چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
شیداوصوفی#چهل وسوم#چیستایثربی

اردشیر ادامه داد : من اونجا بودم.اونی که اول تجاوز کرد مشکات بود!..جوابی نداشتم....تمام ذهنیتم به هم ریخت...گفت:منصور، زن داشت.زن ندیده هم نبود!سالها پیش ، به سمانه که عشقش بود، حتی دستم نزد! اما مشکات...وحشی بود.منصور خواست جلوشو بگیره ، ولی مشکات لوله ی تفنگو گذاشت رو شقیقه دختره.گفت، اگه منصور نزدیک شه ، میکشتش...بعدم منصورو وادار به اون کار کرد.انگاردوست داشت این صحنه روببینه....مثل دیوونه ها میخندید!...میدونستم جمشید مریضه.اما نه تا این اندازه! مادرم همیشه ازش میترسید.منصور نذاشت بمانی رو بکشن...مشکات، همه ماجرا رو وارونه بت گفته.اون موقع هیچکدوم نمیدونستن بمانی دختر کدخدای دهه.البته کدخدای ده هم ، جلوی چنگیز، پدر منصور؛ که ارباب کل اون آبادی بود خم میشد.اما به هرحال بمانی ، دختر کدخدا بود و گم شدنش خیلی سروصدا به پا کرد!...ژاندارما اومدن....روزنامه چیا....شایع شده بود، سربازایی که چند روز پیش ، اون اطراف بودن، بمانی رو دزدیدن!
اون روز ، وقتی منصور و جمشید رفتن، من کمک کردم بمانی بلند شه. یه جا بیشتر نداشتم که ببرمش...یه آلونک خراب نصفه نیمه ، وسط جنگل...که خودم پیداش کرده بودم....بعد رفتم سراغ زن منصور. همه چیزو بهش گفتم.میدونستم حامله ست و نمی ذاره این آبرو ریزی همه جا بپیچه! با من اومد .هر کاری که بلد بود کرد تا حال بمانی بهتر شه.بعد به من پول داد تا با یکی از نوکراش، بمانی رو ببرم شهر..همونجا براش یه اتاق بگیرم.به بمانی قول داد که از منصور مقرری ماهیانه میگیره و براش میفرسته....من و مش حسن، نوکر زن منصور ، نصفه شبی ، وقتی همه خواب بودن ، بمانی رو زیر علوفه ها قایم کردیم و
تا دم ایستگاه قطار بردیم...تو شهر، مش حسن دروغکی گفت ، پدر من و بمانیه. یه اتاق گرفت.گفت: من پسرم میریم ده ، سر کار. بمانی تنهاست....اون خانم صاحبخونه،مهربون بود.گفت حواسش به بمانی هست.بهش کار یاد میده....الان فقط، من ماجرا رو میدونستم ، زن منصور و مش حسن....زن منصور به شوهرش گفت.بش گفت من اونجا بودم و همه چیزو دیدم.. تمام ماجرا رو مو به مو برای منصور ، تعریف کرد.منصور نمیتونست منکر شه.گفت ، پول اتاق و مقرری بمانی رو میده....جمشید، غیبش زده بود...! همیشه ؛ ازش متنفر بودم!چقدر متنفر بودم.... اون بچه ی مادر من نبود.منم بچه ی پدر اون نبودم....بچه مادرم ، از مرد دیگه ای بودم....فقط مازیار بچه ی مشکات و مادرم بود.من پسر سلیمان اقتداری، پیشکار سابق اکبر مشکات ، پدر جمشید بودم. پدرم، تازه مرده بود.زن اکبر مشکات هم ، مرده بود.مادرم درآمدی نداشت.تازه، خرج منم بود....برای همین ، زن اکبر مشکات شد.در حالی که از مشکاتا ، اصلا خوشش نمیآمد، به خصوص از جمشید ،که با همه دعوا داشت....من تو اون خونه ، خیلی احساس غریبی میکردم...جمشید و مازیار، فامیلشون مشکات بود.بچه های واقعی اکبر مشکات بودن.من فقط یه پسر خونده بودم.حالانوبت من بود! وقت انتقام اردشیر اقتداری !.....

#شیداوصوفی
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستایثربی

من آسم داشتم.....راه نفسم بسته بود ؛گفتم:شهرام جان چیکار میکنی؟ گفت:
گفت:کاپیتان منم؛ ساکت!با شالم دهانم را بست.خیلی محکم! تنفس بینی برایم کافی نبود.حس خفقان مثل تیک تاک یک ساعت کهنه ؛ در تنم بالا میرفت و به گلویم میرسید؛ نمیتوانستم داد بزنم ؛ التماسش کنم و یا سهراب را صدا کنم؛شال را از داخل دهانم رد کرده بود.به لثه هایم فشار می آمد؛حس نیکردم همین الان لثه هایم ؛ خونریزی میکنند.... و حسی شبیه تسلیم شدن ؛ تنم را گرفته بود. تسلیم در برابر مرگ و خاموشی؛قاتلم را خودم انتخاب کرده بودم؛ پس جای شکایتی نبود! سعی کردم با دست شال را باز کنم.دستانم را محکم گرفت و با یک تکه طناب کنفی بست. طناب داشت مچ دستم را پاره میکرد.چه شد که دوباره حالش بدشد؟....بعد از اینکه دید در حیاط با سهراب حرف میزنم؛ انگار به یک مجسمه ی سنگی تبدیل شد.تاریک بود، التماس چشمهایم را نمیدید؛ هر مرگی را حاضر بودم تحمل کنم ؛ جز خفگی...سعی کردم با ناله به او حالی کنم که دارم میمیرم ...شال از میان دهان و لثه هایم گذشته بود.صدایم در نمی آمد. یاد اسپره ی سهراب در جیبم افتادم.اما دستانم بسته بود ؛ اصلا فکر نمیکردم میخواهد چه کار کند...مرا آهسته ؛ به سمت دیوار برد.نور پنجره کم بود.چیزی نمیدیدم. او هدایتم میکرد.خدا خدا میکردم سهراب شک کند که چرا چراغها خاموش شده.اما ظاهرا از جایی که ایستاده بود؛ نمیتوانست پنجره ها را ببیند.منتطر صدایی بود.زیر شیب خانه، کشیک میداد.خانه ی خاموش را نمیدید ؛ یا شاید میدید و فکر میکرد به خاطر حال شهرام ؛ زود خوابیده ایم! انگارشهرام فکرم را خواند؛ نترس!.. میدونم هوا نمیرسه.اما زود نمیمیری.مردن اصلا آسون نیست!کسی که تیر خلاصو به پدرم زد؛ بعدا اینو بم گفت؛ گفت:حتی وقتی تیر خلاصو زد؛ انگار پدر هنوز زنده بود...شاید امید داشت که برگرده،پسرشو بغل کنه ، زنش ؛ مهتابو ببوسه و ازشون حمایت کنه ؛ میگفت چشمای پدر حتی تو سردخونه بسته نمیشد! امید!...چیزی که توی من مرد...تو بچگی....حالا برو تو اون کمد! منظورش کمد دیواری بود.خدایا! از بچگی از جای کوچک دربسته وحشت داشتم. مقاومت کردم؛ مرا به داخل کمد هل داد و در را بست. صدای چرخیدن کلید درقفل کمد؛ مثل صدای گذاشتن سنگ قبر من بود.مثل جیغهای ناگهانی مرغان ماهیخوار سیدنی ؛ مثل بوی نم دریا و لگدهایی که با پوتین استرالیایی؛ روی قفسه سینه و پهلوهایت میخورد. با خودم گفتم:مریضه! برای همین چیستا گفت؛ فقط رابطه کاری! اما چیستا میدونست این انقدر مریضه؟ نه! وگرنه منو با داروی بیهوشی هم که شده، میبرد.به در کمد زد: آی بچه ،اونجایی؟!....خفه ! اروم بگیر ! انقدر تکون نخور! کار ما زیاد طول نمیکشه.اما اگه لگد بزنی یا شلوغ کنی،بد تموم میشه.نمیخوام درد بکشی!..


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

#برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی /یثربی_چیستا

#رمان
#ادبیات

دوستان عزیز؛ اگر صلاح میدانید نگذارید افراد حساس خانواده بخوانند.کار نویسنده
#دشوار است.نمیتواند عده ای را از خواندن منع کند.این کار شما و تصمیم گیری شماست.....نویسنده؛ کارش نوشتن حقایق است...

هر گونه اشتراک گذاری ؛ تنها با
#لینک تلگرام رسمی چیستایثربی و ذکر نام او ؛ قانونی و بلا مانع است.


آدرس
#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi



آدرس
#کانال_قصه

#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند....

@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_سوم

محسن ؛ با سوال ناگهانی من ،
می خواست لبخند بزند ؛
نمی توانست...

می خواست قیافه ای جدی بگیرد ؛ نمی توانست...

حس کردم فقط مثل یک پسر بچه؛
می خواهد گریه کند !

گفت : تو به من علاقه داری ؟
گفتم : تا چند ساعت پیش ؛
خودمم نمی دونستم !....
ولی الان مطمئنم.

بعد از اینکه با هم ؛ اون پرش رو انجام دادیم !

می دونی ؛ یه جوری ، شبیه هبوط بود !....


دیگه حوا ، باید به آدم ، راستش رو بگه ؛ منم به تو حس دارم ؛ سخته گفتنش !

ولی دارم می گم ؛ چون آخرشه و دیگه بدتر از آخرش وجود نداره...

گفت : آخرش چیه ؟!

گفتم : اینکه تو میری ؛ اگه بدونی من چیکار کردم !

گفت : خب چیکار کردی ؛ آدم کشتی ؟!

گفتم : یه جورایی !

ساکت شد ...

گفت : بگو ؛...

همه ما کارایی کردیم ؛ و اگه دلت می خواد نگی نگو ؛ چون بازم همه ی ما یه کارایی کردیم که به هیچ کس نمی گیم.

گفتم : می دونی ؛ اون مرد ؛ که اسم خودش رو داداش ؛ گذاشته بود ؛ مادرم رو خیلی می زد ؛...از بچگی
.... پرخاشگر بود .

مستمری پدرم کم بود ؛ میدونی که فقط به من و مادرم می رسید ؛ اما اون می خواست همه شو بگیره و برای اون مواد لعنتی ؛ خرجش کنه ....

سر کار نمی رفت.
اگه می تونست منم می زد ؛ ولی من سعی می کردم اکثرا خونه نباشم.

چون وقتی به اون حال می رسید که به مواد احتیاج داشت ؛ دیگه اصلا
نمی فهمید مادر کیه ؛ خواهر کیه !

بارها ؛ مادرمو از زیر مشت و لگداش کشیدم بیرون ! با بیچارگی !

بعدا پشیمون می شد ؛ می رفت رگ خودشو می زد ؛ یا اینکه کارای احمقانه ی دیگه ای می کرد...مشروب میخورد !...

فقط برای این نبود که پول لازم داشت ؛ کلا همیشه اعصابش خراب بود ؛ از وقتی یادم میاد ؛ تو خیالات زندگی میکرد ، اهل کار و زندگی نبود. از واقعیت ، فرار میکرد....

وقتی که پدر رو خوابونده بودیم کف پشت بوم ؛ تنها کسی که جلو نیومد و کمک نکرد ، اون بود.

به هرحال شوخی نداشت ؛ به اون مستمری ، برای خرید مواد نیاز داشت.

مادرمونو خیلی اذیت می کرد ؛ نه تنها به بیماریش کمک نمی کرد ؛ بدتر ؛ فشار روحی ، بهش وارد می کرد ؛ حتی اگه می تونست ، فشار جسمی !

گفت : بقیه شو نگو !...

گفتم : چرا ؟ جای اصلیش مونده !

گفت : می تونم حدس بزنم ؛ تو می دونستی اون می خواد بره خودکشی کنه !

گفتم : آره ؛ کارهمیشه ش بود ؛
اما این بار پشیمون شد !

فوران خون رو که دیده بود ؛ چندبار سرشو زده بود به در ؛ تا منو صدا کنه.

ظاهرا ناخواسته ؛ شاهرگشو زده بود؛ و خون ..... نا نداشت منو صدا کنه.

من صدای ضربه های سرش رو به در و دیوار شنیدم ؛ همیشه ، هر وقت
میرفت حموم ؛ موسیقی رو بلند می کردم ؛ یا سعی می کردم برم رو پشت بوم ؛ یا اینکه خونه نباشم.

اما اونروز شنیدم ؛ و جوابش رو ندادم.

من جوابش رو ندادم ؛ چون این کار همیشه ش بود که بعد از رگزنی ؛ جلب توجه کنه....

من نمی دونستم این بار ؛ شاهرگش رو زده ! احتمالا اشتباهی....

فکر می کردم مثل همیشه ، یه رگ قابل بخیه ست.

من نمی دونستم داره صدام می کنه که ببرمش بیمارستان !

نمی دونستم ترسیده !
و شاید اگه می دونستم ، بازم کمکش نمی کردم !

کسی که چند بار ؛ ما رو به پلیس کشونده بود ! مادرمو به حد مرگ میزد ؛ باعث سکته ی پدر شد ، از بس عصبیش میکرد...

یادمه موقعی که پدر زنده بود ؛ مدام این کارو می کرد ؛ و پلیس ؛ پدر رو نگه می داشت ، ازش بازجویی میکردن و پیرمرد طفلی ؛ نمیدونست چی بگه!...

با خودم گفتم :
خب می خواد بمیره ؛ شاید مرگ رو دوست داره ! بمیره....


فقط یه لحظه ، این فکر از ذهنم گذشت... واقعا آرزوی مرگشو نداشتم!

فقط میخواستم یه جوری بره... چون خوب نمیشد.میخواستم از شرش خلاص شیم...

میترسیدم مادرمو باش تنها بذارم !...


اما من کار بدتری هم کردم؛ که کسی نمیدونه !

من صبحش تیغ رو عوض کرده بودم !

تیغ نو گذاشتم !
تیغ تیز ! ناخواسته. غیر عمدی ! ....

نمیدونستم اون خونه ست ؛ میخواد بره حموم و باز ....

من واقعا نمیدونستم ! آخه اون ؛ قسم خورده بود که دیگه اینکارو ، تکرار نمیکنه....

اشک نگذاشت ادامه دهم ؛ محسن دستش را جلو آورد ،
اشک نگذاشت ببینم ؛ که دارد اشکهایم را پاک میکند...


بعدا فهمیدم ... بعدا یادم آمد ....
همیشه چیزهای مهم ؛ دیر یادم میامد....



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-j
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_سوم

محسن ؛ با سوال ناگهانی من ،
می خواست لبخند بزند ؛
نمی توانست...

می خواست قیافه ای جدی بگیرد ؛ نمی توانست...

حس کردم فقط مثل یک پسر بچه؛
می خواهد گریه کند !

گفت : تو به من علاقه داری ؟
گفتم : تا چند ساعت پیش ؛
خودمم نمی دونستم !....
ولی الان مطمئنم.

بعد از اینکه با هم ؛ اون پرش رو انجام دادیم !

می دونی ؛ یه جوری ، شبیه هبوط بود !....


دیگه حوا ، باید به آدم ، راستش رو بگه ؛ منم به تو حس دارم ؛ سخته گفتنش !

ولی دارم می گم ؛ چون آخرشه و دیگه بدتر از آخرش وجود نداره...

گفت : آخرش چیه ؟!

گفتم : اینکه تو میری ؛ اگه بدونی من چیکار کردم !

گفت : خب چیکار کردی ؛ آدم کشتی ؟!

گفتم : یه جورایی !

ساکت شد ...

گفت : بگو ؛...

همه ما کارایی کردیم ؛ و اگه دلت می خواد نگی نگو ؛ چون بازم همه ی ما یه کارایی کردیم که به هیچ کس نمی گیم.

گفتم : می دونی ؛ اون مرد ؛ که اسم خودش رو داداش ؛ گذاشته بود ؛ مادرم رو خیلی می زد ؛...از بچگی
.... پرخاشگر بود .

مستمری پدرم کم بود ؛ میدونی که فقط به من و مادرم می رسید ؛ اما اون می خواست همه شو بگیره و برای اون مواد لعنتی ؛ خرجش کنه ....

سر کار نمی رفت.
اگه می تونست منم می زد ؛ ولی من سعی می کردم اکثرا خونه نباشم.

چون وقتی به اون حال می رسید که به مواد احتیاج داشت ؛ دیگه اصلا
نمی فهمید مادر کیه ؛ خواهر کیه !

بارها ؛ مادرمو از زیر مشت و لگداش کشیدم بیرون ! با بیچارگی !

بعدا پشیمون می شد ؛ می رفت رگ خودشو می زد ؛ یا اینکه کارای احمقانه ی دیگه ای می کرد...مشروب میخورد !...

فقط برای این نبود که پول لازم داشت ؛ کلا همیشه اعصابش خراب بود ؛ از وقتی یادم میاد ؛ تو خیالات زندگی میکرد ، اهل کار و زندگی نبود. از واقعیت ، فرار میکرد....

وقتی که پدر رو خوابونده بودیم کف پشت بوم ؛ تنها کسی که جلو نیومد و کمک نکرد ، اون بود.

به هرحال شوخی نداشت ؛ به اون مستمری ، برای خرید مواد نیاز داشت.

مادرمونو خیلی اذیت می کرد ؛ نه تنها به بیماریش کمک نمی کرد ؛ بدتر ؛ فشار روحی ، بهش وارد می کرد ؛ حتی اگه می تونست ، فشار جسمی !

گفت : بقیه شو نگو !...

گفتم : چرا ؟ جای اصلیش مونده !

گفت : می تونم حدس بزنم ؛ تو می دونستی اون می خواد بره خودکشی کنه !

گفتم : آره ؛ کارهمیشه ش بود ؛
اما این بار پشیمون شد !

فوران خون رو که دیده بود ؛ چندبار سرشو زده بود به در ؛ تا منو صدا کنه.

ظاهرا ناخواسته ؛ شاهرگشو زده بود؛ و خون ..... نا نداشت منو صدا کنه.

من صدای ضربه های سرش رو به در و دیوار شنیدم ؛ همیشه ، هر وقت
میرفت حموم ؛ موسیقی رو بلند می کردم ؛ یا سعی می کردم برم رو پشت بوم ؛ یا اینکه خونه نباشم.

اما اونروز شنیدم ؛ و جوابش رو ندادم.

من جوابش رو ندادم ؛ چون این کار همیشه ش بود که بعد از رگزنی ؛ جلب توجه کنه....

من نمی دونستم این بار ؛ شاهرگش رو زده ! احتمالا اشتباهی....

فکر می کردم مثل همیشه ، یه رگ قابل بخیه ست.

من نمی دونستم داره صدام می کنه که ببرمش بیمارستان !

نمی دونستم ترسیده !
و شاید اگه می دونستم ، بازم کمکش نمی کردم !

کسی که چند بار ؛ ما رو به پلیس کشونده بود ! مادرمو به حد مرگ میزد ؛ باعث سکته ی پدر شد ، از بس عصبیش میکرد...

یادمه موقعی که پدر زنده بود ؛ مدام این کارو می کرد ؛ و پلیس ؛ پدر رو نگه می داشت ، ازش بازجویی میکردن و پیرمرد طفلی ؛ نمیدونست چی بگه!...

با خودم گفتم :
خب می خواد بمیره ؛ شاید مرگ رو دوست داره ! بمیره....


فقط یه لحظه ، این فکر از ذهنم گذشت... واقعا آرزوی مرگشو نداشتم!

فقط میخواستم یه جوری بره... چون خوب نمیشد.میخواستم از شرش خلاص شیم...

میترسیدم مادرمو باش تنها بذارم !...


اما من کار بدتری هم کردم؛ که کسی نمیدونه !

من صبحش تیغ رو عوض کرده بودم !

تیغ نو گذاشتم !
تیغ تیز ! ناخواسته. غیر عمدی ! ....

نمیدونستم اون خونه ست ؛ میخواد بره حموم و باز ....

من واقعا نمیدونستم ! آخه اون ؛ قسم خورده بود که دیگه اینکارو ، تکرار نمیکنه....

اشک نگذاشت ادامه دهم ؛ محسن دستش را جلو آورد ،
اشک نگذاشت ببینم ؛ که دارد اشکهایم را پاک میکند...


بعدا فهمیدم ... بعدا یادم آمد ....
همیشه چیزهای مهم ؛ دیر یادم میامد....



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-j
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت43
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_سوم

جهان بی شکل است، تو که می رسی، شکلِ تو می شود، اکنون دوری...
دیگر نمی بینمت!

آب سیاه‌ و سایه ی مردانی که به خون تو تشنه اند...

به بناز می گویم:
سارا خیلی عاشق بود... مگه نه؟خوشبحالش!

بناز می گوید:‌
هیچوقت، درباره ی کسی نگو، خوشبحالش!

_بعدش، چی شد؟...

_خوشت اومده بچه؟!
تو مثل اینکه اصلا از آب، خوشت میاد، اونم آب های سیاه و تیره!
میگن، خودتم تو آب تاریک، رفته بودی، بغل طاهای من!

_طاهای شما؟
طاها، مال منه! عشق منه!

_طاها، مردِ همه ی ماست دختر... اینو یادت نره!

_خب، بعدش چی شد؟!

نگاه بناز، جدی می شود، در آینه نگاه می کند...

حالا من، جای او می بینم!

فرمانده با تمام وجودش می جنگد...
یک بازویش تیر خورده، ولی گویی، درد را حس نمی کند.

در پنهان شدن، کمین کردن و هدف گیری استاد است.
هیچ تیرش، خطا نمی رود.
چهارتایشان را زده، دو نفر دیگر مانده اند...

چند لحظه ناپدید می شود...
سارا، نگران سرک می کشد.

از پشت فرد پنجم، فرمانده ظاهر می شود، اسلحه را روی شقیقه‌ی او می گذارد و می گوید:
اسلحه ها زمین!
وگرنه اینو می کُشم...

هر دو نفری که باقی مانده اند، اسلحه ها را می اندازند...

سارا همه‌ چیز را از دور، می بیند...

فرمانده می گوید:
شما دوتا رو زنده می ذارم، برید، هرچقدر دلتون می خواد، آدم بیارید.
فقط به همه بگید من یه تنه، چهارتاتونو، خلاص کردم...
دیگه سراغ من نیاید!
از کشتن خسته ام...

و داد می زند:
سارا تکون نخور!
دارم میام دنبالت...

سارا، نگران است...

فرمانده با طنابی که از کوله پشتی یکی از آن ها پیداکرده، آن دونفر را به هم می بندد، و تمام اسلحه هایشان را در آب می ریزد، و بعد، به آب می زند.

معلوم است که درد می کشد، به‌ سارا می رسد...

سارا می گوید:
با این بازوی تیرخورده، منو که نمی تونید بغل کنید آقا...

و بوی خونِ مرد را حس می کند که در آب می ریزد!
بوی گل یاس می آید...

و سارا، دلش می خواهد آن لحظه، فقط بر زخم مرد، مرهم بگذارد، ولی نمی تواند...

می گوید: من دلم‌ نمیاد با این زخم، سنگینیمو بندازم رو پشت شما!

فرمانده می گوید:
محکم‌ منو بگیر دختر!
آفرین!

سارا، محکم‌ او راگرفته!
فرمانده، انگار، با آب می جنگد و جلو می رود...
به خشکی می رسند...

یکی از آن دو نفر، می گوید:
ما رو آزاد کن بریم، به کسی نمیگیم، تو با سارا آل طاها، اینجا بودی!

فرمانده برمی گردد، نگاهش تمام چاقوهای جهان را، کُند می کند!

با خشم می گوید:
چی گفتی؟!

سرباز می گوید:
این، سارا آل طاهاست، می شناسیمش! پزشکه...
خواهرش رزمنده ست.
ما همه چیزو دیدیم...

چفیه تم بستی به پاش!
دوست داری همه بدونن؟!
سارا با فرمانده ی ایرانی؟!
اگه بذاری بریم، به هیچکس نمیگیم!

فرمانده، اسلحه اش را، در می آورد...

سارا می گوید:
خواهش می کنم‌ نه!
تو بهشون مهلت دادی، ولشون‌ کن!

فرمانده، نفس عمیقی می کشد:
_بله! من با دکتر سارا، اینجا بودم و فریاد می زند:
من عاشقشم...
حالا برید به همه بگید!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_چهل_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی