چیستایثربی کانال رسمی
6.62K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#روانشناسی_ارتباط و
#شناخت_خود

چقدر اهل
#معاشرت هستید؟

تماسهای اجتماعی ؛ چه اهمیتی در زندگی شما دارند ؟ چقدر از اوقات بیداری خود را ؛ در معاشرت با دیگران میگذرانید ؟ و چقدر از ؛ روز را ؛ تنها هستید ؟ و در تنهایی ؛ چه میکنید ؟

روانشناس معاصر ؛

#دیوکس ؛ برای شناخت بهتر فرد از میزان معاشرتی بودن خود ؛ یا انزوا گراییش ؛ روشی را پیشنهاد میکند:


یک دفترچه ی یادداشت ؛ همراه داشته باشید و فعالیتهای خود را در هر پانزده دقیقه ؛ ثبت کنید و بنویسید که در حال انجام چه کاری ، کجا و با چه کسی هستید...بعدا میتوانید ؛ مقدار زمانی را که با افراد مختلف گذرانده اید ؛ جمع کنید ؛ و یا از مطالب این دفترچه ؛ بفهمید ؛ بیشتر اهل کارید؟ چه نوع کاری؟ چه نوع تفریحی و یا اساسا ؛ هیچ کاری نکردن !

اگر رفتارهای خود را هر 15 دقیقه بنویسیم ؛ بسیار حقایق جالبی ؛ درباره ی علایقتان ؛ نوع زندگی خواسته یا ناخواسته تان و حتی الگوی واقعی برخوردهای اجتماعی تان (مثل جذب یا گریز) هویدا میشود ؛

که ممکن است با آنچه ؛ درباره ی خود فکر میکردید ؛ کاملا ؛ متفاوت باشد....

مثلا دوستی این کار را انجام داد ؛ و در نهایت ناباوری ؛ متوجه شد ؛ تقریبا بیشتر عمرش حوالی یخچال و یا در آشپزخانه میگذراند ! دوست دیگری متوجه شد بیشتر مواقع عمرش ؛ با تلفن؛ پیامک یا چت گذشته است! و سومی فهمید ؛ بیشتر مواقع عمرش ؛ دارد به اشتباهات و عیوب دیگران فکر میکند ! و نه خودش...

هر سه ؛ بعد از آزمون گفتند : اصلا فکر نمیکردیم ! چقدر عمر خود را بیهوده هدر دادیم !....

این کار؛ خیلی نکات درباره ی خودتان ؛ به شما می آموزد... باور نمیکنید؟ امتحانش ضرری ندارد!


#چیستایثربی
#روانشناس
#روانشناسی_ارتباط

#روانشناسی_اجتماعی
#معاشرتی_بودن
#انزوا
چگونه آدمی هستید؟
آزمون_شناخت_خود
#آزمون_دیوکس


#روانشناسی_اجتماعی از کتاب
#جوزف_پی_فورگاس

#Forgas_Joseph_p
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi همه اش که نباید ترسید ! راه که بیفتیم ؛ ترسمان میریزد...صمد بهرنگی/ نویسنده؛ پژوهشگر و مبارز سیاسی/زادروزش مبارک /تنش به رودخانه ارس پیوست ؛ روحش به ما...چیستایثربی
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی


مهتاب گفت: اسم دختره چی بود؟ و من ؛ نلی کمالی ؛ میخواستم کاری وحشیانه انجام دهم ؛ میخواستم به همه ی ترسها و شکها پایان دهم. گفتم: "من نلی ام !..."

انگار تازه متوجه حضورمن شد.گفت: تو نلی هستی؟ نلی کیه؟ گفتم : همسر رسمی پسرتونم...مهتاب به شهرام نگاه کرد و گفت : راست میگه؟ شهرام گفت :بله...میخواستم خودم بتون بگم ؛ ولی..مهتاب کف زمین نشست ؛ گفت: همه چیز عین گذشته ست...و من گذشته رو دوست ندارم...
تو چقدر شکل منی دختر ...! بیشتر ؛ شکل یکی دیگه....بگذریم!...

.
مطمینی زنشی یا از این دخترایی هستی که آویزونشن؟ از وقتی به دنیا اومد و چشماشو دیدم ؛ به پدرش گفتم: این چشما بلای جونش میشه ؛ شد!....

همیشه یه عده زن و دختر ؛ دنبالش بودن ؛ حتی معلماش میپرستیدنش...از بس اذیت میشد ؛ به پسرم گفتم : همه جا بگو من مرد نیستم ! بدتر شد؛ مردا دنبالش افتادن!...

حالا تو دختر؛با این چال گونه ت ؛ منو یاد یه نفر انداختی...یاد چاه یوسف....


گفتم:مادرم؟ خواهر شما؟! شبنم؟ گفت: شبنم ؛ مگه تو شبنمو میشناسی؟
سکوتی کرد و ادامه داد :
دختر خاله ی مادرم بود، نمیخواستم کسی راجع بش بدونه! همه جا میگفتم خواهرمه ! چون مثل دو تا خواهر ؛ بزرگ شدیم. باز پرسیدم : شبنم خانم ؛ فوت کردن درسته؟ مادر واقعی من بودن ؛ نه؟ مهتاب کنار پنجره رفت ؛

گفت: از اینجا تا چشم کار میکنه ؛ برفه! جاده لال میشه ؛ کر و کور میشه ؛ وقتی برف میاد...

اما برفو میشه تحمل کرد! فشار آب توی ریه؛ خیلی سخته! مادرم تحمل کرد؛ اونجا کنار سد کرج؛ روی زمین جون داد و زنده موند ؛ چون عاشق بود ؛ عاشق شوهرش؛ پسر همسایه شون؛ که هنوز نمیدونست مرده و عاشق من که تو شکمش بودم !
شش ماه و نیم قایمم کرده بود.....رفته بود پیش خاله ش تو شهرستان ؛ گفت ؛ حامله شده ! پسره داره پدر مادرشو راضی میکنه برای ازدواج... خاله بش پناه داده بود.به شوهر بیمارش، هیچی نگفته بود. شوهر خاله ؛ همیشه مریض بود.

خاله ؛ لباسای گشاد؛ تن مادرم میکرد. بیرونم چادر سرش میکرد.کسی شک نکرد حامله ست! روز عروسی لباسش انقدر گشاد بود و اون انقدر ریز جثه ؛ که باز کسی؛ چیزی نفهمید ؛ از اون جام که به طرف جاده چالوس؛ بعدم یه راست ؛ ته رودخونه ! دهه چهل لعنتی! "وارطان سخن نگفت!"...ورد زبونا بود....


شهرام گفت:
مادر بزرگ زنده موند ؛ ولی تو خونه دیگه راش ندادن! پدر مادرش ؛ خیلی متعصب بودن.ترجیح میدادن چنین دختری مرده باشه تا بایه بچه تو شکمش برگرده ؛ اونا درو باز نکردن! یه دختر کوچیکتر داشتن؛ میترسیدن برای اونم حرف دربیاد. مهتاب گفت: ولی مادرم قوی بود ؛ منو تنهایی به دنیا آورد، قاضی نیکان یه اتاق براش اجاره کرد؛ خیاطیش خوب بود. با خیاطی زندگی میکرد؛ کم کم لباس عروس ؛ سفارش گرفت ؛ رفت پیش خاله ش. در آمدش خوب شده بود؛ باهم کارو ادامه دادن. شوهر خاله ش مرده بود.دو تا زن تنها، باهم خیاطی رو راه انداختن.من و دختر خاله ی مادرم ؛شبنم ؛ با هم بزرگ شدیم.
شبنم ؛مهربون و قشنگ؛ انگار همیشه میخندید؛ مثل هم بودیم! من به چال گونه ش میگفتم :چاه یوسف....داستانشو خاله برامون تعریف کرده بود!


#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی


دوستان لطفا در صورت اشتراک گذاری به طور
#جدی دقت فرمایید که
#نام_نویسنده فراموش نشود.حقوق یکدیگر را رعایت کنیم...


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند:

@chista_2


#توجه: قسمت 64 واقعی ؛ همین قسمت است ؛ وگرنه هر قسمت دیگر #شصت_و_چهاری ؛ به جز این اعتباری ندارد و اشتباه یا جعلی است.سپاس

#چیستایثربی
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی


من و شبنم ؛ مثل دو تا خواهر بودیم ؛ ولی اون ؛ چهار پنج سال بزرگتر از من...با هم زندگی میکردیم ؛ درس میخوندیم و قاضی نیکان همیشه به ما سر میزد !
خیلی وقتا برای من ؛ عروسک و خوراکی میاورد و برای شبنم ؛ لباس و کتاب ... تا اینکه اون اتفاق افتاد.

شهرام گفت: لازم نیست بگی مامان!...الان نه ! مهتاب گفت: دیگه دلم تحمل هیچ باری رو نداره ؛ هیچ رازی! جلومه ؛ مگه نمیبینی؟ میبینمش ! شبنمو میگم...

مهتاب از پنجره ؛ به جاده برفی نگاه کرد؛ اشاره به آن دورها کرد و گفت: پالتوی پشمیشو میبینی؟ انگار داره بر میگرده. از یه راه طولانی ؛ یه راه چهل ساله....آره ؛ خودشه....شبنم منه...

شهرام دست مادرش را گرفت: لازم نیست بگی؛ داری اذیت میشی ! بسه!

مهتاب گفت: چرا همیشه شبه؟! اون وقتم ؛شب بود که اومدن بردنش...من چهارده سالم بود ؛ شبنم هجده؛ شبونه ریختن تو خونه ؛ اوایل دهه پنجاه...مثل "فریاد زیر آب"..... همه ی صداها تو گوشمه...ولی انگار ؛ از زیر آب....

همه چیز رو ویران کردن ؛ کتابا ؛ لباسا ؛ عکسا ؛ لباس عروسای سفارشی... هنوز صدای جیغای خاله تو گوشمه ؛ میگفتن شبنم با دوستاش یه شبنامه در میارن و بین مردم پخش میکنن! میگفتن رییسشون شبنمه !! شبنم؟! اون که فقط برای معلمی داشت درس میخوند.....

بردنش ؛ من جیغ زدم ؛ به پای شبنم آویزون شدم ؛ گفتم ؛ منم باش ببرید....با لگد پرتم کردن کنار ؛ شبنم برگشت ؛ فقط به من لبخند زد ؛ چال گونه ش مثل یه داغ ؛ قلبمو سوزوند ! خاله بیهوش شد. مادرم ؛ مریض شد ؛ ولی با مریضی به خونه و خاله میرسید ؛ باید لباسا رو تحویل میداد. یکی از ما ؛ باید سر پا میموند و اون ؛ مادر من بود ؛ همه جا دنبال شبنم گشتم...کارم شد از صبح تاشب گشتن و به این و اون زنگ زدن. از این زندان به اون زندان؛ هر چند اون شهر دو تا زندان بیشتر نداشت که به یه دختر بچه ی چهارده ساله ؛ جواب درست نمیدادن....
اثری ازش نبود ؛ انگار هیچوقت وجود نداشت ؛ مثل یه فرشته که فقط ما باور کرده بودیم وجود داره! خاله ی مامان ؛ که منم بش میگفتم خاله ؛ اصلا حال خوبی نداشت. قاضی خودشو سریع رسوند شهر ما ؛ من و قاضی نیکان ؛ از صبح تاشب ؛ زندانا ؛ بیمارستانا ؛ حتی پزشک قانونی رو سر میزدیم...

کس دیگه ای رو نداشتم . قاضی خودش خواست کمک کنه ؛ زنگ زدن...گفتن جسد یه دختر جوون پیدا شده ؛ یه شهر اونورتر ؛ تو رودخونه.... مشخصاتی که گفتن به شبنم میخورد ؛ ظاهرا خیلی بد شکنجه ش داده بودن و بعد انداخته بودنش تو آبهای سرد رود....من بی اراده ؛ تو سرد خونه ؛ دست قاضی رو ؛ که بیست و سه سال ؛ ازم بزرگتر بود ؛ گرفتم . اون لحظه ؛ اون مرد ؛ همه کس من بود. دختر رو از قفسه ی سردخونه ؛ بیرون آوردن. صورتش له شده بود ؛ اما موهای شبنم بود ؛ با همون زخم روی انگشتش...یه گل سر به ما دادن ؛ رز قرمز ! گفتن این به سرش بود ؛ من براش خریده بودم !


همونجا تو بغل قاضی نیکان ؛ از حال رفتم...دیگه چیزی یادم نیست ؛ جز اینکه ؛ وقتی چشمامو باز کردم ؛ تو خونه ی قاضی بودم ؛ تهران!...میدونستم خیلی طرفدار داره ؛ ولی با وجود اینکه سی و هفت سالشه ؛ زن نداره. خونه ش گرم و آرامش بخش بود. به من یه لیوان شیر داغ داد و گفت : از وقتی به دنیا اومدی ؛ کنارت بودم ؛ همیشه دختر خوبی بودی ؛ حالا من و تو یه راز مخفی داریم ! اونا میگن جسد شبنمه ؛ با کالبد شکافی موافقت نکردن ؛ دستور از بالا اومده. گفتن بی سر و صدا خاکش کنید. نباید به مادر و خاله ت بگیم ؛ وگرنه میمیرن ؛ میفهمی؟ نباید امید رو ؛ ازشون بگیریم....

بغضم ترکید. اونم بام گریه کرد....سرمو گذاشتم رو سینه ش....جای پدری که نداشتم ؛ رو سینه ی اون گریه کردم ؛ انگار سبک شدم. انگار خیلی چیزا تو دلم جمع شده بود ؛ وقتی سرمو بالا کردم ؛ دیدم بهم خیره شده ؛ نگاهش مثل همیشه نبود... چشماش پر اشک بود ؛ گفت : چهارده سال ؛ لحظه به لحظه تو ذهنم بودی...از وقتی به دنیا اومدی تا حالا.....تو این دنیای بیرحم ؛ تنهات نمیذارم عزیز من...قول میدم....اگه شبنم زنده باشه ؛ برات پیداش میکنم ؛ حتی اگه خودم بمیرم بت قول میدم. باور میکنی ؟...چنان احساس زیبای عاشقانه ای در نگاه نمناکش بود که گفتم : باور میکنم...کاش باور نمیکردم!کاش باور نمیکردم....


#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات


#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

دوستان ؛ لطفا در اشتراک گذاری ؛ به طور #جدی نام نویسنده را مرقوم فرمایید.به حقوق هم احترام بگذاریم

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi




#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند...

@chista_2
رویداد #سیاهکل که همچنین به قیام سیاهکَل و جنبش سیاهکَل نیز مشهور است، به حمله مسلحانهٔ هواداران سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل در تاریخ ۱۹ بهمن سال ۱۳۴۹ انجام دادند، گفته می‌شود. هدف از این عملیات آزاد سازی یکی از اعضای دستگیر شده این سازمان بود. در درگیری پیش آمده سه نفر از چریک‌ها کشته و ده نفر دستگیر و سپس اعدام شدند. به نوشته" یان ریشار" و "نیکی کدی"، این واقعه، نخستین حرکت مسلحانه با اهداف سیاسی در تاریخ معاصر ایران محسوب می‌شود.
گرچه فداییان در این خیزش، از دستیابی به هدف نظامی خود ناکام ماندند، ولی از این درگیری تا سال‌ها بعد به عنوان بزرگ‌ترین عملیات مسلحانه بر علیه رژیم شاه یاد می‌شد. این واقعه باور ضربه‌پذیر بودن نظام شاهنشاهی از طریق مبارزهٔ مسلحانه را تقویت نمود.

این قیام همچنین موجب تأثیرگذاری بر روند پیشرفت 
#شعر_نوی_معاصر_فارسی شدو باعث به وجودآمدن یک دورهٔ جدید در شعر فارسی شد که #محمدرضا_شفیعی_کدکنی از آن با نام دورهٔ سیاهکل یاد می‌کند.

تابلوی سیاهکل در سال ۱۳۵۰ توسط بیژن جزنی و درزندان عشرت‌آباد ترسیم شده‌است. از محل نگهداری فعلی این اثر اطلاع دقیقی در دست نیست.همچنین محتمل است که  #مسعود_کیمیایی  در فیلم مشهور  #گوزن‌ها و انتخاب نام این فیلم اشاره‌ای به این مضمون داشته‌است.

در ترانه‌های پس از این واقعه نیز، آثار سیاهکل مشهود است.

فرهاد مهراد، خوانندهٔ ترانهٔ #جمعه، معتقد است که شهیار قنبری در سرودن شعر این ترانه به روز جمعه که قیام سیاهکل رخ داده‌است، نظر داشته‌است. همچنین ترانه #گنجشگک_اشی_مشی که با صدای  فرهاد مهراد بر روی فیلم گوزن‌ها اجرا شد و سروده#شهیار_قنبری است، وقتی در همان سال‌ها با صدای فرهاد و بر روی آهنگی از  #اسفندیار_منفرد_زاده خوانده‌شد، مدت‌ها در میان دانشجویان و روشنفکران ترانه‌ای سیاسی و تداعی‌گر واقعهٔ سیاهکل انگاشته می‌شد و البته لحن ترانه و محتوای کلام و نیز صدای به هم کوبیدن سنگ که یادآور نوعی مراسم عزاداری در میان اقوام مختلف ایرانی است، این برداشت را قوت می‌بخشید. اسفندیار_منفردزاده، آهنگ‌ساز این ترانه در گفت‌وگویی که پس از مرگ فرهاد مهراد با رادیو بی‌بی‌سی صورت گرفته بود، ارتباط میان این ترانه با قیام سیاهکل را رد نکرد.
از دیگر ترانه‌های مشهوری که در رابطه با واقعه سیاهکل سروده شد، ترانهٔ #جنگل  سروده #ایرج_جنتی_عطایی است که با آهنگسازی #بابک_بیات و صدای  #داریوش_اقبالی اجرا شده‌است. 



#این_پست_ربطی_به_قصه_ندارد!

صرفا جهت #آگاهی دوستان و علت وجودی ترانه ی عزیز
#جمعه ؛ با صدای جاودان
#فرهاد_مهراد و همکاری
#منفرد_زاده و
#قنبری برای به تصویر کشیدن یک #مبارزه و یک اعدام دسته جمعی دردناک ؛ در کانال #چیستایثربی آورده شده است....

#چیستایثربی
منبع:نت
@chista_yasrebi
چشمان تو جبر است و مثلثات
حساب من، ضعیف...

بیا به زبان خودمانی تر بگو !

#چیستا_یثربی

Your eyes are algebra and trigonometry

My math is weak;

Come and tel in familiar language !

#Chista_Yasrebi

Translated by: #Marjan_Goodarzi



@chista_yasrebi
@chista_yasrebi امروز/کارگاه نمایشنامه نویسی دانشگاه تهران/تبدیل حس شاعرانه به دراماتیک/با تمرین شعر "مرگ وارطان"شاملو
@chista_yasrebi تمرکز ؛ قبل از شروع تمرین/کارگاه عملی نمایشنامه نویسی/چیستایثربی
@chista_yasrebi هنرجویان کلام شاعرانه را با حس نمایشی ؛ به دیالوگ نمایشی بدل میکنند/وارطان بنفشه بود/گل داد و مژده داد زمستان شکست و رفت/ ستاره ؛ در کارگاه نمایشنامه نویسی من / امروز/چیستایثربی
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی


یه چیزایی رو نمیتونی درست کنی ؛ هر چقدرم که دلت بخواد؛ ولی شاید یه چیزایی رو بتونی ! وقتی مهتاب ؛ مادر شوهرم ؛ داستان خودش و شبنم را تعریف کرد ؛ مدام یاد صدای چیستا و شهرام می افتادم که پشت درخت به هم میگفتند : این چه سرنوشتیه آخه؟ حالا چیکار کنیم؟ چرا آن لحظه فکر کردم درباره ی من حرف میزنند؟! چرا فکر نکردم درباره ی کس دیگری حرف میزنند ؟! چرا فقط حواسم به خودم بود؟
چرا دنیا ؛ برایم فقط من و شهرام نیکان شده بود ؟

چرا به کمی عقبتر یا جلوتر از خودم ؛ فکر نمیکردم؟ و چرا اصرار داشتم که حتما با نیکان ؛ فامیل هستم و آنها از من پنهان میکنند؟ از شباهت خودم با عکس مهتاب یا همان "شبنم" که سهراب میان اسناد قدیمی شورای ده پیدا کرده بود ؛ این فکر در من پا گرفت؛ اما وقتی خودش را دیدم ؛ و حس کردم پیری خودم را میبینم ؛ دوست داشتم که یک راز ؛ این وسط ؛ نهان باشد! رازی که مرا همپای شهرام کند؛ مرا به او نردیکتر کند؛ فامیلمان کند.
وقتی دیدم چیستا و شهرام آن سوی درختهایی که پنهان شده بودم ؛ درباره رازی که پدر خوانده ی من گفته بود ؛ پچ چ میکنند ؛ دیگر مطمین شدم درباره ی من است! اما چرا یک لحظه هم فکر نکردم که میتواند درباره ی من نباشد!
خودخواه بودم...وقتی مادر شهرام ؛ داستانش را تا آنجا گفت که قاضی نیکان ؛ به او قول داد که شبنم را اگر زنده باشد؛ حتی به قیمت جانش برایش پیدا کند ؛ موهای تنم راست شد...عشق این بود!
"حتی اگر جان خودم را از دست بدهم"!


چقدر با این شدت و نوع عشق ؛ غریبه بودم ! دلم نمیخواست مادر شهرام الان ؛ بقیه ی داستانش را تعریف کند؛ داشت رنج میکشید.حس میکردم مثل یک برگ خشک پاییزی ؛ روی پنجره چسبیده و هر آن ؛ خرد میشود ؛ به شهرام گفتم: مادرت باید یه چیزی بخوره و استراحت کنه؛ چیستا متوجه شد؛ گفت: منم باید برم؛ وگرنه به تاریکی جاده میخورم؛ گفتم: سهراب میرسونتت؟ گفت: نه ! از دیشب که منو تا دم اتاقش برد؛ دیگه ندیدمش...فکر کردم شیفت داره؛ نمیدونم کجاست! چیستا رفت؛ اما قبل از رفتن؛ لحظه ای ایستاد.به سمت مهتاب رفت؛ او را محکم در آغوش گرفت ؛ سرش را بوسید و رفت.


مهتاب مثل یک عروسک که کوکش تمام شده باشد، روی زمین ؛ بیحرکت بود. چیستا رفت.به نیکان گفتم ؛ نمیخوام بپرسم پدرت شبنمو پیدا کرد یا نه ؟ میدونم نسبت خانوادگی با تو ندارم ؛ و این شباهت کاملا تصادفیه!من هیچی از کسی نمیپرسم ؛ مگه خودش بخواد بهم بگه! فقط یه چیزی رو بگو ! مادرت؛ بچه ش مرده....درسته؟ منظورم بچه اییه که از اون هیولا...شهرام گفت: دستاشو بستن که بلایی سر خودش نیاره؛ حاجی سپندان ؛ تو خونه ی خودش مراقبش بود... به پدرم قول داده بود مراقب زن و بچه ش باشه.کی در رو روی مادرم ؛ باز کرد! نمیدونم...فرار کرد!


#او_یک_زن
#قسمت_شصت_وششم
#چیستایثربی.

#داستان
#داستان_کوتاه
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#چیستا_یثربی


#اشتراک گذاری.فقط با
#ذکر_نام_نویسنده

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند قسمتها را پشت هم داشته باشند
@chista_2
اخبار دنیا دارد مرا فرو میبرد ؛ من بین سیل و قحطی و زمین لرزه ؛ دست و پا میزنم. هر جا را درست کنی ؛ مصیبت از جای دیگری ؛ سر در می آورد. من بین ارواح کشته شدگان و صدای گرسنگان ؛ غرق میشوم. زنی پنج میمون به دنیا آورد ؛ کوهها حرکت میکنند. من نمیتوانم جلوی اتفاقات را بگیرم ؛ معدنچیان زنده به گور ؛ سوختگان آتش ؛ و یتیم های جنگ در خانه ی مرا میزنند؛ من غرق میشوم. فقط دستم است که به امید نجات ؛ بیرون است و کسی آن را نمیگیرد....

#بهرام_بیضایی
#مونولوگ
#دنیای_مطبوعاتی_آقای_اسراری
#1345
#چیستایثربی


مونولوگ بالا ؛ از زبان شخصیت خبرنگار مجله ای بیان میشود ؛ که در زندگی؛ به آنچه میخواسته ؛ دست نیافته ؛ و همیشه ؛ در حسرت آن چیزهاست...او به اجبار و به خاطر تامین زندگی ؛ شاعری را کنار گذاشته و مسول صفحه
"#آخرین_اتفاقات"مجله ی
#ایران_مصور شده است.اما از شغل خود ؛ ناراضی است.

یکی از مونولوگهایی نفس گیر و معناداری که من همیشه ؛ برای تمرین بیان هنرجویان و بازیگرانم نیز ؛ از آن استفاده میکنم.

نوشته:بهرام بیضایی



@chista_yasrebi