نابود میکردن ! از قبل میدونستم زنده م نمیذاره! زنش رسید ؛ عکس لخت شوهرش ؛ تو دستش بود! شب قبل داده بودم بش ؛ میدونستم زنه تنها راه نجاتمه!
زنه گفت: ولش کن کثافت بچه باز! نزولخوره رنگش شد گچ دیوار ! زنش یه مشت اسکناس گذاشت تو جیبم ؛ گفت؛ فرار کن! با اولین اتوبوس رسیدم ده؛ آقام؛ حاجی سپندان با شلاق اومد پیشوازم !
نمیدونست کجا بودم یا چیکار کردم! فقط میدونست یه ماه خونه نبودم و فرار کردم ! صد جا زنگ زده بود و دنبالم گشته بود...

منو برد طویله ؛ شروع کرد زدن! داد نزدم تا شهرام و مادرش نشنون ! آقام میگفت: دادنمیزنی؟ فقط بگو کجا بودی؟ چیکار کردی آذر؟ راستشو بگو دیگه نمیزنم ! یونجه ها رو گازگرفتم ؛ گذاشتم بزنه ؛ دیدم اومد تو ؛ با پاهای کوچیکش؛ شهرام بود ! پیرهن حاجی رو کشید و گفت: نزنش حاجی! تو رو خدا! به خاطر من!

حاجی چشمای معصوم اونو که دید؛ صلواتی فرستاد ؛ شلاقو پرت کرد و رفت.شهرام کنارم نشست.

گفت؛ درد داری؟
گفتم: نه دیگه؛ تموم شد!
گفت: رفیقیم هنوز؟
گفتم: آره؛ چطور مگه؟
گفت: فکر کردم ولم کردی؛ رفتی!
گفتم :
تا آخر عمر ؛ کنارتم داداش ! دست دادیم!

خب اینم حکم ! میبینی نلی خانم ! اجرا شد .... من تبدیل به نجاست شدم ؛ اما اجراشد! گفتم : تو نجس نشدی ! تو واسطه بودی که اون روز اونجا باشی؛ تو واسطه ی خدا بودی که به مهتاب کمک کنی ؛ خدا دوستت داشت که تو رو به بهانه ی چیدن توت فرنگی فرستاد اونجا تا باشی ؛ ببینی ؛ کمک کنی!

تو نظر کرده شی...دعواش میکنی؟!

سرش را لبه مبل گذاشت ؛ میلرزید ! گفت: یعنی از من بدبخت ترم ؛ کسی هست؟
گفتم : تو خودتو ویران کردی ؛ برای یکی دیگه! به این میگن ایثار!.... شاید من روش تو رو انتخاب نمیکردم ؛ یعنی ابدا اینکارو نمیکردم ! اما خدا ؛ با قلبت کارداره که هنوز روشنه ! خاموش نشده علیرضا !نه به خودت فحش بده نه به خدا ! میشه توبه کرد! اون دوستت داره که تو رو ؛ سر راه شهرام گذاشت ؛ شهرامی که هیچکسو نداشت؛ علیرضا دستش را جلوی صورتش گرفت.گفت: دوسم داره خدا؟شروع کرد به گریه! داد زد: خدایا ببخش ! عقلم نمیرسید چیکار کنم باشون ! گند زدم به
خودم.. .منو ببخش. آشتی خدا جون...بیا آشتی کنیم خدا ! چنان گریه میکرد و خدا را صدا میکرد که من هم ؛ به گریه افتادم !

#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


#اشتراک_گذاری این مطلب ؛ به هر شکل ؛ منوط به ذکر

#نام_نویسنده است

این کتاب ؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند :
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی


علیرضا هنوز داشت گریه میکرد که در زدند ؛ سهراب بود ؛ رنگش پریده بود.گفتم ؛ بیا تو ! گفت:مهمون داری؟ گفتم: علیرضاست؛ شهرام نیست.علیرضا اومده که من نترسم! بش میگم شب بره ؛ اگه تو خونه ت باشی ؛ من نمیترسم....

سهراب گفت : اونم باید بیاد کمک کنه ؛ دو روزه خونه نبودم. اول یه دختر بچه گم شد؛ پلیس اومد.همه کمک کردیم؛ پیدا نشد.الانم حاجی سپندان کوچک زنگ زد ؛ گفت: مهتاب میخواد پسرشو ببینه ؛ میخواد یه چیزی ؛ به پسرش بگه! سرم لحظه ای گیج رفت....
گفتم : مگه شهرام پیش مادرش نیست؟ گفت: نه! فکر کردم اینجاست! گفتم :علیرضا ؛ شهرام که پیش مادرش نیست! چرا گفتی اونجاست؟ علیرضا سکوت کرد. گفتم : چیستا رسیده تهران؟ گفت: پرستار دخترش زنگ زد ؛ خبری ازش نیست ؛ گوشیشم خاموشه ؛ دستم را به در گرفتم ، علیرضا چیشده؟!

عمدی قصه ی زندگیتو گفتی ؛ وقتو تلف کنی؟ اصلا راست گفتی یا فقط میخواستی زمان بگذره؟!

سهراب گفت: این ساعت چیستاست! نه؟ ساعت نقره ای رنگ چیستا ؛ دستش بود ؛ روی هشت و شانزده دقیقه ؛ متوقف شده بود. گفت: دوستام لای برفای نزدیک جاده پیدا کردن...شکسته! معلومه به زور از دستش باز شده! من نگرانشم ! اینجا به جز خونه ی من و شما جایی رو نمیشناخت! شهرامم که ناپدید شده ! علیرضا گفت : خب که چی؟ یه دختر بچه گم شده ؛ برین دنبالش...این دو تا که بچه نیستن ؛ شاید با هم رفتن کافیشاپی ؛ جایی.... و خندید!
با وحشت به علیرضا نگاه کردم ؛ یعنی چی؟!
تو میدونستی چیستا گم شده و سر منو با قصه گرم کردی؟ گفت : قصه نبود! گفتم : هر چی بود ؛ تو گفتی شهرام ؛ پیش مادرشه ! علیرضا گفت: من بش گفتم بچه های حاجی؛ مادرشو سلامت بردن خونه ؛ اونم گفت: من میرم جاده ترمینال ؛
شاید چیستا هنوز نرفته باشه !
گفتم : خب چرا زودتر نگفتی؟!

جاش قصه زندگیتو گفتی حواسمو پرت کنی؟ گفت: چه فرقی میکنه؟ به هر حال شهرام با چیستا کار داشت ؛ چه من بودم ؛ چه نبودم !

سهراب گفت: به جای حرف زدن ؛ باید بریم دنبالشون ! شاید افتاده باشن تو گودالای برف ! اینجا امن نیست.

لباس پوشیدیم ؛ حسم گفت به سمت آن غار برو ، آنجا که شهرام و پدرش کشف کرده بودند !....

سهراب جایش را بلد بود؛ تند تند میرفت ؛ دل درد گرفته بودم. علیرضاگفت: منم جوون بودم....کوچیکتر از تو ! تا حالا روح سرکش یه پسرو ؛ تو تنت حس کردی؟ اون نزول خوره ؛ شب دوم ؛ فهمید من دخترم ! گفت شب اول مست بوده و هول !.... بش گفتم از ده فرار کردم، حامله ام؛ مجبورم لباس پسرونه بپوشم ؛ اگه بهم دست بزنه ؛ دو روز دیگه شکمم میاد جلو و همه فکر میکنن بچه ؛ مال اونه ! اونوقت یا باید منو بگیره ؛ یا جواب مردم و زنشو بده! اونشب سراغم نیامد؛ شب بعد اومد ؛ گفت: اصلا فکر میکنیم تو پسری ! من راز تو رو نگه میدارم ؛ اصلا تو پسر ! بهتر ! کاری ام با اینکه زنی ندارم!....

تو هم به جاش ؛ باید برام یه کاری کنی، یه کم خطرناکه!...قبول؟



#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیچ رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

#اشتراک_گذاری این مطلب #تنها و #تنها با ذکر
#نام_نویسنده مجاز است.
این رمان تحت حمایت قانون
#کپی_رایت آثار مکتوب است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم داشته باشند....
@chista_2
Chista Yasrebi:
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستا_یثربی


مردک نزول خور گفت": من کاری به زن بودنت ندارم ؛ به جاش تو هم باید یه کاری برام انجام بدی ؛ یه کار خطرناک! قبول؟ علیرضا معامله را قبول کرده بود.

بش گفتم : چقدر خطرناک بود؟ مجبور نیستی بگی چی بود!

گفت: بايد یه محموله رو جابه جا میکردم ؛ اما این بار مواد نبود ؛ آدم بود ! یه زن !
میآوردنش جایی ؛ من باید تحویل میگرفتم ؛ پولو میدادم ؛ زنه رو میبردم یه جای دیگه ! به یه ویلای نزولخوره که کلیدشو بم داده بود ؛ و گفته بود :

اینا وحشی ان ! پولو اول نده! میکشنت! زنه رو هم بت نمیدن! جراتشو داری پولو جلوشون نصف کنی؟!

بگو وقتی زنه سوار ماشین شد ؛ نصف دیگه ش !

راننده لال بود....همه ی کارها رو خودم تنهایی ؛ باید انجام میدادم ؛ یه دختر ؛ توی لباس یه پسر چهارده ساله ی درشت هیکل!

گفت : به جاش ؛ اگه این کار رو درست انجام بدی ؛ یه جایزه ؛ پیش من داری!

علیرضا ساکت شد ؛ من هم سوالی نکردم !

گفته بودم ؛ عادتم این است که تا کسی؛ خودش نخواهد ؛ من چیزی از زندگی اش نمیپرسم !


سهراب جلو جلو میرفت ؛ به دهانه ی غار رسیدیم ؛ چراغ قوه اش را روشن کرد و گفت :من میرم تو !....


شما اینجا وایسین؛ صدایی شنیدین یا اگه ؛ تا ده دقیقه خبری از من نشد ؛ بیاین دنبالم ؛ البته قبلش ؛ به پلیس زنگ بزنید!

صدایی در درونم گفت: نرو ؛ سهراب؛ تنها نرو! ولی رفت...


علیرضا گفت: اسم اون زن بدبختی که باید جابجا میکردم ؛ شبنم بود !
هیولا ؛ چندین سال تو زندان ؛ تو یه انفرادی مخفی ؛ هر بلایی سرش آورده بود ؛ اما شبنم حرف نزده بود! نزولخوره شبنمو میشناخت...

دستش با هیولا تو یه کاسه بود ؛ هر دو ؛ واسه دولت کار میکردن....

نزولخوره ؛ عاشق قدرت زنه شده بود! هیولا هم عاشق شبنم بود!

سرش معامله کردن ! هیولا رو همیشه میشد با پول خرید .

نزولخوره زنه رو خرید ! من به روم نیاوردم که اون هیولا رو میشناسم ؛ وقتش نبود فعلا ! شبنم بیچاره رو باید نجات میدادم ؛ بعد از پونزده سال اسارت و دربدری و عذاب! ...

چیزی از علیرضا نپرسیدم ؛ در سکوت شب با او دم ورودی غار ؛ منتظر ایستادیم ؛
علیرضا گفت : نمیخوای بپرسی جایزه ی من چی بود؟!...

نگاهش کردم ؛

چرا آنقدر احتیاج به حرف زدن داشت؟ چرا اینها را به من میگفت؟ گفت:

چون تا حالا به کسی نگفتم ؛ جز داش شهرام ؛ رفیق یار و غارم.....

ولی الان دیگه تو زنشی ؛ پس میتونم به تو هم بگم ... اینجوری سبکتر میشم ؛
من باید یه زن بدبخت رو ؛ که سالها هزار بلا سرش آورده بودن ؛ و با پول نزولخوره از اون سیاهچال ؛ فراریش داده بودن ؛ سوار ماشین میکردم ؛ میبردم یکی از ویلاهای پرت مردک...

بعد ؛ صبر میکردم تا دکتر بیاد ؛ چند روز از زنه نگهداری میکردم ؛ تا خود نزولخوره پیداش شه ؛ و جایزه م !....

خنده داره! این بود که...

صدای فریاد سهراب را شنیدیم !

علیرضا گفت: بریم تو؟! من اسلحه دارم...

گفتم : اول به پلیس محلیتون زنگ بزن!

همان موقع که علیرضا داشت، نشانی را به پلیسشان میداد ؛ زنی با شال بلند مشکی ؛ بچه به بغل ؛ از غار بیرون دوید ! علیرضا گفت: برگشته! حدس میزدم!...زن بیچاره!...



#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از
#پیچ_رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است.این کتاب تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه قسمتها را پشت هم داشته باشند :

@chista_2
Chista Yasrebi:


#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستا_یثربی

نمیخوابم ؛ روی پله ایوان نشسته ام. علیرضا ؛ طبقه بالا خواب است، برف میبارد. عبایم را نپوشیده ام ؛ گاهی بلند میشوم و بین برفها راه میروم و به جای پای کوچک خودم در برفها نگاه میکنم.یاد لبخند شهرام می افتم ؛ یک تکه برف برمیدارم ؛ روی گونه ی تبدارم میگذارم ؛ خنک نمیشوم ؛ میسوزم !...

حالا یاد روزی میافتم که باهم در چاله ی برف ؛ افتاده بودیم؛ دست راستش درد میکرد؛ با دست چپش ؛ موهایم را از روی صورتم ؛ کنار زد. چشمانش ؛ نور بهار را در خود جمع کرده بود ؛ بدون آن همه سبز ؛ جهان را میخواستم چه کنم؟!

علیرضا خسته بود ؛ بدون شام به طبقه بالا رفت و خوابید ؛ حتی عبایم را نپوشیدم؛ حتی از گرگها و کفتارها نترسیدم ؛ حتی از خودم نترسیدم ! به سمت ده راه افتادم ! میلرزیدم ؛ اما سرما آزارم نمیداد. باید میدیدمش. یا امشب یا حسی در، درونم میگفت: دیگه هیچوقت!...تا ده راه طولانی بود؛ اما از دور چراغهای روشنش را که دیدم ؛ انگار جهان روشن شد.انگار شهرام دستم را گرفت و کنار خودش نشاند، انگار سرم را روی شانه اش گذاشتم و گریه کردم...انگار دیگر ؛ هیچ چیزی حس نمیکردم.نه درد و نه سرما ؛ بدنم کرخت شده بود.حسی شبیه مرگ ؛ به درون پیراهن خیسم خزید.از دور؛ گلدسته ی مسجدشان را که دیدم ؛ فهمیدم با خانه ی آنها زیاد فاصله ندارم. پیرمردی کنار آتش نشسته بود.شاید مشتعلی بود.دیگر چیزی نمیدیدم!
گفتم : خونه ی حاجی؟ گفت؛ همینه! آهسته شنیدم،"خیس شدی که! الان سینه پهلو میکنی!..."و به در کوبید؛

مردی میانه سال ؛ در را باز کرد. تا مرا دید؛ داد زد:؛ شهرام ! آمد ؛ با کت بلندش ؛ موهایش آشفته بود؛ مثل شب و روز من که با هم ؛ یکی شده بود! به من که رسید؛ در آغوشش ؛ بیهوش شدم؛ به هوش که آمدم ؛ روی تختی خوابیده بودم و میلرزیدم... چیستا دستمال نمدار را روی پیشانی و شقیقه هایم میگذاشت:

داد زدم: شهرام؟!

گفت:اینجام، و لبه تخت باریک نشست؛ دستم را گرفت و گفت:چرا بی لباس؟ چرا اینجوری؟!

گفتم : نفهمیدم چطوری اومدم ؛ فقط باید میامدم ! گفت: حال مادرم خوب نبود عزیزم !....

گفتم:میدونم؛ شبنمو دیدم! علیرضا؛ خیلی چیزا رو گفت...
شهرام گفت: نه ! تو شبنمو ندیدی! گفتم : اون زنو دیدم با شال سیاهی که تا روی چشماش کشیده بود پایین... ؛

بچه تو بغل! گفت:مادر من بود ! اونه که دختر بچه های مردمو میدزده! علیرضا میترسید ؛ بت بگه. میترسید از خانواده من بترسی! مثل همه! همه ی اهالی این ده....اگه به احترام حاجی سپندان نبود ؛ مادرمو تا حالا ؛ بیرون کرده بودن...مادرمم ؛ جایی به جز اینجا نمیاد؛ چون فکر میکنه ؛ بچه ش هنوز اینجاست....زن ؛ توی غار ؛ مادر من بود! دختربچه ها را میدزده ؛ گاهی یادش میره ؛ کجا قایم کرده ! و بعد که یادش میاد ؛ میره پیش اونا..... صدمه ای بشون نمیزنه!...این سومین بارشه ؛ وگرنه ؛ حاجی سپندان حواسش بش هست.....

گفتم: ماجرا چیه؟! حس میکنم ؛ تو تاریکی راه میرم ؛ یکی به من بگه ماجرا چیه؟

آن دو ؛ نگاهی به هم کردند. چیستا گفت: علیرضا ؛ یا آذر خانم چهارده ساله ؛ شبنمو برای حاجی نزولخوره ؛ جابجا کرد ؛ ولی دیگه؛ اون شبنم نبود! شبیه خودش نبود.شبیه هیچی نبود؛ یه عروسکی بود که کوکش تموم شده باشه...شبح یه آدم بود ! از اون به بعد ؛ شبنم یه آدم دیگه شد...من دیدمش تو بیمارستان! موقعی که کارآموز بودم ؛ هنوز شهرامو نمیشناختم....


#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات


#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج دسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذاری این داستان
#فقط با ذکر
#نام_نویسنده مجاز است.

این کتاب؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتادم
#چیستایثربی

چقدر مونده ؟! شهرام با تعجب پرسید : به چی؟ گفتم: به آخرش !...ظاهرا داریم به آخر ماجرا میرسیم ! گفت: هنوز خیلی مونده به آخرش برسیم !
گفتم : نه...رسیدیم ! شبنم و مهتاب ؛ عشقای زندگی تو هستن ؛ مادرت و خواهر خونده ش...یه روز دختری رو میبینی که شبیه اوناست ؛ با خودت میاریش اینجا ؛ جایی که دست کسی به همه تون نرسه ؛ جایی که رنج کشیدی و بزرگ شدی. من شبنمو ندیدم ؛ ولی میدونم زنده ست؛ مطمینم یه جایی همین نزدیکیهاست؛ مهتاب رو که دیدم ؛ آره ما شبیهیم! یه شباهت احمقانه ی تصادفی! اما به درد تو میخورد ؛ به درد تو و علیرضا ! چراشو نمیدونم...شهرام گفت: پس بذار برات بگم!
دادزدم: نه بسه! کافیه....انقدر میدونم که به زنی ؛ شکل جوونی اونا احتیاج داشتید! و اون زن ؛ من بودم! همه تون همه چیز رو میدونستین به جز من ! چیستا رو نمیدونم!
تو گفتی دوستم داری؛ دروغ گفتی! من برات وجود ندارم....فقط خاطره مادرت و شبنمه که واقعیه ؛ من فقط سایه ی اونام ! یکیشون بچه شو کشته و اون یکی آدم کشته! هر دو اینجان؛ مگه نه؟ نقش من ؛ تو این بازی چی بود؟ گفت: تند میری؛ گفتم :میخوام اصلا از اینجا برم؛ منم با چیستا برمیگردم شهر؛ اون گفت با تو ازدواج نکنم.گفت تا جاییکه میتونم عقب بندازم ! من احمق ؛گوش نکردم؛ پس این بود راز عدد هفت ؟ هفت روز انتظار برای برگشت پدرت به خونه...امروز هفتمین روزه که اینجام! نقشه چیه کاپیتان؟ گفت: من دوستت دارم نلی! دروغ نگفتم ! اما ازت یه کاری میخوام؛ یه خواهش ! گفتم: نگو! دیگه هیچی از من نخواه! گفت:همه ی ما سختی کشیدیم. همه قربانی دادیم. شبنم ؛ بعد از اون ماجرا ؛ توی بخش قرنطینه یه بیمارستان پرت بستری شد ؛ براش تشخیص بیماری روانی دادن ؛ توی دادگاه ؛ اون حتی یه کلمه هم حرف نزد! یه کلمه هم از خودش دفاع نکرد.از اون پونزده سال ؛ هیچی نگفت! انگار ماموریتی داشته و باید انجام میداده...انگار همه ی این پونزده سال در حال انجام ماموریت بوده! دکتر چند بار معاینه ش کرد و گفت: اگه واقعا این قصابه ؛ پونزده سال تو یه اتاق حبسش کرده؛ چرا حرف نمیزنه؟ الان که دیگه هویت قصابه لو رفته ! همه میدونن آدم فروش بوده و شکنجه گر... با جون آدما ؛ دلالی میکرده...چرا شبنم نمیگه که جزو قربانیای اون بوده؟ چرا نمیگه این همه سال چه بلاهایی سرش اومده؟!


دکتر نمیدونست شبنم نمیخواد قربانی باشه! میخواد وانمود کنه که این پونزده سال ؛ در حال انجام یه ماموریت بوده! از نقش قربانی و بدبخت بیزار بود !واژه ی ماموریت رو ؛ توی ذهنش ؛ جایگزین این حبس طولانی کرده بود ! گفتم : چه ماموریتی؟! زندگیش فنا شد که! زندگی اون ؛ مهتاب،حتی تو! گفت: برای همین میخوام تو رو به دوربین ؛ همه چیز رو تعریف کنی! خطاب یه مردم ؛ به جهان....جای هردوشون حرف بزن!...جای هردوشون زندگی کن! زندگی هردوشونو بگو ! اونا حرف نزدن ؛ تو صدای اونا شو ! همه چیز رو بگو ! این تنها دلیلیه که شاید این دو تا زن به خاطرش زنده ان ؛ یه نفر باید همه چیز رو ثبت کنه ! مردم باید بدونن.... حتی اونایی که خودشونو به ندونستن میزنن.....


#او_یک_زن
#قسمت_هشتادم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی

#اینستاگرام_چیستا_یثربی

اشتراک گذاری این داستان ؛ به هر شکل ؛ بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است. این کتاب ؛ تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.
متخلفان در برابر وزارت ارشاد باید پاسخ پس دهند. داستان یک نویسنده را مانند یک عمل حرام ؛ ندزدیم....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
@Chista_Yasrebi

#او_یکزن
#قسمت_نود_و_دو
#چیستایثربی


شبنم میخواست سهم روح و جسمش را به یک مبارز اعدامی هدیه کند؛ حالا هم ؛ حتما دلش نمیخواهد بچه اش ؛ زیر دست سادیسمی بیماری ؛ چون مهرداد بزرگ شود! آن هم یک دختر بچه !...


نوید نیمه شب؛ در خانه ی حاجی را میزند ؛بچه را به آنها میدهد؛ با یک عکس سیاه و سفید از شبنم .... و میرود؛

در راه برگشت ؛ ماشینش را میگیرند، مهرداد هیولا صفت ؛ از ماشین بزرگش؛ پیاده میشود ؛ جاسوسانش خبر داده اند که شب رفتن نوید از زندان ؛ بچه ها غیب شده اند!

جلوی نوید میاید:

_پیاده شو !
نوید آرام است.

_بچه ها را کجا بردی؟

نوید خونسرد جواب میدهد:

کدوم بچه؟
مهرداد به آدمهایش علامت میدهد.
آنهابه حد مرگ ؛ نوید جوان را میزنند؛ سرش را چند بار به ماشین میکوبند؛ دستش را میشکنند؛ساق پایش را له میکنند!

نوید حرف نمیزند...گویی هرگر صدایی نداشته است....
رییس زندان دیر میرسد ؛ وقتی میرسد که نوید سراپا خونی ؛ با بدنی ویران ؛ روی زمین افتاده است و از میان موهای روشنش؛ خون روی چشمانش میریزد. با چشمان نیمه بسته به رییس زندان مینگرد و سعی میکند لبخند بزند، اما فکش شکسته است و نمیتواند!

ماموریتش را ؛ درست انجام داده است!

رییس زندان داد میزند: ولش کن! دستور منو انجام داد! ....

مهرداد کلتش را در میاورد ؛
رو به همه میگیرد و به نوید میگوید: جای بچه ها رو نمیگی؟ باشه؛

رییست که هست! اشهدتو بخون ؛ کثافت!

نوید ساکت است. مهرداد داد میزند: گفتم اشهدتو بخون! با صدای بلند...میخوام بشنوم !....



نوید ؛ باز هم ساکت است.آهسته میگوید: بلد نیستم !

مهرداد فریاد میزند: سگ بی نماز! یه اشهد بلد نیست!


رییس زندان میگه : خفه شو! اون مسلمون نیست ! تشهد بلد نیست! مهرداد میگه ؛ جدی؟ پس همکیش اون چریک فدایی سگ مصبه؟ توماس؟!


خب پس بگو : ای پدر مهربان که در آسمانهایی؛ نام تو متبرک باد!


نوید ساکت است.از پشت پرده خون ؛ جایی را نمیبیند! همه جا صحراست! تشنه است؛ حس میکند سواری را بر اسب سپیدی در دوردست میبیند! مهرداد، با لگد ؛ توی صورت نوید میزند!


نوید میگوید: بلد نیستم! مهرداد فریاد میزند دعای دم مرگ کلیمیا چیه؟! زرتشتیا !......

نوید دندانهایش را فشار میدهد : بلد نیستم ! مهرداد؛ موهای خونی نوید را چنگ میزند ؛
میگوید: دین نداری پدرسگ؟!


از زیر بته عمل اومدی ضاله؟


کافری؟ و روی موهای خونی نوید ؛ تف میاندازد ؛ رییس زندان را دو نفر گرفته اند که تکان نخورد!

مهرداد با پوتینش ؛ محکم بر صورت نوید میکوبد و آنقدر میزند که صورت معصوم نوید له میشود ؛

رییس زندان بافشار و در اوج خشم ؛ دستش رارها میکند ؛

بالای سرنوید میدود ؛ موهایش را میبوسد؛ میگوید : آروم! آروم پسر؛ تو الان؛ خدا رو میبینی! نور میبینی! نور! نوید ناله ای میکند، به زحمت صدایش شنیده میشود.....

چقدرنور!..دیگه تشنه م نیست...! و میمیرد....


رییس زندان مشت خونی نوید رامیبوسد وگریه میکند؛ پیش خدا آروم باش بچه ! راحت شدی! خدامون یکیه ؛ ومراقبته.... پسربیچاره! ببخش.....منو ببخش.....


مهرداد میگه: پس فرقه ی ضاله بود؟


رییس میگوید: ضاله تویی!که خونت؛ آتیش جهنمه!.....اون دنیا.....منتظرم ببینم نوید کجاست و تو کجا !
..و این دنیا ؛ چه سرنوشتی منتظر خودت و خانواده ته......حیف پیامبرمون..... که تو خودت رو ؛ از پیروانش میدونی.....چه تنها بودی محمد.....چه تنها!.....تو حتی ابو سفیانو بخشیدی.....خدایا روح این بنده ی طفلیتو در آرامش بپذیر.....و همه ی ما رو ببخش....ببخش...
من استعفا میدم!.....


#او_یک_زن

#قسمت_نود_و_دو
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذری فقط با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است
کانالهایی که دسترنج نام نویسنده را میخورند و نامش را حذف میکنند#حرامخوارند..داستان را #حلال بخوانید.از کانالهای #حرام لفت دهید.سپاس


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@Chista_Yasrebi



#کانال_داستان_او_یکزن
@Chista_2



#رسول_گرامی_ص :

هر کس انسانی را نجات دهد ؛ گویی بشریت را نجات داده است و هر کس ؛ نفسی را بکشد ؛ گویی ؛ همه ی جهانیان را کشته است......

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی




بزن تو گوشم ! بگو خواب نیست! این خونه ی حاجی سپندانه؟ چند نسل اینجا پناه گرفتن؟ آخرین پناهنده کیه؟! مادربدبخت من؟


شهرام گفت: نمیشناسمش! به من ؛ هیچی نگفتن! همون حرفایی که تا حالا بت گفتم ؛ یه بار از علیرضا پرسیدم ؛ زن طبقه بالا کیه؟


گفت:"،،یکی از اقوام دور آقام بوده که مریضه و کسی رو نمیبینه؛ فقط زن داداشم و مشتعلی بش میرسن! "....همین!


من حتی کلید ندارم.....میدونی نلی ؛هیچوقت نخواستم از اونور باغ بیام اینور.....

با مادرم، بچه گیام اونور راحت بودم ؛ این زن بعدش اومد. بعد که من رفتم تهران ؛ مشتعلی پشت سر ما گفت:


دقیقا پونزده ساله که اون زن؛ طبقه ی بالاست! اینم کلید.میخواین ببینینش؟ گفتم: نه!

من زن اون هیولا رو برای چی ببینم؟!

گفتن من از خون اون هیولا نیستم که! مگه نه؟! زنشم مال خودش....باور نمیکنم مادر من باشه.....



مشتعلی گفت: نه نیستی! ولی از خون این زن ؛ چرا ! این زن هیولا نیست !

دیر بچه دار شد؛ خدا بش بچه نمیداد ؛ نذر کرد...بیست و چند سال منتظر موند ؛ کلی موی سفید داشت ؛وقتی که سال هفتاد ؛ تو به دنیا آمدی!

شوهرش، پدر خدا بیامرزت ؛ مرد خوبی بود؛ یه کارمند ساده ؛ ولی مهربون ؛

گفتم : پس چرا علیرضا گفت ؛ من بچه ی زن اون هیولام از یه مرد دیگه؟! چرا آزارم میداد؟

شهرام گفت: با علیرضا حرف زدم ؛ تو بیمارستان شبنم....البته کوتاه....


علیرضا هر چی گفته ؛ فقط خواسته از مادرش دفاع کنه ؛ حمایتش کنه ؛ اون همون سیزده سالگی که با شبنم ؛ تو ویلای نزولخوره ؛ تنها بوده ؛ میفهمه بچه ی شبنمه؛


از عکسی که همیشه همراش داشته و از عکس نوزادیش پیش شبنم ؛ و اون ماه گرفتگی روی شونه ش....! یادتون نره !


اون عکس مادر واقعیشو ؛ همیشه نگاه میکرد.....


فکر میکرد پدرش حاجی سپندانه ؛ ولی مادرش یه زن سیاسی به نام شبنمه!

اونا تو همون ویلا ؛ همو میشناسن ؛ و علیرضا ؛ یا آذر اون موقع ؛ قول میده که همیشه از مادرش ؛ حمایت کنه؛ شبنم ؛ مادرش و تنها عشق زندگیش ،میشه ؛


اما اینا ربطی به تو نداره! آره؛ علیرضا بت دروغ گفت!

خودت ازش بپرس چرا.....چه چیزی رو پنهان میکرده؟....به منم نگفته! ولی مشتعلی راستشو میدونه....


مشتعلی گفت: راستش اون بالاست ! اون زن بدبخت ؛ که شوهرش ؛ تو دوران حاملگیش میمیره؛ زنه مریض میشه و دکترا میگن ؛ بچه یه مدت ؛ پیشش نباشه ؛ بهتره ! بچه رو میدن به تنها کسی که داشتن ؛

نمیخوای مادرتو ببینی؟ گفتم: با شهرام !

مشتعلی ازجلو و ما از عقب ؛ پله ها...میلرزیدم!

شهرام ؛ محکم ؛ با دست چپش ؛ دستم را فشار داد. من اینجام ! در باز شد. زنی کنار پنجره ؛ درتاریکی نشسته بود.

از دور ؛ فقط ؛ موهای بلندش را دیدم ؛ به سمت من برگشت. چند لحظه سکوت شد. آهسته گفت: نلی؟!

شبیه من بود ! شبیه مهتاب و شبنم هم بود ؛ اما ویرانتر از آنها......



گفتم : شما کی هستین؟ گفت: من ؟.... زهرام ! خدایا.....

منو یادت نیست مادر؟

گفتم : نه !
گفت : دخترم !


محکم در آغوشم گرفت ؛ گریه میکرد ؛
گفتم : نمیشناسمتون!


گفت: بیست و چند سال نذر کردم تا به دنیا اومدی! من خواهرمو ؛ از خونه بیرون کردم ؛ در حالیکه بیوه و عزادار و حامله بود و هیچ جا رو نداشت !....خدام تقاصمو داد!....

من گمت کردم!

من بددل ؛ نذاشتم ؛ خواهر تازه عروس حامله م ؛ برگرده خونه ! به پدر و مادرم ؛ گفتم : اون بیاد ؛ من میرم..... از ترس مردم !

چه اشتباهی کردم خدایا !....من خاله ی مهتابم ! خاله ی مادر شهرام ؛ دخترم !.......



#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی


#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی



اشتراک گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده ممنوع است.
کتاب؛ #ناشر دارد.




#کانال_رسمی_چیستایثربی


@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2



https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi

#مدار_صفر_درجه
#سکانس_آخر_سریال

شکل دیگری از اجرای شعر انتهای فیلم
#روز_هشتم

به کارگردانی :
#ژاکو_فان_دورمل
1996

اما با تغییر خط آخر:

و خدا روز آخر ؛ #جورج را آفرید!

که در این سکانس زیبا ؛ استفاده از شعر انتهای فیلم روز هشتم و تغییر سطر آخر آن ؛ خوش نشسته است.

بیشک این سکانس سریال ؛ یکی از
#زیباترین سکانسهای هنر تصویر ایران است.

با بازیهای درخشان

#شهاب_حسینی
#ناتالی_متی

و هنر #کارگردانی_حسن_فتحی_گرامی



#کارگردان : #حسن_فتحی
و #نویسنده : #حسن_فتحی

#سال_پخش : 1386

#چیستایثربی
#سکانس
#دیالوگ_خوب
#شعر_سینمایی
#فیلم
#سریال
#بازیگران
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi


یک خاطره ی کوچک
#یاد_استاد
#دکتر_قیصر_امین_پور

در دستشویی؛ به دیوار تکیه داده بودم.... گریه میکردم..تحملم تمام شده بود.....

به دستشویی رفته بودم ؛ تا کسی اشکم را نبیند.

من مجله ی #سروش_هفتگی ؛ معاون دبیر هنری بودم؛ تازه هجده سالم شده بود!

در واقع ؛ چهارده صفحه در هفته ؛ مطالب ادبی و هنری را شخصا و بدون کمک فرد دیگری ؛ باید پیدا ؛ ویرایش و چاپ میکردم....

باز معاون بیکار و بهانه گیر مجله به من گیر داد و از ویرایشم غلط گرفت ؛ و لحنش بسیار توهین آمیز بود !....مثل همیشه! ....

در حالی که اصلا ویرایش بلد نبود!
چشم دیدن مرا نداشت!


با #دمپایی در اداره راه میرفت ! یک دختر هجده ساله ؛ معاون دبیر بخش ادب و هنر !


چه غلطها از دید او !.....


و چون خود دبیر بخش من ؛ شغل ثابت دیگری در بنیاد فارابی داشت ؛ بیشتر کارها به عهده ی من بود...

از دستشویی بیرون آمدم...داشتم با دستمال چشمهای خیسم را پاک میکردم. ناگهان استادم را دیدم!


#قیصر عزیز که سردبیر #سروش_نوجوان بود و من کارمند آنها نبودم....و حتی طبقه ی ما در اداره ؛ متفاوت بود!

همیشه؛ همه چیز را حس میکرد !


هیچ چیز نپرسید : فقط گفت : بعضی آدمها فقط میخواهند حرفی زده باشند ؛ کم ارزشتر از آنند که بخاطرشان روزت راخراب کنی!...اما یک خواهش دارم....

گفتم : بله استاد؟

گفت : تو در دانشگاه ؛ خیلی ساده و متین میایی ؛ میتوانم خواهش کنم اینجا رژ پر رنگ نزنی ؟!
اینها ؛ این کارهای ساده ی تو را بهانه میکنند!...بهانه دستشان نده ! نگذار با این بهانه ها ؛ جلوی خلاقیتت را بگیرند !


گفتم : استاد ؛ برای لجبازی با اینها ؛ رژ میزنم !
گفت : لجبازی ات را در آثارت بریز ؛ جایی بریز که حاصلی برایت داشته باشد ؛ نه بدتر اعصابت را خرد کند!...

همان شب ؛ شعر #چند_اتفاق_ساده را نوشتم شعری که خیلی سر و صدا به پا کرد و چندین جا تقدیر شد ؛ و برای خواندنش از من در مراسم ؛ دعوت میکردند....

پدرم هم تعجب کرده بود ؛ گفت : اینو چه جوری نوشتی؟! خیلی خوبه!....

ولی یادت نره ؛ اول درس...#روانشناسی!...



منبع الهامم در آن شعر #استادم بود !

دیگر هرگز در ادارات دولتی ؛ رژ پر رنگ نزدم! هر بار از چیزی ؛ عصبانی شدم ؛ به جایش #شعر_گفتم....یا #قصه نوشتم....

#مرسی_استاد
تو جاودانی و ما از یاد میرویم....
#چیستا_یثربی

روز رهاییت از زندان تن مبارک ! حالا تو نفس جهانی...



#چیستایثربی
#شعر_معاصر_ایران
#خاطرات
#قیصر_امین_پور


#چند_اتفاق_ساده

از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi (ویسلاوا یا (ویسواوا شیمبورسکا__شاعر و مقاله نویس لهستانی.برنده نوبل ادبی نودو شش
1923_2012
#چیستایثربی
هم اکنون با شعری خاص در پیج دوم #اینستاگرام_چیستا_یثربی