چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی


مرگ آگاهی !
من واقعا داشتم می مردم...
هیچوقت راجع بهش اینطور جدی فکر نکرده بودم !

او مسلح بود و برای آن پول ، می توانست آدم بکشد.
هیچوقت فکر نمی کردم پول انقدر مهم باشد !

خون از گیج گاهش روان بود و من قدرت نفس کشیدن نداشتم.

مینا ترسیده ، گفت : مرده ؟
گفتم : نمی دونم ! فکر نکنم !

نمی تونم نفس بکشم...

کمکم کرد بلند شوم.
با کفش اسکیت وارد خانه شدم و روی مبلی افتادم.

گفت : فشارت افتاده. برات آب قند درست می کنم.
کار دیگه بلد نیستم. الان ، نمی تونم به اورژانس زنگ بزنم.
اونو می بینن !

دارویی چیزی نداری بخوری ؟
گفتم : چرا تو کیفمه.

گفت : ببین تا به هوش نیومده باید از این خونه بریم.
اون روانی اگه نمرده باشه ، دو تامونو می کشه !

گفتم : چرا محسن منو تنها گذاشت ؟
چرا حدس نزد که ؟...

گفت : محسن تنهات گذاشت ؟
مگه با تو بود ؟
به من گفتن رفته کمک فرید !

گفتم : مگه فرید کجاست ؟

گفت : خیلی چیزا راجع به اینا ، فهمیده بود ، هم به کمک بچه ها و نت ، هم مدام تعقیبشون کرده بود با اسکیت ! بالاخره
گرفتنش !

من خبر ندارم. مریم بزور نگهم داشته بود.
تلفنی از دوستم شنیدم که بد جور ، فریدو زدن.

مریم گفت : نگران نباش محسن رفته بیارتش. دیگه باهاش کاری ندارن.

من نمی دونستم تو اینجایی !
فکر کردم ، محسن آوردتش اینجا.

مریم گفت بیام اینجا ، اومدم و صدای دادای حامد و جیغ تو رو شنیدم.
حس کردم داره می کشتت...
دیگه نفهمیدم چی شد !
مجسمه رو از روی میز برداشتم.

ببین ! من برای فرید ، نگرانم !
به محسن زنگ می زنم ، در دسترس نیست.

گفتم : منم دارم زنگ می زنم ، در دسترس نیست !

مینا گفت : شاید خواستن محسنو بکشونن اونجا ، همون بلای فریدو سرش بیارن !
باید کمکشون کنیم.

گفتم : به کلانتری می گیم.

گفت : نه ! دیره ، خیلی. اونا بجنبن ، جون فرید درخطره ، ما در خونه رو از بیرون قفل می کنیم.

من یه قفل جدید دارم. همیشه همراهمه ، در خونه رو روی این حامد قفل می کنیم.
تا بخواد بیاد بیرون ، وقت داریم بریم کمک فرید و محسن.


بچه های کارناوالم کمک می کنن.

گفتم : من که نمی دونم کجان !

گفت : من می دونم.
مریم یه بار ، یه انباری وحشتناکی رو بهم نشون داد.
بوی خون می داد ! زود درشو بست ، ولی حس کردم جاییکه ، حامد کارای خلافشو می کنه.

گفتم : چرا وارد بازی اینا شدی ؟
چرا بهم نگفتی ؟

گفت : پول لازم داشتم...
می خواستم با فرید از ایران بریم.
ببخشید ، ولی نمی شد بهت بگم.

فکر نمی کردم جریان انقدر خطرناک باشه...
فقط گفتن جای اون چکو باید پیدا کنم. همین !
منو می بخشی ؟

گفتم : وقت این حرفا نیست...
آدرس انبارو بده.

هر چه در آشپزخانه پیدا کردم که می توانست وسیله دفاع شخصی باشد ، در جیب هایم جا دادم.

گفتم : من با اسکیت می رم.
گفت : من سرعت تو رو ندارم.

گفتم : تو برو خونه تون ، این کار خودمه.

آدرس انبار ؟

تو تنهایی ، شاید چیزایی یادم بیاد.
میاد...

گوشی ام زنگ زد...


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت80
#چیستا_یثربی
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار

#قسمت_هشتاد

نشسته بود کنار دیوار بند...
دلش می لرزید، نه فقط برای استادش، که او را دوست داشت، نه فقط برای خودش، که نگاه های سنگین بازجویان، روی جان جوانش، آزارش می داد، حس شومی به جانش افتاده بود.

آن شب قرار بود اتفاقی بیفتد.
اتفاقی بد...
قلبش تند می زد.

وقتی اسمش را خواندند، شک نکرد که فاجعه، در راه است.

به دختر کناری اش، نگاه کرد.
دختر زیبایی بود.
یک‌ دانشجوی اصفهانی، در خوابگاه تهران.‌

دختر اصفهانی گفت:
قوی باش دختر کُرد!
اونا می خوان صدای دادتو بشنون!
و غلط کردنتو!
هر کاری کردن فقط، داد نزن! باشه؟

در هفده سالگی، با قدم های لرزان به طرف در رفت...
به طرف تاریکی!
نمی دانست برادرش و آن سردار، کجا هستند!

دستی در تاریکی، او راهُل داد:
_بخواب رو شکم!

یک زن بود...

_می دونی توهین به مقدسات، جرمش چیه؟
خیلی در حقت، لطف داشتن که فعلا به همین رضایت دادن!
هشتاد ضربه، برات خیلی کمه...
گمانم آشنا داشتی، وگرنه جرم های کمتر از تو، حکم سنگین تری گرفتن...

تنش لرزید...
تا حالا در خانواده، هرگز کتک نخورده بود، چه برسد به شلاق!

با صدای آهسته گفت:
می خوام وکیلمو ببینم... برادرمو!

زن خندید:
فعلا ممنوع الملاقاتی!
کجایی دختر؟!
تو به سَرورات، فحش دادی، با سنگ زدی، صورت یه جوونو ناکار کردی!
پررویی هم می کنی؟

دخترک را زمین انداخت...

دخترک جوان یادش نیست دردِ ضربه ی اول، چقدر مثل مرگ، ناگهانی بود!

داد نزد...
زبانش را گاز گرفت، خون، از کنار لبش جاری شد.

دوم، سوم... نه! مرگ هم انقدر، طول نمی کشد.

زن با نفرت می زد و می شمرد.
به هفتم نرسیده بود که دخترک، در گوشش، صدای سوتی شنید.

دیگر نه حسی داشت، نه در آن تاریکی چیزی می دید، یا می شنید...
بیهوش شد.

وقتی چشمانش را باز کرد نمی دانست کجاست!
کف زمین سرد بود، می لرزید.
تمام تنش بوی خون و کثافت می داد.

پوتین های مردی را دید، آهسته زیر لب گفت:
آب می خوام...

مرد گفت:
فکر کردم مُردی!
با این جثه ی لاغرت، چقدر سگ جونی دختر!

صدا، آشنا بود...
دخترک نمی توانست ببیند.

یاسر گفت:
من اون شب شنیدم زیر لگدای من چی زر زدی!
اگه بهشون بگم، حُکمت مرگه...

دخترک دوباره گفت:
یه کم آب!

یاسر داد زد:
از مرگ نمی ترسی لعنتی؟

_من برای تو می ترسم مَرد!
من از خدا، برای تو می ترسم!

من یه بچه ی ناراحت‌ و عصبانی بودم، زیر لگدای تو...
با یه سنگ، سعی کردم از خودم دفاع کنم که نمیرم!
اما تو، چه جوری می خوای از نگاه خدا، بری کنار؟

یاسر نگاهش کرد:
_یعنی چی؟

_یعنی همه ی عمرت، خدا، به خاطر ظلمی که به من‌ کردی، به توخیره میشه!
شک نکن!

یاسر، بالای سرِ دختر ایستاد...

_سجده کن‌!‌
توبه کن بچه!
اونوقت‌ می ذارم بری...
هفتاد بار، سجده ی عفو، همین حالا!
شروع کن... زود!

مرد آمد لگد بزند، دختر نفهمید چگونه پای مرد را، گاز گرفت!

نفهمید‌ یاسر، چگونه زمین افتاد، روی قلب او!

حتی نشد جیغ بکشد...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت80
#قسمت_هشتاد
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت81
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_هشتاد_و_یکم

دوباره جهان تاریک‌ است...
فقط یاسر را می بینم که کنار‌ فرمانده‌ ایستاده، مادرم، کف سلول، بیهوش افتاده و از گوشه ی دهانش، خون جاریست.

فرمانده داد می زند:
چیکار کردی یاسر؟
چیکارش کردی؟

و یاسر می گوید:
بخدا، ده ضربه بیشتر شلاق نذاشتم بش بزنن...
وقتی افتادم رو قفسه ی سینه ش، سریع بلند شدم، دیدم بیهوشه، از دهنش، خون میامد!
کاریش نکردم به حضرت عباس!

دیگر چیزی نمی دانم...
سراغ مادرم می روم.
کنار پنجره نشسته است و به بیرون می نگرد.
چقدر در عمرم، او را به این حالت دیده ام...
کنار پنجره، غرق در عالمی دیگر، که من نمی دانستم کجاست!

می گویم: به چی نگاه می کنید؟

_بچه گیام تو این حیاط داییت، یه تاب بسته بودیم.
همه ی بچه های فامیل، نوبتی روش میشَستیم!
نوبت من همیشه زود تموم‌ می شد...
انگار دیروز بود!

_ هیچوقت از گذشته تون حرف نزدید!چرا؟

_چون گذشته، گذشته...
من هجده سالگی با پدرت که استادم بود، عروسی کردم، دیگه از قبلش، چیزی یادم نمیاد!
مهم هم نیست، چون تموم شده!

_مامان، چرا شبا نمی خوابی؟
چرا همیشه غمگینی؟
بابا می گفت می خواستی ادبیات بخونی. چرا دانشگاه نرفتی؟

_دیگه حامله شدم...
حوصله بیرونو نداشتم، بچه بزرگ‌ می کردم، راستش از اینکه از خونه بیرون برم، زیاد خوشم نمیاد...

_هجده سالگی با بابا عروسی کردی، اما تاریخ تولد آرزو، هفده سالگیته، چرا؟
من جریان کوی دانشگاهو می دونم و دستگیریتو...
یاسر افتاد زمین، تو بیهوش شدی!
بهم بگو‌ چی شد ؟

_یاسر؟!

سکوت می کند...

_تو یاسر رو میشناسی؟

_نه، فقط می دونم یه لباس شخصی تند متعصب بوده که باعث شد تو شلاق بخوری!
برادر زن فرمانده.‌‌..
الان کجاست؟ شهید شده؟

مادر، دوباره از پنجره به بیرون می نگرد...

_اون زنده ست‌‌‌!
وقتی افتاد روی من، یه دفعه، توی یه لحظه، همه ی آینده شو دیدم...
نمیدونم چه طوری!
ولی، خیلی وحشتناک‌ بود‌...
از حال رفتم.

فرمانده، منو از زندان بیرون برد، پدرت، ماه بعد‌ آزاد شد و تعهد داد که دیگه، کار مطبوعاتی نکنه!

ما عروسی کردیم و من دوقلو، حامله شدم...
تو و آرزو!
سال ۷۹ به دنیا آمدید..
اما تاریخ ازدواج و تولد آرزو رو، عقب بردیم.

_چرا؟

_مجبور بودیم...
یکی از دخترا، شکل یاسر بود!

_من بودم؟

_بله، مردم‌ حرف درمیاوردن!
تاریخ ازدواجمون، و تولد آرزو رو بردیم عقب، قبل از ماجرای زندان.
به همه گفتیم، که من توی زندان، تو رو حامله بودم!

_خب، چرا من، شکل یاسرم؟

_نمی دونم!
من‌ فقط می تونم یاسرو ببینم، هر لحظه، همه جا، همیشه!

_الان کجاست؟

_ نزدیک! هیچکس، جز من نمی دونه اون زنده ست!
و هیچکس جز من نمی دونه که اون چه قدرتی داره و چقدر بدبخته!
قدرتش براش تنهایی آورده، شومی و...

_و چی؟

_خودت میفهمی آوا....
پشتش یه راز دردناکه!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت81
#قسمت_هشتاد_و_یک
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت82
#چیستا_یثربی
#رمان
#قصه
#کتاب
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی

#قسمت_هشتاد_و_دوم

جهان، کوچک است...
گاهی در یک عکس فشرده می شود.
گاهی در یک انگشتر، گاهی در یک سلام و یا در یک خداحافظی.

می دانستم که مادرم، همه ی ماجرا را به من نمی گوید، نه اینکه نخواهد، نمی تواند...

به چشمهایش خیره می نگرم، دختر جوانی، بر کف زمین افتاده...
مرد جوانی روی قلب او، واژگون می شود.

دختر زخمیِ نیش شلاق است.
جسمش، نحیف است و ناتوان...
تاب ندارد.
نفسهایش به شماره افتاده، حس مرگ دارد.

مرد، حتی لمسش نمی کند...
از کنار لبِ دختر، خون جاریست.‌
مرد، سریع بلند می شود.
دختر را کول می گیرد.
بهداری زندان...

تنها جایی که به ذهنش می رسد.

دو شب، پشت درِ بهداری زندان می نشیند.
به او می گویند که ریه های دختر، مشکل جدی پیدا کرده...
به دستگاه اکسیژن، وصل است، ممکن است دوام نیاورد.

مرد نمی داند چه کند!
سوار موتورش می شود، سراسیمه به سمت امامزاده ای می رود که در کودکی، با مادر، خواهر و برادرهایش، به آنجا می رفتند...
تکه ای از پیراهن دختر را که بر زمین سلول شلاق یافته، به ضریح، دخیل می بندد.

فقط یک جمله می گوید:
"من نمی خواستم اینجوری شه خدا!
به من رحم کن، به اون دختر رحم کن!"

درست نمی داند که چند شب با زبان روزه، آنجا می نشیند، تا فرمانده پیدایش می کند.

_حدس زدم اینجایی!
چیکار کردی مرد؟
چیکار کردی تو؟!
شلاق!...
تن ضعیف دختر هفده ساله ای که جرمی نکرده؟

جوان، چشمهایش را می بندد.
فرمانده می فهمد که حال‌ جوان، خوب نیست.

فرمانده ادامه می دهد:
خواب دوست قدیمیمو دیدم که اول جنگ، شهید شد...
زنش، مادرِ همین دختر بود...

بهم گفت: ما شهید نشدیم که بچه هامون، شلاق بخورن...
اونم فقط بخاطر یه اعتراض!

یاسر می گوید:
مگه شما خودتون تو اون نامه ننوشتید؟!ننوشتید: بچه های ما، از ما می پرسند، رگ غیرتتون کجاست؟
به آقای شما توهین شده!...

فرمانده یادِ نامه ی معروف، میافتد...

من ننوشتم! فقط امضاء کردم...
نباید می کردم ... اگه می دونستم نتیجه ش اینه که شما بچه ها، به اسم لباس شخصی، بیفتین به جون بچه های بیگناه مردم...
من اشتباه کردم! تو هم اشتباه کردی!جبرانش کن!

یاسر بغض دارد:
چیکار کنم الان؟

فرمانده می گوید:
این لباس شخصی رو دربیار!
میخوای بجنگی، لباس رزم بپوش، جایی بجنگ، که لازمه...
نه با بچه های کشورِ خودت!
نه با دختر بچه ها...

از اون دختر، حلالیت بخواه و یه عمر، غلامیشو کن، مثل یه مرد واقعی!
ازش خواستگاری کن مومن!
محترمانه و باوقار.

_اون نامزد داره!

_تو کارتو بکن!
انتخاب با اونه...
ازش بدت میاد؟

یاسر، از شرم، سرخ می شود.
نگاهش را ، زمین می اندازد.

فرمانده می گوید:

تو خیلی شبیه خواهر خدابیامرزتی!
زن مهربون من...
خدا رحمتش کنه...

کاش اخلاقتم، مثل اون بود!
آزارش به هیچکس نمیرسید....

یاسر بلند می شود...

_وضو می گیرم، بعد میرم.
توکل به رحمتش!
فقط حلالیت میخوام که بعدش برم لبنان...
حتی اگه فحشم بده...
من آدمکش نیستم.


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت82
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت84
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هشتاد_و_چهارم

یاسر را می بینم...
از بهداری می زند بیرون، در پشتش بسته می شود.
از زندان می زند بیرون، در پشتش بسته می شود.
از شهر می زند بیرون، جاده، پشتش بسته می شود.
از مرز می زند بیرون، راه کشورش به رویش بسته می شود.

خواهر فرمانده گریه می کند:
چرا با دایی بچه هات، این کارو کردی؟
تو که می دونستی اون دختر، زخم خورده ست. لهش می کنه!

فرمانده، آهسته می گوید:
لازم داشت...
می دونی چقدر یاسرو، دوست دارم، ولی بچه ست!
عادت به فکر کردن نداره...

می دونستم اون‌دختر، باش تند رفتار می کنه، حالا یه کم فکر می کنه. براش خوبه!الان فکرنکنه، یه روزی خشکه مذهبی میشه که خدا رو بنده نیست!

یاسر، سوار اولین ماشینی می شود که مقابلش می ایستد...

_میرم‌ پایگاه ایرانی ها!
چنان در خودش فرو رفته که حواسش به راننده نیست.

تا وقتی راننده، با لهجه کردی از او می پرسد:
کدوم ایرانیا؟

و یاسر، بی آنکه به او نگاه کند می گوید اونا که دارن میجنگن...

و راننده می گوید:
تو هم، مثل اونا جایی نداشتی دق دلتو خالی کنی، اومدی اینجا!...
چشمات‌، مثل خواهرته!

یاسر با تعجب به راننده نگاه می کند...
کلاه لبه دار زن، صورتش را پنهان کرده.
اما خرمن گیسوان طلاییش، زیر پیراهن چریکی هم، قابل پنهان کردن نیست!

یاسر می گوید:
تو کی هستی؟
سردار تو رو فرستاده مراقب من باشی؟

زن می خندد:
مگه بچه ای؟
اون سردار و من سعی می کنیم همو نبینیم!
اسم من بنازآل طاهاست...
نشنیدی؟

یاسر نشنیده است...

بناز می گوید:
طاها، بچه ی برادرِ منه!
به خواهرت سپردمش!
توی خونواده شما، داره بزرگ میشه!

یاسر می گوید:
یعنی تو خواهر سارایی؟

_خواهرمو از کجا میشناسی؟

_مگه همون دختره نیست که چند وقت پیش، با سردار، توی تونلِ اون‌ گودال افتاده بود؟
سردار، تمام راه کولش کرد، وگرنه دختره مرده بود!

_خب که چی؟
اینو که همه می دونن...
درباره ی خودت بگو!
از چی فرار می کنی پسر؟

_اولا فرار نمی کنم...
ثانیا به تو چه!
می خوام پیاده شم!

درها قفل است...

_می تونی پیاده شو!
من دارم بهت کمک می کنم بچه!
من و تو تقریبا همسنیم.
حرف همو می فهمیم.

یاسر نگاهش می کند...
زیبایی بناز، وصف ناپذیر است.
اما یاسر در چهره ی مصمم بناز، آن یکی دختر را می بیند.

دختر کوچک اندامِ هفده ساله ای که زیر ضربه های شلاق از هوش می رود.

یاسر داد می زند:
نگه دار!

بناز توجه نمی کند...

یاسر، فرمان را‌ می چرخاند.
جنگ تن به تن!
بناز، نگه می دارد.
شلاقی در میاورد...

ببین‌‌‌‌‌!
بچه پررویی!
یه کم ادب لازم داری!

یاسر می گوید:
تو‌ دیوونه ای زن!

بناز می گوید:
بچه ی برادرم، مال سردار شد، تو، مال من!
خیلی کارا، باهات دارم بچه....
اصلا ازت خوشم میاد!
مثل خودم، کله شقی...
لازمت دارم!

یاسر، بناز‌ را زمین می زند.‌
نمی داند بناز، از او، قوی تر است.

وقتی به خودش میاید، که دیگر دیر شده است، برای هر دو ...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت84
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت85
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#پاورقی
#کتاب
#رمان
#چیستایثربی

#قسمت_هشتاد_و_پنجم

دیر شده بود...
بناز متوجه نبود که با خشم سرکوب شده اش، چگونه روی شن ها، یاسر را زمین انداخته، کتک می زند.
با مشت، لگد، شلاق‌‌‌...

یاسر غافلگیر شده بود!
تاحالا زنی، اینگونه ندیده بود!
درد شلاق و لگدهای بناز آنقدر شدید نبود، که از فوران این همه خشم، در این جسم زیبا و شکننده، شوکه شده بود!

بیشتر از این، نمی توانست درشگفتی بماند، باید از خودش دفاع می کرد!
باید از این زن، فرار می کرد.

داد زد:
من چیکارت کردم زن روانی؟

بناز لگد دیگری، به او زد و گفت:
تاحالا، چند تا دخترو، اینجوری زدی؟دوستات به چند تاشون، تو جاهای تاریک تعرض کردن؟!
و‌ اون بیچاره ها، به خاطر آبروشون، هیچ‌جا نگفتن؟
تو، دست پرورده ی همونایی هستی که چون زور دارن، از یه بچه هم نمیگذرن!

این کتکا لازمته!
باید یادت بمونه که هم شلاق درد داره، هم لگد....

و خواست شلاق را دوباره بر دست یاسر بکوبد که یاسر، شلاق را از او قاپید!
تازه از شوکِ حمله زن در آمده بود.
با هم گلاویز شدند.
تن به تن...

بناز، با چنگ و مشت از خودش، دفاع می کرد و یاسر، وحشی شده بود، عین شبی که با لباس شخصی، دخترک هفده ساله ای را در میان‌ جمعیت به لگد بسته بود!

بناز داد زد:
این‌ تربیتِ اون فرمانده ته، نه؟
هر کی با ما نیست، ضد ماست و باید لهش کرد!
حرفای اونه!

و موهای یاسر را، چنگ زد...
یاسر، ناگهان متوجه شد که بناز روی او افتاده، صورتش متورم است و دگمه های پیراهنش باز...
گیسوان طلاییش، روی شانه هایش پریشان است.

هر دو، نفس نفس می زدند.
جنگ نبود. اعلام بقاء بود.

یاسر گفت:
بسه دیگه دختر!
سرو وضعتو، درست کن!
بلند شو از روی من!

بناز خندید:
وسط دعوا، امر به معروفت گرفته بچه؟
ریخت من همینیه که هست!
یه نگاه به ریخت خودت کردی!

حریر طلایی موهایش را از روی صورتش، کنار زد و‌ گفت:
ما چریکیم!
مثل شما با دیدن موی یه زن به گناه‌ نمیافتیم...
ولی من مشکلی ندارم. تو قراره گروگان‌ من باشی، تا طاها رو پس بگیرم...

سه ماه‌ جاسوس من، دور خونه تون بود تا ببینه چطوری برادر زاده مو ببرم!
آخر فهمیدم جوابش تویی!
تنها یادگار‌ اون خانواده که شکل خواهر مرحومشه!
مونده بودم چطوری تو رو‌ بدزدم، که سعید صادقی بهم زنگ زد.

گفت:
خواهر هفده ساله ش، ظاهرا خوب ادبت کرده!
اونقدر داغونت کرده که از مرز زدی بیرون!
وقتش بود...

حالا گروگان‌ منی!
نه دگمه مو میبندم، نه موهامو!
من، تو‌‌ نیستم‌! و اینجا، منم که فرمانده ام!

یا مثل برده من ساکت‌ میشی یا عقدت میکنم، بعد کتکت می زنم!
شماها که خیلی صیغه دوست دارید؟ نه؟!کی از فرمانده بناز بهتر؟
ولی تو، برده ی جنسی بشی بهتره، تا‌ بفهمی حمله، به دخترای مردم یعنی چی؟

سعید همه رو بهم گفت...
اون همه شلاق بخاطر یه کلمه؟

حالا اول صیغه ت کنم یا برده ی جنسی! سربازام از خجالتت در‌ میان...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت85
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت86
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#کتاب
#پاورقی
#چیستایثربی

#قسمت_هشتاد_و_ششم

ما همه ی روزها را زندگی نمی کنیم، برخی از روزها فقط، دم و بازدم است، از اینسو به آنسو می رویم، کارهایی می کنیم، ولی دلمان مرده است!

با این حساب، عمر واقعی ما خیلی کمتر از آن است که فکر می کنیم.

ما فقط، روزهایی که دلمان می تپد، زنده ایم، و بناز، دلش نمی تپید...
احساس می کرد که اتفاقی افتاده است، به همه چیز، بی تفاوت شده است، حتی گاهی، در هدفش؛ شک می کرد!

اینکه زندگیش را وقف یک "جمله" کرده بود:
"خاک من، ناموس من!"

آیا خاکش، او را هرگز تحویل می گرفت؟
آیا او را به عنوان یک زن، یک چریک، یک فرمانده ی پیشمرگ، جدی می گرفت؟
یا او، خودش را به زور، به صف اول ‌تمام جبهه ها، رسانده بود؟

حالا یک‌ اسم بود...
اسمی که از آن می ترسیدند!
اما آیا قلبی هم داشت؟

خواهرش گم شده بود...
شنید که او را گروگان گرفته اند.
یک دورگه ی چشم آبی!
باید بخاطر سارا، سفر می کرد...

شنید فرمانده رفته!
شنید، سعیدصادقی هم به فرمانده کمک می کند!

بناز، سعید را درک نمی کرد.
نمی دانست سعیدصادقی، با خانواده ی او صمیمی تر است یا ارادتش به فرمانده، بیشتر؟!
می دانست سعید، به فرمانده ایمان دارد، اما دلش، با هموطنانش است، با کردها...

بناز، خود را، عراقی نمی دانست، خود را یک کرد ازلی، می دانست و می دانست که همه ی کردهای عالم، از یک ریشه اند و همگی، درد مشترک دارند.

می دانست که سعید، نمی تواند از کنار آن ها و رنجشان بی تفاوت بگذرد، همانگونه که برای او، از ضرب و شتم، دستگیری و شلاق خوردن خواهر کوچکش، درد دل کرده بود و تلخ گریسته بود، اکنون به یاری فرمانده رفته بود، تا سارا را پیدا کنند!

آیا برای فرمانده رفته بود؟
یا برای سارا؟

بناز مطمئن نبود!
شاید سعید، فقط برای کمک به سارا، پا جلو گذاشته بود.
به هرحال هنوز هیچکس نمی دانست، هیچکس...
که فرمانده، چه نامه هایی امضا کرده‌ و واقعا کیست!
شاید فقط خدا می دانست، نه سعید می دانست، نه سارا و نه حتی بناز!

خواهرش، گم شده بود، یک جاسوس دو رگه، او را دزدیده بود و بناز در دیار غریب، گروگانی داشت که دلش می خواست او را، با برادرزاده اش، عوض کند...

برادرزاده ای که به اشتباه، به فرمانده داده بود!
در سن کم‌...
پانزده سالگی!
در وقت عزای مادرش که دق مرگ شده بود!
در عزای برادری که با همسرش، سلاخی شده بود!
و او، در آن ایام، دختر نوجوان آسیب دیده ای بود که فقط چهار سالِ عمرش، از آن روز شوم می گذشت...

روزی که سه مرد بعثی، در کنار رودخانه برای ابد، روح او را به سه تکه تقسیم کردند!

یک تکه وطنش، یک تکه اسلحه و یک تکه دفاع همیشگی! و دیگر هیچ!

او "زن بودن" را هرگز به معنای واقعی، حس نکرده بود!

حالا تنها چیزی که آزارش می داد یاسر بود...

اگر او را نگه می داشت باید با او چه می کرد؟!
اگر کسی دنبال یاسر نمی آمد چه؟
اصلا شاید هیچکس طاها را، جای یاسر تحویل نمی داد!
شاید هیچکس یاسر را نمی خواست.
هیچکس جز...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت86
#قسمت_هشتاد_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت87
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هشتاد_و_هفتم

بناز مانده بود و تنهایی...
بناز مانده بود و تصمیم‌ سخت...
بناز مانده بود‌ و یک‌ لشکر سرباز که منتظر دستورش بودند و هیچ قلبی که هرگز، منتظرش نبود!

حالا که به مشورت سارا و سعید، احتیاج داشت، هر دو نبودند!
چقدر آدم ها، وقتی که باید باشند نیستند!

سارا را، ربوده بودند و سعید با فرمانده، دنبالش رفته بود...

کاش سعید هرگز، به او نگفته بود که یاسر می خواهد، از مرز غرب به لبنان برود و آنجا بجنگد.
کاش رد یاسر را هرگز دنبال نکرده بود!این طعمه ای نبود که دلش می خواست.
به زحمتی که برایش کشیده بود، نمی ارزید!

چند بار نامه داد...
به خواهر فرمانده، به مادر یاسر.
آن ها جوابی ندادند!
سعی کرد از طریق دوستان سعید، به فرمانده، پیغام دهد.

گفتند: فرمانده خندیده و گفته:
"مگه فقط بناز، بتونه یاسر رو، چند روزی نگه داره و آدم کنه!
بالاخره یاسر برمیگرده، دستِ هیچ زنی، اسیر نمی مونه!
باید اول سارا رو نجات بدیم... جونش، در خطره!"

اولویت همه، اکنون، سارا بود...
او بخاطر فرمانده، گیر افتاده بود و به زور، وارد خاک یک کشورِ غریبه شده بود، کشوری که حس خوبی، به این فرمانده ایرانی نداشتند!

حالا او، تنهایی، با یاسر، چه می کرد؟!

یادش آمد روزی که طاهای نوزاد را به او می داد، گفت:
اینو، بهت میدم، زنت بزرگ کنه!
شنیدم مهربونه...
شرطش اینه، پاتو از زندگی و خاک من‌ بکِشی بیرون‌!
و وقتی این‌ بچه بزرگ شد، بهش بگی پدرش، کی بوده!
یه پیشمرگ شجاع که بخاطر هدفش کشته شد!

آیا فرمانده، هرگز به طاها می گفت؟
نه! فرمانده به آن بچه ی باهوش و زیبای کُرد، علاقه پیدا کرده بود و نه تنها از خاک بناز بیرون‌ نرفت، که دل خواهرش، سارا را هم‌، طوری ربود که اکنون، تصور سارا، بدون‌ فرمانده، دیگر ممکن نبود!

بناز، مشتش را با خشم، به دیوار کوبید!این فرمانده ی ایرانی، همه ی چیزهای مهم زندگی او را، گرفته بود!
و یاسر، از صبح تا شب، مقابلش فقط، نماز می خواند.
کار دیگری بلد نبود؟!

بناز، او را نگاه می کرد، سجود و باز... رکوع! و سپس از اول!

بناز داد زد:
هی مرد!
تو نمازت تموم نمیشه؟
برای‌ چند نسل از امواتت، کفاره می خونی؟!
بسه دیگه، خسته شدم!

و یاسر، جوابش را نمی داد...

از بعد از آن جنگِ تن به تن، یاسر، در ماشین سکوت کرده بود.
غذای کمی می خورد، در حدی که زنده بماند.
فقط نماز می خواند و بناز بیشتر عصبی می شد!

هربار که می دید یاسر، رکوع می رود یا سجده می کند، بیشتر عصبی می شد!
دلش می خواست یاسر از او، خواهشی کند، چیزی بخواهد، دلش می خواست یاسر با او حرف بزند، نجات بخواهد!
ولی یاسر، انگار هیچ چیز نمی خواست!
در برابر تقدیرش، تسلیم بود و شاکر!گویی می خواست تا ابد، اسیر بماند!
"ای وای بر اسیری کز، یاد رفته باشد"

یاسر، فقط گاهی، با یک نفر، حرف می زد، خواهر درویش!
و خواهرِ درویش، عاشق‌ پشیمانی و ویرانی یاسر، شده بود!
و عاشق‌ رویاهای طوفانی اش...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت87
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت88
#چیستا_یثربی
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_هشتاد_و_هشتم

یک، دو، سه. شلیک...
یک، دو، سه. شلیک!

زن از خواب می پرد.
خواهر درویش است.
او را روژانو صدا می کنند. یعنی روز نو!

تنها کودکی بوده که سال ها پیش، در قتل عام روستایشان، زنده مانده...
نام واقعی اش را کسی نمی داند.

برادرش روز قتل عام، سفر بوده.
روژانو... از آن‌ روز تنها بازمانده ی آن روستای مرزی می شود و به هیچکس نمی گوید که شب قبل از فاجعه، همه ی حرف های دشمنان را شنیده!
انگار در اتاق آن ها بوده...
و می دانسته که فردا به روستایشان حمله می کنند!

با گریه، از مادرش می خواهد از آنجا فرار کنند...
اما چه کسی حرف یک بچه ی شش ساله را، گوش می دهد؟

حالا سال ها گذشته...
جز او و برادرش، هیچکس از نسل آن روستا، زنده نیست.

روژانو از کودکی، صدای ذهن آدم ها را می شنود.
و حالا ذهن یاسر....
او را، از خواب می پراند.

خودش پانزده سالی از یاسر بزرگتر است. سی و پنج ساله.
هرگز ازدواج نکرده.

او چیزهایی می بیند که دیگران‌ نمی بینند و آنچه در مورد یاسر، خواب می بیند، او را می ترساند.

یاسر، نذر سکوت کرده...
اما لازم نیست حرف بزند.
روژانو صدای ذهن او را می شنود.

یاسر با خدایش عهدی دارد.
اگر آن دخترک‌ هفده ساله کُرد، که بخاطر نفوذ و شکایت‌ او، شلاق خورده، او را ببخشد، برای ابد ناپدید شود. اگر نه، تا آخرین روز عمرش، یک قاتل است!
فرق نمی کند قاتلِ کدام‌ گروه...
هر طرف که پول بیشتری دهد.
یک‌ تک تیرانداز! یک‌ حرفه ای!

می خواهد با‌ کشتن آدم ها، آنقدر پول جمع کند که همه را روزی، به پای آن دختر کُرد، بریزد و برود...
زخم های دختر را می خَرد.
و فقط خواهر درویش، روژانو این را می داند.

نفس زنان از خواب می پرد.
به دره می رود...
یاسر مشغول تمرین تیراندازیست.
دو روزیست که‌ نمازهایش را تمام‌ کرده و تیراندازی، تمرین می کند.

زن به او‌ می گوید:
از اینجا برو!
خودتو نجات بده!
اون‌ دختر، فردا، سرپل ذهاب عروسیشه.
استادش، مدتیه آزاد شده، ببین، اون هیچوقت، تورو نمی بخشه!
هر چقدر آدم بُکشی، اون از تو، دورتر میشه.
خودتو نجات بده!

یاسر، بی آنکه به او نگاه کند، تیری دیگر شلیک‌ می کند...
به هدف می خورد.

_این‌ همه نماز خوندی که به اینجا برسی؟ یه تک تیرانداز؟!

یاسر نگاهش نمی کند...

زیرلب می گوید:
_یه‌ آدمکش!

روژانو جلو میاید.
سی و پنج ساله است‌، هنوز دست هیچ مردی به او نخورده، موهایش هنوز رنگ آفتاب است و عسل...

_منو فتح کن!
من خودمو به تو می بخشم!
به شرطی که از اینجا بری.
اون دخترو فراموش کنی و یه زندگی عادی داشته باشی. اون، فردا عروسیشه‌‌‌‌‌!

باد، در گیسوان روژانو می وزد.
عطر کوه را دارد.
می داند باید چه کند.
لباس خواب سپیدش را درمیاورد.
زیر نور ماه، تنش، چون فلس ماهی می درخشد.‌
مثل پری دریا...

یاسر چشمانش را می بندد.
زن کلماتی می خواند...

یاسر، بی اختیار تفنگ را به سمت‌ زن می گیرد و شلیک می کند!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت88
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت89
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هشتاد_و_نهم

خواهر درویش تیر می خورد؟
به خاطر کمک به کسی که دوستش داشته؟
تنِ عاشق روژانو، تیر آتشین یاسر را، می پذیرد؟

من، آوا متولد ۱۳۷۹ هستم و دیگر حتی، مادرم به چشم هایم نگاه نمی کند!
همه می ترسند که آنچه را ببینم که نباید
ببینم! ولی آن چیست؟
شاید اصلا به خاطر همان، زلزله آمده است؟
چه چیزی نباید به یاد آورده شود؟!

جمله ی روژانو، خواهر درویش، یادم میاید:
آب نعمت خداست، اما خدا نکند روزی، خشمگین شود!
رحم نمی کند، آینده و حال و گذشته را، مقابل چشمت میاورد و با خود میبرد...
زمین هم مهربان است، اما خدا نکند خشمگین شود!
حتی مرده هایش را، به جانت میاندازد‌ و خاطرات را...

چه کسی فکر می کرد آن زن، روژانو، عاشق شده است؟
عاشق پسرکی خودسر که مثل خودش، تنها بزرگ شده...
جذاب است، کله شق و هنوز نادان!
کسی بالای سرش نبوده که چیزی یادش دهد، خودش هم دنبال یادگیری نرفته...
کورکورانه فقط شعارهایی را که شنیده، تکرار کرده. فقط شعار!

باید کسی بقیه ی ماجرا را به من بگوید!
ولی چه کسی؟
هیچکس مثل من نمی خواهد به گذشته برگردد. حتی طاها! او حال را می خواهد و آینده را.

کسی انگار، از دور، صدایم میزند‌:
آوا بیا!
آوا...

صدا از عمق جنگل است...
در باد می پیچد، گویی که در گیسوانم!

چشمانم را می بندم.
من تسلیم‌ حقیقتم.
دیگر به نگاه کسی، نیاز ندارم، حالا خودم، گذشته ام. در زمان جاری ام...
می بینم و می شنوم!

اکنون به‌ ۷۸ برمیگردیم...
بر زمین افتاده ام!
قلبم، جای قلب روژانو می تپد، وقتی که خود را یک‌ لحظه زودتر از تیر یاسر، به زمین میاندازد.
او حرکتِ دست یاسر را می بیند و فقط همین!
روی زمین است... نمی داند چطور!
انگارصدایی از دورها به او گفته:
بخواب زمین روژانو!

یاسر فکر می کند زن تیرخورده...
به سمتش می شتابد.
روژانو دستش را می گیرد.

_نکن جوون!
تو فقط غرورت شکسته، نه دلت، هنوز نمی دونی عشق چیه!
چی می خوای بدست بیاری؟
یه دختر کُرد؟
من تمام‌ کردستانو‌ بهت میدم...
من کاری می کنم که تمام کردها، تو رو از خودشون بدونن و عاشقت بشن!
اونوقت اون دخترِ دشت ذهابی و شوهرش، لال میشن و به تو غبطه میخورن. به جایگاهی که پیدا می کنی!
اون روز، نه تنها می بخشنت، که‌ آرزو می کنن‌ باهاشون حرف بزنی!

من دوستت دارم جوون...
تو انرژی روشن داری،‌ فقط راه گم کردی!من، راهو نشونت میدم، بهم اعتماد کن...
منم مثل تو، جز خدا، کسی رو ندارم، دلم، زائرت شده مَرد...

یاسر می گوید:
چکار باید بکنم؟

زن می گوید:
اول منو، زنِ خودت کن.
تو نجیبی! اول باید خون ما یکی بشه که بتونم‌ قدرت دیدن رو، بهت هدیه بدم!
من همیشه کنارت می مونم!

و چنین بود که یاسر بیست ساله، زیر نور ماه، زنی را به عقد خود در میاورد، که هم، یارش می شود، هم همراهش!
هم دلش، هم رازدارش.
پیوند جسم و جان...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت89
#قسمت_هشتاد_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی