#امشب.28
#آبان_نود_وچهار
#جلسه_رونمایی_کتاب_زبان_زنان
#خانه_کتاب_ایران
#در_جمع_بانوان_جلسه
#پس_از_جلسه
#ناگهان_گردهمایی_بانوان_اطرافم
#درباره
#پستچی
#غافلگیری
#جمع_بانوان_کتابخوان
#شور_و_شوق
#داستان_پستچی
#مخاطبان_از_سنین_مختلف
#عکسهای_مراسم_رونمایی
#پستهای_بعدی
#با_حضور_نویسنده_و _ناشر
#در_جمع_بانوان_جلسه
#ناگهان_صحبت_بر_سر_پستچی
#نویسنده_عاشق_مخاطبش_است
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آبان_نود_وچهار
#جلسه_رونمایی_کتاب_زبان_زنان
#خانه_کتاب_ایران
#در_جمع_بانوان_جلسه
#پس_از_جلسه
#ناگهان_گردهمایی_بانوان_اطرافم
#درباره
#پستچی
#غافلگیری
#جمع_بانوان_کتابخوان
#شور_و_شوق
#داستان_پستچی
#مخاطبان_از_سنین_مختلف
#عکسهای_مراسم_رونمایی
#پستهای_بعدی
#با_حضور_نویسنده_و _ناشر
#در_جمع_بانوان_جلسه
#ناگهان_صحبت_بر_سر_پستچی
#نویسنده_عاشق_مخاطبش_است
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
نقد روزنامه
#شهروند
بر
#داستان_پستچی
#چیستایثربی
خسته نباشی چیستا یثربی!
اسما روانخواه پژوهشگر اجتماعی
بعضیوقتها، بعضیآدمها کارهایی را انجام میدهند که لبخندی میزنی و توی دلت میگویی آفرین! همین است. باید همینطور بود. بعضیوقتها، بعضی آدمها کارهایی را انجام میدهند که خیلی از ما حتی دل و جرأت فکرکردن به آن را نداریم. نخستینباری که «پستچی» چیستا یثربی را خواندم، به دلم نشست. فکر میکنم آن زمان قرار نبود دنبالهدار باشد (یا حداقل من اینطور فکر میکردم). با خواندنش فکر میکردی یک داستانکوتاه همهچیتمام را خواندهای. آنروز قصه را از صفحه اینستاگرام یثربی خواندم، بعد گوشی را گذاشتم کنار و به بقیه کارها مشغول شدم. برایم یک زنگ تفریح بود. یک حس خوب که به اندازه ١٠دقیقه بیشتر زمان نمیبرد و تمام میشد. روزها گذشت و بعدتر دیدم که این قصه سر دراز دارد. قسمت دوم، قسمت سوم، قسمت دهم و... دلم نمیخواست هر شب منتظر بنشینم. با خودم گفتم به انتها که رسید همه را یکجا میخوانم، تا دیروز. دیروز که فهمیدم این داستان در قسمت بیستونهم تمام میشود گفتم چه خوب. پس همه را باهم میخوانم. دیروز نمیدانستم با خواندن این داستان چه اتفاقی خواهد افتاد. اما امروز خوب میدانم چه شده: چیزی در دلم تکان خورده است!
خیلیها گفتند این داستان عالی است و خیلیها گفتند یک داستان عاشقانه لطیف است. اما فکر میکنم که این ٢٩ قسمت، تنها یک داستان نیست که به همین راحتیها تمام شود. داستان پستچی چیستا یثربی که خیلیها را با خودش همراه کرد، تنها برای بغضکردن در مقابل سختیهای یک عشق صادقانه و همذاتپنداری ما با شخصیت چیستا یا حاجعلی نیست. حتی در زمانی که این داستان منتشر میشد، افرادی میآمدند و برای نویسنده کامنت میگذاشتند و میگفتند که تا چه حد از خواندن فراری بودند و با این داستانکهای یکدست و دنبالهدار به دنیای پر رمز و راز قصهها وارد شدند (که این امر هم اتفاق خوب و ارزشمندی است، آن هم در کسادی زمان مطالعه در میان ما). اما اعجاز کار یثربی در جای دیگری هم خود را نشان میدهد: این داستان یک روایت واقعی است. یک روایت از زندگی خود نویسنده. دل و جرأت نویسنده برای این خودافشایی کمنظیر و قابلتامل است.
تأکید نویسنده بر واقعیبودن این داستان و کامنتهای با محبت و بیمحبتی که خوانندگان برای او مینویسند؛ نشان میدهد خودافشایی و شرح روایتهای واقعی تا چه حد میتواند در جامعه ما محل توهین و آزار باشد و چیستا یثربی محکم و قاطع به حرفزدن ادامه میدهد بدون اینکه از قضاوتشدن بترسد. ما درمقابل نویسنده موردعلاقهمان نشستهایم و او به خوانندگانش اعتماد میکند و حرفهای دلش را میریزد روی دایره. چیستا یثربی اعتماد داشتن به دیگران را به ما نشان میدهد (هر چند که ما گاهیاوقات شنوندگان خوبی برای حرفهایش نبودهایم)، او قدرت داشتن در نمایان ساختن تصویر واقعی از خود - حتی اگر مورد قبول دیگران واقع نشود- را به ما نشان میدهد و اینجاست که چیزی در دلم تکان میخورد. او خودش را تمامقد و فارغ از نقابهای گوناگون به معرفی میکند. کاری که کمتر کسی از ما حاضر است انجام دهد. واقعیت این است که ما همیشه به دنبال تأیید دیگران هستیم و کمتر شجاعت روبهروشدن با خود واقعیمان را داریم و این امر تا کجاها که نمیتواند محل آسیب شود!
او داوطلب نشاندادن یک زندگی واقعی میشود، هر چند بهایش توهینها و بیمحبتیهای شنوندگان و خوانندگان قصههایش باشد. از دیشب که داستان پستچی را خواندم لبریز هیجان شدهام از این همه جسارت و قدرت؛ وقتی فکر میکنم که من در کوچکترین کارها هم خود واقعیام را نشان نمیدهم، چه برسد به اینکه روایتهای عاشقانه را بلند بلند بخوانم.
چیستا یثربی، داوطلب نمایش یک زندگی واقعی... خسته نباشی! «چهارده ساله که بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگیام، برای نامههای سفارشی میرفت. تمام روز گرسنگی میکشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم میفرستادم که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود...»
#داستان_پستجی
#روزنامه_شهروند
#آبان_نود_و_چهار
#اسما_روانخواه
#پژوهشگر_اجتماعی
#نقد
#پستچی
#کتاب
#شماره_718
#روزنامه_شهروند
@chista_yasrebi
#شهروند
بر
#داستان_پستچی
#چیستایثربی
خسته نباشی چیستا یثربی!
اسما روانخواه پژوهشگر اجتماعی
بعضیوقتها، بعضیآدمها کارهایی را انجام میدهند که لبخندی میزنی و توی دلت میگویی آفرین! همین است. باید همینطور بود. بعضیوقتها، بعضی آدمها کارهایی را انجام میدهند که خیلی از ما حتی دل و جرأت فکرکردن به آن را نداریم. نخستینباری که «پستچی» چیستا یثربی را خواندم، به دلم نشست. فکر میکنم آن زمان قرار نبود دنبالهدار باشد (یا حداقل من اینطور فکر میکردم). با خواندنش فکر میکردی یک داستانکوتاه همهچیتمام را خواندهای. آنروز قصه را از صفحه اینستاگرام یثربی خواندم، بعد گوشی را گذاشتم کنار و به بقیه کارها مشغول شدم. برایم یک زنگ تفریح بود. یک حس خوب که به اندازه ١٠دقیقه بیشتر زمان نمیبرد و تمام میشد. روزها گذشت و بعدتر دیدم که این قصه سر دراز دارد. قسمت دوم، قسمت سوم، قسمت دهم و... دلم نمیخواست هر شب منتظر بنشینم. با خودم گفتم به انتها که رسید همه را یکجا میخوانم، تا دیروز. دیروز که فهمیدم این داستان در قسمت بیستونهم تمام میشود گفتم چه خوب. پس همه را باهم میخوانم. دیروز نمیدانستم با خواندن این داستان چه اتفاقی خواهد افتاد. اما امروز خوب میدانم چه شده: چیزی در دلم تکان خورده است!
خیلیها گفتند این داستان عالی است و خیلیها گفتند یک داستان عاشقانه لطیف است. اما فکر میکنم که این ٢٩ قسمت، تنها یک داستان نیست که به همین راحتیها تمام شود. داستان پستچی چیستا یثربی که خیلیها را با خودش همراه کرد، تنها برای بغضکردن در مقابل سختیهای یک عشق صادقانه و همذاتپنداری ما با شخصیت چیستا یا حاجعلی نیست. حتی در زمانی که این داستان منتشر میشد، افرادی میآمدند و برای نویسنده کامنت میگذاشتند و میگفتند که تا چه حد از خواندن فراری بودند و با این داستانکهای یکدست و دنبالهدار به دنیای پر رمز و راز قصهها وارد شدند (که این امر هم اتفاق خوب و ارزشمندی است، آن هم در کسادی زمان مطالعه در میان ما). اما اعجاز کار یثربی در جای دیگری هم خود را نشان میدهد: این داستان یک روایت واقعی است. یک روایت از زندگی خود نویسنده. دل و جرأت نویسنده برای این خودافشایی کمنظیر و قابلتامل است.
تأکید نویسنده بر واقعیبودن این داستان و کامنتهای با محبت و بیمحبتی که خوانندگان برای او مینویسند؛ نشان میدهد خودافشایی و شرح روایتهای واقعی تا چه حد میتواند در جامعه ما محل توهین و آزار باشد و چیستا یثربی محکم و قاطع به حرفزدن ادامه میدهد بدون اینکه از قضاوتشدن بترسد. ما درمقابل نویسنده موردعلاقهمان نشستهایم و او به خوانندگانش اعتماد میکند و حرفهای دلش را میریزد روی دایره. چیستا یثربی اعتماد داشتن به دیگران را به ما نشان میدهد (هر چند که ما گاهیاوقات شنوندگان خوبی برای حرفهایش نبودهایم)، او قدرت داشتن در نمایان ساختن تصویر واقعی از خود - حتی اگر مورد قبول دیگران واقع نشود- را به ما نشان میدهد و اینجاست که چیزی در دلم تکان میخورد. او خودش را تمامقد و فارغ از نقابهای گوناگون به معرفی میکند. کاری که کمتر کسی از ما حاضر است انجام دهد. واقعیت این است که ما همیشه به دنبال تأیید دیگران هستیم و کمتر شجاعت روبهروشدن با خود واقعیمان را داریم و این امر تا کجاها که نمیتواند محل آسیب شود!
او داوطلب نشاندادن یک زندگی واقعی میشود، هر چند بهایش توهینها و بیمحبتیهای شنوندگان و خوانندگان قصههایش باشد. از دیشب که داستان پستچی را خواندم لبریز هیجان شدهام از این همه جسارت و قدرت؛ وقتی فکر میکنم که من در کوچکترین کارها هم خود واقعیام را نشان نمیدهم، چه برسد به اینکه روایتهای عاشقانه را بلند بلند بخوانم.
چیستا یثربی، داوطلب نمایش یک زندگی واقعی... خسته نباشی! «چهارده ساله که بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگیام، برای نامههای سفارشی میرفت. تمام روز گرسنگی میکشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم میفرستادم که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود...»
#داستان_پستجی
#روزنامه_شهروند
#آبان_نود_و_چهار
#اسما_روانخواه
#پژوهشگر_اجتماعی
#نقد
#پستچی
#کتاب
#شماره_718
#روزنامه_شهروند
@chista_yasrebi
چیستا یثربی در گفتوگو با برنامه «آبان»:
هرگز پیشنهاد صیغه قبول نکردم/ هیچ ویژگی زنانه ندارم/ زن تنها امنیت ندارد
چیستا یثربی نویسنده و کارگردان تئاتر با حضوردرسومین قسمت برنامه «آبان» که به طور اختصاصی از سایت «آپارت» پخش میشود از رازهای زندگی خصوصی و حرفهای خود گفت.
او در این برنامه که یکی از جنجالیترین برنامههای «آبان» خواهد بود به وضعیت زنان در ایران اشاره کرده و گفت: «زن تنها امنیت ندارد مگر اینکه ازخودش دفاع کند. زنهای تنهای خیلی هم تنها نیستند. برای اینکه مرد بالا سرم نیست نمیتوانم حق و حقوق خود را بگیرم.» آزاده نامداری مجری برنامه درباره زندگی شخصی این نویسنده زن هم با او گفتوگو کرد که گزیدهای از صحبتهای یثربی در اینباره از این قرار است: «متاسفانه چیستا پستچی شدم... هیچ ویژگی زنانه ندارم... به شدت سنتشکن هستم، به شدت هایپراکتیو هستم... مدتی برای بیبیسی کار میکردم... پاشنه آشیلم مادرى ام است... من هرگز پیشنهاد صیغه قبول نکردم... مرد نه فرامرد هستم...»
برنامه «آبان» برنامهای درباره زنان است که به گفتوگو با شخصیتهای زن معاصر در عرصههای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و هنری، ورزشی و علمی و... میپردازد. این برنامه به کارگردانی مهرداد شاملو و بهروز داوودی روزهای شنبه روی سایت آپارات قرار میگیرد.
«آنتن استودیو» تهیهکننده، مهدیا عابدی سردبیر و کتایون کیخسروی مشاور رسانهای برنامه «آبان» هستند.
#آبان
#آپارات
هرگز پیشنهاد صیغه قبول نکردم/ هیچ ویژگی زنانه ندارم/ زن تنها امنیت ندارد
چیستا یثربی نویسنده و کارگردان تئاتر با حضوردرسومین قسمت برنامه «آبان» که به طور اختصاصی از سایت «آپارت» پخش میشود از رازهای زندگی خصوصی و حرفهای خود گفت.
او در این برنامه که یکی از جنجالیترین برنامههای «آبان» خواهد بود به وضعیت زنان در ایران اشاره کرده و گفت: «زن تنها امنیت ندارد مگر اینکه ازخودش دفاع کند. زنهای تنهای خیلی هم تنها نیستند. برای اینکه مرد بالا سرم نیست نمیتوانم حق و حقوق خود را بگیرم.» آزاده نامداری مجری برنامه درباره زندگی شخصی این نویسنده زن هم با او گفتوگو کرد که گزیدهای از صحبتهای یثربی در اینباره از این قرار است: «متاسفانه چیستا پستچی شدم... هیچ ویژگی زنانه ندارم... به شدت سنتشکن هستم، به شدت هایپراکتیو هستم... مدتی برای بیبیسی کار میکردم... پاشنه آشیلم مادرى ام است... من هرگز پیشنهاد صیغه قبول نکردم... مرد نه فرامرد هستم...»
برنامه «آبان» برنامهای درباره زنان است که به گفتوگو با شخصیتهای زن معاصر در عرصههای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و هنری، ورزشی و علمی و... میپردازد. این برنامه به کارگردانی مهرداد شاملو و بهروز داوودی روزهای شنبه روی سایت آپارات قرار میگیرد.
«آنتن استودیو» تهیهکننده، مهدیا عابدی سردبیر و کتایون کیخسروی مشاور رسانهای برنامه «آبان» هستند.
#آبان
#آپارات
پیشنهادهای #آپارات
#پر_بازدیدها
خوشبختانه مصاحبه ی آبان ما هم ؛ جزو آن است.....
سومین روز پیاپی....
یک خسته نباشید بلند برای همه ی دست اندر کاران برنامه
#آبان این هفته که گذشت...
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#پر_بازدیدها
خوشبختانه مصاحبه ی آبان ما هم ؛ جزو آن است.....
سومین روز پیاپی....
یک خسته نباشید بلند برای همه ی دست اندر کاران برنامه
#آبان این هفته که گذشت...
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
در تاك شوي #آبان، همين حالا گفتگوت رو مي ديدم...خواستم بگم شهامتت قابل تحسينه...شكر براي بودنت و براي قدرت دروني ت...زنده باشي و پاينده رفيق.
شبنم مقدمی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#شبنم_مقدمی
شبنم مقدمی عزیز ؛ بازیگر توانمند ؛ دوست دوران جوانی من تاکنونه....
در نمایشنامه های من ، بسیار عالی بازی کرده و کلا در زندگی و بازی ؛ انسان و بانوی توانمندیه... و حتما میدونید که در فیلمها و سریالهایی که بازی کرده ؛ بارها جایزه گرفته....در
#سریال_مدینه شبانه بهش زنگ زدم و از بازی فوق العاده ش در نقش مادر واقعی پسر فیلم ؛ لذت بردم.... و به دخترم گفتم :
#بازی_یعنی_این!
پیام شبنم جان ؛ در سحرگاه امروز ؛ برای من یک نشانه است.
#نشانه_ی_لطف_دوستان
از سمت خدا و
#تسلیم_نشدن
و
#ادامه_دادن
مرسی شبنم جان.... خودت میدونی چه حسی بهت دارم....
#چیستایثربی
شبنم مقدمی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#شبنم_مقدمی
شبنم مقدمی عزیز ؛ بازیگر توانمند ؛ دوست دوران جوانی من تاکنونه....
در نمایشنامه های من ، بسیار عالی بازی کرده و کلا در زندگی و بازی ؛ انسان و بانوی توانمندیه... و حتما میدونید که در فیلمها و سریالهایی که بازی کرده ؛ بارها جایزه گرفته....در
#سریال_مدینه شبانه بهش زنگ زدم و از بازی فوق العاده ش در نقش مادر واقعی پسر فیلم ؛ لذت بردم.... و به دخترم گفتم :
#بازی_یعنی_این!
پیام شبنم جان ؛ در سحرگاه امروز ؛ برای من یک نشانه است.
#نشانه_ی_لطف_دوستان
از سمت خدا و
#تسلیم_نشدن
و
#ادامه_دادن
مرسی شبنم جان.... خودت میدونی چه حسی بهت دارم....
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_وان
گاهی آدم دوست ندارد راجع به چیزی صحبت کند....گاهی دوست دارد...
ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....
کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...
هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...
#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....
اما شروعش تابستان 86 بود....
دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...
در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...
که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...
کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....
نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...
عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...
به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !
همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...
و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !
سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....
باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....
نمیتوانم به کسی بگویم ....
نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...
بس است !
هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...
امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.
دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...
جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...
یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...
ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...
صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....
من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....
مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...
#یاعلی !
که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....
کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...
هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...
#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....
اما شروعش تابستان 86 بود....
دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...
در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...
که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...
کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....
نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...
عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...
به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !
همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...
و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !
سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....
باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....
نمیتوانم به کسی بگویم ....
نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...
بس است !
هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...
امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.
دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...
جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...
یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...
ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...
صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....
من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....
مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...
#یاعلی !
که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستا_وان
گاهی آدم دوست ندارد راجع به چیزی صحبت کند....گاهی دوست دارد...
ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....
کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...
هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...
#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....
اما شروعش تابستان 86 بود....
دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...
در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...
که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...
کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....
نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...
عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...
به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !
همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...
و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !
سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....
باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....
نمیتوانم به کسی بگویم ....
نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...
بس است !
هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...
امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.
دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...
جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...
یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...
ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...
صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....
من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....
مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...
#یاعلی !
که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....
کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...
هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...
#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....
اما شروعش تابستان 86 بود....
دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...
در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...
که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...
کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....
نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...
عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...
به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !
همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...
و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !
سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....
باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....
نمیتوانم به کسی بگویم ....
نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...
بس است !
هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...
امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.
دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...
جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...
یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...
ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...
صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....
من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....
مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...
#یاعلی !
که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
دیدن فیلم
#رگ_خواب خیلی چیزها را در من زنده کرد. نه به خاطر خود فیلم...به دلایل دیگر !
به خاطر
خاطراتی از گذشته ی دور ، خیلی دور.
خیلی جوان بودم ،
مثل خود
#کورش_تهامی.
یادم است که صدای خوبی داشت و دف میزد، ولی تاحالا، تاتر بازی نکرده بود.
رییس واحد تاتر درمانی بهزیستی بودم ، تازه نمایش
#جمعه_دم_غروب را نوشته بودم و دنبال بازیگر مرد، میگشتم.....
و انگار خودش بود.
چون باید در جاهایی از کار میخواند و دف میزد و او برای نقش کار من ، عالی بود! همه جا تیتر زدند :
#اولین_تاتر_پست_مدرن_ایرانی!
خیلیها هم ، نفهمیدند و فحشمان دادند، اما کار در جشنواره دیده شد! و مردم و خارجیها خوششان آمد و همین مهم بود و کافی!
چون چهار ماه تمرین کرده بودیم ،
و درست یکهفته ، قبل از جشنواره ،
سر خیابان ویلای تهران ، یک موتور باسرنشینان دو ترکه، مغز بنده را نزدیک پیاده رو له کرد!
هجده بخیه ی سر...در رفتگی دست. عکسبرداری و
اسکنهای مدام و اشکهای من ، به خاطر نزدیکی جشنواره ی فجر ، دوندگیهای
پدرم...
عیادت
#ناگهانی ، دسته جمعی تاتریها از من در بیمارستان
#آبان وجیغ من چون روسری ام را پیدا نمیکردم!
و آنهمه مرد تاتری بینشان بود! ترسیدم فردا برایم پرونده ی اخلاقی درست کنند!
و نگرانی بازیگرانم که حالا که مغز چیستا له شده ، جشنواره ی فجر چه میشود؟!
و با این همه تمرین ،
بدون کارگردان ،میرسیم ؟!
رسیدیم! ...
باسر شکسته ، تمرین کردن خوش است.
"از گلوی من دستاتو بردار !
سخت عاشق بودم آن موقع !
مثل غریقی ، که به آخرین تکه ی چوب،چسبیده باشد.
عشق من، تاتر دوست نداشت.هرگز به تمرینها سر نمیزد.علی!
اوج بحران بوسنی بود. ۷۳...
دیگر دور شده بودیم!
۷۴ رسید ....از ازدواج با خودش، نا امیدم کرده بود.... آخر سال ازدواج کردم . با دیگری .... یک غریبه
کاش ازدواج نمیکردم ... و ۷۵ ، باردار....
در حال دویدن بین سالنهای تاتر و سینما ... نمایش سرخ سوزان ، در فجر ، هفت جایزه ی اصلی را گرفت ... و داور بخش منتقدان سینمای فجر شده بودم !
چند نفر دیگر هم ، درفیلم
"رگ خواب" هستند ، که برایم روزهای گذشته را ورق میزنند.
یکی
#لیلا_موسوی ، که نقش خانم پولدار رییس رستوران را بازی میکرد ،
همان که با کامران"کورش تهامی" ، جلوی چشم ناباور لیلا ، به سفر خارج رفت....
و آخر فیلم ، آن همه فحش و ناسزای آبدار ، به کامران "کورش تهامی"داد ،
و از رستوران بیرونش کرد، ودل ما را هم بخاطر ظلمی که به لیلا شد، خنک کرد،
یادم است سالها پیش....در تاتر ، لیلا موسوی را میدیدم ،
چقدر زیبا بود و کم سن!
آن روزهای شور وشیدایی من... همیشه قرار بود در کارم بازی کند که نشد !
عاشق گیسوان موجدار و بور
این دختر بودم،
تعجب نمیکردم وقتی تمام پسران تاتر ، او را که میدیدند ، فلج میشدند!
انگار برق ، ناگهان ، آنها را میگرفت!
زیبایی و معصومیت باهم ، قدرت شگفت انگیزی دارد!
و آخری!
کف زمین نشسته بودم با شکم گنده!
بهمن بود و جشنواره ی فیلم فجر!
هفت ماهه بودم !
هیات مدیره ی منتقدان خانه سینما و داور بخش منتقدان سینما بودم.
جای نشستن نبود ، با شکم بزرگم، روی زمین سینما نشستم ، برای دیدن فیلم
#لیلا،کار
#مهر_جویی، و اولین کار جدی لیلا حاتمی جوان ! که تازه پدر از دست داده بود.
داور بودم و باید کار را
میدیدم.
روی زمین نشستن در سینماهای فجر ، دیگر عادتم شده بود. دستی به پشتم خورد.
"خانم یثربی بلند شو! بشین جای من، به شکمت فشارمیاد! "
#آنتونیا_شرکا بود، منتقد و مترجم ، که بعدها ، دوست صمیمی شدیم.
چقدر آن زمان ، دوستیها واقعی بود، و آخر فیلم رفتم به لیلا حاتمی "خسته نباشید " بگویم ، دورش شلوغ بود.
شکم مرا که دید ، خودش جلو آمد. حرفی نزدیم ،
فقط بغلش کردم ، بغضی گلویم را
میفشرد! همه فکرکردند به خاطر فیلم است.
به خاطر شعر
#قیصر بود !
دکتر قیصر امین پور #استادم....
کلام جاودانه اش در موسیقی فیلم لیلا. با صدای افتخاری .
"ای نامت به هر زبان جاری...
کلامش در سینما و جان من ،
می پیچید
ای نامت از دل و جان در همه جا به هر زبان جاری است
عطر پاک نفست سبز و رها از آسمان جاری است
نور یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاری است
تو نسیم خوش نفسی من کویر خار و خسم
گر به فریادم نرسی من چو مرغی در قفسم
تو با منی اما ، من از خودم دورم
چو قطره از دریا ، من از تو مهجورم....
و گذشت....
بلند شو چیستا
۱۳۹۷ نزدیک است ....
#چیستا_یثربی
#برگرفته از آخرین پست
#اینستاگرام رسمی من
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#رگ_خواب خیلی چیزها را در من زنده کرد. نه به خاطر خود فیلم...به دلایل دیگر !
به خاطر
خاطراتی از گذشته ی دور ، خیلی دور.
خیلی جوان بودم ،
مثل خود
#کورش_تهامی.
یادم است که صدای خوبی داشت و دف میزد، ولی تاحالا، تاتر بازی نکرده بود.
رییس واحد تاتر درمانی بهزیستی بودم ، تازه نمایش
#جمعه_دم_غروب را نوشته بودم و دنبال بازیگر مرد، میگشتم.....
و انگار خودش بود.
چون باید در جاهایی از کار میخواند و دف میزد و او برای نقش کار من ، عالی بود! همه جا تیتر زدند :
#اولین_تاتر_پست_مدرن_ایرانی!
خیلیها هم ، نفهمیدند و فحشمان دادند، اما کار در جشنواره دیده شد! و مردم و خارجیها خوششان آمد و همین مهم بود و کافی!
چون چهار ماه تمرین کرده بودیم ،
و درست یکهفته ، قبل از جشنواره ،
سر خیابان ویلای تهران ، یک موتور باسرنشینان دو ترکه، مغز بنده را نزدیک پیاده رو له کرد!
هجده بخیه ی سر...در رفتگی دست. عکسبرداری و
اسکنهای مدام و اشکهای من ، به خاطر نزدیکی جشنواره ی فجر ، دوندگیهای
پدرم...
عیادت
#ناگهانی ، دسته جمعی تاتریها از من در بیمارستان
#آبان وجیغ من چون روسری ام را پیدا نمیکردم!
و آنهمه مرد تاتری بینشان بود! ترسیدم فردا برایم پرونده ی اخلاقی درست کنند!
و نگرانی بازیگرانم که حالا که مغز چیستا له شده ، جشنواره ی فجر چه میشود؟!
و با این همه تمرین ،
بدون کارگردان ،میرسیم ؟!
رسیدیم! ...
باسر شکسته ، تمرین کردن خوش است.
"از گلوی من دستاتو بردار !
سخت عاشق بودم آن موقع !
مثل غریقی ، که به آخرین تکه ی چوب،چسبیده باشد.
عشق من، تاتر دوست نداشت.هرگز به تمرینها سر نمیزد.علی!
اوج بحران بوسنی بود. ۷۳...
دیگر دور شده بودیم!
۷۴ رسید ....از ازدواج با خودش، نا امیدم کرده بود.... آخر سال ازدواج کردم . با دیگری .... یک غریبه
کاش ازدواج نمیکردم ... و ۷۵ ، باردار....
در حال دویدن بین سالنهای تاتر و سینما ... نمایش سرخ سوزان ، در فجر ، هفت جایزه ی اصلی را گرفت ... و داور بخش منتقدان سینمای فجر شده بودم !
چند نفر دیگر هم ، درفیلم
"رگ خواب" هستند ، که برایم روزهای گذشته را ورق میزنند.
یکی
#لیلا_موسوی ، که نقش خانم پولدار رییس رستوران را بازی میکرد ،
همان که با کامران"کورش تهامی" ، جلوی چشم ناباور لیلا ، به سفر خارج رفت....
و آخر فیلم ، آن همه فحش و ناسزای آبدار ، به کامران "کورش تهامی"داد ،
و از رستوران بیرونش کرد، ودل ما را هم بخاطر ظلمی که به لیلا شد، خنک کرد،
یادم است سالها پیش....در تاتر ، لیلا موسوی را میدیدم ،
چقدر زیبا بود و کم سن!
آن روزهای شور وشیدایی من... همیشه قرار بود در کارم بازی کند که نشد !
عاشق گیسوان موجدار و بور
این دختر بودم،
تعجب نمیکردم وقتی تمام پسران تاتر ، او را که میدیدند ، فلج میشدند!
انگار برق ، ناگهان ، آنها را میگرفت!
زیبایی و معصومیت باهم ، قدرت شگفت انگیزی دارد!
و آخری!
کف زمین نشسته بودم با شکم گنده!
بهمن بود و جشنواره ی فیلم فجر!
هفت ماهه بودم !
هیات مدیره ی منتقدان خانه سینما و داور بخش منتقدان سینما بودم.
جای نشستن نبود ، با شکم بزرگم، روی زمین سینما نشستم ، برای دیدن فیلم
#لیلا،کار
#مهر_جویی، و اولین کار جدی لیلا حاتمی جوان ! که تازه پدر از دست داده بود.
داور بودم و باید کار را
میدیدم.
روی زمین نشستن در سینماهای فجر ، دیگر عادتم شده بود. دستی به پشتم خورد.
"خانم یثربی بلند شو! بشین جای من، به شکمت فشارمیاد! "
#آنتونیا_شرکا بود، منتقد و مترجم ، که بعدها ، دوست صمیمی شدیم.
چقدر آن زمان ، دوستیها واقعی بود، و آخر فیلم رفتم به لیلا حاتمی "خسته نباشید " بگویم ، دورش شلوغ بود.
شکم مرا که دید ، خودش جلو آمد. حرفی نزدیم ،
فقط بغلش کردم ، بغضی گلویم را
میفشرد! همه فکرکردند به خاطر فیلم است.
به خاطر شعر
#قیصر بود !
دکتر قیصر امین پور #استادم....
کلام جاودانه اش در موسیقی فیلم لیلا. با صدای افتخاری .
"ای نامت به هر زبان جاری...
کلامش در سینما و جان من ،
می پیچید
ای نامت از دل و جان در همه جا به هر زبان جاری است
عطر پاک نفست سبز و رها از آسمان جاری است
نور یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاری است
تو نسیم خوش نفسی من کویر خار و خسم
گر به فریادم نرسی من چو مرغی در قفسم
تو با منی اما ، من از خودم دورم
چو قطره از دریا ، من از تو مهجورم....
و گذشت....
بلند شو چیستا
۱۳۹۷ نزدیک است ....
#چیستا_یثربی
#برگرفته از آخرین پست
#اینستاگرام رسمی من
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi