چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی

علیرضا گفت: من اونجا بودم ؛ ده سالم بود؛ رنج اون زنو دیدم ؛ اون هیولا رو هم دیدم...

بچه ی اون حرومزاده نباید به دنیا میامد! آقام مخالف سقط بود ؛ میگفت بچه ؛ چهارماهه که شد ؛ تازه مطمین شدیم مال اون مردکه ! گرچه خود مهتاب خانم ؛ بنده خدا از اول میگفت...ولی بچه الان دیگه روح داره ؛ کشتنش گناهه!

اما به نظر من ؛ گناه اینه بچه ای رو به دنیا بیاری که دوسش نداری ؛ که موقع شیر دادنش ؛ تنت بلرزه ؛ که هربار دلت بخواد بمیری ولی نبینیش ! من درو رو مهتاب باز کردم ؛ که اگه میخواد بچه رو خلاص کنه؛ بره؛ حتی اگه خودشم بمیره! مرگ به بعضی زندگیا ؛ شرف داره ؛ حالا چرا اینجوری نگام میکنی؟ از من میترسی؟
گفتم: تو خیلی بدبختی ! چرا باید ازت بترسم؟ تو چسبیدی به شهرام که بدبختیت یادت بره ! چون اون روی همه تاثیر میذاره و تو هیچی نیستی ! چسبیدی به اون که هویت بگیری ! حالا با افتخارم ؛ راجع به گذشته حرف میزنی! الان زندگی مهتاب ؛ با کشتن اون بچه ؛ خوبه؟ خیلی آرامش داره؟!

اصلا به تو چه؟ کی گفته تو جای خدا تصمیم بگیری؟ داد زد : خدا؟ کدوم خدا؟ خدایی که نمیتونه تصمیم بگیره بنده شو زن خلق کنه یا مرد؟!

مگه تقصیر من بود که اینجوری به دنیا آمدم؟ یه عمر از دو طرف تحقیر شدم ؛ زنا و مردا ! خدا ؛ وقتی اون هیولا ؛ روی مادر شهرام افتاده بود کجا بود؟ من اونجا بودم ؛ خدا کجا بود؟ من کمکش کردم لباس بپوشه ؛ خدا چیکار کرد؟ فقط نگاه کرد؟ خدا وقتی حکم پدر شهرام ؛ سه ساعته عوض شد و براش اعدام بریدن ؛ کجا بود؟ خدا وقتی شبنمو بردن و مهتاب به پاشون افتاده بود ؛ کجا بود؟ به من بگو ؛ اگه هست ؛ چرا وقتی لازمش داریم نیست؟ چرا وقتی فریادش میزنیم نیست؟ یا هست ؛ نمیشنوه! نمیخواد بشنوه.... شاید مال ما نیست ! شاید مال از ما بهترونه...شاید فقط صدای یه عده رو میشنوه !

گفتم: مزخرف نگو ! وقتی اومدیم این دنیا ؛ تو کارت دعوت ننوشتن ؛ همه چی درسته و حله !

گفت: جدی؟! خیلی احساس خوشبختی میکنی؟ چون شهرام دوستت داره ! یه روز بره سراغ یکی دیگه ؛ و مثل بقیه ولت کنه؛ زمین و زمانو ؛ چنگ میزنی ؛ چنون تو تپه ها داد بزنی و خدا خدا کنی که صد تا بهمن بریزه روت !

چهارده سالم بود؛
فقط چهارده! میفهمی؟ دیدم خدا کاری نمیکنه ؛ انگار نشسته ؛ فقط نگاه میکنه ! حکمشو ؛ خودم اجرا کردم ؛ دیدم اون زن چه عذابی میکشه ؛ حس گناه کشتن اون بچه هیولا ؛ و یاد شوهرش دیوونه ش کرده... شهرام پیش ما بزرگ شد. مادرش انقدر مریض بود ؛ غذا نمیذاشت جلوش ؛ ته باغ ما بودن...تو دو تا اتاق که حاجی بشون داد ؛ فرار کردم تهران. رد یارو رو ؛ با شماره ماشین نمیشد گرفت ؛ چهار سال گذشته بود ؛ و اون ماشین خودش نبود ؛ اما صاحب ماشینو پیدا کردم ؛ یه بازاری نزول خور خرپول ! فکر میکنی یه دختر بچه ی چهارده ساله که شکل پسراست ؛ چه جوری اون کثافتو به حرف زدن وادار کرد؟! خدا کاری کرد یا خودم؟ با لباس پسرونه رفتم ؛ شاگرد مغازه ش شدم ؛ هرکاری کردم که ازم خوشش اومد ؛ قاپشو زدم ! خدات ببخشه!

ولی حرف زد...! اون کثافت حرف زد....



#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

دوستان؛ هرگونه
#اشتراک گذاری تنها با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است ....
این کتاب تحت قانون
#کپی_رایت است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی

علیرضا عرق صورتش را پاک کرد و گفت: آره ! خدای تو ببخشه ؛ ولی وقتی تو خواب و بیداری صداش کردم و جوابمو نداد ؛ ناچار شدم خودم وارد عمل شم .

! اون نزول خور؛ خود شیطان بود ؛ همه جور کار خلافی میکرد ؛ همه جام آشنا داشت ؛ چند بار مواد داد ؛ براش اینور اونور بردم ؛ کم کم اعتمادش جلب شد ؛ یه چیزی میخواستم که باهاش تهدیدش کنم ؛ یه چیزی جای اسلحه که اگه حرف نزد ؛ بذارم رو شقیقه ش؛ ...بترسه!

اینجور آدما نونشون از خلافه ؛ واردن؛ راحت نم پس نمیدن!
کاری کردم منو ببینه ؛ شبا که کارش تموم میشد ؛ میگفتم : خسته این آقا ! مشت و مال میخواین ؟
من بلدم...


کثافت! بلد بودم چه کار کنم خوشش بیاد ؛و اون اتفاق افتاد...

کثیف ترین اتفاقی که میتونه برا یه بچه چهارده ساله بیفته. تن در دادم ؛ گذاشتم ویران شم و توی ذهنم ؛ چهره معصوم شهرامو تجسم کردم و اشکایی که این همه سال ریخت ! وقتی بایکی رفیقی؛ تا آخرش هستی! میفهمی...نه ؛ نمیفهمی....


به شهرام ؛ قول داده بودم انتقام مادرشو بگیرم!

زمینو چنگ میزدم و دلم میخواست اون مردک نزول خورو بکشم ؛ تحمل کردم ؛ گفتم من قربانی بشم بهتره ؛ تا شهرام!


من هیچوقت؛ برای کسی مهم نبودم ؛ حالا یه مدرک میخواستم ؛ وقتی داشت شلوارشو میپوشید و هنوز با اون شکم گنده ش ؛ بالاسرم وایساده بود ؛ سریع دوربینو که کنارم قایم کرده بودم ؛ برداشتم و یه عکس ازش انداختم ؛ حجره نیمه تاریک بود ؛ فقط یه لامپ رو دیوار... اونم انقدر مست بود ؛ ندید ؛ اصلا نفهمید....فقط گفت : چی بود؟

گفتم : هیچی...کلیدم افتاد ؛ شبا توی همون حجره میخوابیدم و به نقشه م فکر میکردم ؛ دیگه هر شب میامد سر وقتم ؛ اول همیشه مشت و مال میخواست ؛ میگفت: تو این کار استادی بچه ! دستای قوی خوبی داری !
بعد یه شب که بد مست بود ؛ ازش پرسیدم ؛ اون ماشینو ؛ اونروز به کی دادی؟! شماره ی ماشینو گفتم و روزشو..... جا خورد! ... محکم خوابوند توی گوشم!
میخواست جلوی دهنمو بگیره خفه م کنه ؛
داد زدم : من اونجا بودم ؛ ماشینتو دیدم !

کمربندشو برداشت ؛ اومد طرفم ؛ عکسشو نشونش دادم ؛ گفتم حتی اگه منو بکشی ؛ بیست تا از این عکس ؛ دست دوستامه ! تو بازار پخش میشه ؛ زنتم میبینه!

منحرف آشغال به گریه افتاد؛ گفت؛سه تا بودن!... یه چیزایی گفت ؛ سن دوتاشون نمیخورد .گفت: اینا خطرناکن ؛ سراغشون نریا ! اجیر شدن...

سومی خود هیولا بود! رفتم درخونه ش ؛ زنش با چادر سفید درو باز کرد ؛ تپل وسفید و خوشبخت بایه بچه تو بغلش...

گفتم ؛ حاجی از بازار منو فرستاده ؛ خونه رو تمیز کنم ؛ آقاتون گفتن! زنگ زد شوهرش ؛ نتونست پیداش کنه..میدونستم...
چون زاغ سیاه شوهرشو چوب زده بودم ؛ اون ساعت کجا میره....زنگ زد به مردک نزول خور ؛ مردک جا خورد اونور خط... حس کردم...
ولی مجبور شد تایید کنه.

گمونم میدونست شوخی ندارم! عکس فاجعه ش دستم بود ! چند کیلو تریاک و هرویین از حجره ی مردک دزدیده بودم ؛ نصفشو تو اتاقا جاسازی کردم؛ نصفشم تو ماشینی که ته باغ بود ؛ دویدم حجره ؛ گفتم ؛ ده شب هیولا میرسه خونه ؛ به پلیس از تلفن عمومی زنگ بزن ؛ گزارش بده !
نزول خوره راضی نمیشد ؛

گفتم: این آدمکشه ؛ مردک ! سر خودتم که ماشینو دادی ؛ میکنه زیر آب یه روز !
زود باش!
ترسید؛ زنگ زد ؛ نیم ساعت بعد پلیس تو خونه ش بود....مواد رو پیدا کردن...همه رو ! هیولا رو بردن جایی که عرب نی انداخت. حکم اجرا شد...

مخلصیم داش شهرام!

#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

#اشتراک_گذاری این مطلب به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.

این کتاب ؛ تحت قانون
#کپی_رایت است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند.
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی


علیرضا هنوز داشت گریه میکرد که در زدند ؛ سهراب بود ؛ رنگش پریده بود.گفتم ؛ بیا تو ! گفت:مهمون داری؟ گفتم: علیرضاست؛ شهرام نیست.علیرضا اومده که من نترسم! بش میگم شب بره ؛ اگه تو خونه ت باشی ؛ من نمیترسم....

سهراب گفت : اونم باید بیاد کمک کنه ؛ دو روزه خونه نبودم. اول یه دختر بچه گم شد؛ پلیس اومد.همه کمک کردیم؛ پیدا نشد.الانم حاجی سپندان کوچک زنگ زد ؛ گفت: مهتاب میخواد پسرشو ببینه ؛ میخواد یه چیزی ؛ به پسرش بگه! سرم لحظه ای گیج رفت....
گفتم : مگه شهرام پیش مادرش نیست؟ گفت: نه! فکر کردم اینجاست! گفتم :علیرضا ؛ شهرام که پیش مادرش نیست! چرا گفتی اونجاست؟ علیرضا سکوت کرد. گفتم : چیستا رسیده تهران؟ گفت: پرستار دخترش زنگ زد ؛ خبری ازش نیست ؛ گوشیشم خاموشه ؛ دستم را به در گرفتم ، علیرضا چیشده؟!

عمدی قصه ی زندگیتو گفتی ؛ وقتو تلف کنی؟ اصلا راست گفتی یا فقط میخواستی زمان بگذره؟!

سهراب گفت: این ساعت چیستاست! نه؟ ساعت نقره ای رنگ چیستا ؛ دستش بود ؛ روی هشت و شانزده دقیقه ؛ متوقف شده بود. گفت: دوستام لای برفای نزدیک جاده پیدا کردن...شکسته! معلومه به زور از دستش باز شده! من نگرانشم ! اینجا به جز خونه ی من و شما جایی رو نمیشناخت! شهرامم که ناپدید شده ! علیرضا گفت : خب که چی؟ یه دختر بچه گم شده ؛ برین دنبالش...این دو تا که بچه نیستن ؛ شاید با هم رفتن کافیشاپی ؛ جایی.... و خندید!
با وحشت به علیرضا نگاه کردم ؛ یعنی چی؟!
تو میدونستی چیستا گم شده و سر منو با قصه گرم کردی؟ گفت : قصه نبود! گفتم : هر چی بود ؛ تو گفتی شهرام ؛ پیش مادرشه ! علیرضا گفت: من بش گفتم بچه های حاجی؛ مادرشو سلامت بردن خونه ؛ اونم گفت: من میرم جاده ترمینال ؛
شاید چیستا هنوز نرفته باشه !
گفتم : خب چرا زودتر نگفتی؟!

جاش قصه زندگیتو گفتی حواسمو پرت کنی؟ گفت: چه فرقی میکنه؟ به هر حال شهرام با چیستا کار داشت ؛ چه من بودم ؛ چه نبودم !

سهراب گفت: به جای حرف زدن ؛ باید بریم دنبالشون ! شاید افتاده باشن تو گودالای برف ! اینجا امن نیست.

لباس پوشیدیم ؛ حسم گفت به سمت آن غار برو ، آنجا که شهرام و پدرش کشف کرده بودند !....

سهراب جایش را بلد بود؛ تند تند میرفت ؛ دل درد گرفته بودم. علیرضاگفت: منم جوون بودم....کوچیکتر از تو ! تا حالا روح سرکش یه پسرو ؛ تو تنت حس کردی؟ اون نزول خوره ؛ شب دوم ؛ فهمید من دخترم ! گفت شب اول مست بوده و هول !.... بش گفتم از ده فرار کردم، حامله ام؛ مجبورم لباس پسرونه بپوشم ؛ اگه بهم دست بزنه ؛ دو روز دیگه شکمم میاد جلو و همه فکر میکنن بچه ؛ مال اونه ! اونوقت یا باید منو بگیره ؛ یا جواب مردم و زنشو بده! اونشب سراغم نیامد؛ شب بعد اومد ؛ گفت: اصلا فکر میکنیم تو پسری ! من راز تو رو نگه میدارم ؛ اصلا تو پسر ! بهتر ! کاری ام با اینکه زنی ندارم!....

تو هم به جاش ؛ باید برام یه کاری کنی، یه کم خطرناکه!...قبول؟



#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیچ رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

#اشتراک_گذاری این مطلب #تنها و #تنها با ذکر
#نام_نویسنده مجاز است.
این رمان تحت حمایت قانون
#کپی_رایت آثار مکتوب است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم داشته باشند....
@chista_2
Chista Yasrebi:
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستا_یثربی


مردک نزول خور گفت": من کاری به زن بودنت ندارم ؛ به جاش تو هم باید یه کاری برام انجام بدی ؛ یه کار خطرناک! قبول؟ علیرضا معامله را قبول کرده بود.

بش گفتم : چقدر خطرناک بود؟ مجبور نیستی بگی چی بود!

گفت: بايد یه محموله رو جابه جا میکردم ؛ اما این بار مواد نبود ؛ آدم بود ! یه زن !
میآوردنش جایی ؛ من باید تحویل میگرفتم ؛ پولو میدادم ؛ زنه رو میبردم یه جای دیگه ! به یه ویلای نزولخوره که کلیدشو بم داده بود ؛ و گفته بود :

اینا وحشی ان ! پولو اول نده! میکشنت! زنه رو هم بت نمیدن! جراتشو داری پولو جلوشون نصف کنی؟!

بگو وقتی زنه سوار ماشین شد ؛ نصف دیگه ش !

راننده لال بود....همه ی کارها رو خودم تنهایی ؛ باید انجام میدادم ؛ یه دختر ؛ توی لباس یه پسر چهارده ساله ی درشت هیکل!

گفت : به جاش ؛ اگه این کار رو درست انجام بدی ؛ یه جایزه ؛ پیش من داری!

علیرضا ساکت شد ؛ من هم سوالی نکردم !

گفته بودم ؛ عادتم این است که تا کسی؛ خودش نخواهد ؛ من چیزی از زندگی اش نمیپرسم !


سهراب جلو جلو میرفت ؛ به دهانه ی غار رسیدیم ؛ چراغ قوه اش را روشن کرد و گفت :من میرم تو !....


شما اینجا وایسین؛ صدایی شنیدین یا اگه ؛ تا ده دقیقه خبری از من نشد ؛ بیاین دنبالم ؛ البته قبلش ؛ به پلیس زنگ بزنید!

صدایی در درونم گفت: نرو ؛ سهراب؛ تنها نرو! ولی رفت...


علیرضا گفت: اسم اون زن بدبختی که باید جابجا میکردم ؛ شبنم بود !
هیولا ؛ چندین سال تو زندان ؛ تو یه انفرادی مخفی ؛ هر بلایی سرش آورده بود ؛ اما شبنم حرف نزده بود! نزولخوره شبنمو میشناخت...

دستش با هیولا تو یه کاسه بود ؛ هر دو ؛ واسه دولت کار میکردن....

نزولخوره ؛ عاشق قدرت زنه شده بود! هیولا هم عاشق شبنم بود!

سرش معامله کردن ! هیولا رو همیشه میشد با پول خرید .

نزولخوره زنه رو خرید ! من به روم نیاوردم که اون هیولا رو میشناسم ؛ وقتش نبود فعلا ! شبنم بیچاره رو باید نجات میدادم ؛ بعد از پونزده سال اسارت و دربدری و عذاب! ...

چیزی از علیرضا نپرسیدم ؛ در سکوت شب با او دم ورودی غار ؛ منتظر ایستادیم ؛
علیرضا گفت : نمیخوای بپرسی جایزه ی من چی بود؟!...

نگاهش کردم ؛

چرا آنقدر احتیاج به حرف زدن داشت؟ چرا اینها را به من میگفت؟ گفت:

چون تا حالا به کسی نگفتم ؛ جز داش شهرام ؛ رفیق یار و غارم.....

ولی الان دیگه تو زنشی ؛ پس میتونم به تو هم بگم ... اینجوری سبکتر میشم ؛
من باید یه زن بدبخت رو ؛ که سالها هزار بلا سرش آورده بودن ؛ و با پول نزولخوره از اون سیاهچال ؛ فراریش داده بودن ؛ سوار ماشین میکردم ؛ میبردم یکی از ویلاهای پرت مردک...

بعد ؛ صبر میکردم تا دکتر بیاد ؛ چند روز از زنه نگهداری میکردم ؛ تا خود نزولخوره پیداش شه ؛ و جایزه م !....

خنده داره! این بود که...

صدای فریاد سهراب را شنیدیم !

علیرضا گفت: بریم تو؟! من اسلحه دارم...

گفتم : اول به پلیس محلیتون زنگ بزن!

همان موقع که علیرضا داشت، نشانی را به پلیسشان میداد ؛ زنی با شال بلند مشکی ؛ بچه به بغل ؛ از غار بیرون دوید ! علیرضا گفت: برگشته! حدس میزدم!...زن بیچاره!...



#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از
#پیچ_رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است.این کتاب تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه قسمتها را پشت هم داشته باشند :

@chista_2
Chista Yasrebi:
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هفتادوششم
#چیستا_یثربی

علیرضا گفت:برگشته، زن بیچاره؛ گفتم :کی؟ گفت:شبنم! کارش همینه.هر بار که میاد؛ یه دختر بچه رو میدزده برای مهتاب!میخواستیم وارد غارشویم ؛ دیدیم سهراب بیرون آمد. یک چشمش را گرفته بود.گفت:زنه وحشی بود؛ نمیدونم کجا قایم شده بود؛ یه دفعه از پشت ناخنشو کرد تو صورتم... داشت چشممو در میاورد! علیرضا گفت:الان خوبی؟سهراب گفت: اگه کور نشده باشم آره! این روانی بچه رو دزدیده!من بچه رو دیدم ؛ گذاشتین بره؟

علیرضا گفت: پلیس محلی؛ پایین تپه ؛ منتظرشه. بار اولش نیست که! فکر میکنه باید به خواهرش ؛ یعنی همون دخترخاله ش مهتاب ؛ یه دختر کوچولو هدیه بده تا حال مهتاب خوب شه. هر بار میاد اینجا سه دختر بچه رو میدزده....چند روز میده مهتاب...تا مهتاب قکر کنه بچه شه ؛ و سرش گرم شه....دیگه اهالی ده عادت کردن....بعد دوسه روز میان بچه شونو پس میگیرن.اما گاهی هم بچه هایی گم شده که تقصیر این نبوده....اما گردن شبنم افتاده!

گفتم:خودشم تو این ده مونده؟ گفت:نه! هیچکس نمیدونه اون کجاست و چیکار میکنه! فقط گاهی پیداش میشه؛ یه راست میره سراغ مهتاب؛ درو میبندن؛ حرف میزنن؛ حتی شهرام نتونسته بفهمه چی میگن! بعدم دزدی بچه ؛ برای آروم کردن مهتاب! میخواد به مهتاب بگه بچه شو پیدا کرده!..بعدش غیب میشه ؛ تا یه مدت دیگه ! میدونی اهالی ده ؛ اونو مثل به شبح میبینن.مثل زنی که وجود نداره.... یه قوم و خویش دور، یه سایه.....سهراب ؛ تلفنی به پلیس زد؛

گفت:ظاهرا پایین تپه گرفتنش؛ بچه ؛ حالش خوبه؛ من باید برم!
گفتم:پس امشب برنمیگردی؟! سهراب گفت:نگران چیستا خانمم! شهرام ؛ به هر حال بچه ی اینجاست.اما چیستا خانم اینجا ؛ جایی رو نمیشناسه!

علیرضا گفت: من جای تو بودم ؛ زیاد نمیگشتم! هر جا هستن شهرام مراقبشه!
گفتم: از کجا میدونی با همن؟


عصبی شده بودم، علیرضا گفت: آدمای بیکار فقط حرف در میارن...رابطه ی اونا کاریه! خب کار دارن باهم دیگه !

گفتم :شهرام از اول میگفت از چیستا خوشش نمیاد؛ چیستام میگفت؛ بعد اون شب آکواریوم ،رابطه ی کاریشون تموم شده! یعنی هر دو به من دروغ گفتن؟علیرضا گفت: "نمیدونم!"...."من از کجا بدونم؟!"

و این کلمه باعث شد ؛ مطمین شوم همه چیز را میداند! اما هرگز به من و سهراب نخواهد گفت؛سهراب رفت؛ با علیرضا به سمت خانه راه افتادیم؛ گفت:چرا خمیده راه میری؟ گفتم: دلم درد گرفته ؛ یعنی کجان؟ اتفاقی نیفتاده باشه....الان حالم بد میشه!


گفت: اگه بت بگم کجان ؛ حالت بدتر میشه که !گفتم : کجان؟ بگو ! گفت:خونه ی ما ! حاجی سپندان کوچک! شهرام احتمالا به زور بردتش ؛ چون ساعت چیستا پاره شده؛ مهتاب وقتی خیلی حالش بد میشه ؛ فقط چیستا قلقشو میدونه.نمیدونم چیکار میکنه ...من که هیچوقت ندیدم!....

گفتم: وا ؛ پس چرا گوشیاشونو جواب نمیدن؟ گفت: شهرام دلش نمیخواد کسی مادرشو ؛ تو حال حمله ببینه ؛ حتی سهراب! اون خونه پر سرداب و زیر زمینه...میتونی یه لشکر آدمو توش مخفی کنی.شهرامم یه اتاق مخفی ته باغ داره....پشت پیچکا....عمرا سهراب بتونه ؛ بین اون همه سرداب و زیرزمین و انباری ؛ کسی رو توی اون خونه پیدا کنه! ...

گفتم : یعنی مهتاب و شبنم هر دو تعادل روانی ندارن؟ گفت: یکیشون داره ؛ و یکیشون گاهی نداره!


شبنم حالش خوبه ؛ حتی بچه دزدیشم اگاهانه و رو سیاسته؛ برای آروم کردن خواهر خونده ش.... ولی مهتاب ؛ گاهی دچار توهمه! از بعد از سقط شروع شد.

شبنم؛ هر جا هست ؛ کارش مهمه ؛ ولی ما نمیدونیم ! نمیخوایمم بدونیم...

گفتم :چقدر راز تو این خانواده ست! گفت :راز وقتی رازه ؛ که دنبالش بگردی؛ ؛ اگه بی خیالش شی ؛ دیگه راز نیست...

گفتم: خب ؛ راستی...نگفتی جایزه ت از نزولخوره چی بود؟!

گفت: میخواست منو عقد پیشکارش کنه ! فکرشو بکن! میگفت بچه ت صاحب پدر میشه! باید خدارو هم شکر کنی! کدوم بچه؟ یه دروغی گفته بودم حامله ام ! تا به عنوان زن ؛ نزدیکم نشه! پیشکارش کی بود؟ یه مرتیکه تریاکی مفنگی پیزوری ؛ که جز خوردن و خوابیدن کاری بلد نبود.منم قبول کردم ! البته ظاهرا !...

دوستان این قصه را چون 75 قسمت روی تلگرام اوردم ؛ و مخاطب خود را پیدا کرده و کانال جدا دارد ؛ مجبورم تا اخر روی تلگرام هم بیاورم. قصه ها ی بعدی را فقط در اینستاگرامم می آورم.....



#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_ششم
#چیستایثربی

#داستان_بلند
#ادبیات
#رمان
#داستان

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی

اشتراک گذاری این قصه #فقط با ذکر
#نام_نویسنده مجاز است.
این کتاب تحت حمایت قانون
#کپی_رایت قرار دارد.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi



#کانال_داستان_او_یکزن

@chista_2



برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی


دیگه نمیخوام بقیه شو بشنوم ! شهرام گفت: باشه؛ گفتم :میدونم تو به من دروغ نمیگی ! گفت: نه! به یه بهونه ای کشوندمت تو اون کلبه؛ ولی اون بهانه هم ؛ خیلی دروغ نبود ؛ به موقعش میفهمی ! نمیشد همه ماجرا رو یه جا ؛ بت بگم....



گفتم: بیا شهرام ؛ بیا عزیزم ؛ اگه دوستم داری ؛ منو از اینجا ببر !

از این کوه؛ اون کلبه ی شوم ؛ این مردم عجیب ! بریم یه جای دور! هر جا ؛ جز اینجا....

من به یه وجب جا ؛ راضی ام ؛ اگه تو کنارم باشی ؛ اگه عطر تو اونجا بپیچه! ببین ؛ من میترسم ؛ من از قصه های مخوف خانواده ی تو میترسم...به اندازه ی کافی رنج کشیدم ؛ میخوام یه مدت ؛ در آرامش باشم ؛ کنار تو !

سکوت کرده بود . گفتم : هر اتفاقی افتاده ؛ تموم شده! چه لزومی داره گذشته مونو ؛ مثل یه کوله پشتی با خودمون حمل کنیم ؟

گفت: هیچی تموم نشده! حتی اونایی که آلزایمر دارن؛ گذشته باهاشونه !

گفتم: من و تو که الزایمر نداریم ؛ بذار تو زمان حال زندگی کنیم !
گفت : من و تو ؛ آره ؛ ولی اون داره !
گفتم : کی؟! مادرت؟
گفت: شبنم!
گفتم: پس زنده ست؟ گفت: وقتی به چنین زنی چند کیلو مواد منفجره میدی و میگی ؛ برو فلان جا کار بذار ؛ تا صدها نفر سوت شن هوا ؛ اینم پولت! قاعدتا نباید نه بگه ! چون هم پوله خوبه ؛ هم شبنم کار بلده ؛ در واقع این تنها کاریه که خوب بلده ! همه روشای کثیفو ؛ سالها آموزش دیده ؛ گفتم: پس شبنم...کی بش مواد منفجره داد؟

گفت: چه فرقی میکنه؟ یه عده که میخواستن یه عده دیگر رو از بین ببرن ! مثل همیشه ! اما آدمشونو خوب انتخاب کردن !


شبنم ؛ عالی بود ؛ یه زن شیک ؛ با ظاهر آراسته ؛کفش پاشنه بلند و کیف چرمی سر شونه ش ؛ پر از مواد منفجره !

بش گفته بودن اگه موفق شه ؛ نصف دیگه پولشم میدن ؛ پول زیادی بود ؛ اما اگه نه ؛ میکشتنش ! چون حالا میشناختشون ! و براشون خطرناک بود !

گفتم : پس موفق شد که الان زنده ست؟ سالهای دخمه کارخودشو کرده بود؟ گفت: بله؛ کارخودشو کرده بود ؛ اما نه اون طور که تو حدس میزنی!

به راننده میگه ؛ مسیرتو عوض کن! فرودگاه! راننده تعجب میکنه! اما چیزی در وجود این زن بود که کسی جرات نمیکرد چیزی ازش بپرسه!
قبل فرودگاه کیف چرمیشو با مواد منفجره میندازه بیرون...فقط اسلحه شو میذاره جیبش...کارت مخصوص حمل اسلحه داشته ؛ براش جور کرده بودن.

از همونایی که بادیگارد آدمای مهم دارن... بلیت هواپیما میخره ؛ دو ساعت بعد ؛ میرسه ... ماشین میگیره ؛ پشت دیوارای سیمانی بلند ؛ کارتشو نشون میده ؛ کارتی که مجوز ورود اون ؛ به همه جاهای مخفی و مهمه ! حتی مجلس !

دو دقیقه بعد ؛ همه دیدن که دم غذاخوریه ؛ هیولا ؛ با دوستای زندانیش میخندیده ؛ وقتی از غذاخوری زندان بیرون میاد و شبنمو میبینه ؛ خشکش میزنه... میره جلو ؛ میگه : سلام عشقم! اما مردک ؛ رنگش پریده بود ؛

اینو بعدا شنیدیم ! میدونسته شبنم ؛ اون ساعت شب بیخود اونجا نیست! تو گوش شبنم میگه : اینجا چه غلطی میکنی؟ شبنم میگه : غلطی که تو یه عمر میکردی!
اسلحه شو در میاره ! هفت تا تیر پشت هم...

اولی واسه مهتاب؛ دوم قاضی نیکان ؛ سوم مادرش که دق کرد ؛ چهارم شهرام ؛ پنجم همه ی زنا و مردایی که هیولا کشت و شکنجه داد ؛ ششم خود شبنم و هفتم ؛ خود وجود نحس هیولا ؛ که به دنیا اومد....

هیولا با دهن باز میمیره....با ناباوری ! شبنمو میگیرن!
میگه: کارم تموم شد!...حالا بکشینم!

اما نمیکشنش! دستور میاد : قرنطینه تیمارستان...ظاهرا یه نفر حامیش بوده!


#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

اشتراک گذاری این داستان به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.این اثر تحت قانون
#کپی_رایت است....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2

برای کسانی که میخواهند , همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتادم
#چیستایثربی

چقدر مونده ؟! شهرام با تعجب پرسید : به چی؟ گفتم: به آخرش !...ظاهرا داریم به آخر ماجرا میرسیم ! گفت: هنوز خیلی مونده به آخرش برسیم !
گفتم : نه...رسیدیم ! شبنم و مهتاب ؛ عشقای زندگی تو هستن ؛ مادرت و خواهر خونده ش...یه روز دختری رو میبینی که شبیه اوناست ؛ با خودت میاریش اینجا ؛ جایی که دست کسی به همه تون نرسه ؛ جایی که رنج کشیدی و بزرگ شدی. من شبنمو ندیدم ؛ ولی میدونم زنده ست؛ مطمینم یه جایی همین نزدیکیهاست؛ مهتاب رو که دیدم ؛ آره ما شبیهیم! یه شباهت احمقانه ی تصادفی! اما به درد تو میخورد ؛ به درد تو و علیرضا ! چراشو نمیدونم...شهرام گفت: پس بذار برات بگم!
دادزدم: نه بسه! کافیه....انقدر میدونم که به زنی ؛ شکل جوونی اونا احتیاج داشتید! و اون زن ؛ من بودم! همه تون همه چیز رو میدونستین به جز من ! چیستا رو نمیدونم!
تو گفتی دوستم داری؛ دروغ گفتی! من برات وجود ندارم....فقط خاطره مادرت و شبنمه که واقعیه ؛ من فقط سایه ی اونام ! یکیشون بچه شو کشته و اون یکی آدم کشته! هر دو اینجان؛ مگه نه؟ نقش من ؛ تو این بازی چی بود؟ گفت: تند میری؛ گفتم :میخوام اصلا از اینجا برم؛ منم با چیستا برمیگردم شهر؛ اون گفت با تو ازدواج نکنم.گفت تا جاییکه میتونم عقب بندازم ! من احمق ؛گوش نکردم؛ پس این بود راز عدد هفت ؟ هفت روز انتظار برای برگشت پدرت به خونه...امروز هفتمین روزه که اینجام! نقشه چیه کاپیتان؟ گفت: من دوستت دارم نلی! دروغ نگفتم ! اما ازت یه کاری میخوام؛ یه خواهش ! گفتم: نگو! دیگه هیچی از من نخواه! گفت:همه ی ما سختی کشیدیم. همه قربانی دادیم. شبنم ؛ بعد از اون ماجرا ؛ توی بخش قرنطینه یه بیمارستان پرت بستری شد ؛ براش تشخیص بیماری روانی دادن ؛ توی دادگاه ؛ اون حتی یه کلمه هم حرف نزد! یه کلمه هم از خودش دفاع نکرد.از اون پونزده سال ؛ هیچی نگفت! انگار ماموریتی داشته و باید انجام میداده...انگار همه ی این پونزده سال در حال انجام ماموریت بوده! دکتر چند بار معاینه ش کرد و گفت: اگه واقعا این قصابه ؛ پونزده سال تو یه اتاق حبسش کرده؛ چرا حرف نمیزنه؟ الان که دیگه هویت قصابه لو رفته ! همه میدونن آدم فروش بوده و شکنجه گر... با جون آدما ؛ دلالی میکرده...چرا شبنم نمیگه که جزو قربانیای اون بوده؟ چرا نمیگه این همه سال چه بلاهایی سرش اومده؟!


دکتر نمیدونست شبنم نمیخواد قربانی باشه! میخواد وانمود کنه که این پونزده سال ؛ در حال انجام یه ماموریت بوده! از نقش قربانی و بدبخت بیزار بود !واژه ی ماموریت رو ؛ توی ذهنش ؛ جایگزین این حبس طولانی کرده بود ! گفتم : چه ماموریتی؟! زندگیش فنا شد که! زندگی اون ؛ مهتاب،حتی تو! گفت: برای همین میخوام تو رو به دوربین ؛ همه چیز رو تعریف کنی! خطاب یه مردم ؛ به جهان....جای هردوشون حرف بزن!...جای هردوشون زندگی کن! زندگی هردوشونو بگو ! اونا حرف نزدن ؛ تو صدای اونا شو ! همه چیز رو بگو ! این تنها دلیلیه که شاید این دو تا زن به خاطرش زنده ان ؛ یه نفر باید همه چیز رو ثبت کنه ! مردم باید بدونن.... حتی اونایی که خودشونو به ندونستن میزنن.....


#او_یک_زن
#قسمت_هشتادم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی

#اینستاگرام_چیستا_یثربی

اشتراک گذاری این داستان ؛ به هر شکل ؛ بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است. این کتاب ؛ تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.
متخلفان در برابر وزارت ارشاد باید پاسخ پس دهند. داستان یک نویسنده را مانند یک عمل حرام ؛ ندزدیم....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
@Chista_Yasrebi
#ادامه_پست_داستان🔼
بخش دوم قسمت 99
#قسمت_نود_و_نه /بخش دوم
#او_یکزن

خواهران روحانی خوشحال بودند که من پدرم را نمیشناسم ؛ انگار میدانستند که با شناختش ؛ رنج میکشم و رسیدنی در کار نیست! آنها مدام به من محبت میکردند و از پیشرفت درسی من تعریف میکردند !...اما من دیگر پدرم را با گذشته اش میشناختم.
چیزی در من ؛ فرق کرده بود ! آنها هم حس کرده بودند که من فرق کرده ام ؛ اما احترامشان به من ؛ هر لحظه ؛ بیشتر میشد.

دیگر داشتم نا امید میشدم ؛ بعد از جنگ ، پدرم ترفیع پیدا کرده بود و رفتن به مقر او ؛ آن هم ؛ توسط یک مسیحی ؛ ممکن نبود....


همیشه منتظر بودم ؛ هر روز ؛ هر لحظه ...که او اول سراغ من بیاید؛ ولی نیامد! روزی چند بار ؛ داستان رستم و سهراب را میخواندم ؛ دیگر تمام شعر را حفظ شده بودم... دلم شکسته بود ؛ داشتم سعی میکردم از او کینه بگیرم !
اما نتوانستم...نشد !

او پدرم بود ؛ مردی که مثل کوه ؛ نستوه و استوار ؛ زیر آن همه شکنجه ی ناجوانمردانه ؛ زنده مانده بود ! او که اسطوره ی هم بندانش بود ! او که زنده ماند ؛ و بعد به خاطر آرمانهایش ؛ به جنگ رفت...و آنجا هم درخشید ! او که عشق مادرم ؛ صدیقه پرورش بود....

او هر که بود ؛ و هر لقبی که داشت؛ اول پدر من بود ! پدر من ؛ خدایش با من یکیست و خداوند عزیز ؛ هردوی ما را ببخشد ؛ اگر به هم ستم کردیم پدرم ! پدر من و پدر همه ی هم نسلانم که به تو و زخمهایت مدیونیم !...

ما ؛ هر دو ؛ هم را دوست داشتیم و داریم ؛ گرچه هرگز نمیتوانیم ؛ این علاقه ی پدر و پسری را جلوی دیگران نشان دهیم ! تو ؛ موقعیتت فرق کرده ، پدر بزرگوارم ... و من ؛ لباس کشیشی به تن دارم!

بازیهای سرنوشت !..اما همیشه ؛ هر جا که باشم پسر اول تو ؛ و فرزند صدیقه پرورش میمانم !
هستم ؛ و خواهم بود....

راه ما ظاهرا از هم جداست ؛ اما نه راه دلمان ! هر دوی ما برای خدایی زنده ایم و میجنگیم ؛ که فقط یکی هست و نیست جز او ...
پسرت ؛ حسین مجیدی!


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_نه/دو بخشه شد.
#بخش_دوم

#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا

این کتاب تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.

#کانال_داستان_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده
@chista_2





https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
دوستان یک شوخی گریه آور :

کانالی که بی اجازه ؛
#او_یکزن را
#بی_اسم_من گذاشته و حتی به دروغ نوشته ؛ من صفحه ام را فروخته ام و احتمالا الان اشباح!!! صفحه ی مرا اداره میکنند! شنیدم پریشب نوشته :

به دلیل
#بد_قولی نویسنده !!! امشب #قسمت_صد_نیامد و معذرت میخواهیم!

ما از خنده ؛ واقعا نمیدانستیم گریه کنیم؟ یا از شدت گریه ؛ بخندیم ؟!

اولا
#قسمت_صد ؛ همان روز بعداز ظهر؛ روی صفحه ی کانال من و همه ی کانالهای پخش کننده ی قصه ی من بود!



؛ و از ساعت چهار بعد از ظهر همان روز ؛ روی کانال من و کانالهای مجاز و فرهنگی دیگر ؛ کلی هم بازدید و بازخورد داشت.


#دوما ؛ باید به این
#ادمین_گرامی بگوییم :
#ببخشید !

نویسنده برای قصه ای که حتی نام نویسنده اش را
#حذف کرده اید! به شما بد قولی کرده و قصه را ساعت چهار بعد از ظهر در کانالش گذاشته ؛ که شما تا دوازده شب ؛ نتوانید یک کپی ساده کنید !

...و متاسفانه ادمین گرامی ؛ این بدقولی برای کانال شما همچنان ادامه خواهد داشت !...تا ابد ؛ در جایی که داوری عادلانه تری در کار است.....


این هم لطفا اعلام کنید که نویسنده ؛ کلا بدقول شده ! یا مرده !

یا چه میدانم..... از دست شما خودکشی کرده است!....


یا کلا از ایران؛ رفته است تا بقیه
#او_یکزن را به شما ندهد !....

و
ناشر طفلکی اش به خاطر شما به دردسر نیفتد...


لطفا همین الان اعلام کنید !


والله این را دیگر ؛ من و ناشرم نشنیده بودیم.....

قصه ای که
#ناشر دارد ؛
#شابک و
#فیپا دارد ؛ و تحت قانون #کپی_رایت است ؛ بی اجازه منتشر میشود ! بی نام نویسنده ؛ روی کانالشان میآید ! بعد خودشان در یک کپی کردن ساده ؛ تنبلی میکنند ؛ قصه را نمیگذارند، به مردم هم میگویند :

نویسنده ای که
#وجود_ندارد
#بد_قول_است!!!!


#نویسنده_ی_مرده_بد_قول_نمیشود! آقای .....


برای شما ؛ نویسنده بد قول نیست ! مرده است!

کانالی که بی اسم و رضایت نویسنده و ناشر ؛ قصه #او_یکزن را میگذارد !

یعنی قصه ی یک #مرده را میگذارد!


و مرده ؛ نه در کار ارزان قیمت خرید و فروش پیج میرود و نه بدقول میشود !

این دیگر
#آخرش است ؛ خودش یک قصه است....حتما باید نوشت....

راستی قرار بود ؛ به قول این کانال ؛ من
#پیج_فروش باشم ؛ حالا چند؟؟؟!!!!!

#چیستایثربی
#نویسنده_مرده
از سرای آخرت خطاب به....وقت داریم!

#او_یکزن

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#مورد_توجه_تاتریهای_شمال کشور و سایر شهرها



من، چیستایثربی ، در کمال صحت عقل! ؛ به هیچکس مجوز متونم را برای اجرا در قایم شهر ، گیلان ، مازندران ،جنوب،شرق ،غرب ،حتی
#تهران نداده ام. متن #زنی_که_تابستان_گذشته رسید ، اریجینال است و قرار است توسط گروه خودم اجرا شود..



از کانالهایتان خبر این اجرا را بردارید!


خیلی کار زشتی کردید که بی اجازه خبر کذب را منتشر کردید!

اگر ادامه دهید نام کانال ، گروه و کارگردان را میاورم و به ارشادتان و
#ارشاد_کل ، ،شکایت رسمی میکنم ....



بخصوص
#قایمشهر که اعلام اجرا کرده !!!


بی اجازه و مجوز من !!! مگر میشود و به قول آن خواننده
#مگر_شوخیست ؟!!





اجرا مجوز کتبی و مهر و امضای مرا میخواهد.

گویا قوانین تاتر ارشاد این کشور را مدام باید به شمایان ، گوشزد کرد که آقایان ،خانمها ،




#کار_بی_مجوز مثل دزدی و بالا رفتن از دیوار خانه ی مردم است ،

حتی بدتر...

چون داعیه ی فرهنگی هم دارید!


و فضای مجازی دیگر نمیگذارد، چون گذشته ،
#پنهانی کار کنید و بلاهایی را که این سالها ، با وقاحت ، بر سر من ، امثال من و سایر نویسنده ها ، به اسم دروغین خیریه و دانشجویی!!!! آوردید ، تکرار کنید !

حتی خیریه و دانشجویی ، مدارک و مجوز میخواهد...


شهر دیوانگان که نیست!


ارشاد محترم
#قایمشهر و سایر شهرها
شما #مسولید.




تا مجوز کتبی با دست خط و مهر خودم را ، ندیدید ، به هیچ وجه
#نباید اجازه ی اجرا صادر کنید!

وگرنه عواقبش را بهتر از من ، میدانید!



#سختگیری ارشاد تهران و خانه ی تاتر در این مورد ، تنها مورد جدیست که دیده ام ...


و البته به آن خوردن و لگد کردن حق الناس هم اضافه کنید ! شرم دارد واقعا...


آنهم برای گروه هنرمندان ، و ارشاد یک استان و شهر !



اینجانب
#چیستا_یثربی ، هیچگونه مجوزی از سال ۹۶ به بعد ، به هیچ گروه تاتری ، اعم از حرفه ای و غیر حرفه ای ، برای اجرا نداده ام!


و هر کاری از من بیاید دزدی و غیر قانونیست !
و قطعا حلال نیست...

و نباید مجوز اجرا بگیرد.


دیگر در برابر این دزدیها ، همچون سی سال گذشته ،

#سکوت_نمیکنم !


لطفا در گروهها و کانالها پخش کنید دوستان من ! بخصوص گروههای تاتری !

یک جا باید مردم ما
، یاد بگیرند ، حتی برای نویسنده ی مرده ،تا سی سال بعد از مرگش ، چیزی به نام
#کپی_رایت و حق مولف وجود دارد ،

چه برسد به نویسنده ی زنده !

چطور خودتان ، در برابر وجدانتان ، شرم نمیکنید؟ اگر چیزی به نام
#وجدان در شما باشد !


گویا از ریختن آبرویتان نمیترسید ، کاش دست کم وجدان داشتید !



ادعای درک هنر ، اصالت زیبایی شناختی و شعور اجتماعی دارید ، آنگاه جلوی چشم خود ما که هنوز نمرده ایم ، سرقت میکنید ؟!

ازسیزده سالگی من تاکنون؟!



...جل الخالق!!!


چقدر باید به شما یاد داد و یاد نمیگیرید !


یاحق
#چیستا_یثربی
کانال رسمی چیستایثربی
بیست و نه دی ماه ۹۶

#چیستایثربی
@chista_yasrebi