#شیداوصوفی #قسمت_چهل_و_هشتم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
گفتم: اینا رو از کجا فهمیدی؟ گفت: نپرس؛ فقط معامله کن! شناسنامه دومت جعلیه، یه وکیل زبده جورش کرده؛ هیچکی نمیفهمه، هیچوقت! بمانی هم هیچی ازت نمیخواد؛ هیچوقت نمیبینیش! منصور سرفه ای کرد و گفت:کاش همون موقع به شلاق می بستمش؛ اما گول زبون چربشو خوردم؛ نشونی سمانه رو گرفتم. اونقدر آدم داشتم که یا بخرنش یا از اون خونه بدزدنش.... هفته بعد، تو شهر با بمانی عقد کردم؛ با شناسنامه جعلی عین اصل! نمیدونم این پسر سیزده ساله، چقدر پول داده بود که این شناسنامه رو بگیره. توش سنم ده سال بزرگتر بود؛ بقیه چیزاش ، درست بود. با خودم گفتم: یه عقد ساده و پنهانی، بعدش میرم پیش سمانه، همین بود؛ مگه نه بمانی؟ بمانی دستش را روی صورتش گذاشت؛ انگار نمیخواست چیزی را به یاد بیاورد. منصور گفت: نمیدونم اردشیر به بمانی چی گفته بود که با این ازدواج موافقت کرده بود.... شاید با ازدواج با من، دیگه خیلی حس شرمندگی نمیکرد؛مردی که واقعا شادی و جوانی او را دزدیده بود ! این یه راز بود. زنم آخر همون ماه زایید؛ یه دختر دیگه! باز وارثی در کار نبود! علی گفت: اسمش چی بود؟ اسم دختر دومت جایی ثبت نشده! گفت : "بهار"! ثبت نکردم، چون بهار، عادی نبود!... هیچکس نباید می دیدش؛ مریض بود. گفتم: چه مریضی ای؟ جواب نداد؛ گفت: سمانه رو خریدیم؛ براش خونه گرفتم. کم کم با دیدن زنای بدبختی عین خودش، به فکر خیریه افتاد؛ کمکش کردم خیریه شو بزنه، اما اصلا نمیشد جلوش، حرف ازدواج دوم یا حتی صیغه زد؛ خاطره بابام و اون شب برفی یادش نمیرفت. خواستم فقط دوستش بمونم تا بدونه من دست کم، دیگه بش زور نمیگم! تازه بابام زنده بود؛ اگه میفهمید سمانه رو نجات دادم، این بار دیگه میکشتش! برای ارباب کاری نداشت مرگو تصادفی نشون بده! من هیچوقت به سمانه دست نزدم؛ اونم نخواست؛ دوست هم موندیم. بمانی رو هم دیگه ندیدم. مشکاتم از ترسش در رفته بود؛ هنوز آلمان بود؛ مطمئن بودم درسی نمیخونه؛ خلاف میکنه! اما دیگه فراموشش کرده بودم. جریان دخترمریضمو باید از همه پنهان میکردم؛ اما اردشیر هفت خط فهمیده بود! چیزی نمی گفت؛ میدونستم گذاشته برای روز مبادا، گفتم: چی رو؟ مریضی دخترتو؟ گفت: کاش فقط این بود؛ من نمیتونم به شما بگم منو وادار به چه کاری کرد! چهارده سالش بود؛ تو عمرم شیادی عین اون ندیده بودم؛ من به هیچکس نگفتم... حالام اگه بفهمه با شما حرف زدم، خب میدونید که من قانونا مرده حساب میام! کشتن یه مرده ، جرمی نیست! نقشه اون و مشکات روباه بود؛ در همین لحظه، ناگهان در باز شد؛ همه ترسیدیم؛ فکر کردم اردشیره !... صوفی بود! گفت: به به همه جمعن، مهمون نمیخواین؟ گوش کن منصور! من حتی به حاج علی، هیچی نگفتم؛ اما امشب یا خودت میگی یا من همه چیزو میگم؛ دست همه ما کثیفه، پس بیخود نشوریمش؛ پاک نمیشه!
.... تا اردشیر از سفر نیومده، تموم شه!... باید تموم شه !
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
گفتم: اینا رو از کجا فهمیدی؟ گفت: نپرس؛ فقط معامله کن! شناسنامه دومت جعلیه، یه وکیل زبده جورش کرده؛ هیچکی نمیفهمه، هیچوقت! بمانی هم هیچی ازت نمیخواد؛ هیچوقت نمیبینیش! منصور سرفه ای کرد و گفت:کاش همون موقع به شلاق می بستمش؛ اما گول زبون چربشو خوردم؛ نشونی سمانه رو گرفتم. اونقدر آدم داشتم که یا بخرنش یا از اون خونه بدزدنش.... هفته بعد، تو شهر با بمانی عقد کردم؛ با شناسنامه جعلی عین اصل! نمیدونم این پسر سیزده ساله، چقدر پول داده بود که این شناسنامه رو بگیره. توش سنم ده سال بزرگتر بود؛ بقیه چیزاش ، درست بود. با خودم گفتم: یه عقد ساده و پنهانی، بعدش میرم پیش سمانه، همین بود؛ مگه نه بمانی؟ بمانی دستش را روی صورتش گذاشت؛ انگار نمیخواست چیزی را به یاد بیاورد. منصور گفت: نمیدونم اردشیر به بمانی چی گفته بود که با این ازدواج موافقت کرده بود.... شاید با ازدواج با من، دیگه خیلی حس شرمندگی نمیکرد؛مردی که واقعا شادی و جوانی او را دزدیده بود ! این یه راز بود. زنم آخر همون ماه زایید؛ یه دختر دیگه! باز وارثی در کار نبود! علی گفت: اسمش چی بود؟ اسم دختر دومت جایی ثبت نشده! گفت : "بهار"! ثبت نکردم، چون بهار، عادی نبود!... هیچکس نباید می دیدش؛ مریض بود. گفتم: چه مریضی ای؟ جواب نداد؛ گفت: سمانه رو خریدیم؛ براش خونه گرفتم. کم کم با دیدن زنای بدبختی عین خودش، به فکر خیریه افتاد؛ کمکش کردم خیریه شو بزنه، اما اصلا نمیشد جلوش، حرف ازدواج دوم یا حتی صیغه زد؛ خاطره بابام و اون شب برفی یادش نمیرفت. خواستم فقط دوستش بمونم تا بدونه من دست کم، دیگه بش زور نمیگم! تازه بابام زنده بود؛ اگه میفهمید سمانه رو نجات دادم، این بار دیگه میکشتش! برای ارباب کاری نداشت مرگو تصادفی نشون بده! من هیچوقت به سمانه دست نزدم؛ اونم نخواست؛ دوست هم موندیم. بمانی رو هم دیگه ندیدم. مشکاتم از ترسش در رفته بود؛ هنوز آلمان بود؛ مطمئن بودم درسی نمیخونه؛ خلاف میکنه! اما دیگه فراموشش کرده بودم. جریان دخترمریضمو باید از همه پنهان میکردم؛ اما اردشیر هفت خط فهمیده بود! چیزی نمی گفت؛ میدونستم گذاشته برای روز مبادا، گفتم: چی رو؟ مریضی دخترتو؟ گفت: کاش فقط این بود؛ من نمیتونم به شما بگم منو وادار به چه کاری کرد! چهارده سالش بود؛ تو عمرم شیادی عین اون ندیده بودم؛ من به هیچکس نگفتم... حالام اگه بفهمه با شما حرف زدم، خب میدونید که من قانونا مرده حساب میام! کشتن یه مرده ، جرمی نیست! نقشه اون و مشکات روباه بود؛ در همین لحظه، ناگهان در باز شد؛ همه ترسیدیم؛ فکر کردم اردشیره !... صوفی بود! گفت: به به همه جمعن، مهمون نمیخواین؟ گوش کن منصور! من حتی به حاج علی، هیچی نگفتم؛ اما امشب یا خودت میگی یا من همه چیزو میگم؛ دست همه ما کثیفه، پس بیخود نشوریمش؛ پاک نمیشه!
.... تا اردشیر از سفر نیومده، تموم شه!... باید تموم شه !
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
اتاق دور سرم میچرخید ؟ یا سوار ترن هوایی در شهر بازی بودم ؟ چرا آدمها را مثل لکه های نور میدیدم؟! تکه تکه؛ واژگونه ؛بی چشم و دست و پا...می آمدند و میرفتند... با جسم من کار داشتند ؛ انگار جسمم ؛ مال خودم نبود. بازیچه ی دست آنها بود؛ یکی سوزنی را در دستم فرو میکرد؛ دیگری لوله ای در بینی ام میگذاشت و سومی ؛ ضربه روی زانوهایم میزد. باز همه جا سفید بود....آخرین سپیدی که یادم مانده بود؛ بالای کوه با شهرام بود ؛ چه برف بکر و دست نخورده ای بود آن بالا......مثل رختخواب نوزاد یکروزه...چقدر دور بود؛ کی بود؟قرنها پیش....
گفتم:شهرام؟ یادش افتادم... درد دوباره در جانم پیچید ؛ داد زدم ؛ چند نفر به اتاق ریختند.میان آنها فقط صدای چیستا را شناختم. دستم را گرفت؛ من اینجام نلی جان! نترس! گفتم :چیشده؟ اینا از من چی میخوان؟! گفت:اینجا درمونگاه روستاست. یه ایست تنفسی داشتی. الان بهتری؛ خدا رو شکر ؛ گفتم: یادمه تو حیاط بودیم ؛ من افتادم ؛ شهرامم بود. الان کجاست؟ گفت: بیرونه! دکتر گفته ممکنه؛ دیدنش ناراحتت کنه! "نه ؛میخوام ببینمش...بگو بیاد اینجا"....آمد؛ رنگش پریده بود.گفتم: درو ببند! کنارم نشست؛ خواست چیزی بگوید "هیچی نگو! مگه چند وقت با همیم؟ مگه عمر آدم چقدره؟ فقط میخوام راستشو بشنوم.همه چیزو...نه معذرت خواهی.نه خداحافظی!" ؛ گفت: اینجا نمیتونم بگم ؛ گفتم:من مرگو امروز به چشمم دیدم ، اونوقت تو نمیتونی بگی؟! همیشه شک داشتم که زنی تو زندگیت بوده یا هست؟ اما ازدواج! ..بچه هم داری؟ گفت: وقتی اون حیوون به مادرم تجاوز میکرد؛ پدرم با چشم بسته؛ تو ماشین بود.منم تو کمد با دست و دهن بسته.... وقتی رفتن؛ مادر اصلا حالش خوب نبود. من روش پتو انداختم. براش لباس آوردم؛میلرزید... نمیتونست بلند شه ؛ حتی لباس بپوشه، احتیاج به بیمارستان داشت.من ترسیده بودم ؛ تو اون ده ؛ جایی رو نمیشناختم. پدرم سال قبل اونجا رو خریده بود؛ برای تابستونا. یه دفعه دیدم یه دختر بچه؛ حدود ده ساله؛ جلوی در وایساده! ...قد بلند با موهای کوتاه پسرونه؛ روسریشو انداخته بود رو شونه ش. اومد جلو ؛ گفت:من میدونم چیکار کنم ؛ تکونش نده! تو برو دکترو بیار ! بگو دختر حاج آقام اینجاست....آدرس درمونگاه دهو بهم داد. وقتی با دکتر برگشتم ؛ دخترک ؛ تن مادرم لباس پوشونده بود؛ دکتر داشت مادر را معاینه میکرد و زیر لب به اون حیوونا ؛ فحش میداد. آب جوش خواست. دختره گفت: من میارم ؛ رفتم جای قابلمه ها رو نشونش بدم، اما انگار جای همه چیزو میدونست. گفت : اسمت شهرامه، نه؟ گفتم:آره...گفت:منم آذرم.اینجا توت فرنگی میچیدم....صداشنیدم، پشت بوته ها قایم شدم.همه چیزو دیدم! تو رو انداختن تو کمد! خیلی سریع بود، وقت نبود برم ده ؛ کمک بیارم ؛ اما شماره ماشینو دارم؛ پیداش میکنم.بعد با دستای خودم دهن خودش و زن و بچه شو میبندم و میندازمشون تو کمد! میدونم چیکار کنم.....یه روز! قول میدم! باشه؟ گفتم: باشه....آذر ؛ دستش را جلو آورد ؛ باهم دست دادیم....
#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا به لاتین در اینستاگرام
#رمان#ادبیات
دوستان عزیز؛ این داستان ثبت شده و شابک دارد.اشتراک گذاری آن ؛ تنها منوط به ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک تلگرام اوست. ممنون که به حقوق معنوی نویسندگان احترام میگذارید.
#کانال_رسمی_چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
#او_یک_زن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم بخوانند.
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
اتاق دور سرم میچرخید ؟ یا سوار ترن هوایی در شهر بازی بودم ؟ چرا آدمها را مثل لکه های نور میدیدم؟! تکه تکه؛ واژگونه ؛بی چشم و دست و پا...می آمدند و میرفتند... با جسم من کار داشتند ؛ انگار جسمم ؛ مال خودم نبود. بازیچه ی دست آنها بود؛ یکی سوزنی را در دستم فرو میکرد؛ دیگری لوله ای در بینی ام میگذاشت و سومی ؛ ضربه روی زانوهایم میزد. باز همه جا سفید بود....آخرین سپیدی که یادم مانده بود؛ بالای کوه با شهرام بود ؛ چه برف بکر و دست نخورده ای بود آن بالا......مثل رختخواب نوزاد یکروزه...چقدر دور بود؛ کی بود؟قرنها پیش....
گفتم:شهرام؟ یادش افتادم... درد دوباره در جانم پیچید ؛ داد زدم ؛ چند نفر به اتاق ریختند.میان آنها فقط صدای چیستا را شناختم. دستم را گرفت؛ من اینجام نلی جان! نترس! گفتم :چیشده؟ اینا از من چی میخوان؟! گفت:اینجا درمونگاه روستاست. یه ایست تنفسی داشتی. الان بهتری؛ خدا رو شکر ؛ گفتم: یادمه تو حیاط بودیم ؛ من افتادم ؛ شهرامم بود. الان کجاست؟ گفت: بیرونه! دکتر گفته ممکنه؛ دیدنش ناراحتت کنه! "نه ؛میخوام ببینمش...بگو بیاد اینجا"....آمد؛ رنگش پریده بود.گفتم: درو ببند! کنارم نشست؛ خواست چیزی بگوید "هیچی نگو! مگه چند وقت با همیم؟ مگه عمر آدم چقدره؟ فقط میخوام راستشو بشنوم.همه چیزو...نه معذرت خواهی.نه خداحافظی!" ؛ گفت: اینجا نمیتونم بگم ؛ گفتم:من مرگو امروز به چشمم دیدم ، اونوقت تو نمیتونی بگی؟! همیشه شک داشتم که زنی تو زندگیت بوده یا هست؟ اما ازدواج! ..بچه هم داری؟ گفت: وقتی اون حیوون به مادرم تجاوز میکرد؛ پدرم با چشم بسته؛ تو ماشین بود.منم تو کمد با دست و دهن بسته.... وقتی رفتن؛ مادر اصلا حالش خوب نبود. من روش پتو انداختم. براش لباس آوردم؛میلرزید... نمیتونست بلند شه ؛ حتی لباس بپوشه، احتیاج به بیمارستان داشت.من ترسیده بودم ؛ تو اون ده ؛ جایی رو نمیشناختم. پدرم سال قبل اونجا رو خریده بود؛ برای تابستونا. یه دفعه دیدم یه دختر بچه؛ حدود ده ساله؛ جلوی در وایساده! ...قد بلند با موهای کوتاه پسرونه؛ روسریشو انداخته بود رو شونه ش. اومد جلو ؛ گفت:من میدونم چیکار کنم ؛ تکونش نده! تو برو دکترو بیار ! بگو دختر حاج آقام اینجاست....آدرس درمونگاه دهو بهم داد. وقتی با دکتر برگشتم ؛ دخترک ؛ تن مادرم لباس پوشونده بود؛ دکتر داشت مادر را معاینه میکرد و زیر لب به اون حیوونا ؛ فحش میداد. آب جوش خواست. دختره گفت: من میارم ؛ رفتم جای قابلمه ها رو نشونش بدم، اما انگار جای همه چیزو میدونست. گفت : اسمت شهرامه، نه؟ گفتم:آره...گفت:منم آذرم.اینجا توت فرنگی میچیدم....صداشنیدم، پشت بوته ها قایم شدم.همه چیزو دیدم! تو رو انداختن تو کمد! خیلی سریع بود، وقت نبود برم ده ؛ کمک بیارم ؛ اما شماره ماشینو دارم؛ پیداش میکنم.بعد با دستای خودم دهن خودش و زن و بچه شو میبندم و میندازمشون تو کمد! میدونم چیکار کنم.....یه روز! قول میدم! باشه؟ گفتم: باشه....آذر ؛ دستش را جلو آورد ؛ باهم دست دادیم....
#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا به لاتین در اینستاگرام
#رمان#ادبیات
دوستان عزیز؛ این داستان ثبت شده و شابک دارد.اشتراک گذاری آن ؛ تنها منوط به ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک تلگرام اوست. ممنون که به حقوق معنوی نویسندگان احترام میگذارید.
#کانال_رسمی_چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
#او_یک_زن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم بخوانند.
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت48
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_هشتم
بناز نمی تواند بقیه ماجرا را، تعریف کند...
من وارد آینه اش می شوم، همه چیز را می بینم!
سارا، محتویات کیف مردِ چشم آبی دو رگه را، روی تخت ریخته، در تاریکی، خم شده و دارد از آن ها، عکس می اندازد.
مرد، آهسته از پشت سرش، نزدیک می شود...
من اینجام دکتر آل طاها!
سارا، نفسش بریده می شود، اما مراقب است جیغ نزند!
بی اختیار، دستش، به سمت جیبش می رود، هیچ ندارد، جز یک قیچی جراحی که یادش رفته از جیبش درآورد.
مرد می گوید:
من مسلح نیستم دکتر!
مثل اون عاشقت، خطرناکم نیستم!
_عاشق من؟
مردِ دو رگه می گوید:
مگه تو تونل، داد نزده که عاشقته؟
مگه با هم اونجا نبودید؟
تو روی کولش!
رفیقته یا شوهرت؟
اون فرمانده ی ایرانی؟
سارا می گوید:
هیچ کدوم!
به تو چه؟
_پس تو اتاقِ من، برای من اومدی، یا به دستور اون؟
سارا به در، نگاه می کند...
خبری از فرمانده نیست!
همه جا، ساکت است...
مثل آزمونِ خداوند!
سارا می گوید:
جاسوسی از یه جاسوس، ضروریه!
مرد، یک قدم جلوتر می آید، پلکِ چشمش می پرد.
سارا دیگر، جایی برای گریز ندارد...
به دیوار تکیه می دهد، دستش، روی جیبش است.
_گوش کن دختر!
نمی خواد بترسی!
دختر خوبی باشی، زیاد اذیتت نمی کنم.
حرف گوش کن باش!
وقت زیادی نداریم...
سارا می گوید:
اینجا پیدات کنه مُردی!
بهتره تا نفهمیده بری!
_چطوری بفهمه؟
وقتی تیر خورده!
هیچکسم، هنوز خبر نداره!
راننده م از پشت زدش!
صدا خفه کن داشت...
مَردت، افتاده اونجا!
تو تاریکی...
وقتی یه مرد، مثل اون، بهم میگه بریم، یه کم راه بریم، می فهمم که شناسایی شدم!
منتظر نمی مونم اون، منو بُکُشه!
سارا، نزدیک است بیفتد...
دستش را به لبه ی تخت می گیرد.
_داری دروغ میگی!
_می خوام موهاتو ببینم دکتر!
_اگه تیر خورده، باید سریع، جراحی شه!
کجاست؟
_بازم داری به اون مرد، فکر می کنی؟
مردی که از یه دخترِ بی دفاع، کار جاسوسی می خواد؟
سارا می خواهد داد بزند...
مرد، محکم دستش را، روی دهانش می گذارد.
سارا نمی تواند نفس بکشد...
مرد، شال او را، باز می کند.
_چه موهای قشنگِ ابریشمی!
سارا، آهسته، قیچی را از جیبش، در می آورد...
اگر فرمانده، تیر خورده باشد، این پایان خط است!
ضربه ای، به صورت مرد می زند!
مرد، او را، زمین می اندازد و زیر لگد می گیرد!
زور زیادی دارد، حتی با صورت زخمی!
سارا، قیچی را، به سمت قلبِ خودش می برد.
_دستت بهم بخوره، خودمو می کشم!قسم می خورم...
_الان، کاریت ندارم دختر!
شلوغ نکن!
باید از اینجا برم، قبل از اینکه پیداش کنن!
_فرمانده کجاست؟!
کمپشون نزدیکه، سربازاش، جسدتم، باقی نمی ذارن!
مرد می گوید:
پس معامله می کنیم!
تو، کارتِ پزشکی سازمان ملل داری، کسی، کاریت نداره!
منو ببر دمِ مرز!
منم میگم رانندهم، لاشه اونو بندازه اینجا!
تو، در ازای اون!
باید تا دم مرز، با من بیای!
_بیارش، سریع!
مرد می گوید:
با هم می ریم!
رانندهم داره میارتش، تو جلو برو!
بی حرف!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت48
#قسمت_چهل_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت48
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_هشتم
بناز نمی تواند بقیه ماجرا را، تعریف کند...
من وارد آینه اش می شوم، همه چیز را می بینم!
سارا، محتویات کیف مردِ چشم آبی دو رگه را، روی تخت ریخته، در تاریکی، خم شده و دارد از آن ها، عکس می اندازد.
مرد، آهسته از پشت سرش، نزدیک می شود...
من اینجام دکتر آل طاها!
سارا، نفسش بریده می شود، اما مراقب است جیغ نزند!
بی اختیار، دستش، به سمت جیبش می رود، هیچ ندارد، جز یک قیچی جراحی که یادش رفته از جیبش درآورد.
مرد می گوید:
من مسلح نیستم دکتر!
مثل اون عاشقت، خطرناکم نیستم!
_عاشق من؟
مردِ دو رگه می گوید:
مگه تو تونل، داد نزده که عاشقته؟
مگه با هم اونجا نبودید؟
تو روی کولش!
رفیقته یا شوهرت؟
اون فرمانده ی ایرانی؟
سارا می گوید:
هیچ کدوم!
به تو چه؟
_پس تو اتاقِ من، برای من اومدی، یا به دستور اون؟
سارا به در، نگاه می کند...
خبری از فرمانده نیست!
همه جا، ساکت است...
مثل آزمونِ خداوند!
سارا می گوید:
جاسوسی از یه جاسوس، ضروریه!
مرد، یک قدم جلوتر می آید، پلکِ چشمش می پرد.
سارا دیگر، جایی برای گریز ندارد...
به دیوار تکیه می دهد، دستش، روی جیبش است.
_گوش کن دختر!
نمی خواد بترسی!
دختر خوبی باشی، زیاد اذیتت نمی کنم.
حرف گوش کن باش!
وقت زیادی نداریم...
سارا می گوید:
اینجا پیدات کنه مُردی!
بهتره تا نفهمیده بری!
_چطوری بفهمه؟
وقتی تیر خورده!
هیچکسم، هنوز خبر نداره!
راننده م از پشت زدش!
صدا خفه کن داشت...
مَردت، افتاده اونجا!
تو تاریکی...
وقتی یه مرد، مثل اون، بهم میگه بریم، یه کم راه بریم، می فهمم که شناسایی شدم!
منتظر نمی مونم اون، منو بُکُشه!
سارا، نزدیک است بیفتد...
دستش را به لبه ی تخت می گیرد.
_داری دروغ میگی!
_می خوام موهاتو ببینم دکتر!
_اگه تیر خورده، باید سریع، جراحی شه!
کجاست؟
_بازم داری به اون مرد، فکر می کنی؟
مردی که از یه دخترِ بی دفاع، کار جاسوسی می خواد؟
سارا می خواهد داد بزند...
مرد، محکم دستش را، روی دهانش می گذارد.
سارا نمی تواند نفس بکشد...
مرد، شال او را، باز می کند.
_چه موهای قشنگِ ابریشمی!
سارا، آهسته، قیچی را از جیبش، در می آورد...
اگر فرمانده، تیر خورده باشد، این پایان خط است!
ضربه ای، به صورت مرد می زند!
مرد، او را، زمین می اندازد و زیر لگد می گیرد!
زور زیادی دارد، حتی با صورت زخمی!
سارا، قیچی را، به سمت قلبِ خودش می برد.
_دستت بهم بخوره، خودمو می کشم!قسم می خورم...
_الان، کاریت ندارم دختر!
شلوغ نکن!
باید از اینجا برم، قبل از اینکه پیداش کنن!
_فرمانده کجاست؟!
کمپشون نزدیکه، سربازاش، جسدتم، باقی نمی ذارن!
مرد می گوید:
پس معامله می کنیم!
تو، کارتِ پزشکی سازمان ملل داری، کسی، کاریت نداره!
منو ببر دمِ مرز!
منم میگم رانندهم، لاشه اونو بندازه اینجا!
تو، در ازای اون!
باید تا دم مرز، با من بیای!
_بیارش، سریع!
مرد می گوید:
با هم می ریم!
رانندهم داره میارتش، تو جلو برو!
بی حرف!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت48
#قسمت_چهل_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2