چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_چهل_و_ششم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

پدر و مادرش حتما یه چیزایی میدونن؛ اینکه چرا میخواستن به زور بفرستنش خارج! علی گفت: دنبالشونیم؛ اما ایران نیستن! پلیس چند بار خونه شون رفته ؛ صوفی تک بچه ست؛ کسی تو اون خونه نبود، جز کلفتشون،... که حتی نمیدونست آقا و خانم کدوم کشور رفتن! گفتم: صوفی کجاست؟ گفت: امنه؛ گفتم: بریم خونه شون، شاید سرنخی پیدا کنیم؛ فیلما، آلبومای خانوادگی و... گفت: من خودم نرفتم؛ ولی بچه ها رفتن، گشتن؛ اما اگه اصرار داری بریم ! خیلی در زدیم، تا صدایی از پشت در گفت: کیه؟ علی گفت: دوست خانوادگی! باز کنید خانم، وگرنه من درو میشکنم و شما هم به پلیس زنگ میزنی؛ تا اسم پلیس آمد؛ زن در را باز کرد. حدود سن اردشیر را داشت؛ شاید کمی جوانتر یا پیرتر، حدود دهه شصت زندگی، ولی زیبا ، حتی با موی جو گندمی! به من لبخند زد، گفت: صوفی اینجا نیست! خیلی وقته رفته؛ آقا و خانمم نیستن. علی کارتش را نشان داد؛ میخوایم یه نگاه به اتاقا کنیم؛ زن گفت: باشه، ولی من کلید همه اتاقا رو ندارم! علی از پله های تریبلکس بالا رفت؛ من هم به دنبالش و آن زن هم پشت ما، نمیدانم چرا سنگینی سایه اش را، پشت سرم حس میکردم؛ باز حس پیش از وقوع !... انگار او را قبلا دیده بودم.... به اتاق آخر زیر بام رسیدیم ؛ قفل بود. علی گفت: کلید داری یا با لگد بشکنم؟ زن گفت: باید به آقا اردشیر زنگ بزنم؛ وکیل این خونواده ست. علی گفت: و فکر کردی آقا اردشیر میاد تو دهن شیر؟ بله میدونم وکیل این خونواده ست، ولی فعلا از من فراریه؛ زن گفت: آقا اردشیر فراری نیست! صدای ناله ای شنیدیم؛ زن جلوی در اتاق ایستاد؛ حتی در این سن، چابک بود. گفت: از رو جنازه من رد شین، خانم و آقا خونه رو به من سپردن! گفتم: اگه خلافی نکرده باشن، که این همه ترس نداره! گفت : برین! تو رو خدا! تو رو حضرت زهرا! برین... خدایا این جمله، چقدر آشنا بود! منو بکشین؛ تو رو حضرت زهرا !..... کجا شنیده بودم؟... علی بی توجه به زن خواست در را، با لگد بشکند؛ زن جیغی کشید و کناری رفت؛ علی در را شکست؛ اتاق تاریک بود و بوی بدی میداد؛ در گوشه اتاق، کف زمین روی تشک کهنه ای ، کسی زیر پتویی چرک خوابیده بود و ناله میکرد ؛ علی چراغ قوه اش را روشن کرد؛ پیرمرد چشمانش را باز کرد؛ گفت: چی شده؟ علی گفت : کی هستی؟ پیرمرد گفت: سی ساله اینجام، کسی نپرسیده کی هستم! سعی کرد بخندد؛ خس خس سینه نگذاشت؛ من منصور پروام! چی میخواین؟ چی شده بمانی؟...... اینا کین؟ چرا میلرزی؟ خدایا من این جمله را از بمانی شنیده بودم! ...."منو بکش ! تو رو حضرت زهرا!" مشکات تعریف کرده بود؛ گفتم: بمانی!؟........ خودتی؟ دختر کدخدا؟ دستش را روی صورتش گذاشت؛ بغضش ترکید؛ بغلش کردم؛ مثل یک دختربچه کوچک! حس کردم یک دختر بچه شانزده ساله ی زیبا را بغل کرده ام....

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی

گفت:رختخواب چی؟!.....

گفتم: شاید اشتباه کردم...ولش کن! گفت:سرخ شدی؟! آدم از شوهرشم خجالت میکشه؟! بگو خب!...


گفتم: شاید من اشتباه میکنم ؛ ولی اتفاقی که دیشب بین ما افتاد ؛ ...لبخند شیرینی زد و گفت: اتفاق قشنگی بود عزیزدلم ؛ بین هر زن و شوهری ؛ این اتفاق میافته... طبیعیه! گفتم: ولی دیشب ؛ خطرناک بود ؛ نه؟ خب من که دارویی مصرف نمیکنم ؛ تو هم راحت بودی !

گفت:میترسی بچه دار شی؟ گفتم: تو دوست داری؟ حالا؟! به این زودی؟! گفت:آره... ولی اگه تو هم دوست داشته باشی ! گفتم:میدونی دوستت دارم ؛ بچه مونم دوست دارم...این کارو برای تو نمیکنم ؛ برای خودم میکنم. بعدشم هر چی پیش بیاد ؛ مهم نیست؛ سرنوشته دیگه! آره؛ بچه مونو دوست دارم ؛ اما خونواده م چی؟ باید زودتر ماجرا رو بفهمن ؛ نه؟ ما حتی خبرم ندادیم؛ چه برسه به اجازه!.. گفت: آخر هفته همه رو دعوت میکنیم؛ اعلام میکنیم رسما زن و شوهریم ! خوبه؟ گفتم : آره؛ اینجوری بهتره! گرچه...گفت: چی؟ گفتم : فکر نمیکنم زیاد برای پدر مادرم ؛ فرقی کنه! فقط میخوان من ازدواج کنم ؛ مهم نیست با کی!...همیشه فقط خواستن تو اون خونه نباشم!...


در چشمهایم خیره شد. گفت: میدونی داری منو به خودت وابسته میکنی دختر شیطون؟! همه ش میخوام یه جوری کنارت باشم ! خندیدم ؛ گفتم : بریم تمرین اسکی؟ سکوت کرد؛ لبخند زد ؛ گفت: اول استادتو ببوس ! گفتم:نه ! بدجنس! دیگه گول نمیخورم....از من قوی تر بود!


به زور مرا بوسید ؛ آفتاب چشمانم را زد؛ سردم نبود ؛ گفت: من شوهرتم؛ لازم نیست انقدرخجالت بکشی! گفتم: دوستت دارم؛ ولی...وسط حرفم پرید: میدونم؛ خورشید اینجا محرمه، منم سخت میخوامت!...همینجا نوک کوه! گفتم: تو خلی به خدا.....! ولی یه خل با حال ! گفت: پس دو تا خل به هم افتادیم؟! بریم تا آخر ببینیم کی میبره؟ دوستش داشتم ؛ موهایش مثل عسل ؛ شیرین بود ؛ مرا یاد عید می انداخت و شیرینیهای رنگارنگ روی میز که نباید دست میزدیم!...سرنوشت این عشق ناگهانی دیوانه وار را ؛ فقط خورشید میدانست و بس ؛ که داشت خیره به ما نگاه میکرد ؛شهرام ؛ یک لحظه مکث کرد ؛ در چشمانم خیره شد و گفت: تا حالا عاشق نبودم ؛ عاشق هیچکی ! حالا حس میکنم هستم .... فقط قول بده تنهام نذاری ! گفتم: معلومه که تنهات نمیذارم دل من...مگه دنیا چند وقته؟ فقط یه چیزی...تو ناراحت میشی اگه بچه ت؛ چطوری بگم؟ ...پدر بزرگ و مادر بزرگش ؛ ناتنی باشن؟ راستش من فرزند خونده ام... دستش را جلو آورد ؛ روی لبم گذاشت و گفت: هیس!...خانواده ها برام مهم نیستن!


یه دنیاست و یه نلی من! بچه ی ما ؛ مال ماست ؛ نه اونا ! چنان مهربانانه در آغوشم گرفت ؛ که تمام گذشته ام ؛ یادم رفت ؛ آسمان ؛ شهرام بود؛ زمین شهرام بود؛ برف ؛ شهرام بود...دنیا دور سرم میچرخید و تمام دنیا ؛ شهرام بود...از تمام دنیا، فقط یک کلمه یادم بود! شهرام! ...و هنوز ؛ صدها سوال داشتم و نمیخواستم بپرسم ؛ حتی از چیستا.....چون هر پاسخی ممکن بود مرا از این مرد ؛ دور کند ؛ و من این جهان را بی شهرام نیکان ؛ نمیخواستم.....هرگز نمیخواستم...چیزی به جز او نمیخواستم......



#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی/یثربی_چیستا /در اینستاگرام

دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر
#نام و #لینک_تلگرام نویسنده بلامانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.این اثر ؛ صاحب شابک است.

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi



#کانال_داستان
#او_یک_زن

برای افرادی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند....
@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی

رفته ای !
بی خداحافظی با من ؟

گفتند : حال مادرت خوب نیست. می فهمم...
حال مادر طفلی من هم هیچ وقت خوب نبوده ،...
اما این خوب نبودن ، با آن خوب نبودن ، فرق دارد.

آدرست را نگاه می کنم ، چقدر کوه و دریا و دشت بین ما ، فاصله انداخته.

انگار تازه می فهمم که ملاقات دو نفر در این دنیای بزرگ بی درو پیکر ؛ حتما حکمتی دارد.

هیچ ملاقاتی بی دلیل نیست.

چرا دیدمت ؟!
که یک داستان عاشقانه شروع شود ؟

من به داستان عاشقانه ، نیازی نداشتم...


دست کم حالا نه ! با تو نه !

سلحشورتر از آن بودی که بتوان از فکر یا یادت گریخت !...

حالا که این نامه را برایت می نویسم ؛ اصلا نمی دانم آن را می فرستم یا نه !

اصلا چرا باید بفرستم ؟
معذرت خواهی کنم که نمی توانم بیایم ؟

چون وقتی مادر گیس نقره ای تو ؛ عمل قلب باز دارد ، مادر نحیف من ، دوباره باید شیمی درمانی شود ؟
چون کبدش دوباره مشکل پیدا کرده !

چقدر برای برخی آدم ها ، اعضای بدن زائد است.

مادر تو قلبش در وجود تو می تپد ، و مادر من که گویی اصلا زندگی نمی کند !

صبح تا شب در حصر یک اتاق در بسته است...
کبد می خواهد چکار ؟

ولی مگر بی این جسم و خاک تیره ؛ می توان به نور رسید ؟!

هزار دلیل دارم که بیایم و یک دلیل دارم که نیایم ؛...
و همان یک دلیل ، کافیست که نیایم !

ببین :
ما فقط مال خودمان نیستیم.

پدرم روزی سکته کرد ، که دو روز بود جواب های کنکور را داده بودند !
و چقدر از قبول شدن من خوشحال بود...

برادرم روزی مرد که فردایش من و مادرم بعد از مدت ها دودلی و دوندگی ، قصد سفر به کربلا داشتیم...

تو وقتی از من خواستگاری کردی ، که رئیسم آنقدر اذیتم کرده بود ، که از هر مردی بیزار شده بودم.

تازه اخراج شده بودم.

روزها ؛ در دارالترجمه ها کار بود ، ولی دنبال کار ثابت بودم.

من وقتی فهمیدم عاشقت شدم ، که عمدا با خودم مسابقه گذاشته بودم ، در همه کار ، عهد کرده بودم ، فقط با خودم مسابقه دهم و حس و وابستگی را فراموش کنم.

از خودم می پرسم چرا چیزها آن موقع که باید اتفاق بیفتند ، نمی افتند ؟

اکنون خودم اینجا ، اما دلم پیش توست...
پیش لبخندی که پنهان می کردی.

راست می گویند مردان قوم شما ؛ لبخندشان را نشان نمی دهند ؟!

قلبم پیش توست ، محسن...

پیش دلنگرانی هایت برای من...
نفس مصنوعی دادنت ، روز اول !...
کتک زدن شوهر وحشی مریم ؛ در حالیکه سر تو را هم ، به دیوار
می کوبید...
@chista_yasrebi_official

مقاومت جسم و روح قدرتمندت که پاک بمانی و بچه های معتاد و بی پناه خانه ی کارناوال را نجات دهی.

با این همه ؛ نه دست من است ، نه دست تو ، که نمی توانیم در این شرایط سخت ، کنار هم باشیم.

نه تو می توانی مادرت را رها کنی ؛ نه من...

ما ، در برابر آنچه دوستشان داریم ، مسئولیم ،...
حتی اگر دوستمان نداشته باشند !

پس دلیل نیامدن مرا می فهمی !

اما دلم تنگ است...

و این قصه ، قرار نبود عاشقانه باشد ، هرگز قرار نبود ! ....

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت46
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_ششم

با مرگ‌ همسر سردار، دیگر نمی خواهم به قصه های بناز گوش دهم!
این سه شب، سه قرن، بر من گذشته است!

بناز می گوید:
فردا باید برگردی!
قصه بهانه بود، تا تو با خانواده ی ما آشنا شی!
حالا تو جزئی از مایی...

همیشه، دلم می خواست، خودم برای طاها، مادری می کردم، ولی از من ساخته نبود!
برای کار دیگه ای به این دنیا اومدم...

تمام این سال ها، خواهرِ سردار، بزرگشون کرد!
مردم فکر می کردن این خانمی که صورتش، همیشه زیر چادره، زنِ سرداره!
سردارم، هیچی نمی گفت!

خواهر سردار، هیچوقت تو مجامع عمومی، ظاهر نشد!

می گویم: پس این مرد، دوباره ازدواج نکرد؟

_فکر می کنی مردی، با اون همه رنج و اون عشق به زنش، می تونه دوباره ازدواج کنه؟!
فکر می کنی سارای ما، چرا قربانی شد؟
عشق وقتی از یه حدی، بالاتر میره، جنونه!

در آینه، نگاه می کند...

سارا را می بینم که با دوستانش، امیدوارانه، بیمارستان صحرایی را بر پا می کنند...

یک سال از ماجرای تونل می گذرد...

سارا دکتر شده و مسئول بیمارستان صحرایی است که قرار است به مجروحان جنگی و فلسطینی ها کمک برساند.

سارا، از طایفه اش، رانده شده، نه بخاطر اینکه، عاشق یک فرمانده شیعه ایرانی شده، شاید بخاطر اینکه طایفه ی او، آن مرد را به حق نمی داند!
او را جنگ طلبی می داند، در لباس یک‌ مبارز!
اما زورگو...

سارا توجهی نمی کند...
دلش روی پنجره ها، ایمیل ها و گوشی اش، دور می زند.
هیچ خبری، از او نیست!

_مگر به من‌ کمک نکرد؟
مگر نگفت، دوستم‌ دارد؟!
بناز گفت، سه سال است که زنش مرحوم شده!
چرا از من می گریزد؟

یک روز، ماشین فرماندهان متحد، مقابل بیمارستان صحرایی صف می بندند.
برای دیدار بیمارستان آمده بودند... فرماندهان ارشد منطقه که با هم همکاری دارند!

ماشین آخر، ماشین سردار است...

آن ها می خواهند مسئول را ببینند...

سارا، نه سلام می دهد، نه کلمه ای!
بسم اللهی می گوید و نحوه ی ساختن بیمارستان و کمبودهایشان را توضیح ‌می دهد...

ردیف اول، سردار به زمین نگاه می کند، شاید به نگین‌ انگشترش.

سارا به خودش می گوید:
از این انگشتر، براش کمتر ارزش دارم، حتی به صورتم نگاه نمی کنه!

جلسه تمام می شود...

سارا تاب ندارد دیگر یک لحظه هم، آنجا باشد.
به سمت بیرون، می دود!
به سمت دشت و شط...
به سمت آب که بتواند سرش را در آن فرو کند و داد بزند!

درآب گریستن!

آنقدر در آب، فریاد می زند که متوجه نمی شود، یک نفر، پشت سرش، ایستاده!

سردار می گوید:
گوشِ آبو، کر کردی دختر!

_کاش، من‌ کر بودم‌ اون روز، توی تونل!

سردار می گوید:
سارا، حتما می دونی که...

_بله می دونم! و متاسفم!
من نمی دونستم خانمتون...

_من‌ مراقب بودم کسی به تو نگه!

_چرا؟
برای اینکه‌ نصف شبی، یه وقت ندزدمتون!
حالا برای من،همه چی تموم شده آقا!

_خداروشکر!
تو یه دکتر خوبی و من یه سرباز!
کارای مهم تری داریم!

ببین سارا، بی شرمیه اگه امشب ازت، خواهشی کنم؟
می تونی بگی نه! ولی لطفا نگو!
مهمه!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت46
#قسمت_چهل_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی