#شیداوصوفی #قسمت_هشتم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
تلفن مدام زنگ میزد. نمیخواستم گوشی را بردارم. حوصله کسی را نداشتم. پرویز گفته بود حال مادرش بد است. پیرمرد گفته بود آنها با هم خوشبختند. بهار میخواست با من فرار کند و علی مرا بغل نکرده بود! حتی یک کلمه آرامش بخش نگفته بود! سرم را بسته و روی کاناپه دراز کشیده بودم. دخترم داشت مشق مینوشت. پرسید، هفتاد منهای چهل و دو چند میشه؟ از جا پریدم. خدایا چهل و دو! یعنی شش سال بزرگتر از من! مگه آدم میتونه تو اون سن نوه بزرگ داشته باشه؟ چرا پیرمرد حرف سنشان را زده بود؟ چرا به من دروغ گفته بود، بیشتر موهای بهار مشکی بود. یعنی واقعا چهل و دو ساله بود؟ پس آرش هجده ساله! چطور پلیس متوجه نشده بود؟ به همکارم که مشاور اداره پلیس بود زنگ زدم. گفت، صبر کن ببینم؛ آره از لحاظ شناسنامه ای درسته. میشه چهل و دو سالش؛ اما به عقل جور در نمیاد. گفتم، ممکنه شناسنامه تقلبی باشه. گفت؛ کپی ش پیش منه. اصلشو میگیرم چک کنن. گفتم؛ آرش چطوره؟ گفت، غذا نمیخوره. هر کی تو راهرو رد میشه، فکر میکنه اومدن ببرنش. دیشب دیدمش. بهش گفتم چرا اعتراف کردی؟ گفت؛ طناب درد داره؟ اول مهره گردن میشکنه. مگه نه؟ بعد بالا آورد. فردا میفرستمش بهداری. راستی حاج علیت اینجا بود! تو آرشیو. گفتم مطمینی مریم؟ اون کارش این پرونده ها نیست! هنوز گوشی را قطع نکرده بودم علی زنگ زد؛ وقت داری یه سری ببینمت؟ -دراز کشیدم. تازه جلو دخترم که.. گفت؛ یه دقیقه میام دم در. مهمه. وقتی میگفت مهمه، قلبم میلرزید. پیاده شد. به چشمان هم نگاه نکردیم. گفت؛ تو روژان میشناسی؟ پرستار بیمارستانی بوده که بهار اونجا برای بارداریش میرفته. گفتم؛ تو پرونده ها اسمی ازش نبود. گفت روژان مرادی. از کردستان اومده بوده کارآموزی. سی و نه سال پیش گم میشه چون شاکی نداشته پرونده مختومه اعلام شد. گفتم؛ خب. خیلیا عروسی میکنن. از ایران میرن. دیگه ردی هم تو محل کار ازشون نیست! گفت پرونده های قدیمی بیمارستانو میدیدم. اون یه شبه ناپدید شده! پرستار مخصوص بهار بوده. اول فکر میکنن رفته شهرش. به پلیسم گم شدنشو خبر میدن؛ اما سی و نه سال گذشته! گفتم، تقرییا همسن پرویز! گفت؛ عکسشو ببین! موی مشکی. چشم درشت، اما چیزی مرا ترساند. خیلی شکل بهار بود! حتی نوع نگاهش. گفتم روژان، پرستار بهار بوده. بهار چهارده سالگی حامله شده. مشکات، شوهر بهار، روژان رو با دستمزد بالا گول میزنه و به اسم پرستار خصوصی میاره خونه بهار از بیمارستان میترسیده. بچه به دنیا میاد و روژان چی میشه؟ گوشی زنگ زد. مریم بود. شناسنامه جعلیه. بهار 52 سالشه. علی گفت؛ بریم- کجا؟ روژانو پیدا کنیم. همه چیزو میدونه. حتی جریان صوفی رو. اون تو خونه ی اوناست. مطمینم. حتی فکر میکنم دیدمش! پشت پنجره!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هشتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
تلفن مدام زنگ میزد. نمیخواستم گوشی را بردارم. حوصله کسی را نداشتم. پرویز گفته بود حال مادرش بد است. پیرمرد گفته بود آنها با هم خوشبختند. بهار میخواست با من فرار کند و علی مرا بغل نکرده بود! حتی یک کلمه آرامش بخش نگفته بود! سرم را بسته و روی کاناپه دراز کشیده بودم. دخترم داشت مشق مینوشت. پرسید، هفتاد منهای چهل و دو چند میشه؟ از جا پریدم. خدایا چهل و دو! یعنی شش سال بزرگتر از من! مگه آدم میتونه تو اون سن نوه بزرگ داشته باشه؟ چرا پیرمرد حرف سنشان را زده بود؟ چرا به من دروغ گفته بود، بیشتر موهای بهار مشکی بود. یعنی واقعا چهل و دو ساله بود؟ پس آرش هجده ساله! چطور پلیس متوجه نشده بود؟ به همکارم که مشاور اداره پلیس بود زنگ زدم. گفت، صبر کن ببینم؛ آره از لحاظ شناسنامه ای درسته. میشه چهل و دو سالش؛ اما به عقل جور در نمیاد. گفتم، ممکنه شناسنامه تقلبی باشه. گفت؛ کپی ش پیش منه. اصلشو میگیرم چک کنن. گفتم؛ آرش چطوره؟ گفت، غذا نمیخوره. هر کی تو راهرو رد میشه، فکر میکنه اومدن ببرنش. دیشب دیدمش. بهش گفتم چرا اعتراف کردی؟ گفت؛ طناب درد داره؟ اول مهره گردن میشکنه. مگه نه؟ بعد بالا آورد. فردا میفرستمش بهداری. راستی حاج علیت اینجا بود! تو آرشیو. گفتم مطمینی مریم؟ اون کارش این پرونده ها نیست! هنوز گوشی را قطع نکرده بودم علی زنگ زد؛ وقت داری یه سری ببینمت؟ -دراز کشیدم. تازه جلو دخترم که.. گفت؛ یه دقیقه میام دم در. مهمه. وقتی میگفت مهمه، قلبم میلرزید. پیاده شد. به چشمان هم نگاه نکردیم. گفت؛ تو روژان میشناسی؟ پرستار بیمارستانی بوده که بهار اونجا برای بارداریش میرفته. گفتم؛ تو پرونده ها اسمی ازش نبود. گفت روژان مرادی. از کردستان اومده بوده کارآموزی. سی و نه سال پیش گم میشه چون شاکی نداشته پرونده مختومه اعلام شد. گفتم؛ خب. خیلیا عروسی میکنن. از ایران میرن. دیگه ردی هم تو محل کار ازشون نیست! گفت پرونده های قدیمی بیمارستانو میدیدم. اون یه شبه ناپدید شده! پرستار مخصوص بهار بوده. اول فکر میکنن رفته شهرش. به پلیسم گم شدنشو خبر میدن؛ اما سی و نه سال گذشته! گفتم، تقرییا همسن پرویز! گفت؛ عکسشو ببین! موی مشکی. چشم درشت، اما چیزی مرا ترساند. خیلی شکل بهار بود! حتی نوع نگاهش. گفتم روژان، پرستار بهار بوده. بهار چهارده سالگی حامله شده. مشکات، شوهر بهار، روژان رو با دستمزد بالا گول میزنه و به اسم پرستار خصوصی میاره خونه بهار از بیمارستان میترسیده. بچه به دنیا میاد و روژان چی میشه؟ گوشی زنگ زد. مریم بود. شناسنامه جعلیه. بهار 52 سالشه. علی گفت؛ بریم- کجا؟ روژانو پیدا کنیم. همه چیزو میدونه. حتی جریان صوفی رو. اون تو خونه ی اوناست. مطمینم. حتی فکر میکنم دیدمش! پشت پنجره!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هشتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_هشتم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
تلفن مدام زنگ میزد. نمیخواستم گوشی را بردارم. حوصله کسی را نداشتم. پرویز گفته بود حال مادرش بد است. پیرمرد گفته بود آنها با هم خوشبختند. بهار میخواست با من فرار کند و علی مرا بغل نکرده بود! حتی یک کلمه آرامش بخش نگفته بود! سرم را بسته و روی کاناپه دراز کشیده بودم. دخترم داشت مشق مینوشت. پرسید، هفتاد منهای چهل و دو چند میشه؟ از جا پریدم. خدایا چهل و دو! یعنی شش سال بزرگتر از من! مگه آدم میتونه تو اون سن نوه بزرگ داشته باشه؟ چرا پیرمرد حرف سنشان را زده بود؟ چرا به من دروغ گفته بود، بیشتر موهای بهار مشکی بود. یعنی واقعا چهل و دو ساله بود؟ پس آرش هجده ساله! چطور پلیس متوجه نشده بود؟ به همکارم که مشاور اداره پلیس بود زنگ زدم. گفت، صبر کن ببینم؛ آره از لحاظ شناسنامه ای درسته. میشه چهل و دو سالش؛ اما به عقل جور در نمیاد. گفتم، ممکنه شناسنامه تقلبی باشه. گفت؛ کپی ش پیش منه. اصلشو میگیرم چک کنن. گفتم؛ آرش چطوره؟ گفت، غذا نمیخوره. هر کی تو راهرو رد میشه، فکر میکنه اومدن ببرنش. دیشب دیدمش. بهش گفتم چرا اعتراف کردی؟ گفت؛ طناب درد داره؟ اول مهره گردن میشکنه. مگه نه؟ بعد بالا آورد. فردا میفرستمش بهداری. راستی حاج علیت اینجا بود! تو آرشیو. گفتم مطمینی مریم؟ اون کارش این پرونده ها نیست! هنوز گوشی را قطع نکرده بودم علی زنگ زد؛ وقت داری یه سری ببینمت؟ -دراز کشیدم. تازه جلو دخترم که.. گفت؛ یه دقیقه میام دم در. مهمه. وقتی میگفت مهمه، قلبم میلرزید. پیاده شد. به چشمان هم نگاه نکردیم. گفت؛ تو روژان میشناسی؟ پرستار بیمارستانی بوده که بهار اونجا برای بارداریش میرفته. گفتم؛ تو پرونده ها اسمی ازش نبود. گفت روژان مرادی. از کردستان اومده بوده کارآموزی. سی و نه سال پیش گم میشه چون شاکی نداشته پرونده مختومه اعلام شد. گفتم؛ خب. خیلیا عروسی میکنن. از ایران میرن. دیگه ردی هم تو محل کار ازشون نیست! گفت پرونده های قدیمی بیمارستانو میدیدم. اون یه شبه ناپدید شده! پرستار مخصوص بهار بوده. اول فکر میکنن رفته شهرش. به پلیسم گم شدنشو خبر میدن؛ اما سی و نه سال گذشته! گفتم، تقرییا همسن پرویز! گفت؛ عکسشو ببین! موی مشکی. چشم درشت، اما چیزی مرا ترساند. خیلی شکل بهار بود! حتی نوع نگاهش. گفتم روژان، پرستار بهار بوده. بهار چهارده سالگی حامله شده. مشکات، شوهر بهار، روژان رو با دستمزد بالا گول میزنه و به اسم پرستار خصوصی میاره خونه بهار از بیمارستان میترسیده. بچه به دنیا میاد و روژان چی میشه؟ گوشی زنگ زد. مریم بود. شناسنامه جعلیه. بهار 52 سالشه. علی گفت؛ بریم- کجا؟ روژانو پیدا کنیم. همه چیزو میدونه. حتی جریان صوفی رو. اون تو خونه ی اوناست. مطمینم. حتی فکر میکنم دیدمش! پشت پنجره!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هشتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
تلفن مدام زنگ میزد. نمیخواستم گوشی را بردارم. حوصله کسی را نداشتم. پرویز گفته بود حال مادرش بد است. پیرمرد گفته بود آنها با هم خوشبختند. بهار میخواست با من فرار کند و علی مرا بغل نکرده بود! حتی یک کلمه آرامش بخش نگفته بود! سرم را بسته و روی کاناپه دراز کشیده بودم. دخترم داشت مشق مینوشت. پرسید، هفتاد منهای چهل و دو چند میشه؟ از جا پریدم. خدایا چهل و دو! یعنی شش سال بزرگتر از من! مگه آدم میتونه تو اون سن نوه بزرگ داشته باشه؟ چرا پیرمرد حرف سنشان را زده بود؟ چرا به من دروغ گفته بود، بیشتر موهای بهار مشکی بود. یعنی واقعا چهل و دو ساله بود؟ پس آرش هجده ساله! چطور پلیس متوجه نشده بود؟ به همکارم که مشاور اداره پلیس بود زنگ زدم. گفت، صبر کن ببینم؛ آره از لحاظ شناسنامه ای درسته. میشه چهل و دو سالش؛ اما به عقل جور در نمیاد. گفتم، ممکنه شناسنامه تقلبی باشه. گفت؛ کپی ش پیش منه. اصلشو میگیرم چک کنن. گفتم؛ آرش چطوره؟ گفت، غذا نمیخوره. هر کی تو راهرو رد میشه، فکر میکنه اومدن ببرنش. دیشب دیدمش. بهش گفتم چرا اعتراف کردی؟ گفت؛ طناب درد داره؟ اول مهره گردن میشکنه. مگه نه؟ بعد بالا آورد. فردا میفرستمش بهداری. راستی حاج علیت اینجا بود! تو آرشیو. گفتم مطمینی مریم؟ اون کارش این پرونده ها نیست! هنوز گوشی را قطع نکرده بودم علی زنگ زد؛ وقت داری یه سری ببینمت؟ -دراز کشیدم. تازه جلو دخترم که.. گفت؛ یه دقیقه میام دم در. مهمه. وقتی میگفت مهمه، قلبم میلرزید. پیاده شد. به چشمان هم نگاه نکردیم. گفت؛ تو روژان میشناسی؟ پرستار بیمارستانی بوده که بهار اونجا برای بارداریش میرفته. گفتم؛ تو پرونده ها اسمی ازش نبود. گفت روژان مرادی. از کردستان اومده بوده کارآموزی. سی و نه سال پیش گم میشه چون شاکی نداشته پرونده مختومه اعلام شد. گفتم؛ خب. خیلیا عروسی میکنن. از ایران میرن. دیگه ردی هم تو محل کار ازشون نیست! گفت پرونده های قدیمی بیمارستانو میدیدم. اون یه شبه ناپدید شده! پرستار مخصوص بهار بوده. اول فکر میکنن رفته شهرش. به پلیسم گم شدنشو خبر میدن؛ اما سی و نه سال گذشته! گفتم، تقرییا همسن پرویز! گفت؛ عکسشو ببین! موی مشکی. چشم درشت، اما چیزی مرا ترساند. خیلی شکل بهار بود! حتی نوع نگاهش. گفتم روژان، پرستار بهار بوده. بهار چهارده سالگی حامله شده. مشکات، شوهر بهار، روژان رو با دستمزد بالا گول میزنه و به اسم پرستار خصوصی میاره خونه بهار از بیمارستان میترسیده. بچه به دنیا میاد و روژان چی میشه؟ گوشی زنگ زد. مریم بود. شناسنامه جعلیه. بهار 52 سالشه. علی گفت؛ بریم- کجا؟ روژانو پیدا کنیم. همه چیزو میدونه. حتی جریان صوفی رو. اون تو خونه ی اوناست. مطمینم. حتی فکر میکنم دیدمش! پشت پنجره!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هشتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#او_یک_زن
#قسمت_هشتم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
دخترعزیز من؛ چرا تو؟ خدایا شکرت! این محیط بانه بنده خدا ؛ پرپر زد تا نشونی پدرتو پیدا کرد؛به هزار جا زنگ زده...از رو کارت کتابخونه ای که تو جیبت بوده....محیط بانه به پدرت گفته :دخترتون ؛کم سنه؛ مواظبش باشید.گفتم : حالا خودش مگه چند سالشه ؟ بالاخره باید کار کنم.درسم بخونم؛ باز باید کار کنم. بیخود احساس گناه نکن مامان! تقصیر شما نیست! ضربه ای به در خورد.پدر گفت:آقا سهراب فهمیده به هوش اومدی؛ خیالش راحت شد ؛ میخواست یه احوالپرسی کنه و بره.طفلکی دو شبه نخوابیده ؛ مادرم کمک کرد شالم را روی سرم بیندازم ؛ تا آمد وارد شود ؛ صداهایی در بخش پیچید."...نه آقا!..شما ساعت غیر ملاقات ؛ نمیتونی بیای تو ! مجبورم به حراست زنگ بزنم! !"و صدایی که خوب میشناختم :"هر کاری دلت میخواد بکن ؛ از دم در دارن فحش میدن تا بالا...میگم کیف و کارتای عابرش ؛ پیش من جا مونده ؛ بیمارستان کارت ملیشو نمیخواد؟ میدونید از صبح چقدر گشتم تا پیداش کردم !" مردی گفت :آقا جون ؛ زبون آدمیزاد سرت نمیشه، میگم کیفو بده ما ؛ بش میدیم"! صدای آشنا گفت::اصلا فکر کنین اومدم عیادت ؛ بابا مثلا وضع اورژانسیه! یه کم کوتاه بیاین! پرستار زنی گفت :باش بحث نکن حمید خان.حراستم نمیتونه کاری کنه.هیچ میدونی اون کیه؟ آن مرد گفت:کی؟ یه بچه پولدار پررو !...از ماشینش دم درمعلومه ! با اون نوع وارد شدنش! زن گفت:ساکت! میشنوه !حمید گفت:به جهنم ! بشنوه!مگه رییس جمهوره؟ ..صدای آشنا گفت: شنیدم حاج آقا؛ چون الان کاردارم؛ جوابتو نمیدم ؛ باشه برا بعد...آن آقا حمید گفت:مثلا بعدا میخوای چه غلطی کنی؟ صدای پرستار زن می آمد:ساکت آقا حمید! این اقای شهرام نیکانه!..بازیگر معروف! لطف کرده پاشو گذاشته بیمارستان ما ؛ شهرام نیکان ؛ اسمش همین بود!...در راهرو داد میزد.پس این اتاق هفتصدو هفت لعنتی کجاست؟ پدر و مادرم ترسیده بودند.آهسته گفتم : یه بازیگره ؛ چیزی نیست ؛ شرکت مال اون بود.کیفم پیششه ؛ میشناسمش؛... در باز شد.انگار هیچکس در دنیا ؛ نمیتوانست جلوی شهرام نیکان را بگیرد! واردشد ؛ سلام داد.با کیف من در دستش...و نمیدانست چه کند یا چه بگوید! گفت : خیلی متاسفم ؛ دیر فهمیدم.... تا کیفو پیدا کردم؛ فرستادم دنبالتون ؛ اما رفته بودین؛ از صبح گشتیم ؛ تا به کمک پلیس؛ سر از اینجا در اوردیم ! من واقعا...بند کیفم را دور مچش چرخاند.قدمی جلو آمد.پدر گفت:برم ببینم آقاسهراب کو؟ میخواست خداحافظی کنه بنده خدا! شهرام نیکان ؛ صورش پر از بغض بود.فکر کردم نکند دارد بازی میکند! اما واقعا زد زیر گریه ؛ مادرم به او دستمال داد.اشکش بند نمی آمد ؛ همه معذب شده بودیم.. پدر گفت: آقا سهراب نیست! گفتن دو دقیقه پیش خداحافظی کرد ؛رفت...گفته: دیروقته ؛ مزاحم نمیشه!
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#قسمت_هشتم
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#برگرفته از
اینستاگرام #چیستا_یثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
لطفا در اشتراک گذاری؛ نام نویسنده و لینک تلگرام رسمی او ذکر شود
@chista_yasrebi
@chista_2
کانال دوم ؛ فقط مربوط به رمان #او_یکزن است .برای کسانی که فقط میخواهند این داستان را دنبال کنند...
#قسمت_هشتم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
دخترعزیز من؛ چرا تو؟ خدایا شکرت! این محیط بانه بنده خدا ؛ پرپر زد تا نشونی پدرتو پیدا کرد؛به هزار جا زنگ زده...از رو کارت کتابخونه ای که تو جیبت بوده....محیط بانه به پدرت گفته :دخترتون ؛کم سنه؛ مواظبش باشید.گفتم : حالا خودش مگه چند سالشه ؟ بالاخره باید کار کنم.درسم بخونم؛ باز باید کار کنم. بیخود احساس گناه نکن مامان! تقصیر شما نیست! ضربه ای به در خورد.پدر گفت:آقا سهراب فهمیده به هوش اومدی؛ خیالش راحت شد ؛ میخواست یه احوالپرسی کنه و بره.طفلکی دو شبه نخوابیده ؛ مادرم کمک کرد شالم را روی سرم بیندازم ؛ تا آمد وارد شود ؛ صداهایی در بخش پیچید."...نه آقا!..شما ساعت غیر ملاقات ؛ نمیتونی بیای تو ! مجبورم به حراست زنگ بزنم! !"و صدایی که خوب میشناختم :"هر کاری دلت میخواد بکن ؛ از دم در دارن فحش میدن تا بالا...میگم کیف و کارتای عابرش ؛ پیش من جا مونده ؛ بیمارستان کارت ملیشو نمیخواد؟ میدونید از صبح چقدر گشتم تا پیداش کردم !" مردی گفت :آقا جون ؛ زبون آدمیزاد سرت نمیشه، میگم کیفو بده ما ؛ بش میدیم"! صدای آشنا گفت::اصلا فکر کنین اومدم عیادت ؛ بابا مثلا وضع اورژانسیه! یه کم کوتاه بیاین! پرستار زنی گفت :باش بحث نکن حمید خان.حراستم نمیتونه کاری کنه.هیچ میدونی اون کیه؟ آن مرد گفت:کی؟ یه بچه پولدار پررو !...از ماشینش دم درمعلومه ! با اون نوع وارد شدنش! زن گفت:ساکت! میشنوه !حمید گفت:به جهنم ! بشنوه!مگه رییس جمهوره؟ ..صدای آشنا گفت: شنیدم حاج آقا؛ چون الان کاردارم؛ جوابتو نمیدم ؛ باشه برا بعد...آن آقا حمید گفت:مثلا بعدا میخوای چه غلطی کنی؟ صدای پرستار زن می آمد:ساکت آقا حمید! این اقای شهرام نیکانه!..بازیگر معروف! لطف کرده پاشو گذاشته بیمارستان ما ؛ شهرام نیکان ؛ اسمش همین بود!...در راهرو داد میزد.پس این اتاق هفتصدو هفت لعنتی کجاست؟ پدر و مادرم ترسیده بودند.آهسته گفتم : یه بازیگره ؛ چیزی نیست ؛ شرکت مال اون بود.کیفم پیششه ؛ میشناسمش؛... در باز شد.انگار هیچکس در دنیا ؛ نمیتوانست جلوی شهرام نیکان را بگیرد! واردشد ؛ سلام داد.با کیف من در دستش...و نمیدانست چه کند یا چه بگوید! گفت : خیلی متاسفم ؛ دیر فهمیدم.... تا کیفو پیدا کردم؛ فرستادم دنبالتون ؛ اما رفته بودین؛ از صبح گشتیم ؛ تا به کمک پلیس؛ سر از اینجا در اوردیم ! من واقعا...بند کیفم را دور مچش چرخاند.قدمی جلو آمد.پدر گفت:برم ببینم آقاسهراب کو؟ میخواست خداحافظی کنه بنده خدا! شهرام نیکان ؛ صورش پر از بغض بود.فکر کردم نکند دارد بازی میکند! اما واقعا زد زیر گریه ؛ مادرم به او دستمال داد.اشکش بند نمی آمد ؛ همه معذب شده بودیم.. پدر گفت: آقا سهراب نیست! گفتن دو دقیقه پیش خداحافظی کرد ؛رفت...گفته: دیروقته ؛ مزاحم نمیشه!
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#قسمت_هشتم
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#برگرفته از
اینستاگرام #چیستا_یثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
لطفا در اشتراک گذاری؛ نام نویسنده و لینک تلگرام رسمی او ذکر شود
@chista_yasrebi
@chista_2
کانال دوم ؛ فقط مربوط به رمان #او_یکزن است .برای کسانی که فقط میخواهند این داستان را دنبال کنند...
@chista_yasrebi
#قسمت_هشتم
#خواب_گل_سرخ
هم اکنون
اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
آدرس پیج ایستاگرام :
Yasrebi_chista
#قسمت_هشتم
#خواب_گل_سرخ
هم اکنون
اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
آدرس پیج ایستاگرام :
Yasrebi_chista
@Chista_Yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتم
#چیستا_یثربی
نمیتوانم احساسم را توضیح دهم ؛ حس میکردم همه ی دنیا ؛ نقاب به چهره دارند ؛
دیگر سخت میشد اطمینان کرد ؛ من حتی تصورش را هم نمیکردم که حامد و مریم خواهر و برادر نباشند!
بخصوص اینکه شباهت چهره هم داشتند! حالا با داروها ؛ و وسایل مریم و عسل در دستم ؛ به خانه مان برگشته بودم.
عسل خوابش برده بود.
مریم ؛ نگران؛ منتظر من بود! وسایل را به او دادم و گفتم : نامحرمید! برای همین اومدی خونه ی ما بمونی؟درسته؟!
سرش را پایین انداخت.
گفتم :
به هرحال تو زن شوهر داری!
گفت: ما باهم بزرگ شدیم ؛ پسرعمومه! حتما گفته بهتون.....
اما دیشب؛ همه ش تو خونه ؛ با حجاب بودم !
خودش خیلی تو قید این چیزاست. امروز از صبح میگفت بیام پیش شما ؛ تا یه مدتی....
ببخشید مجبور شدم از اول بت دروغ بگم؛ ولی وضعیت ما بحرانیه!
گفتم :جالبه! هر کی اطراف منه؛ وضعیتش بحرانیه! اشکال نداره.....
ولی شوهری ؛ طبقه ی اول؛ در کار نیست! درسته؟ اینو گفتی که بتونی اینجا بمونی؟
گفت:ببخشید! سرش را دوباره پایین انداخت. پس از چند لحظه ؛ ادامه داد: هنوز پیدام نکرده ؛ ولی پیدام میکنه؛ عسل دختر آرومیه ؛ اما اگه مزاحمم ؛ خواهش میکنم بگو!
مشکل اینجاست که به زن تنها ؛ توی مسافرخونه ؛ اتاق نمیدن ؛ امنم نیست!
پولمم برای هتل ؛ کافی نیست ؛ چون نمیدونیم چقدر تا دادگاه طول میکشه! من مخارج خورد و خوراک خودم و عسل رو میدم ؛ آشپزی و نظافتم بامن !
بخواید به مادرتونم میرسم ؛ فقط چند وقتی اینجا بمونم!
همسایه ها بو نبرن! صاحبخونه باور کرده ما خواهر برادریم...
چیزی نگفتم ؛ فقط برای عسل و او ؛ پتو و بالش آوردم ؛ گفتم: ببخش؛پتو باید زیرتون بندازین. تشک اضافه نداریم .گفت:خیلی هم خوبه ؛ همینجا میخوابیم.
به اتاقم رفتم . مینا ؛ کف اتاق من ؛ روی کوسن خوابیده بود ؛ آمدم رویش پتو بیندازم ؛ دیدم دارد گریه میکند. گفتم : تو دیگه چت شده؟
گفت: من عاشقشم !
مادرم نمیذاره؛
میگه پسره اسکیت بازه؛جلفه!..چیکار کنم؟
گفتم : یعنی چی اسکیت بازه؟
گفت : شغلش ؛ مربی اسکیت تو پارکه؛ امروز گفت : تا وابسته تر نشدیم؛ باید از هم جدا شیم ؛ ولی من نمیتونم! عاشقشم!.....
گفتم : باشه.حالا گریه نکن! امشب تو این خونه ؛ همه ش حرف عشقای ممنوعه ست! صبح یه فکری میکنیم! نمیشه که همه اینجا پناه بگیرید!....ممکنه همسایه ها به صاحبخونه بگن،اصلا شک کنن اینجا چه خبره؟!
فردا بریم نشونم بده ! ببینم کیه اصلا؟ درس خونده؟
گفت: فوق دیپلم داره ؛ اما کار نمیکنه ؛ میگه پول ؛ تو اون کارا نیست ؛ با همین درس دادن اسکیت ؛ تونسته اتاق اجاره کنه ؛ چون پدر مادرش شهرستانن..
گفتم : باشه ؛ حالا بخواب ! فردا...
گفت این خانمه تا کی میخواد اینجا بمونه؟
گفتم : نمیدونم ؛ چطور؟
با صدای نجواگون گفت : این آقاحامد... از روز اول فهمیدم عاشقشه ! از نگاهاش...
گفتم : خب تو باهوشتر از منی!
گفت : یه چیز بهت بگم ؛ ناراحت نمیشی ؟! ......
تو حامد رو میبینی هل میشی.مگه نه؟!...چرا؟!
#خواب_گل_سرخ
#چیستا_یثربی
#قسمت_هشتم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه اشتراک گذاری ؛ منوط به #ذکر_نام_نویسنده است.
#کانال_داستانهای_چیستایثربی
@chista_2
@Chista_Yasrebi
کانال رسمی🔽
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتم
#چیستا_یثربی
نمیتوانم احساسم را توضیح دهم ؛ حس میکردم همه ی دنیا ؛ نقاب به چهره دارند ؛
دیگر سخت میشد اطمینان کرد ؛ من حتی تصورش را هم نمیکردم که حامد و مریم خواهر و برادر نباشند!
بخصوص اینکه شباهت چهره هم داشتند! حالا با داروها ؛ و وسایل مریم و عسل در دستم ؛ به خانه مان برگشته بودم.
عسل خوابش برده بود.
مریم ؛ نگران؛ منتظر من بود! وسایل را به او دادم و گفتم : نامحرمید! برای همین اومدی خونه ی ما بمونی؟درسته؟!
سرش را پایین انداخت.
گفتم :
به هرحال تو زن شوهر داری!
گفت: ما باهم بزرگ شدیم ؛ پسرعمومه! حتما گفته بهتون.....
اما دیشب؛ همه ش تو خونه ؛ با حجاب بودم !
خودش خیلی تو قید این چیزاست. امروز از صبح میگفت بیام پیش شما ؛ تا یه مدتی....
ببخشید مجبور شدم از اول بت دروغ بگم؛ ولی وضعیت ما بحرانیه!
گفتم :جالبه! هر کی اطراف منه؛ وضعیتش بحرانیه! اشکال نداره.....
ولی شوهری ؛ طبقه ی اول؛ در کار نیست! درسته؟ اینو گفتی که بتونی اینجا بمونی؟
گفت:ببخشید! سرش را دوباره پایین انداخت. پس از چند لحظه ؛ ادامه داد: هنوز پیدام نکرده ؛ ولی پیدام میکنه؛ عسل دختر آرومیه ؛ اما اگه مزاحمم ؛ خواهش میکنم بگو!
مشکل اینجاست که به زن تنها ؛ توی مسافرخونه ؛ اتاق نمیدن ؛ امنم نیست!
پولمم برای هتل ؛ کافی نیست ؛ چون نمیدونیم چقدر تا دادگاه طول میکشه! من مخارج خورد و خوراک خودم و عسل رو میدم ؛ آشپزی و نظافتم بامن !
بخواید به مادرتونم میرسم ؛ فقط چند وقتی اینجا بمونم!
همسایه ها بو نبرن! صاحبخونه باور کرده ما خواهر برادریم...
چیزی نگفتم ؛ فقط برای عسل و او ؛ پتو و بالش آوردم ؛ گفتم: ببخش؛پتو باید زیرتون بندازین. تشک اضافه نداریم .گفت:خیلی هم خوبه ؛ همینجا میخوابیم.
به اتاقم رفتم . مینا ؛ کف اتاق من ؛ روی کوسن خوابیده بود ؛ آمدم رویش پتو بیندازم ؛ دیدم دارد گریه میکند. گفتم : تو دیگه چت شده؟
گفت: من عاشقشم !
مادرم نمیذاره؛
میگه پسره اسکیت بازه؛جلفه!..چیکار کنم؟
گفتم : یعنی چی اسکیت بازه؟
گفت : شغلش ؛ مربی اسکیت تو پارکه؛ امروز گفت : تا وابسته تر نشدیم؛ باید از هم جدا شیم ؛ ولی من نمیتونم! عاشقشم!.....
گفتم : باشه.حالا گریه نکن! امشب تو این خونه ؛ همه ش حرف عشقای ممنوعه ست! صبح یه فکری میکنیم! نمیشه که همه اینجا پناه بگیرید!....ممکنه همسایه ها به صاحبخونه بگن،اصلا شک کنن اینجا چه خبره؟!
فردا بریم نشونم بده ! ببینم کیه اصلا؟ درس خونده؟
گفت: فوق دیپلم داره ؛ اما کار نمیکنه ؛ میگه پول ؛ تو اون کارا نیست ؛ با همین درس دادن اسکیت ؛ تونسته اتاق اجاره کنه ؛ چون پدر مادرش شهرستانن..
گفتم : باشه ؛ حالا بخواب ! فردا...
گفت این خانمه تا کی میخواد اینجا بمونه؟
گفتم : نمیدونم ؛ چطور؟
با صدای نجواگون گفت : این آقاحامد... از روز اول فهمیدم عاشقشه ! از نگاهاش...
گفتم : خب تو باهوشتر از منی!
گفت : یه چیز بهت بگم ؛ ناراحت نمیشی ؟! ......
تو حامد رو میبینی هل میشی.مگه نه؟!...چرا؟!
#خواب_گل_سرخ
#چیستا_یثربی
#قسمت_هشتم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه اشتراک گذاری ؛ منوط به #ذکر_نام_نویسنده است.
#کانال_داستانهای_چیستایثربی
@chista_2
@Chista_Yasrebi
کانال رسمی🔽
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتم
#فایل_صوتی
خوانش
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_هشتم
#فایل_صوتی
خوانش
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#داشت_یادم_میامد
#قسمت_هشتم
اکنون
#اینستاگرام_چیستایثربی
سپس در کانال
با ویدیوی فیلم
#آخرین_سامورایی
#تام_کروز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#قسمت_هشتم
اکنون
#اینستاگرام_چیستایثربی
سپس در کانال
با ویدیوی فیلم
#آخرین_سامورایی
#تام_کروز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_هشتم
گیج تر شده بودم، صحبت های بازپرس را نمی شنیدم و نمی فهمیدم.
یک سردار دفاع مقدس، در کمد خانه ی ما چه می کند!
کمدی که همسرم، سال ها پیش، به دلیل رطوبت و موش ها، مسدودش کرد و آن را با چوب، میخ کاری کرد و بست.
به خودم گفتم:
شاید مارکز داره یه قصه مینویسه که موضوعش اینه!
شاید برای همین بود که زنش فکر می کرد من سوژه شو دزدیدم.
شاید...
به مارکز گفتم:
آقای مارکز، شما خودتون این سردار رو دیدید؟
صداشو شنیدید؟
مارکز گفت: دیدمش!
اومد جلو، از توی کمد، موهای مشکی براقی داشت، جوون بود، شاید سی و چند ساله.
گفت: باید بره عملیات!
ناگهان یاد عبدی افتادم!
عبدی، جوانی بود که دو هفته یکبار میامد، راه پله را تمیز می کرد، شیشه ها را پاک می کرد
و می رفت.
پدرش در جنگ مفقودالاثر شده بود.
همیشه لباس های پدرش را می پوشید و می گفت:
من سردار جنگم، عملیات دارم!
مادرش می گفت:
بذار به همین، دلش خوش باشه.
پدرش دو دست لباس فرم داشت.
عبدی، یک دست لباس پدرش رو می پوشید و می گفت:
من سردار جنگم!
پله ها را جارو می زد و در همان حال، می گفت:
مرگ بر پله ها، مرگ بر شیشه ها!
گفتم: شاید عبدی بوده!
مارکز انگار فکرم را می خواند...
_عبدی تو خونه ی شما شب می مونه؟
گفتم: والا تو این خونه، همه میان و میرن...
عبدی یه بچه ست!
مارکز گفت: سی و چند ساله ست!
گفتم: از نظر ذهنی بچه ست،
فکر می کنه سردار جنگه،
خیال می کنه پدرشه!
ولی مثل پدرش نیست.
پدرش از ایران دفاع کرد، نذاشت دشمن وارد خاکش شه.
اماعبدی هیچ کاری نمی کنه، جز آرزوی مرگ برای همه!
لگد زدن به در و دیوار، و فحش دادن به همه!
حتی وقتی داره پله هارو جارو می زنه، به پله ها و ما فحش میده!
من هیچوقت به جز کلمه ی مرگ، از دهنش، چیز دیگه ای نشنیدم.
مارکز گفت: بله با منم با لحنی صحبت می کرد که انگار داشت بهم فحش میداد!
یعنی ممکنه که کارگر شما، تو کمد خونه تون...
گفتم: شاید کمد رو سوراخ کرده باشه!
مادرش راست میگه که حالش خوب نیست.
ببینید اون باید بره بیمارستان!منو چرا گرفتید؟!
عبدی رو پیدا کنید...
اون خطرناکه!
مارکز گفت: رفت...
گفتم: کجا؟
بازپرس گفت: مگه جاشو به کسی میگه؟!
گفتم: پس اونه که هی میاد و میره....
مارکزگفت: از پشت کمد، رفت بیرون.
گفتم: پس کمد رو شکسته!
مارکز گفت: حتی اگه عبدی باشه، شما باید گزارش بدی که یه غریبه توی خونه تونه!
گفتم: اون اتاق پر لباس و کتابه، وسایل همسر سابقم، جهیزیه ی مادرم و خیلی چیزا....
من نمی تونم بفهمم عبدی کی میاد!
اما این مشخصاتی که میگید، خودِ عبدیه.
عبدیه که به زمین و زمان فحش میده.
اون اسلحه داره، فشنگ نداره،
ولی اسلحه پدرش، همیشه تو جیبشه!
میگه من سردار جنگم!
مرگ بر همه!
حتی نمی دونه جنگ چیه!نمی دونه دشمن کیه.
فکر می کنه همه دشمنن!
عبدی رو اینجوری بارآوردن. کسی که همه براش، اعدامی ان...
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_هشتم
گیج تر شده بودم، صحبت های بازپرس را نمی شنیدم و نمی فهمیدم.
یک سردار دفاع مقدس، در کمد خانه ی ما چه می کند!
کمدی که همسرم، سال ها پیش، به دلیل رطوبت و موش ها، مسدودش کرد و آن را با چوب، میخ کاری کرد و بست.
به خودم گفتم:
شاید مارکز داره یه قصه مینویسه که موضوعش اینه!
شاید برای همین بود که زنش فکر می کرد من سوژه شو دزدیدم.
شاید...
به مارکز گفتم:
آقای مارکز، شما خودتون این سردار رو دیدید؟
صداشو شنیدید؟
مارکز گفت: دیدمش!
اومد جلو، از توی کمد، موهای مشکی براقی داشت، جوون بود، شاید سی و چند ساله.
گفت: باید بره عملیات!
ناگهان یاد عبدی افتادم!
عبدی، جوانی بود که دو هفته یکبار میامد، راه پله را تمیز می کرد، شیشه ها را پاک می کرد
و می رفت.
پدرش در جنگ مفقودالاثر شده بود.
همیشه لباس های پدرش را می پوشید و می گفت:
من سردار جنگم، عملیات دارم!
مادرش می گفت:
بذار به همین، دلش خوش باشه.
پدرش دو دست لباس فرم داشت.
عبدی، یک دست لباس پدرش رو می پوشید و می گفت:
من سردار جنگم!
پله ها را جارو می زد و در همان حال، می گفت:
مرگ بر پله ها، مرگ بر شیشه ها!
گفتم: شاید عبدی بوده!
مارکز انگار فکرم را می خواند...
_عبدی تو خونه ی شما شب می مونه؟
گفتم: والا تو این خونه، همه میان و میرن...
عبدی یه بچه ست!
مارکز گفت: سی و چند ساله ست!
گفتم: از نظر ذهنی بچه ست،
فکر می کنه سردار جنگه،
خیال می کنه پدرشه!
ولی مثل پدرش نیست.
پدرش از ایران دفاع کرد، نذاشت دشمن وارد خاکش شه.
اماعبدی هیچ کاری نمی کنه، جز آرزوی مرگ برای همه!
لگد زدن به در و دیوار، و فحش دادن به همه!
حتی وقتی داره پله هارو جارو می زنه، به پله ها و ما فحش میده!
من هیچوقت به جز کلمه ی مرگ، از دهنش، چیز دیگه ای نشنیدم.
مارکز گفت: بله با منم با لحنی صحبت می کرد که انگار داشت بهم فحش میداد!
یعنی ممکنه که کارگر شما، تو کمد خونه تون...
گفتم: شاید کمد رو سوراخ کرده باشه!
مادرش راست میگه که حالش خوب نیست.
ببینید اون باید بره بیمارستان!منو چرا گرفتید؟!
عبدی رو پیدا کنید...
اون خطرناکه!
مارکز گفت: رفت...
گفتم: کجا؟
بازپرس گفت: مگه جاشو به کسی میگه؟!
گفتم: پس اونه که هی میاد و میره....
مارکزگفت: از پشت کمد، رفت بیرون.
گفتم: پس کمد رو شکسته!
مارکز گفت: حتی اگه عبدی باشه، شما باید گزارش بدی که یه غریبه توی خونه تونه!
گفتم: اون اتاق پر لباس و کتابه، وسایل همسر سابقم، جهیزیه ی مادرم و خیلی چیزا....
من نمی تونم بفهمم عبدی کی میاد!
اما این مشخصاتی که میگید، خودِ عبدیه.
عبدیه که به زمین و زمان فحش میده.
اون اسلحه داره، فشنگ نداره،
ولی اسلحه پدرش، همیشه تو جیبشه!
میگه من سردار جنگم!
مرگ بر همه!
حتی نمی دونه جنگ چیه!نمی دونه دشمن کیه.
فکر می کنه همه دشمنن!
عبدی رو اینجوری بارآوردن. کسی که همه براش، اعدامی ان...
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هشتم
نویسنده: #چیستایثربی
من فقط سه روز مهلت داشتم و یک روز آن را از دست داده بودم، بر سر هیچ و پوچ!
بازار تجریش!
این اشتباه بزرگی بود...
در بازار نمی شد آلیس را شناخت!
حس می کردم رازی در درون این خانه نهفته است، که آن ها برای پنهان کردن آن، به من احتیاج داشتند.
آلیس بیمار نبود، شاید غمگین بود، شاید عصبی یا عاشق بود، ولی مریض نبود!ممکن است فکر کنید یک دختر هجده ساله چگونه این ها را میفهمد؟!
این فقط احساس من به آلیس بود، آلیسی که چند سال از من بزرگتر بود و شباهت زیادی میان رویاها و رفتار خود با آلیس می دیدم.
حس متناقض آلیس، بیماری نبود!
اینکه چرا ابوالفضل از من خواسته بود از آلیس نگهداری کنم، سوال اصلی من بود!
ابوالفضل نمی دانست پدرم فقط، سه روز به من مهلت داده است!
هم پدرم جدی بود، هم من، هم ابل!
پس روز دوم را نباید هدر می دادم، زودتر ماشین گرفتم.
نمی خواستم ماشین آن ها عقبم بیاید، نمی خواستم اختر خانم، وقت پنهان شدن داشته باشد یا وقت بازی درآوردن!حس می کردم این زن چیزهای زیادی می داند...
اتفافا به موقع رسیدم،
اختر در باغ در حال پهن کردن رخت ها و خواندن یک آواز قدیمی بود.
به کدام لهجه می خواند؟
نمی دانم، ولی لهجه داشت.
در این آواز از سوگ فرزند، حرف می زد!
یعنی اختر فرزندش را ازدست داده بود؟نمی دانستم، ولی متوجه شدم که اختر در حال پهن کردن رخت ها، اشک هایش را پاک می کند و دوباره به کارش ادامه می دهد...
پشت درختی پنهان شدم، تا واکنش های دیگرش را ببینم.
بعد از اینکه تمام لباس ها را روی بندرخت پهن کرد، داخل ساختمان رفت، در باز بود، آهسته پشتش داخل شدم!
متوجه ورود من نشد...
کفش هایم کتانی بود و بی صدا...
داد زد: آلیس... آلیس!
آلیس، در اتاقش را باز کرد، گیسوانش آشفته و چشمانش متورم بود.
معلوم بود که تمام شب گریه کرده است...
اختر گفت: بیا صبحونه تو بخور.
آلیس گفت: میل ندارم.
اختر گفت: به درک، بمیر!
آلیس متوجه حضور من شد...
دستم را به علامت هیس روی دهانم گذاشتم، که اختر متوجه من نشود.
اختر همچنان که پشتش به من بود و من پشت ستونی پنهان شده بودم، داد زد:
این رفیقت امروز نمیاد؟
آلیس گفت: /I don't know/
اختر گفت: به جهنم!
و رفت...
اختر به شدت ناراحت بود.
از من؟ او که مرا نمی شناخت!
از آلیس؟ چرا باید از عروس ابوالفضل ناراحت باشد؟
مگر اینکه ابوالفضل...
رابطه ی آن ها، شبیه یک خدمتکار و ارباب نبود!
به اتاق آلیس رفتم آهسته...
اختر در حیاط بود، متوجه من نشد.
به آلیس گفتم: من فقط امروز و فردا اینجام.
می خوام یه چیزی ازت بپرسم، هر چی میگم دقیق فکر کن و جواب بده!
تو در لندن پیش پزشک خاصی می رفتی؟!
مریضی خاصی داشتی؟
آلیس با تعجب گفت: نه!
گفتم: هیچوقت پدرت بهت نگفته بود که باید پیش پزشک اعصاب بری؟
گفت: نه! چرا می پرسی؟
من، تئاتر کار می کردم!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هشتم
نویسنده: #چیستایثربی
من فقط سه روز مهلت داشتم و یک روز آن را از دست داده بودم، بر سر هیچ و پوچ!
بازار تجریش!
این اشتباه بزرگی بود...
در بازار نمی شد آلیس را شناخت!
حس می کردم رازی در درون این خانه نهفته است، که آن ها برای پنهان کردن آن، به من احتیاج داشتند.
آلیس بیمار نبود، شاید غمگین بود، شاید عصبی یا عاشق بود، ولی مریض نبود!ممکن است فکر کنید یک دختر هجده ساله چگونه این ها را میفهمد؟!
این فقط احساس من به آلیس بود، آلیسی که چند سال از من بزرگتر بود و شباهت زیادی میان رویاها و رفتار خود با آلیس می دیدم.
حس متناقض آلیس، بیماری نبود!
اینکه چرا ابوالفضل از من خواسته بود از آلیس نگهداری کنم، سوال اصلی من بود!
ابوالفضل نمی دانست پدرم فقط، سه روز به من مهلت داده است!
هم پدرم جدی بود، هم من، هم ابل!
پس روز دوم را نباید هدر می دادم، زودتر ماشین گرفتم.
نمی خواستم ماشین آن ها عقبم بیاید، نمی خواستم اختر خانم، وقت پنهان شدن داشته باشد یا وقت بازی درآوردن!حس می کردم این زن چیزهای زیادی می داند...
اتفافا به موقع رسیدم،
اختر در باغ در حال پهن کردن رخت ها و خواندن یک آواز قدیمی بود.
به کدام لهجه می خواند؟
نمی دانم، ولی لهجه داشت.
در این آواز از سوگ فرزند، حرف می زد!
یعنی اختر فرزندش را ازدست داده بود؟نمی دانستم، ولی متوجه شدم که اختر در حال پهن کردن رخت ها، اشک هایش را پاک می کند و دوباره به کارش ادامه می دهد...
پشت درختی پنهان شدم، تا واکنش های دیگرش را ببینم.
بعد از اینکه تمام لباس ها را روی بندرخت پهن کرد، داخل ساختمان رفت، در باز بود، آهسته پشتش داخل شدم!
متوجه ورود من نشد...
کفش هایم کتانی بود و بی صدا...
داد زد: آلیس... آلیس!
آلیس، در اتاقش را باز کرد، گیسوانش آشفته و چشمانش متورم بود.
معلوم بود که تمام شب گریه کرده است...
اختر گفت: بیا صبحونه تو بخور.
آلیس گفت: میل ندارم.
اختر گفت: به درک، بمیر!
آلیس متوجه حضور من شد...
دستم را به علامت هیس روی دهانم گذاشتم، که اختر متوجه من نشود.
اختر همچنان که پشتش به من بود و من پشت ستونی پنهان شده بودم، داد زد:
این رفیقت امروز نمیاد؟
آلیس گفت: /I don't know/
اختر گفت: به جهنم!
و رفت...
اختر به شدت ناراحت بود.
از من؟ او که مرا نمی شناخت!
از آلیس؟ چرا باید از عروس ابوالفضل ناراحت باشد؟
مگر اینکه ابوالفضل...
رابطه ی آن ها، شبیه یک خدمتکار و ارباب نبود!
به اتاق آلیس رفتم آهسته...
اختر در حیاط بود، متوجه من نشد.
به آلیس گفتم: من فقط امروز و فردا اینجام.
می خوام یه چیزی ازت بپرسم، هر چی میگم دقیق فکر کن و جواب بده!
تو در لندن پیش پزشک خاصی می رفتی؟!
مریضی خاصی داشتی؟
آلیس با تعجب گفت: نه!
گفتم: هیچوقت پدرت بهت نگفته بود که باید پیش پزشک اعصاب بری؟
گفت: نه! چرا می پرسی؟
من، تئاتر کار می کردم!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2