چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
بخش دوم
#ملوچ

#ادامه_داستان
#ملوچ
#علی_اشرف_درویشیان

هی پریدم. هی پریدم. از پشت بام توی حیاط پریدم. از حیاط روی طاقچه پریدم. بابا گفت:‌ای داد و بیداد، بچه‌مان شد ملوچ، من دیدم که بابام هم خودش شد ملوچ و رفت نشست گوشه اتاق. مادرم اول خندید. بعد گریه کرد. یک مرتبه اژد‌ها را دید.گفت: وای وای خدایا مش باقر آمد! زود از میان دامانش پسته در آورد و خندان کرد. دیدم که مادرم دندان ندارد و خون از دهانش می‌آید. خواستم بروم و چشم اژد‌ها را در آورم. یکی از پسته‌ها خندید و گفت: در آوردن چشم اژد‌ها فایده‌ای ندارد. ما الان کاری می‌کنیم که از غصه بترکد. همه پسته‌ها خندیدند و بعد با هم دهانشان را بستند. اژد‌ها رفت توی انبار پسته و دید که همه پسته‌ها دهانشان بسته شده. اژد‌ها با خشم گفت:‌ای پسته‌ها، الان پدرتان را در می‌آورم. رفت و یک چماق بزرگ برداشت تا به سر پسته‌ها بکوبد. زیر پایش پر از دندان بود. پایش از روی دندان‌ها سرید و با سر به زمین خورد. از این کار اژد‌ها همه پسته‌ها خندیدند و دهانشان باز شد. مش باقر خوشحال شد ولی پسته‌ها بهم گفتند: بچه‌ها بیایید دیگر نخندیم. اژد‌ها برای خنداندن آن‌ها کارهای خنده دار می‌کرد. گردنش را دراز می‌کرد تا می‌رسید به آسمان و ستاره‌ها را می‌خورد. پشتک می‌زد. چشم‌هایش را قیچ می‌کرد و ستاره‌ها را از گوشش در می‌آورد. من خنده‌ام گرفت. به صدای خنده من اژد‌ها بر گشت. مرا دید و گفت:‌ها! پس همه این کار‌ها زیر سر توست. یک مرتبه به من حمله کرد. خواستم از پنجره فرار کنم. پنجره تنگ شد. یکی از پسته‌ها که آنجا نزدیک من بود گفت: بیا بنشین روی من تا فرار کنیم. پسته شد مثل یک بالون. من هم رویش نشستم. بالون مرا از سوراخ بخاری برد و برد و برد تا رسیدم به آسمان. دلم می‌خواست من هم یک ستاره قشنگ برای مادرم بردارم تا به گردنش بیندازم ولی یک دفعه پایم سرید و با سر آمدم پایین. آمدم و آمدم. از دور دیدم که بابام دارد کاهگل برای پشت بام درست می‌کند. با سر افتادم میان کاهگل و یه هو از جا پریدم. دیدم که از سقف اتاق روی سرم چکه می‌ریزد. 
همه بچه‌ها خندیدند و برایش کف زدند. وقتی که رفت بنشیند، مثل جوجه اردکی بود که به طرف لانه‌اش بدود. 
زمستان آن سال از سالهای پیش سرد‌تر شده بود. پنجره‌ها را با روزنامه و مقوا خوب پوشانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب می‌کردم: 
- نیاز علی ندارد! 
چند نفر از بچه‌ها آهسته گفتند: غایب. 
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچه‌ها دیده می‌شد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر مبصر کلاس علت را پرسیدم. گفت: 
آقا دیروز غروب مرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی می‌گفت: ستاره می‌خواهم. ستاره می‌خواهم. یک ستاره قشنگ برای ننه م. 
بچه‌ها ساکت بودند. باد روزنامه روی پنجره کلاس را تکان داد و زمزمه‌ای از آن به گوش می‌رسید. مثل اینکه نیاز علی از راه دور قصه می‌گفت یا خواب‌هایش را تعریف می‌کرد. صدایش وقتی که روزنامه را می‌خواند در گوشم بود. 
لکه ابر سیاهی روی دل آسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود: 
بهداشت برای همه. 

بهار ۱۳۴۸

ملوچ = گنجشک
قیچ = چپ، لوچ 

#علي_اشرف_درويشيان


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ