.مثل اینکه حالش خوب نیست
#داستان
#قسمت_سوم
#چیستا_یثربی
#قسمت_اخر
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chistaاینستاگرام
پسر آمد کوله پشتی دختر را بردارد ؛ کتاب دختر؛ از کوله پشتی اش زمین افتاد..."دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" از" آنا گاوالدا"... همان کتاب که دستش بود و میخواند...
پسر کتاب را نخوانده بود ؛ اما جلد آن ، خونی شده بود.آن را با آستین سفید پیراهن عیدش پاک کرد.به کمک نامزدش؛ زیر بغل دخترک را گرفتند.او را پایین بردند و سوار ماشینشان کردند...
دختر ؛ از شدت خونریزی ؛ چشمهایش بسته میشد.فقط آهسته گفت ؛ متشکرم و چشمهایش را بست...کت دختر مو آبی هنوز روی سانه هایش بود.خونی شده بود.... دختر مو آبی ؛ تا فرق سر موهای آبی اش از خون دخترک؛ قرمز بود .با خود گفت : خدایا غلط کردم......منو ببخش! من چی گفتم ؟!....لعنت به من !یه وقت حرفمو جدی نگیری.من خلم....حسودم...... عاشقم...ببخش....حالش خوب بشه...تو رو خدا مریضیش جدی نباشه!....تو رو خدا ؛ خدا جون؛ گناه داره.....پسر و دختر عاشق ؛ در آن لحظه فکر میکردند از همیشه به هم نزدیکترند...حتی از لحظاتی که باهم ؛ روزهای اول ؛ عاشقی کرده بودند...حتی از دیدار اولشان....دخترک پشت ماشین به خواب عمیقی رفته بود...یک حوضچه ی خون کوچک روی مانتویش جمع شده بود.شال اضافی دخترک مو آبی ؛ روی بینی اش ؛ خیس خون بود.پسر به دختر گفت :کاش کسی رو داشته باشه....کاش کسی جایی منتظرش باشه...دختر گفت : چه حرف قشنگی! کاش !...و دیگر سکوت بود....و صدای نفسهای عمیق دخترک ناشناس در خواب...دختر گفت :ما حتی اسمش رو نپرسیدیم!...پسر گفت:ما که نمیتونیم همیشه پیشش بمونیم !....خودت میدونی ؛ فقط تو بیمارستان خدا کنه کسی بیاد پیشش......بیا دعا کنیم ؛کسی ؛ یه جایی منتظرش باشه و پیداش کنه....جاده بود...و دخترکی که معلوم نبود خواب چه میبیند ...پسر دستش را جلو آورد.دست نامزدش را گرفت و گفت :موهات یه طرف....هیچ میدونی عاشق مرامتم ؟!...دختر لبخند شیرینی زد و بی اختیار شالش را جلو آورد.... مثل وقتهایی که در کودکی خجالت میکشید...پسر گفت :راستی ؛ این آنا گاوالدا .....کیه؟!..دختر گفت : نمیدونم...گمونم نویسنده ست....پشت کتابفروشیا؛ اسمشو دیدم....چیزی ازش نخوندم..میدونی که کتاب ... ؛ فقط درسی میخونم.....چطور؟ پسر گفت :هیچی...جمله ای که گفتم؛ همونکه خوشت اومد ؛ مال اون بود...مال کتاب دختره...دخترک گفت :قشنگ بود...حیف....منم مثل خودت کتاب نمیخونم...... ولی...مرسی که گفتی...مرسی آنا گاوالدا.....حالم بهتر شد.....ببین ؛ انقدر تو بیمارستان میمونیم تا بالاخره کس و کارش پیدا شه....مگه نه؟ حتما یه آدم تنها ؛ تو یه پارک سرد ؛ تو دنیا به این بزرگی ؛ یه نفرو یه جا داره که منتطرش باشه....نه؟؟؟؟پسر جوابی نداد.هر دو سکوت کردند.دختر مو آبی گفت : اما اگه نباشه؟!...اگه هیچکی نباشه؟.....اگه هیچکی منتظر آدم نباشه.....چقدر وحشتناکه!.....پسرگفت : ما که فعلا کنارش هستیم....
دختر به عقب نگاه کرد.انگار خونریزی بینی دخترک ؛ بند آمده بود و داشت ؛ با کفشهای فیک خونی اش ؛ خواب خوب میدید..به پسر گفت :بده ببینم این کتاب آنا رو...فامیلش یادش رفت...پسر گفت :گاوالدا....دختر گفت :همون! ..بده ببینم!...میخوام یه نگاهی بش بندازم.....فقط تا برسیم بیمارستان....
#پایان
#چیستا_یثربی
#داستان_سه_قسمتی
#پایان_قسمت_سوم
#داستان
#ادبیات
#قصه_نویسی_مجازی
#مثل_اینکه_حالش_خوب_نیست
هر گونه برداشت یا اشتراک گذاری منوط به دکر نام نویسنده و ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست...
@chista_yasrebi
.
...
#داستان
#قسمت_سوم
#چیستا_یثربی
#قسمت_اخر
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chistaاینستاگرام
پسر آمد کوله پشتی دختر را بردارد ؛ کتاب دختر؛ از کوله پشتی اش زمین افتاد..."دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" از" آنا گاوالدا"... همان کتاب که دستش بود و میخواند...
پسر کتاب را نخوانده بود ؛ اما جلد آن ، خونی شده بود.آن را با آستین سفید پیراهن عیدش پاک کرد.به کمک نامزدش؛ زیر بغل دخترک را گرفتند.او را پایین بردند و سوار ماشینشان کردند...
دختر ؛ از شدت خونریزی ؛ چشمهایش بسته میشد.فقط آهسته گفت ؛ متشکرم و چشمهایش را بست...کت دختر مو آبی هنوز روی سانه هایش بود.خونی شده بود.... دختر مو آبی ؛ تا فرق سر موهای آبی اش از خون دخترک؛ قرمز بود .با خود گفت : خدایا غلط کردم......منو ببخش! من چی گفتم ؟!....لعنت به من !یه وقت حرفمو جدی نگیری.من خلم....حسودم...... عاشقم...ببخش....حالش خوب بشه...تو رو خدا مریضیش جدی نباشه!....تو رو خدا ؛ خدا جون؛ گناه داره.....پسر و دختر عاشق ؛ در آن لحظه فکر میکردند از همیشه به هم نزدیکترند...حتی از لحظاتی که باهم ؛ روزهای اول ؛ عاشقی کرده بودند...حتی از دیدار اولشان....دخترک پشت ماشین به خواب عمیقی رفته بود...یک حوضچه ی خون کوچک روی مانتویش جمع شده بود.شال اضافی دخترک مو آبی ؛ روی بینی اش ؛ خیس خون بود.پسر به دختر گفت :کاش کسی رو داشته باشه....کاش کسی جایی منتظرش باشه...دختر گفت : چه حرف قشنگی! کاش !...و دیگر سکوت بود....و صدای نفسهای عمیق دخترک ناشناس در خواب...دختر گفت :ما حتی اسمش رو نپرسیدیم!...پسر گفت:ما که نمیتونیم همیشه پیشش بمونیم !....خودت میدونی ؛ فقط تو بیمارستان خدا کنه کسی بیاد پیشش......بیا دعا کنیم ؛کسی ؛ یه جایی منتظرش باشه و پیداش کنه....جاده بود...و دخترکی که معلوم نبود خواب چه میبیند ...پسر دستش را جلو آورد.دست نامزدش را گرفت و گفت :موهات یه طرف....هیچ میدونی عاشق مرامتم ؟!...دختر لبخند شیرینی زد و بی اختیار شالش را جلو آورد.... مثل وقتهایی که در کودکی خجالت میکشید...پسر گفت :راستی ؛ این آنا گاوالدا .....کیه؟!..دختر گفت : نمیدونم...گمونم نویسنده ست....پشت کتابفروشیا؛ اسمشو دیدم....چیزی ازش نخوندم..میدونی که کتاب ... ؛ فقط درسی میخونم.....چطور؟ پسر گفت :هیچی...جمله ای که گفتم؛ همونکه خوشت اومد ؛ مال اون بود...مال کتاب دختره...دخترک گفت :قشنگ بود...حیف....منم مثل خودت کتاب نمیخونم...... ولی...مرسی که گفتی...مرسی آنا گاوالدا.....حالم بهتر شد.....ببین ؛ انقدر تو بیمارستان میمونیم تا بالاخره کس و کارش پیدا شه....مگه نه؟ حتما یه آدم تنها ؛ تو یه پارک سرد ؛ تو دنیا به این بزرگی ؛ یه نفرو یه جا داره که منتطرش باشه....نه؟؟؟؟پسر جوابی نداد.هر دو سکوت کردند.دختر مو آبی گفت : اما اگه نباشه؟!...اگه هیچکی نباشه؟.....اگه هیچکی منتظر آدم نباشه.....چقدر وحشتناکه!.....پسرگفت : ما که فعلا کنارش هستیم....
دختر به عقب نگاه کرد.انگار خونریزی بینی دخترک ؛ بند آمده بود و داشت ؛ با کفشهای فیک خونی اش ؛ خواب خوب میدید..به پسر گفت :بده ببینم این کتاب آنا رو...فامیلش یادش رفت...پسر گفت :گاوالدا....دختر گفت :همون! ..بده ببینم!...میخوام یه نگاهی بش بندازم.....فقط تا برسیم بیمارستان....
#پایان
#چیستا_یثربی
#داستان_سه_قسمتی
#پایان_قسمت_سوم
#داستان
#ادبیات
#قصه_نویسی_مجازی
#مثل_اینکه_حالش_خوب_نیست
هر گونه برداشت یا اشتراک گذاری منوط به دکر نام نویسنده و ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست...
@chista_yasrebi
.
...
قابل توجه کانالهای
#سارق_ادبی
که به قول خودشان:
قصه را میدزدند و برای زدن نام نویسنده ؛ #وجهی میخواهند ! و هر چقدر اصرار کنیم ما نمیخواهیم در کانال
#نازل شما ؛ قصه ی ما چاپ شود ؛
برای ادمینان محترم من #استیکر مسخره میفرستند و به خیال خودشان برنده اند...!
#دوستان_من :
#طرفداران_کلمه_و_مظلومیت_نویسنده در دست دلالان ؛ در این کشور :
هر جا داستان
#او_یکزن را بی نام نویسنده
#چیستایثربی دیدید ؛ لطفا ؛ آن کانال را #ریپورت و از آن خارج شوید و بالاخره
#خبر_خوب_برای_کانالهای_سارق و بی مایه :
امروز با ناشر #او_یکزن ؛ صحبت میکردم . به دلیل عمل غیر اخلاقی این کانالها که فعلا یکی از آنها را خوب میشناسید ؛ و سابقه ی چنین عمل زشت ناشیانه ای را دارد که دسترنج نویسنده ای را ؛ وقیحانه ؛ به نام خودش جا بزند ؛ یک سورپرایز داریم :
کتاب "او_یکزن" ؛ زودتر از پایان نسخه ی مجازی اش ؛ منتشر و وارد بازار کتاب ؛ خواهد شد!
شما هم دیگر مجبور نیستید هر شب ؛
#تکه_تکه بخوانید و به قول خودتان حرص بخورید.
کل کتاب ؛ با شابک در اختیار شما خواهد بود..... روی میزتان ؛ کنار رختخوابتان و در دستتان.....
و آنوقت ببینیم ؛ میتوانند کتاب چاپ شده را بدون اسم بزنند؟ و اگر زدند سرو کارشان با ارشاد و ناشر ؛ تماشایی است.....زندان و جریمه ی نقدی!...و دست کم ؛ از دست دادن اعضایشان....
هیچ انسان عاقل و درستکاری ؛ در #کانال_سارق باقی نمیماند....میدانم و یقین دارم که مردم ما شریفند....
این اولین باریست که قصد دارم نسخه ی چاپ شده و #مکتوب رمان را زودتر از پایان نسخه ی مجازی آن ؛ وارد بازار کنم !...
#قطعا قیافه ی سارقان ؛ که قصه را بی نام #نویسنده زدند ؛ تماشایی خواهد بود ! ...
وقتی همه ی مردم ؛ کتاب را میخوانند ؛ نام نویسنده را میبیند و دیگر وقتی کتاب را دارند ؛ چرا نسخه ی ناقص مجازی را دنبال کنند ؟! و اگر هم بکنند ....به هر حال کتاب کامل دیگر در آمده و پایان داستان ؛ لو رفته است !
ادامه ی داستان را ؛ کماکان در اینستاگرام و تلگرام رسمی من میخوانید ! اما بزودی با چاپ کل کتاب ؛ غافلگیر میشوید !... و میشوند!...
کل کتاب قبل از #پایان نسخه ی مجازی چاپ میشود...
ممنون از ناشرم ؛ ممنون از بخش تخلفات ارشاد و ممنون از ادراک و صبوری شما عزیزانم ؛ در این هفتاد و چند شب .....
که کنار هم بودیم و قصه #او_یکزن را خواندیم ؛
لطفا این پیام را هرجا که میتوانید ؛ در تمام کانالها و گروههایتان ؛ انعکاس دهید ....
#چیستایثربی
#او_یکزن
#رمان
#کتاب
#چاپ_شده
#بزودی
#کانالهای_سارق_ادبی
@chista_yasrebi
#سارق_ادبی
که به قول خودشان:
قصه را میدزدند و برای زدن نام نویسنده ؛ #وجهی میخواهند ! و هر چقدر اصرار کنیم ما نمیخواهیم در کانال
#نازل شما ؛ قصه ی ما چاپ شود ؛
برای ادمینان محترم من #استیکر مسخره میفرستند و به خیال خودشان برنده اند...!
#دوستان_من :
#طرفداران_کلمه_و_مظلومیت_نویسنده در دست دلالان ؛ در این کشور :
هر جا داستان
#او_یکزن را بی نام نویسنده
#چیستایثربی دیدید ؛ لطفا ؛ آن کانال را #ریپورت و از آن خارج شوید و بالاخره
#خبر_خوب_برای_کانالهای_سارق و بی مایه :
امروز با ناشر #او_یکزن ؛ صحبت میکردم . به دلیل عمل غیر اخلاقی این کانالها که فعلا یکی از آنها را خوب میشناسید ؛ و سابقه ی چنین عمل زشت ناشیانه ای را دارد که دسترنج نویسنده ای را ؛ وقیحانه ؛ به نام خودش جا بزند ؛ یک سورپرایز داریم :
کتاب "او_یکزن" ؛ زودتر از پایان نسخه ی مجازی اش ؛ منتشر و وارد بازار کتاب ؛ خواهد شد!
شما هم دیگر مجبور نیستید هر شب ؛
#تکه_تکه بخوانید و به قول خودتان حرص بخورید.
کل کتاب ؛ با شابک در اختیار شما خواهد بود..... روی میزتان ؛ کنار رختخوابتان و در دستتان.....
و آنوقت ببینیم ؛ میتوانند کتاب چاپ شده را بدون اسم بزنند؟ و اگر زدند سرو کارشان با ارشاد و ناشر ؛ تماشایی است.....زندان و جریمه ی نقدی!...و دست کم ؛ از دست دادن اعضایشان....
هیچ انسان عاقل و درستکاری ؛ در #کانال_سارق باقی نمیماند....میدانم و یقین دارم که مردم ما شریفند....
این اولین باریست که قصد دارم نسخه ی چاپ شده و #مکتوب رمان را زودتر از پایان نسخه ی مجازی آن ؛ وارد بازار کنم !...
#قطعا قیافه ی سارقان ؛ که قصه را بی نام #نویسنده زدند ؛ تماشایی خواهد بود ! ...
وقتی همه ی مردم ؛ کتاب را میخوانند ؛ نام نویسنده را میبیند و دیگر وقتی کتاب را دارند ؛ چرا نسخه ی ناقص مجازی را دنبال کنند ؟! و اگر هم بکنند ....به هر حال کتاب کامل دیگر در آمده و پایان داستان ؛ لو رفته است !
ادامه ی داستان را ؛ کماکان در اینستاگرام و تلگرام رسمی من میخوانید ! اما بزودی با چاپ کل کتاب ؛ غافلگیر میشوید !... و میشوند!...
کل کتاب قبل از #پایان نسخه ی مجازی چاپ میشود...
ممنون از ناشرم ؛ ممنون از بخش تخلفات ارشاد و ممنون از ادراک و صبوری شما عزیزانم ؛ در این هفتاد و چند شب .....
که کنار هم بودیم و قصه #او_یکزن را خواندیم ؛
لطفا این پیام را هرجا که میتوانید ؛ در تمام کانالها و گروههایتان ؛ انعکاس دهید ....
#چیستایثربی
#او_یکزن
#رمان
#کتاب
#چاپ_شده
#بزودی
#کانالهای_سارق_ادبی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi چه افتخاریست #تگ شدن توسط شما دوستان...وقتی که پایان قسمت صدودوم
#او_یکزن ؛ چنین بر دلتان نشسته است.حالا خودم هم بیشتر دوستش دارم.
#چیستایثربی
#او_یکزن
#پایان_بندی_قسمت_102
#او_یکزن ؛ چنین بر دلتان نشسته است.حالا خودم هم بیشتر دوستش دارم.
#چیستایثربی
#او_یکزن
#پایان_بندی_قسمت_102
دوستان عزیزم
#طرفداران داستان
#او_یکزن
امشب باید شب پایانی ؛ یا
#شب_سرنوشت و درواقع قسمت
#صدو_هفتم او یکزن باشد ؛ گرچه قسمت صدو شش ؛ هنوز روی کانال نیامده است.اما در اینستاگرام من موجود است و با قسمت 107 با هم روی کانال می آید.....
فقط ذکر یک نکته :
قسمت پایانی در تلگرام یک قسمت و چند خط شد.تقریبا -#سه_پست_اینستاگرام
میشود.یعنی برای الکن نشدن قسمت پایانی ؛ مجبورم ؛ بین قسمتها وقفه ای چند دقیقه ای بیندازم و قسمت بعدی را روی صفحه بیاورم ؛ پس لطفا ؛ برای جلوگیری از گیج شدن به شماره ی قسمتها ؛ در بالای هر صفحه دقت کنیم....
من امشب دیر به خانه رسیدم ؛ حتی در تاتری ؛ که عکسهایش ؛ اکنون در کانال موجود است ؛ تب شدید داشتم...
بزودی درباره ی آن تاتر و یک تاتر دیگر خواهم نوشت....
107 شب باهم بودیم....در این آخرین شب ؛ همیاری شما را خواهانم.
بدیهی است که جواب همه ی پرسشهایتان را در این 107 قسمت اینستاگرامی ؛در قسمت آخر یا #امشب پیدا نکنید.طبیعی است که یک رمان درست ؛ فقط در کتاب ؛ جامعیت و انسجام کلی خود را داراست...پس امشب نسخه ی مجازی
#او_یکزن تمام میشود و دیدار ما درباره ی این رمان ؛ در کتاب و با خواندن کتابش ؛ که امیدوارم قریب الوقوع باشد ؛ تازه خواهد شد....
اولین تابستانی بود که من از ترس #نداشتن_نت برای ادامه ی داستان ؛ هیچ سفر شخصی با دخترم نرفتم....
منتی بر کسی نیست....آنها که آزار دادند ؛ آنها که رنجاندند ؛ آنها که در کانالهایشان داستان را عوض کردند ؛ و فکر کردند خیلی زرنگند .....بدانند همه چیز میگذرد و پاسخشان نخست ؛ در همین جهان داده خواهد داشت... در محضری بسیار بزرگتر از فضای تنگ مجازی... منتظر آن روزم....
من رمان #او_یکزن را فقط و فقط ؛ به شوق و عشق دوستداران آثار و فالورهایم در فضای مجازی به اشتراک گذاشتم و صفحه ی من ؛ به یاری و مشارکت شما ؛ این راه را سلحشورانه و سرسختانه ادامه داده و خواهد داد. به یاری حق.....
بهترین پستها را برای شما در نظر دارم....
یادم نمیرود برای گسترش فرهنگ #خواندن به دنیای مجازی آمدم و مفتخرم ؛ داستانهایم در این فضای محدود و گاه پر حب و بغض ؛ اگر بهترین نیستند ؛ در عوض ؛ فالورهای نازنینم؛ صبورترین ؛ مودب ترین ؛ فرهنگی ترین و صمیمی ترین افراد کتابخوان در جامعه ی اینستاگرام ایران هستند. خداوند متعال را از این جهت شکر میکنم...
#چیستایثربی
#او_یکزن
#امشب
#پایان
. https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#طرفداران داستان
#او_یکزن
امشب باید شب پایانی ؛ یا
#شب_سرنوشت و درواقع قسمت
#صدو_هفتم او یکزن باشد ؛ گرچه قسمت صدو شش ؛ هنوز روی کانال نیامده است.اما در اینستاگرام من موجود است و با قسمت 107 با هم روی کانال می آید.....
فقط ذکر یک نکته :
قسمت پایانی در تلگرام یک قسمت و چند خط شد.تقریبا -#سه_پست_اینستاگرام
میشود.یعنی برای الکن نشدن قسمت پایانی ؛ مجبورم ؛ بین قسمتها وقفه ای چند دقیقه ای بیندازم و قسمت بعدی را روی صفحه بیاورم ؛ پس لطفا ؛ برای جلوگیری از گیج شدن به شماره ی قسمتها ؛ در بالای هر صفحه دقت کنیم....
من امشب دیر به خانه رسیدم ؛ حتی در تاتری ؛ که عکسهایش ؛ اکنون در کانال موجود است ؛ تب شدید داشتم...
بزودی درباره ی آن تاتر و یک تاتر دیگر خواهم نوشت....
107 شب باهم بودیم....در این آخرین شب ؛ همیاری شما را خواهانم.
بدیهی است که جواب همه ی پرسشهایتان را در این 107 قسمت اینستاگرامی ؛در قسمت آخر یا #امشب پیدا نکنید.طبیعی است که یک رمان درست ؛ فقط در کتاب ؛ جامعیت و انسجام کلی خود را داراست...پس امشب نسخه ی مجازی
#او_یکزن تمام میشود و دیدار ما درباره ی این رمان ؛ در کتاب و با خواندن کتابش ؛ که امیدوارم قریب الوقوع باشد ؛ تازه خواهد شد....
اولین تابستانی بود که من از ترس #نداشتن_نت برای ادامه ی داستان ؛ هیچ سفر شخصی با دخترم نرفتم....
منتی بر کسی نیست....آنها که آزار دادند ؛ آنها که رنجاندند ؛ آنها که در کانالهایشان داستان را عوض کردند ؛ و فکر کردند خیلی زرنگند .....بدانند همه چیز میگذرد و پاسخشان نخست ؛ در همین جهان داده خواهد داشت... در محضری بسیار بزرگتر از فضای تنگ مجازی... منتظر آن روزم....
من رمان #او_یکزن را فقط و فقط ؛ به شوق و عشق دوستداران آثار و فالورهایم در فضای مجازی به اشتراک گذاشتم و صفحه ی من ؛ به یاری و مشارکت شما ؛ این راه را سلحشورانه و سرسختانه ادامه داده و خواهد داد. به یاری حق.....
بهترین پستها را برای شما در نظر دارم....
یادم نمیرود برای گسترش فرهنگ #خواندن به دنیای مجازی آمدم و مفتخرم ؛ داستانهایم در این فضای محدود و گاه پر حب و بغض ؛ اگر بهترین نیستند ؛ در عوض ؛ فالورهای نازنینم؛ صبورترین ؛ مودب ترین ؛ فرهنگی ترین و صمیمی ترین افراد کتابخوان در جامعه ی اینستاگرام ایران هستند. خداوند متعال را از این جهت شکر میکنم...
#چیستایثربی
#او_یکزن
#امشب
#پایان
. https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
در حال سخنرانی
#پایان_نمایش
روی صحنه ؛ در کنار بازیگران
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#پایان_نمایش
روی صحنه ؛ در کنار بازیگران
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#او_یکزن/
#سه
#پارت اخر قسمت 112
#اخرین قسمت مجازی....جزییات انشالله در رمان
#معتبرترین_نسخه
این نسخه ؛ صحیح تر از اینستاگرام من است.اجازه ها را نداشتم.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🍀🌹🍀🍀🍀🍀
چند بار در عمرم ؛ این جمله را ؛ شنیده بودم....گفتم: باشه ؛ بلند شدم بروم؛ گفت:این همون چیستایثربی هجده ساله ی تند و فرزه که الان این جوری آروم و خمیده راه میره؟ گفتم.:به موقعش... اون چیستای پستچی هم برمیگرده اقا...به موقعش....شاید بعد از او ؛ یکزن!خسته ام.....
گفت:راستی کدومشون بود؟ اسم کتاب اشاره به کدومشون داشت؟..گفتم:همه ی زنای سرزمینم آقا..همه ی ما #او_یکزنیم....همه ی زنان ایران؛ هر کجا که باشند؛ یک سرزمینند.....
روز خوش....دم در دفترش ایستاده بود و دور شدن مرا نگاه میکرد...سهراب دم در منتظرم بود..چرا یک لحظه حس کردم پسرم است؟....پسری که هرگز نداشتم؟!
...کار خدا را چه دیدی.!..شاید
یک روز قرار است پسرم شود...
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_دوازدهم
#چیستایثربی
پایان نسخه مجازی
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
دوستان قبلا هم بارها گفتم :مجبور شدم بعضی از سالهارا با جرح و تعدیلاتی بنویسم ! حلال کنید.تاریخ تکرار میشود و مجبور بودم.....🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پایان نسخه ی مجازی
رمان کامل درکتاب چاپ شده....🌿🌿🌿🌿🌿
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
دوستان اگر #یک_کلمه از این قسمت داستان را با تغییر دیدید بدانید #کانال_مزاحم_مرا پیدا کرده اید.شما آنگاه پس از خدا ؛ از سمت من وکیلید!...من جان دادم برای نوشتن این رمان در قالبی انسانی ؛ تاریخی و جامعه نگارانه ؛ و هم نسل امروزی پسند ! ....طوری که دهه ی هفتادیها به بعد هم بخوانند....
112 شب باهم بودیم و من چند برابر آن را ؛ فکر میکردم ؛ مینوشتم و پاره میکردم...اول باید جوانان این دهه را به اصل تاریخی داستان علاقه مند میکردم و این راه و روش خودش را میخواست....درود بر تمام
#آزادمردان و زنان دیروز ؛ امروز و فردای وطنمان....
#ایران
#مادرمان.....
لطفا حواشی اتفاقات بعدی و حتی آدرس آن کانال خاطی را به من نگویید....خودم میدانم!🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#اشتراک_گذاری با ذکر امانتداری
فقط با #نام_نویسنده🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
کانال اصلی داستانهای #او_یکزن و خواب گل سرخ🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
@chista_2
مرسی از صبوری تان....همراهان صبورتر از شهریار هزار و یک شب......منتظر "خواب گل سرخ " تاتر من؛ و اتفاقات خوب بعدی برای خودتان باشید.#چیستا.....که دوستتان دارد❤️
#سه
#پارت اخر قسمت 112
#اخرین قسمت مجازی....جزییات انشالله در رمان
#معتبرترین_نسخه
این نسخه ؛ صحیح تر از اینستاگرام من است.اجازه ها را نداشتم.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🍀🌹🍀🍀🍀🍀
چند بار در عمرم ؛ این جمله را ؛ شنیده بودم....گفتم: باشه ؛ بلند شدم بروم؛ گفت:این همون چیستایثربی هجده ساله ی تند و فرزه که الان این جوری آروم و خمیده راه میره؟ گفتم.:به موقعش... اون چیستای پستچی هم برمیگرده اقا...به موقعش....شاید بعد از او ؛ یکزن!خسته ام.....
گفت:راستی کدومشون بود؟ اسم کتاب اشاره به کدومشون داشت؟..گفتم:همه ی زنای سرزمینم آقا..همه ی ما #او_یکزنیم....همه ی زنان ایران؛ هر کجا که باشند؛ یک سرزمینند.....
روز خوش....دم در دفترش ایستاده بود و دور شدن مرا نگاه میکرد...سهراب دم در منتظرم بود..چرا یک لحظه حس کردم پسرم است؟....پسری که هرگز نداشتم؟!
...کار خدا را چه دیدی.!..شاید
یک روز قرار است پسرم شود...
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_دوازدهم
#چیستایثربی
پایان نسخه مجازی
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
دوستان قبلا هم بارها گفتم :مجبور شدم بعضی از سالهارا با جرح و تعدیلاتی بنویسم ! حلال کنید.تاریخ تکرار میشود و مجبور بودم.....🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پایان نسخه ی مجازی
رمان کامل درکتاب چاپ شده....🌿🌿🌿🌿🌿
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
دوستان اگر #یک_کلمه از این قسمت داستان را با تغییر دیدید بدانید #کانال_مزاحم_مرا پیدا کرده اید.شما آنگاه پس از خدا ؛ از سمت من وکیلید!...من جان دادم برای نوشتن این رمان در قالبی انسانی ؛ تاریخی و جامعه نگارانه ؛ و هم نسل امروزی پسند ! ....طوری که دهه ی هفتادیها به بعد هم بخوانند....
112 شب باهم بودیم و من چند برابر آن را ؛ فکر میکردم ؛ مینوشتم و پاره میکردم...اول باید جوانان این دهه را به اصل تاریخی داستان علاقه مند میکردم و این راه و روش خودش را میخواست....درود بر تمام
#آزادمردان و زنان دیروز ؛ امروز و فردای وطنمان....
#ایران
#مادرمان.....
لطفا حواشی اتفاقات بعدی و حتی آدرس آن کانال خاطی را به من نگویید....خودم میدانم!🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#اشتراک_گذاری با ذکر امانتداری
فقط با #نام_نویسنده🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
کانال اصلی داستانهای #او_یکزن و خواب گل سرخ🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
@chista_2
مرسی از صبوری تان....همراهان صبورتر از شهریار هزار و یک شب......منتظر "خواب گل سرخ " تاتر من؛ و اتفاقات خوب بعدی برای خودتان باشید.#چیستا.....که دوستتان دارد❤️
اين همون تابلوي دم در ظهيرالدوله است...خانم ها فلان ساعت،آقايون فلان ساعت...اين يعني من يك مشكل جنسيتي دارم با اين نگاهِ مشكوك...اين يعني به من يك تراپيست معرفي كنيد!و جالب تر از اون لرزيدن يونگ در قبره از تفسير آنيما و آنيموسِ خانوووم! امان از اين كانال هاي تلگرام كه سوادِ قلابي خورانده به ملت.
و از صميم قلب كه كم قربان و صدقه مي روم "قربونتون برم" كه اين همه صداقت واقعا در دنيايِ ما جايي ندارد.وقتي مي گوييد مادرم نوشته بود چيستا به اتاقم نياد! خب در دنياي نقاب ها مادرِ همه قديسه و پدرِ همه پيامبر است و همه در صلح و صفا هستند و اما نمي فهمم اين همه اختلال و خشم پس از كجا مياد!!؟ بانو جانم عزيزم "انسان "بوسه به عرياني و بي ريايي ات...ممنونم كه هنوز اميدوارم كرديد به انسان
خيلي حرف و نكته هست كه خب زمانش نيست! اميدوارم به عنوان شاگردِ شما مجال ديدارتون رو داشته باشم و تمام قد در مقابلتون مي ايستم و بهتون احترام ميذارم چرا كه خودتون رو نفس مي كشيد! اينكه عصا قورت نداديد و كلامتون حتي كلامِ خودِ شماست و به نظر آن حاج خانوم ليدي گونه نيست در قلب من كاملا ستودني ست ❤️
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامه نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
درعضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار
مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گل ها میدانید ؟
#میترا_ابراهیمی
#پایان_پست_میتراابراهیمی
و از صميم قلب كه كم قربان و صدقه مي روم "قربونتون برم" كه اين همه صداقت واقعا در دنيايِ ما جايي ندارد.وقتي مي گوييد مادرم نوشته بود چيستا به اتاقم نياد! خب در دنياي نقاب ها مادرِ همه قديسه و پدرِ همه پيامبر است و همه در صلح و صفا هستند و اما نمي فهمم اين همه اختلال و خشم پس از كجا مياد!!؟ بانو جانم عزيزم "انسان "بوسه به عرياني و بي ريايي ات...ممنونم كه هنوز اميدوارم كرديد به انسان
خيلي حرف و نكته هست كه خب زمانش نيست! اميدوارم به عنوان شاگردِ شما مجال ديدارتون رو داشته باشم و تمام قد در مقابلتون مي ايستم و بهتون احترام ميذارم چرا كه خودتون رو نفس مي كشيد! اينكه عصا قورت نداديد و كلامتون حتي كلامِ خودِ شماست و به نظر آن حاج خانوم ليدي گونه نيست در قلب من كاملا ستودني ست ❤️
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامه نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
درعضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار
مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گل ها میدانید ؟
#میترا_ابراهیمی
#پایان_پست_میتراابراهیمی
@chista_yasrebi
#شب
#سانس_آخر
#پایان_نمایش
سپاس از مردم
نیایش؛ سندس یگانه؛ لیلی سلیمانی و من!
علی سینا هم ؛ کنار من بود که در عکس نیفتاده...
#شب
#سانس_آخر
#پایان_نمایش
سپاس از مردم
نیایش؛ سندس یگانه؛ لیلی سلیمانی و من!
علی سینا هم ؛ کنار من بود که در عکس نیفتاده...