Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی
در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...
بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،
بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.
نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!
چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !
گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...
در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،
میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !
بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!
یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!
دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !
گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...
آرام و بیصدا ، مثل یک مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.
احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک نمیشویم!
یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!
چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...
اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!
وصدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:
عاشقن ، عاشق همن ...
نه ! هنوز نه !
آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،
وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !
بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!
وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!
سکوتی مثل قهر خداوند!
چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!
دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!
سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!
آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .
تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!
ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!
مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !
پدر گفت:
درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!
هیچکس اطلاعاتی نمیداد ، یا
می گفت :
واقعا نمیدونم!...
برای همین ، یه کم زیادی طول کشید...
پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...
و این فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !
دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...
مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....
جرات نکردم چیزی بگویم.
طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !
پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!
درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...
کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....
فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !
گفتم:
ازدواج رسمی نکردن؟!
یعنی چی؟!....
رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.
یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه دختر؟!
یه کم مودب باش!
بچه صیغه ای!
ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...
وسط حرف پدرم ، دویدم ...
انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !
گفتم :
پس حتما ، عربیش خوبه !
چه خوب که دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!
حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!
سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...
جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.
انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...
#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی
این رمان حق کپی رایت دارد.
https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی
در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...
بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،
بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.
نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!
چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !
گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...
در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،
میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !
بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!
یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!
دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !
گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...
آرام و بیصدا ، مثل یک مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.
احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک نمیشویم!
یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!
چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...
اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!
وصدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:
عاشقن ، عاشق همن ...
نه ! هنوز نه !
آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،
وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !
بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!
وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!
سکوتی مثل قهر خداوند!
چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!
دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!
سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!
آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .
تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!
ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!
مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !
پدر گفت:
درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!
هیچکس اطلاعاتی نمیداد ، یا
می گفت :
واقعا نمیدونم!...
برای همین ، یه کم زیادی طول کشید...
پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...
و این فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !
دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...
مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....
جرات نکردم چیزی بگویم.
طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !
پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!
درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...
کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....
فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !
گفتم:
ازدواج رسمی نکردن؟!
یعنی چی؟!....
رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.
یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه دختر؟!
یه کم مودب باش!
بچه صیغه ای!
ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...
وسط حرف پدرم ، دویدم ...
انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !
گفتم :
پس حتما ، عربیش خوبه !
چه خوب که دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!
حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!
سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...
جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.
انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...
#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی
این رمان حق کپی رایت دارد.
https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#قسمت_پنجم#رمان_آوا#چیستایثربی#قصه#موسیقی #لارافابین#چیستا_یثربی درشهرمن،روزها زود میگذرد،چون بادها عجله دارند.بادها عجله دارند که دقیقه هارا باخود ببرند،لحظه هارا باخود ببرند وروزهارا، بادهاعجله دارند که آدمهاراهم، باخود ببرند وخاطرات را. نمیدانم چرابادهای…
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی
در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...
بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،
بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.
نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!
چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !
گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...
در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،
میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !
بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!
یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!
دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !
گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...
آرام و بیصدا ، مثل یک مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.
احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک نمیشویم!
یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!
چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...
اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!
وصدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:
عاشقن ، عاشق همن ...
نه ! هنوز نه !
آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،
وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !
بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!
وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!
سکوتی مثل قهر خداوند!
چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!
دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!
سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!
آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .
تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!
ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!
مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !
پدر گفت:
درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!
هیچکس اطلاعاتی نمیداد ، یا
می گفت :
واقعا نمیدونم!...
برای همین ، یه کم زیادی طول کشید...
پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...
و این فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !
دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...
مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....
جرات نکردم چیزی بگویم.
طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !
پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!
درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...
کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....
فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !
گفتم:
ازدواج رسمی نکردن؟!
یعنی چی؟!....
رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.
یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه دختر؟!
یه کم مودب باش!
بچه صیغه ای!
ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...
وسط حرف پدرم ، دویدم ...
انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !
گفتم :
پس حتما ، عربیش خوبه !
چه خوب که دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!
حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!
سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...
جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.
انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...
#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی
این رمان حق کپی رایت دارد.
https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی
در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...
بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،
بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.
نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!
چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !
گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...
در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،
میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !
بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!
یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!
دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !
گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...
آرام و بیصدا ، مثل یک مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.
احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک نمیشویم!
یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!
چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...
اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!
وصدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:
عاشقن ، عاشق همن ...
نه ! هنوز نه !
آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،
وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !
بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!
وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!
سکوتی مثل قهر خداوند!
چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!
دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!
سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!
آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .
تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!
ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!
مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !
پدر گفت:
درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!
هیچکس اطلاعاتی نمیداد ، یا
می گفت :
واقعا نمیدونم!...
برای همین ، یه کم زیادی طول کشید...
پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...
و این فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !
دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...
مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....
جرات نکردم چیزی بگویم.
طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !
پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!
درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...
کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....
فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !
گفتم:
ازدواج رسمی نکردن؟!
یعنی چی؟!....
رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.
یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه دختر؟!
یه کم مودب باش!
بچه صیغه ای!
ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...
وسط حرف پدرم ، دویدم ...
انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !
گفتم :
پس حتما ، عربیش خوبه !
چه خوب که دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!
حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!
سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...
جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.
انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...
#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی
این رمان حق کپی رایت دارد.
https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#قسمت_پنجم#رمان_آوا#چیستایثربی#قصه#موسیقی #لارافابین#چیستا_یثربی درشهرمن،روزها زود میگذرد،چون بادها عجله دارند.بادها عجله دارند که دقیقه هارا باخود ببرند،لحظه هارا باخود ببرند وروزهارا، بادهاعجله دارند که آدمهاراهم، باخود ببرند وخاطرات را. نمیدانم چرابادهای…
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی
در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...
بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،
بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.
نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!
چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !
گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...
در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،
میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !
بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!
یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!
دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !
گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...
آرام و بیصدا ، مثل یک مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.
احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک نمیشویم!
یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!
چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...
اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!
وصدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:
عاشقن ، عاشق همن ...
نه ! هنوز نه !
آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،
وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !
بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!
وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!
سکوتی مثل قهر خداوند!
چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!
دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!
سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!
آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .
تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!
ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!
مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !
پدر گفت:
درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!
هیچکس اطلاعاتی نمیداد ، یا
می گفت :
واقعا نمیدونم!...
برای همین ، یه کم زیادی طول کشید...
پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...
و این فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !
دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...
مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....
جرات نکردم چیزی بگویم.
طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !
پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!
درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...
کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....
فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !
گفتم:
ازدواج رسمی نکردن؟!
یعنی چی؟!....
رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.
یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه دختر؟!
یه کم مودب باش!
بچه صیغه ای!
ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...
وسط حرف پدرم ، دویدم ...
انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !
گفتم :
پس حتما ، عربیش خوبه !
چه خوب که دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!
حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!
سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...
جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.
انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...
#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی
این رمان حق کپی رایت دارد.
https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی
در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...
بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،
بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.
نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!
چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !
گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...
در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،
میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !
بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!
یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!
دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !
گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...
آرام و بیصدا ، مثل یک مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.
احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک نمیشویم!
یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!
چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...
اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!
وصدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:
عاشقن ، عاشق همن ...
نه ! هنوز نه !
آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،
وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !
بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!
وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!
سکوتی مثل قهر خداوند!
چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!
دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!
سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!
آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .
تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!
ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!
مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !
پدر گفت:
درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!
هیچکس اطلاعاتی نمیداد ، یا
می گفت :
واقعا نمیدونم!...
برای همین ، یه کم زیادی طول کشید...
پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...
و این فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !
دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...
مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....
جرات نکردم چیزی بگویم.
طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !
پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!
درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...
کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....
فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !
گفتم:
ازدواج رسمی نکردن؟!
یعنی چی؟!....
رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.
یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه دختر؟!
یه کم مودب باش!
بچه صیغه ای!
ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...
وسط حرف پدرم ، دویدم ...
انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !
گفتم :
پس حتما ، عربیش خوبه !
چه خوب که دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!
حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!
سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...
جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.
انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...
#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی
این رمان حق کپی رایت دارد.
https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#قسمت_پنجم#رمان_آوا#چیستایثربی#قصه#موسیقی #لارافابین#چیستا_یثربی درشهرمن،روزها زود میگذرد،چون بادها عجله دارند.بادها عجله دارند که دقیقه هارا باخود ببرند،لحظه هارا باخود ببرند وروزهارا، بادهاعجله دارند که آدمهاراهم، باخود ببرند وخاطرات را. نمیدانم چرابادهای…
سلام
وقت بخیر
قسمت پنجم را الآن خواندم.پیج اینستاگرامم بلاکه و نمیتونم نظرمو بگم
من هم که عاشق گفتن نظر هستم.😊
یاد شبی افتادم که پسرم تب شدیدی کرده بود و همسرم برای مراسم هفتم پدربزرگش به اردبیل رفته بود
من هم پسرم رو به بیمارستان کودکان برده بودم و داروها اثر نداشتند
تب ۴۰ درجه و ترسم از تب و تشنج
هیچ کس هم نبود بچه رو ببرم دکتر ماشینم شوهرم برده بود.و از تنهایی و تاریکی شب میترسیدم.
همانشب برای اینکه خوابم نبره مشغول گوشیم شدم و برای اولین بار با شما در این اکانت صحبت کردم.و چقدر وسط اون اضطراب و ترس و عصبانیت خوشحال شدم.
حال شما رو کاملا درک میکنم وقتی دخترتون مریض بوده و در اون حال که احساس نیاز به کمک داشتید چقدر عصبانی بودید از کسی که قرار بود حامیتون باشه
حدس میزنم همان اتفاقات بیماری دخترتون شما رو از ازدواج پشیمون کرده باشه...
#پستچی_دو
#پستچی_جلد_دوم
#نظرات
#قسمت_پنجم
#نظر_مخاطبان
ثبتنام در
#کانال_خصوصی_پستچی_دو
#پستچی
#جلد_دوم
واتساپ
تلگرام
ادمین تلگرام جهت
#ثبت_نام
@ccch999
وقت بخیر
قسمت پنجم را الآن خواندم.پیج اینستاگرامم بلاکه و نمیتونم نظرمو بگم
من هم که عاشق گفتن نظر هستم.😊
یاد شبی افتادم که پسرم تب شدیدی کرده بود و همسرم برای مراسم هفتم پدربزرگش به اردبیل رفته بود
من هم پسرم رو به بیمارستان کودکان برده بودم و داروها اثر نداشتند
تب ۴۰ درجه و ترسم از تب و تشنج
هیچ کس هم نبود بچه رو ببرم دکتر ماشینم شوهرم برده بود.و از تنهایی و تاریکی شب میترسیدم.
همانشب برای اینکه خوابم نبره مشغول گوشیم شدم و برای اولین بار با شما در این اکانت صحبت کردم.و چقدر وسط اون اضطراب و ترس و عصبانیت خوشحال شدم.
حال شما رو کاملا درک میکنم وقتی دخترتون مریض بوده و در اون حال که احساس نیاز به کمک داشتید چقدر عصبانی بودید از کسی که قرار بود حامیتون باشه
حدس میزنم همان اتفاقات بیماری دخترتون شما رو از ازدواج پشیمون کرده باشه...
#پستچی_دو
#پستچی_جلد_دوم
#نظرات
#قسمت_پنجم
#نظر_مخاطبان
ثبتنام در
#کانال_خصوصی_پستچی_دو
#پستچی
#جلد_دوم
واتساپ
تلگرام
ادمین تلگرام جهت
#ثبت_نام
@ccch999
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_پنجم
این که یک نفر به تو بگوید پرستو هستی، معانی چندگانه ای دارد!
من تازه متوجه منظور زن مارکز شدم.
پلیسی می خواست وارد شود، گفتم:
شما اجازه ی ورود ندارید!
گفت: پس شما بیاید بیرون.
دخترم، خواب بود.
بیرون رفتم...
پلیس گفت: از شما شکایت شده، توسط خانمِ...
اسمش یه کم سخته!
گفتم: خانم مرسدس بارچا، یعنی؛ مرسدس گارسیامارکز، درسته؟
گفت: بله، می دونین علتش چیه؟
گفتم: فکر می کنه من شوهرشو برای اهداف سیاسی یا...
پلیس میان حرفم دوید و گفت:
والله شوهرش چنین اعترافی کرده، گفته شما فریبش دادید!
گفتم: مارکز اینو گفته؟
گفت: بله، برای همین متاسفانه باید شمارو ببریم.
گفتم: مارکز تو خونه ی ما بود، دخترم اومد و من به مارکز گفتم : بره تو اتاق لباسا ، تا بعد، سر فرصت مناسب، اونا رو به هم معرفی کنم.
چه جوری الان تو اداره ی پلیسه؟
چه طوری با شما صحبت کرده؟
پلیس به همکارش، نگاهی کرد و دومی گفت:
خانم، آقای مارکز، از صبح تو اداره ی پلیسه و معتقده شما فریبش دادید!
میگه شما با اهداف خاصِ گروه های سیاسی مخالف، خواستید متوجه بشید که چی تو فکرش می گذره و حتی سوژه ی رمان جدیدش رو بدزدید و به اسم خودتون چاپ کنید!
شما می دونین که مارکز، طرفدارای زیادی داره و
می دونین چه دوستان با نفوذی در جهان داره!
فیدل کاسترو، ژان پل سارتر و خیلی ها...
چه طوری جرات کردید تو روز روشن؛ اونم در جهان رسانه؛چنین کاری کنید؟
گفتم: اون چه جوری جرات کرده به من تهمت بزنه؟
اون خودش خواست بیاد
خونه ی ما، چون پارک، سرد بود و گفت هنوز هتلی نگرفته!
هر دو پلیس خندیدند و گفتند:
مارکز اینجا مهمون سفارته، خانم، چطور جایی نداره؟
ناگهان احساس کردم که بازی خورده ام!
گفتم: خب از کجا معلوم اون نمی خواسته ایده ی منو بدزده؟منم یه نویسنده ام!
گفتند: خانم شما خودتو، با مارکز مقایسه می کنی؟!
خود بزرگ بینی داری؟!
گفتم: نه، اما منم آدمم!
از کجا معلوم اون درمورد من، تحقیق نکرده؟
بین اون همه آدم، توی مهمونی، اومد سراغ من!
اون به من تقاضا داد با هم بریم بیرون!
اتفاق خاصی نیفتاد، تا پارک میدون رفتیم و برگشتیم.
پلیس گفت:
خانم ، اینا رو تو اداره ی پلیس توضیح بدید، هر حرفی که الان بزنید ، ممکنه به ضررتون تموم شه.
آقای مارکز گزارش یک آدم ربایی داده!
نفسم بند آمد!
سوارماشین پلیس شدیم و رفتیم...
مارکز نشسته بود و داشت به زبان اسپانیایی برای عده ای صحبت می کرد و همه ی اطرافش می خندیدند.
تعجب کرده بودم چطور همه ی پلیس های ما، اسپانیایی بلدند!
من نمی فهمیدم چه می گوید!
تا مرا دید، رویش را برگرداند، چایش را فوری سر کشید و استکان را محکم روی نعلبکی کوبید،
بعد باز چیزی گفت که همه خندیدند.
حس کردم مضحکه شده ام!
راستی کدام یک از ما ، پرستو بودیم!
من یا مارکز؟
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_پنجم
این که یک نفر به تو بگوید پرستو هستی، معانی چندگانه ای دارد!
من تازه متوجه منظور زن مارکز شدم.
پلیسی می خواست وارد شود، گفتم:
شما اجازه ی ورود ندارید!
گفت: پس شما بیاید بیرون.
دخترم، خواب بود.
بیرون رفتم...
پلیس گفت: از شما شکایت شده، توسط خانمِ...
اسمش یه کم سخته!
گفتم: خانم مرسدس بارچا، یعنی؛ مرسدس گارسیامارکز، درسته؟
گفت: بله، می دونین علتش چیه؟
گفتم: فکر می کنه من شوهرشو برای اهداف سیاسی یا...
پلیس میان حرفم دوید و گفت:
والله شوهرش چنین اعترافی کرده، گفته شما فریبش دادید!
گفتم: مارکز اینو گفته؟
گفت: بله، برای همین متاسفانه باید شمارو ببریم.
گفتم: مارکز تو خونه ی ما بود، دخترم اومد و من به مارکز گفتم : بره تو اتاق لباسا ، تا بعد، سر فرصت مناسب، اونا رو به هم معرفی کنم.
چه جوری الان تو اداره ی پلیسه؟
چه طوری با شما صحبت کرده؟
پلیس به همکارش، نگاهی کرد و دومی گفت:
خانم، آقای مارکز، از صبح تو اداره ی پلیسه و معتقده شما فریبش دادید!
میگه شما با اهداف خاصِ گروه های سیاسی مخالف، خواستید متوجه بشید که چی تو فکرش می گذره و حتی سوژه ی رمان جدیدش رو بدزدید و به اسم خودتون چاپ کنید!
شما می دونین که مارکز، طرفدارای زیادی داره و
می دونین چه دوستان با نفوذی در جهان داره!
فیدل کاسترو، ژان پل سارتر و خیلی ها...
چه طوری جرات کردید تو روز روشن؛ اونم در جهان رسانه؛چنین کاری کنید؟
گفتم: اون چه جوری جرات کرده به من تهمت بزنه؟
اون خودش خواست بیاد
خونه ی ما، چون پارک، سرد بود و گفت هنوز هتلی نگرفته!
هر دو پلیس خندیدند و گفتند:
مارکز اینجا مهمون سفارته، خانم، چطور جایی نداره؟
ناگهان احساس کردم که بازی خورده ام!
گفتم: خب از کجا معلوم اون نمی خواسته ایده ی منو بدزده؟منم یه نویسنده ام!
گفتند: خانم شما خودتو، با مارکز مقایسه می کنی؟!
خود بزرگ بینی داری؟!
گفتم: نه، اما منم آدمم!
از کجا معلوم اون درمورد من، تحقیق نکرده؟
بین اون همه آدم، توی مهمونی، اومد سراغ من!
اون به من تقاضا داد با هم بریم بیرون!
اتفاق خاصی نیفتاد، تا پارک میدون رفتیم و برگشتیم.
پلیس گفت:
خانم ، اینا رو تو اداره ی پلیس توضیح بدید، هر حرفی که الان بزنید ، ممکنه به ضررتون تموم شه.
آقای مارکز گزارش یک آدم ربایی داده!
نفسم بند آمد!
سوارماشین پلیس شدیم و رفتیم...
مارکز نشسته بود و داشت به زبان اسپانیایی برای عده ای صحبت می کرد و همه ی اطرافش می خندیدند.
تعجب کرده بودم چطور همه ی پلیس های ما، اسپانیایی بلدند!
من نمی فهمیدم چه می گوید!
تا مرا دید، رویش را برگرداند، چایش را فوری سر کشید و استکان را محکم روی نعلبکی کوبید،
بعد باز چیزی گفت که همه خندیدند.
حس کردم مضحکه شده ام!
راستی کدام یک از ما ، پرستو بودیم!
من یا مارکز؟
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_پنجم
این که یک نفر به تو بگوید پرستو هستی، معانی چندگانه ای دارد!
من تازه متوجه منظور زن مارکز شدم.
پلیسی می خواست وارد شود، گفتم:
شما اجازه ی ورود ندارید!
گفت: پس شما بیاید بیرون.
دخترم، خواب بود.
بیرون رفتم...
پلیس گفت: از شما شکایت شده، توسط خانمِ...
اسمش یه کم سخته!
گفتم: خانم مرسدس بارچا، یعنی؛ مرسدس گارسیامارکز، درسته؟
گفت: بله، می دونین علتش چیه؟
گفتم: فکر می کنه من شوهرشو برای اهداف سیاسی یا...
پلیس میان حرفم دوید و گفت:
والله شوهرش چنین اعترافی کرده، گفته شما فریبش دادید!
گفتم: مارکز اینو گفته؟
گفت: بله، برای همین متاسفانه باید شمارو ببریم.
گفتم: مارکز تو خونه ی ما بود، دخترم اومد و من به مارکز گفتم : بره تو اتاق لباسا ، تا بعد، سر فرصت مناسب، اونا رو به هم معرفی کنم.
چه جوری الان تو اداره ی پلیسه؟
چه طوری با شما صحبت کرده؟
پلیس به همکارش، نگاهی کرد و دومی گفت:
خانم، آقای مارکز، از صبح تو اداره ی پلیسه و معتقده شما فریبش دادید!
میگه شما با اهداف خاصِ گروه های سیاسی مخالف، خواستید متوجه بشید که چی تو فکرش می گذره و حتی سوژه ی رمان جدیدش رو بدزدید و به اسم خودتون چاپ کنید!
شما می دونین که مارکز، طرفدارای زیادی داره و
می دونین چه دوستان با نفوذی در جهان داره!
فیدل کاسترو، ژان پل سارتر و خیلی ها...
چه طوری جرات کردید تو روز روشن؛ اونم در جهان رسانه؛چنین کاری کنید؟
گفتم: اون چه جوری جرات کرده به من تهمت بزنه؟
اون خودش خواست بیاد
خونه ی ما، چون پارک، سرد بود و گفت هنوز هتلی نگرفته!
هر دو پلیس خندیدند و گفتند:
مارکز اینجا مهمون سفارته، خانم، چطور جایی نداره؟
ناگهان احساس کردم که بازی خورده ام!
گفتم: خب از کجا معلوم اون نمی خواسته ایده ی منو بدزده؟منم یه نویسنده ام!
گفتند: خانم شما خودتو، با مارکز مقایسه می کنی؟!
خود بزرگ بینی داری؟!
گفتم: نه، اما منم آدمم!
از کجا معلوم اون درمورد من، تحقیق نکرده؟
بین اون همه آدم، توی مهمونی، اومد سراغ من!
اون به من تقاضا داد با هم بریم بیرون!
اتفاق خاصی نیفتاد، تا پارک میدون رفتیم و برگشتیم.
پلیس گفت:
خانم ، اینا رو تو اداره ی پلیس توضیح بدید، هر حرفی که الان بزنید ، ممکنه به ضررتون تموم شه.
آقای مارکز گزارش یک آدم ربایی داده!
نفسم بند آمد!
سوارماشین پلیس شدیم و رفتیم...
مارکز نشسته بود و داشت به زبان اسپانیایی برای عده ای صحبت می کرد و همه ی اطرافش می خندیدند.
تعجب کرده بودم چطور همه ی پلیس های ما، اسپانیایی بلدند!
من نمی فهمیدم چه می گوید!
تا مرا دید، رویش را برگرداند، چایش را فوری سر کشید و استکان را محکم روی نعلبکی کوبید،
بعد باز چیزی گفت که همه خندیدند.
حس کردم مضحکه شده ام!
راستی کدام یک از ما ، پرستو بودیم!
من یا مارکز؟
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_پنجم
این که یک نفر به تو بگوید پرستو هستی، معانی چندگانه ای دارد!
من تازه متوجه منظور زن مارکز شدم.
پلیسی می خواست وارد شود، گفتم:
شما اجازه ی ورود ندارید!
گفت: پس شما بیاید بیرون.
دخترم، خواب بود.
بیرون رفتم...
پلیس گفت: از شما شکایت شده، توسط خانمِ...
اسمش یه کم سخته!
گفتم: خانم مرسدس بارچا، یعنی؛ مرسدس گارسیامارکز، درسته؟
گفت: بله، می دونین علتش چیه؟
گفتم: فکر می کنه من شوهرشو برای اهداف سیاسی یا...
پلیس میان حرفم دوید و گفت:
والله شوهرش چنین اعترافی کرده، گفته شما فریبش دادید!
گفتم: مارکز اینو گفته؟
گفت: بله، برای همین متاسفانه باید شمارو ببریم.
گفتم: مارکز تو خونه ی ما بود، دخترم اومد و من به مارکز گفتم : بره تو اتاق لباسا ، تا بعد، سر فرصت مناسب، اونا رو به هم معرفی کنم.
چه جوری الان تو اداره ی پلیسه؟
چه طوری با شما صحبت کرده؟
پلیس به همکارش، نگاهی کرد و دومی گفت:
خانم، آقای مارکز، از صبح تو اداره ی پلیسه و معتقده شما فریبش دادید!
میگه شما با اهداف خاصِ گروه های سیاسی مخالف، خواستید متوجه بشید که چی تو فکرش می گذره و حتی سوژه ی رمان جدیدش رو بدزدید و به اسم خودتون چاپ کنید!
شما می دونین که مارکز، طرفدارای زیادی داره و
می دونین چه دوستان با نفوذی در جهان داره!
فیدل کاسترو، ژان پل سارتر و خیلی ها...
چه طوری جرات کردید تو روز روشن؛ اونم در جهان رسانه؛چنین کاری کنید؟
گفتم: اون چه جوری جرات کرده به من تهمت بزنه؟
اون خودش خواست بیاد
خونه ی ما، چون پارک، سرد بود و گفت هنوز هتلی نگرفته!
هر دو پلیس خندیدند و گفتند:
مارکز اینجا مهمون سفارته، خانم، چطور جایی نداره؟
ناگهان احساس کردم که بازی خورده ام!
گفتم: خب از کجا معلوم اون نمی خواسته ایده ی منو بدزده؟منم یه نویسنده ام!
گفتند: خانم شما خودتو، با مارکز مقایسه می کنی؟!
خود بزرگ بینی داری؟!
گفتم: نه، اما منم آدمم!
از کجا معلوم اون درمورد من، تحقیق نکرده؟
بین اون همه آدم، توی مهمونی، اومد سراغ من!
اون به من تقاضا داد با هم بریم بیرون!
اتفاق خاصی نیفتاد، تا پارک میدون رفتیم و برگشتیم.
پلیس گفت:
خانم ، اینا رو تو اداره ی پلیس توضیح بدید، هر حرفی که الان بزنید ، ممکنه به ضررتون تموم شه.
آقای مارکز گزارش یک آدم ربایی داده!
نفسم بند آمد!
سوارماشین پلیس شدیم و رفتیم...
مارکز نشسته بود و داشت به زبان اسپانیایی برای عده ای صحبت می کرد و همه ی اطرافش می خندیدند.
تعجب کرده بودم چطور همه ی پلیس های ما، اسپانیایی بلدند!
من نمی فهمیدم چه می گوید!
تا مرا دید، رویش را برگرداند، چایش را فوری سر کشید و استکان را محکم روی نعلبکی کوبید،
بعد باز چیزی گفت که همه خندیدند.
حس کردم مضحکه شده ام!
راستی کدام یک از ما ، پرستو بودیم!
من یا مارکز؟
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_پنجم
نویسنده: #چیستایثربی
آلیس پیراهن مخمل سرخ زیبایی پوشیده بود، با جوراب نایلون و کفش پاشنه بلند.
شالش روی گردنش بود...
گفت: صبح که ابُل رفت، اختر خانم نشست گریه کرد.
نمی دونم چی شده بود!
حتی ناهار نپخت، به منم چیزی نگفت، گذاشت رفت بیرون.
من از اون موقع شروع کردم لباس پوشیدن!
می دونستم تو میای!
آخه تو این شهر، هیچ جا رو ندیدم!
گفتم: بازار تجریشم ندیدی؟
به خونه تون نزدیکه!
گفت: نه، تو نشونم بده!
ماشین داری؟
_نه زنگ می زنم ماشین بیاد.
به فکر فرو رفت...
_خب اینجوری خیلی خرجش زیاد میشه.
گفتم: مهم نیست، من از حقوقم می تونم پرداخت کنم.
گفت: نه، من باید بدم، چون من از تو این درخواست رو کردم، اما می دونی یه مشکل کوچیکی هست!
ابُل هیچوقت پول نقد به من نمیده، کارتم نمیده، هیچی نمیده. میگه خرج خونه با اونه، پول دست اون باید باشه.
گفتم: حالا بیا بریم، یه جوری با هم حساب می کنیم!
به اسنپ لوکیش دادم، دو دقیقه ی بعد، مقابل درب خانه بود.
آلیس با ذوق سوار شد...
راننده از آینه نگاه کرد و گفت:
خانم موهاتو بپوشون!
موهای شرابی اش، حلقه حلقه روی شانه هایش ریخته بود...
گفت: نمیخوام!
دو ساعت موهامو درست کردم.
گفت: یعنی چی نمیخوای!
منو جریمه می کنن!
گفتم: عزیزم اینجا ایرانه، باید حجاب داشته باشی.
این شال رو یه ذره بیار بالاتر، بذار رو موهات.
فرِ قشنگ موهاتم از این زیر، دیده میشه.
گفت: نمیخوام!
راننده گفت:
پس پیاده شید...
آلیس لب برچید، با ناراحتی شال را روی سرش کشید و گفت:
همه چیز زوره!
گفتم: منظورت چیه همه چی؟
تو که هنوز اینجا چیزی رو ندیدی!
گفت: کلا میگم، همه ی زندگی زوره!
راننده ما را نزدیک بازار تجریش پیاده کرد، بقیه راه را باید پیاده می رفتیم...
پاشنه های آلیس بلند بود و اذیتش می کرد.
موهای قرمزش از شال بیرون زده بود و شال روی شانه هایش می افتاد.
همه نگاه می کردند!
من مدام مراقب بودم و شال را مرتب می کردم.
یک نفر از کنارش رد شد و گفت:
ریختتو درست کن!
یک نفر دیگر رد شد و گفت:
اینو! دیوونه ست!
آلیس گفت:
اینا چی میگن؟!
گفتم: هیچی، آخه ما اینجا، بی حجاب راه نمیریم.
آلیس گفت: میدونم، شال روی گردنمه!
_سرت کن آلیس، میان میبرنمون!
آلیس گفت: یه چیزی بهت بگم؟
_بگو!
_گفت: من دوست دارم بیان منو ببرن.
_چی؟
گفت: من دوست دارم پلیس بیاد منو بگیره، ببره زندان.
_شوخی می کنی؟!
می دونی اونجا ممکنه رفتارشون خوب نباشه.
براشون مهم نیست تو خارجی هستی!
گفت: رفتار بد؟!
چه رفتار بدی؟
مثلا میزنن؟ بزنن!
فحش میدن؟ فحش بدن...
دیگه چیکار میخوان کنن که من ندیده باشم؟
به چشمانش نگاه کردم،
پر از اشک بود!
گفتم: تو عمدی شالت رو برمیداری، نه؟!
توی دردسر میافتی آلیس... تو چته؟
ناگهان وسط بازار، بغضش ترکید و شروع به گریه کرد.
مثل بچه ای بی پناه که گم شده باشد.
گفت: ابل منو دوست نداره...
همه می دونن!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_پنجم
نویسنده: #چیستایثربی
آلیس پیراهن مخمل سرخ زیبایی پوشیده بود، با جوراب نایلون و کفش پاشنه بلند.
شالش روی گردنش بود...
گفت: صبح که ابُل رفت، اختر خانم نشست گریه کرد.
نمی دونم چی شده بود!
حتی ناهار نپخت، به منم چیزی نگفت، گذاشت رفت بیرون.
من از اون موقع شروع کردم لباس پوشیدن!
می دونستم تو میای!
آخه تو این شهر، هیچ جا رو ندیدم!
گفتم: بازار تجریشم ندیدی؟
به خونه تون نزدیکه!
گفت: نه، تو نشونم بده!
ماشین داری؟
_نه زنگ می زنم ماشین بیاد.
به فکر فرو رفت...
_خب اینجوری خیلی خرجش زیاد میشه.
گفتم: مهم نیست، من از حقوقم می تونم پرداخت کنم.
گفت: نه، من باید بدم، چون من از تو این درخواست رو کردم، اما می دونی یه مشکل کوچیکی هست!
ابُل هیچوقت پول نقد به من نمیده، کارتم نمیده، هیچی نمیده. میگه خرج خونه با اونه، پول دست اون باید باشه.
گفتم: حالا بیا بریم، یه جوری با هم حساب می کنیم!
به اسنپ لوکیش دادم، دو دقیقه ی بعد، مقابل درب خانه بود.
آلیس با ذوق سوار شد...
راننده از آینه نگاه کرد و گفت:
خانم موهاتو بپوشون!
موهای شرابی اش، حلقه حلقه روی شانه هایش ریخته بود...
گفت: نمیخوام!
دو ساعت موهامو درست کردم.
گفت: یعنی چی نمیخوای!
منو جریمه می کنن!
گفتم: عزیزم اینجا ایرانه، باید حجاب داشته باشی.
این شال رو یه ذره بیار بالاتر، بذار رو موهات.
فرِ قشنگ موهاتم از این زیر، دیده میشه.
گفت: نمیخوام!
راننده گفت:
پس پیاده شید...
آلیس لب برچید، با ناراحتی شال را روی سرش کشید و گفت:
همه چیز زوره!
گفتم: منظورت چیه همه چی؟
تو که هنوز اینجا چیزی رو ندیدی!
گفت: کلا میگم، همه ی زندگی زوره!
راننده ما را نزدیک بازار تجریش پیاده کرد، بقیه راه را باید پیاده می رفتیم...
پاشنه های آلیس بلند بود و اذیتش می کرد.
موهای قرمزش از شال بیرون زده بود و شال روی شانه هایش می افتاد.
همه نگاه می کردند!
من مدام مراقب بودم و شال را مرتب می کردم.
یک نفر از کنارش رد شد و گفت:
ریختتو درست کن!
یک نفر دیگر رد شد و گفت:
اینو! دیوونه ست!
آلیس گفت:
اینا چی میگن؟!
گفتم: هیچی، آخه ما اینجا، بی حجاب راه نمیریم.
آلیس گفت: میدونم، شال روی گردنمه!
_سرت کن آلیس، میان میبرنمون!
آلیس گفت: یه چیزی بهت بگم؟
_بگو!
_گفت: من دوست دارم بیان منو ببرن.
_چی؟
گفت: من دوست دارم پلیس بیاد منو بگیره، ببره زندان.
_شوخی می کنی؟!
می دونی اونجا ممکنه رفتارشون خوب نباشه.
براشون مهم نیست تو خارجی هستی!
گفت: رفتار بد؟!
چه رفتار بدی؟
مثلا میزنن؟ بزنن!
فحش میدن؟ فحش بدن...
دیگه چیکار میخوان کنن که من ندیده باشم؟
به چشمانش نگاه کردم،
پر از اشک بود!
گفتم: تو عمدی شالت رو برمیداری، نه؟!
توی دردسر میافتی آلیس... تو چته؟
ناگهان وسط بازار، بغضش ترکید و شروع به گریه کرد.
مثل بچه ای بی پناه که گم شده باشد.
گفت: ابل منو دوست نداره...
همه می دونن!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2