قسمت_بیست_ونهم #بخش_اول #پستچی#چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
بخش اول از قسمت بیست و نهم
...بدون تو میمیرم. این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قدبلند موطلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا میماندم؟ بی اجازه پدر، هرگز شبی جایی نمانده بودم. حسی در درونم میگفت: فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری میگفت: این مرد عاشق توست و تو عاشق او. چرا حالا که به تو احتیاج دارد، باید تنهایش بگذاری؟ حالش طبیعی نبود، غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود، توان قهرمان مرا گرفته بود. به پدر زنگ زدم. میدانستم مخالفت میکند. خانه نبود. باید خودم تصمیم میگرفتم و گرفتم، میمانم! علی جای مرا روی کاناپه انداخت و خودش کف زمین دراز کشید. گفت: میدونی من بلد نیستم به کسی بگم عاشقتم؟ گفتم:منم خوب بلد نیستم.گفت ازمن بهتر بلدی.گفتم:خب که چی؟ اصلا چقدر منو میشناسی علی؟ گفت میدونم اگه بخوای کوهو تکون میدی! اگه آدم ایمان نداشته باشه، انقدر توان نداره. تو از من چی میدونی؟ یه مبارز که خوب میکشه؟ گفتم: یه آدم که خوب عاشقه، که مردمشو دوست داره و اگه لازم باشه از خانواده یا کشورش دفاع کنه، از هیچی نمیترسه،حتی کشتن! مثل پهلوون قصه ها! گفت از من میترسی؟ خنده ام گرفت، چه سوالی! به خاطر نامه ریحانه؟ معلومه که نه! من از وقتی فهمیدم دانشگاهو ول کردی، رفتی جنگ،خوب شناختمت. گفت کاش محرمیتو به هم نمیزدیم. گفتم که چی میشد؟ چشمانش در تاریکی میدرخشید. گفت: دلم میخواست موهاتو ببینم، هیچوقت ندیدم!خرماییه،مگه نه؟خوابشو دیدم.. علی خوبی؟ ریحانه فرار کرده، مادرت رفته و من بی اجازه پدرم اینجام. اونوقت فقط آرزو داری موهای منو ببینی؟ موهام بلنده، آره! خرمایی. به سمت من نیم خیز شد. گفت تقصیر خودم بود یا جنگ، یا هر چی. دلمو تبعید کردم که بت فکرنکنم! آدم عاشق هر چقدر فرارکنه، راه دوری نمیتونه بره.گفتم کجای قلبت جا دارم علی؟ گفت: سرتو بذار رو سینه م تا بفهمی. هر دو سرخ شدیم.از نور کم پنجره نمیدیدمش؛ ولی میدانستم که او هم سرخ شد. گفت: ببخشید. گفتم: فردا! صدای تند قلبش را میشنیدم. از کاناپه پایین آمدم. حالت خوبه؟ گفت: میشه یه دقیقه بری! ببخشید! یه کم دورتر... بشین رو مبل! انگار کار بدی کرده باشم روی مبل نشستم. گفت، من دوست دارم بچه اولمون دختر باشه. اسمشو میذارم دعا. چون خدا بادعای من تو رو بهم داد. گفتم: چشماتو ببند-چرا؟ دستهایم را روی چشمهایش گذاشتم. گفت؛ هلال ماهو دیدم. یه آرزو کن! گفت اینکه هیچوقت ازم ناامید نشی! هنوز حرفش تمام نشده بود که درباز شد. نور چراغ مثل کارد! ریحانه با چند مامور دم در بود. گفت: اگه زنا نیست چیه؟ بتون که گفتم. کثیفن! بگیرینشون!...
بخش اول از قسمت بیست و نهم
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_نهم #بخش_اول
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
بخش اول از قسمت بیست و نهم
...بدون تو میمیرم. این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قدبلند موطلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا میماندم؟ بی اجازه پدر، هرگز شبی جایی نمانده بودم. حسی در درونم میگفت: فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری میگفت: این مرد عاشق توست و تو عاشق او. چرا حالا که به تو احتیاج دارد، باید تنهایش بگذاری؟ حالش طبیعی نبود، غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود، توان قهرمان مرا گرفته بود. به پدر زنگ زدم. میدانستم مخالفت میکند. خانه نبود. باید خودم تصمیم میگرفتم و گرفتم، میمانم! علی جای مرا روی کاناپه انداخت و خودش کف زمین دراز کشید. گفت: میدونی من بلد نیستم به کسی بگم عاشقتم؟ گفتم:منم خوب بلد نیستم.گفت ازمن بهتر بلدی.گفتم:خب که چی؟ اصلا چقدر منو میشناسی علی؟ گفت میدونم اگه بخوای کوهو تکون میدی! اگه آدم ایمان نداشته باشه، انقدر توان نداره. تو از من چی میدونی؟ یه مبارز که خوب میکشه؟ گفتم: یه آدم که خوب عاشقه، که مردمشو دوست داره و اگه لازم باشه از خانواده یا کشورش دفاع کنه، از هیچی نمیترسه،حتی کشتن! مثل پهلوون قصه ها! گفت از من میترسی؟ خنده ام گرفت، چه سوالی! به خاطر نامه ریحانه؟ معلومه که نه! من از وقتی فهمیدم دانشگاهو ول کردی، رفتی جنگ،خوب شناختمت. گفت کاش محرمیتو به هم نمیزدیم. گفتم که چی میشد؟ چشمانش در تاریکی میدرخشید. گفت: دلم میخواست موهاتو ببینم، هیچوقت ندیدم!خرماییه،مگه نه؟خوابشو دیدم.. علی خوبی؟ ریحانه فرار کرده، مادرت رفته و من بی اجازه پدرم اینجام. اونوقت فقط آرزو داری موهای منو ببینی؟ موهام بلنده، آره! خرمایی. به سمت من نیم خیز شد. گفت تقصیر خودم بود یا جنگ، یا هر چی. دلمو تبعید کردم که بت فکرنکنم! آدم عاشق هر چقدر فرارکنه، راه دوری نمیتونه بره.گفتم کجای قلبت جا دارم علی؟ گفت: سرتو بذار رو سینه م تا بفهمی. هر دو سرخ شدیم.از نور کم پنجره نمیدیدمش؛ ولی میدانستم که او هم سرخ شد. گفت: ببخشید. گفتم: فردا! صدای تند قلبش را میشنیدم. از کاناپه پایین آمدم. حالت خوبه؟ گفت: میشه یه دقیقه بری! ببخشید! یه کم دورتر... بشین رو مبل! انگار کار بدی کرده باشم روی مبل نشستم. گفت، من دوست دارم بچه اولمون دختر باشه. اسمشو میذارم دعا. چون خدا بادعای من تو رو بهم داد. گفتم: چشماتو ببند-چرا؟ دستهایم را روی چشمهایش گذاشتم. گفت؛ هلال ماهو دیدم. یه آرزو کن! گفت اینکه هیچوقت ازم ناامید نشی! هنوز حرفش تمام نشده بود که درباز شد. نور چراغ مثل کارد! ریحانه با چند مامور دم در بود. گفت: اگه زنا نیست چیه؟ بتون که گفتم. کثیفن! بگیرینشون!...
بخش اول از قسمت بیست و نهم
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_نهم #بخش_اول
@chista_yasrebi
#قسمت_بیست_و_نهم #بخش_دوم #پستچی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد.علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود.ریحانه هرچه داد میزد،بدتر میشد.ما خونسرد بودیم.من، پدر، علی و حتی مادر.با خودم گفتم یا همه چیز یاهیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که میدانست اگر تا صبح هم بالای سر علی مینشستم هیچ اتفاقی نمیافتاد.آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد.به علی گفت:بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت میذارم! من که با سیاوش میرم.اما تو به عشقت نمیرسی.هیچوقت! قاضی گفت حاج آقا آدم محترمی هستن ریحانه داد زد؛ هفت سالم بود گفت عاشقمه.اما بعدش مثل یه آشغال بام رفتار کرد.مادرش منو آورده بود که فقط کلفتی اینو کنم!علی گفت:مادرت مرده بود.میخواستم غصه نخوری! ریحانه جیغ زد:ولی من دوستت داشتم.هیچوقت محلم نذاشتی.از لج تو با دوستت رفتم.من تو رو میخواستم!بهت گفتم داغ این دختر عینکی رو...قاضی ساکتش کرد.آنقدرجیغ میزد که او را به درمانگاه بردند.ما تبریه بودیم.شاهدی نبود و در وضع بدی غافلگیرمان نکرده بودند.سیاوش پیش ریحانه ماند.علی به پدرگفت:از بچه گیش مریض بود.مادر برای همین نگرانش بود.پدر ساکت بود.-اجازه میخوام منو به غلامی دخترتون بپذیرید!پدرگفت:الان؟نه.فقط یه عملیات کوچیک مونده.زود برمیگردم.پدرم گفت:لبنان؟علی گفت:ببخشید سریه! پدرم گفت:پس برو.عملیات سری تو انجام بده.بعد بیا خواستگاری!آن شب به علی گفتم:به خاطر من نرو! بسه دیگه جنگ!گفت:دیشب گفتی پهلوونا رو دوست داری!یه عده بچه کوچیکو دارن میکشن.چیزی از قبرای دسته جمعی شنیدی؟گفتم:پدرم مریضه.میخواد نوه شو ببینه.اینم قهرمانیه!گفت:الان زمستونه.بهار بشه با بنفشه ها میام.قول؟دست بدیم؟دست دادیم و رفت.حسم این بود که عمدی رفت.به خاطر ریحانه نمیتوانست درچشم دوستانش نگاه کند.همه پچ پچ میکردند.جریان عشق ما را همه میدانستند.بهاربا بنفشه ها آمد.علی نیامد.سراغ اکبر رفتم.طفره میرفت.گفت.رفته انتحاری! برای چی؟ مگه منو دوست نداشت؟ گفت:به خدا دروغ نمیگم این بار!برنمیگرده.برای همینه جوابتو نمیده.پدر گفت؛ میدونستم.ازتو محضر!اول کارش.بعد تو!گفتم باشه خدا.به خاطر پدرتسلیم!.ولی عاشقش میمونم تا ابد.سال بعد با یک دانشجوی تاترکه پدرم هم پدرش را میشناخت ازدواج کردم.مثل دو مسافردرمسافرخانه بودیم و دخترمان نیایش.پدرش خیلی زود خسته شد وبادختر دیگری رفت.من ماندم بابچه ام در خیابان.داد زدم:نیایش!مردی او رادرهوا گرفت.علی بود.گفتم بهار میام خانمی.پدرم رفت علی...-ولی خوش به حالت.چه نیایشی داری!دستم راگرفت.گرم و محکم.دیگر رهایم نمیکرد و نکرد...
#پایان_پاورقی_اینستاگرامی (رمان اصلی زیر چاپ/ 170صفحه)
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_نهم #بخش_دوم
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد.علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود.ریحانه هرچه داد میزد،بدتر میشد.ما خونسرد بودیم.من، پدر، علی و حتی مادر.با خودم گفتم یا همه چیز یاهیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که میدانست اگر تا صبح هم بالای سر علی مینشستم هیچ اتفاقی نمیافتاد.آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد.به علی گفت:بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت میذارم! من که با سیاوش میرم.اما تو به عشقت نمیرسی.هیچوقت! قاضی گفت حاج آقا آدم محترمی هستن ریحانه داد زد؛ هفت سالم بود گفت عاشقمه.اما بعدش مثل یه آشغال بام رفتار کرد.مادرش منو آورده بود که فقط کلفتی اینو کنم!علی گفت:مادرت مرده بود.میخواستم غصه نخوری! ریحانه جیغ زد:ولی من دوستت داشتم.هیچوقت محلم نذاشتی.از لج تو با دوستت رفتم.من تو رو میخواستم!بهت گفتم داغ این دختر عینکی رو...قاضی ساکتش کرد.آنقدرجیغ میزد که او را به درمانگاه بردند.ما تبریه بودیم.شاهدی نبود و در وضع بدی غافلگیرمان نکرده بودند.سیاوش پیش ریحانه ماند.علی به پدرگفت:از بچه گیش مریض بود.مادر برای همین نگرانش بود.پدر ساکت بود.-اجازه میخوام منو به غلامی دخترتون بپذیرید!پدرگفت:الان؟نه.فقط یه عملیات کوچیک مونده.زود برمیگردم.پدرم گفت:لبنان؟علی گفت:ببخشید سریه! پدرم گفت:پس برو.عملیات سری تو انجام بده.بعد بیا خواستگاری!آن شب به علی گفتم:به خاطر من نرو! بسه دیگه جنگ!گفت:دیشب گفتی پهلوونا رو دوست داری!یه عده بچه کوچیکو دارن میکشن.چیزی از قبرای دسته جمعی شنیدی؟گفتم:پدرم مریضه.میخواد نوه شو ببینه.اینم قهرمانیه!گفت:الان زمستونه.بهار بشه با بنفشه ها میام.قول؟دست بدیم؟دست دادیم و رفت.حسم این بود که عمدی رفت.به خاطر ریحانه نمیتوانست درچشم دوستانش نگاه کند.همه پچ پچ میکردند.جریان عشق ما را همه میدانستند.بهاربا بنفشه ها آمد.علی نیامد.سراغ اکبر رفتم.طفره میرفت.گفت.رفته انتحاری! برای چی؟ مگه منو دوست نداشت؟ گفت:به خدا دروغ نمیگم این بار!برنمیگرده.برای همینه جوابتو نمیده.پدر گفت؛ میدونستم.ازتو محضر!اول کارش.بعد تو!گفتم باشه خدا.به خاطر پدرتسلیم!.ولی عاشقش میمونم تا ابد.سال بعد با یک دانشجوی تاترکه پدرم هم پدرش را میشناخت ازدواج کردم.مثل دو مسافردرمسافرخانه بودیم و دخترمان نیایش.پدرش خیلی زود خسته شد وبادختر دیگری رفت.من ماندم بابچه ام در خیابان.داد زدم:نیایش!مردی او رادرهوا گرفت.علی بود.گفتم بهار میام خانمی.پدرم رفت علی...-ولی خوش به حالت.چه نیایشی داری!دستم راگرفت.گرم و محکم.دیگر رهایم نمیکرد و نکرد...
#پایان_پاورقی_اینستاگرامی (رمان اصلی زیر چاپ/ 170صفحه)
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_نهم #بخش_دوم
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_بیست_و_نهم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
قاتل که بود؟ قربانی که بود؟ روز بعد، روز مصاحبه با بیتا سرمد بود. خوب به دکتر شایان نگاه کردم؛ شباهتی به او نداشت؛ حتی اگر بیتا دو بار عمل جراحی زیبایی هم انجام داده باشد، باز کوچکترین شباهتی میان آن دو، حس نمیکردم؛ مثل دو غریبه ی کامل بودند. بیتا سرمد خود را وکیل خانوادگی خانواده مشکات اعلام کرد و گفت موقع اعتراف و دستگیری آرش خارج از کشور بوده و تازه به ایران برگشته است؛ دکتر پرسید نسبت فامیلی با این خانواده دارید؟ مکثی کرد و گفت، داشتیم... سالها پیش؛ الان دیگه نه!... و چون نگاه پرسشگر ما را دید، گفت، من شاگرد خصوصی آقای جمشید مشکات بودم؛ برای عروض و قافیه که هیچ وقتم یاد نگرفتم.... مادرم، منو میبرد خونه ایشون و می آورد؛ یه مدت کوتاه به دلیل مشکلات مالی، مادر من؛ صیغه موقت آقای مشکات شد... من گفتم، پدر واقعیتون کیه؟ گفت؛ پدرم جبار سرمد؛ سرایدار ویلای آقای منصور بود؛ با تصادف مرد؛ مادرم سی سالگی بیوه شد؛ مجبور شد تو خونه های مردم کار کنه یا از هر جا پول قرض کنه؛ حتی نزول.... برای همین یه مدت آقای مشکات ایشونو عقد کردن که نزول خوارا پیداشون نکنن. گفتم؛ ولی آقای مشکات زن داشتن.. بهار! بیتا گفت: بله خب؛ اون زن بیمار بود؛ از صبح تا شب دارو میخورد و تو رختخواب بود؛ مادر من به ایشونم میرسید. دکتر گفت؛ چند وقت خونه آقای مشکات بودید؟ گفت: شاید یکسال؛ بعدش رفتیم شهرستان پیش پدربزرگم؛ منم همونجا دانشگاه رفتم و وکالت خوندم. گفتم؛ خواهر برادر دیگه ای دارید؟ گفت؛ نه؛ من تک فرزندم؛ آقای مشکات یک سال به مادر من لطف کردن همین. گفتم؛ کی؟ دقیقا مال کی بوده این ماجراها؟ گفت؛ خانم تازه زایمان کرده بود؛ بچه رو برده بودن منزل مادرشون؛ خانم خیلی مریض بودن؛ گفتم؛ شما سه بار جراحی کردید؛ گفت: بله؛ یه بار تصادفا از پله افتادم؛ دو بار دیگه فقط عمل زیبایی بود؛ چهره خوبی نداشتم.. همین.... فک و بینیمو عمل کردم... دکتر گفت؛ چطوری؟ کجا از پله افتادین؟ گفت؛ خونه آقا جمشید پله زیاد داشت؛ داشتم غذای خانمو میبردم، پام لیز خورد افتادم؛ سرم آسیب دید؛ بیمارستان پرونده م هست؛ گفتن عمل لازم داره؛ اما خطرناکه؛ آقای مشکات بزرگواری کردن با پول خودشون منو فرستادن آمریکا، شاید بیست و سه چهار سالم بود... ایشون بزرگی کردن؛ همه مخارج عملو دادن؛ بعد که برگشتم چند ماه بعدش صیغه مادرمم تموم شد؛ گفت، پس شما هیچ نسبتی با منصور پروا ندارید؟ گفت؛ نه. چه نسبتی؟ جز اینکه پدرم سرایدار ویلاشون بود... گفتم؛ ازدواج کردید؟ مکثی کرد: نه! راستش یه ذره مشکل پسند بودم..... آقای مشکات لطف کردن پول زیادی برای مهریه به مادر دادن...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
قاتل که بود؟ قربانی که بود؟ روز بعد، روز مصاحبه با بیتا سرمد بود. خوب به دکتر شایان نگاه کردم؛ شباهتی به او نداشت؛ حتی اگر بیتا دو بار عمل جراحی زیبایی هم انجام داده باشد، باز کوچکترین شباهتی میان آن دو، حس نمیکردم؛ مثل دو غریبه ی کامل بودند. بیتا سرمد خود را وکیل خانوادگی خانواده مشکات اعلام کرد و گفت موقع اعتراف و دستگیری آرش خارج از کشور بوده و تازه به ایران برگشته است؛ دکتر پرسید نسبت فامیلی با این خانواده دارید؟ مکثی کرد و گفت، داشتیم... سالها پیش؛ الان دیگه نه!... و چون نگاه پرسشگر ما را دید، گفت، من شاگرد خصوصی آقای جمشید مشکات بودم؛ برای عروض و قافیه که هیچ وقتم یاد نگرفتم.... مادرم، منو میبرد خونه ایشون و می آورد؛ یه مدت کوتاه به دلیل مشکلات مالی، مادر من؛ صیغه موقت آقای مشکات شد... من گفتم، پدر واقعیتون کیه؟ گفت؛ پدرم جبار سرمد؛ سرایدار ویلای آقای منصور بود؛ با تصادف مرد؛ مادرم سی سالگی بیوه شد؛ مجبور شد تو خونه های مردم کار کنه یا از هر جا پول قرض کنه؛ حتی نزول.... برای همین یه مدت آقای مشکات ایشونو عقد کردن که نزول خوارا پیداشون نکنن. گفتم؛ ولی آقای مشکات زن داشتن.. بهار! بیتا گفت: بله خب؛ اون زن بیمار بود؛ از صبح تا شب دارو میخورد و تو رختخواب بود؛ مادر من به ایشونم میرسید. دکتر گفت؛ چند وقت خونه آقای مشکات بودید؟ گفت: شاید یکسال؛ بعدش رفتیم شهرستان پیش پدربزرگم؛ منم همونجا دانشگاه رفتم و وکالت خوندم. گفتم؛ خواهر برادر دیگه ای دارید؟ گفت؛ نه؛ من تک فرزندم؛ آقای مشکات یک سال به مادر من لطف کردن همین. گفتم؛ کی؟ دقیقا مال کی بوده این ماجراها؟ گفت؛ خانم تازه زایمان کرده بود؛ بچه رو برده بودن منزل مادرشون؛ خانم خیلی مریض بودن؛ گفتم؛ شما سه بار جراحی کردید؛ گفت: بله؛ یه بار تصادفا از پله افتادم؛ دو بار دیگه فقط عمل زیبایی بود؛ چهره خوبی نداشتم.. همین.... فک و بینیمو عمل کردم... دکتر گفت؛ چطوری؟ کجا از پله افتادین؟ گفت؛ خونه آقا جمشید پله زیاد داشت؛ داشتم غذای خانمو میبردم، پام لیز خورد افتادم؛ سرم آسیب دید؛ بیمارستان پرونده م هست؛ گفتن عمل لازم داره؛ اما خطرناکه؛ آقای مشکات بزرگواری کردن با پول خودشون منو فرستادن آمریکا، شاید بیست و سه چهار سالم بود... ایشون بزرگی کردن؛ همه مخارج عملو دادن؛ بعد که برگشتم چند ماه بعدش صیغه مادرمم تموم شد؛ گفت، پس شما هیچ نسبتی با منصور پروا ندارید؟ گفت؛ نه. چه نسبتی؟ جز اینکه پدرم سرایدار ویلاشون بود... گفتم؛ ازدواج کردید؟ مکثی کرد: نه! راستش یه ذره مشکل پسند بودم..... آقای مشکات لطف کردن پول زیادی برای مهریه به مادر دادن...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستا_یثربی
فقط بش بگو عددهفت! بگو هفت روز...عددهفت! گفتم: چرا هفت؟چیستا چرا هفت؟! نیکان با حوله ای روی سرش از حمام آمد. سریع قطع کردم؛ گمانم همه چیز را متوجه شد؛ اما چیزی به رویش نیاورد. گفتم: با این دستت نباید میرفتی حموم ؛ گفت: فقط سرمو گرفتم زیر آب...حس کردم بوی ماهی گرفتم. گفتم:منم همیشه فکر میکنم بوی مرغ ماهیخوار میدم؛ از وقتی رفتم استرالیا...روی دسته ی مبل من نشست.مطمین بودم عمدی آنجا نشست؛ گوشی روی میز بود.حتما فهمیده بود جایش عوض شده! گفت: جوابت چی شد؟ بش فکر کردی؟داره تاریک میشه...گفتم: آره..یه کم ، میگم؛ ما هنوز همو نمیشناسیم. ازدواج؛ یه عمره...شوخی نیست؛من یه بار یه غلطی کردم ؛ تا آخر عمرم تاوانشو پس میدم...... چطوره چند وقتی با هم اینجا باشیم؟ مثل دو تا دوست! فقط برای شناخت بیشتر....بعد میفهمیم که به درد هم میخوریم یا نه! گفت: مثلا چند وقت؟! آدمی که عاشق باشه ؛ با یه نگاه تو چشمای طرفش؛ همه چیزو میفهمه ؛ چند روز؟ گفتم : خب مثلا هفت روز...نمیدانم چیستا آن لحظه هر جا بود ؛ چه حسی داشت؛ ولی حس کردم گریه میکند.صدای گریه هایش در گوشم میپیچید. نیکان با رنگ پریده گفت: چرا هفت؟! گفتم :عدد مقدسیه، ایرادی داره؟ گوشی اش را برداشت.شماره ی چیستا را دید."لعنت به تو...ای لعنت به تو چیستا!".... با لگد ؛ میز مقابل را با پیازها و وسایل رویش پرتاب کرد ؛ گفتم: چیشد؟ حالا میشه مثلا هشت روز یا ده روز..چه فرقی میکنه اصلا؟ چیستا عددهفتو دوست داره؛ گفت: لعنت به هردو تون!خفه شو! اسم اونو جلوی من نیار! گفتم: خواهش میکنم ؛ تو هنوز تب داری...گفت: بمیرم راحت شم! با لگدی دیگر به کابینت، هفت هشت تا ظرف افتاد و شکست. پتوی سفری و گوشی اش را برداشت و از خانه زد بیرون...داد زدم:نرو شهرام! خواهش میکنم! اشتباه کردم؛ منو ببخش! اما رفته بود. فقط بوی عطر و اندوهش در اتاق مانده بود...بی تلفن چه کار باید میکردم؟ کجا رفته بود با آن تب و دست شکسته! بدون ماشین! خدایا...از اتاق بیرون رفتم؛ فریاد میزدم؛ صدایش میکردم. اثری از او نبود ؛ انگار هیچوقت نبود.شبیه یک خواب آمده و رفته بود ؛ خدا کمکم کرد، جای پوتینهایش را روی زمین دیدم. روی برف تازه که ازظهر باریدن گرفته بود.رد پای پوتینها را دنبال کردم، به جنگل میرسید.آنجا گمش کردم. رد پایی نبود؛ دیگر کامل ؛ غروب بود.آسمان رنگ خون شده بود...نمیدانم چرا بوی خون میشنیدم....و برف ؛ به تگرگ بدل شد و مثل مسلسل؛ شلیک میکرد ؛ من دردی احساس نمیکردم؛ نگران آن مرد بودم.....باگریه داد زدم: شهرام! شهرام نیکان؛ منو ببخش! کجایی؟! صدایم به سمت خودم برگشت؛ روی برفها نشستم و با اشک خدا را صدا کردم ؛خدایا چیشد؟ من چی گفتم؟! چرا به من گفتی بگم اینو چیستا؟!...چرا؟ صدای ناله ای از دور شنیدم ؛ بلند شدم و به سمت صدا دویدم...
....ناله ادامه داشت. کمی دورتر در یک چاله برفی افتاده بود؛ شاید زمین خورده بود...گفتم:گوشیتو بده ؛ علیرضا که بیاد؛ من میرم ؛ برای همیشه!....
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
#ادبیات
.
دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.حقوق معنوی نویسندگان؛ همچون سایر اصناف؛ محترم است .ممنون که رعایت میفرمایید.
درود
#آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آدرس کانال #قصه
#او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت سر هم داشته باشند.
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستا_یثربی
فقط بش بگو عددهفت! بگو هفت روز...عددهفت! گفتم: چرا هفت؟چیستا چرا هفت؟! نیکان با حوله ای روی سرش از حمام آمد. سریع قطع کردم؛ گمانم همه چیز را متوجه شد؛ اما چیزی به رویش نیاورد. گفتم: با این دستت نباید میرفتی حموم ؛ گفت: فقط سرمو گرفتم زیر آب...حس کردم بوی ماهی گرفتم. گفتم:منم همیشه فکر میکنم بوی مرغ ماهیخوار میدم؛ از وقتی رفتم استرالیا...روی دسته ی مبل من نشست.مطمین بودم عمدی آنجا نشست؛ گوشی روی میز بود.حتما فهمیده بود جایش عوض شده! گفت: جوابت چی شد؟ بش فکر کردی؟داره تاریک میشه...گفتم: آره..یه کم ، میگم؛ ما هنوز همو نمیشناسیم. ازدواج؛ یه عمره...شوخی نیست؛من یه بار یه غلطی کردم ؛ تا آخر عمرم تاوانشو پس میدم...... چطوره چند وقتی با هم اینجا باشیم؟ مثل دو تا دوست! فقط برای شناخت بیشتر....بعد میفهمیم که به درد هم میخوریم یا نه! گفت: مثلا چند وقت؟! آدمی که عاشق باشه ؛ با یه نگاه تو چشمای طرفش؛ همه چیزو میفهمه ؛ چند روز؟ گفتم : خب مثلا هفت روز...نمیدانم چیستا آن لحظه هر جا بود ؛ چه حسی داشت؛ ولی حس کردم گریه میکند.صدای گریه هایش در گوشم میپیچید. نیکان با رنگ پریده گفت: چرا هفت؟! گفتم :عدد مقدسیه، ایرادی داره؟ گوشی اش را برداشت.شماره ی چیستا را دید."لعنت به تو...ای لعنت به تو چیستا!".... با لگد ؛ میز مقابل را با پیازها و وسایل رویش پرتاب کرد ؛ گفتم: چیشد؟ حالا میشه مثلا هشت روز یا ده روز..چه فرقی میکنه اصلا؟ چیستا عددهفتو دوست داره؛ گفت: لعنت به هردو تون!خفه شو! اسم اونو جلوی من نیار! گفتم: خواهش میکنم ؛ تو هنوز تب داری...گفت: بمیرم راحت شم! با لگدی دیگر به کابینت، هفت هشت تا ظرف افتاد و شکست. پتوی سفری و گوشی اش را برداشت و از خانه زد بیرون...داد زدم:نرو شهرام! خواهش میکنم! اشتباه کردم؛ منو ببخش! اما رفته بود. فقط بوی عطر و اندوهش در اتاق مانده بود...بی تلفن چه کار باید میکردم؟ کجا رفته بود با آن تب و دست شکسته! بدون ماشین! خدایا...از اتاق بیرون رفتم؛ فریاد میزدم؛ صدایش میکردم. اثری از او نبود ؛ انگار هیچوقت نبود.شبیه یک خواب آمده و رفته بود ؛ خدا کمکم کرد، جای پوتینهایش را روی زمین دیدم. روی برف تازه که ازظهر باریدن گرفته بود.رد پای پوتینها را دنبال کردم، به جنگل میرسید.آنجا گمش کردم. رد پایی نبود؛ دیگر کامل ؛ غروب بود.آسمان رنگ خون شده بود...نمیدانم چرا بوی خون میشنیدم....و برف ؛ به تگرگ بدل شد و مثل مسلسل؛ شلیک میکرد ؛ من دردی احساس نمیکردم؛ نگران آن مرد بودم.....باگریه داد زدم: شهرام! شهرام نیکان؛ منو ببخش! کجایی؟! صدایم به سمت خودم برگشت؛ روی برفها نشستم و با اشک خدا را صدا کردم ؛خدایا چیشد؟ من چی گفتم؟! چرا به من گفتی بگم اینو چیستا؟!...چرا؟ صدای ناله ای از دور شنیدم ؛ بلند شدم و به سمت صدا دویدم...
....ناله ادامه داشت. کمی دورتر در یک چاله برفی افتاده بود؛ شاید زمین خورده بود...گفتم:گوشیتو بده ؛ علیرضا که بیاد؛ من میرم ؛ برای همیشه!....
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
#ادبیات
.
دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.حقوق معنوی نویسندگان؛ همچون سایر اصناف؛ محترم است .ممنون که رعایت میفرمایید.
درود
#آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آدرس کانال #قصه
#او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت سر هم داشته باشند.
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی
مادرم ؛ هنوز با من حرف نمی زد...اما
گاهگاهی ؛ نگاهم می کرد ؛ نگاه هایی متعجب ! نگاههایی متفاوت با همیشه....
انگار تغییری را در من حس کرده بود...
انگار با مانایی جدید آشنا شده بود !
من دقیقا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است ؛...
فقط می دانستم ، بعداز اینکه توکلی را بردند ؛...
بعد از اینکه در دادگاه ؛ رای به نفع ما صادر شد ؛ و بعد از اینکه ؛ حکم طلاق را صادر کردند ؛ چیزی در من تکان خورد.
سه ماه ؛ باید صبر می کردند...
سه ماه بعد از حکم طلاق ؛ برای ازدواج...
آیا حامد دوام میاورد ؟!
چیزی که در من تکان خورد ؛ قلبم بود ؟
نه !...
حسم بود ؟
نه !...
من فکر کردم ؛ آیا تا به حال عاشق شده ام ؟!
آیا تا به حال ؛ آن گونه که مریم و حامد همدیگر را دوست دارند ؛ کسی را دوست داشته ام ؟
محسن ؛ گاهگاهی به ما سر می زد...
هر بار که سر می زد ؛ وجودش ؛ منبع آرامش بود.
مطمئن نبودم احساسی که به محسن دارم ؛ علاقه است !...
بیشتر حس امنیت بود !
نه این نمی توانست ؛ عشق باشد !...
زیاد او را نمی شناختم.
برای عشق ؛ خیلی به شناخت اعتقاد نداشتم ؛...
بیشتر به تپش دل ؛ اعتقاد داشتم.
اما حس نمی کردم که این تپش دل ؛ برای هر دوی ما اتفاق افتاده باشد !
او را نمی دانستم ،...برای من که هنوز ؛ اتفاق نیفتاده بود !
دائم می خواستم ، با همه چیز و همه کس ؛ بحث کنم !
به محسن گفتم : بیا بریم یه جایی !
محسن گفت : کجا ؟!
گفتم : نمی دونم ؛...بریم پیش یه روزنامه نگار...
بریم پیش یه نویسنده ؛...
بریم پیش کسی که بتونه ماجرا رو بنویسه !
آخه نمیشه که !...
خیلی از زنا شرایط مریم رو دارن ؛ و نمی تونن صداشون رو به جایی برسونن !
گفت : از کجا می خوای پیدا کنی ؟!
چرا خودت نمی نویسی ؟!
گفتم : من نویسنده نیستم !...فقط انگلیسی می خونم....
گفت : مطمئنم هر کاری بخوای ؛
می تونی بکنی. تو میتونی.....
در اسکیت ؛ روز به روز پیشرفت می کردم ؛
حتی یکروز هم ؛ تمرین هایم را از دست نمی دادم.
دیگر تقریبا تمام مربیان مرا ؛
"استاد" صدا می کردند !..
و محسن مانده بود که این همه انگیزه و انرژی از کجا می آید !...
و خودم مانده بودم ؛ که چه چیز را
می خواهم ببرم ؟
چرا می خواهم اول باشم ؟!
چرا می خواهم بهترین مربی اسکیت زنان شوم ؟
چرا می خواهم مدال طلا بگیرم ؟
اما داشتم رشد می کردم ؛ تا اینکه...
اتفاقی که نباید بیفتد ؛ افتاد...
چیزی که از آن ؛ فراری بودم ، احساس می کردم زود است.
یکی ازشب ها ؛ که به خانه آمدم ؛ مریم داشت گریه می کرد ...
پرسیدم : چی شده ؟!
گفت : حال حامد خوب نیست ؛ تقریبا بی حس مطلق !
بهیار ؛ تمام آمپول ها رو تزریق کرده ؛ اما تکون نمی خوره ؛...حرکتی نداره ؛ فقط درد رو حس میکنه...
ای کاش ؛ این یکی رو هم ؛ حس
نمی کرد...
گفتم : و عشق رو !
عشق رو هم حس می کنه....
دعا نکن درد رو حس نکنه !...چون اونوقت ؛ عشق رو هم ؛ حس نمی کنه مریم !
خواستم از خانه شان بیرون بیایم ؛
محسن ؛ آنجا بود... اتاق کناری ؛ بیرون آمد.
گفت : کارت دارم.
گفتم : الان نه...
گفت : قصه ی خواب گل سرخ رو شنیدی؟
می خوام برات تعریف کنم....بچه که بودم ؛ مادربزرگم برام گفته بود ....
ولی من ؛ فقط برای تو میگم ؛...
چون می خوام ازت خواستگاری کنم !
جدی.... و با تمام دلم !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی
مادرم ؛ هنوز با من حرف نمی زد...اما
گاهگاهی ؛ نگاهم می کرد ؛ نگاه هایی متعجب ! نگاههایی متفاوت با همیشه....
انگار تغییری را در من حس کرده بود...
انگار با مانایی جدید آشنا شده بود !
من دقیقا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است ؛...
فقط می دانستم ، بعداز اینکه توکلی را بردند ؛...
بعد از اینکه در دادگاه ؛ رای به نفع ما صادر شد ؛ و بعد از اینکه ؛ حکم طلاق را صادر کردند ؛ چیزی در من تکان خورد.
سه ماه ؛ باید صبر می کردند...
سه ماه بعد از حکم طلاق ؛ برای ازدواج...
آیا حامد دوام میاورد ؟!
چیزی که در من تکان خورد ؛ قلبم بود ؟
نه !...
حسم بود ؟
نه !...
من فکر کردم ؛ آیا تا به حال عاشق شده ام ؟!
آیا تا به حال ؛ آن گونه که مریم و حامد همدیگر را دوست دارند ؛ کسی را دوست داشته ام ؟
محسن ؛ گاهگاهی به ما سر می زد...
هر بار که سر می زد ؛ وجودش ؛ منبع آرامش بود.
مطمئن نبودم احساسی که به محسن دارم ؛ علاقه است !...
بیشتر حس امنیت بود !
نه این نمی توانست ؛ عشق باشد !...
زیاد او را نمی شناختم.
برای عشق ؛ خیلی به شناخت اعتقاد نداشتم ؛...
بیشتر به تپش دل ؛ اعتقاد داشتم.
اما حس نمی کردم که این تپش دل ؛ برای هر دوی ما اتفاق افتاده باشد !
او را نمی دانستم ،...برای من که هنوز ؛ اتفاق نیفتاده بود !
دائم می خواستم ، با همه چیز و همه کس ؛ بحث کنم !
به محسن گفتم : بیا بریم یه جایی !
محسن گفت : کجا ؟!
گفتم : نمی دونم ؛...بریم پیش یه روزنامه نگار...
بریم پیش یه نویسنده ؛...
بریم پیش کسی که بتونه ماجرا رو بنویسه !
آخه نمیشه که !...
خیلی از زنا شرایط مریم رو دارن ؛ و نمی تونن صداشون رو به جایی برسونن !
گفت : از کجا می خوای پیدا کنی ؟!
چرا خودت نمی نویسی ؟!
گفتم : من نویسنده نیستم !...فقط انگلیسی می خونم....
گفت : مطمئنم هر کاری بخوای ؛
می تونی بکنی. تو میتونی.....
در اسکیت ؛ روز به روز پیشرفت می کردم ؛
حتی یکروز هم ؛ تمرین هایم را از دست نمی دادم.
دیگر تقریبا تمام مربیان مرا ؛
"استاد" صدا می کردند !..
و محسن مانده بود که این همه انگیزه و انرژی از کجا می آید !...
و خودم مانده بودم ؛ که چه چیز را
می خواهم ببرم ؟
چرا می خواهم اول باشم ؟!
چرا می خواهم بهترین مربی اسکیت زنان شوم ؟
چرا می خواهم مدال طلا بگیرم ؟
اما داشتم رشد می کردم ؛ تا اینکه...
اتفاقی که نباید بیفتد ؛ افتاد...
چیزی که از آن ؛ فراری بودم ، احساس می کردم زود است.
یکی ازشب ها ؛ که به خانه آمدم ؛ مریم داشت گریه می کرد ...
پرسیدم : چی شده ؟!
گفت : حال حامد خوب نیست ؛ تقریبا بی حس مطلق !
بهیار ؛ تمام آمپول ها رو تزریق کرده ؛ اما تکون نمی خوره ؛...حرکتی نداره ؛ فقط درد رو حس میکنه...
ای کاش ؛ این یکی رو هم ؛ حس
نمی کرد...
گفتم : و عشق رو !
عشق رو هم حس می کنه....
دعا نکن درد رو حس نکنه !...چون اونوقت ؛ عشق رو هم ؛ حس نمی کنه مریم !
خواستم از خانه شان بیرون بیایم ؛
محسن ؛ آنجا بود... اتاق کناری ؛ بیرون آمد.
گفت : کارت دارم.
گفتم : الان نه...
گفت : قصه ی خواب گل سرخ رو شنیدی؟
می خوام برات تعریف کنم....بچه که بودم ؛ مادربزرگم برام گفته بود ....
ولی من ؛ فقط برای تو میگم ؛...
چون می خوام ازت خواستگاری کنم !
جدی.... و با تمام دلم !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی
مادرم ؛ هنوز با من حرف نمی زد...اما
گاهگاهی ؛ نگاهم می کرد ؛ نگاه هایی متعجب ! نگاههایی متفاوت با همیشه....
انگار تغییری را در من حس کرده بود...
انگار با مانایی جدید آشنا شده بود !
من دقیقا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است ؛...
فقط می دانستم ، بعداز اینکه توکلی را بردند ؛...
بعد از اینکه در دادگاه ؛ رای به نفع ما صادر شد ؛ و بعد از اینکه ؛ حکم طلاق را صادر کردند ؛ چیزی در من تکان خورد.
سه ماه ؛ باید صبر می کردند...
سه ماه بعد از حکم طلاق ؛ برای ازدواج...
آیا حامد دوام میاورد ؟!
چیزی که در من تکان خورد ؛ قلبم بود ؟
نه !...
حسم بود ؟
نه !...
من فکر کردم ؛ آیا تا به حال عاشق شده ام ؟!
آیا تا به حال ؛ آن گونه که مریم و حامد همدیگر را دوست دارند ؛ کسی را دوست داشته ام ؟
محسن ؛ گاهگاهی به ما سر می زد...
هر بار که سر می زد ؛ وجودش ؛ منبع آرامش بود.
مطمئن نبودم احساسی که به محسن دارم ؛ علاقه است !...
بیشتر حس امنیت بود !
نه این نمی توانست ؛ عشق باشد !...
زیاد او را نمی شناختم.
برای عشق ؛ خیلی به شناخت اعتقاد نداشتم ؛...
بیشتر به تپش دل ؛ اعتقاد داشتم.
اما حس نمی کردم که این تپش دل ؛ برای هر دوی ما اتفاق افتاده باشد !
او را نمی دانستم ،...برای من که هنوز ؛ اتفاق نیفتاده بود !
دائم می خواستم ، با همه چیز و همه کس ؛ بحث کنم !
به محسن گفتم : بیا بریم یه جایی !
محسن گفت : کجا ؟!
گفتم : نمی دونم ؛...بریم پیش یه روزنامه نگار...
بریم پیش یه نویسنده ؛...
بریم پیش کسی که بتونه ماجرا رو بنویسه !
آخه نمیشه که !...
خیلی از زنا شرایط مریم رو دارن ؛ و نمی تونن صداشون رو به جایی برسونن !
گفت : از کجا می خوای پیدا کنی ؟!
چرا خودت نمی نویسی ؟!
گفتم : من نویسنده نیستم !...فقط انگلیسی می خونم....
گفت : مطمئنم هر کاری بخوای ؛
می تونی بکنی. تو میتونی.....
در اسکیت ؛ روز به روز پیشرفت می کردم ؛
حتی یکروز هم ؛ تمرین هایم را از دست نمی دادم.
دیگر تقریبا تمام مربیان مرا ؛
"استاد" صدا می کردند !..
و محسن مانده بود که این همه انگیزه و انرژی از کجا می آید !...
و خودم مانده بودم ؛ که چه چیز را
می خواهم ببرم ؟
چرا می خواهم اول باشم ؟!
چرا می خواهم بهترین مربی اسکیت زنان شوم ؟
چرا می خواهم مدال طلا بگیرم ؟
اما داشتم رشد می کردم ؛ تا اینکه...
اتفاقی که نباید بیفتد ؛ افتاد...
چیزی که از آن ؛ فراری بودم ، احساس می کردم زود است.
یکی ازشب ها ؛ که به خانه آمدم ؛ مریم داشت گریه می کرد ...
پرسیدم : چی شده ؟!
گفت : حال حامد خوب نیست ؛ تقریبا بی حس مطلق !
بهیار ؛ تمام آمپول ها رو تزریق کرده ؛ اما تکون نمی خوره ؛...حرکتی نداره ؛ فقط درد رو حس میکنه...
ای کاش ؛ این یکی رو هم ؛ حس
نمی کرد...
گفتم : و عشق رو !
عشق رو هم حس می کنه....
دعا نکن درد رو حس نکنه !...چون اونوقت ؛ عشق رو هم ؛ حس نمی کنه مریم !
خواستم از خانه شان بیرون بیایم ؛
محسن ؛ آنجا بود... اتاق کناری ؛ بیرون آمد.
گفت : کارت دارم.
گفتم : الان نه...
گفت : قصه ی خواب گل سرخ رو شنیدی؟
می خوام برات تعریف کنم....بچه که بودم ؛ مادربزرگم برام گفته بود ....
ولی من ؛ فقط برای تو میگم ؛...
چون می خوام ازت خواستگاری کنم !
جدی.... و با تمام دلم !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی
مادرم ؛ هنوز با من حرف نمی زد...اما
گاهگاهی ؛ نگاهم می کرد ؛ نگاه هایی متعجب ! نگاههایی متفاوت با همیشه....
انگار تغییری را در من حس کرده بود...
انگار با مانایی جدید آشنا شده بود !
من دقیقا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است ؛...
فقط می دانستم ، بعداز اینکه توکلی را بردند ؛...
بعد از اینکه در دادگاه ؛ رای به نفع ما صادر شد ؛ و بعد از اینکه ؛ حکم طلاق را صادر کردند ؛ چیزی در من تکان خورد.
سه ماه ؛ باید صبر می کردند...
سه ماه بعد از حکم طلاق ؛ برای ازدواج...
آیا حامد دوام میاورد ؟!
چیزی که در من تکان خورد ؛ قلبم بود ؟
نه !...
حسم بود ؟
نه !...
من فکر کردم ؛ آیا تا به حال عاشق شده ام ؟!
آیا تا به حال ؛ آن گونه که مریم و حامد همدیگر را دوست دارند ؛ کسی را دوست داشته ام ؟
محسن ؛ گاهگاهی به ما سر می زد...
هر بار که سر می زد ؛ وجودش ؛ منبع آرامش بود.
مطمئن نبودم احساسی که به محسن دارم ؛ علاقه است !...
بیشتر حس امنیت بود !
نه این نمی توانست ؛ عشق باشد !...
زیاد او را نمی شناختم.
برای عشق ؛ خیلی به شناخت اعتقاد نداشتم ؛...
بیشتر به تپش دل ؛ اعتقاد داشتم.
اما حس نمی کردم که این تپش دل ؛ برای هر دوی ما اتفاق افتاده باشد !
او را نمی دانستم ،...برای من که هنوز ؛ اتفاق نیفتاده بود !
دائم می خواستم ، با همه چیز و همه کس ؛ بحث کنم !
به محسن گفتم : بیا بریم یه جایی !
محسن گفت : کجا ؟!
گفتم : نمی دونم ؛...بریم پیش یه روزنامه نگار...
بریم پیش یه نویسنده ؛...
بریم پیش کسی که بتونه ماجرا رو بنویسه !
آخه نمیشه که !...
خیلی از زنا شرایط مریم رو دارن ؛ و نمی تونن صداشون رو به جایی برسونن !
گفت : از کجا می خوای پیدا کنی ؟!
چرا خودت نمی نویسی ؟!
گفتم : من نویسنده نیستم !...فقط انگلیسی می خونم....
گفت : مطمئنم هر کاری بخوای ؛
می تونی بکنی. تو میتونی.....
در اسکیت ؛ روز به روز پیشرفت می کردم ؛
حتی یکروز هم ؛ تمرین هایم را از دست نمی دادم.
دیگر تقریبا تمام مربیان مرا ؛
"استاد" صدا می کردند !..
و محسن مانده بود که این همه انگیزه و انرژی از کجا می آید !...
و خودم مانده بودم ؛ که چه چیز را
می خواهم ببرم ؟
چرا می خواهم اول باشم ؟!
چرا می خواهم بهترین مربی اسکیت زنان شوم ؟
چرا می خواهم مدال طلا بگیرم ؟
اما داشتم رشد می کردم ؛ تا اینکه...
اتفاقی که نباید بیفتد ؛ افتاد...
چیزی که از آن ؛ فراری بودم ، احساس می کردم زود است.
یکی ازشب ها ؛ که به خانه آمدم ؛ مریم داشت گریه می کرد ...
پرسیدم : چی شده ؟!
گفت : حال حامد خوب نیست ؛ تقریبا بی حس مطلق !
بهیار ؛ تمام آمپول ها رو تزریق کرده ؛ اما تکون نمی خوره ؛...حرکتی نداره ؛ فقط درد رو حس میکنه...
ای کاش ؛ این یکی رو هم ؛ حس
نمی کرد...
گفتم : و عشق رو !
عشق رو هم حس می کنه....
دعا نکن درد رو حس نکنه !...چون اونوقت ؛ عشق رو هم ؛ حس نمی کنه مریم !
خواستم از خانه شان بیرون بیایم ؛
محسن ؛ آنجا بود... اتاق کناری ؛ بیرون آمد.
گفت : کارت دارم.
گفتم : الان نه...
گفت : قصه ی خواب گل سرخ رو شنیدی؟
می خوام برات تعریف کنم....بچه که بودم ؛ مادربزرگم برام گفته بود ....
ولی من ؛ فقط برای تو میگم ؛...
چون می خوام ازت خواستگاری کنم !
جدی.... و با تمام دلم !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_نهم
گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!
به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و خواهرش، نگاه می کنم...
حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!
اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.
باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!
سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟
سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!
من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.
می گوید: من حق دارم بدونم...
همه به من گفتن، مادرت، توی برف ها مرده!
سردار به من نگاه می کند...
نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...
چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!
شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!
تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!
می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!
سرم را به نشانه ی تایید، پایین می آورم!
می آید، کنارم می ایستد...
آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!
عمدی می گویم که دیگر به من، خیره نشود!
اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...
زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!
با من است؟!
_من طفلی نیستم آقا!
سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.
سارا، دست پیرزن را می فشارد.
پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.
همه می روند...
من می مانم...
پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن نسبتی داشته باشن!
سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...
نمی تواند ادامه دهد!
_اون چی؟!
سارا به سختی نفس می کشد.
می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات می کرد...
مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!
پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!
سارا می گوید:
_هیس!
از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار، روشن، رنگ نور.
رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...
عروس، بناز است!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_نهم
گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!
به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و خواهرش، نگاه می کنم...
حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!
اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.
باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!
سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟
سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!
من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.
می گوید: من حق دارم بدونم...
همه به من گفتن، مادرت، توی برف ها مرده!
سردار به من نگاه می کند...
نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...
چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!
شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!
تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!
می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!
سرم را به نشانه ی تایید، پایین می آورم!
می آید، کنارم می ایستد...
آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!
عمدی می گویم که دیگر به من، خیره نشود!
اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...
زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!
با من است؟!
_من طفلی نیستم آقا!
سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.
سارا، دست پیرزن را می فشارد.
پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.
همه می روند...
من می مانم...
پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن نسبتی داشته باشن!
سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...
نمی تواند ادامه دهد!
_اون چی؟!
سارا به سختی نفس می کشد.
می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات می کرد...
مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!
پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!
سارا می گوید:
_هیس!
از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار، روشن، رنگ نور.
رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...
عروس، بناز است!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_نهم
گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!
به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و خواهرش، نگاه می کنم...
حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!
اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.
باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!
سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟
سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!
من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.
می گوید: من حق دارم بدونم...
همه به من گفتن، مادرت، توی برف ها مرده!
سردار به من نگاه می کند...
نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...
چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!
شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!
تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!
می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!
سرم را به نشانه ی تایید، پایین می آورم!
می آید، کنارم می ایستد...
آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!
عمدی می گویم که دیگر به من، خیره نشود!
اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...
زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!
با من است؟!
_من طفلی نیستم آقا!
سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.
سارا، دست پیرزن را می فشارد.
پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.
همه می روند...
من می مانم...
پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن نسبتی داشته باشن!
سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...
نمی تواند ادامه دهد!
_اون چی؟!
سارا به سختی نفس می کشد.
می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات می کرد...
مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!
پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!
سارا می گوید:
_هیس!
از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار، روشن، رنگ نور.
رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...
عروس، بناز است!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_نهم
گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!
به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و خواهرش، نگاه می کنم...
حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!
اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.
باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!
سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟
سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!
من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.
می گوید: من حق دارم بدونم...
همه به من گفتن، مادرت، توی برف ها مرده!
سردار به من نگاه می کند...
نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...
چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!
شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!
تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!
می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!
سرم را به نشانه ی تایید، پایین می آورم!
می آید، کنارم می ایستد...
آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!
عمدی می گویم که دیگر به من، خیره نشود!
اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...
زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!
با من است؟!
_من طفلی نیستم آقا!
سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.
سارا، دست پیرزن را می فشارد.
پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.
همه می روند...
من می مانم...
پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن نسبتی داشته باشن!
سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...
نمی تواند ادامه دهد!
_اون چی؟!
سارا به سختی نفس می کشد.
می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات می کرد...
مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!
پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!
سارا می گوید:
_هیس!
از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار، روشن، رنگ نور.
رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...
عروس، بناز است!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_نهم
گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!
به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و خواهرش، نگاه می کنم...
حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!
اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.
باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!
سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟
سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!
من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.
می گوید: من حق دارم بدونم...
همه به من گفتن، مادرت، توی برف ها مرده!
سردار به من نگاه می کند...
نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...
چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!
شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!
تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!
می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!
سرم را به نشانه ی تایید، پایین می آورم!
می آید، کنارم می ایستد...
آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!
عمدی می گویم که دیگر به من، خیره نشود!
اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...
زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!
با من است؟!
_من طفلی نیستم آقا!
سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.
سارا، دست پیرزن را می فشارد.
پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.
همه می روند...
من می مانم...
پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن نسبتی داشته باشن!
سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...
نمی تواند ادامه دهد!
_اون چی؟!
سارا به سختی نفس می کشد.
می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات می کرد...
مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!
پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!
سارا می گوید:
_هیس!
از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار، روشن، رنگ نور.
رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...
عروس، بناز است!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_نهم
گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!
به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و خواهرش، نگاه می کنم...
حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!
اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.
باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!
سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟
سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!
من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.
می گوید: من حق دارم بدونم...
همه به من گفتن، مادرت، توی برف ها مرده!
سردار به من نگاه می کند...
نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...
چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!
شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!
تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!
می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!
سرم را به نشانه ی تایید، پایین می آورم!
می آید، کنارم می ایستد...
آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!
عمدی می گویم که دیگر به من، خیره نشود!
اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...
زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!
با من است؟!
_من طفلی نیستم آقا!
سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.
سارا، دست پیرزن را می فشارد.
پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.
همه می روند...
من می مانم...
پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن نسبتی داشته باشن!
سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...
نمی تواند ادامه دهد!
_اون چی؟!
سارا به سختی نفس می کشد.
می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات می کرد...
مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!
پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!
سارا می گوید:
_هیس!
از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار، روشن، رنگ نور.
رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...
عروس، بناز است!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2