چیستایثربی کانال رسمی
6.51K subscribers
6.04K photos
1.29K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت67
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_شصت_و_هفتم

می گویند عشق را از هر دست بدهی، از همان دست یا دست دیگر می گیری، اماگاهی این اتفاق نمی افتد...
گاهی وقت ها عشق را می دهی، اما عشق را نمی گیری!

از دست راست باید عشق را بدهی، یا از دست چپ؟
اصلا با دست باید داد، یا با قلبت؟شاید هم، با فکرت؟!

هیچکس نمی داند چرا بعضی عشق ها به جواب می رسد و برخی به سنگ می خورد!

سارا در شگفت مانده است!
مردی که مقابلش ایستاده و به طور جدی نگاهش می کند، آیا با تمام قلبش، معتقد است که او حامله نبوده و هرگز از او بچه دار نشده؟

سارا لحظه ای شک می کند...
این مرد، که نمازِ سروقتش، یک دقیقه دیر نمی شود...
این مرد که دروغگویی را گناه کبیره می داند...
این مرد که فریب را، فقط، در سیاست جایز می داند، آن هم نامش را دروغ نمی گذارد و می گوید، نامش، تدبیر است، اینگونه مقابل چشمان همسرش، دروغ می گوید؟!

چه بر سر او آمده است؟
آیا دچار فراموشی شده؟
ضربه ای دیده است؟

سارا مقابلش می ایستد، به چشمانش نگاه می کند و می گوید:
به چشمهام نگاه کن!
تصویر هیچ بچه ای رو توی چشمای من نمی بینی؟!

مرد نگاه می کند و سرش را به علامت تاسف تکان می دهد!

واقعا نمی بیند؟!

سارا بی اختیار، دستش را بالا می برد، می خواهد در گوش مرد، سیلی بزند، یک سیلی جانانه!

باید این مرد، از او سیلی بخورد تا یادش بیاید!
اگر پدر است، اگر نام خودش را، زمانی پدر گذاشته...
اما نمی تواند!

مرد می گوید: بزن!
دست های تو، جرات نداره زن؟

سارا می گوید: نه، دست های من، غیرت نداره!
بدبختی من‌ اینه...
دستای من، جلوی تو یکی، غیرت نداره!

شاید دستای من، حرمت، نگه می داره...
حرمت دستی که زمانی، نوازشت می کرد!
حرمت دستی که به دستِ تو داده شد، تا یک‌ عمر، کنارت باشه!

تو چطور یادت نمیاد؟

تمام دوران حاملگی من، بناز برای تو نامه نوشت...
از من با شکم بزرگ، عکس انداخت و با نامه ی من برات فرستاد...
از تو خواهش کردم بیای زیر درختای بید، منو ببینی!

مرد می گوید: نه! بناز، هیچوقت برای من، عکسی نفرستاد و نه هیچ نامه ای از تو!
فکر کردم به خاطر اعتقادات سیاسی اون و دوستاش، از من بیزار شدی!

سارا مانده است چه بگوید...
پس نمی دونی از من، بچه داری؟

مرد می گوید: بچه؟...کو؟ کجاست؟!اگه بچه ای باشه باید کنارِ تو بوده باشه!‌
من‌ از دور، زیر نظرت داشتم، هرگز بچه ای نبود!
نه با تو و نه با بناز!

_یعنی تو کُل ماجرارو نمی دونی؟!

مرد با بی صبری می گوید:
خب تو بگو، بدونم!

و در چشم هایش، اشکی جمع می شود که سارا، لحظه ای شک می کند!نکند هر دو بازی خورده باشند!
سارا باور نمی کند که او بتواند چنین ماهرانه، نقش بازی کند!

_تو اون نامه رو بر ضدِ دانشجوها، امضاء کردی... مگه نه؟!

_سارا خواهش می کنم!
همه ی سرلشکرای کشور من امضاء کردن و هدف اون نامه، فقط، یه هشدار بود‌!

_هشداری که مجوز قلع و قمع بچه هارو، به همه می داد!
حتی به لباس شخصیا... درسته؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت67
#قسمت_شصت_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی