چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت79
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#پاورقی
#رمان

#قسمت_هفتاد_و_نهم

من از چشم فرمانده عبور می کنم...
نمی تواند و نمی خواهد مانعم شود.

مادرم، دختر جوانی است، حدود
هفده ساله ،شکل آرزو...
موها و چشمهایش، خیلی شبیه خواهرم آرزوست.
یک معصومیت خاص شرقی!

گوشه ی سلول نشسته، زنان دیگری هم، در‌‌‌‌‌ بند او، هستند.
مادرم از همه، کوچک تر است، زنِ نگهبان را صدا می کند.

خانم! به خانواده‌م خبر دادین من‌ اینجام؟داداشم وکیله... الان باید اینجا باشه.

زن نگهبان می گوید:
حتما بهش زنگ‌ زدن،‌ ولی گمانم‌ تو‌ یکی، وکیل لازم نداری دختر!

با سنگ زدی، صورت جوون مردمو پاره کردی، فحش نجسی ام که دادی!...

اوضاعت با وکیلم، درست نمیشه!

_اون جوون مردم، جلوی درِ زندان، به من‌ حمله کرد!

استادِ من، نامزدمه..‌.
روزنامه ی سلام، کار می کنه،
شنیدم برای اعتراض، بازداشتش کردن!

من از شهرستان اومدم، از حال نامزدم‌ جویاشم. خب نگران بودم!

اون‌ پسرِ لباس شخصی، یه دفعه، شروع کرد به فحش دادن به ما!
با موتورش، داشت می رفت تو شکم‌ من...

مادر من، خودش، همسر شهیده!
اون پسره، به چه حق به من میگه "معاند"؟
من‌ فقط، دو کلمه جوابشو دادم، اما اون‌ منو گرفت زیر لگد!

برای دفاع خودم مجبور شدم یه کلوخ بزنم تو صورتش...
زخمش سطحیه. چیزیش نشده!
باید داداشمو ببینم، برای نامزدم‌ نگرانم.

نگهبان می گوید:
حلال زاده بود!
گمانم دارن صدات می کنن!

مادرم را از سلول بیرون می برند.
برادرش سعید صادقی، فرمانده و آن‌ پسرک‌ لباس شخصی، یاسر، آنجا هستند.

صورت یاسر بخیه خورده، به مادرم نگاه نمی کند.

سعید به مادرم می گوید:
خوبی؟ چرا صورتت‌ کبوده؟
بیرون زدنت یا اینجا؟

مادرم می گوید:
تنم داغونه!
این‌ پسره، انقدر لگد زد تو کلیه هام، نمی تونم وایسم...

یاسر، رویش را برمی گرداند، انگار که چیزی نمی شنود.
فقط بلند، خطاب به فرمانده می گوید:
دشمن‌ این نظام، باید اعدام شه...

کسی که به مرادِ من فحاشی کنه، جاش سینه قبرستونه!
خودم میفرستمش!

فرمانده، به یاسر می گوید:
تو الان برو بیرون!

یاسر داد می زند:
من تا حکمِ این دختر، اجرا نشه، بیرون نمیرم!
اون به من گفت، مزدور!
حالا خدا نشونش میده، مزدور کیه!

مهم نیست که برادرش، دوست شما یا پسر شهید بوده‌!
خودش که یه ولگرد ضد نظامه!

من اومدم ببینم اگه قراره دادگاهی براش تشکیل شه، زودتر...

مادرم، نگاهش نمی کند...

سعید به خواهرش می گوید:
استادت، حالش خوبه، تعهد داده تا آخر‌‌ عمر، دیگه کار روزنامه نگاری نکنه‌‌...
احتمالا آزاد میشه!

یاسر داد می زند:
ولی این دختر، حکمش تیره!
من شاهد دارم چیا گفت...
اون معانده!

سعید، به یاسر نگاه می کند:
پسرجان، این دختر، هفده سالشه!
نگران نامزدش بود، همون موقع که اینا، پشت در زندان بودن و التماس می کردن عزیزاشونو ببینن، تو رسیدی و شروع کردی این بچه رو زدن!
معاندچیه؟

یاسر می گوید:
و من شاکی خصوصی ام سردار...
رضایت نمیدم!
حکم معاند، حبس ابده یا اعدام!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت79
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی