ادامه ی پست بالا
شنبه برای شنیدن خبر بد آماده ام
#داستان
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
ادامه
#پست_بالا
چیستایثربی
من و سحر و مرد سه نفره روی کاناپه ی کوچکی نشسته بودیم و فیلم میدیدیم.سحر وسط نشسته بود و آنقدر بیخودی میخندید که من مانده بودم؛ کجای این فیلم ؛ خنده دار است.مرد با موهای خودش بازی میکرد .تا حالا فقط بازی کرده بود.آرزوی کارگردانی داشت.هر بار که پروژه ای را شروع می کردیم ؛ نصفه رها میکرد و سراغ کار دیگری میرفت.حالا هم نمیدانم جریان آواز چه بود.گفت:نگاه نمیکنی؟ گفتم از این فیلما خوشم نمیاد.گفت :خودم تو سفر آخر از چین آوردم .اینجا هنوز کسی ندیده. تازه ؛فضا رو ایرانی کن.یه کمم عشق و اکشنشو زیادکن! گفتم :عشق؟این که پر از بیماری روحیه.عشقش کو؟ گفت:تو کاریت نباشه.این میفروشه.با چند تا از بچه ها حرف زدم.یه تیم توپ بستم.سحر باز از خنده غش کرد.گفتم: ببخشید من فیلمنامه نویسم.نه میرزا بنویس!و خواستم بلند شوم که دست محکم سحر مرا سر جایم نشاند."کجا؟ اول فیلم.بعدم قرارداد"شانه ام درد گرفت.دست یک زن، انقدر قوی و دردناک !داشتم از لبه کاناپه می افتادم.جا نبود.به هم پرس شده بودیم.فکر کردم اگر آنها مرا اینجا بکشند؛ کسی خبردار نمیشود.سحر با ناخنهای بلند لاک زده سیاهش ؛ مشتی دیگر تخمه برداشت.مشتی هم روی مانتوی من ریخت :بشکن! نگاه کن.حال میده.مرد گفت :سخت نگیر چیستا! تو یه شبه مینویسی ؛ منم بهت نقد میدم ؛ سالن تاتر که حالاحالاها بت نمیدن.درسم که میدی ؛ به زور پول تاکسیت در میاد! خب چرا خودتو لوس میکنی؟ سحر چنان بی تابی میکرد که می ترسیدم بلند شود از هیجان ، لب تاپ را بشکند.رژ لبش با تخمه ها، اطراف دهانش مالیده بود.مرد گفت:سحرم نقش پیترو بازی میکنه.صدایم خروسی شد.سحر برای چی ؟پیتر که مرده!گفت : سحر تازه عمل کرده.یه عمر مرد بوده.میدونه مرد بودن یعنی چی. سحر گفت:تخمه بشکن! الان جای حساسشه.او را باسبیل مجسم کردم. کنار یک مرد نشسته بودم! دلم برایش سوخت.چقدر ذوق داشت.ولی این فیلم من نبود.به سمت در رفتم.قفل بود.مرد گفت :چی فکر کردی؟ از دفعه پیش بهم بدهکاری.قول دادی فیلم بعدی تلافی کنی! مچ دستم را کشید.هلش دادم ،کیفم را چنان کشید که بندش پاره شد.موبایلم صدا کرد.یک عکس فرستاده بودن.اول فکر کردم عروسکه .اما یک بچه بود.حدود دوسال.به پشت افتاده بود.مرده بود.خیس.انگارخواب بود.خفه شدن زیر آب حتما درد داره. کوچولوی طفلی. مرد جلو آمد.گفتم.ببین!بچه هه مرده.گفت برو بیرون یه کم نفس بکش.اما برگرد.میدونم شنبه چک داری.نصفه شو الان میدم.کنار دیوار حیاط نشستم.حس کردم زیر آبم.....نمیتوانم نفس بکشم.سحردادزد:"گندتون بزنه! منم آدمم اخه!...فیلم چی پس؟" فیلم را با تصویر بچه مرده شروع میکردم.....
#داستان
#پایان
#پایان_قسمت_دوم
#شنبه_برای_شنیدن_خبر_بد_آماده_ام
#از_مجموعه_نامه_ها
#چیستایثربی
#چیستا_وان
این مجموعه زیر چاپ است.هر گونه اشتراک منوط به ذکر نام نویسنده ؛ زیر قصه و لینک اینستاگرام اوست.
برگرفته از اینستاگرام اصلی
#چیستا_یثربی
آدرس اینستاگرام
@yasrebi_chista
تلگرام
@chista_1
@chista_yasrebi
شنبه برای شنیدن خبر بد آماده ام
#داستان
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
ادامه
#پست_بالا
چیستایثربی
من و سحر و مرد سه نفره روی کاناپه ی کوچکی نشسته بودیم و فیلم میدیدیم.سحر وسط نشسته بود و آنقدر بیخودی میخندید که من مانده بودم؛ کجای این فیلم ؛ خنده دار است.مرد با موهای خودش بازی میکرد .تا حالا فقط بازی کرده بود.آرزوی کارگردانی داشت.هر بار که پروژه ای را شروع می کردیم ؛ نصفه رها میکرد و سراغ کار دیگری میرفت.حالا هم نمیدانم جریان آواز چه بود.گفت:نگاه نمیکنی؟ گفتم از این فیلما خوشم نمیاد.گفت :خودم تو سفر آخر از چین آوردم .اینجا هنوز کسی ندیده. تازه ؛فضا رو ایرانی کن.یه کمم عشق و اکشنشو زیادکن! گفتم :عشق؟این که پر از بیماری روحیه.عشقش کو؟ گفت:تو کاریت نباشه.این میفروشه.با چند تا از بچه ها حرف زدم.یه تیم توپ بستم.سحر باز از خنده غش کرد.گفتم: ببخشید من فیلمنامه نویسم.نه میرزا بنویس!و خواستم بلند شوم که دست محکم سحر مرا سر جایم نشاند."کجا؟ اول فیلم.بعدم قرارداد"شانه ام درد گرفت.دست یک زن، انقدر قوی و دردناک !داشتم از لبه کاناپه می افتادم.جا نبود.به هم پرس شده بودیم.فکر کردم اگر آنها مرا اینجا بکشند؛ کسی خبردار نمیشود.سحر با ناخنهای بلند لاک زده سیاهش ؛ مشتی دیگر تخمه برداشت.مشتی هم روی مانتوی من ریخت :بشکن! نگاه کن.حال میده.مرد گفت :سخت نگیر چیستا! تو یه شبه مینویسی ؛ منم بهت نقد میدم ؛ سالن تاتر که حالاحالاها بت نمیدن.درسم که میدی ؛ به زور پول تاکسیت در میاد! خب چرا خودتو لوس میکنی؟ سحر چنان بی تابی میکرد که می ترسیدم بلند شود از هیجان ، لب تاپ را بشکند.رژ لبش با تخمه ها، اطراف دهانش مالیده بود.مرد گفت:سحرم نقش پیترو بازی میکنه.صدایم خروسی شد.سحر برای چی ؟پیتر که مرده!گفت : سحر تازه عمل کرده.یه عمر مرد بوده.میدونه مرد بودن یعنی چی. سحر گفت:تخمه بشکن! الان جای حساسشه.او را باسبیل مجسم کردم. کنار یک مرد نشسته بودم! دلم برایش سوخت.چقدر ذوق داشت.ولی این فیلم من نبود.به سمت در رفتم.قفل بود.مرد گفت :چی فکر کردی؟ از دفعه پیش بهم بدهکاری.قول دادی فیلم بعدی تلافی کنی! مچ دستم را کشید.هلش دادم ،کیفم را چنان کشید که بندش پاره شد.موبایلم صدا کرد.یک عکس فرستاده بودن.اول فکر کردم عروسکه .اما یک بچه بود.حدود دوسال.به پشت افتاده بود.مرده بود.خیس.انگارخواب بود.خفه شدن زیر آب حتما درد داره. کوچولوی طفلی. مرد جلو آمد.گفتم.ببین!بچه هه مرده.گفت برو بیرون یه کم نفس بکش.اما برگرد.میدونم شنبه چک داری.نصفه شو الان میدم.کنار دیوار حیاط نشستم.حس کردم زیر آبم.....نمیتوانم نفس بکشم.سحردادزد:"گندتون بزنه! منم آدمم اخه!...فیلم چی پس؟" فیلم را با تصویر بچه مرده شروع میکردم.....
#داستان
#پایان
#پایان_قسمت_دوم
#شنبه_برای_شنیدن_خبر_بد_آماده_ام
#از_مجموعه_نامه_ها
#چیستایثربی
#چیستا_وان
این مجموعه زیر چاپ است.هر گونه اشتراک منوط به ذکر نام نویسنده ؛ زیر قصه و لینک اینستاگرام اوست.
برگرفته از اینستاگرام اصلی
#چیستا_یثربی
آدرس اینستاگرام
@yasrebi_chista
تلگرام
@chista_1
@chista_yasrebi
بخشی از نثر؛ نویسنده ی معروف #ایتالیایی_کوبایی
بانو
#آلبادسس_پدس
در کتاب
#از_طرف_او
...مردها، وقتی از خواب بیدار می شدند، قهوه شان حاضر بود. لباسهایشان اتو شده بود. بی فکر و خیال درباره ی مسائل خانه و فرزندان، برای هوای تازه بیرون می رفتند. و پشت سر خود اتاق هایی را بر جا می گذاشتند که هوا نداشت. رختخواب های بهم ریخته...فنجان های کثیف از شیر قهوه...سر یک ساعت معین به خانه بر می گشتند... به محض ورود می پرسیدند "ناهار حاضر است؟" ..."اسپاگتی وا رفته".."برنج خام است"...با چنین جملاتی جهان را تلخ می کردند...سپس روی تنها صندلی راحتی خانه می نشستند و روزنامه می خواندند. روز نامه خواندن نیز همیشه پر از اخبار منفی بود: نان گران خواهد شد، حقوق ها پایین خواهد آمد و بدین نتیجه می رسیدند که "باید صرفه جویی کرد" هرگز خبر خوبی در روزنامه وجود نداشت!...
...هرگز از زن ها نمی پرسیدند "حالت چطور است؟ خسته نباشی! چه پیراهن قشنگی پوشیده ای!" تعریفی نمی کردند، از صحبت کردن خوششان نمی آمد. اهل شوخی نبودند، به ندرت لبخند می زدند و هروقت با زن خود حرف می زدند آنها را "شماها" خطاب می کردند...
...دوره نامزدی شان بنا بر رسوم طولانی بود. آن مردهای جوان ساعت ها در انتظار می ماندند تا دختر دلخواهشان سرش را از پنجره بیرون کند...چه نامه های عاشقانه ای می نوشتند...گاه، دختر ها سالهای سال در انتظار می ماندند تا نامزدشان قبل از ازدواج شغل ثابتی بدست آورد...چقدر در انتظار آن سعادت هماهنگ صبر کرده بودند و در عوض چه دریافت کرده بودند؟ یک زندگی یکنواخت! آشپزخانه، کار آشپزخانه، باد کردن جسم، خالی کردن جسم برای اینکه بچه ای به دنیا آورند و بعد، در زیر ِ ظاهر ِ تسلیم شده، قلب آنها کم کم از کینه آکنده می شده، چون حس می کردند که فریب خورده اند. با تمام این احوال، بار سنگین روزانه زندگی روزانه را به دوش می کشیدند و آه و ناله نمی کردند. به شوهران خود یاد آور نمی شدند که اینها همان دختران هستند و آن همه وعده برای یک زندگی سعادتمند چه شد؟...
...چه شب ها که در کنار آن شوهرانِ خفته، گریسته بودند...کلمات عاشقانه اکنون در زمان زناشویی تبدیل به جملاتی بی معنا شده بود...
...زن و مرد،از اولین ملاقات، شروع می کنند به بازی کردن نقش دلخواه خود. واقعیت را پنهان می سازند و با سماجت هرچه تمام تر از شخصیت ساختگی خود دفاع می کنند و این چنین است که اغلب دو نفر که با هم زندگی می کنند، فقط از طریق دو شخصیت مصنوعی با هم ارتباط برقرار می کنند و هرگز یکدیگر را نمی شناسند. یک مرد حق ندارد درباره ی زنی قضاوت کند. او نمی تواند درک کند که تار و پود وجود یک زن تا چه حد با تار و پود وجود یک مرد فرق دارد...
... به خیال مرد ها، عشق برای همسرشان، قصه ی کوتاهی بوده است، یک جذبه ی زودگذر! واقعیت در این است که مردها فکر می کنند بوی آشپزی، سنگینی زنبیل خرید، بچه ها را درس دادن و به کلاس ورزش بردن، می تواند جایگزین آن رمان عشقی بشود که سرچشمه اولین ملاقات آن ها بوده است. مردها اینقدر کم زن ها را می شناسند که تصور می کنند آن زندگی دلخواه زن هاست! آه می کشند و به دوستان خود می گویند "زن سردی ست! فقط خانه داری می کند و به بچه ها می رسد!" و با این نتیجه گیری نهایی و آسان از زیر بار مسئولیت شانه خالی می کردند. چرا به گفتگوی زن ها گوش نمی دادند که با ورود آنها قطع می شد؟ چرا به کتابهای روی میز پهلوی تخت زن ها نگاهی نمی انداختند؟ چرا متوجه نمی شدند که زن ها، پس از شام، پنجره را باز می کنند و آه می کشند؟ مرد ها می گفتند "خسته هستند"، ولی چرا نمی خواستند دلیل این خستگی را درک کنند؟ اگر خیلی به خود زحمت می دادند می گفتند "زن هستند!" چرا از خود نمی پرسیدند زن بودن یعنی چه؟ نمی فهمیدند آن فداکاری زنانه عملی ست که از آرزوی عشق سرچشمه می گیرد.../
#البادسس_پدس
#نویسنده و
#روزنامه نگار
#کوبایی_ایتالیایی
#آثار_معروف
از_طرف_او
#دفترچه_ممنوع
#چیستایثربی
#بخشی از رمان "از طرف او "
1911-1997
@chista_yasrebi
بانو
#آلبادسس_پدس
در کتاب
#از_طرف_او
...مردها، وقتی از خواب بیدار می شدند، قهوه شان حاضر بود. لباسهایشان اتو شده بود. بی فکر و خیال درباره ی مسائل خانه و فرزندان، برای هوای تازه بیرون می رفتند. و پشت سر خود اتاق هایی را بر جا می گذاشتند که هوا نداشت. رختخواب های بهم ریخته...فنجان های کثیف از شیر قهوه...سر یک ساعت معین به خانه بر می گشتند... به محض ورود می پرسیدند "ناهار حاضر است؟" ..."اسپاگتی وا رفته".."برنج خام است"...با چنین جملاتی جهان را تلخ می کردند...سپس روی تنها صندلی راحتی خانه می نشستند و روزنامه می خواندند. روز نامه خواندن نیز همیشه پر از اخبار منفی بود: نان گران خواهد شد، حقوق ها پایین خواهد آمد و بدین نتیجه می رسیدند که "باید صرفه جویی کرد" هرگز خبر خوبی در روزنامه وجود نداشت!...
...هرگز از زن ها نمی پرسیدند "حالت چطور است؟ خسته نباشی! چه پیراهن قشنگی پوشیده ای!" تعریفی نمی کردند، از صحبت کردن خوششان نمی آمد. اهل شوخی نبودند، به ندرت لبخند می زدند و هروقت با زن خود حرف می زدند آنها را "شماها" خطاب می کردند...
...دوره نامزدی شان بنا بر رسوم طولانی بود. آن مردهای جوان ساعت ها در انتظار می ماندند تا دختر دلخواهشان سرش را از پنجره بیرون کند...چه نامه های عاشقانه ای می نوشتند...گاه، دختر ها سالهای سال در انتظار می ماندند تا نامزدشان قبل از ازدواج شغل ثابتی بدست آورد...چقدر در انتظار آن سعادت هماهنگ صبر کرده بودند و در عوض چه دریافت کرده بودند؟ یک زندگی یکنواخت! آشپزخانه، کار آشپزخانه، باد کردن جسم، خالی کردن جسم برای اینکه بچه ای به دنیا آورند و بعد، در زیر ِ ظاهر ِ تسلیم شده، قلب آنها کم کم از کینه آکنده می شده، چون حس می کردند که فریب خورده اند. با تمام این احوال، بار سنگین روزانه زندگی روزانه را به دوش می کشیدند و آه و ناله نمی کردند. به شوهران خود یاد آور نمی شدند که اینها همان دختران هستند و آن همه وعده برای یک زندگی سعادتمند چه شد؟...
...چه شب ها که در کنار آن شوهرانِ خفته، گریسته بودند...کلمات عاشقانه اکنون در زمان زناشویی تبدیل به جملاتی بی معنا شده بود...
...زن و مرد،از اولین ملاقات، شروع می کنند به بازی کردن نقش دلخواه خود. واقعیت را پنهان می سازند و با سماجت هرچه تمام تر از شخصیت ساختگی خود دفاع می کنند و این چنین است که اغلب دو نفر که با هم زندگی می کنند، فقط از طریق دو شخصیت مصنوعی با هم ارتباط برقرار می کنند و هرگز یکدیگر را نمی شناسند. یک مرد حق ندارد درباره ی زنی قضاوت کند. او نمی تواند درک کند که تار و پود وجود یک زن تا چه حد با تار و پود وجود یک مرد فرق دارد...
... به خیال مرد ها، عشق برای همسرشان، قصه ی کوتاهی بوده است، یک جذبه ی زودگذر! واقعیت در این است که مردها فکر می کنند بوی آشپزی، سنگینی زنبیل خرید، بچه ها را درس دادن و به کلاس ورزش بردن، می تواند جایگزین آن رمان عشقی بشود که سرچشمه اولین ملاقات آن ها بوده است. مردها اینقدر کم زن ها را می شناسند که تصور می کنند آن زندگی دلخواه زن هاست! آه می کشند و به دوستان خود می گویند "زن سردی ست! فقط خانه داری می کند و به بچه ها می رسد!" و با این نتیجه گیری نهایی و آسان از زیر بار مسئولیت شانه خالی می کردند. چرا به گفتگوی زن ها گوش نمی دادند که با ورود آنها قطع می شد؟ چرا به کتابهای روی میز پهلوی تخت زن ها نگاهی نمی انداختند؟ چرا متوجه نمی شدند که زن ها، پس از شام، پنجره را باز می کنند و آه می کشند؟ مرد ها می گفتند "خسته هستند"، ولی چرا نمی خواستند دلیل این خستگی را درک کنند؟ اگر خیلی به خود زحمت می دادند می گفتند "زن هستند!" چرا از خود نمی پرسیدند زن بودن یعنی چه؟ نمی فهمیدند آن فداکاری زنانه عملی ست که از آرزوی عشق سرچشمه می گیرد.../
#البادسس_پدس
#نویسنده و
#روزنامه نگار
#کوبایی_ایتالیایی
#آثار_معروف
از_طرف_او
#دفترچه_ممنوع
#چیستایثربی
#بخشی از رمان "از طرف او "
1911-1997
@chista_yasrebi
#قوانین_ارتباط_عاطفی_با_آدمها
#از این پس
#همین_کانال
#چیستایثربی
#روانشناس
#مشاور
اگرکسی به شما ابراز علاقه کرد ؛ تا یک هفته ، هیچ واکنشی نشان ندهید و سعی کنید تا حد ممکن از او دور باشید...اگر سعی کرد پیدایتان کند و باز حس خود را نشان دهد ؛ بگذارید این کار را بکند....ولی شیوه ی این ابراز علاقه ؛ خیلی مهم است....خیلی چیزها را درباره شخصیت او به شما میفهماند.
این که دیکتاتور است ؟ زیادی ملایمت نشان میدهد؟دروغ گوست؟ دو چهره دارد؟ هدف اصلی اش را از دوستی با شما پنهان میکند ؟ زود عصبانی میشود ؟ شکل عصیانیتش چگونه است؟
پس
#قانون_اول ارتباط عاطفی :
اگر کسی به شما ابراز علاقه کرد ؛ مدنی گم و گور شوید.....اگر ماندنی و صادق باشد دنبالتان خواهد آمد ؛ وگرنه ابراز علاقه اش دروغ بوده است....
#چیستایثربی
#قوانین_ارتباط
#روانشناسی_تربیتی
@chista_yasrebi
#از این پس
#همین_کانال
#چیستایثربی
#روانشناس
#مشاور
اگرکسی به شما ابراز علاقه کرد ؛ تا یک هفته ، هیچ واکنشی نشان ندهید و سعی کنید تا حد ممکن از او دور باشید...اگر سعی کرد پیدایتان کند و باز حس خود را نشان دهد ؛ بگذارید این کار را بکند....ولی شیوه ی این ابراز علاقه ؛ خیلی مهم است....خیلی چیزها را درباره شخصیت او به شما میفهماند.
این که دیکتاتور است ؟ زیادی ملایمت نشان میدهد؟دروغ گوست؟ دو چهره دارد؟ هدف اصلی اش را از دوستی با شما پنهان میکند ؟ زود عصبانی میشود ؟ شکل عصیانیتش چگونه است؟
پس
#قانون_اول ارتباط عاطفی :
اگر کسی به شما ابراز علاقه کرد ؛ مدنی گم و گور شوید.....اگر ماندنی و صادق باشد دنبالتان خواهد آمد ؛ وگرنه ابراز علاقه اش دروغ بوده است....
#چیستایثربی
#قوانین_ارتباط
#روانشناسی_تربیتی
@chista_yasrebi
زندگی یک نویسنده به شدت آسیب پذیر است، عریان و بی حفاظ . ما نباید به خاطر این ناله کنیم. نویسنده انتخاب می کند. و باید پای انتخابش بماند. ولی این هم حقیقتی است که شما در معرض وزش توفان ها قرار دارید. و بعضی از آن ها واقعا منجمد کننده هستند. شما خودتان هستید و خودتان. عریان، بی پناهگاه، هیچ حمایتی نیست مگر این که دروغ بگوئید که در این صورت برای خودتان حفاظی ایجاد کرده اید. میتوان گفت: سیاستمدار شده اید.
وقتی به آینه نگاه می کنیم تصور می کنیم تصویر ما را بازتاب میدهد. ولی یک میلی متر عقب بروید، تصویر تغییر می کند. آن چه ما می بینیم در واقع طیف پایان ناپذیری از بازتاب هاست. ولی گاهی نویسنده باید آینه را بشکند. زیرا در آن سوی آینه است که حقیقت به ما نگاه می کند.
من به عنوان یک شهروند بر این باورم توضیح حقیقت زندگی مان و جامعه های مان وظیفه مهمی است که بر گردن همه ی ماست. این در واقع یک ماموریت است. اگر این از دیدگاه سیاسی ما رخت بربندد، امیدی به بازسازی آن چیز نیست که تقریبا در حال از دست رفتن است ؟ حرمت انسان.
#هارولد_پینتر
#1930_2008
#از_متن_سخنرانی_نوبل_ادبیات
#2005
@chista_yasrebi
وقتی به آینه نگاه می کنیم تصور می کنیم تصویر ما را بازتاب میدهد. ولی یک میلی متر عقب بروید، تصویر تغییر می کند. آن چه ما می بینیم در واقع طیف پایان ناپذیری از بازتاب هاست. ولی گاهی نویسنده باید آینه را بشکند. زیرا در آن سوی آینه است که حقیقت به ما نگاه می کند.
من به عنوان یک شهروند بر این باورم توضیح حقیقت زندگی مان و جامعه های مان وظیفه مهمی است که بر گردن همه ی ماست. این در واقع یک ماموریت است. اگر این از دیدگاه سیاسی ما رخت بربندد، امیدی به بازسازی آن چیز نیست که تقریبا در حال از دست رفتن است ؟ حرمت انسان.
#هارولد_پینتر
#1930_2008
#از_متن_سخنرانی_نوبل_ادبیات
#2005
@chista_yasrebi
اغلب از من می پرسند نمایشنامه ات پیرامون چیست ؟ من نمی توانم بگویم. هرگز نمی توانم کارهایم را جمع بندی کنم، به جز این که بگویم این چیزی است که اتفاق افتاد. این است چیزی که گفتند، و این است کاری که انجام دادند.
بیشتر نمایشنامه ها با یک خط، یک کلمه، یک تصویر متولد می شوند. به دنبال کلمه معمولا بطور بلافصل یک تصویر میاید....
اما هم چنانکه گفتم ؛ در درام جستجو برای حقیقت هرگز متوقف نمی شود. نمی توان آن را تعطیل کرد. نمی توان آن را به تاخیر انداخت. باید با آن روبرو شد. درست همانجا، در مرکز صحنه.
تئاترسیاسی تماما از نوعی دیگر است. از موعظه باید به هر قیمتی خودداری کرد. نگاه عینی نگر اساسی است. به کاراکترها باید اجازه داد در هوای خود نفس بکشند. نویسنده نمی تواند آن ها را طوری تعریف یا محدود کند که با سلیقه یا نظر یا پیشداوری خود او جور در بیایند. نویسنده باید آماده باشد کاراکترها را اززوایای متفاوت بگیرد، در گسترده ترین شعاع نظری و گاه شاید آن ها را غافلگیر کند، معهذا هرگز نمی گذارد آن ها به هر راهی که دل شان می خواهد بروند. این کار همیشه ممکن نیست.
#از_متن_سخنرانی_هارولد_پینتر
برای جایزه نوبل ادبیات 2005
#چبستایثربی
@chista_yasrebi
بیشتر نمایشنامه ها با یک خط، یک کلمه، یک تصویر متولد می شوند. به دنبال کلمه معمولا بطور بلافصل یک تصویر میاید....
اما هم چنانکه گفتم ؛ در درام جستجو برای حقیقت هرگز متوقف نمی شود. نمی توان آن را تعطیل کرد. نمی توان آن را به تاخیر انداخت. باید با آن روبرو شد. درست همانجا، در مرکز صحنه.
تئاترسیاسی تماما از نوعی دیگر است. از موعظه باید به هر قیمتی خودداری کرد. نگاه عینی نگر اساسی است. به کاراکترها باید اجازه داد در هوای خود نفس بکشند. نویسنده نمی تواند آن ها را طوری تعریف یا محدود کند که با سلیقه یا نظر یا پیشداوری خود او جور در بیایند. نویسنده باید آماده باشد کاراکترها را اززوایای متفاوت بگیرد، در گسترده ترین شعاع نظری و گاه شاید آن ها را غافلگیر کند، معهذا هرگز نمی گذارد آن ها به هر راهی که دل شان می خواهد بروند. این کار همیشه ممکن نیست.
#از_متن_سخنرانی_هارولد_پینتر
برای جایزه نوبل ادبیات 2005
#چبستایثربی
@chista_yasrebi
امروز
بعد از کلاس
#دانشگاه_تهران
#از_طرف_یکی_از_هنرجویان
که چهره اش یادم نیست.
الان با تلگرام فرستاد....
من امروز زنی را دیدم که مثل ماهی از دست آدم سر می خورد . یک چهره نداشت انگار چند چهره در هم فرو رفته بود و چند لایه مدام روی هم می لغزیدند . حتی صدایش هم یکی نبود . هر آن به شکلی در می آمد !!
عاقلی فرزانه بود و همان آن کودکی دیوانه .هر دو در او قد می کشیدند و هم زمان چند زن در او نفس می زدند ...
به تعداد شخصیت نمایشنامه هایی که خوانده بود
به تعداد آدم هایی که ساخته بود .
خودش هم مثل نامش معمای شیرینی بود .
آن زن تو نبودی چیستا ؟؟؟؟
معصومه امیرزاده
#چیستایثربی
بعد از کلاس دانشگاه تهران ؛این پیام به من رسید...از یکی از شاگردانم..که نمیدانم کدامیکی بود
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
بعد از کلاس
#دانشگاه_تهران
#از_طرف_یکی_از_هنرجویان
که چهره اش یادم نیست.
الان با تلگرام فرستاد....
من امروز زنی را دیدم که مثل ماهی از دست آدم سر می خورد . یک چهره نداشت انگار چند چهره در هم فرو رفته بود و چند لایه مدام روی هم می لغزیدند . حتی صدایش هم یکی نبود . هر آن به شکلی در می آمد !!
عاقلی فرزانه بود و همان آن کودکی دیوانه .هر دو در او قد می کشیدند و هم زمان چند زن در او نفس می زدند ...
به تعداد شخصیت نمایشنامه هایی که خوانده بود
به تعداد آدم هایی که ساخته بود .
خودش هم مثل نامش معمای شیرینی بود .
آن زن تو نبودی چیستا ؟؟؟؟
معصومه امیرزاده
#چیستایثربی
بعد از کلاس دانشگاه تهران ؛این پیام به من رسید...از یکی از شاگردانم..که نمیدانم کدامیکی بود
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#موسیقی_فیلم
#از_کرخه_تا_راین
#مجید_انتظامی
#کاری از :
#ابراهیم_حاتمی_کیا
چقدر در آن سالها بااین موسیقی گریه کردیم..
روح بانو
#هما_روستا ؛ هم نور....
نمیدانم چرا این دو قسمت
#او_یکزن :
51و 52 که می آید ؛
مرا بی اختیار یاد این موسیقی بینظیر آقای
#مجید_انتظامی می اندازد.....
هیچ چیز ؛ بی حکمت نیست !!!!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#از_کرخه_تا_راین
#مجید_انتظامی
#کاری از :
#ابراهیم_حاتمی_کیا
چقدر در آن سالها بااین موسیقی گریه کردیم..
روح بانو
#هما_روستا ؛ هم نور....
نمیدانم چرا این دو قسمت
#او_یکزن :
51و 52 که می آید ؛
مرا بی اختیار یاد این موسیقی بینظیر آقای
#مجید_انتظامی می اندازد.....
هیچ چیز ؛ بی حکمت نیست !!!!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
خونه باید کلید داشته باشه ؛ خونه بدون کلید ؛ خونه نیست....
فقط یه در بسته ست... یه در که آدم یا اینورش جا میمونه یا اونور...مثل من ؛ که حتی نمیتونم شما رو دعوت کنم بیاین تو ؛ یا خودم برم بیرون..... #چیستا_یثربی
از نمایشنامه : " از خواب تامهتاب "
چیستایثربی. نشر نیستان.1392
#از_خواب_تا_مهتاب
#چیستایثربی
#کتاب_نیستان
#1392
خونه باید کلید داشته باشه ؛ خونه بدون کلید ؛ خونه نیست....
فقط یه در بسته ست... یه در که آدم یا اینورش جا میمونه یا اونور...مثل من ؛ که حتی نمیتونم شما رو دعوت کنم بیاین تو ؛ یا خودم برم بیرون..... #چیستا_یثربی
از نمایشنامه : " از خواب تامهتاب "
چیستایثربی. نشر نیستان.1392
#از_خواب_تا_مهتاب
#چیستایثربی
#کتاب_نیستان
#1392
از امشب به دلیل برخی مسایل #محرمانه و وجود
#مزاحمان ؛ تا اخر قصه ؛ فقط در اینستاگرام رسمی من ؛ می آید. قصه در حال اتمام است.دوستان تلگرام کمی صبوری کنند.....قصه که تمام شد. ؛ کلش را روی تلگرام می آورم.تقصیر من نیست! جو جامعه مجازی ما به شدت ؛ بیمار است..نگویید گناه ما چیست اینستاگرام نداریم ؟ گناه من چیست ناسزا بشنوم و با عده ای ؛ بیکار و بیمار طرف شوم؟
کسی که قصه ی مرا دوست دارد ؛ یا صبر میکند یا به اینستاگرام من می آید....ضمنا قول ندادم هر شب قصه داشته باشیم!...خواهشا مرا تحت فشار قرار ندهید.تاثیری ندارد.قصه را خراب نمیکنم........
همین دیروز بچه ها کانالی پبدا کردند که تمام اشعار مرا بی اسم گذاشته بود !!!!! والسلام
#او_یکزن
#از_امشب
#به_دلیل_مزاحمان
و #آزارها در
#پرایوت یا #دایرکت دوستانم
فقط در
#پیچ _اینستاگرام_چیستایثربی
سپاس
#چیستایثربی
#یثربی_چیستا_در_اینستاگرام
.
#مزاحمان ؛ تا اخر قصه ؛ فقط در اینستاگرام رسمی من ؛ می آید. قصه در حال اتمام است.دوستان تلگرام کمی صبوری کنند.....قصه که تمام شد. ؛ کلش را روی تلگرام می آورم.تقصیر من نیست! جو جامعه مجازی ما به شدت ؛ بیمار است..نگویید گناه ما چیست اینستاگرام نداریم ؟ گناه من چیست ناسزا بشنوم و با عده ای ؛ بیکار و بیمار طرف شوم؟
کسی که قصه ی مرا دوست دارد ؛ یا صبر میکند یا به اینستاگرام من می آید....ضمنا قول ندادم هر شب قصه داشته باشیم!...خواهشا مرا تحت فشار قرار ندهید.تاثیری ندارد.قصه را خراب نمیکنم........
همین دیروز بچه ها کانالی پبدا کردند که تمام اشعار مرا بی اسم گذاشته بود !!!!! والسلام
#او_یکزن
#از_امشب
#به_دلیل_مزاحمان
و #آزارها در
#پرایوت یا #دایرکت دوستانم
فقط در
#پیچ _اینستاگرام_چیستایثربی
سپاس
#چیستایثربی
#یثربی_چیستا_در_اینستاگرام
.
•
شب را دوست دارم
تو به همان ستاره اي زل مي زني كه من تماشا مي كنم
حتي اگر يك نيم كره هم باتو فاصله ام باشد
چشمك هايم تا صبح به تو خواهند رسيد #مثلن_من_شاعرم #حامد_جهان_پناه
زيرنويس:پستچي را در كانالم بررسي كردم،از پرفروش ترين كتابهاي سال كه در كمتر از چهارماه توانسته به ششمين چاپ برسد.يك عاشقانه بدون مخلفات 😀#اينماي_رايت_هند #كتاب_دار
پ:#پستچي فارغ از هر عيبي يك خوبي بزرگ دارد،عاشقانه اي عامه پسند متفاوت از اكثر عاشقانه هاست.اينجا عاشق حواسش را مي خواهد پرت كند
#از_پیج_مخاطبان_کتابخوان
#حامد_جهان_پناه
#زندگي #كتاب #كتابخوار #چيستا_يثربی
@chista_yasrebi
شب را دوست دارم
تو به همان ستاره اي زل مي زني كه من تماشا مي كنم
حتي اگر يك نيم كره هم باتو فاصله ام باشد
چشمك هايم تا صبح به تو خواهند رسيد #مثلن_من_شاعرم #حامد_جهان_پناه
زيرنويس:پستچي را در كانالم بررسي كردم،از پرفروش ترين كتابهاي سال كه در كمتر از چهارماه توانسته به ششمين چاپ برسد.يك عاشقانه بدون مخلفات 😀#اينماي_رايت_هند #كتاب_دار
پ:#پستچي فارغ از هر عيبي يك خوبي بزرگ دارد،عاشقانه اي عامه پسند متفاوت از اكثر عاشقانه هاست.اينجا عاشق حواسش را مي خواهد پرت كند
#از_پیج_مخاطبان_کتابخوان
#حامد_جهان_پناه
#زندگي #كتاب #كتابخوار #چيستا_يثربی
@chista_yasrebi
سلام خانوم دکتر یثربی عزیز
امروز در کارگاه داستان نویسی خلاق چیزهای زیادی یادگرفتم و فهمیدم نوشتن آن هم حرفه ای چقدر سخت است.چقدر ایثار میخواهد.چقدر شجاعت میخواهد.
امروز گفتید کتابهایی دارید که خیلی برایشان زحمت کشیده اید به قول خودتان هروله کرده اید .
گفتید دوست دارید با آنها شناخته شوید
گفتید کتاب پستچی را راحت نوشتید چون نوشته ها خودش میآمد
گفتید ناراحتید که همه شما را با پستچی بشناسند
خانوم دکتر عزیز
برای شما که نویسنده هستید ان هم حرفه ای
عروض میدانید و کلاسها و اساتید معتبر زیادی را دیده اید
کتابهایتان مفهوم خاص و جداگانه ای پیدا میکنند یکی میشو کتاب قوی و یکی دیگر نه
ولی حالا دید خوانندگانتان
من که نویسندگی نمی دانم من که هر وقت دلم فرمان دهد قلم به دست میگیرم قواعد نوشتن را نمیدانم کتابهایتان را براساس قدرت و ادبیات تقسیم بندی نمیکنم من جزو خواص نیستم من جزو مردم عام جامعه هستم از نظر کتاب و نویسندگی
من پستچی را دوست دارم چون چیستا من بودم
من خوشحالم پستچی خلق شد
چون من و هم نسلان من جسارت عاشق شدن را پیدا کردیم
ما با پستچی علی دفن شده گوشه دلمان را بیرون کشیدیم
ما با پستچی جسارت اعتراف عشق را پیدا کردیم
روزهای عمر ما گذشته
آن حاجی علی ما هم دیگر نیست
ولی به ما نشان دادید که برای عشق یک زن هم میتواند بجنگد
نباید منتظر بنشیند تا عاشقش شوند
میتواند عشقش را اعتراف کند و لذت ببرد از تمام سختیها و خوشیهای عاشقی
ما یادگرفتیم که به دخترانمان اگر عاشق شدند کمک کنیم نه اینکه به هر دوستت دارم جواب مثبت بدهند
نه
یاد گرفتیم اگر گونه دخترکان سرزمینمان از عشق گل انداخت مسخره اش نکنیم بی حیا نخوانیمش
به او و صدای قلبش گوش بدهیم
کمکش کنیم که مساله عاشقی هم هرچند مساله سختیست ولی راه حل دارد
خانم دکتر یثربی عزیز
این جوان شدن این برگشت به ۱۸سالگی این یاداوری دلنشین تپیدنهای قلب را مدیون پستچی هستیم
این پستچی خیلیها را از nonreader به readerتبدیل کرد
معلم پیانو را اورد
و بقیه آثار یکی پس از دیگری
خواستم بخاطر قلم زیبایتان در تمام آثار قدرتان و اعتراف عاشقانه پستچی از شما تشکر کنم
دکتر سایرو اثباتی-مشهد
۱۶مهر ۱۳۹۵
#از_شرکت_کنندگان_کارگاه_داستان_نویسی
#امروز
#مشهد
#چیستایثربی
امروز در کارگاه داستان نویسی خلاق چیزهای زیادی یادگرفتم و فهمیدم نوشتن آن هم حرفه ای چقدر سخت است.چقدر ایثار میخواهد.چقدر شجاعت میخواهد.
امروز گفتید کتابهایی دارید که خیلی برایشان زحمت کشیده اید به قول خودتان هروله کرده اید .
گفتید دوست دارید با آنها شناخته شوید
گفتید کتاب پستچی را راحت نوشتید چون نوشته ها خودش میآمد
گفتید ناراحتید که همه شما را با پستچی بشناسند
خانوم دکتر عزیز
برای شما که نویسنده هستید ان هم حرفه ای
عروض میدانید و کلاسها و اساتید معتبر زیادی را دیده اید
کتابهایتان مفهوم خاص و جداگانه ای پیدا میکنند یکی میشو کتاب قوی و یکی دیگر نه
ولی حالا دید خوانندگانتان
من که نویسندگی نمی دانم من که هر وقت دلم فرمان دهد قلم به دست میگیرم قواعد نوشتن را نمیدانم کتابهایتان را براساس قدرت و ادبیات تقسیم بندی نمیکنم من جزو خواص نیستم من جزو مردم عام جامعه هستم از نظر کتاب و نویسندگی
من پستچی را دوست دارم چون چیستا من بودم
من خوشحالم پستچی خلق شد
چون من و هم نسلان من جسارت عاشق شدن را پیدا کردیم
ما با پستچی علی دفن شده گوشه دلمان را بیرون کشیدیم
ما با پستچی جسارت اعتراف عشق را پیدا کردیم
روزهای عمر ما گذشته
آن حاجی علی ما هم دیگر نیست
ولی به ما نشان دادید که برای عشق یک زن هم میتواند بجنگد
نباید منتظر بنشیند تا عاشقش شوند
میتواند عشقش را اعتراف کند و لذت ببرد از تمام سختیها و خوشیهای عاشقی
ما یادگرفتیم که به دخترانمان اگر عاشق شدند کمک کنیم نه اینکه به هر دوستت دارم جواب مثبت بدهند
نه
یاد گرفتیم اگر گونه دخترکان سرزمینمان از عشق گل انداخت مسخره اش نکنیم بی حیا نخوانیمش
به او و صدای قلبش گوش بدهیم
کمکش کنیم که مساله عاشقی هم هرچند مساله سختیست ولی راه حل دارد
خانم دکتر یثربی عزیز
این جوان شدن این برگشت به ۱۸سالگی این یاداوری دلنشین تپیدنهای قلب را مدیون پستچی هستیم
این پستچی خیلیها را از nonreader به readerتبدیل کرد
معلم پیانو را اورد
و بقیه آثار یکی پس از دیگری
خواستم بخاطر قلم زیبایتان در تمام آثار قدرتان و اعتراف عاشقانه پستچی از شما تشکر کنم
دکتر سایرو اثباتی-مشهد
۱۶مهر ۱۳۹۵
#از_شرکت_کنندگان_کارگاه_داستان_نویسی
#امروز
#مشهد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
دخترم :مامان چرا
#از_کرخه_تا_راین رو گذاشتی تو اینستا و کانالت؟....گفتم :صبر کن عزیزم.من هیچ کارم بی دلیل نیست.تو میدونی...
#چیستایثربی
گفتا مگوی با کس تا وقت آن در آید.
دخترم :مامان چرا
#از_کرخه_تا_راین رو گذاشتی تو اینستا و کانالت؟....گفتم :صبر کن عزیزم.من هیچ کارم بی دلیل نیست.تو میدونی...
#چیستایثربی
گفتا مگوی با کس تا وقت آن در آید.
Forwarded from چیستا_دو
@chista_yasrebi گل سرخی بر پیراهنم شلیک کردی_ که تمام جهان را بهار کرد__من نبودم ببینم
#چیستایثربی
#از داستان
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#از داستان
#خواب_گل_سرخ