Forwarded from چیستا_دو
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت59
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_پنجاه_و_نهم
_چرا ساکت شدی بناز؟
بقیه ش چی؟
_نمی دونم...
سارا، هیچوقت به من نگفت!
اومدن دنبالت، بقیه شو از خودش بپرس...
حالا برو!
_نمی خوام اون مرد رو ببینم...
فقط شوهرم!
_چرا؟
_ازش خوشم نمیاد!
_قرار نیست ازش خوشت بیاد!
قراره بدونی بقیه ش چی شد...
چیزی که منم نمی دونم!
_منو کشوندی اینجا که اینو بدونی؟
_نه...
کشوندمت اینجا که از طاها یه چیزی بخوام...
اولش لازم بود که تو همه چیزو بدونی تا من بتونم از طاها درخواستی کنم!
_چی از طاها می خوای؟
اون حتی زبان شما رو هم نمی دونه!
_ربطی به زبان نداره!
_پس بهم بگو چی شد، تا منم از طاها بخوام، بهت گوش بده!
_واقعا دقیق نمی دونم!
هیچ کس، جز اون دوتا، نمی دونه!
اون مرد و سارا...
الان پشت در خونه ی منه.
چرا ازش نمی پرسی؟
تنهایی باید بپرسی، طاها هنوز هیچی نمی دونه!
تو باید براش تعریف کنی!
وقت زیادی نداریم...
در را باز می کنم...
به صورت فرمانده نگاه نمی کنم...
سلام می دهم.
طاها بی قرار جلو می آید.
_شش روز گذشته عزیزم...
چرا نمیای؟
دست طاها را می گیرم...
چند دقیقه!
فقط، چند دقیقه می خوام با پدرت صحبت کنم، بعد میام، فقط چند دقیقه تنهایی...
منو ببخش عزیزم!
همه چیزو، برات میگم...
طاها، درکم می کند. فهمیده تر از آن است که ناراحت شود.
می گوید: تو ماشین منتظرم!
فرمانده، نگاهش به زمین است...
دیگر نگاهم نمی کند!
زیر لب میگوید: همه شو گفت؟
_نه همه شو! صبح زفاف؟...
با خشم، سمت دیگری را نگاه می کند.
_لعنتی!
می خواهد دور شود...
داد می زنم:آقا...
من همه چیزو می دونم و بقیه شم می تونم بفهمم، اگه بناز می دونست، من وارد آینه ش می شدم و خودم می دیدم، ولی آینه ش تاریک شد، یعنی بنازم نمیدونه!
سارا که می دونه...
_سراغ اون نمیری!
_چرا میرم، اگه شما بهم نگید!
مرد ساکت است...
نگاهم نمی کند.
به زور، واردِ چشمانش می شوم...
سارا را، با پتوی قرمزی روی دوش، می بینم و مسلسلی در دستش.
مرد می گوید: بده اینو به من!
سارا می خندد...
_بوسیدن من قیمت داره.
شلیکو یادم بده!
_این الان، رو اتوماته، آماده ست!
سارا می گوید: دیشب، من زنِ تو شدم، درسته؟
چرا جز نوازشات، چیزی یادم نمونده؟مثل خواب!
_بریم تو کلبه، سارا.
اینجا خطرناکه!
_ همین جا توی آب، منو تصرف کردی، نه؟
_نه! مگه جنگه که تصرفت کنم؟
تو نذاشتی...
من سعی کردم آرومت کنم، تو ترسیده بودی!
تنت، قفل کرده بود...
من نمی خواستم به زور...
نمی خواستم خاطره ی بدی بمونه!
تو دکتری، حتما می شناسی این وضعیتو!
سارا می داند...
_پس من، دخترم هنوز؟
_باید، ترست بریزه...
یواش یواش!
_بریم تو اتاق!
دیر شده، صدای تیری، از نزدیک!
و تیر دوم که به دست مردش می خورد...
سه جوان مسلح روبرویشان!
سارا، ناخودآگاه، مسلسل خودکار را به سمتشان می گیرد و دیگر...
سه جوان، روی خاک افتاده اند...
سارا، مات است.
_من آدم کشتم؟
من... چرا من؟!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت59
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت59
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_پنجاه_و_نهم
_چرا ساکت شدی بناز؟
بقیه ش چی؟
_نمی دونم...
سارا، هیچوقت به من نگفت!
اومدن دنبالت، بقیه شو از خودش بپرس...
حالا برو!
_نمی خوام اون مرد رو ببینم...
فقط شوهرم!
_چرا؟
_ازش خوشم نمیاد!
_قرار نیست ازش خوشت بیاد!
قراره بدونی بقیه ش چی شد...
چیزی که منم نمی دونم!
_منو کشوندی اینجا که اینو بدونی؟
_نه...
کشوندمت اینجا که از طاها یه چیزی بخوام...
اولش لازم بود که تو همه چیزو بدونی تا من بتونم از طاها درخواستی کنم!
_چی از طاها می خوای؟
اون حتی زبان شما رو هم نمی دونه!
_ربطی به زبان نداره!
_پس بهم بگو چی شد، تا منم از طاها بخوام، بهت گوش بده!
_واقعا دقیق نمی دونم!
هیچ کس، جز اون دوتا، نمی دونه!
اون مرد و سارا...
الان پشت در خونه ی منه.
چرا ازش نمی پرسی؟
تنهایی باید بپرسی، طاها هنوز هیچی نمی دونه!
تو باید براش تعریف کنی!
وقت زیادی نداریم...
در را باز می کنم...
به صورت فرمانده نگاه نمی کنم...
سلام می دهم.
طاها بی قرار جلو می آید.
_شش روز گذشته عزیزم...
چرا نمیای؟
دست طاها را می گیرم...
چند دقیقه!
فقط، چند دقیقه می خوام با پدرت صحبت کنم، بعد میام، فقط چند دقیقه تنهایی...
منو ببخش عزیزم!
همه چیزو، برات میگم...
طاها، درکم می کند. فهمیده تر از آن است که ناراحت شود.
می گوید: تو ماشین منتظرم!
فرمانده، نگاهش به زمین است...
دیگر نگاهم نمی کند!
زیر لب میگوید: همه شو گفت؟
_نه همه شو! صبح زفاف؟...
با خشم، سمت دیگری را نگاه می کند.
_لعنتی!
می خواهد دور شود...
داد می زنم:آقا...
من همه چیزو می دونم و بقیه شم می تونم بفهمم، اگه بناز می دونست، من وارد آینه ش می شدم و خودم می دیدم، ولی آینه ش تاریک شد، یعنی بنازم نمیدونه!
سارا که می دونه...
_سراغ اون نمیری!
_چرا میرم، اگه شما بهم نگید!
مرد ساکت است...
نگاهم نمی کند.
به زور، واردِ چشمانش می شوم...
سارا را، با پتوی قرمزی روی دوش، می بینم و مسلسلی در دستش.
مرد می گوید: بده اینو به من!
سارا می خندد...
_بوسیدن من قیمت داره.
شلیکو یادم بده!
_این الان، رو اتوماته، آماده ست!
سارا می گوید: دیشب، من زنِ تو شدم، درسته؟
چرا جز نوازشات، چیزی یادم نمونده؟مثل خواب!
_بریم تو کلبه، سارا.
اینجا خطرناکه!
_ همین جا توی آب، منو تصرف کردی، نه؟
_نه! مگه جنگه که تصرفت کنم؟
تو نذاشتی...
من سعی کردم آرومت کنم، تو ترسیده بودی!
تنت، قفل کرده بود...
من نمی خواستم به زور...
نمی خواستم خاطره ی بدی بمونه!
تو دکتری، حتما می شناسی این وضعیتو!
سارا می داند...
_پس من، دخترم هنوز؟
_باید، ترست بریزه...
یواش یواش!
_بریم تو اتاق!
دیر شده، صدای تیری، از نزدیک!
و تیر دوم که به دست مردش می خورد...
سه جوان مسلح روبرویشان!
سارا، ناخودآگاه، مسلسل خودکار را به سمتشان می گیرد و دیگر...
سه جوان، روی خاک افتاده اند...
سارا، مات است.
_من آدم کشتم؟
من... چرا من؟!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت59
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2