چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.06K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت70
#چیستا_یثربی
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی

#قسمت_هفتاد

من، آوا، دخترکی هستم که به اندازه ی زمان عمر کرده ام.

همه چیز را می بینم و می فهمم، فقط کافیست که به چشم یا آینه ی قلب افرادی نگاه کنم که از آن ماجرا باخبرند...
من در قلب و ذهن آن ها هستم!

از بعد از زلزله، این اتفاق برای من افتاد.

اکنون آن مرد را می بینم...
فرمانده ی ایرانی را در دل کوه، که به بناز می گوید:
_نکن‌ بناز!‌‌
این‌ کارو با خودت نکن!
نذار یه عمر، با کینه زندگی کنی!
نذار آدم بده ی این قصه‌، تو باشی!

و بناز می خندد...

_اگه قراره این بچه، یه روز کشته شه، ترجیح‌ میدم بخاطر هدف پدرش بمیره، تا‌ بخاطر تو...
کم بچه ها رو به کشتن ندادی!

فرمانده می گوید:
جنگ همیشه قربانی داده!
خودت‌ فرمانده ای، می دونی...
بچه ها خالص ترن، همیشه اول میرسن لب خط!
تقصیر من نیست!

_چرا تقصیر توئه!
اگه به تو باشه این‌ جنگ، هیچوقت تموم نمیشه!
این تنها کاریه که بلدی‌ مَرد!
حتی بهتر از عشق ورزی به خواهر بیچاره ی من، که عاشق دیوانه ای مثل تو شده!تو معنی محبت رو نمیفهمی!
فقط وظیفه...

اگه منو، وسط صحرا، نجات دادی یه بچه بودم، وظیفه می گفت نجاتم‌ بدی...
چون دشمنمون مشترک بود، بعثیا!

حالا اگه‌ مخالفت، حرف بزنم و بگم پاتو از سرزمین من‌ بکش بیرون، دیگه نجاتم نمیدی...
دشمنتم!
وظیفه ته که ماشه رو بکشی!

تو هیچ کاری رو، با دلت، انجام نمیدی!شرطی شدی مرد... نمیفهمی؟
دشمن و غیر دشمن...
آدما برای تو، همین دو دسته ان...
و هر کی به تو "بله قربان" نگه، دشمنه!

_ تو چی بناز؟
تو هم، که از بچه گیت، داری میجنگی!

_من، دست خالی دارم میجنگم، که یه روز، توی خاکی، زندگی کنم، که‌ پای همه ی بیگانه‌ ها، ازش بریده شه...
تو نمیفهمی مرد!
کشور پولدارت، پشتته و ازت، حمایت می کنه...

باشه‌! من اشتباه کردم طاهارو بهت‌ دادم، بچه بودم و‌حسی بش نداشتم، الان دارم!

_خب الان، ما‌ هم، دوسش داریم!
طاها به خواهر و برادرش، عادت کرده...

_و لابد به تو؟!

_بله، منو دوست داره!

_ممکن‌ نیست!
تو کِی خونه بودی که اون‌ بچه رو دیده باشی؟
از اینجا برو!
خواهرمو، ازم گرفتی، بسه!

بناز‌،‌‌ اسلحه را، به سمت مرد می گیرد...

_ برو!

_می دونی نمیرم بناز!

و طاها‌ی کوچک را می بینم که معلوم نیست‌ ناگهان ازکجا گریخته!

_نزن! بابامو نزن!

و خود را، بغل فرمانده‌ می اندازد و دست کوچکش را‌، جلوی صورت مرد، می گیرد...

_نزن بابامو!

فرمانده می گوید:
داریم بازی می کنیم پسرم!
تفنگش، اسباب بازیه!

_نه بابایی!
خودم دیدم یکی رو زد!
ازش خون اومد، راستکیه...
بابا این هی، به من میگه، قلعه شنی درست کن، بعد، با لگد میزنه، قلعه مو خراب می کنه، میگه یکی دیگه!
من ازش می ترسم، منو ببر خونه!

مرد، به بناز نگاه می کند...

_بچه رو می برم، به سارا بگو میام دنبالش!

_مگه خواب سارا رو ببینی دیگه، ایرانی!

و می خندد....
از آن خنده ها، که در کوه می پیچد...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت70
#قسمت_هفتاد
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی