#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی
خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.
یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.
کمسن ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.
عملیات، مشخص است!
حمله به تمام مواضعی که در خاک کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...
این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!
فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.
بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!
سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...
حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟
بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کمحرف می زند.
یکی از برادرانش هم آنجاست.
آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!
بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!
برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!
بناز میگه: مهمنیست...
گنده تر از اونم زدم.
آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.
بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج آبشار طلا...
می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!
آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!
بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم خاردار می رساند.
محوطه ی آن هاست...
تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده، با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!
چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!
چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.
مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!
بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!
سینه خیز به طرف چادر آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...
_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!
بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!
آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!
فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!
نویسنده رمان _چیستایثربی
بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"
ناگهان صدای گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی
خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.
یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.
کمسن ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.
عملیات، مشخص است!
حمله به تمام مواضعی که در خاک کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...
این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!
فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.
بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!
سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...
حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟
بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کمحرف می زند.
یکی از برادرانش هم آنجاست.
آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!
بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!
برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!
بناز میگه: مهمنیست...
گنده تر از اونم زدم.
آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.
بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج آبشار طلا...
می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!
آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!
بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم خاردار می رساند.
محوطه ی آن هاست...
تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده، با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!
چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!
چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.
مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!
بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!
سینه خیز به طرف چادر آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...
_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!
بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!
آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!
فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!
نویسنده رمان _چیستایثربی
بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"
ناگهان صدای گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی
خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.
یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.
کمسن ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.
عملیات، مشخص است!
حمله به تمام مواضعی که در خاک کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...
این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!
فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.
بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!
سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...
حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟
بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کمحرف می زند.
یکی از برادرانش هم آنجاست.
آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!
بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!
برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!
بناز میگه: مهمنیست...
گنده تر از اونم زدم.
آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.
بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج آبشار طلا...
می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!
آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!
بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم خاردار می رساند.
محوطه ی آن هاست...
تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده، با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!
چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!
چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.
مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!
بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!
سینه خیز به طرف چادر آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...
_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!
بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!
آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!
فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!
نویسنده رمان _چیستایثربی
بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"
ناگهان صدای گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی
خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.
یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.
کمسن ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.
عملیات، مشخص است!
حمله به تمام مواضعی که در خاک کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...
این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!
فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.
بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!
سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...
حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟
بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کمحرف می زند.
یکی از برادرانش هم آنجاست.
آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!
بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!
برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!
بناز میگه: مهمنیست...
گنده تر از اونم زدم.
آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.
بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج آبشار طلا...
می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!
آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!
بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم خاردار می رساند.
محوطه ی آن هاست...
تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده، با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!
چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!
چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.
مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!
بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!
سینه خیز به طرف چادر آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...
_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!
بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!
آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!
فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!
نویسنده رمان _چیستایثربی
بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"
ناگهان صدای گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی
خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.
یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.
کمسن ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.
عملیات، مشخص است!
حمله به تمام مواضعی که در خاک کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...
این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!
فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.
بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!
سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...
حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟
بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کمحرف می زند.
یکی از برادرانش هم آنجاست.
آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!
بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!
برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!
بناز میگه: مهمنیست...
گنده تر از اونم زدم.
آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.
بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج آبشار طلا...
می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!
آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!
بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم خاردار می رساند.
محوطه ی آن هاست...
تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده، با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!
چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!
چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.
مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!
بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!
سینه خیز به طرف چادر آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...
_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!
بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!
آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!
فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!
نویسنده رمان _چیستایثربی
بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"
ناگهان صدای گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی
خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.
یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.
کمسن ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.
عملیات، مشخص است!
حمله به تمام مواضعی که در خاک کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...
این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!
فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.
بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!
سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...
حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟
بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کمحرف می زند.
یکی از برادرانش هم آنجاست.
آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!
بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!
برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!
بناز میگه: مهمنیست...
گنده تر از اونم زدم.
آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.
بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج آبشار طلا...
می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!
آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!
بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم خاردار می رساند.
محوطه ی آن هاست...
تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده، با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!
چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!
چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.
مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!
بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!
سینه خیز به طرف چادر آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...
_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!
بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!
آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!
فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!
نویسنده رمان _چیستایثربی
بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"
ناگهان صدای گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت32
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_دوم
"من شورم، شررم، تنم
را، سال ها پیش، به باد سپردم، تنها گلوله ای از آتشم..."
_پسرم، من، عقد تو رو با بناز می خونم.
این زن اگه حامله شه، فعلا اعدام نمی شه!
_تنهایی قربان؟
_یعنی چی تنهایی؟
نمیگم که بهش تجاوز کن!
می خوام باهاش ازدواج کنی...
مگه عقد چند نفره هم داریم؟!
_تنهایی قربان، با اون؟
_چی میگی بچه؟
عقد، بین دو نفره!
چه تون شده، شما همه؟
_قربان، اون دختر، بناز آل طاهاست!
می دونید تا حالا یه تنه، چند تا سرباز عراقی رو کشته؟!
تو همه ی کمپ پیچیده!
همه خوف کردن!
کسی با بناز آل طاها، عروسی نمی کنه!
_ تاسف باره!
از یه دختر بچه ی ۱۵ ساله، می ترسین؟
_آقا، اون وقتی، دوازده سالش بود، سه تا سرباز بعثی رو، که بهش تجاوز کردن، تک نفره پای چوبه دار، فرستاده!
حتما شنیدید قربان!
فرمانده شونو، با شیوه ی خودش، خام کرد!
این موجود، نفوذ زیادی رو همه داره...
من می ترسم قربان!
مادر طفلیم، دختر خاله مو، برام نشون کرده....
رحم کنید به ما فرمانده!
فرمانده زیر لب، با بی صبری می گوید:
می دونی تو که بگی نه، بقیه هم میگن نه!
تو که نور چشمی منی!
_قربان، بقیه هم مثل من، الان شناختن، اینکیه...
بناز، خیلیا رو، با اسبش و اسلحه ش، له کرده!
لطفا بی خیالش شید!
چرا طایفه ی خودش، عقدش نمی کنن؟
_به من سپرده!
_کلک زده قربان!
عجب زبلیه!
می دونه فقط اسم بناز آل طاها، اسب نر رو هم، فراری میده!
می دونه ما، پا جلو نمی ذاریم!
_حالا من چی کار کنم؟
این بچه قبلا آسیب دیده...
اگه آدم کشته، خودشم، یه قربانیه!
_قربان، چرا نمی کشیدش، راحت شه از این زندگی؟!
فرمانده، سارا را می خواند...
_اینجا کسی خواهرتو، عقد نمی کنه!
سارا می گوید: شاید برای همین، انقدر خندید!
اما شما، فرمانده...
_به من اینجوری زل نزن سارا!
من زن دارم و...
_می تونه عقد موقت باشه!
شما که ازش نمی ترسید؟
درسته؟!
بناز، در چادرش، با دست بسته نشسته است...
با لبخندی فاتحانه و پر غرور، بر لبش!
فرمانده می گوید:
سارا، خیلی بی رحمی! خیلی!
می دونی من اصلا نمی تونم به اون بچه، نگاه کنم!
سارا می گوید:
آخه مرد دیگه ای، اینجا نیست، مورد اعتماد شما!
سرباز محافظ چادر فرمانده، چند هفته اول سربازی اش است...
رویش را برمی گرداند و با لهجه ی کردی می گوید:
اگه فرمانده اجازه بدن، من درخدمت هستم!
فرمانده می گوید:
تو، بچه؟
فقط هجده سالته!
تازه اومدی سربازی!
پسر، با لهجه ی شیرین کردی اش، ادامه می دهد:
من، با بناز، هم زبانم!
منم کرد هستم، اذیتش نمی کنم قربان!
براش، احترام قائلم.
سارا با تعجب می نگرد...
پسر، بلند قامت است، با چهره ای محکم و نگاهی که سنگ را سوراخ می کند.
پسری جوان، با این نگاه مصمم، تاکنون ندیده است!
خالص و با اراده!
_اسمت چیه سرباز؟
_سعید صادقی، متولد سر پل ذهاب.
با وحشت، بیدار می شوم!
دایی من، سعید، آنجا چه می کند؟
چقدر جذاب بوده!
دایی من، آوا...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#نویسنده
#آوا_متولد۱۳۷۹
#داستانخوانی
#داستان
#رمان_ایرانی
#قسمت32
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_دوم
"من شورم، شررم، تنم
را، سال ها پیش، به باد سپردم، تنها گلوله ای از آتشم..."
_پسرم، من، عقد تو رو با بناز می خونم.
این زن اگه حامله شه، فعلا اعدام نمی شه!
_تنهایی قربان؟
_یعنی چی تنهایی؟
نمیگم که بهش تجاوز کن!
می خوام باهاش ازدواج کنی...
مگه عقد چند نفره هم داریم؟!
_تنهایی قربان، با اون؟
_چی میگی بچه؟
عقد، بین دو نفره!
چه تون شده، شما همه؟
_قربان، اون دختر، بناز آل طاهاست!
می دونید تا حالا یه تنه، چند تا سرباز عراقی رو کشته؟!
تو همه ی کمپ پیچیده!
همه خوف کردن!
کسی با بناز آل طاها، عروسی نمی کنه!
_ تاسف باره!
از یه دختر بچه ی ۱۵ ساله، می ترسین؟
_آقا، اون وقتی، دوازده سالش بود، سه تا سرباز بعثی رو، که بهش تجاوز کردن، تک نفره پای چوبه دار، فرستاده!
حتما شنیدید قربان!
فرمانده شونو، با شیوه ی خودش، خام کرد!
این موجود، نفوذ زیادی رو همه داره...
من می ترسم قربان!
مادر طفلیم، دختر خاله مو، برام نشون کرده....
رحم کنید به ما فرمانده!
فرمانده زیر لب، با بی صبری می گوید:
می دونی تو که بگی نه، بقیه هم میگن نه!
تو که نور چشمی منی!
_قربان، بقیه هم مثل من، الان شناختن، اینکیه...
بناز، خیلیا رو، با اسبش و اسلحه ش، له کرده!
لطفا بی خیالش شید!
چرا طایفه ی خودش، عقدش نمی کنن؟
_به من سپرده!
_کلک زده قربان!
عجب زبلیه!
می دونه فقط اسم بناز آل طاها، اسب نر رو هم، فراری میده!
می دونه ما، پا جلو نمی ذاریم!
_حالا من چی کار کنم؟
این بچه قبلا آسیب دیده...
اگه آدم کشته، خودشم، یه قربانیه!
_قربان، چرا نمی کشیدش، راحت شه از این زندگی؟!
فرمانده، سارا را می خواند...
_اینجا کسی خواهرتو، عقد نمی کنه!
سارا می گوید: شاید برای همین، انقدر خندید!
اما شما، فرمانده...
_به من اینجوری زل نزن سارا!
من زن دارم و...
_می تونه عقد موقت باشه!
شما که ازش نمی ترسید؟
درسته؟!
بناز، در چادرش، با دست بسته نشسته است...
با لبخندی فاتحانه و پر غرور، بر لبش!
فرمانده می گوید:
سارا، خیلی بی رحمی! خیلی!
می دونی من اصلا نمی تونم به اون بچه، نگاه کنم!
سارا می گوید:
آخه مرد دیگه ای، اینجا نیست، مورد اعتماد شما!
سرباز محافظ چادر فرمانده، چند هفته اول سربازی اش است...
رویش را برمی گرداند و با لهجه ی کردی می گوید:
اگه فرمانده اجازه بدن، من درخدمت هستم!
فرمانده می گوید:
تو، بچه؟
فقط هجده سالته!
تازه اومدی سربازی!
پسر، با لهجه ی شیرین کردی اش، ادامه می دهد:
من، با بناز، هم زبانم!
منم کرد هستم، اذیتش نمی کنم قربان!
براش، احترام قائلم.
سارا با تعجب می نگرد...
پسر، بلند قامت است، با چهره ای محکم و نگاهی که سنگ را سوراخ می کند.
پسری جوان، با این نگاه مصمم، تاکنون ندیده است!
خالص و با اراده!
_اسمت چیه سرباز؟
_سعید صادقی، متولد سر پل ذهاب.
با وحشت، بیدار می شوم!
دایی من، سعید، آنجا چه می کند؟
چقدر جذاب بوده!
دایی من، آوا...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#نویسنده
#آوا_متولد۱۳۷۹
#داستانخوانی
#داستان
#رمان_ایرانی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_سوم
همه چیز آنقدر سریع از برابر دیدگانم می گذرد، که نمی فهمم بیدارم یا خواب!
اگر خواب است، چرا چنین طولانی است؟
و اگر بیدارم، چه کسی این قصه را برای من می گوید؟
مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟
به دوران قبل از تولد همسرم، طاها.
فرمانده می گوید:
بیدار شو آوا!
چشم باز می کنم...
می گوید: تو خواب، ناله می کردی!
گفتم: عروسی بنازه!
گفت: پس دیگه نخواب...
گفتم: خوابم میاد...
اگر می توانست خوابِ مرا تیر می زد!
ولی نشد، خوابم رفت.
عروس، زیباترین عروس دنیا بود و داماد، داییِ جوان من بود...
دایی سعید، در هجده سالگی اش !
تنها دایی من، که اکنون، سر پل ذهاب، عزادار پسر و نوه هایش، در زلزله ی قهر آمیز زمین بود...
داماد نگاه خاصی داشت، انگار از جهانی دیگر خبر داشت، که ما نمی شناختیم!
عروس، لباس کردی رنگی زیبایی داشت، با سربند سرخ!
بناز، عاشق رنگ سرخ بود...
لبخند می زد و دنیا انگار، کودک و معصوم می شد...
کنار هم نشسته بودند، عروس و داماد!
مثل ماه و خورشید!
دایی من، اجازه داشت که به جای لباس سربازی، آن روز، لباس کردی بپوشد...
این، خواهش خودش بود.
از خانواده ی عروس، فقط سارا اجازه داشت، آنجا باشد.
پیرمردی، خطبه را می خواند...
بناز همان بار اول، سرش را تکان داد، وقتی برای بار دوم و سوم خواند، بناز، داد زد:
_های مرد، چند بار می خونی؟
همون بار اول، سرمو تکون دادم، یعنی خلاص!
موقع خواندن عقد، انگار موجی از تن سارا می گذشت و به فرمانده می رسید...
فرمانده به زمین نگاه می کرد.
گویی خدا، عقدی نامریی میان قلب سارا و فرمانده، جاری می کرد که کسی هنوز نمی دید!
عقد، تمام شد...
فرمانده، تبریک گفت..
_خب شما از حالا به بعد، زن و شوهرید!
بناز، خواسته بود زن دائم باشد، به صیغه اعتقادی نداشت.
_امروز رو، بهت مرخصی میدم سرباز!
همه ی سربازان خندیدند و کف زدند.
بناز، روبنده اش را کنار زد...
همه با هیبت نگاه او، ساکت شدند.
سارا رفت که خواهرش را ببوسد.
او را با چشمان اشکی، در آغوش گرفت...
گفت: سعید، مرد خوبیه!
یه کرد واقعی!
بناز آهسته در گوشش گفت:
از اینجا برو!
سارا نفهمید...
بناز گفت: برو!
پشتتم نگاه نکن خواهر!
من قسم خوردم!
بناز، کلتی را از زیرِ دامنش، درآورد و تا سارا خواست ماجرا را بفهمد، کلت روی شقیقه ی سعید بود!
بناز به فرمانده گفت:
مرد...
اگه سربازتو می خوای، منو ول کن برم! وگرنه، هم اونو می کشم، هم تو رو!
همه چیز، آنقدر سریع اتفاق افتاد که کسی نفهمید چه شده!
عروس، داماد را، گروگان گرفته بود؟!
فرمانده گفت: بُکش!
سکوتی سنگین، بر قرارگاه، حاکم شد...
نفس ها در سینه، حبس بود.
بناز، به سعید، نگاه کرد و گفت:
بلند شو بریم!
برادر بناز، با اسب، منتظرشان بود.
فرمانده داد زد:
سعید صادقی، اگه با این دختر بری، یه روز، خودم می کشمت...
قسم می خورم!
دیر شده بود...
سعید، با بناز بود!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#داستان_خوانی
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت33
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_سوم
همه چیز آنقدر سریع از برابر دیدگانم می گذرد، که نمی فهمم بیدارم یا خواب!
اگر خواب است، چرا چنین طولانی است؟
و اگر بیدارم، چه کسی این قصه را برای من می گوید؟
مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟
به دوران قبل از تولد همسرم، طاها.
فرمانده می گوید:
بیدار شو آوا!
چشم باز می کنم...
می گوید: تو خواب، ناله می کردی!
گفتم: عروسی بنازه!
گفت: پس دیگه نخواب...
گفتم: خوابم میاد...
اگر می توانست خوابِ مرا تیر می زد!
ولی نشد، خوابم رفت.
عروس، زیباترین عروس دنیا بود و داماد، داییِ جوان من بود...
دایی سعید، در هجده سالگی اش !
تنها دایی من، که اکنون، سر پل ذهاب، عزادار پسر و نوه هایش، در زلزله ی قهر آمیز زمین بود...
داماد نگاه خاصی داشت، انگار از جهانی دیگر خبر داشت، که ما نمی شناختیم!
عروس، لباس کردی رنگی زیبایی داشت، با سربند سرخ!
بناز، عاشق رنگ سرخ بود...
لبخند می زد و دنیا انگار، کودک و معصوم می شد...
کنار هم نشسته بودند، عروس و داماد!
مثل ماه و خورشید!
دایی من، اجازه داشت که به جای لباس سربازی، آن روز، لباس کردی بپوشد...
این، خواهش خودش بود.
از خانواده ی عروس، فقط سارا اجازه داشت، آنجا باشد.
پیرمردی، خطبه را می خواند...
بناز همان بار اول، سرش را تکان داد، وقتی برای بار دوم و سوم خواند، بناز، داد زد:
_های مرد، چند بار می خونی؟
همون بار اول، سرمو تکون دادم، یعنی خلاص!
موقع خواندن عقد، انگار موجی از تن سارا می گذشت و به فرمانده می رسید...
فرمانده به زمین نگاه می کرد.
گویی خدا، عقدی نامریی میان قلب سارا و فرمانده، جاری می کرد که کسی هنوز نمی دید!
عقد، تمام شد...
فرمانده، تبریک گفت..
_خب شما از حالا به بعد، زن و شوهرید!
بناز، خواسته بود زن دائم باشد، به صیغه اعتقادی نداشت.
_امروز رو، بهت مرخصی میدم سرباز!
همه ی سربازان خندیدند و کف زدند.
بناز، روبنده اش را کنار زد...
همه با هیبت نگاه او، ساکت شدند.
سارا رفت که خواهرش را ببوسد.
او را با چشمان اشکی، در آغوش گرفت...
گفت: سعید، مرد خوبیه!
یه کرد واقعی!
بناز آهسته در گوشش گفت:
از اینجا برو!
سارا نفهمید...
بناز گفت: برو!
پشتتم نگاه نکن خواهر!
من قسم خوردم!
بناز، کلتی را از زیرِ دامنش، درآورد و تا سارا خواست ماجرا را بفهمد، کلت روی شقیقه ی سعید بود!
بناز به فرمانده گفت:
مرد...
اگه سربازتو می خوای، منو ول کن برم! وگرنه، هم اونو می کشم، هم تو رو!
همه چیز، آنقدر سریع اتفاق افتاد که کسی نفهمید چه شده!
عروس، داماد را، گروگان گرفته بود؟!
فرمانده گفت: بُکش!
سکوتی سنگین، بر قرارگاه، حاکم شد...
نفس ها در سینه، حبس بود.
بناز، به سعید، نگاه کرد و گفت:
بلند شو بریم!
برادر بناز، با اسب، منتظرشان بود.
فرمانده داد زد:
سعید صادقی، اگه با این دختر بری، یه روز، خودم می کشمت...
قسم می خورم!
دیر شده بود...
سعید، با بناز بود!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#داستان_خوانی
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_چهارم
مهم نیست که در گذشته هستم یا حال!
مهم این است که طاها، مرا محکم بغل می کند، تا بیدار شوم!
بسه خانمی!
دو روزه خوابی!
اون خانم دکتره، سارا، بهت دارو داد، رفت....
پدر منم نیست، مثل همیشه یه ماموریت واجب!
_من واقعا، دو روز خوابیدم؟
_ آره...
_تو چیکار می کردی؟
می خندد و می گوید:
با پیرزن و درویش، که زبونشونو نمی دونم، درد دل می کردم!
_برای منم، درددل کن!
می گوید: برای تو، خودِ دلم...
دیگه نخواب!
حوصله م سر رفت...
می پرسم: درویش و خواهرش کجان؟
_رفتن مزرعه شون، گفتن تا غروب نمیان...
و موهایم را نوازش می کند...
می گویم: چقدر سرده!
می لرزم...
کتش را در می آورد و روی من می اندازد.
می گویم: طاهاجان، هیچوقت بهت نگفتن اسم مادرت چی بود؟
_ نه! اجازه نداشتم درباره ش حرف بزنم!
اماگاهی پدر مادرم، اسم سارا رو با هم میاوردن، وقتی فکر می کردن ما خوابیم...
درباره ی یه سارا، حرف می زدن.
برای همین، فکر می کردم اسمش ساراست!
سرم را می بوسد...
چشمانش دوباره، مثل گرگ می درخشد!
_چند روزه همه ی خانواده ت، سر پل ذهاب جمع شدن، منتظرن که برگردیم.
پدرت می خواست بیاد، بهش گفتم، زود میارمت!
جاده ها، خرابه!
پری دریایی من...
نزدیکتر می شود...
مرا می بوسد.
_نه! کنارش می زنم!
با تعجب می گوید:
وسط سوگواری، دیگه کسی از ما، جشن نمی خواد!
پدرت، تلفنی گفت ما قانونا زن و شوهریم و مختار!
گفتم: مساله این نیست، الاندلم می خواد تنها باشم!
کاش پدرت اینجا بود!
ازش سوال داشتم.
می گوید: پدرم اینجا بود و من نبودم؟!...
بلند می خندد و عصبی!
_طاها، اون چیزی رو می دونه که مهمه!
می گوید: گور بابای گذشته!
اصلا مگه مهمه رگ و ریشه ی ما کی بودن؟
الان که دیگه، اینجا نیستن!
مهم اینه که من و تو با همیم،
همو دوست داریم!
و ممکنه یه لحظه ی بعد، زلزله یا هر چیزی بیاد و دیگه با هم نباشیم!
گوشی اش را از جیبش در میاورم.
شماره ی سارا را می گیرم،
طاها عصبی شده...
تو که نمی شنیدی!
_از وقتی بیدار شدم، می شنوم!
شاید خوب شدم!
سارا با تردید، جواب می دهد...
_باید باهات حرف بزنم سارا!
_پس خوب شدی بچه؟!
من کار دارم!
می گویم: ببین سارا، من تقریبا همه چیزو می دونم!
فقط می خوام بدونم، بعد از عقد سعید و بناز، چی شد؟!
چرا بقیه شو، خواب ندیدم؟
سارا مکثی می کند...
_اون مرد، منو جای خواهرم، گروگان نگه داشت، منو، جای همه ی طایفه م!
_باهات ازدواج کرد؟
می گوید: از خودش بپرس!
از فرمانده!
_چرا همه، یه چیزی رو پنهان می کنید؟
_گذشته رو هم نزن بچه!
جز خس و خاک، چیزی بالا نمیاد!
طاها، گوشی را از من می گیرد!
حواسم نیست که در را بسته، پرده ها را کشیده...
حواسم نیست که چه می کند!
جیغ می زنم: الان نه!
طاها...نه!
دیر شده!
نمی خواهم اولین عشق ورزی زندگی ام، در این حال باشد!
مقاومت می کنم، فریاد می زنم، صدای تیری از دور میاید.
طاها سریع رهایم می کند.
_صدای چی بود؟!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#داستان
#داستان_خوانی
#دور_همخوانی_کتاب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
#قسمت34
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_چهارم
مهم نیست که در گذشته هستم یا حال!
مهم این است که طاها، مرا محکم بغل می کند، تا بیدار شوم!
بسه خانمی!
دو روزه خوابی!
اون خانم دکتره، سارا، بهت دارو داد، رفت....
پدر منم نیست، مثل همیشه یه ماموریت واجب!
_من واقعا، دو روز خوابیدم؟
_ آره...
_تو چیکار می کردی؟
می خندد و می گوید:
با پیرزن و درویش، که زبونشونو نمی دونم، درد دل می کردم!
_برای منم، درددل کن!
می گوید: برای تو، خودِ دلم...
دیگه نخواب!
حوصله م سر رفت...
می پرسم: درویش و خواهرش کجان؟
_رفتن مزرعه شون، گفتن تا غروب نمیان...
و موهایم را نوازش می کند...
می گویم: چقدر سرده!
می لرزم...
کتش را در می آورد و روی من می اندازد.
می گویم: طاهاجان، هیچوقت بهت نگفتن اسم مادرت چی بود؟
_ نه! اجازه نداشتم درباره ش حرف بزنم!
اماگاهی پدر مادرم، اسم سارا رو با هم میاوردن، وقتی فکر می کردن ما خوابیم...
درباره ی یه سارا، حرف می زدن.
برای همین، فکر می کردم اسمش ساراست!
سرم را می بوسد...
چشمانش دوباره، مثل گرگ می درخشد!
_چند روزه همه ی خانواده ت، سر پل ذهاب جمع شدن، منتظرن که برگردیم.
پدرت می خواست بیاد، بهش گفتم، زود میارمت!
جاده ها، خرابه!
پری دریایی من...
نزدیکتر می شود...
مرا می بوسد.
_نه! کنارش می زنم!
با تعجب می گوید:
وسط سوگواری، دیگه کسی از ما، جشن نمی خواد!
پدرت، تلفنی گفت ما قانونا زن و شوهریم و مختار!
گفتم: مساله این نیست، الاندلم می خواد تنها باشم!
کاش پدرت اینجا بود!
ازش سوال داشتم.
می گوید: پدرم اینجا بود و من نبودم؟!...
بلند می خندد و عصبی!
_طاها، اون چیزی رو می دونه که مهمه!
می گوید: گور بابای گذشته!
اصلا مگه مهمه رگ و ریشه ی ما کی بودن؟
الان که دیگه، اینجا نیستن!
مهم اینه که من و تو با همیم،
همو دوست داریم!
و ممکنه یه لحظه ی بعد، زلزله یا هر چیزی بیاد و دیگه با هم نباشیم!
گوشی اش را از جیبش در میاورم.
شماره ی سارا را می گیرم،
طاها عصبی شده...
تو که نمی شنیدی!
_از وقتی بیدار شدم، می شنوم!
شاید خوب شدم!
سارا با تردید، جواب می دهد...
_باید باهات حرف بزنم سارا!
_پس خوب شدی بچه؟!
من کار دارم!
می گویم: ببین سارا، من تقریبا همه چیزو می دونم!
فقط می خوام بدونم، بعد از عقد سعید و بناز، چی شد؟!
چرا بقیه شو، خواب ندیدم؟
سارا مکثی می کند...
_اون مرد، منو جای خواهرم، گروگان نگه داشت، منو، جای همه ی طایفه م!
_باهات ازدواج کرد؟
می گوید: از خودش بپرس!
از فرمانده!
_چرا همه، یه چیزی رو پنهان می کنید؟
_گذشته رو هم نزن بچه!
جز خس و خاک، چیزی بالا نمیاد!
طاها، گوشی را از من می گیرد!
حواسم نیست که در را بسته، پرده ها را کشیده...
حواسم نیست که چه می کند!
جیغ می زنم: الان نه!
طاها...نه!
دیر شده!
نمی خواهم اولین عشق ورزی زندگی ام، در این حال باشد!
مقاومت می کنم، فریاد می زنم، صدای تیری از دور میاید.
طاها سریع رهایم می کند.
_صدای چی بود؟!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#داستان
#داستان_خوانی
#دور_همخوانی_کتاب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_پنجم
صدای تیر بود و خیلی نزدیک!
کسی به در می کوبد...
درویش است.
_بچه ها آماده باشید، باید برید.
طاها، در را باز می کند...
_چی شده ؟
_درویش می خواهد جواب دهد، فرمانده هم زمان می رسد...
_باید برسونمتون سر پل ذهاب!
امانتی مردم دست ماست، خانواده ش منتظرن!
طاها می گوید: صدای تیر، چی بود؟
_دم مرزه دیگه... سر و صدا هست.
می گویم: ولی خیلی نزدیک تر بود، انگار نزدیک خونه بود.
فرمانده نگاهم می کند...
_پس، خوب شدی!
می گویم: از صدای تیر متنفرم....
از زلزله، از آب، همه چی...
فرمانده با حالتی پدرانه، می گوید:
شنیده بودم، دختر شجاعی هستی!
_انگار طلسم شدم...
بعد از اون شب که آب...
الان از همه چی می ترسم!
حتی از گذشته!
می گوید: گذشته وجود نداره دختر، همه چی، ادامه داره!
وسایل و پتو بردارید.
من با ماشینم می رسونمتون!
بعد باید، باز برگردم اینجا.
طاها: خب چه کاریه؟
ماشین های سر راهی هستن یه زن و مرد تنهارو ببینن، می برن سر پل ذهاب!
پدرش می گوید:
خطرناکه!
تو متوجه نیستی.
من حس می کنم، چیزی طبیعی نیست!
آن صدای تیر و عجله ی فرمانده برای دور کردن ما!
سریع لباس پوشیدیم...
پدرم زنگ می زند.
طاها گوشی را به من می دهد، حالا دیگر احتیاج به مترجم ندارم.
پدر گریه می کند...
_خوب شدم بابایی...
داریم میایم!
در ماشین فرمانده، راننده مسلح است.
_چرا اسلحه؟
_ سردار گفتن!
به پیرزن می گویم:
نمی دونم! این، نه شبیه خداحافظیه، نه تشکر!
می گوید: ذکر خدارو بگو تا برسی!
برایش دست، تکان می دهم.
دلم برای پنجره ی خانه شان، تنگ خواهد شد.
فرمانده، حرف نمی زند.
بشدت مراقب است...
مدام از آینه به ماشین های اطراف و پشت نگاه می کند.
می گویم: چی شده؟
شما بی خود نگران نمی شید!
می گوید: صبح اینجا، درگیری بود!
می گویم: مگه باز جنگ شده؟
جواب نمی دهد...
فقط می گوید: الان مردم بدبخت، سرپناه ندارن، وقت جنگ نیست!
برف می آید...
سایه ای وسط برف ها، مقابلمان است!
انگار از کوه، قل می خورد و می افتد.
کسی نمی تواند باور کند که یک نفر طوری، وسط جاده، بایستد که راننده ی ما از هول، روی یخ ها لیز بخورد!
فرمانده، فرمان را می گیرد، تا ماشین، داخل دره نیفتد!
ماشین داخل چاله ی برف و گل، کنار جاده، سُر می خورد...
گیر افتادیم!
سرم به شیشه ی عقب می خورد...
تهوع دارم، طاها هم، خون دماغ شده!
می گوید: این دیوونه کی بود، وسط جاده؟...
فرمانده اسلحه اش را در میاورد، راننده هم...
درِ طرف من، باز می شود...
زنی مسلح می گوید:
پیاده شو!
فرمانده، به کردی می گوید:
دست بردار زن!
نمی فهمی این امانت مردمه دست ما؟
زن، قد بلندی دارد!
داد می زند: همه، امانتی یه کسی هستن، نه؟!
خودت گفتی چشم در برابر چشم!
پسره رو نگهدار!
عروستو می خوام.
کار مهمی دارم باهاش...
نگاهم می کند، زیباست.
می گویم: تیر نزن توروخدا...
من هم زبانتم!
می گوید: به تو نمی زنم بچه!
او، بناز آل طاهاست!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستانخوانی
#رمان
#داستان_ایرانی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
#قسمت35
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_پنجم
صدای تیر بود و خیلی نزدیک!
کسی به در می کوبد...
درویش است.
_بچه ها آماده باشید، باید برید.
طاها، در را باز می کند...
_چی شده ؟
_درویش می خواهد جواب دهد، فرمانده هم زمان می رسد...
_باید برسونمتون سر پل ذهاب!
امانتی مردم دست ماست، خانواده ش منتظرن!
طاها می گوید: صدای تیر، چی بود؟
_دم مرزه دیگه... سر و صدا هست.
می گویم: ولی خیلی نزدیک تر بود، انگار نزدیک خونه بود.
فرمانده نگاهم می کند...
_پس، خوب شدی!
می گویم: از صدای تیر متنفرم....
از زلزله، از آب، همه چی...
فرمانده با حالتی پدرانه، می گوید:
شنیده بودم، دختر شجاعی هستی!
_انگار طلسم شدم...
بعد از اون شب که آب...
الان از همه چی می ترسم!
حتی از گذشته!
می گوید: گذشته وجود نداره دختر، همه چی، ادامه داره!
وسایل و پتو بردارید.
من با ماشینم می رسونمتون!
بعد باید، باز برگردم اینجا.
طاها: خب چه کاریه؟
ماشین های سر راهی هستن یه زن و مرد تنهارو ببینن، می برن سر پل ذهاب!
پدرش می گوید:
خطرناکه!
تو متوجه نیستی.
من حس می کنم، چیزی طبیعی نیست!
آن صدای تیر و عجله ی فرمانده برای دور کردن ما!
سریع لباس پوشیدیم...
پدرم زنگ می زند.
طاها گوشی را به من می دهد، حالا دیگر احتیاج به مترجم ندارم.
پدر گریه می کند...
_خوب شدم بابایی...
داریم میایم!
در ماشین فرمانده، راننده مسلح است.
_چرا اسلحه؟
_ سردار گفتن!
به پیرزن می گویم:
نمی دونم! این، نه شبیه خداحافظیه، نه تشکر!
می گوید: ذکر خدارو بگو تا برسی!
برایش دست، تکان می دهم.
دلم برای پنجره ی خانه شان، تنگ خواهد شد.
فرمانده، حرف نمی زند.
بشدت مراقب است...
مدام از آینه به ماشین های اطراف و پشت نگاه می کند.
می گویم: چی شده؟
شما بی خود نگران نمی شید!
می گوید: صبح اینجا، درگیری بود!
می گویم: مگه باز جنگ شده؟
جواب نمی دهد...
فقط می گوید: الان مردم بدبخت، سرپناه ندارن، وقت جنگ نیست!
برف می آید...
سایه ای وسط برف ها، مقابلمان است!
انگار از کوه، قل می خورد و می افتد.
کسی نمی تواند باور کند که یک نفر طوری، وسط جاده، بایستد که راننده ی ما از هول، روی یخ ها لیز بخورد!
فرمانده، فرمان را می گیرد، تا ماشین، داخل دره نیفتد!
ماشین داخل چاله ی برف و گل، کنار جاده، سُر می خورد...
گیر افتادیم!
سرم به شیشه ی عقب می خورد...
تهوع دارم، طاها هم، خون دماغ شده!
می گوید: این دیوونه کی بود، وسط جاده؟...
فرمانده اسلحه اش را در میاورد، راننده هم...
درِ طرف من، باز می شود...
زنی مسلح می گوید:
پیاده شو!
فرمانده، به کردی می گوید:
دست بردار زن!
نمی فهمی این امانت مردمه دست ما؟
زن، قد بلندی دارد!
داد می زند: همه، امانتی یه کسی هستن، نه؟!
خودت گفتی چشم در برابر چشم!
پسره رو نگهدار!
عروستو می خوام.
کار مهمی دارم باهاش...
نگاهم می کند، زیباست.
می گویم: تیر نزن توروخدا...
من هم زبانتم!
می گوید: به تو نمی زنم بچه!
او، بناز آل طاهاست!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستانخوانی
#رمان
#داستان_ایرانی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2