چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
قسمت پانزدهم داستان #نوشتن_در_تاریکی منتشر شد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی


ادمین کانال
@ccch999


#رمان
#داستان
#قصه
شاید برخی قاتلان به چهره پیدا نشوند ولی آن قتل و آن#مقتول همیشه به یاد مردم ودر #تاریخ میماند و گاهی تاریخ ساز میشود.

طوری که اگر قاتل معرفی و مجازات میشد ؛ اینطور در اذهان #ملت و حتی ملتها ؛ باقی نمیماند!

دالیای سیاه (به انگلیسی: Black Dahlia)؛

نام مستعاری است که به الیزابت شُرت آمریکایی داده شد

#ElizabethShort

(۲۹ ژوئیه ۱۹۲۴–۱۵ ژانویه ۱۹۴۷)

وی در سال ۱۹۴۷ قربانی قتلی اسرار آمیز شد که پوشش بی‌سابقه رسانه‌های خبری را به دنبال داشت.

او را به دلیل چهره رنگ پریده و لباس‌های مشکی که می‌پوشید؛ «دالیای سیاه» می‌خواندند.

در ۱۵ ژانویه ۱۹۴۷ #جسد اورا ؛ در حالی که از #کمر قطع شده و از خون خالی شده بود ؛ در پارک لیمرت، لس آنجلس، کالیفرنیا پیدا کردند‌.

قتلِ حل نشده شُرت، منبع گمانه زنی‌های گسترده بوده‌ است و منجر به #دستگیری مظنونان بسیار ، و تولید #کتاب‌ ها و فیلم‌هایی بر اساس #داستان قتل او شده است .

قتل شُرت را ؛ یکی از قدیمی‌ترین موارد قتل حل نشده در تاریخ لس آنجلس می‌توان دانست.

#برایان_دی_پالما ،؛ #فیلم کوکب سیاه را براساس #قتل او ساخته است ؛ که بازیگران معروفی چون #اسکارلت_جوهانسون و #هیلاری_سوانک ؛ در آن بازی میکنند‌ ودر سال 2006 ,اکران شد.

الیزابت یک پیشخدمت ساده و صمیمی بود ؛ که تازه داشت تلاش میکرد بازیگر شود.

قاتل الیزابت، و دلیل مثله کردن او و دو نیم کردنش؛ در حالی که بدنش از خون ؛ تخلیه شده بود، هرگز پیدا نشد.

همین از او یک #نماد_فرهنگی از بیعدالتی ساخت.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#قتل
#فیلم_سینمایی
#روزنامه_نگاری
#chistayasrebi
#chista_yasrebi

#novelist
#screenwriter
#books
#movies
https://www.instagram.com/p/CwLl8Dvxw7t/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==
#وقت_عاشقی
#رمان
#قصه

#داستان

اثر جدیدی از
#چیستا_یثربی

تو بارانی
به قدر یک لیوان ؛ از تو بنوشم ؛
کافیست...

#چیستایثربی

ادمین جهت #رمان
وقت عاشقی
تلگرام

آیدی
@ccch999

#زندگی درد دارد...دردت را به جان میکشم...‌‌
.
.
💙💚🤍🤍🤍
https://www.instagram.com/reel/CzHcHF2S0dX/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==
#جوان_روی_ویلچر
#داستانک
#چیستا

🤍🤍🤍🤍
.

پسره روی ویلچر بود. میخواست بره اونور خیابون. ماشینها و موتورها امان نمیدادند.

خواستم کمکش کنم.
خیلی قاطع گفت: نه!

بیشتر از بیست و پنج سال نداشت.

گفتم: قصدم کمک بود.

گفت: پارسال بود. همین خیابون. همین موقع...
اون موقع راه میرفتم.

وقتی گفتن دیگه نمیتونی راه بری ؛
یکسال خودم رو تو اتاقم حبس کردم...

بعد از یکسال ؛ امروز اولین روزه آمدم بیرون.

باخودم میگم:
یا الان یا هیچوقت.

باید این خیابون رو رد شم.
تنهایی...

چون همیشه کسی نیست که کمک کنه.
پارسال که کسی نبود.

ساعتها کنار خیابون بودم...
و کسی منو بیمارستان نبرد.

شاید هیچوقت کسی نباشه جز خودم.

دیدمش ...

به سختی از خیابان رد شد.
شاید خیلی طول کشید.
ولی شد...
پیروز شد.

نفسی عمیق از درد و حس فتح کشید.

قهرمان تسلیم ناپذیر جوان ؛ جهان جدیدش را ؛
شروع کرده بود...

او نمیخواست تسلیم شود‌‌‌ ؛
حتی روی ویلچر...
حتی همه ی عمر نشسته ...

روح او ایستاده بود.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#داستان
#داستانک

#flashficton
#shortstory

#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CzlJn9gujXb/?igshid=MXQ1NWt0NG1hZnF5Zw==
شماره را با ترس و لرز میگیرم.
کسی آن طرف برمی‌دارد...

تا صدای مرا می‌شنود،

میگوید:
چیستا؟!

میگویم:
بله، سلام.

میگوید:
خب بالاخره چی شد! رمان" آوا " رو تموم نکردی؟

میگویم:

ببین!
من باید آخرش دو تا از قهرمان‌های اصلی رو میکشتم. تمام عوامل داستان ایجاب میکرد.‌..

دلم نمیخواست!

میگوید :
اگه نویسنده مطمئنه که قهرمان‌های اصلی به دلایلی منطقی میمیرن ، خب باید بمیرن...

_چی؟ گفتی منطق‌‌‌‌؟! ..... عصبی شدم.

درباره ی موضوع #مرگ ؛ هیچ منطقی ؛ جوابگو نیست!

من از کجا بدونم که قصه میتونست طور دیگری هم تمام بشه؟
شاید میتونست پایان دیگری هم داشته باشه... هر قصه ای میتونه‌.....

شاید میشد جلوی مرگ عده ای را گرفت.

قطع کردم.....

🤍🤍🤍

یک نویسنده، تقدیر و سرنوشت شخصیت‌هایش را می‌شناسد، پس هیچوقت به آنها خیانت نمی‌کند.

می گذارد سرنوشتشان را با شرافت و سلحشوری پذیرا شوند‌‌‌. اما نویسنده ؛ خدا نیست‌.

راستی خدا چطور ؟
ما چطور ؟

ما این اطمینان را از کجا به دست بیاوریم؟

برای ما هیچ اطمینانی نیست!

نه ما
نه برای نویسنده ......

و نه هیچ قدرت دیگری به جز خودش ؛

اما خودش میداند و خودش که :

میشود جلوی خیلی از مرگهای زود هنگام را گرفت.

چه در #داستان
چه در زندگی واقعی....

من واقعا به #شک رسیدم
و این شک برایم مقدس است.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#داستان
#رمان
#رمان_نویس
#جملات
#دیالوگ
#مرگ
#کشتار
#اعدام
#جنگ

عکس،: با "شادی قدیریان"
هنرمند عزیز

در نمایشگاه عکاسی اخیرش
همراه دوستان
https://www.instagram.com/p/C0_wfL2Ons4/?igshid=NTM1NmNjNWFlNw==
قسمت پنجم. رمان#وقت_عاشقی.
#داستان#قصه
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی



ادمین کانال وقت عاشقی
@ccch999
❤️💗یک #داستان کوتاه

#دختر

درست نمیدانم از کجا شروع شد!
یادم میآید در رختخوابم خوابیده بودم
روی زمین
روی تشکم
سالهاست نمیتوانم روی تخت بخوابم

نوری مرا بیدار کرد
نور سرخ رنگی بود از اتاق روبرو...

من هرگز چراغ خواب قرمز نداشتم!

باید بلند میشدم
باید میدیدم آن نور چیست!

صدای وزوزی داخل خانه پبچیده بود.
من سالها بود به آن اتاق روبرو نرفته بودم.
گمانم از زمان طلاقم به بعد.
هزاران سال پیش!

هر جور خاک و خاشاک و موجود مزاحمی میتوانست در آن اتاق باشد !

بخصوص خاطرات خطرناک...
ولی باید می رفتم.

صدای وزوز ؛ مثل پازازیت رادیو در خانه پیچیده بود
و مرا یاد فیلمهای جنگی دهه شصت انداخت.

نور سرخ قطع نمیشد.
نوری کوچک؛
مثل یک شعله ی کبریت‌ یا یک زخم.

در اتاق نیمه باز بود.
بازش کردم.

یک بی سیم کودکانه جلوی در اتاق افتاده بود ؛

با نور سرخ چراغش و صدای وزوز و پازایت از آن میامد.

این بی‌سیم اسباب بازی را در پنج سالگی دخترم برایش خریده بودم.

بیست و دو سال پیش...
عمری بود!

اصلا شهری که دخترم الان در آن است نمیدانم کجاست...

بی سیم را در کودکی اش گم کرده بودیم

اماحالا اینجا بود و باطری داشت !

بعد از ۲۲ سال!
آن را برداشتم.

گفتم : الو....دخترم تویی؟

صدای کودکانه ای گفت :
من یه دختر شش ساله ام‌ ایرانی ام‌‌‌‌‌‌‌...
اما شناسنامه ندارم.


گفتم : اسمت چیه ؟
گفت : اسمم دختره....همین!
و ادامه داد :

من میدونم تو مریض شدی.
شاید حرفت رو باور نکنن.

ولی بهشون حرفهامو بگو
تو کارِت نوشتنه
اینا رو بنویس‌...

بگو من میخوام سال بعد برم مدرسه.
دوست دارم درس بخونم
خدا بهم زندگی داده
میخوام زنده بمونم

من روی خط مرزی زندگی میکنم
بگو انقدر منو نکشن!

هر روز من و خواهر برادرامو میکشن...
و فرداش با درد ؛ دوباره زنده میشیم

آماده ی یه جور مرگ دیگه !

بگو منم آدمم.

یه دختر بلوچ که فقط میخواد زندگی کنه ؛
درس بخونه ، شاد باشه

نه اینکه هر روز بمیره.

اینها رو به تو گفتم ؛

چون میدونم هر چقدر مریض باشی ؛ نویسنده ای؛
دل خودت هم شکسته و حرفام رو مینویسی.

آخرش گفت :

بهشون بگو خدای همه ی ما یکیست.
خدا جان داده....
چرا جان ما را میگیرید؟!

چرا هر روز ما را میکشید؟!

صدا قطع شد
و آن نور سرخ‌‌‌‌‌...

بی‌سیم کودکی دخترم را روی میز گذاشتم .
و تا این را ننوشتم ؛ میدانستم خوابم نخواهد رفت.

ماجرای امشب به همین سادگی بود...

آیا " دختر " فردا هم میمیرد؟

آیا هر صبح باید بمیرد؟
آیا نجات نزدیک نیست ؟!

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#داستانک
#داستان_کوتاه

#بلوچ
#بلوچستان
https://www.instagram.com/p/C2QyHgECZ8s/?igsh=d2s1ZXAyejNheTYz
قسمت هشتم #رمان
#وقت_عاشقی
در کانال خصوصی اش منتشر شد

ادمین کانال این#داستان
@ccch999

اثر جدید
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
🤍🤍🤍داستان کوتاهی از احمد شاملو

زنده به گور کردن مردی در بلخ

مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می‌برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می‌زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می‌گیرد که « والله، بالله من زنده‌ام! چطور می‌خواهید مرا به خاک بسپارید؟»

اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می‌گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می‌‌گوید. مُرده !»

مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی‌افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»

نویسنده: #شاملو

چقدر این قصه ی شاملو برایم آشناست!
انگار هر روز ؛ به نوعی شاهد آن هستیم......

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#داستان
#قصه
#داستان_کوتاه
#حکایت
#دلنوشته
#وصف_حال
#خبر
.
https://www.instagram.com/p/C2mON3tu_i1/?igsh=MXN6ajdybWNvY21mbA==
ا

گزیده ای از پایان یک #داستان
#حسنک_وزیر

نوشته

#ابوالفضل_بیهقی
#بیهقی
#مورخ
#نویسنده

او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند، رحمه‌الله علیهم،

و این افسانه‌ای است با بسیار عبرت؛

و این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حُطام دنیا به یک سوی نهادند.

احمق مردا که دل درین جهان بندد که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند»

#بیهقی

#مکاوحت :
#جنگ
#جدل
#بحث

تاریخ دان باصداقت ؛ برترین نویسنده است.

صدای قلم زدنش بر کاغذ ، در تمام دالانهای تاریخ میپیچد ؛

و نسل به نسل ، تکرار و شنیده میشود.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#chistayasrebi
#chista_yasrebi

#iranianwriters
https://www.instagram.com/p/C3dzE2NtYnG/?igsh=MXQ2d3hzM2lrd2hrMg==
.

سوزان سانتاگ ؛ نویسنده و منتقد ادبی
میگوید :

من فکر نمیکنم جهان پر از داستان باشد؛
بلکه داستان با نویسنده شروع میشود

یک داستان واحد در جهان وجود دارد ؛
هر نویسنده ای صدای خود را در آن قرار میدهد؛
و با زبان ؛ عواطف ؛ خیال و تجارب خود ؛ آن را با روایتی نو مینویسد.

#نویسنده است که میتواند یک داستان را جاودان یا مبتذل کند.

فقط شخص نویسنده


چه مسولیت عظیمی!

#سوزان_سانتاگ
#منتقد_ادبی و سینمایی فقید آمریکایی
#نویسنده
#نظریه_پرداز

#داستان
#قصه
#کتاب
#رمان

#نویسندگان

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#چیستا
.
.

#chistayasrebi
#chista_yasrebi
@chistayasrebiofficialpage
https://www.instagram.com/reel/C5YWbvKrhhW/?igsh=OWprZjJlMTRtNHMx
قسمت ۲۱ رمان
#وقت_عاشقی در دو پارت منتشر شد
#داستان
#رمان
#کتاب
#قصه


#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

ادمین کانال
@ccch999
#داستان
داستان تابستان
#چیستایثربی
.
عجله داشتم که زودتر به بیمارستان برسم،
وقت آزمایش داشتم.‌زمان راازیاد برده بودم.

ناگهان متوجه شدم که فقط یک ساعت وقت دارم،سریع لباس پوشیده ودر خیابان میدویدم.بیمارستان نزدیک بود،داشتم میرسیدم که آن مرد رادیدم!

کنار خیابان با کتی آراسته؛ مویی مرتب و جوگندمی با کراوات ساتن مشکی،روی چهارپایه ای،نشسته بود و ویولن مینواخت.
تابستان ویوالدی درآبان ماه تهران...

محو موسیقی گامهایم کندتر شد.
مقابل مرد ایستادم،
لباسش بسیار تمیز وآراسته بود.مدل کت و جلیقه ؛ شاید کمی قدیمی بود،
ولی مدلهای قدیمی دوباره مُد میشوند...و حالا مد بود.

موهایش را انگار همین حالا شسته و شانه زده بود، یک طره مویش روی پیشانی اش میرقصید.

نمیدانستم باید به اوپول بدهم، یا نه!
غرق موسیقی بودم ومقابل آن مرد؛ ظرف یاروزنامه ای نبود!
هیچکس پولی نداده بود!

مردم دیگر هم‌؛ مثل من؛جادو شده؛ به تابستان ویوالدی در پاییز تهران گوش سپرده بودند؛

و‌لابد آنهاهم ازخود میپرسیدند:
آیااوفقیر است؟
ازراه نوازندگی امرارمعاش می‌کند؟
آیاپول میخواهد؟
نوازنده ی دوره گرد است؟
چقدر باید به او داد؟

چارپایه ی مرد؛ پلاستیک نبود!چوب مارپیچ سنگینی بود ؛ شیک و عتیقه....
حتما به زمانی تعلق داشت که مرد؛ روی صحنه؛ ویولن مینواخت ، درتئاتری ،کنسرتی،جایی...
آخر مگر می‌شود آدم ویوالدی رابه این خوبی بنوازد و بعد کنار خیابان بنشیند و ازمردم پول بخواهد؟
بله،همه چیز میشود!
لعنت به کارت شتاب!
لعنت به دیجیتال!
آخر مگر جز کارت؛ درکیف من، پولی بود؟
از دستگاه ؛ باعجله؛ مقداری پول گرفتم،
نمیدانستم چقدر باید بدهم؟

پنجاه هزارتومان رابا شرم؛ مقابل مرد روی زمین گذاشتم، بالاخره یک نفر بایدشروع می‌کرد.همیشه یک نفر باید قدم اول رابردارد.اگربه من ناسزا هم میگفت؛ مهم نبود.

اما مرد؛ سرش رابه نشانه ی احترام فرو آورد ومن طوری خم شدم وپول را بر زمین گذاشتم که انگار به او ادای احترام وتعظیم میکردم...
در پایان یک اجرای موفق.

بعد ازمن مردم دیگر جرات کردند وجلو آمدند،
حالا مقابل مرد پراز اسکناس‌های مردم بود.

شاید اگرمن آن چک پول پنجاه هزارتومانی را آنجانمیگذاشتم؛‌ هنوز مردم نمی‌دانستند که باید به او پول بدهند!

هنر رایگان نیست!

واگر یک هنرمند ازاین راه امرارمعاش کند؛خجالت آور نیست.

هنر؛ هزینه اش جان است.

و یکنفر باید شروع کند و برای هنر،هزینه دهد ؛ تاهمگان دریابند.

آن روز؛ همه ی ما، در جادوی قطعه ی تابستان در پاییز ؛
غرق شده بودیم.

#چیستا_یثربی
#داستان_کوتاه
#vivaldi
#summer

#ویولن
#ویوالدی
قطعه
#تابستان
#قصه

#موزیک
https://www.instagram.com/reel/DB1XrIOCM9n/?igsh=emxoZm40c3Bma3Br