چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#داستان
#داستان_کوتاه
#قرنطینه
نوشته

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

دیشب حالم به هم خورد.
کاش این قرنطینه نبود
مردم دیوانه شده اند.

من مدام از پنجره آشپزخانه صدای داد و بیداد و دعوا میشنوم.
همسایه ها هستند‌.
اعضای خانواده به جان هم میافتند.
یا روی هم میافتند.

هر چه بود خوابم نبرد.
گفتم کمی در حیاط قدم بزنم.


همسرم خوابیده بود و خواب هفت اسمان را میدید.
بچه ها هم خواب بودند.


به حیاط رفتم. صدایی از پشت در شنیدم
انگار یک نفر داشت استفراغ میکرد.
لای در را باز کردم
کمی جلوتر ، دختری در جوی آب خم شده بود و با تمام وجود نحیفش داشت بالا میاورد.

کلاه لباسم را روی سرم انداختم و جلوتر رفتم.



دختر داشت میافتاد.
فوری شناختمش
در لوازم آرایش فروشی سر خیابان کار میکرد.
جوری عق میزد که فکر کردم الان جانش بالا میاید
جلو رفتم
نمیدانم در تاریکی مرا شناخت یا نه
ولی با دست علامت داد که دور شوم.
گفتم : اگه مسموم شدی ؛ ببرمت بیمارستان.
گفت : نه !
و دوباره استفراغ کرد
فقط آب معده اش بود که بالا میاورد.
چیزی در بدنش نمانده بود.

گفتم : چته؟
گفت : صاحب مغازه وسواس داره .ده باری مغازه و دستشویی و انبار رو با وایتکس شستم. در دستشویی بسته بود. فکر میکنم مال اونه.


گفتم : خونه تون نزدیکه؟
گفت : نه. باید به مترو برسم.
گفتم : با این حال که نمیتونی. منم شوهرم خوابه.
گفت: مزاحم شما نمیشم.میرم یواش یواش تا ایستگاه مترو‌.

گفتم: میخوای امشبو خونه ما بخوابی؟ صبحم راحت میری سرِ کار.
اگه خانواده ت نگران نمیشن‌‌‌...
گفت: خانواده م شهرستانن.
گفتم : بیاتو....تعارف نکن دیگه .بیا تو‌.‌..

جایش را در سالن پذیرایی انداختم که راحت باشد. از اتاق خوابها دور بود.

گفتم: اسمت چیه
_رویا

_رویا کنارت آب گذاشتم ؛ اگه خواستی...
تشکر کرد و زیر لحاف رفت.

صبح زود بلند شدم تا به شوهرم ماجرا را بگویم. حس یک‌بچه دبستانی را داشتم که کار خلافی انجام داده باشد.

شوهرم گفت : رویا کیه دیگه؟چرا آوردیش تو ؟
گفتم: ساکت میشنوه.
همسرم گفت : من میرم دوش بگیرم؛ قبل از اینکه بیام بیرون ، بفرستش بره.
آدم هر هرزه ای رو که از خیابون نمیاره تو خونه....
گفتم : ساکت! بی ادب...ممکنه بشنوه.

شوهرم رفت.
به طرف سالن رفتم.
لحاف کشیده بود.
دخترک بیچاره هنوز خواب بود.

باید بیدارش میکردم ،
وگرنه نیمه ی تاریک وجود شوهرم ؛ دوباره بیدار میشد و خون به پا میکرد.
دست روی لحاف گذاشتم.کسی زیر آن نبود.
لحاف خونی بود.
خون زیاد.
برای دخترک ترسیدم.
به طرف کوچه دویدم.کجا رفته بودبا آن‌حال‌؟

کنار پیاده رو پیدایش کردم.نشسته بود.رنگ به چهره نداشت.گفتم : تو چته بچه؟ چرا بیخبر رفتی....اون خونا چیه؟

با نگاهی گنگ؛ به من خیره شد و گفت :
اون خونا بچه ی شماست.
به شوهرتون بگید تموم شد.
همونطور که میخواست.
بچه سقط شد !..‌.

گفتم: چی میگی ؟ چرا به شوهرم بگم؟
گفت: بچه ی شماست. فامیل مَرد شما قرار بود روش باشه...

یاد عطری افتادم که یکسال پیش ، شوهرم از آن مغازه برایم خریده بود و من از بس بویش را دوست داشتم، دلم‌‌ نمیامد استفاده کنم. پس آنجا دخترک را دیده بود.
گفتم: بلند شو ببرمت بیمارستان.رنگ به روت نیست...تلف میشی‌.
گفت : بشم....
گفتم: بلند شو!
برم پول بیارم و سوییچ ماشین.جایی نری....
وارد خانه شدم.
شوهرم داشت با حوله؛ موهایش را خشک میکرد.

گفت : کجا میری ؟
گفتم : باید برم برات عطر بخرم.
سکوت کرد.رنگش پرید.
شیشه ی عطری که خریده بود از کمدم؛ برداشتم و در دستشویی خالی کردم.

به طرف در که ‌میرفتم صدای دادش را شنیدم :
گفتم کجا میری زن؟...
جواب دادم :
تا تو بچه تو از تشک خونی جمع کنی ، لباس بپوشونی ، بهش غذا بدی ؛ برگشتم...
بیرون دویدم.
دختر نبود.

روی زمین رد خون باریکی بود.

رد خون را گرفتم و جلو رفتم. کنار سطل زباله کوچه افتاده بود. از دو دانشجویی که رد میشدند کمک خواستم.
دخترک را در ماشین گذاشتند.

دختر بین هشیاری و بیهوشی گفت :
حالا چیکار میکنی ؟
گفتم : تو رو میرسونم بیمارستان.

گفت : نه.... زندگیتو میگم!
گفتم: هیچی....قرنطینه ست. فعلا تا‌پایان کرونا زندگی ‌میکنم. بعد فکر میکنم‌ چه‌کنم....

تو قرنطینه، نمیشه تصمیم عجولانه گرفت.

بعدا....
بعد از قرنطینه....

باید فکر کنم....
باید ببینم بعد از طلاق کجا رو دارم برم!
بچه ها چی میشن؟!

باشه بعد از قرنطینه ، بهش فکر میکنم...

سکوتی در ماشین برقرار شد. ؛ مثل دو‌ بغض فروخورده ، که گوش را کر میکرد...

پایان


#داستان
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#سیب
#نویسنده
#چیستا_یثربی

تقدیم به همه آنها که هنوز به #عشق باور دارند.
#داستان
#سیب

روزی روزگاری یک زن در دنیا بود که هیچکس را نداشت.

پیش خدا از تنهایی اش شکایت برد.

خدا به او گفت :

پنج‌ سیب از شاخه درخت حیاطت ، بچین و به نیت پنج آرزوی خیر ، به پنج نفر هدیه کن.

زن سیبها را چید.
حالا فقط مانده بود به چه کسی آنها را بدهد.

کسی را‌نمیشناخت و میترسید اگر به خیابان برود و سیبها را به
غریبه ها تعارف کند ، از اونپذیرند.

آخر چه کسی، نذرِ سیب میکند؟!

زن باخودش گفت :
من که خجالت میکشم سیب به کسی دهم... کسی قبول نمیکند.مطمئنم!

بهتر است پاکت سیبها را در یک مغازه یا سوپر جا بگذارم و بروم....

بالاخره کسی پیدا میشود که آنها را بردارد.

زن با این فکر ؛ به مغازه ی دوردستی در محله ای دیگر رفت.
جایی که کسی او را نمیشناخت.

وارد مغازه شد.
دو سه مشتری داخل سوپر بودند.

زن جنسهایی را که میخواست برداشت. یک بسته نمک ؛ یک‌بسته نان و یک‌ جعبه ماست.

آنها را حساب کرد.
.

اما پاکت سیب را که روی زمین ، زیر پایش گذاشته بود، برنداشت و از مغازه بیرون رفت.

به خانه که رسید؛ آهی از سرِ آسودگی کشید و گفت :
خدا را شکر!

هم نذرم ادا شد ، هم آبرویم نرفت‌...
اگر پاکت‌ سیبها را جلوی مردم میگرفتم و بر نمیداشتند ، خیلی خجالت میکشیدم.


همان موقع در زدند.
آقایی از پشتِ آیفون گفت:ببخشید خانم، بسته تونو آوردم!

زن با تعجب گفت : من بسته ای ندارم!
مرد گفت : چرا... آدرس شما روش نوشته شده.

زن با تعجب لباس پوشید و دم در رفت.
.پاکت سیب در دست مرد بود.
زن با ترس و شگفتی به آن خیره شد.

مرد گفت :
سلام. ببخشید...این پاکت که سیبها توشه، آدرس شما رو داره...
من تو مغازه داشتم خرید میکردم، دیدم شما رفتید ؛ اماپاکتتونو جا گذاشتید!

زن یادش آمد که سیبها را در پاکتِ یکی از خریدهای اینترنتی اش گذاشته بود و یادش رفته بود که آدرسش، روی آن است!

آمد بگوید : این سیبها مال من نیست.

اما دو جرقه مثل دو ستاره ، در شب تیره، آتشش زدند.
چشمان مرد ، مثل دو خورشید تابان ، میدرخشید.
چشمان مرد ، انگار سلام میداد؛ حال میپرسید ؛ دلداری میداد.‌‌..

زن نمیدانست چه بگوید.
لال شده بود.
نگاهش را زمین انداخت.

حتی سالها بعد، وقتی مرد، این ماجرا را برای نوه هایشان ؛ تعریف میکرد ، زن از خجالت نگاهش را زمین میانداخت.
اما در قلبش ، خداوند لبخند میزد.
#چیستایثربی
#چیستا

#موسیقی
#افسانه
#امین_الله_رشیدی
#کلیپ
#سکانس
#فیلم
#همجنسگرایی
#دایره_مینا
#عزت_الله_انتظامی
#سعید_کنگرانی
#غلامحسین_ساعدی

#شب_آرزوها
https://www.instagram.com/p/CLck0KnlEr_/?igshid=13q3g00z94f44
Forwarded from Chista777
#داستان_کوتاه
#عصر_یک_تابستان

نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول

آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.

مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.

تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...

من نمیتوانم‌ حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...

و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد‌‌!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار‌ بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."

آن را روی در میله‌ای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.

از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده‌.
انتهای متل‌قو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان‌ ۵۷.

پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه‌.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم‌‌ با حس دلشکستگی در قلبم.

به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعد‌از ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس ‌جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.

پسر، چند‌‌دور‌ دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد‌!

امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا‌ !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه ام‌میکرد...

ادامه #پست_بعد

#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا

#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد

عکس
#تمرین_تاتر

https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
Forwarded from Chista777
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم

#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....

گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟

گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه‌‌‌‌‌‌....

نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!

فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی‌!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری‌؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم‌‌‌ خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.

به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد‌.

زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد‌‌‌.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر‌ بیرون ماند.

تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود‌ تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون ‌تابلو چی بود دم در زده بودی؟

گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم‌‌ گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.

به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!‌خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال ‌من‌ میشه... ومن‌ پرتت میکنم بیرون!

صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه.‌‌..
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل‌‌‌‌‌‌‌‌....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7




@chista777
کانال خاص
Forwarded from Chista777
#یک_عصر_تابستانی
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی

چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!

ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.

پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید‌.

گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!

گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن‌ مهمونی !...

و پوزخندی زد.

گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...

گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.

گفتم: نه. دیر وقته

گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.

چشمان شبگونش برق میزد.

یاد حرف پدرم افتادم :

تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.

گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله..‌..چرا اون‌خانمو نمیبری؛ دوستتو؟!

گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست‌.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.

وارد اتاق خواب شدم.

صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.

شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.

دلم هوای هیچ چیز نداشت.

در خواب ؛ رویای یک‌دریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند‌...

#داستان_کوتاه
#داستانک

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی

این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.

#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi





@chista777
کانال خاص
داستان #توفان با یک توفان درونی، شروع می شود...

این داستان #رومن_گاری مرا میخکوب کرد، شاید روزها، به آن فکر می کردم.
اینکه سرنوشت، جبر و اختیار در این داستان چه معنایی دارد!

یک زوج تحصیلکرده در یک منطقه گرم استوایی، مشغول زندگی اند.
مرد پزشک است، همسرش خانه دار و زن فهمیده ای است.
آن ها با بومی ها سروکار ندارند، چون طبق یک قرار از پیش تعیین شده، اگر آن ها به بومی ها کار نداشته باشند، بومی ها هم با آن ها کار ندارند.

اینکه آن پزشک‌، آنجا چه می کند، توضیح زیادی درباره اش داده نمی شود.

داستان از یک بعدازظهر فاجعه بار گرم شروع می شود.
مرد پزشک نمی داند چگونه این گرما را تحمل کند، تا اینکه از همسایه چینی اش پیام می رسد که حالش بد است و باید به بالین او برود.

از دورها قایقی دیده می شود...
زن پزشک هرگز پیش از این چنین قایقی ندیده است.
کسی به این جزیره نمی آید!
با این حال یک مرد، یک مرد سفید پوست، به تنهایی از قایق خارج می شود و پزشک را می خواهد !


نمی خواهم داستان را لو بدهم، چون یک #داستان_کوتاه است، ولی چون نقد آن را شروع کرده ام مجبورم به نکات مهمی اشاره کنم، هر چند داستان لو می رود، ولی اشکال ندارد، خواندنش از زبان #گاری؛ چیز دیگریست، شاید چیزی شبیه یک معجزه!


زن پزشک هرگز از ناراضی بودنش در داستان ننالیده، ولی زندگی یکنواخت در آن منطقه گرم و غریب و اینکه هیچ کار خاصی برای انجام دادن ندارد، عشق روزهای اول را کمرنگ؛ نشان می دهد و به ما تذکری می دهد که اتفاقی در شرف وقوع است!

زن پزشک به مرد غریبه توضیح می دهد که شوهرش، خانه نیست، اما غریبه اصرار دارد که پزشک را ببیند!
مرد می گوید که اینهمه راه آمده تا فقط پزشک را ببیند!

بالاخره پزشک سر می رسد.
مرد را معاینه می کند.

مرد میرود، زن پزشک، به دنبالش...

خودش نمی داند چرا! ولی گاهی تمام احساسات خفته، دست به دست هم می دهند که آدم کاری را کند که نمی داند چرا!

گویی این آخرین فرصت زن است، برای دیدن یک انسان و یک سفید پوست از نزدیک!
این آخرین امکان اوست برای در آغوش گرفتن یک انسان، برای دیدن و دیده شدن!
و چقدر زن،‌ دلتنگ این حس است!

و هر چقدر، غریبه، طفره می رود، زن نمی تواند متوجه شود!

و این اتفاق #همخوابگی، رخ می دهد...

وقتی زن برمی گردد، حتی دلیل اینکار خود را نمی داند!
آنموقع شوهرش اعتراف می کند که این مرد، چند روز بیشتر زنده نیست، چون مبتلا به‌ جذام حاد بوده!
جذامی بسیار مسری!

زن حرفی برای گفتن ندارد...

توفان، زندگی تک تک ماست...

رومن گاری با دقت، آدم هایش را کنار هم میچیند.
آدم هایی که محتاج یک رابطه عاطفی هستند، حتی به قیمت جانشان!
آدم هایی خسته از ملال زندگی!

#کتاب#نشر_چشمه#توفان#ترجمه#مارال_دیداری
You Are So Brave And Quiet, I Forget You Are Suffering

#ErnestHemingway

آنقدر شجاع و ساکتی؛
که فراموش کردم
داری رنج میکشی .....

#ارنست_همینگوی
#نویسنده_جهانی
اهل#آمریکا
بانی#داستان_کوتاه

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#iranianwriter#iranianwomanwriter
#poet
#playwright
#screenwriter

#iranianwomen

#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/ChWAobwKd3O/?igshid=MDJmNzVkMjY=
🙃🙃🙃🙃🙃

و او هنوز هم میدود و عجله دارد به گریختن

و من هنوز عاشقش‌‌‌.‌..

اما دیگر مرا پای دویدن‌ نیست!

بیست و هشت سالگی ام ؛ باردار شدم
اما دیگر بیست و هشت ساله نیستم!

او میدود
به ابرها و افقهای باز میگریزد

و من
میان کوچه زمین خورده ام
جا مانده ام

حتی دیگر صدا ندارم
که صدایش کنم.....

و شاید این
رسم زندگی است

بااحترام
به همه #مادران و #فرزندان
بخصوص
#دختران

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#داستان
#قصه
#داستان_کوتاه
#کتابخوان
#کتابخوانی
#قصه_خوانی
https://www.instagram.com/reel/Cq6VAA5uDDA/?igshid=MDJmNzVkMjY=
❤️💗یک #داستان کوتاه

#دختر

درست نمیدانم از کجا شروع شد!
یادم میآید در رختخوابم خوابیده بودم
روی زمین
روی تشکم
سالهاست نمیتوانم روی تخت بخوابم

نوری مرا بیدار کرد
نور سرخ رنگی بود از اتاق روبرو...

من هرگز چراغ خواب قرمز نداشتم!

باید بلند میشدم
باید میدیدم آن نور چیست!

صدای وزوزی داخل خانه پبچیده بود.
من سالها بود به آن اتاق روبرو نرفته بودم.
گمانم از زمان طلاقم به بعد.
هزاران سال پیش!

هر جور خاک و خاشاک و موجود مزاحمی میتوانست در آن اتاق باشد !

بخصوص خاطرات خطرناک...
ولی باید می رفتم.

صدای وزوز ؛ مثل پازازیت رادیو در خانه پیچیده بود
و مرا یاد فیلمهای جنگی دهه شصت انداخت.

نور سرخ قطع نمیشد.
نوری کوچک؛
مثل یک شعله ی کبریت‌ یا یک زخم.

در اتاق نیمه باز بود.
بازش کردم.

یک بی سیم کودکانه جلوی در اتاق افتاده بود ؛

با نور سرخ چراغش و صدای وزوز و پازایت از آن میامد.

این بی‌سیم اسباب بازی را در پنج سالگی دخترم برایش خریده بودم.

بیست و دو سال پیش...
عمری بود!

اصلا شهری که دخترم الان در آن است نمیدانم کجاست...

بی سیم را در کودکی اش گم کرده بودیم

اماحالا اینجا بود و باطری داشت !

بعد از ۲۲ سال!
آن را برداشتم.

گفتم : الو....دخترم تویی؟

صدای کودکانه ای گفت :
من یه دختر شش ساله ام‌ ایرانی ام‌‌‌‌‌‌‌...
اما شناسنامه ندارم.


گفتم : اسمت چیه ؟
گفت : اسمم دختره....همین!
و ادامه داد :

من میدونم تو مریض شدی.
شاید حرفت رو باور نکنن.

ولی بهشون حرفهامو بگو
تو کارِت نوشتنه
اینا رو بنویس‌...

بگو من میخوام سال بعد برم مدرسه.
دوست دارم درس بخونم
خدا بهم زندگی داده
میخوام زنده بمونم

من روی خط مرزی زندگی میکنم
بگو انقدر منو نکشن!

هر روز من و خواهر برادرامو میکشن...
و فرداش با درد ؛ دوباره زنده میشیم

آماده ی یه جور مرگ دیگه !

بگو منم آدمم.

یه دختر بلوچ که فقط میخواد زندگی کنه ؛
درس بخونه ، شاد باشه

نه اینکه هر روز بمیره.

اینها رو به تو گفتم ؛

چون میدونم هر چقدر مریض باشی ؛ نویسنده ای؛
دل خودت هم شکسته و حرفام رو مینویسی.

آخرش گفت :

بهشون بگو خدای همه ی ما یکیست.
خدا جان داده....
چرا جان ما را میگیرید؟!

چرا هر روز ما را میکشید؟!

صدا قطع شد
و آن نور سرخ‌‌‌‌‌...

بی‌سیم کودکی دخترم را روی میز گذاشتم .
و تا این را ننوشتم ؛ میدانستم خوابم نخواهد رفت.

ماجرای امشب به همین سادگی بود...

آیا " دختر " فردا هم میمیرد؟

آیا هر صبح باید بمیرد؟
آیا نجات نزدیک نیست ؟!

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#داستانک
#داستان_کوتاه

#بلوچ
#بلوچستان
https://www.instagram.com/p/C2QyHgECZ8s/?igsh=d2s1ZXAyejNheTYz
🤍🤍🤍داستان کوتاهی از احمد شاملو

زنده به گور کردن مردی در بلخ

مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می‌برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می‌زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می‌گیرد که « والله، بالله من زنده‌ام! چطور می‌خواهید مرا به خاک بسپارید؟»

اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می‌گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می‌‌گوید. مُرده !»

مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی‌افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»

نویسنده: #شاملو

چقدر این قصه ی شاملو برایم آشناست!
انگار هر روز ؛ به نوعی شاهد آن هستیم......

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#داستان
#قصه
#داستان_کوتاه
#حکایت
#دلنوشته
#وصف_حال
#خبر
.
https://www.instagram.com/p/C2mON3tu_i1/?igsh=MXN6ajdybWNvY21mbA==
#داستان
داستان تابستان
#چیستایثربی
.
عجله داشتم که زودتر به بیمارستان برسم،
وقت آزمایش داشتم.‌زمان راازیاد برده بودم.

ناگهان متوجه شدم که فقط یک ساعت وقت دارم،سریع لباس پوشیده ودر خیابان میدویدم.بیمارستان نزدیک بود،داشتم میرسیدم که آن مرد رادیدم!

کنار خیابان با کتی آراسته؛ مویی مرتب و جوگندمی با کراوات ساتن مشکی،روی چهارپایه ای،نشسته بود و ویولن مینواخت.
تابستان ویوالدی درآبان ماه تهران...

محو موسیقی گامهایم کندتر شد.
مقابل مرد ایستادم،
لباسش بسیار تمیز وآراسته بود.مدل کت و جلیقه ؛ شاید کمی قدیمی بود،
ولی مدلهای قدیمی دوباره مُد میشوند...و حالا مد بود.

موهایش را انگار همین حالا شسته و شانه زده بود، یک طره مویش روی پیشانی اش میرقصید.

نمیدانستم باید به اوپول بدهم، یا نه!
غرق موسیقی بودم ومقابل آن مرد؛ ظرف یاروزنامه ای نبود!
هیچکس پولی نداده بود!

مردم دیگر هم‌؛ مثل من؛جادو شده؛ به تابستان ویوالدی در پاییز تهران گوش سپرده بودند؛

و‌لابد آنهاهم ازخود میپرسیدند:
آیااوفقیر است؟
ازراه نوازندگی امرارمعاش می‌کند؟
آیاپول میخواهد؟
نوازنده ی دوره گرد است؟
چقدر باید به او داد؟

چارپایه ی مرد؛ پلاستیک نبود!چوب مارپیچ سنگینی بود ؛ شیک و عتیقه....
حتما به زمانی تعلق داشت که مرد؛ روی صحنه؛ ویولن مینواخت ، درتئاتری ،کنسرتی،جایی...
آخر مگر می‌شود آدم ویوالدی رابه این خوبی بنوازد و بعد کنار خیابان بنشیند و ازمردم پول بخواهد؟
بله،همه چیز میشود!
لعنت به کارت شتاب!
لعنت به دیجیتال!
آخر مگر جز کارت؛ درکیف من، پولی بود؟
از دستگاه ؛ باعجله؛ مقداری پول گرفتم،
نمیدانستم چقدر باید بدهم؟

پنجاه هزارتومان رابا شرم؛ مقابل مرد روی زمین گذاشتم، بالاخره یک نفر بایدشروع می‌کرد.همیشه یک نفر باید قدم اول رابردارد.اگربه من ناسزا هم میگفت؛ مهم نبود.

اما مرد؛ سرش رابه نشانه ی احترام فرو آورد ومن طوری خم شدم وپول را بر زمین گذاشتم که انگار به او ادای احترام وتعظیم میکردم...
در پایان یک اجرای موفق.

بعد ازمن مردم دیگر جرات کردند وجلو آمدند،
حالا مقابل مرد پراز اسکناس‌های مردم بود.

شاید اگرمن آن چک پول پنجاه هزارتومانی را آنجانمیگذاشتم؛‌ هنوز مردم نمی‌دانستند که باید به او پول بدهند!

هنر رایگان نیست!

واگر یک هنرمند ازاین راه امرارمعاش کند؛خجالت آور نیست.

هنر؛ هزینه اش جان است.

و یکنفر باید شروع کند و برای هنر،هزینه دهد ؛ تاهمگان دریابند.

آن روز؛ همه ی ما، در جادوی قطعه ی تابستان در پاییز ؛
غرق شده بودیم.

#چیستا_یثربی
#داستان_کوتاه
#vivaldi
#summer

#ویولن
#ویوالدی
قطعه
#تابستان
#قصه

#موزیک
https://www.instagram.com/reel/DB1XrIOCM9n/?igsh=emxoZm40c3Bma3Br