#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت111
#چیستا_یثربی
#قصه
#رمان
#کتاب
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_یازدهم
وقتی کسی عصبانیست و بقیه نیستند، حتما دلیلی دارد...
ما چند نفر بودیم، اما فقط فرمانده عصبانی بود و یاسر، سرگشته...
انگار به آخر خط رسیده بود.
یاسر، منتظر جواب بود، اما فرمانده ناگهان وسط معرکه، داستان را عوض کرد...
پدرم، آرام بود.
مادرم هم همینطور...
بقیه نگاه های کنجکاوی داشتند.
انگار حرف هایی نگفته و دردناک در دلشان بود، اما سکوت کرده بودند...
دایی من اصلا به یاسر نگاه نمی کرد،
طاها هیجان زده بود، گویی این مراسم، با نشاطش کرده بود.
روژانو، نگاهش را به زمین دوخته، بی حرکت بود...
سارا به نظر می رسید می خواهد چیزی بگوید، ولی با سرسختی، جلوی خودش را می گرفت...
بناز چشمانش می درخشید، حالش، کاملا خوب به نظر می رسید.
جوان و زیباتر شده بود، گویی پیروز شده بود!
نمی دانم چرا هیچکس درباره ی بهمن حرفی نمی زد!
گویی هیچکس نگرانش نبود.
شاید همه می دانستند او کجاست، ولی به روی خود نمی آوردند!
می خواستم به طاها بگویم:
همه ش نقشه بود لعنتی؟
اینکه معلمم شدی؟
اینکه عاشقم شدی؟
اما طاها چنان لبخند عاشقانه ای به من زد که حرفم یادم رفت!
فرمانده متوجه شد....
داد زد: پسر مگه تو، دوست یاسر نیستی؟بهشون بگو!
_هستم...
هروقت تو نبودی، اون بود...
حتی از اونور مرز، خودشو می رسوند.
سارا گفت:
طاها، پدرت بخاطر تو...
طاها فریاد زد:
بخاطر من نه... بخاطر تو!
تو کادوی اونی، نه من!
حالا یه سوال!
این همه دروغ چی بود، همه گفتید؟!
همه، رو برگرداندند. ترسیده...
طاها گفت: یاسرجان، شما ماجرای تجاوز به مادرت! این دروغا چی بود؟!
لازم نبود اصلا!
ما می دونیم مادرتو شکنجه دادن، تا جای تو رو پیدا کنن و نتونستن!
اونم جای تو رو نمی دونست، همین!
دروغ بعدی، خانم آوین!
درباره ی اینکه یاسر روانیه!
لازم نبود پنهان کنید عاشقشید و بدون عقد رسمی... بگذریم!
جلوی آوا، نمی خوام اینجا بگم....
بعدا به خودش میگم!
جناب استاد، سارا و بناز، برادر زنده ای ندارن!
لازم نیست اینجوری از فرمانده ت، دفاع کنی!
دروغ چهارم، جناب سردار!
شما خودت، فیلمو پخش کردی.
هم دستور دوربین و هم پخش فیلم، کار خودت بود.
کشتن پدر آوین تصادفی نبود!
اون، ضد همه تون شده بود!
عنان بریده بود!
و خیلی چیزا می دونست و می خواست بره اونور مرز...
پس کشتیش! وظیفه ت بود.....
دلیل پخش فیلمم می دونی ! یا یادت بیارم؟!...
بهت مهلت میدم خودت بگی...
دروغ بزرگتر اما، مال ساراست، خانم دکتر عزیز!
شما عاشق این مَردید واقعا؟
چه معامله ای انجام شد که شما جای من، آزاد شدید؟
یه نوزاد کُرد، به چه دردِ سردار ایرانی می خورد؟
من کیم؟!
تو خونه ی اون، چیکار می کنم؟
چرا اون باید بچه ی یه خانواده ی کردِ دو آتشه رو نگه داره؟
چرا برای کشتن سربازاش، بناز رو تنبیه نکرد؟
چه معامله ای با بنازِ پونزده ساله کرد که بناز، منو بهش داد؟
من کیم؟!
سارا داد زد: توخفه شو !...
بناز خندید: بژی طاها!
فرمانده، کلتش را درآورد.
دست مرا ناگهان از پشت گرفت...
_این دخترو میبرم!
یاسر، اگه معامله کرد، برش می گردونم.
طاها جلو دوید...
اما دیر شده بود!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت111
#قسمت_صد_و_یازده
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت111
#چیستا_یثربی
#قصه
#رمان
#کتاب
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_یازدهم
وقتی کسی عصبانیست و بقیه نیستند، حتما دلیلی دارد...
ما چند نفر بودیم، اما فقط فرمانده عصبانی بود و یاسر، سرگشته...
انگار به آخر خط رسیده بود.
یاسر، منتظر جواب بود، اما فرمانده ناگهان وسط معرکه، داستان را عوض کرد...
پدرم، آرام بود.
مادرم هم همینطور...
بقیه نگاه های کنجکاوی داشتند.
انگار حرف هایی نگفته و دردناک در دلشان بود، اما سکوت کرده بودند...
دایی من اصلا به یاسر نگاه نمی کرد،
طاها هیجان زده بود، گویی این مراسم، با نشاطش کرده بود.
روژانو، نگاهش را به زمین دوخته، بی حرکت بود...
سارا به نظر می رسید می خواهد چیزی بگوید، ولی با سرسختی، جلوی خودش را می گرفت...
بناز چشمانش می درخشید، حالش، کاملا خوب به نظر می رسید.
جوان و زیباتر شده بود، گویی پیروز شده بود!
نمی دانم چرا هیچکس درباره ی بهمن حرفی نمی زد!
گویی هیچکس نگرانش نبود.
شاید همه می دانستند او کجاست، ولی به روی خود نمی آوردند!
می خواستم به طاها بگویم:
همه ش نقشه بود لعنتی؟
اینکه معلمم شدی؟
اینکه عاشقم شدی؟
اما طاها چنان لبخند عاشقانه ای به من زد که حرفم یادم رفت!
فرمانده متوجه شد....
داد زد: پسر مگه تو، دوست یاسر نیستی؟بهشون بگو!
_هستم...
هروقت تو نبودی، اون بود...
حتی از اونور مرز، خودشو می رسوند.
سارا گفت:
طاها، پدرت بخاطر تو...
طاها فریاد زد:
بخاطر من نه... بخاطر تو!
تو کادوی اونی، نه من!
حالا یه سوال!
این همه دروغ چی بود، همه گفتید؟!
همه، رو برگرداندند. ترسیده...
طاها گفت: یاسرجان، شما ماجرای تجاوز به مادرت! این دروغا چی بود؟!
لازم نبود اصلا!
ما می دونیم مادرتو شکنجه دادن، تا جای تو رو پیدا کنن و نتونستن!
اونم جای تو رو نمی دونست، همین!
دروغ بعدی، خانم آوین!
درباره ی اینکه یاسر روانیه!
لازم نبود پنهان کنید عاشقشید و بدون عقد رسمی... بگذریم!
جلوی آوا، نمی خوام اینجا بگم....
بعدا به خودش میگم!
جناب استاد، سارا و بناز، برادر زنده ای ندارن!
لازم نیست اینجوری از فرمانده ت، دفاع کنی!
دروغ چهارم، جناب سردار!
شما خودت، فیلمو پخش کردی.
هم دستور دوربین و هم پخش فیلم، کار خودت بود.
کشتن پدر آوین تصادفی نبود!
اون، ضد همه تون شده بود!
عنان بریده بود!
و خیلی چیزا می دونست و می خواست بره اونور مرز...
پس کشتیش! وظیفه ت بود.....
دلیل پخش فیلمم می دونی ! یا یادت بیارم؟!...
بهت مهلت میدم خودت بگی...
دروغ بزرگتر اما، مال ساراست، خانم دکتر عزیز!
شما عاشق این مَردید واقعا؟
چه معامله ای انجام شد که شما جای من، آزاد شدید؟
یه نوزاد کُرد، به چه دردِ سردار ایرانی می خورد؟
من کیم؟!
تو خونه ی اون، چیکار می کنم؟
چرا اون باید بچه ی یه خانواده ی کردِ دو آتشه رو نگه داره؟
چرا برای کشتن سربازاش، بناز رو تنبیه نکرد؟
چه معامله ای با بنازِ پونزده ساله کرد که بناز، منو بهش داد؟
من کیم؟!
سارا داد زد: توخفه شو !...
بناز خندید: بژی طاها!
فرمانده، کلتش را درآورد.
دست مرا ناگهان از پشت گرفت...
_این دخترو میبرم!
یاسر، اگه معامله کرد، برش می گردونم.
طاها جلو دوید...
اما دیر شده بود!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت111
#قسمت_صد_و_یازده
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2