@Chista_Yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتم
#چیستا_یثربی
نمیتوانم احساسم را توضیح دهم ؛ حس میکردم همه ی دنیا ؛ نقاب به چهره دارند ؛
دیگر سخت میشد اطمینان کرد ؛ من حتی تصورش را هم نمیکردم که حامد و مریم خواهر و برادر نباشند!
بخصوص اینکه شباهت چهره هم داشتند! حالا با داروها ؛ و وسایل مریم و عسل در دستم ؛ به خانه مان برگشته بودم.
عسل خوابش برده بود.
مریم ؛ نگران؛ منتظر من بود! وسایل را به او دادم و گفتم : نامحرمید! برای همین اومدی خونه ی ما بمونی؟درسته؟!
سرش را پایین انداخت.
گفتم :
به هرحال تو زن شوهر داری!
گفت: ما باهم بزرگ شدیم ؛ پسرعمومه! حتما گفته بهتون.....
اما دیشب؛ همه ش تو خونه ؛ با حجاب بودم !
خودش خیلی تو قید این چیزاست. امروز از صبح میگفت بیام پیش شما ؛ تا یه مدتی....
ببخشید مجبور شدم از اول بت دروغ بگم؛ ولی وضعیت ما بحرانیه!
گفتم :جالبه! هر کی اطراف منه؛ وضعیتش بحرانیه! اشکال نداره.....
ولی شوهری ؛ طبقه ی اول؛ در کار نیست! درسته؟ اینو گفتی که بتونی اینجا بمونی؟
گفت:ببخشید! سرش را دوباره پایین انداخت. پس از چند لحظه ؛ ادامه داد: هنوز پیدام نکرده ؛ ولی پیدام میکنه؛ عسل دختر آرومیه ؛ اما اگه مزاحمم ؛ خواهش میکنم بگو!
مشکل اینجاست که به زن تنها ؛ توی مسافرخونه ؛ اتاق نمیدن ؛ امنم نیست!
پولمم برای هتل ؛ کافی نیست ؛ چون نمیدونیم چقدر تا دادگاه طول میکشه! من مخارج خورد و خوراک خودم و عسل رو میدم ؛ آشپزی و نظافتم بامن !
بخواید به مادرتونم میرسم ؛ فقط چند وقتی اینجا بمونم!
همسایه ها بو نبرن! صاحبخونه باور کرده ما خواهر برادریم...
چیزی نگفتم ؛ فقط برای عسل و او ؛ پتو و بالش آوردم ؛ گفتم: ببخش؛پتو باید زیرتون بندازین. تشک اضافه نداریم .گفت:خیلی هم خوبه ؛ همینجا میخوابیم.
به اتاقم رفتم . مینا ؛ کف اتاق من ؛ روی کوسن خوابیده بود ؛ آمدم رویش پتو بیندازم ؛ دیدم دارد گریه میکند. گفتم : تو دیگه چت شده؟
گفت: من عاشقشم !
مادرم نمیذاره؛
میگه پسره اسکیت بازه؛جلفه!..چیکار کنم؟
گفتم : یعنی چی اسکیت بازه؟
گفت : شغلش ؛ مربی اسکیت تو پارکه؛ امروز گفت : تا وابسته تر نشدیم؛ باید از هم جدا شیم ؛ ولی من نمیتونم! عاشقشم!.....
گفتم : باشه.حالا گریه نکن! امشب تو این خونه ؛ همه ش حرف عشقای ممنوعه ست! صبح یه فکری میکنیم! نمیشه که همه اینجا پناه بگیرید!....ممکنه همسایه ها به صاحبخونه بگن،اصلا شک کنن اینجا چه خبره؟!
فردا بریم نشونم بده ! ببینم کیه اصلا؟ درس خونده؟
گفت: فوق دیپلم داره ؛ اما کار نمیکنه ؛ میگه پول ؛ تو اون کارا نیست ؛ با همین درس دادن اسکیت ؛ تونسته اتاق اجاره کنه ؛ چون پدر مادرش شهرستانن..
گفتم : باشه ؛ حالا بخواب ! فردا...
گفت این خانمه تا کی میخواد اینجا بمونه؟
گفتم : نمیدونم ؛ چطور؟
با صدای نجواگون گفت : این آقاحامد... از روز اول فهمیدم عاشقشه ! از نگاهاش...
گفتم : خب تو باهوشتر از منی!
گفت : یه چیز بهت بگم ؛ ناراحت نمیشی ؟! ......
تو حامد رو میبینی هل میشی.مگه نه؟!...چرا؟!
#خواب_گل_سرخ
#چیستا_یثربی
#قسمت_هشتم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه اشتراک گذاری ؛ منوط به #ذکر_نام_نویسنده است.
#کانال_داستانهای_چیستایثربی
@chista_2
@Chista_Yasrebi
کانال رسمی🔽
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتم
#چیستا_یثربی
نمیتوانم احساسم را توضیح دهم ؛ حس میکردم همه ی دنیا ؛ نقاب به چهره دارند ؛
دیگر سخت میشد اطمینان کرد ؛ من حتی تصورش را هم نمیکردم که حامد و مریم خواهر و برادر نباشند!
بخصوص اینکه شباهت چهره هم داشتند! حالا با داروها ؛ و وسایل مریم و عسل در دستم ؛ به خانه مان برگشته بودم.
عسل خوابش برده بود.
مریم ؛ نگران؛ منتظر من بود! وسایل را به او دادم و گفتم : نامحرمید! برای همین اومدی خونه ی ما بمونی؟درسته؟!
سرش را پایین انداخت.
گفتم :
به هرحال تو زن شوهر داری!
گفت: ما باهم بزرگ شدیم ؛ پسرعمومه! حتما گفته بهتون.....
اما دیشب؛ همه ش تو خونه ؛ با حجاب بودم !
خودش خیلی تو قید این چیزاست. امروز از صبح میگفت بیام پیش شما ؛ تا یه مدتی....
ببخشید مجبور شدم از اول بت دروغ بگم؛ ولی وضعیت ما بحرانیه!
گفتم :جالبه! هر کی اطراف منه؛ وضعیتش بحرانیه! اشکال نداره.....
ولی شوهری ؛ طبقه ی اول؛ در کار نیست! درسته؟ اینو گفتی که بتونی اینجا بمونی؟
گفت:ببخشید! سرش را دوباره پایین انداخت. پس از چند لحظه ؛ ادامه داد: هنوز پیدام نکرده ؛ ولی پیدام میکنه؛ عسل دختر آرومیه ؛ اما اگه مزاحمم ؛ خواهش میکنم بگو!
مشکل اینجاست که به زن تنها ؛ توی مسافرخونه ؛ اتاق نمیدن ؛ امنم نیست!
پولمم برای هتل ؛ کافی نیست ؛ چون نمیدونیم چقدر تا دادگاه طول میکشه! من مخارج خورد و خوراک خودم و عسل رو میدم ؛ آشپزی و نظافتم بامن !
بخواید به مادرتونم میرسم ؛ فقط چند وقتی اینجا بمونم!
همسایه ها بو نبرن! صاحبخونه باور کرده ما خواهر برادریم...
چیزی نگفتم ؛ فقط برای عسل و او ؛ پتو و بالش آوردم ؛ گفتم: ببخش؛پتو باید زیرتون بندازین. تشک اضافه نداریم .گفت:خیلی هم خوبه ؛ همینجا میخوابیم.
به اتاقم رفتم . مینا ؛ کف اتاق من ؛ روی کوسن خوابیده بود ؛ آمدم رویش پتو بیندازم ؛ دیدم دارد گریه میکند. گفتم : تو دیگه چت شده؟
گفت: من عاشقشم !
مادرم نمیذاره؛
میگه پسره اسکیت بازه؛جلفه!..چیکار کنم؟
گفتم : یعنی چی اسکیت بازه؟
گفت : شغلش ؛ مربی اسکیت تو پارکه؛ امروز گفت : تا وابسته تر نشدیم؛ باید از هم جدا شیم ؛ ولی من نمیتونم! عاشقشم!.....
گفتم : باشه.حالا گریه نکن! امشب تو این خونه ؛ همه ش حرف عشقای ممنوعه ست! صبح یه فکری میکنیم! نمیشه که همه اینجا پناه بگیرید!....ممکنه همسایه ها به صاحبخونه بگن،اصلا شک کنن اینجا چه خبره؟!
فردا بریم نشونم بده ! ببینم کیه اصلا؟ درس خونده؟
گفت: فوق دیپلم داره ؛ اما کار نمیکنه ؛ میگه پول ؛ تو اون کارا نیست ؛ با همین درس دادن اسکیت ؛ تونسته اتاق اجاره کنه ؛ چون پدر مادرش شهرستانن..
گفتم : باشه ؛ حالا بخواب ! فردا...
گفت این خانمه تا کی میخواد اینجا بمونه؟
گفتم : نمیدونم ؛ چطور؟
با صدای نجواگون گفت : این آقاحامد... از روز اول فهمیدم عاشقشه ! از نگاهاش...
گفتم : خب تو باهوشتر از منی!
گفت : یه چیز بهت بگم ؛ ناراحت نمیشی ؟! ......
تو حامد رو میبینی هل میشی.مگه نه؟!...چرا؟!
#خواب_گل_سرخ
#چیستا_یثربی
#قسمت_هشتم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه اشتراک گذاری ؛ منوط به #ذکر_نام_نویسنده است.
#کانال_داستانهای_چیستایثربی
@chista_2
@Chista_Yasrebi
کانال رسمی🔽
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@Chista_Yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
مینا از من پرسید : چرا حامد را میبینم هول میشوم ؟ جوابی نداشتم ؛ واقعا جوابی نداشتم ! راست میگفت ؛ گرچه در دانشگاهی دخترانه درس میخواندم که انتخاب خودم بود ؛ اما پاره وقت؛ در یک دارالترجمه کار میکردم و آنقدرها در برخورد با مردها ؛ بی تجربه نبودم ؛ که با دیدن هر مردی سرخ شوم !
ترجمه ی پایان نامه هم قبول میکردم و پسران دانشجوی زیادی به من رجوع میکردند ؛ اما آنقدرها خام نبودم که با دیدن هر پسری ؛ قلبم به طپش بیفتد...حامد اولین مردی بود که نگاهش ؛ سکوتش ؛ و حتی لبخند نایابش مرا مضطرب میکرد ! اضطرابی شیرین!
روز بعد ؛ کارهای زیادی داشتم ؛
اول داروی مادر ؛
که صفی طولانی داشت ؛ دانشگاه؛ دارالترجمه ؛ اما میدانستم ساعت شش عصر باید کجا باشم ! دفتر زمین اسکیت پارک !
دفتر اسکیت ؛ ساعت شش باز میشد ؛ و بعد دیگر ؛ آنقدر شلوغ میشد که نمیتوانستم محسن را پیدا کنم ؛ همان پسری که فوق دیپلم کشاورزی داشت ؛ اما در پارک ؛ اسکیت درس میداد و مینا؛ دختر خاله ی کم سن من ؛ عاشقش شده بود !
میدانستم پسرک ؛ اطراف مشهد به دنیا آمده؛ اما شهرش را نمیدانستم ! دیگر هیچ چیز از او نمیدانستم !.... مینا اطلاعات بیشتری نداد.
گفتم باید تنها بروم ! فقط اسم و فامیلش ! بقیه ش با خودم...! و مینا ساکت شد.
شش و ربع نفس زنان ؛ خودم را به آن پارک همیشه سبز ؛ رساندم. به خاطر سروها ؛ همیشه سبز بود.
چقدر پله داشت ! تا به زمین اسکیت برسم ؛ به نفس نفس افتادم ؛ سر هر پیچ ؛ زیر سروی؛ روی نیمکت ؛ عاشقانی را میدیدم که خلوت کرده اند ؛ برخی با شرم و حیا ؛ کمی دورتر از هم؛ برخی کمی راحت تر؛ برخی دست در دست ؛ برخی هم که راحت...! انگار خانه ی خودشان بود !
یکدفعه دلم خواست من هم ؛ عاشق شوم !
بیست و سه سالم بود ؛ سال اول ارشد زبان انگلیسی؛ و هنوز ؛ طعم عشق به مردی را نچشیده بودم ! آنقدر فشارهای زندگی زیاد ؛ بود و من در آن نوک برج چهار طبقه ی کوچه بن بستمان ؛ سرم به ترجمه ی پایان نامه ها ؛ مدارک ؛ و کار خودم بود ؛ که انگار چیزی به نام عشق را حس نمیکردم !
استادان و همکاران مرد ؛ مورد احترامم بودند ؛ اما فقط در همین حد ؛ هرگز تا آن سن ؛ قلبم برای کسی نطپیده بود !
با وجود اینکه اول وقت رسیده بودم ؛ زمین اسکیت شلوغ بود ؛ از هرسنی؛ در حال اسکیت ؛ یا یاد گرفتش بودند. آهنگ بیکلامی از گروه "مدرن تاکینگ" پخش میشد ؛ که آن را خیلی دوست داشتم ؛ باکمی خجالت ؛ به دفتر اسکیت رفتم ؛ آخر اینجور جاها ؛ هرگز نرفته بودم ! و احساس راحتی نمیکردم.....
پسری که قبض میداد ؛ حتی سرش را بلند نکرد؛ از بس قبضها را پشت هم ؛ مینوشت...
گفت: نیم ساعت یا یکساعت؟ کفش آوردین با کلاه ایمنی؟ یا اجاره ی اونا رو هم بنویسم ؟
گفتم : ببخشید ؛ من با یکی از مربیاتون کار داشتم !
گفت: اینجا کار شخصی که نمیشه خانم !سرشون شلوغه ؛ همه شون چند تاشاگرد دارن !....
گفتم : خب اومدم اسکیت یاد بگیرم ؛ گفت: عمومی یا خصوصی؟ ...خصوصی گرونتره ها !
میدانستم.اما نمیتوانستم حرفهایم را جلوی چند بچه به محسن بزنم....
گفتم: خصوصی !...گفت : کدوم مربی؟ پیرهن سیاها ؛ مربی مان....
از پنجره نگاه کردم ؛ فوری شناختمش...
وسط زمین ؛ در حال آموزش به دختر بچه ی کوچکی بود. دختر بچه ؛ آنقدر کوچک بود که مدرسه هم نمیرفت ؛ و معلوم بود که سخت ترسیده.... و مربی به زحمت دستش را گرفته بود و با خودش حرکتش میداد...
مربی ؛ شکل تاتارها بود ! موها ؛ کمی بلند ؛ چشمان مغولی و جدی! پوست سفید و رنگ پریده ؛قد بلند ....
چنگیزخان بود ! گفتم : همین آقا !
از میکروفون گفت: محسن! کمی طول کشید. دوباره مرد پشت میز از میکروفون گفت : محسن !
با خشم و کفش اسکیتش آمد ؛ با خودم فکر کردم با قیافه ی دانشگاه و مقنعه چطور میخواهم اسکیت کنم ؟ آن هم من که از اسکیت آنقدر وحشت داشتم ؟! از کودکی...
محسن عصبی گفت : چیشده؟وسط کارم ؟! این بچه هه ترسیده ؛ یاد نمیگیره....
مرد گفت : خانم ؛ شاگرد خصوصیته !
از روی شانه اش برگشت و به من نگاه کرد. ایل مغول حمله کردند....
گفت : کفش بپوشین! و جوری با تحکم گفت ؛ که انگار دو دقیقه بعد اعدامم میکردند!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
به آدرس :
Yasrebi_chista/instagram
آدرس #کانال_داستانهای_چیستایثربی ؛ که قسمتها پشت هم می آید.
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
مینا از من پرسید : چرا حامد را میبینم هول میشوم ؟ جوابی نداشتم ؛ واقعا جوابی نداشتم ! راست میگفت ؛ گرچه در دانشگاهی دخترانه درس میخواندم که انتخاب خودم بود ؛ اما پاره وقت؛ در یک دارالترجمه کار میکردم و آنقدرها در برخورد با مردها ؛ بی تجربه نبودم ؛ که با دیدن هر مردی سرخ شوم !
ترجمه ی پایان نامه هم قبول میکردم و پسران دانشجوی زیادی به من رجوع میکردند ؛ اما آنقدرها خام نبودم که با دیدن هر پسری ؛ قلبم به طپش بیفتد...حامد اولین مردی بود که نگاهش ؛ سکوتش ؛ و حتی لبخند نایابش مرا مضطرب میکرد ! اضطرابی شیرین!
روز بعد ؛ کارهای زیادی داشتم ؛
اول داروی مادر ؛
که صفی طولانی داشت ؛ دانشگاه؛ دارالترجمه ؛ اما میدانستم ساعت شش عصر باید کجا باشم ! دفتر زمین اسکیت پارک !
دفتر اسکیت ؛ ساعت شش باز میشد ؛ و بعد دیگر ؛ آنقدر شلوغ میشد که نمیتوانستم محسن را پیدا کنم ؛ همان پسری که فوق دیپلم کشاورزی داشت ؛ اما در پارک ؛ اسکیت درس میداد و مینا؛ دختر خاله ی کم سن من ؛ عاشقش شده بود !
میدانستم پسرک ؛ اطراف مشهد به دنیا آمده؛ اما شهرش را نمیدانستم ! دیگر هیچ چیز از او نمیدانستم !.... مینا اطلاعات بیشتری نداد.
گفتم باید تنها بروم ! فقط اسم و فامیلش ! بقیه ش با خودم...! و مینا ساکت شد.
شش و ربع نفس زنان ؛ خودم را به آن پارک همیشه سبز ؛ رساندم. به خاطر سروها ؛ همیشه سبز بود.
چقدر پله داشت ! تا به زمین اسکیت برسم ؛ به نفس نفس افتادم ؛ سر هر پیچ ؛ زیر سروی؛ روی نیمکت ؛ عاشقانی را میدیدم که خلوت کرده اند ؛ برخی با شرم و حیا ؛ کمی دورتر از هم؛ برخی کمی راحت تر؛ برخی دست در دست ؛ برخی هم که راحت...! انگار خانه ی خودشان بود !
یکدفعه دلم خواست من هم ؛ عاشق شوم !
بیست و سه سالم بود ؛ سال اول ارشد زبان انگلیسی؛ و هنوز ؛ طعم عشق به مردی را نچشیده بودم ! آنقدر فشارهای زندگی زیاد ؛ بود و من در آن نوک برج چهار طبقه ی کوچه بن بستمان ؛ سرم به ترجمه ی پایان نامه ها ؛ مدارک ؛ و کار خودم بود ؛ که انگار چیزی به نام عشق را حس نمیکردم !
استادان و همکاران مرد ؛ مورد احترامم بودند ؛ اما فقط در همین حد ؛ هرگز تا آن سن ؛ قلبم برای کسی نطپیده بود !
با وجود اینکه اول وقت رسیده بودم ؛ زمین اسکیت شلوغ بود ؛ از هرسنی؛ در حال اسکیت ؛ یا یاد گرفتش بودند. آهنگ بیکلامی از گروه "مدرن تاکینگ" پخش میشد ؛ که آن را خیلی دوست داشتم ؛ باکمی خجالت ؛ به دفتر اسکیت رفتم ؛ آخر اینجور جاها ؛ هرگز نرفته بودم ! و احساس راحتی نمیکردم.....
پسری که قبض میداد ؛ حتی سرش را بلند نکرد؛ از بس قبضها را پشت هم ؛ مینوشت...
گفت: نیم ساعت یا یکساعت؟ کفش آوردین با کلاه ایمنی؟ یا اجاره ی اونا رو هم بنویسم ؟
گفتم : ببخشید ؛ من با یکی از مربیاتون کار داشتم !
گفت: اینجا کار شخصی که نمیشه خانم !سرشون شلوغه ؛ همه شون چند تاشاگرد دارن !....
گفتم : خب اومدم اسکیت یاد بگیرم ؛ گفت: عمومی یا خصوصی؟ ...خصوصی گرونتره ها !
میدانستم.اما نمیتوانستم حرفهایم را جلوی چند بچه به محسن بزنم....
گفتم: خصوصی !...گفت : کدوم مربی؟ پیرهن سیاها ؛ مربی مان....
از پنجره نگاه کردم ؛ فوری شناختمش...
وسط زمین ؛ در حال آموزش به دختر بچه ی کوچکی بود. دختر بچه ؛ آنقدر کوچک بود که مدرسه هم نمیرفت ؛ و معلوم بود که سخت ترسیده.... و مربی به زحمت دستش را گرفته بود و با خودش حرکتش میداد...
مربی ؛ شکل تاتارها بود ! موها ؛ کمی بلند ؛ چشمان مغولی و جدی! پوست سفید و رنگ پریده ؛قد بلند ....
چنگیزخان بود ! گفتم : همین آقا !
از میکروفون گفت: محسن! کمی طول کشید. دوباره مرد پشت میز از میکروفون گفت : محسن !
با خشم و کفش اسکیتش آمد ؛ با خودم فکر کردم با قیافه ی دانشگاه و مقنعه چطور میخواهم اسکیت کنم ؟ آن هم من که از اسکیت آنقدر وحشت داشتم ؟! از کودکی...
محسن عصبی گفت : چیشده؟وسط کارم ؟! این بچه هه ترسیده ؛ یاد نمیگیره....
مرد گفت : خانم ؛ شاگرد خصوصیته !
از روی شانه اش برگشت و به من نگاه کرد. ایل مغول حمله کردند....
گفت : کفش بپوشین! و جوری با تحکم گفت ؛ که انگار دو دقیقه بعد اعدامم میکردند!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
به آدرس :
Yasrebi_chista/instagram
آدرس #کانال_داستانهای_چیستایثربی ؛ که قسمتها پشت هم می آید.
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ