#شیداوصوفی#ادامه73/بخش سوم#چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
@yasrebi_chista
گفتم :حالا نقشه ی تو و آرش چیه؟..گفت: تو منصورو میکشی!...گفتم ؛ شوخی میکنی؟ گفت؛ نمیتونه کار ما باشه ...دنبال یه غریبه میگشتیم ؛ تو رو پیدا کردیم.کار سختی نیست....فقط میری خونه ش و میگی همه چیزو میدونی..و اینکه قبل انقلاب همه جا اعلام کردن که مرده و حتی برگه ی دفنش هست....حالا به اسم رضا کار میکنه...نزول گیره و باند بچه دزدی داره...باید عصبیش کنی !مطمین باش بت حمله میکنه....ما اونجاییم...تو فقط از این اسپره میزنی تو صورتش..همین!..اون همیشه مسته.بقیه ش با ما.باید اسپره تو جیبت باشه و اماده....فقط همین..من و آرش اونجاییم...گفتم :قانون چی؟ گفت:جهل سالی عقبه قانون...به همه ی ما ؛ یه عمر رو دست زد. پدرشو کشت.خواهرش بمانی رو محجور اعلام کرد.دخترش دریا رو از ارث و زندگی محروم کرد و الهه رو به یه موجود افسرده تبدیل کرد که فقط قرص میخوره و نمیدونه چرازنده ست !مطمینم سمانه هم دوسش نداره.فقط به عنوان وسیله انتقام گیری از این خانواده ؛ بش نگاه میکنه...منصور و مازیار هر دو مقصرن..اما اول نوبت منصوره..مازیار؛ خوراک حاج علیه....چون الان پلیس بین الملل دنبالشه.ببین ما واقعا نمیخوایم منصور بمیره! باشه؟ فقط میخوایم التماس کنه! زانو بزنه...فقط برای زندگیش التماس کنه.همونجور که زنش الهه ؛ بمانی ودریا بهش التماس کردن...میخوام فقط عصبیش کنی.کور خونده اگه فکر کرده ارث کثیفش به پرویز جانش میرسه.....اون پول باید به خیریه داده شه تا گناه این خاندان بخشیده شه....فقط اگه سیمین اونجا نباشه.گفتم ؛ کیه واقعا این سیمین؟ گفت: یه دختر سرراهی بدبخت....منشی و همه کاره باندش.هر نقشی میخواد براش بازی میکنه.....یکی از دخترایی که دزدیده و بعد ؛ به جای فروشش ؛ اونو نوچه ی خودش کرده.....سیمین بدبخت ،چاره ای نداشته.فقط با استعدادتر از بقیه اون دخترا بوده و منصور برای لاپوشونی کارای کثیفش ؛ یه همدست زن جوون میخواسته !.یه دختر فراری بی کس وبی خانواده.....حالا میخوایم از منصور انتقام بگیریم....کمکمون میکنی؟ جادوگران ذهنم دوباره دندانهای نیششان را نشان دادند..بگو چیستا.بگو !!!!!یاد صدها بچه ای افتادم که منصور فروخته..یاد بمانی.غزال.چنگیز.دریا و بهار....گفتم : باشه....
#شیداوصوفی
#قسمت_هفتادوسه/
#بخش_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
هرگونه برداشت و اشتراک ؛ منوط به ذکر نام.نویسنده و ذکر لینک اینستاگرام یا تلگرام اوست.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
@yasrebi_chista
گفتم :حالا نقشه ی تو و آرش چیه؟..گفت: تو منصورو میکشی!...گفتم ؛ شوخی میکنی؟ گفت؛ نمیتونه کار ما باشه ...دنبال یه غریبه میگشتیم ؛ تو رو پیدا کردیم.کار سختی نیست....فقط میری خونه ش و میگی همه چیزو میدونی..و اینکه قبل انقلاب همه جا اعلام کردن که مرده و حتی برگه ی دفنش هست....حالا به اسم رضا کار میکنه...نزول گیره و باند بچه دزدی داره...باید عصبیش کنی !مطمین باش بت حمله میکنه....ما اونجاییم...تو فقط از این اسپره میزنی تو صورتش..همین!..اون همیشه مسته.بقیه ش با ما.باید اسپره تو جیبت باشه و اماده....فقط همین..من و آرش اونجاییم...گفتم :قانون چی؟ گفت:جهل سالی عقبه قانون...به همه ی ما ؛ یه عمر رو دست زد. پدرشو کشت.خواهرش بمانی رو محجور اعلام کرد.دخترش دریا رو از ارث و زندگی محروم کرد و الهه رو به یه موجود افسرده تبدیل کرد که فقط قرص میخوره و نمیدونه چرازنده ست !مطمینم سمانه هم دوسش نداره.فقط به عنوان وسیله انتقام گیری از این خانواده ؛ بش نگاه میکنه...منصور و مازیار هر دو مقصرن..اما اول نوبت منصوره..مازیار؛ خوراک حاج علیه....چون الان پلیس بین الملل دنبالشه.ببین ما واقعا نمیخوایم منصور بمیره! باشه؟ فقط میخوایم التماس کنه! زانو بزنه...فقط برای زندگیش التماس کنه.همونجور که زنش الهه ؛ بمانی ودریا بهش التماس کردن...میخوام فقط عصبیش کنی.کور خونده اگه فکر کرده ارث کثیفش به پرویز جانش میرسه.....اون پول باید به خیریه داده شه تا گناه این خاندان بخشیده شه....فقط اگه سیمین اونجا نباشه.گفتم ؛ کیه واقعا این سیمین؟ گفت: یه دختر سرراهی بدبخت....منشی و همه کاره باندش.هر نقشی میخواد براش بازی میکنه.....یکی از دخترایی که دزدیده و بعد ؛ به جای فروشش ؛ اونو نوچه ی خودش کرده.....سیمین بدبخت ،چاره ای نداشته.فقط با استعدادتر از بقیه اون دخترا بوده و منصور برای لاپوشونی کارای کثیفش ؛ یه همدست زن جوون میخواسته !.یه دختر فراری بی کس وبی خانواده.....حالا میخوایم از منصور انتقام بگیریم....کمکمون میکنی؟ جادوگران ذهنم دوباره دندانهای نیششان را نشان دادند..بگو چیستا.بگو !!!!!یاد صدها بچه ای افتادم که منصور فروخته..یاد بمانی.غزال.چنگیز.دریا و بهار....گفتم : باشه....
#شیداوصوفی
#قسمت_هفتادوسه/
#بخش_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
هرگونه برداشت و اشتراک ؛ منوط به ذکر نام.نویسنده و ذکر لینک اینستاگرام یا تلگرام اوست.
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/دشمنم را میبخشم/تو را هرگز.....که از راه رفاقت آمدی و شمشیر کشیدی!/خدا منتظر توست..و من هم منتظرم
@chista_yasrebi/بالاخره اسکار را برد! سالی که دخترم به دنیا آمد؛ تایتانیک بود و این دو نفر ؛ تنهایی و انتظار من..دی کاپریو هجده سال صبر کرد
🌹پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند:
كمترين درجه كفر ، اين است كه آدمى از برادر خود سخنى بشنود و آن را نگه دارد تا (روزى) به وسيله آن رسوايش گرداند ؛ اينان از خير و خوبى بى نصيبند .
📚بحار الأنوار: ص 78
@chista_yasrebi
كمترين درجه كفر ، اين است كه آدمى از برادر خود سخنى بشنود و آن را نگه دارد تا (روزى) به وسيله آن رسوايش گرداند ؛ اينان از خير و خوبى بى نصيبند .
📚بحار الأنوار: ص 78
@chista_yasrebi
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم.....حافظ عزیز
.
من نمیدانم مرحوم فرج الله سلحشور درونا چه کسی بود؟! چه شخصیتی داشت؟ چقدر دیگران دوستش داشتند؛ چقدر دیگران از او بد میگفتند...به من هم ربطی ندارد....من فقط دلم میخواهد وقتی کسی سفری ابدی میکند ؛ خاطره ی خوبی از او در ذهنم باشد.من از رنجاندن آدمها میترسم....دل آدمها گنج وامانت الهی است...من از ویران کردن امانت الهی خوف دارم.....من از محبت خدا به ما شرم میکنم و میگویم خدایی که این همه ؛ ما را دوست دارد ؛ ؛بیشرمی ست در حضورش از هم ؛ بد بگوییم....
هرگز با مرحوم سلحشور ؛ برخوردی از نزدیک نداشتم؛ جز سالها پیش که در محیط تاتر دورادور میدیدمش.....میدانم شما اکنون درباره ی من چه فکر میکنید....ولی مهم نیست !...هشت سال پیش که به دلیلی ؛ امیدم برای دیدن دخترم ؛ از همه جا بریده شده بود ؛ گفتند به آقای سلحشور زنگ بزن!.....اخلاق مرا میشناسید ! حق الزحمه ی خودم را که حقم است ؛ نمیتوانم از مردم بگیرم....چه برسد به عنوان چیستا یثربی به آقایی که دورادور مرا میشناسد؛ زنگ بزنم و تقاضای پادر میانی کنم.! آن هم آقای سلحشور !!!! زمین را چنگ میزدم تا دخترم را یکبار دیگر ببینم....و او؛ پشت خط ؛ برخورد بسیار گرم و پدرانه ای داشت.اصلا نمیدانست من سالهاست که جدا شده ام!....اما به من حس اطمینان داد و گفت ؛ دختر، باید پیش مادرش باشد...چرا نیست؟ و وقتی دلیلش را فهمید ؛ گفت : سعی اش را میکند.....نمیدانم چه کرد !....اما به خاطر روی خوش و پدرانه ای که نشان داد ؛ گمانم بی انصافیست؛ فقط با لحن تند از او یاد کنیم!.....همه انسانها نقاط ضعفی دارند.ما پروردگار نیستیم...ما
#حق_نداریم
کسی را
#قضاوت کنیم.....
این تصنیف را که خیلی دوست دارم ؛ به روان فرج الله سلحشور تقدیم میکنم.باشد که در جوار رحمت خدایش ؛ آرام بگیرد....و هنوز جمله اش یادم هست :
#درست میشود....
#تصنیف
#امام_علی_ع
#آهنگساز:
#فرهاد_فخر_الدینی
خواننده :
#صدیق_تعریف
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
.
من نمیدانم مرحوم فرج الله سلحشور درونا چه کسی بود؟! چه شخصیتی داشت؟ چقدر دیگران دوستش داشتند؛ چقدر دیگران از او بد میگفتند...به من هم ربطی ندارد....من فقط دلم میخواهد وقتی کسی سفری ابدی میکند ؛ خاطره ی خوبی از او در ذهنم باشد.من از رنجاندن آدمها میترسم....دل آدمها گنج وامانت الهی است...من از ویران کردن امانت الهی خوف دارم.....من از محبت خدا به ما شرم میکنم و میگویم خدایی که این همه ؛ ما را دوست دارد ؛ ؛بیشرمی ست در حضورش از هم ؛ بد بگوییم....
هرگز با مرحوم سلحشور ؛ برخوردی از نزدیک نداشتم؛ جز سالها پیش که در محیط تاتر دورادور میدیدمش.....میدانم شما اکنون درباره ی من چه فکر میکنید....ولی مهم نیست !...هشت سال پیش که به دلیلی ؛ امیدم برای دیدن دخترم ؛ از همه جا بریده شده بود ؛ گفتند به آقای سلحشور زنگ بزن!.....اخلاق مرا میشناسید ! حق الزحمه ی خودم را که حقم است ؛ نمیتوانم از مردم بگیرم....چه برسد به عنوان چیستا یثربی به آقایی که دورادور مرا میشناسد؛ زنگ بزنم و تقاضای پادر میانی کنم.! آن هم آقای سلحشور !!!! زمین را چنگ میزدم تا دخترم را یکبار دیگر ببینم....و او؛ پشت خط ؛ برخورد بسیار گرم و پدرانه ای داشت.اصلا نمیدانست من سالهاست که جدا شده ام!....اما به من حس اطمینان داد و گفت ؛ دختر، باید پیش مادرش باشد...چرا نیست؟ و وقتی دلیلش را فهمید ؛ گفت : سعی اش را میکند.....نمیدانم چه کرد !....اما به خاطر روی خوش و پدرانه ای که نشان داد ؛ گمانم بی انصافیست؛ فقط با لحن تند از او یاد کنیم!.....همه انسانها نقاط ضعفی دارند.ما پروردگار نیستیم...ما
#حق_نداریم
کسی را
#قضاوت کنیم.....
این تصنیف را که خیلی دوست دارم ؛ به روان فرج الله سلحشور تقدیم میکنم.باشد که در جوار رحمت خدایش ؛ آرام بگیرد....و هنوز جمله اش یادم هست :
#درست میشود....
#تصنیف
#امام_علی_ع
#آهنگساز:
#فرهاد_فخر_الدینی
خواننده :
#صدیق_تعریف
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_هفتاد_و_چهارم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
بوی نم بود؛ با بوی توتون... از پله ها بالا رفتیم؛ چقدر پله را آدم بالا برود به سر دنیا میرسد؟ اینجا سر دنیایش، یک اتاقک حصیری بود؛ اتاقی با پرده های حصیر، آشنا بود؛ انگار آن را در خواب دیده بودم؛ پاهایم بی اختیار شروع به لرزیدن کرد... صوفی گفت: خوبی؟ گفتم: قراره اتفاق بدی بیفته؟ گفت: نه، مثلا چه اتفاقی؟ گفتم: رنگت پریده... گفت: ما به اینجا میگیم آلونک، دفتر کار مخفی شونه... دم در رسیدیم؛ گفت: برو تو! گفتم، تو نمیای؟ گفت: اسپری تو جیبته، یادت نره! من بیرون منتظرم... اتاق تاریک بود؛ حالا بوی توتون و نم با بوی خون قاطی شده بود؛ شبحی سایه وار پشت به من رو به دیوار ایستاده بود؛ گفتم:آقای پروا؟ برگشت؛ صورتش در تاریک روشن اتاق مثل دو چهره به هم چسبیده بود؛ خیر و شر... گفت: نه بانو! منصور رو لولو برد؛ منم! یادت نمیاد؟ نزدیک بود بیهوش شوم؛ صدا آشنا بود؛ خیلی آشنا و ترسناک، گفتم: شما؟ حالا رو به من برگشته بود؛ لازم نبود خودش را معرفی کند؛ از برق انگشترهای عقیق و فرم صورت درازش او را شناختم؛ گفت: ترسیدی یا تعجب کردی؟ گفتم: هردو! گفت: خوشم میاد راست میگی، بشین چیستا! گفتم: پس مازیار تویی؟ گفت: ایرادی داره؟ نفس! نفس عمیق، زیر آب بودم؛ داشتم خفه میشدم؛ یک نفر گیس بافته بلند هفت سالگی ام را گرفته بود و میکشید و سرم را داخل حوضچه آب لجنی میکرد؛ گل و لجن توی دهانم میرفت و بالا میاوردم؛ راه نفسم بسته میشد؛ دست و پا میزدم؛ سرم را با گیس بافته از آب بیرون می آورد؛ میگفت: دختر خوبی میشی؟ جواب نمیدادم؛ گل و لجن داخل دهانم را به صورت درازش تف میکردم؛ دوباره سرم را داخل حوض لجن میکرد؛ کنارم صدای جیغهای آرمیتا را میشنیدم؛ حالش از من بدتر بود؛ از آب میترسید. مرد جوان به آرمیتا گفت: ببین دوستت جیغ نمیزنه! آرمیتا با اشک، نفس زنان گفت: آقا تو رو خدا هر کاری میخوای بکن؛ سر منو تو این آب نکن؛ من از خفگی میترسم... مرد خندید و مطمئن بودم دندانهایش زشت است. گفت: هر کار؟ مثلا این دوستتو بکشم خوبه؟ آرمیتا جیغ زد: نه! و سرش داخل آب بود... تقریبا همه را از یاد برده بودم... جز اینکه آنها داشتند آرمیتا را اذیت میکردند... حواسشان به من نبود؛ آرمیتا ارمنی، موبور و زیبا بود؛ من فقط یک قدم تا در فاصله داشتم و این یک قدم را برداشتم؛ صدای نفسهای من، دویدن و جیغهای آرمیتا از دور... در حیاط باز بود؛ نمیدانم چقدر دویدم اما رفته بودم و آرمیتا را آنجا کنار جوانک وحشی و دوستانش رها کرده بودم... فقط هفت سالم بود. مادرم تازه خواهرم را زاییده بود و من فقط میدویدم تا به خانه و مادرم برسم و صدای آرمیتا را میشنیدم: آقا نه! من از آب میترسم؛ خواهش میکنم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
بوی نم بود؛ با بوی توتون... از پله ها بالا رفتیم؛ چقدر پله را آدم بالا برود به سر دنیا میرسد؟ اینجا سر دنیایش، یک اتاقک حصیری بود؛ اتاقی با پرده های حصیر، آشنا بود؛ انگار آن را در خواب دیده بودم؛ پاهایم بی اختیار شروع به لرزیدن کرد... صوفی گفت: خوبی؟ گفتم: قراره اتفاق بدی بیفته؟ گفت: نه، مثلا چه اتفاقی؟ گفتم: رنگت پریده... گفت: ما به اینجا میگیم آلونک، دفتر کار مخفی شونه... دم در رسیدیم؛ گفت: برو تو! گفتم، تو نمیای؟ گفت: اسپری تو جیبته، یادت نره! من بیرون منتظرم... اتاق تاریک بود؛ حالا بوی توتون و نم با بوی خون قاطی شده بود؛ شبحی سایه وار پشت به من رو به دیوار ایستاده بود؛ گفتم:آقای پروا؟ برگشت؛ صورتش در تاریک روشن اتاق مثل دو چهره به هم چسبیده بود؛ خیر و شر... گفت: نه بانو! منصور رو لولو برد؛ منم! یادت نمیاد؟ نزدیک بود بیهوش شوم؛ صدا آشنا بود؛ خیلی آشنا و ترسناک، گفتم: شما؟ حالا رو به من برگشته بود؛ لازم نبود خودش را معرفی کند؛ از برق انگشترهای عقیق و فرم صورت درازش او را شناختم؛ گفت: ترسیدی یا تعجب کردی؟ گفتم: هردو! گفت: خوشم میاد راست میگی، بشین چیستا! گفتم: پس مازیار تویی؟ گفت: ایرادی داره؟ نفس! نفس عمیق، زیر آب بودم؛ داشتم خفه میشدم؛ یک نفر گیس بافته بلند هفت سالگی ام را گرفته بود و میکشید و سرم را داخل حوضچه آب لجنی میکرد؛ گل و لجن توی دهانم میرفت و بالا میاوردم؛ راه نفسم بسته میشد؛ دست و پا میزدم؛ سرم را با گیس بافته از آب بیرون می آورد؛ میگفت: دختر خوبی میشی؟ جواب نمیدادم؛ گل و لجن داخل دهانم را به صورت درازش تف میکردم؛ دوباره سرم را داخل حوض لجن میکرد؛ کنارم صدای جیغهای آرمیتا را میشنیدم؛ حالش از من بدتر بود؛ از آب میترسید. مرد جوان به آرمیتا گفت: ببین دوستت جیغ نمیزنه! آرمیتا با اشک، نفس زنان گفت: آقا تو رو خدا هر کاری میخوای بکن؛ سر منو تو این آب نکن؛ من از خفگی میترسم... مرد خندید و مطمئن بودم دندانهایش زشت است. گفت: هر کار؟ مثلا این دوستتو بکشم خوبه؟ آرمیتا جیغ زد: نه! و سرش داخل آب بود... تقریبا همه را از یاد برده بودم... جز اینکه آنها داشتند آرمیتا را اذیت میکردند... حواسشان به من نبود؛ آرمیتا ارمنی، موبور و زیبا بود؛ من فقط یک قدم تا در فاصله داشتم و این یک قدم را برداشتم؛ صدای نفسهای من، دویدن و جیغهای آرمیتا از دور... در حیاط باز بود؛ نمیدانم چقدر دویدم اما رفته بودم و آرمیتا را آنجا کنار جوانک وحشی و دوستانش رها کرده بودم... فقط هفت سالم بود. مادرم تازه خواهرم را زاییده بود و من فقط میدویدم تا به خانه و مادرم برسم و صدای آرمیتا را میشنیدم: آقا نه! من از آب میترسم؛ خواهش میکنم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#شیداوصوفی #قسمت_هفتاد_و_پنجم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
و من فقط میدویدم تا به خانه و مادرم برسم و صدای آرمیتا را میشنیدم: آقا تو رو خدا هر کار میخوای بکن؛ سر منو توی این آب نکن! و من به آرمیتا گفته بودم سوار ماشین آنها شویم. مادرم شیر خشک میخواست و عجله داشتیم، آرمیتا دستم را کشید؛ این که تاکسی نیست! نه! من گفتم: بیا بابا ترسو نباش! با دو تا بچه کاری ندارن، کار داشتند... مازیار با بچه ها کار داشت؛ گفت: دوستت خوب مقاومت کرد؛ اما توی بزدل... گفتم: خفه شو! روی نیمکت آرمیتا تا یک هفته گل مریم سفید بود، با عطرش گیج میشدم و یاد موهای فرفری بورش می افتادم. بچه ها به موهایش میگفتند: پشم گوسفند! و مردک موهایش را داخل آب میکرد و وحشیانه میخندید. خیلی دیر بود، وقتی فهمیدم تغییر مسیر داده اند و به سمت بیابانهای بیرون شهر میروند. برای اینکه آرمیتا نترسد، دستش را گرفتم؛ دستش سرد بود. گفتم: من کنارتم، نترس، در ماشینو باز کردن فرار میکنیم؛ گفتم بدو، بدو! سعی کرد چیزی بگوید؛ اما نتوانست. تمام راه برگشتن میدویدم؛ فرار کرده بودم؛ بدو چیستا، بدو! بدو آرمیتا... او نبود! آرمیتا را جا گذاشته بودم! آنجا یا هر دو میمردیم یا یکی زنده میماند؛ زنده ماندم و بیماری آمد؛ در خواب جیغ میکشیدم؛ مادرم، اتاق خودش و نوزاد را جدا کرد؛ حمام نمیرفتم؛ به زور کتک پدر هم حمام نمیرفتم؛ آب میدیدم جیغ میکشیدم؛ یاد جیغهای آرمیتا می افتادم؛ بیماری فوبی آب... دکتر گفت: با ابر خیس تنش را بشویید فعلا... و پدرم گفت: کار کم بود؟ مدام با خودم حرف میزدم؛ همه جا. به خصوص زنگ تفریح، انگار آرمیتا آنجا بود؛ میخوای برات بستنی یخی بخرم آرمیتا؟ نه سرده... جای او جواب میدادم؛ دندونم درد میگیره، از سرما بدم میاد. روز چهلمش، یک آلبوم عکس کوچک از خانه شان دزدیدم؛ عکس او بود با عروسک خندان و اتاقش، همه جا عکس را میبردم و میگفتم: این خواهر منه... و عکس خانه شان را نشان میدادم و میگفتم: اینم خونه مونه و اتاق آرمیتا را نشان میدادم، این اتاق من و خواهرمه... پدرم گفت: کی تمومش میکنی؟ گفتم: کی آرمیتا برمیگرده؟ گفت: تو باش بودی، میدونی مرده! گفتم: من که باش بودم... هنوز زنده بود... گفت: جسدشو پیدا کردن. گفتم: یه تیکه هایی... میتونه مال هر کسی باشه! من به آرمیتا قول دادم فرار میکنیم و بعد به گریه می افتادم... انقدر که پدر میگفت: آرمیتا هر جا هست الان جاش خوبه، تو رو میبینه و میخواد خوشحال باشی... با سیلی مازیار به خودم آمدم... کثافت! گفت: میدونی تا حالا هیچ بچه ای از دست من در نرفته؟ اگه اون دوستت انقدر شلوغ بازی در نمی آورد؛ حواسم بیشتر به تو بود. یعنی آرمیتا عمدی شلوغ کرده بود تا من فرار کنم؛ خدایا! صورتش را نزدیک آورد؛ اسپری را در جیبم فشردم...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
و من فقط میدویدم تا به خانه و مادرم برسم و صدای آرمیتا را میشنیدم: آقا تو رو خدا هر کار میخوای بکن؛ سر منو توی این آب نکن! و من به آرمیتا گفته بودم سوار ماشین آنها شویم. مادرم شیر خشک میخواست و عجله داشتیم، آرمیتا دستم را کشید؛ این که تاکسی نیست! نه! من گفتم: بیا بابا ترسو نباش! با دو تا بچه کاری ندارن، کار داشتند... مازیار با بچه ها کار داشت؛ گفت: دوستت خوب مقاومت کرد؛ اما توی بزدل... گفتم: خفه شو! روی نیمکت آرمیتا تا یک هفته گل مریم سفید بود، با عطرش گیج میشدم و یاد موهای فرفری بورش می افتادم. بچه ها به موهایش میگفتند: پشم گوسفند! و مردک موهایش را داخل آب میکرد و وحشیانه میخندید. خیلی دیر بود، وقتی فهمیدم تغییر مسیر داده اند و به سمت بیابانهای بیرون شهر میروند. برای اینکه آرمیتا نترسد، دستش را گرفتم؛ دستش سرد بود. گفتم: من کنارتم، نترس، در ماشینو باز کردن فرار میکنیم؛ گفتم بدو، بدو! سعی کرد چیزی بگوید؛ اما نتوانست. تمام راه برگشتن میدویدم؛ فرار کرده بودم؛ بدو چیستا، بدو! بدو آرمیتا... او نبود! آرمیتا را جا گذاشته بودم! آنجا یا هر دو میمردیم یا یکی زنده میماند؛ زنده ماندم و بیماری آمد؛ در خواب جیغ میکشیدم؛ مادرم، اتاق خودش و نوزاد را جدا کرد؛ حمام نمیرفتم؛ به زور کتک پدر هم حمام نمیرفتم؛ آب میدیدم جیغ میکشیدم؛ یاد جیغهای آرمیتا می افتادم؛ بیماری فوبی آب... دکتر گفت: با ابر خیس تنش را بشویید فعلا... و پدرم گفت: کار کم بود؟ مدام با خودم حرف میزدم؛ همه جا. به خصوص زنگ تفریح، انگار آرمیتا آنجا بود؛ میخوای برات بستنی یخی بخرم آرمیتا؟ نه سرده... جای او جواب میدادم؛ دندونم درد میگیره، از سرما بدم میاد. روز چهلمش، یک آلبوم عکس کوچک از خانه شان دزدیدم؛ عکس او بود با عروسک خندان و اتاقش، همه جا عکس را میبردم و میگفتم: این خواهر منه... و عکس خانه شان را نشان میدادم و میگفتم: اینم خونه مونه و اتاق آرمیتا را نشان میدادم، این اتاق من و خواهرمه... پدرم گفت: کی تمومش میکنی؟ گفتم: کی آرمیتا برمیگرده؟ گفت: تو باش بودی، میدونی مرده! گفتم: من که باش بودم... هنوز زنده بود... گفت: جسدشو پیدا کردن. گفتم: یه تیکه هایی... میتونه مال هر کسی باشه! من به آرمیتا قول دادم فرار میکنیم و بعد به گریه می افتادم... انقدر که پدر میگفت: آرمیتا هر جا هست الان جاش خوبه، تو رو میبینه و میخواد خوشحال باشی... با سیلی مازیار به خودم آمدم... کثافت! گفت: میدونی تا حالا هیچ بچه ای از دست من در نرفته؟ اگه اون دوستت انقدر شلوغ بازی در نمی آورد؛ حواسم بیشتر به تو بود. یعنی آرمیتا عمدی شلوغ کرده بود تا من فرار کنم؛ خدایا! صورتش را نزدیک آورد؛ اسپری را در جیبم فشردم...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#شیداوصوفی #قسمت_هفتاد_و_ششم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
تا سه شمردم، درست توی صورتش زدم؛ فریادش هوا رفت؛ صوفی با عجله وارد شد؛ بم گفت: فرار کن، برو بیرون! دویدم... سر پله، داد زدم: بدو چیستا بدو... اما صوفی را جا گذاشته بودم؛ اینبار دیگر نه، آرمیتا کافی بود؛ برگشتم؛ صوفی اسلحه را به سمت مازیار گرفته بود: یا همینجا میکشمت یا تو و منصور و مشکات به همه چیز اعتراف میکنید. مازیار از درد چشمانش نمیتوانست بلند شود؛ گفت: نه که پدر خودت فرشته ست؛ اقتداری؟ بچه نوکر؟ گفت: پدرمم اعتراف میکنه؛ همه تون به غلطایی که کردین. آرش به خاطر شما داشت میرفت بالای دار!... میفهمی؟ ما دیگه هیچی برای از دست دادن نداریم؛ آرش رسید، از در پشت آمد؛ اسلحه را از صوفی گرفت. گفت: اعتراف میکنه، آروم باش؛ صوفی داد زد: همه بچه دزدیا، فروش بچه ها، غزال، بمانی، بهار، کتکای روژان از مشکات... همه چی... مازیار گفت: خبرنگار آوردی که اگه مردین همه چیزو بنویسه؟ صوفی گفت: شاهد آوردم که تو چقدر پستی... من عمدی اون رورنامه رو به حاج علی دادم که بذاره جلوی چشم چیستا، اونم باید از این کابوس بچگیاش خلاص میشد... مازیار گفت: ابله پای مادر خودتم گیره، آدم کشته... جنین نامزد حامله منو... بچه مونو که میتونست وارث کل این خانواده ی لعنتی بشه! صوفی گفت: اون تصادفی بود؛ مادرم فقط هولش داد. من اون شب تو اتاق حاج علی همه چیزو بش گفتم. همون شبی که شیدا رسید و حاج علی زدش که بره بیرون، اون شب مادرمو برده بودم اونجا از دست شما، نامزد تو داشت مادرمو میکشت؛ مادرم فقط از خودش دفاع کرد. مازیارخنده ی عصبی کرد و گفت: دفاع؟ بچه، هفت ماهش بود؛ حکمش قصاصه... آرش گفت: من گردن گرفتم؛ من نامزدتو هل دادم؛ میخواستیم صوفی و مادرشو یواشکی بفرستیم خارج، برای همین اعلام کردیم صوفی کشته شده که دست از سرشون بردارین. با اسامی و هویت جدید اونور زندگی کنن... من تا پای دار میرفتم تا دریا و صوفی از ایران برن؛ اما حاج علی فهمید کار من نبوده؛ قتل غیر عمده... دفاع از خود، در باز شد، دریا وارد شد؛ بسه بچه ها، من اعتراف میکنم؛ زندان یا حتی اعدام برای من بهتره تا اینجور بی هویت برم خارج، من نامزد خارجی مازیار رو هل دادم؛ چون بم حمله کرد؛ نمیدونستم هفت ماهه حامله ست و بچه پسره! حالا تقاصشو میدم؛ اونا یه جنین هفت ماهه از دست دادن، ما همه عمرمونو... لعنت به نظامی که این بچه ها را فقط با پول و قدرت آشنا کرد؛ شما اینجوری نشید؛ ازدواج کنید و از اینجا دور شین؛ این پول شومه، بوی خون میده. صوفی جان بچه تو با عشق و نون حلال بزرگ کن و این خونواده رو فراموش کن؛ خونواده ی هیستریک بیمار، تشنه ی پول و فرزند ذکور... ماشین پلیس رسید. صوفی خبر داده بود؛ مادرش را در آغوش گرفت و گریه کرد...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_ششم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
تا سه شمردم، درست توی صورتش زدم؛ فریادش هوا رفت؛ صوفی با عجله وارد شد؛ بم گفت: فرار کن، برو بیرون! دویدم... سر پله، داد زدم: بدو چیستا بدو... اما صوفی را جا گذاشته بودم؛ اینبار دیگر نه، آرمیتا کافی بود؛ برگشتم؛ صوفی اسلحه را به سمت مازیار گرفته بود: یا همینجا میکشمت یا تو و منصور و مشکات به همه چیز اعتراف میکنید. مازیار از درد چشمانش نمیتوانست بلند شود؛ گفت: نه که پدر خودت فرشته ست؛ اقتداری؟ بچه نوکر؟ گفت: پدرمم اعتراف میکنه؛ همه تون به غلطایی که کردین. آرش به خاطر شما داشت میرفت بالای دار!... میفهمی؟ ما دیگه هیچی برای از دست دادن نداریم؛ آرش رسید، از در پشت آمد؛ اسلحه را از صوفی گرفت. گفت: اعتراف میکنه، آروم باش؛ صوفی داد زد: همه بچه دزدیا، فروش بچه ها، غزال، بمانی، بهار، کتکای روژان از مشکات... همه چی... مازیار گفت: خبرنگار آوردی که اگه مردین همه چیزو بنویسه؟ صوفی گفت: شاهد آوردم که تو چقدر پستی... من عمدی اون رورنامه رو به حاج علی دادم که بذاره جلوی چشم چیستا، اونم باید از این کابوس بچگیاش خلاص میشد... مازیار گفت: ابله پای مادر خودتم گیره، آدم کشته... جنین نامزد حامله منو... بچه مونو که میتونست وارث کل این خانواده ی لعنتی بشه! صوفی گفت: اون تصادفی بود؛ مادرم فقط هولش داد. من اون شب تو اتاق حاج علی همه چیزو بش گفتم. همون شبی که شیدا رسید و حاج علی زدش که بره بیرون، اون شب مادرمو برده بودم اونجا از دست شما، نامزد تو داشت مادرمو میکشت؛ مادرم فقط از خودش دفاع کرد. مازیارخنده ی عصبی کرد و گفت: دفاع؟ بچه، هفت ماهش بود؛ حکمش قصاصه... آرش گفت: من گردن گرفتم؛ من نامزدتو هل دادم؛ میخواستیم صوفی و مادرشو یواشکی بفرستیم خارج، برای همین اعلام کردیم صوفی کشته شده که دست از سرشون بردارین. با اسامی و هویت جدید اونور زندگی کنن... من تا پای دار میرفتم تا دریا و صوفی از ایران برن؛ اما حاج علی فهمید کار من نبوده؛ قتل غیر عمده... دفاع از خود، در باز شد، دریا وارد شد؛ بسه بچه ها، من اعتراف میکنم؛ زندان یا حتی اعدام برای من بهتره تا اینجور بی هویت برم خارج، من نامزد خارجی مازیار رو هل دادم؛ چون بم حمله کرد؛ نمیدونستم هفت ماهه حامله ست و بچه پسره! حالا تقاصشو میدم؛ اونا یه جنین هفت ماهه از دست دادن، ما همه عمرمونو... لعنت به نظامی که این بچه ها را فقط با پول و قدرت آشنا کرد؛ شما اینجوری نشید؛ ازدواج کنید و از اینجا دور شین؛ این پول شومه، بوی خون میده. صوفی جان بچه تو با عشق و نون حلال بزرگ کن و این خونواده رو فراموش کن؛ خونواده ی هیستریک بیمار، تشنه ی پول و فرزند ذکور... ماشین پلیس رسید. صوفی خبر داده بود؛ مادرش را در آغوش گرفت و گریه کرد...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_ششم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#شیداوصوفی #قسمت_هفتاد_و_هفتم #چیستا_یثربی #قسمت_آخر_نسخه_اینستاگرامی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
خانواده ی هیستریک بیمار، تشنه ی پول و فرزند ذکور!!! حالم بد میشه... ماشین پلیس رسید، صوفی خبر داده بود؛ مادرش را در آغوش گرفت و گریه کرد. به مازیار گفتم: با آرمیتا چیکار کردی؟ دیگه آخربازیه... بنال!... خنده کثیفی کرد؛ دندانهایش واقعا زشت و سیاه بود... گفت: باحال بود... باید میکشتمش... اما چاقو رو که دید، یه دفعه گفت: یا حضرت مریم!... گفتم بذار بره پیش حضرت مریمش... پول بیشتری بم میدن... تا جنازه ش... خوشگل بود... گرون فروختیمش... با جنسای قاچاق تاپ، ردش کردیم رفت... حاج علی ت که پیداش کرده... ته یه ده کوره تو مکزیک! ... همان موقع علی رسید؛ جهان رسید. آرمیتا زنده بود و دو هفته بعد، محاکمه این سه خانواده شروع میشد... همه ممنوع الخروج بودند... دریا به جرم کشتن وارث مازیار یا همان جنین هفت ماهه، به جرم قتل غیرعمد بازداشت میشد؛ در اتاق آرش و صوفی دستشان در دست هم بود. به علی گفتم: همه اینا رو چه جوری بنویسم؟ شاید دیگه خواب بد نبینم... شاید عکسای مردم و آرمیتا رو فراموش کنم... شاید آدمای خیالی دوستم نشن؛ شاید... علی لبخند زد... تا حالا به این شیرینی لبخند نزده بود... گفت: همه مون آدمای خیالی داریم... هرجور بنویسی باور نمیکنن... ولی تو بنویس خاتون، کاریت نباشه... حتی اگه باور نکنن... .
■■■■■■■■■■■■■■■■ دوستان عزیز این قسمت، پایان هشتاد و اندی قسمت اینستاگرامی #شیداوصوفی بود. به زودی نسخه ی #دانلودی کتاب به همراه #سرنوشت محاکمه ی این افراد چاپ میشود و رایگان در اختیارتان قرار میگیرد که اگر دوست داشتید همه را باهم بخوانید و قطعا در کتاب بسیار کاملتر خواهد بود. امیدوارم زودتر چاپ شود. آرش و صوفی چند سالی ایران نبودند. هفته ی پیش به ایران برگشتند. ازدواج کرده اند و یک دختر چهارساله به نام ساحل دارند. دریا هم چند سال حبس خود را گذرانده و تبرئه شده است. سرنوشت باقی آدمها، در نسخه ی کامل دانلودی آمده است. از همراهی تان در این حدود نود شب سپاسگزارم و حتما میدانید که نوشتن این داستان که پنج سال پیش، شروع شد؛ به دلایل ضمنی، چقدر برایم مشکل بوده است. آرش و صوفی، هرگز به ارث و پول آن خانواده دست نزدند و با کار و تلاش حلال، شرکتی تبلیغاتی را اداره میکنند. نخست تیاتر و سپس سریال این کار درحال آماده سازی است. با احترام به #صبوری شما و رفع مشکلات و پاسخ به تمام سوالهایتان در کتاب حجیم... حالا میدانید چرا نام داستان #شیداصوفی بود...
سپاسگزارم و مخلص...
#چیستا_یثربی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#شیداوصوفی
#قسمت_آخر_نسخه_اینستاگرامی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
خانواده ی هیستریک بیمار، تشنه ی پول و فرزند ذکور!!! حالم بد میشه... ماشین پلیس رسید، صوفی خبر داده بود؛ مادرش را در آغوش گرفت و گریه کرد. به مازیار گفتم: با آرمیتا چیکار کردی؟ دیگه آخربازیه... بنال!... خنده کثیفی کرد؛ دندانهایش واقعا زشت و سیاه بود... گفت: باحال بود... باید میکشتمش... اما چاقو رو که دید، یه دفعه گفت: یا حضرت مریم!... گفتم بذار بره پیش حضرت مریمش... پول بیشتری بم میدن... تا جنازه ش... خوشگل بود... گرون فروختیمش... با جنسای قاچاق تاپ، ردش کردیم رفت... حاج علی ت که پیداش کرده... ته یه ده کوره تو مکزیک! ... همان موقع علی رسید؛ جهان رسید. آرمیتا زنده بود و دو هفته بعد، محاکمه این سه خانواده شروع میشد... همه ممنوع الخروج بودند... دریا به جرم کشتن وارث مازیار یا همان جنین هفت ماهه، به جرم قتل غیرعمد بازداشت میشد؛ در اتاق آرش و صوفی دستشان در دست هم بود. به علی گفتم: همه اینا رو چه جوری بنویسم؟ شاید دیگه خواب بد نبینم... شاید عکسای مردم و آرمیتا رو فراموش کنم... شاید آدمای خیالی دوستم نشن؛ شاید... علی لبخند زد... تا حالا به این شیرینی لبخند نزده بود... گفت: همه مون آدمای خیالی داریم... هرجور بنویسی باور نمیکنن... ولی تو بنویس خاتون، کاریت نباشه... حتی اگه باور نکنن... .
■■■■■■■■■■■■■■■■ دوستان عزیز این قسمت، پایان هشتاد و اندی قسمت اینستاگرامی #شیداوصوفی بود. به زودی نسخه ی #دانلودی کتاب به همراه #سرنوشت محاکمه ی این افراد چاپ میشود و رایگان در اختیارتان قرار میگیرد که اگر دوست داشتید همه را باهم بخوانید و قطعا در کتاب بسیار کاملتر خواهد بود. امیدوارم زودتر چاپ شود. آرش و صوفی چند سالی ایران نبودند. هفته ی پیش به ایران برگشتند. ازدواج کرده اند و یک دختر چهارساله به نام ساحل دارند. دریا هم چند سال حبس خود را گذرانده و تبرئه شده است. سرنوشت باقی آدمها، در نسخه ی کامل دانلودی آمده است. از همراهی تان در این حدود نود شب سپاسگزارم و حتما میدانید که نوشتن این داستان که پنج سال پیش، شروع شد؛ به دلایل ضمنی، چقدر برایم مشکل بوده است. آرش و صوفی، هرگز به ارث و پول آن خانواده دست نزدند و با کار و تلاش حلال، شرکتی تبلیغاتی را اداره میکنند. نخست تیاتر و سپس سریال این کار درحال آماده سازی است. با احترام به #صبوری شما و رفع مشکلات و پاسخ به تمام سوالهایتان در کتاب حجیم... حالا میدانید چرا نام داستان #شیداصوفی بود...
سپاسگزارم و مخلص...
#چیستا_یثربی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#شیداوصوفی
#قسمت_آخر_نسخه_اینستاگرامی
آرمیتا بیا.....
شاید بتوانیم به کوچه ی کودکی برگردیم....
من هنوز دستهایم را دارم؛
و تو؛ لبخندت را.....
این مردم؛ حتی با کلمات ؛ تیربارانت میکنند؛
سراپا مسلحند......
آرمیتا بیا...بیا بدویم....
شاید بتوانیم به کوچه ی کودکی برگردیم.....
جایی که هیچ کودکی؛
زود بزرگ نمیشود.....
آرمیتا بیا!
بیا بدویم...... ... ...
#شعر_معاصر
#چیستایثربی
برای پایان
#شیداوصوفی
@chista_yasrebi
شاید بتوانیم به کوچه ی کودکی برگردیم....
من هنوز دستهایم را دارم؛
و تو؛ لبخندت را.....
این مردم؛ حتی با کلمات ؛ تیربارانت میکنند؛
سراپا مسلحند......
آرمیتا بیا...بیا بدویم....
شاید بتوانیم به کوچه ی کودکی برگردیم.....
جایی که هیچ کودکی؛
زود بزرگ نمیشود.....
آرمیتا بیا!
بیا بدویم...... ... ...
#شعر_معاصر
#چیستایثربی
برای پایان
#شیداوصوفی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/نسخه ی مجازی شیداو صوفی تمام شد.شاید با کمی درد برای من....از اول نباید در فضای مجازی آغازش میکردم.بزودی خبرهای جدید و خوب
#یه_شب_مهتاب
#شعر
#احمد_شاملو
#موسیقی
#اسفندیار_منفرد_زاده
#خواننده
#فرهاد_مهراد
ترانه ای که من و آرمیتا دوست داشتیم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شعر
#احمد_شاملو
#موسیقی
#اسفندیار_منفرد_زاده
#خواننده
#فرهاد_مهراد
ترانه ای که من و آرمیتا دوست داشتیم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/جایزه ی بهترین بانوی نمایشنامه نویس/هفته پیش/جایزه روی صحنه؛ همیشه برایم کمی سخت است/چیستایثربی