Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت72
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_هفتاد_و_دوم
برف نیست، باد نیست، باران نیست...
این چه کسی است که در سحرگاه تاریک، به آب کف آلود رودخانه، سنگ می اندازد؟!
فرمانده ی ایرانیست!
اینجا کجا و او کجا؟
اینجا، نه خانه ی اوست، نه پایگاهش.
اینجا کجای دنیاست؟
منتظر چیست؟
منتظر کدام رزم؟
سارا، آهسته مثل پروانه ای، نزدیک می شود، آنقدر نرم می آید که فرمانده، غافلگیر می شود.
_سلام آقا!
_من همسرتم...
هنوز، منو آقا صدا می کنی؟!
اون شب، به اسم خودم صدام می کردی!
شِکم سارا، هنوز کوچک است...
فرمانده بی اختیار، به آن خیره می شود.
سارا، پیراهن نرم سفیدی به تن دارد.
مثل قاصدک، شال نازکش را باد، بیرحمانه، عقب می زند...
عطر گیسوانش، با عطر گل های یک روزه ی کوهستان، درهم می آمیزد.
مرد می گوید:
همه چیزو بهت گفتن؟
_چیزایی که باید می گفتن.
_و تو باور کردی؟
_من به دلم نگاه می کنم...
تا وقتی عاشقت باشم، فقط صدای خودتو باور م یکنم!
بهم گفتن سرلشکر شدی...
_گوش کن عزیزم!
همین الان که ما داریم حرف می زنیم، چند نفرشون می تونن از اون پنجره ی کذایی، ما رو ببینن...
فقط می دونم اصلِ کاری، خواهر درویشه!
اون از بچگی، طرد شده!
چون می تونسته چیزایی رو ببینه که دیگران نمی بینن...
مجبور شدم کاری کنم، البته موقت...
_چی؟
_ اونا قدرت هایی دارن، ولی منم، دست بسته نیستم.
داستانش مفصله...
از خدا مَستوری می خوام...
و اونا موقتا، هیچی نمی بینن، تا یه مدت... نه همیشه!
من توی جنگ، چند شب ماه مُحرم، برای غواصامون، از خدا مستوری، خواستم و شد...
بعدش، گاهی تکرار شد...
وقتی پاک باشم، وقتی برای خدا، خالص باشم...
از این به بعد، من و تو، باید در مستوری، همو ببینیم..
می دونم سخته، ولی هیچکس نباید بفهمه که ما هنوز، زن و شوهریم!
_چرا منو نمیبری خونه ت؟
_اونجا تحت نظره سارا...
امن نیست!
بچه هام و خواهرم، هنوز بهت عادت ندارن، بهت سخت می گذره، چون منم، خونه نیستم!
من تا وقتی تو بخوای کنارتم، توی خونه ای که فقط برای تو میسازم!
فقط باید، یه راز بمونه.
هر وقت اونا دارن نگاهت می کنن و هر وقت من نتونستم کاری کنم که مستور بشیم، باید با هم دعوا کنیم...
اونا، باید فکر کنن ما دشمنیم!
میفهمی؟
_چرا؟
_چون همه شون می خوان این وصلت، بهم بخوره، خانمی!
من کشورمو دوست دارم و شغل جدیدو، قبول کردم!
توی این شغل، باید، ناپدید باشم، و همه ش در سفر!
باید، مدام از یه جا برم جای دیگه!
مثل سایه.
تو با بچه، نمی تونی با من باشی، خطرناکه!
حالام، خواستن تو روطلاق بدم و با یه ایرانی هم سطح خودم، فامیل شم!
قبول نکردم، فقط، بشون گفتم تو برام، تموم شدی، حتی به سعید!
می دونم، تو هم، خواهرتو دوست داری، ولی بناز، منو، یه آدمکش دست نشانده می دونه، نه یه سرباز!
الان بیا بغلم... وقت کمه!
و سارا، به آغوش او، پناه می برد...
گویی پروانه ای، کوهی را آرام می کند.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت72
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت72
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_هفتاد_و_دوم
برف نیست، باد نیست، باران نیست...
این چه کسی است که در سحرگاه تاریک، به آب کف آلود رودخانه، سنگ می اندازد؟!
فرمانده ی ایرانیست!
اینجا کجا و او کجا؟
اینجا، نه خانه ی اوست، نه پایگاهش.
اینجا کجای دنیاست؟
منتظر چیست؟
منتظر کدام رزم؟
سارا، آهسته مثل پروانه ای، نزدیک می شود، آنقدر نرم می آید که فرمانده، غافلگیر می شود.
_سلام آقا!
_من همسرتم...
هنوز، منو آقا صدا می کنی؟!
اون شب، به اسم خودم صدام می کردی!
شِکم سارا، هنوز کوچک است...
فرمانده بی اختیار، به آن خیره می شود.
سارا، پیراهن نرم سفیدی به تن دارد.
مثل قاصدک، شال نازکش را باد، بیرحمانه، عقب می زند...
عطر گیسوانش، با عطر گل های یک روزه ی کوهستان، درهم می آمیزد.
مرد می گوید:
همه چیزو بهت گفتن؟
_چیزایی که باید می گفتن.
_و تو باور کردی؟
_من به دلم نگاه می کنم...
تا وقتی عاشقت باشم، فقط صدای خودتو باور م یکنم!
بهم گفتن سرلشکر شدی...
_گوش کن عزیزم!
همین الان که ما داریم حرف می زنیم، چند نفرشون می تونن از اون پنجره ی کذایی، ما رو ببینن...
فقط می دونم اصلِ کاری، خواهر درویشه!
اون از بچگی، طرد شده!
چون می تونسته چیزایی رو ببینه که دیگران نمی بینن...
مجبور شدم کاری کنم، البته موقت...
_چی؟
_ اونا قدرت هایی دارن، ولی منم، دست بسته نیستم.
داستانش مفصله...
از خدا مَستوری می خوام...
و اونا موقتا، هیچی نمی بینن، تا یه مدت... نه همیشه!
من توی جنگ، چند شب ماه مُحرم، برای غواصامون، از خدا مستوری، خواستم و شد...
بعدش، گاهی تکرار شد...
وقتی پاک باشم، وقتی برای خدا، خالص باشم...
از این به بعد، من و تو، باید در مستوری، همو ببینیم..
می دونم سخته، ولی هیچکس نباید بفهمه که ما هنوز، زن و شوهریم!
_چرا منو نمیبری خونه ت؟
_اونجا تحت نظره سارا...
امن نیست!
بچه هام و خواهرم، هنوز بهت عادت ندارن، بهت سخت می گذره، چون منم، خونه نیستم!
من تا وقتی تو بخوای کنارتم، توی خونه ای که فقط برای تو میسازم!
فقط باید، یه راز بمونه.
هر وقت اونا دارن نگاهت می کنن و هر وقت من نتونستم کاری کنم که مستور بشیم، باید با هم دعوا کنیم...
اونا، باید فکر کنن ما دشمنیم!
میفهمی؟
_چرا؟
_چون همه شون می خوان این وصلت، بهم بخوره، خانمی!
من کشورمو دوست دارم و شغل جدیدو، قبول کردم!
توی این شغل، باید، ناپدید باشم، و همه ش در سفر!
باید، مدام از یه جا برم جای دیگه!
مثل سایه.
تو با بچه، نمی تونی با من باشی، خطرناکه!
حالام، خواستن تو روطلاق بدم و با یه ایرانی هم سطح خودم، فامیل شم!
قبول نکردم، فقط، بشون گفتم تو برام، تموم شدی، حتی به سعید!
می دونم، تو هم، خواهرتو دوست داری، ولی بناز، منو، یه آدمکش دست نشانده می دونه، نه یه سرباز!
الان بیا بغلم... وقت کمه!
و سارا، به آغوش او، پناه می برد...
گویی پروانه ای، کوهی را آرام می کند.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت72
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2