چیستایثربی کانال رسمی
6.62K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebi/همین الان.یکربع به یک بعداز ظهر..میان ورکشاپ دوم.با زهرای عزیز/چیستایثربی
@chista_yasrebi/پایان ورکشاپ قصه نویسی.همین الان/هفتم اسفند نودو چهار/شیراز/با تعدادی از بچه ها
@chista_yasrebi/ورکشاپ نوشتن در شیراز/با حضور علاقه مندان/چیستایثربی
@chista_yasrebi/بخشی از ورکشاپ چیستایثربی /شیراز
@chista_yasrebi/دیشب ؛ ساعتی قبل از پرواز در محضر جناب عشق؛ حافظ شیرازی؛ این فال را به نیت شما دوستان عزیزم گرفتم و نمیدانم چرا گریه ام گرفت
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن از دوستان جانی مشکل توان بریدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی یا رب به یادش آور درویش پروریدن



به نیت شما
#دیشب
#در محضر جناب عشق
#خواجه_حافظ_شیراز

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
مخلص دلهای همه تان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
بخشی از کارگاه
#نویسندگی
#شیراز
#چیستایثربی
تمرینها و برخی ویسها ؛ با اجازه ی خود هنر جویان ؛ از این کانال پخش خواهد شد.بدیهی است که کل مطالب آن نمیتواند پخش شود ؛ چون حق عده ای که برای این کلاسها ؛ وقت و هزینه صرف کردند؛ پایمال خواهد شد..اما تا حد ممکن ؛ شما را با فضای کارگاهای عملی و کاربردی
#چگونه_بنویسیم /با شیوه تدریس خودم ؛ آشنا میکنم. تدریسی کاربردی ؛ سریع و راهگشا...طی 35 سال تمرین استادی....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
توضیح :
این ویدیوها همه با گوشی روی دست؛ بدون نور و یا دوربین حرفه ای گرفته شده است....صرفا جهت آشناسازی شما با شیوه های عملی تدریس نویسندگی من است و البته شامل کل سه جلسه نمیشود! ... با سپاس از دوستانی که در کارگاه/ورکشاپ حضور داشتند و اجازه ی پخش آن را به من دادند....

#چیستایثربی
و باتشکر از خانم سوژای عزیز که زحمت فیلمبرداری و ضبط صداها را عهده دار شد....
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/این دوستان کارگاه را میبینید؟ همه انها با رازداری؛ آخر شیداو صوفی را میدانندو همه نحوه نوشتن آن را آشنا شدند و غافلگیری آخرش
تنها
#یک_قسمت بلند مانده است! و تمام.....

پس به من مهلت دهید که غافلگیری قسمت آخر را اجرا کنم.....اکنون در محل کارم و قطعا وقتی دوستانتان ؛ آخر قصه را میدانند ؛...یعنی شماهم خواهید دانست !.....خواهش میکنم تا حالا که صبوری کرده اید....بگذارید فرصت کنم و تک قسمت بلند آخر را به شکلی که میخواهم تمام کنم... منظورم از لحاظ نگارشی است....شکلی که به خاطرش ؛ این قصه ی واقعی را با عنصر تخیل ترکیب کردم و نوشتم....

.
#دوستان_کارگاه_نویسندگی_شیراز
#دوستان
#جشن_امضای_کتاب

همه ی این دوستان شیرازی ؛ آخر داستان و حتی؛ مسایل پشت پرده ی
#شیداوصوفی را می دانند.یک جلسه ورکشاپ ؛ یا کارگاه ؛ به این موضوع اختصاص داشت.ترکیب مستند و خیال و تمثیل در رمان با مثال :
#شیداوصوفی

مانند:
وقایع نگاری یک قتل از پیش اعلام شده
#مارکز

آنها می دانند و صبوری و رازداری پیشه کرده اند.....شما هم این راه طولانی را آمده اید......هشتاد شب با من همراه بوده اید.....سپاسگزارم....برای قسمت بلند آخر و سورپرایز کوچکم ؛ کمی به من مهلت دهید....از سفر کاری رسیده ام.....و تمرکز لازم دارم.....

آنها میدانند!
#دوستان_شیرازی_میدانند!
#چیستایثربی

@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/پایان نسخه ی تلگرامی شیدا و صوفی/امشب/دوستان به هزار دلیل که میدانید عید امسال من درگیرم/کتاب کامل انشالله بزودی چاپ میشود
@chista_yasrebi/زن سنگی/عکس و شعر : چیستا یثربی/ترجمه:مرجان گودرزی/تصویر سایه ی من بر سنگفرش خیابان
بخشی دیگر از
#کارگاه یا ورکشاپ نویسندگی شیراز
#تمرین_حس_با_دیالوگ_یا _مونولوگ
#تمرین_عملی
پس از این مرحله ؛ هنر جویان شروع به نوشتن کردند....که بخشی از صداهای آنها را برایتان خواهم گذاشت ؛ در حالی که همه چیز بداهه بود ؛ اما تمرینهای هشت ساعته کارگاه عملی ؛ نتیجه ی خودش را داد و دیالوگهای خوبی تولید شد.... با هنرجویان مستعد و خلاق ...البته......
بخشهایی که میبینید؛ کاملا تصادفی از هشت ساعت کارگاه ؛ انتخاب شده اند.

#چیستایثربی
#کارگاه_نویسندگی_خلاق

@chista_yasrebi
#شیداوصوفی
#قسمت_هفتادوسوم
#چیستایثربی/برگرفته از اینستاگرام یثربی.به آدرس
@yasrebi_chista

خوابم ؟ حتما خواب میبینم.....خواب میبینم که عده ای جادوگر ؛ مثل جادوگران مکبث دور مرا گرفته اند و مدام عربده میکشند :معذرت بخواه؛ معذرت بخواه....زبانهای خون آلودشان از لای دندانهای نیششان پیداست...بیدار میشوم...صوفی بالای سرم نشسته است.میگوید:چرا من ؟ میگویم :چون شبیه خودم بودی.فقط خدا کند داستانت؛ مثل داستان من تمام نشود...از روز اولی که خبر را در روزنامه خواندم..میدانستم کشته نشدی.میدانستم جایی زنده هستی و منتظری من پیدایت کنم و قصه ات را بنویسم...کاری که برای من، کسی نکرد.
گفت:پدرم؛ اردشیر اونقدرا که فکر میکنی بد نیست.گفتم :میدونم.آدم بده ی این قصه ؛ یکی دیگه ست.کسی که گاهی دلم براش میسوخت.فکر میکردم چه آدم خوبیه ! اینکه آدم تظاهر کنه مرده ؛ چقدر ظاهرا همه چی رو آسون میکنه...هم طلبکارا غیب میشن.هم هر خلافی دلت میخواد انجام میدی...هم تنها وارث ذکور میمونی.چون واقعا نمردی! پس چنگیز قبل از مرگش همه چیزو به اسم منصور کرده بود که ازش هم خیالش راحت بشه که کل ثروت اجدادی دست پسرشه.هم مالیات ارث و رشوه به دولت نمیدن!نمیدونست منصور اولین کسی رو که از خونه اجدادی بیرون میکنه ؛ پدرشه!...انتقام سمانه؛عقده های بچگی؛هر چی....به چنگیز میگه از اون خونه برو بیرون! چنگیز بزرگ با اون همه ثروت یه مدت تو آلونک مش حسن زندگی میکنه....تا شب مهمونی....که میخواد به همه اعلام کنه بمانی دختر واقعیشه و میخواد اونو از بیمارستان بیاره بیرون...و منصور گلوله رو میزنه به پای پدرش! تو اون اتاق مردای دیگه ای هم بودن.جمشید مشکات دومین گلوله رو میزنه.وگرنه از جیره خوری منصور دیگه خبری نیست...اما گلوله سوم که چنگیزو میکشه....صوفی گفت:کار پدر من نبود! اردشیر اقتداری هیچوقت خودشو جزو اون خانواده ی نزول خور نمیدونست....گفتم :میدونم....کار مازیار مشکات بود.پسر کوچیک مشکات....وحشی ترین بچه ی خانواده....پدر تو گلوله نمیزنه.صوفی گفت :منصور با سمانه عروسی کرد.اون به عشقش رسید.سمانه به آرزوی دیرینه ش برای انتقام.هم منصورو وادار کرد که پدرشو بکشه ؛ هم با تولد دوقلوها مادر وارث شد.گفتم :دو قلوها؟ گفت: پرویز و روژان،دو قلو ان.بچه های سمانه و منصور.گفتم ؛ پس وارث بعدی این خاندان احتمالا یا پرویزه..صوفی گفت :یا آرش!پسر مشکات..گرچه ما پول کثیف اونا رو نمیخوایم.اما اونا باید انتقام پس بدن..گفتم :میدونم گناهاشون زیاده.ولی...انتقام چه چیزایی؟ گفت :غزال.پدر غزال.بمانی بیچاره که همه ی عمرش به اسم محجور؛ تو بیمارستان گذشت؛ بهار بیکس که مریضش کردن.و بعد ؛کسی که بدبخت ترین آدم این خاندانه!ادامه دارد..
#شیداو صوفی
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_تا_لحطاتی_دیگر
هر گونه اشتراک گذاری منوط به دکر نام.نویسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست
@chista_yasrebi
🌱 #شیداوصوفی/ادامه73/#چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
@yasrebi_chista

کسی که اگه زنده میموند شریک ارث میشد.دختر منصور از زن اولش...کسی که منصور؛ هیچوقت دوستش نداشت.همنطور که الهه رو دوست نداشت....پس نذاشتن از خونه بیرون بیاد.نه درس بخونه.نه جایی بره...اونم یه جور زندانی بود.اگه بمانی تو زیرزمین جیغ میکشید ؛ دریا رو بالش نرمش انقدر گریه میکرد که گرسنه خوابش میبرد..هیچکی سراغشو نمیگرفت.انگار چنین بچه ای وجود نداشت! منصور به همه میگفت؛ بچه مریضه.دکترا گفتن زیاد عمر نمیکنه....دریا.مادر بیچاره من.یه زندانی بود...انقدر کینه داشت که با اردشیر ازدواج کنه.هر دو از اون خاندان زخم خورده بودن!هردو هم مال اون خاندان بودن و هم نبودن.....

مادرش الهه؛ بعد از عروسی منصور و سمانه ، و فشار طلبکارایی که فکر میکردن منصور مرده ؛ افسردگی گرفت و از ایران رفت.دریا خودش تنهایی بزرگ شد.با حمایت مش حسن؛ تا چند سال بعد ؛ اردشیر گرفتش.گفتم : و مازیار چی؟رفته بود اتریش؟ گفت:یه مدت رفت....نمیدونم اونجا چه غلطی کرد برش گردوندن ! بیماری روحی داشت..اذیت دخترا و پسرای جوون....اون باند کثیفو زد.به کمک منصور پروا و جمشید مشکات...خون کثیف نزول خورا.....اولاش برای تفنن کار میکردن......همینجور به دستور مازیار...جمشید کاره ای نبود.فقط از خونه ی بزرگش استفاده میکردن.منصور کم کم همه کاره شد..بچه ها رو میدزدیدن.میفرستادن اونور آب...جاش پول حسابی میگرفتن....مسول اینورآب؛ منصور بود.مسول اون ور آب؛ مازیار؛ که زبان خوب میدونست...البته حالا دیگه اسم و فامیلشو عوض کرده بود.باند سیاه منصور و مازیار.منصور دخترش روژانو رو داد به مشکات که ازدواج خانوادگی خفه ش کنه...هم پول تو خانواده بمونه ؛ هم دختر ساده ش ؛ هرگز صاحب اون پول نشه....معامله بود.پول در نهایت؛ مال پرویز پروا بود.منصور یه جیره ای به مشکات میداد.گفتم ؛ مادرت کجاست؟ گفت:من قایمش کردم.از دست همه.جایی که پیداش نمیکنن...

گفتم :و مادرمشکات چرا مرد؟ گفت:نمرد.سکته کرد.از دیدن بهار ترسید.بچه ی تجاوزجمشید شرور! فکر میکرد بهار موقرمز؛ سالهاپیش مرده....نمیدونست اون دختر مومشکی که جمشید باش عروسی کرد؛ بچه ی موقرمز خود جمشید بود! از اون بچه میترسید؛ میگفت ،شومه !ثمره گناهه!....فکر میکرد باید بمیره.از ازدواج اونا خبر نداشت....فکر میکرد زن مو سیاه جمشیدو ؛ منصور پیدا کرده.... .نمیدونست عروسشه! میدونی که مادر مشکات؛ در واقع مادر خونده ش بود.زن اقتداری! هیچوقت این دو تا با هم به توافق نرسیدن. موقعی که مشکات مادر خونده شو میذاشتش تو خاک ؛ صورتشو با سنگ له کرد! فقط از روی کینه.... همین!.گفتم :برادرای دوقلوی دکتر؟ گفت؛ واقعا بچه های کدخدا هستن.بعد از بمانی بدنیا امدن .مصور خریدشون...با پول همه رو میشه خرید....گفتم: پس بهار صحنه تجاوزی ندیده بودکه؟ گفت :چرا ! مازیار به زن مشکات ؛ روژان..مشکات خونه نبود.روژان میخواست از دست مازیار دیوونه فرار کنه ؛مازیار مست بود و بت گفتم مریض بود...دنبال روژان می افته..روژان از پله ها می افته پایین و آسیب میبینه.بهار از پشت پرده ، همه چیزو دیده.....مشکات میفرستتش امریکا...چند تا عمل انجام میده ؛ اما بعد برگشت از امریکا روژان مریض میشه.همه جا دنبال مازیار بوده تا اونو بکشه..مازیارم با چاقو ؛ گوشه چشم روژانو زخمی میکنه..چون روژان واقعا داشته میکشتتش...مشکات برای آرامش روحیه روژان ؛ اونو میفرسته اصفهان....نمیخواد زنش؛ تو اون خونه ی کثیف باشه.خونه ای که منصور و مازیار بچه های دزدیده شده رو می اوردن اونجا.

#شیداوصوفی
#چیستایثربی
#ادامه_هفتاد_و_سه./بخش دوم
#داستان
#ادامه_دارد

هر گونه برداشت یا اشتراک داستان؛ تنها منوط به ذکر نام نویسنده یا لینک اینستاگرام یا تلگرام اوست.
@chista_yasrebi