چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#فقط_به_خاطر_من
#سالن_چهارسو
#پارسال
#این_موقع
#فروردین و
#اردیبهشت
#نودوچهار
#تاتر
#نمایش


#نویسنده و
#کارگردان:
#چیستایثربی


زن-آقا اگه من شماره کارت ملی و کد پستیمو یادم بره؛ یعنی بزهکارم؟ من هشتاد تا کتاب نوشتم...اسممو سرچ کنید!

مرد-اونا مهم نیست.کد ملی؟!



#پرخاشگری_در_جامعه_کافیست!

پیش به سوی ادب و احترام برای همدیگر....

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
انتخاب برترین نمایش سال 1394 از میان 6 نمایش برگزیده طی دوره های پیشین نظرسنجی صورت گرفته است . در دوره های پیشین شما مخاطبین عزیز نمایش های برگزیده ی خود را انتخاب کردید و حاصل شش نمایش شد .که نمایش من
#فقط به خاطر_من
هم جزو انها بود.حالا مرحله ی نهایی رای گیری است.اگر دوست دارید به کار من
فقط به خاطر من
رای دهید مراحل زیر را انجام دهید.پیشاپیش سپاسگزارم.


 فقط به خاطر من ( چیــستا یثــربی )
.
*توضیح ضروری : برای رای دادن حتما باید به وبسایت تئاتر فستیوال مراجعه کنید و رای خود را ثبت کنید وگرنه ثبت نمیشود Theaterfestival.ir

#چیستایثربی

@chista_yasrebi
#فقط_به_خاطر_من

#نویسنده و #کارگردان
#چیستایثربی

#اجرا
#چهارسو.17 فروردین 94

#بازی:مسعودخواجه وند.مارال مختاری.الهه ابوطالبی

#تحسین شده ی منتقدین در جشنواره ی فجر

اگر ساعت سه نیمه شب ، با پیژامه و دمپایی ؛ بدون پول و کلید و کارت شناسایی ؛ پشت در خانه ی خودت بمانی و شماره ی کارت ملی ات را هم حفظ نباشی ؛ و آیفون هم، خراب باشد وسیم تلفن راهم ؛قبلا کشیده باشی ؛ که اهالی خانه بیدار نشوند ؛ چه میکنی ؟ چه میتوانی بکنی ؟

داستان دردناک هویت انسان امروز
آیا
#هویت ما
#فقط
#کارت_ملی ماست؟ و یا خاطراتی که برای انسانهای دیگر از خود به جای میگذاریم ؟ و یا کارهایی که کرده ایم و میکنیم؟

رایگیری هم اکنون
فقط به سایت
www.theaterfestival.ir

بروید و جلوی نمایش
#فقط به خاطر من
را تیک بزنید و کلمه ی
#ثبت را در پایین کلیک کنید.


نمایش ما ؛ در زمان مرده ای اجراشد.حتی روزنامه هاو خبرگزاریها از تعطیلات عید باز نگشته بودند ؛ و تاتر شهر در حال بازسازی بود..... هیچکس خبر نداشت و کسی تهران نبود....اما شما اکنون خبر دارید ! ...اکنون تا راس دوازده شب که نتایج آرا اعلام میشود ؛ شما فرصت دارید....
با سپاس از دوستیهای خاطره ساز و دوستان پر خاطره.......دوستانی که یاد و نامشان از خاطر انسان نمیرود....


#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi

پلیس : خانم اعتراف کن میخواستی دخترتو بکشی ؛ شایدم خودتو!..هردوتونو!....

زن_من ؟ نه!....من عاشق دخترمم....

پلیس:پس چرا اون ساعت شب؛ گازو باز گذاشته بودی؟

زن-میخواستم برای ناهار فرداش عدسی بپزم....الان؛ حالش خوبه؟

پلیس_قرار نیست شما سوال کنین!

زن_اگه صبح بلند شه ببینه من نیستم؛ نگران میشه ؛ میترسه.....
بذارید یه تلفن بزنم مدرسه ش....

پلیس:شما کد ملی و پستیت یادت نیست! .....
همسایه ها هیچکدوم نشناختنت!...حق استفاده از تلفنو نداری!مگه وکیل بگیری....اونم بعد از معاینات روانپزشک ما!....

زن_من فقط یه نویسنده ی ساده ام....
سرم ؛ تو لاک خودمه....سه نصفه شب آشغالا رو خالی میکنم؛ تا کسی منو نبینه...چرا باید کسی منو بشناسه؟

پلیس: این جوابیه که همه ی مجرما میدن...
"چرا باید کسی ما رو بشناسه!"......خودتو به موش مردگی نزن خانم!.....ما مدرک داریم!

زن_مدرک؟

پلیس: بله!....همسایه ها؛ حتی حسن آقا ؛ سوپریتون شهادت داده تو دیوونه ای! با خودت حرف میزنی! همیشه هم؛ سر صد تومن دو ساعت باش چونه میزنی! تو تعادل روانی نداری....سایکو سوشیال سادسیسمی! خودشیفته ی بی پدر و مادر ...لباساشو!....ابله روانی ؛کفش لنگه به لنگه میپوشه!.....


زن_خدایا.....تو این شهر ؛ یه همزبون پیدا نمیشه؟!.....

#فقط_به_خاطر_من...
#فجر نود و سه
#اجرای_عمومی :بهار نود و چهار

#چیستایثربی


با
#درد
نوشته شد...

بازیگرانم با درد اجرایش کردند..

مردم با درد دیدند....هم.خندیدند ؛ هم گریستند....
.
آخرین مهلت رای گیری.راس دوازده شب امشب....دوازده امشب؛ نتیجه در همین سایت اعلام میشود.

www.theaterfestival.ir
#نمایش
#فقط_به_خاطر_من
#ویدیو
#کلیپ
#فقط_به_خاطر_من...
#مرجان_فرساد


ساخت کلیپ:یار باوفا
#سبا_ادیب عزیز

#چیستایثربی

تو این شهر یه همدرد؛ پیدا نمیشه......متن نمایش
@chista_yasrebi
بخشی از موریک زنده ی نمایش
#فقط به خاطر من
با صدای خوب
#الهه_ابو_طالبی
در نقش دختر زن نویسنده
#چیستایثربی
wws.theaterfestival.ir


تا دوازده شب وقت برای رای دادن هست.دوازده نتایج اعلام میشود
#چیستایثربی
#فقط_به_خاطر_من
موسیقی ورود تماشاگر به نمایش
#فقط_به_خاطر_من
#چیستایثربی
که انتهای نمایش الهه ابوطالبی ؛ با صدای خوبش در نقش دختر زن نویسنده در سی سالگی؛ آن را بی موزیک با صدای خودش میخواند
#چیستایثربی
#فقط_به_خاطر_من...
از کانال جدید من و دوستم
#کانال
#عشق

برای
#اهل_دلان

#فقط_درباره_عشق
همراه دست نوشته های شما ...

@maryppopins
Chista Yasrebi:
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هفتادوششم
#چیستا_یثربی

علیرضا گفت:برگشته، زن بیچاره؛ گفتم :کی؟ گفت:شبنم! کارش همینه.هر بار که میاد؛ یه دختر بچه رو میدزده برای مهتاب!میخواستیم وارد غارشویم ؛ دیدیم سهراب بیرون آمد. یک چشمش را گرفته بود.گفت:زنه وحشی بود؛ نمیدونم کجا قایم شده بود؛ یه دفعه از پشت ناخنشو کرد تو صورتم... داشت چشممو در میاورد! علیرضا گفت:الان خوبی؟سهراب گفت: اگه کور نشده باشم آره! این روانی بچه رو دزدیده!من بچه رو دیدم ؛ گذاشتین بره؟

علیرضا گفت: پلیس محلی؛ پایین تپه ؛ منتظرشه. بار اولش نیست که! فکر میکنه باید به خواهرش ؛ یعنی همون دخترخاله ش مهتاب ؛ یه دختر کوچولو هدیه بده تا حال مهتاب خوب شه. هر بار میاد اینجا سه دختر بچه رو میدزده....چند روز میده مهتاب...تا مهتاب قکر کنه بچه شه ؛ و سرش گرم شه....دیگه اهالی ده عادت کردن....بعد دوسه روز میان بچه شونو پس میگیرن.اما گاهی هم بچه هایی گم شده که تقصیر این نبوده....اما گردن شبنم افتاده!

گفتم:خودشم تو این ده مونده؟ گفت:نه! هیچکس نمیدونه اون کجاست و چیکار میکنه! فقط گاهی پیداش میشه؛ یه راست میره سراغ مهتاب؛ درو میبندن؛ حرف میزنن؛ حتی شهرام نتونسته بفهمه چی میگن! بعدم دزدی بچه ؛ برای آروم کردن مهتاب! میخواد به مهتاب بگه بچه شو پیدا کرده!..بعدش غیب میشه ؛ تا یه مدت دیگه ! میدونی اهالی ده ؛ اونو مثل به شبح میبینن.مثل زنی که وجود نداره.... یه قوم و خویش دور، یه سایه.....سهراب ؛ تلفنی به پلیس زد؛

گفت:ظاهرا پایین تپه گرفتنش؛ بچه ؛ حالش خوبه؛ من باید برم!
گفتم:پس امشب برنمیگردی؟! سهراب گفت:نگران چیستا خانمم! شهرام ؛ به هر حال بچه ی اینجاست.اما چیستا خانم اینجا ؛ جایی رو نمیشناسه!

علیرضا گفت: من جای تو بودم ؛ زیاد نمیگشتم! هر جا هستن شهرام مراقبشه!
گفتم: از کجا میدونی با همن؟


عصبی شده بودم، علیرضا گفت: آدمای بیکار فقط حرف در میارن...رابطه ی اونا کاریه! خب کار دارن باهم دیگه !

گفتم :شهرام از اول میگفت از چیستا خوشش نمیاد؛ چیستام میگفت؛ بعد اون شب آکواریوم ،رابطه ی کاریشون تموم شده! یعنی هر دو به من دروغ گفتن؟علیرضا گفت: "نمیدونم!"...."من از کجا بدونم؟!"

و این کلمه باعث شد ؛ مطمین شوم همه چیز را میداند! اما هرگز به من و سهراب نخواهد گفت؛سهراب رفت؛ با علیرضا به سمت خانه راه افتادیم؛ گفت:چرا خمیده راه میری؟ گفتم: دلم درد گرفته ؛ یعنی کجان؟ اتفاقی نیفتاده باشه....الان حالم بد میشه!


گفت: اگه بت بگم کجان ؛ حالت بدتر میشه که !گفتم : کجان؟ بگو ! گفت:خونه ی ما ! حاجی سپندان کوچک! شهرام احتمالا به زور بردتش ؛ چون ساعت چیستا پاره شده؛ مهتاب وقتی خیلی حالش بد میشه ؛ فقط چیستا قلقشو میدونه.نمیدونم چیکار میکنه ...من که هیچوقت ندیدم!....

گفتم: وا ؛ پس چرا گوشیاشونو جواب نمیدن؟ گفت: شهرام دلش نمیخواد کسی مادرشو ؛ تو حال حمله ببینه ؛ حتی سهراب! اون خونه پر سرداب و زیر زمینه...میتونی یه لشکر آدمو توش مخفی کنی.شهرامم یه اتاق مخفی ته باغ داره....پشت پیچکا....عمرا سهراب بتونه ؛ بین اون همه سرداب و زیرزمین و انباری ؛ کسی رو توی اون خونه پیدا کنه! ...

گفتم : یعنی مهتاب و شبنم هر دو تعادل روانی ندارن؟ گفت: یکیشون داره ؛ و یکیشون گاهی نداره!


شبنم حالش خوبه ؛ حتی بچه دزدیشم اگاهانه و رو سیاسته؛ برای آروم کردن خواهر خونده ش.... ولی مهتاب ؛ گاهی دچار توهمه! از بعد از سقط شروع شد.

شبنم؛ هر جا هست ؛ کارش مهمه ؛ ولی ما نمیدونیم ! نمیخوایمم بدونیم...

گفتم :چقدر راز تو این خانواده ست! گفت :راز وقتی رازه ؛ که دنبالش بگردی؛ ؛ اگه بی خیالش شی ؛ دیگه راز نیست...

گفتم: خب ؛ راستی...نگفتی جایزه ت از نزولخوره چی بود؟!

گفت: میخواست منو عقد پیشکارش کنه ! فکرشو بکن! میگفت بچه ت صاحب پدر میشه! باید خدارو هم شکر کنی! کدوم بچه؟ یه دروغی گفته بودم حامله ام ! تا به عنوان زن ؛ نزدیکم نشه! پیشکارش کی بود؟ یه مرتیکه تریاکی مفنگی پیزوری ؛ که جز خوردن و خوابیدن کاری بلد نبود.منم قبول کردم ! البته ظاهرا !...

دوستان این قصه را چون 75 قسمت روی تلگرام اوردم ؛ و مخاطب خود را پیدا کرده و کانال جدا دارد ؛ مجبورم تا اخر روی تلگرام هم بیاورم. قصه ها ی بعدی را فقط در اینستاگرامم می آورم.....



#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_ششم
#چیستایثربی

#داستان_بلند
#ادبیات
#رمان
#داستان

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی

اشتراک گذاری این قصه #فقط با ذکر
#نام_نویسنده مجاز است.
این کتاب تحت حمایت قانون
#کپی_رایت قرار دارد.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi



#کانال_داستان_او_یکزن

@chista_2



برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
Chista Yasrebi:


#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستا_یثربی

نمیخوابم ؛ روی پله ایوان نشسته ام. علیرضا ؛ طبقه بالا خواب است، برف میبارد. عبایم را نپوشیده ام ؛ گاهی بلند میشوم و بین برفها راه میروم و به جای پای کوچک خودم در برفها نگاه میکنم.یاد لبخند شهرام می افتم ؛ یک تکه برف برمیدارم ؛ روی گونه ی تبدارم میگذارم ؛ خنک نمیشوم ؛ میسوزم !...

حالا یاد روزی میافتم که باهم در چاله ی برف ؛ افتاده بودیم؛ دست راستش درد میکرد؛ با دست چپش ؛ موهایم را از روی صورتم ؛ کنار زد. چشمانش ؛ نور بهار را در خود جمع کرده بود ؛ بدون آن همه سبز ؛ جهان را میخواستم چه کنم؟!

علیرضا خسته بود ؛ بدون شام به طبقه بالا رفت و خوابید ؛ حتی عبایم را نپوشیدم؛ حتی از گرگها و کفتارها نترسیدم ؛ حتی از خودم نترسیدم ! به سمت ده راه افتادم ! میلرزیدم ؛ اما سرما آزارم نمیداد. باید میدیدمش. یا امشب یا حسی در، درونم میگفت: دیگه هیچوقت!...تا ده راه طولانی بود؛ اما از دور چراغهای روشنش را که دیدم ؛ انگار جهان روشن شد.انگار شهرام دستم را گرفت و کنار خودش نشاند، انگار سرم را روی شانه اش گذاشتم و گریه کردم...انگار دیگر ؛ هیچ چیزی حس نمیکردم.نه درد و نه سرما ؛ بدنم کرخت شده بود.حسی شبیه مرگ ؛ به درون پیراهن خیسم خزید.از دور؛ گلدسته ی مسجدشان را که دیدم ؛ فهمیدم با خانه ی آنها زیاد فاصله ندارم. پیرمردی کنار آتش نشسته بود.شاید مشتعلی بود.دیگر چیزی نمیدیدم!
گفتم : خونه ی حاجی؟ گفت؛ همینه! آهسته شنیدم،"خیس شدی که! الان سینه پهلو میکنی!..."و به در کوبید؛

مردی میانه سال ؛ در را باز کرد. تا مرا دید؛ داد زد:؛ شهرام ! آمد ؛ با کت بلندش ؛ موهایش آشفته بود؛ مثل شب و روز من که با هم ؛ یکی شده بود! به من که رسید؛ در آغوشش ؛ بیهوش شدم؛ به هوش که آمدم ؛ روی تختی خوابیده بودم و میلرزیدم... چیستا دستمال نمدار را روی پیشانی و شقیقه هایم میگذاشت:

داد زدم: شهرام؟!

گفت:اینجام، و لبه تخت باریک نشست؛ دستم را گرفت و گفت:چرا بی لباس؟ چرا اینجوری؟!

گفتم : نفهمیدم چطوری اومدم ؛ فقط باید میامدم ! گفت: حال مادرم خوب نبود عزیزم !....

گفتم:میدونم؛ شبنمو دیدم! علیرضا؛ خیلی چیزا رو گفت...
شهرام گفت: نه ! تو شبنمو ندیدی! گفتم : اون زنو دیدم با شال سیاهی که تا روی چشماش کشیده بود پایین... ؛

بچه تو بغل! گفت:مادر من بود ! اونه که دختر بچه های مردمو میدزده! علیرضا میترسید ؛ بت بگه. میترسید از خانواده من بترسی! مثل همه! همه ی اهالی این ده....اگه به احترام حاجی سپندان نبود ؛ مادرمو تا حالا ؛ بیرون کرده بودن...مادرمم ؛ جایی به جز اینجا نمیاد؛ چون فکر میکنه ؛ بچه ش هنوز اینجاست....زن ؛ توی غار ؛ مادر من بود! دختربچه ها را میدزده ؛ گاهی یادش میره ؛ کجا قایم کرده ! و بعد که یادش میاد ؛ میره پیش اونا..... صدمه ای بشون نمیزنه!...این سومین بارشه ؛ وگرنه ؛ حاجی سپندان حواسش بش هست.....

گفتم: ماجرا چیه؟! حس میکنم ؛ تو تاریکی راه میرم ؛ یکی به من بگه ماجرا چیه؟

آن دو ؛ نگاهی به هم کردند. چیستا گفت: علیرضا ؛ یا آذر خانم چهارده ساله ؛ شبنمو برای حاجی نزولخوره ؛ جابجا کرد ؛ ولی دیگه؛ اون شبنم نبود! شبیه خودش نبود.شبیه هیچی نبود؛ یه عروسکی بود که کوکش تموم شده باشه...شبح یه آدم بود ! از اون به بعد ؛ شبنم یه آدم دیگه شد...من دیدمش تو بیمارستان! موقعی که کارآموز بودم ؛ هنوز شهرامو نمیشناختم....


#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات


#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج دسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذاری این داستان
#فقط با ذکر
#نام_نویسنده مجاز است.

این کتاب؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2