خدا هیچکسو تنهانکنه..خوب کردم اون پولو با اجازه آقا گذاشتتم تو جیبش..مگه نه آقا؟ راضی نبودی یه زن که مریدته این وقت شب با جیب خالی بره بیرون؟ میگم.... شما به من گفتی پولو از دخل امامزاه بذارم تو جیب اون.؟ آخه یه صدایی تو ذهنم گفت این کارو کنم.....من هیچوقت از این کارا نمیکنم.....میگم آقا...حواست بش هستا....خوش به حالش....
.
#چیستایثربی
#داستان_تک_قسمتی
#مجموعه
#نامه_های_خصوصی
روزی 1780 بار نگاهت میکنم
@chista_yasrebi
.
#چیستایثربی
#داستان_تک_قسمتی
#مجموعه
#نامه_های_خصوصی
روزی 1780 بار نگاهت میکنم
@chista_yasrebi
#داماد
#چیستایثربی
#داستان_تک_قسمتی در
#تلگرام
برداشته شده از اینستاگرام #چیستایثربی.همین حالا
@yasrebi_chista
از عروسی یکی از اقوام دور آمده بودیم...عروس خیلی زیبا بود.زیباترش هم کرده بودند.با آن لباس و موی بلندی که برایش درست کرده بودند...اتاق عقد پر از بچه بود.همه منتظر بودیم نقل و پولک و سکه و منجوقها را که روی سر عروس و داماد بریزند ؛ برای جمع کردن غنیمت؛ حمله کنیم .من یک دستم در گچ بود و میدانستم غنیمت زیادی نصیبم نخواهد شد!....
بالاخره خطبه خوانده شد و زمانش رسید.بچه ها با فریاد سرخپوستها ؛ به طرف زمین هجوم بردند.شاباش و سکه بود که زمین را پر میکرد.دست چپم درد میکرد.تنهایی با دست راست و مشت کوجک شش ساله ام ؛ خیلی نمیتوانستم غنیمت جمع کنم...تا اینکه دیدم یک نفر کنارم خم شد.بوی کف دریا با عطر یاس و مریم در آمیخت...داشت سکه ها را جمع میکرد و کف دست من میریخت.گفتم : ا..شما دامادید؟ گفت :بله.گفتم :یعنی کی من میشید؟ گفت: نمیدونم.اما یه دستت تو بانده.برای غنیمت کمک میخوای...زن میانه سالی داد زد:اوا شهریار! برای چی خم شدی رو زمین؟ لباس سفیدت کثیف میشه.عروس زیبا چیزی نمیگفت.فقط اخم کرده بود و به ما نگاه نمیکرد.داماد یا آقای شهریار ؛ تا توانست سکه در دامن و جیب پیراهنم ریخت..گفت :فامیل عروسی؟ گفتم ؛ نه.فامیل داماد!-اسمت چیه.چیستا.چیستایثربی.رنگ از روی داماد پرید!
مادرش فریاد زد :شهریار بیا بریم دیگه پسرم !سمیرا خسته شده.انقدر تند رفتند که فرصت نشد تشکرکنم.از همه بچه ها بیشتر غنیمت داشتم....دامن و جیبهایم پر از سکه بود...بچه ها چشم دیدنم را نداشتند ؛ چون داماد زیبا با موی بلوطی و چشمان درشت و مهربانش ؛آنها را برایم جمع کرده بود..هنوز بوی عطرش روی سکه ها بود.شب که به خانه برمیگشتیم پدرم گفت :چرا ساکتی؟گفتم :بده آدم عاشق داماد یکی دیگه شه ؟گفت: نکنه عاشق شهریار شدی؟ گفتم :خوش به حال زنش.هم خودش خوشگل بود؛ هم شوهرش..داماد ؛کلی برای من سکه جمع کرد.پدر نزدیک بود برود توی دیوار !!! گفت :سکه؟میدونست تو کی هستی؟ گفتم :اولش نه..ولی اسممو بش گفتم.پدر گفت؛ اون چی گفت؛ گفتم :هیچی.دیگه رفت.پدرم گفت : بچه که بودیم ؛ مسابقه اسب سواری میدادیم.پدرش؛ امیر سر کیسه کن ؛ عمدی منو از رو اسبم پرت کرد پایین.واسه ارث...مطمینم !میخواست بمیرم.بیاد خواهرمو بگیره! هیچوقت کمرم خوب نشد.الان پدرش فوت کرده.گفتم : چیزی نیست که! بچه بودین.بده آدم عاشق داماد یه عروس شه؟ پدرم گفت :بله بده! گفتم :چیکار کنم ؟ از فکرم نمیاد بیرون...الان کجا میرن؟پدر گفت :خونه ی داماد.خصوصی ترا ؛میزنن؛ میرقصن؛ بعدم میرن خونه شون.گفتم :ما خصوصی تر ها نبودیم ؟ گفت :نخیر! من و پدرخدا بیامرزش همیشه رقیب بودیم...یه فامیلی دور....بوی عطر داماد؛ کف دستم روی سکه عرق کرده بود.گفتم : حالا بده آدم توی دلش؛ ته ته دلش ؛ عاشق داماد یکی دیگه شه؟ پدرم گفت ؛ که چی بشه؟ گفتم ؛ هیچی.کمکم کرد سکه جمع کنم. آدم ،فقط عاشق شه.هیچ جا نگه هیچ کار بدی ام نکنه..پدرم گفت :تو خلی بابا !...
همین چند روز پیش دیدمش.چهارده سالی ار من بزرگتر بود....اما تا در تاکسی ؛کنارم نشست شناختمش.او مرا با عینک تیره نشناخت.عجیب هنوز بوی کف دریا و عطر مریم میداد.به مقصد رسیدیم.ناگهان متوجه شد کیف پولش را جا گذاشته است.کلی از راننده ی عصبانی عذر خواهی کرد.من گفتم :من حساب میکنم آقا شهریار...جا خورد.هنوز نشناخته بود! گفتم ؛ من چیستام.گفت:همون که دستت تو باند بود؟ میدونی پدرامون به خون هم تشنه بودن؟ دو رقیب قدیمی! من و تو که نمیخواستیم اونا باهم بد باشن..یا پدرت از اسب بیفته.پس بی خیال !..گفتم :اینجا زندگی میکنید؟-گفت: آره. یه خونه قدیمی.دو تا بچه مون الان رفتن خارج.تو این خونه بزرگ تنهاییم..گفتم :یه سوال! بده آدم تو ذهنش؛ عاشق داماد عروس دیگه ای شه؟ گفت:منم یه سوال...بده آدم بخواد دخترش؛ شبیه یه دختر دیگه بشه؟ یه دختر مهربون ،درسخون و با نمک...گفتم :نه.گفت پس جواب توهم نه ! گفتم :پس احساس گناه نکنم؟ اخه اون شب خیلی خوشگل شده بودین.این همه هم بم کمک کردین. منم راستش یواشکی عاشقتون شدم
شب خواب دیدم خودم.لباس عروسی پوشیدم.نشستم کنار شما !گفت ؛ تو هم معصوم شده بودی.منم از خدا خواستم یه دختر مثل تو بم بده! گفتم :داد؟گفت:شوهری مثل من به تو داد؟ هر دو خندیدیم...یه چای باما میخوری؟ گفتم، خانم ناراحت نمیشه؟ گفت:تا وقتی عشق آدما ؛ به همدیگه صدمه نزنه ؛ هیچکی نباید ناراحت شه.دل آدم برای هزار جور عشق جا داره....بریم تو !....مجبور شد دستم را بگیرد.کف حیاطشان را کنده بودند.بی اختیار دستم را به سمت صورتم بردم...بوی مریم و کف دریا میداد...گفتم :مرسی که دعوام نکردید عاشقتون شدم....دو هفته عاشقتون بودم...بعد نمیدونم چرا یادم رفت.اما اون دوهفته عالی بود!....لبخند زد و کمکم کرد وارد شوم.گفت: عشق ؛ هر جورش که باشه ؛ یه جایی کمکه..ببین...⬇
#چیستایثربی
#داستان_تک_قسمتی در
#تلگرام
برداشته شده از اینستاگرام #چیستایثربی.همین حالا
@yasrebi_chista
از عروسی یکی از اقوام دور آمده بودیم...عروس خیلی زیبا بود.زیباترش هم کرده بودند.با آن لباس و موی بلندی که برایش درست کرده بودند...اتاق عقد پر از بچه بود.همه منتظر بودیم نقل و پولک و سکه و منجوقها را که روی سر عروس و داماد بریزند ؛ برای جمع کردن غنیمت؛ حمله کنیم .من یک دستم در گچ بود و میدانستم غنیمت زیادی نصیبم نخواهد شد!....
بالاخره خطبه خوانده شد و زمانش رسید.بچه ها با فریاد سرخپوستها ؛ به طرف زمین هجوم بردند.شاباش و سکه بود که زمین را پر میکرد.دست چپم درد میکرد.تنهایی با دست راست و مشت کوجک شش ساله ام ؛ خیلی نمیتوانستم غنیمت جمع کنم...تا اینکه دیدم یک نفر کنارم خم شد.بوی کف دریا با عطر یاس و مریم در آمیخت...داشت سکه ها را جمع میکرد و کف دست من میریخت.گفتم : ا..شما دامادید؟ گفت :بله.گفتم :یعنی کی من میشید؟ گفت: نمیدونم.اما یه دستت تو بانده.برای غنیمت کمک میخوای...زن میانه سالی داد زد:اوا شهریار! برای چی خم شدی رو زمین؟ لباس سفیدت کثیف میشه.عروس زیبا چیزی نمیگفت.فقط اخم کرده بود و به ما نگاه نمیکرد.داماد یا آقای شهریار ؛ تا توانست سکه در دامن و جیب پیراهنم ریخت..گفت :فامیل عروسی؟ گفتم ؛ نه.فامیل داماد!-اسمت چیه.چیستا.چیستایثربی.رنگ از روی داماد پرید!
مادرش فریاد زد :شهریار بیا بریم دیگه پسرم !سمیرا خسته شده.انقدر تند رفتند که فرصت نشد تشکرکنم.از همه بچه ها بیشتر غنیمت داشتم....دامن و جیبهایم پر از سکه بود...بچه ها چشم دیدنم را نداشتند ؛ چون داماد زیبا با موی بلوطی و چشمان درشت و مهربانش ؛آنها را برایم جمع کرده بود..هنوز بوی عطرش روی سکه ها بود.شب که به خانه برمیگشتیم پدرم گفت :چرا ساکتی؟گفتم :بده آدم عاشق داماد یکی دیگه شه ؟گفت: نکنه عاشق شهریار شدی؟ گفتم :خوش به حال زنش.هم خودش خوشگل بود؛ هم شوهرش..داماد ؛کلی برای من سکه جمع کرد.پدر نزدیک بود برود توی دیوار !!! گفت :سکه؟میدونست تو کی هستی؟ گفتم :اولش نه..ولی اسممو بش گفتم.پدر گفت؛ اون چی گفت؛ گفتم :هیچی.دیگه رفت.پدرم گفت : بچه که بودیم ؛ مسابقه اسب سواری میدادیم.پدرش؛ امیر سر کیسه کن ؛ عمدی منو از رو اسبم پرت کرد پایین.واسه ارث...مطمینم !میخواست بمیرم.بیاد خواهرمو بگیره! هیچوقت کمرم خوب نشد.الان پدرش فوت کرده.گفتم : چیزی نیست که! بچه بودین.بده آدم عاشق داماد یه عروس شه؟ پدرم گفت :بله بده! گفتم :چیکار کنم ؟ از فکرم نمیاد بیرون...الان کجا میرن؟پدر گفت :خونه ی داماد.خصوصی ترا ؛میزنن؛ میرقصن؛ بعدم میرن خونه شون.گفتم :ما خصوصی تر ها نبودیم ؟ گفت :نخیر! من و پدرخدا بیامرزش همیشه رقیب بودیم...یه فامیلی دور....بوی عطر داماد؛ کف دستم روی سکه عرق کرده بود.گفتم : حالا بده آدم توی دلش؛ ته ته دلش ؛ عاشق داماد یکی دیگه شه؟ پدرم گفت ؛ که چی بشه؟ گفتم ؛ هیچی.کمکم کرد سکه جمع کنم. آدم ،فقط عاشق شه.هیچ جا نگه هیچ کار بدی ام نکنه..پدرم گفت :تو خلی بابا !...
همین چند روز پیش دیدمش.چهارده سالی ار من بزرگتر بود....اما تا در تاکسی ؛کنارم نشست شناختمش.او مرا با عینک تیره نشناخت.عجیب هنوز بوی کف دریا و عطر مریم میداد.به مقصد رسیدیم.ناگهان متوجه شد کیف پولش را جا گذاشته است.کلی از راننده ی عصبانی عذر خواهی کرد.من گفتم :من حساب میکنم آقا شهریار...جا خورد.هنوز نشناخته بود! گفتم ؛ من چیستام.گفت:همون که دستت تو باند بود؟ میدونی پدرامون به خون هم تشنه بودن؟ دو رقیب قدیمی! من و تو که نمیخواستیم اونا باهم بد باشن..یا پدرت از اسب بیفته.پس بی خیال !..گفتم :اینجا زندگی میکنید؟-گفت: آره. یه خونه قدیمی.دو تا بچه مون الان رفتن خارج.تو این خونه بزرگ تنهاییم..گفتم :یه سوال! بده آدم تو ذهنش؛ عاشق داماد عروس دیگه ای شه؟ گفت:منم یه سوال...بده آدم بخواد دخترش؛ شبیه یه دختر دیگه بشه؟ یه دختر مهربون ،درسخون و با نمک...گفتم :نه.گفت پس جواب توهم نه ! گفتم :پس احساس گناه نکنم؟ اخه اون شب خیلی خوشگل شده بودین.این همه هم بم کمک کردین. منم راستش یواشکی عاشقتون شدم
شب خواب دیدم خودم.لباس عروسی پوشیدم.نشستم کنار شما !گفت ؛ تو هم معصوم شده بودی.منم از خدا خواستم یه دختر مثل تو بم بده! گفتم :داد؟گفت:شوهری مثل من به تو داد؟ هر دو خندیدیم...یه چای باما میخوری؟ گفتم، خانم ناراحت نمیشه؟ گفت:تا وقتی عشق آدما ؛ به همدیگه صدمه نزنه ؛ هیچکی نباید ناراحت شه.دل آدم برای هزار جور عشق جا داره....بریم تو !....مجبور شد دستم را بگیرد.کف حیاطشان را کنده بودند.بی اختیار دستم را به سمت صورتم بردم...بوی مریم و کف دریا میداد...گفتم :مرسی که دعوام نکردید عاشقتون شدم....دو هفته عاشقتون بودم...بعد نمیدونم چرا یادم رفت.اما اون دوهفته عالی بود!....لبخند زد و کمکم کرد وارد شوم.گفت: عشق ؛ هر جورش که باشه ؛ یه جایی کمکه..ببین...⬇
فرار به میدان مین
#داستان_تک_قسمتی
#کانال_داستان
#چیستایثربی
#چیستا_وان
هم اکنون در
@chista_1
@chista_yasrebi
#داستان_تک_قسمتی
#کانال_داستان
#چیستایثربی
#چیستا_وان
هم اکنون در
@chista_1
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
خدا هیچکسو تنهانکنه..خوب کردم اون پولو با اجازه آقا گذاشتتم تو جیبش..مگه نه آقا؟ راضی نبودی یه زن که مریدته این وقت شب با جیب خالی بره بیرون؟ میگم.... شما به من گفتی پولو از دخل امامزاه بذارم تو جیب اون.؟ آخه یه صدایی تو ذهنم گفت این کارو کنم.....من هیچوقت از این کارا نمیکنم.....میگم آقا...حواست بش هستا....خوش به حالش....
.
#چیستایثربی
#داستان_تک_قسمتی
#مجموعه
#نامه_های_خصوصی
روزی 1780 بار نگاهت میکنم
@chista_yasrebi
.
#چیستایثربی
#داستان_تک_قسمتی
#مجموعه
#نامه_های_خصوصی
روزی 1780 بار نگاهت میکنم
@chista_yasrebi