#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_هفتم
پست بعدی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ترانه
#هیث_لجر
درفیلم
ده چیز که درباره تو دوست ندارم
@chista_yasrebi
#رمان_آوا
#قسمت_هفتم
پست بعدی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ترانه
#هیث_لجر
درفیلم
ده چیز که درباره تو دوست ندارم
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#رمان_آوا#قصه #چیستایثربی#چیستا_یثربی#پاورقی #قسمت_هفتم 7 #کلیپ #بر_باد_رفته #موسیقی:#مدونا نسخه ادیت شده این#داستان، روز بعدش،در کانال رسمی من میاید. اینجا هم،همه قسمتهای قبلی ، با شماره موجود است. 7👇 . نوشته ی خودرا، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#رمان_آوا#قصه #چیستایثربی#چیستا_یثربی#پاورقی #قسمت_هفتم 7 #کلیپ #بر_باد_رفته #موسیقی:#مدونا نسخه ادیت شده این#داستان، روز بعدش،در کانال رسمی من میاید. اینجا هم،همه قسمتهای قبلی ، با شماره موجود است. 7👇 . نوشته ی خودرا، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#رمان_آوا#قصه #چیستایثربی#چیستا_یثربی#پاورقی #قسمت_هفتم 7 #کلیپ #بر_باد_رفته #موسیقی:#مدونا نسخه ادیت شده این#داستان، روز بعدش،در کانال رسمی من میاید. اینجا هم،همه قسمتهای قبلی ، با شماره موجود است. 7👇 . نوشته ی خودرا، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای…
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_هفتم
اداره ی پلیس، داشت کم کم شلوغ می شد.
بازجو به من گفت:
انقدر به من نگید آقای بازجو، من بازپرسم، بازپرس ارشد!
واین پرونده ی شما، بسیار حساس و امنیتیه.
_امنیتی؟!
چرا امنیتی آقای بازپرس؟!
بخدا فقط یه مهمونی ساده بود.
باور کنید آقای مارکز، شاید فقط نیم ساعت تو خونه ی ما بودن، یعنی من دقیقا نمی دونم کی از خونه ی ما رفتن بیرون!
احتمالا از پنجره ی حیاط خلوت، ولی پنجره ی حیاط خلوت نزدیک سقفه، و آقای مارکز کمی تپل تشریف دارن و چطوری ممکنه از اون پنجره به اون کوچیکی که حتی گربه رد نمیشه، بیرون رفته باشن!
بازپرس با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
پیش فرض های ذهنی خودتون رو، به من القا نکنید خانم!
آقای مارکز به من گفتن از همون دری که اومدن، رفتن...
و شما انقدر حواستون به دخترتون و آشپزی بوده که متوجه نشدید ایشون رفتن بیرون!
دخترتون هم تو آشپزخونه پیش شما بوده...
گفتم: نه نبود...
دخترم رفت تو اتاقش!
گفت: بعد اومده آب بخوره، حتی آقای مارکز، شنیدن در یخچال باز شده و همون موقع، رفتن بیرون!
گفتم: خب بله، نویسنده ها، به همه ی جزئیات دقت دارن!
حالا من چه کسی رو گروگان گرفتم؟!
چرا خانم مارکز به من فحش دادن؟
چرا به من گفتن پرستو؟
اصلا من شکایت دارم!
از همه جا بی خبرم و توهین می شنوم!
مارکز، نگاهی به بازپرس انداخت و گفت:
من نمیگم این خانم آدم ربایی کردن، من شاهد یک آدم ربایی وقیحانه بودم.
تو خونه ی ایشون!
به همسرم مرسدس خبر دادم، و گفت فوری برو اداره ی پلیس! و احتمالا فکر کرده چون پای یه خانم، وسطه، من باز کمی شیطنت کردم!
گفتم: ببینید حتی آقای مارکز میگن که شاهد آدم ربایی من نبودن، آخه کدوم آدم ربایی؟!
بازپرس گفت:
تو این پرونده، همه ی اظهارات آقای مارکز هست.
خودت بگو گابو جان!
نمی دانم چرا وجود آقای بازپرس، باعث می شد که همه زبان همدیگر را بفهمیم!
مارکز به فارسی روانی گفت:
خانم، توی کمد دیواری انبار لباس های شما، سردار ارشد این مملکت، زندانیه!
حالا یا شما یا یکی دیگه...
خجالت نمی کشید؟!
سردار ارشد هشت سال دفاع مقدس، توی کمد دیواری ؟
گفتم: من؟!
کدوم سردار؟ هشت سال؟
مارکز گفت:
خودش از من خواست در کمد رو باز کنم.
بیچاره لباساش به تنش فسیل شده بود!
اینجا خونه ی شماست!
کی اون تو، زندانیش کرده؟
مگه این خونه مستاجر یا صاحب قبلی داشته؟
اولین کلمه ای که اون سردار گفت، اسم شما بود:
"چیستا کجاست؟"
پس معلومه شما رو میشناسه!
گفتم: چی میگید؟
من سال هاست پامو تو اون اتاق نذاشتم!
یه کمد دیواری پوسیده ست، که شوهر سابقم، مسدودش کرد!
مارکز گفت:
سردار اونجاست!
سردار هشت سال دفاع مقدس این مملکت!
شما باید از خودت شرم کنی.
اون از من کمک خواست که از اون انبار بیارمش بیرون!
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_هفتم
اداره ی پلیس، داشت کم کم شلوغ می شد.
بازجو به من گفت:
انقدر به من نگید آقای بازجو، من بازپرسم، بازپرس ارشد!
واین پرونده ی شما، بسیار حساس و امنیتیه.
_امنیتی؟!
چرا امنیتی آقای بازپرس؟!
بخدا فقط یه مهمونی ساده بود.
باور کنید آقای مارکز، شاید فقط نیم ساعت تو خونه ی ما بودن، یعنی من دقیقا نمی دونم کی از خونه ی ما رفتن بیرون!
احتمالا از پنجره ی حیاط خلوت، ولی پنجره ی حیاط خلوت نزدیک سقفه، و آقای مارکز کمی تپل تشریف دارن و چطوری ممکنه از اون پنجره به اون کوچیکی که حتی گربه رد نمیشه، بیرون رفته باشن!
بازپرس با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
پیش فرض های ذهنی خودتون رو، به من القا نکنید خانم!
آقای مارکز به من گفتن از همون دری که اومدن، رفتن...
و شما انقدر حواستون به دخترتون و آشپزی بوده که متوجه نشدید ایشون رفتن بیرون!
دخترتون هم تو آشپزخونه پیش شما بوده...
گفتم: نه نبود...
دخترم رفت تو اتاقش!
گفت: بعد اومده آب بخوره، حتی آقای مارکز، شنیدن در یخچال باز شده و همون موقع، رفتن بیرون!
گفتم: خب بله، نویسنده ها، به همه ی جزئیات دقت دارن!
حالا من چه کسی رو گروگان گرفتم؟!
چرا خانم مارکز به من فحش دادن؟
چرا به من گفتن پرستو؟
اصلا من شکایت دارم!
از همه جا بی خبرم و توهین می شنوم!
مارکز، نگاهی به بازپرس انداخت و گفت:
من نمیگم این خانم آدم ربایی کردن، من شاهد یک آدم ربایی وقیحانه بودم.
تو خونه ی ایشون!
به همسرم مرسدس خبر دادم، و گفت فوری برو اداره ی پلیس! و احتمالا فکر کرده چون پای یه خانم، وسطه، من باز کمی شیطنت کردم!
گفتم: ببینید حتی آقای مارکز میگن که شاهد آدم ربایی من نبودن، آخه کدوم آدم ربایی؟!
بازپرس گفت:
تو این پرونده، همه ی اظهارات آقای مارکز هست.
خودت بگو گابو جان!
نمی دانم چرا وجود آقای بازپرس، باعث می شد که همه زبان همدیگر را بفهمیم!
مارکز به فارسی روانی گفت:
خانم، توی کمد دیواری انبار لباس های شما، سردار ارشد این مملکت، زندانیه!
حالا یا شما یا یکی دیگه...
خجالت نمی کشید؟!
سردار ارشد هشت سال دفاع مقدس، توی کمد دیواری ؟
گفتم: من؟!
کدوم سردار؟ هشت سال؟
مارکز گفت:
خودش از من خواست در کمد رو باز کنم.
بیچاره لباساش به تنش فسیل شده بود!
اینجا خونه ی شماست!
کی اون تو، زندانیش کرده؟
مگه این خونه مستاجر یا صاحب قبلی داشته؟
اولین کلمه ای که اون سردار گفت، اسم شما بود:
"چیستا کجاست؟"
پس معلومه شما رو میشناسه!
گفتم: چی میگید؟
من سال هاست پامو تو اون اتاق نذاشتم!
یه کمد دیواری پوسیده ست، که شوهر سابقم، مسدودش کرد!
مارکز گفت:
سردار اونجاست!
سردار هشت سال دفاع مقدس این مملکت!
شما باید از خودت شرم کنی.
اون از من کمک خواست که از اون انبار بیارمش بیرون!
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_هفتم
اداره ی پلیس، داشت کم کم شلوغ می شد.
بازجو به من گفت:
انقدر به من نگید آقای بازجو، من بازپرسم، بازپرس ارشد!
واین پرونده ی شما، بسیار حساس و امنیتیه.
_امنیتی؟!
چرا امنیتی آقای بازپرس؟!
بخدا فقط یه مهمونی ساده بود.
باور کنید آقای مارکز، شاید فقط نیم ساعت تو خونه ی ما بودن، یعنی من دقیقا نمی دونم کی از خونه ی ما رفتن بیرون!
احتمالا از پنجره ی حیاط خلوت، ولی پنجره ی حیاط خلوت نزدیک سقفه، و آقای مارکز کمی تپل تشریف دارن و چطوری ممکنه از اون پنجره به اون کوچیکی که حتی گربه رد نمیشه، بیرون رفته باشن!
بازپرس با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
پیش فرض های ذهنی خودتون رو، به من القا نکنید خانم!
آقای مارکز به من گفتن از همون دری که اومدن، رفتن...
و شما انقدر حواستون به دخترتون و آشپزی بوده که متوجه نشدید ایشون رفتن بیرون!
دخترتون هم تو آشپزخونه پیش شما بوده...
گفتم: نه نبود...
دخترم رفت تو اتاقش!
گفت: بعد اومده آب بخوره، حتی آقای مارکز، شنیدن در یخچال باز شده و همون موقع، رفتن بیرون!
گفتم: خب بله، نویسنده ها، به همه ی جزئیات دقت دارن!
حالا من چه کسی رو گروگان گرفتم؟!
چرا خانم مارکز به من فحش دادن؟
چرا به من گفتن پرستو؟
اصلا من شکایت دارم!
از همه جا بی خبرم و توهین می شنوم!
مارکز، نگاهی به بازپرس انداخت و گفت:
من نمیگم این خانم آدم ربایی کردن، من شاهد یک آدم ربایی وقیحانه بودم.
تو خونه ی ایشون!
به همسرم مرسدس خبر دادم، و گفت فوری برو اداره ی پلیس! و احتمالا فکر کرده چون پای یه خانم، وسطه، من باز کمی شیطنت کردم!
گفتم: ببینید حتی آقای مارکز میگن که شاهد آدم ربایی من نبودن، آخه کدوم آدم ربایی؟!
بازپرس گفت:
تو این پرونده، همه ی اظهارات آقای مارکز هست.
خودت بگو گابو جان!
نمی دانم چرا وجود آقای بازپرس، باعث می شد که همه زبان همدیگر را بفهمیم!
مارکز به فارسی روانی گفت:
خانم، توی کمد دیواری انبار لباس های شما، سردار ارشد این مملکت، زندانیه!
حالا یا شما یا یکی دیگه...
خجالت نمی کشید؟!
سردار ارشد هشت سال دفاع مقدس، توی کمد دیواری ؟
گفتم: من؟!
کدوم سردار؟ هشت سال؟
مارکز گفت:
خودش از من خواست در کمد رو باز کنم.
بیچاره لباساش به تنش فسیل شده بود!
اینجا خونه ی شماست!
کی اون تو، زندانیش کرده؟
مگه این خونه مستاجر یا صاحب قبلی داشته؟
اولین کلمه ای که اون سردار گفت، اسم شما بود:
"چیستا کجاست؟"
پس معلومه شما رو میشناسه!
گفتم: چی میگید؟
من سال هاست پامو تو اون اتاق نذاشتم!
یه کمد دیواری پوسیده ست، که شوهر سابقم، مسدودش کرد!
مارکز گفت:
سردار اونجاست!
سردار هشت سال دفاع مقدس این مملکت!
شما باید از خودت شرم کنی.
اون از من کمک خواست که از اون انبار بیارمش بیرون!
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_هفتم
اداره ی پلیس، داشت کم کم شلوغ می شد.
بازجو به من گفت:
انقدر به من نگید آقای بازجو، من بازپرسم، بازپرس ارشد!
واین پرونده ی شما، بسیار حساس و امنیتیه.
_امنیتی؟!
چرا امنیتی آقای بازپرس؟!
بخدا فقط یه مهمونی ساده بود.
باور کنید آقای مارکز، شاید فقط نیم ساعت تو خونه ی ما بودن، یعنی من دقیقا نمی دونم کی از خونه ی ما رفتن بیرون!
احتمالا از پنجره ی حیاط خلوت، ولی پنجره ی حیاط خلوت نزدیک سقفه، و آقای مارکز کمی تپل تشریف دارن و چطوری ممکنه از اون پنجره به اون کوچیکی که حتی گربه رد نمیشه، بیرون رفته باشن!
بازپرس با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
پیش فرض های ذهنی خودتون رو، به من القا نکنید خانم!
آقای مارکز به من گفتن از همون دری که اومدن، رفتن...
و شما انقدر حواستون به دخترتون و آشپزی بوده که متوجه نشدید ایشون رفتن بیرون!
دخترتون هم تو آشپزخونه پیش شما بوده...
گفتم: نه نبود...
دخترم رفت تو اتاقش!
گفت: بعد اومده آب بخوره، حتی آقای مارکز، شنیدن در یخچال باز شده و همون موقع، رفتن بیرون!
گفتم: خب بله، نویسنده ها، به همه ی جزئیات دقت دارن!
حالا من چه کسی رو گروگان گرفتم؟!
چرا خانم مارکز به من فحش دادن؟
چرا به من گفتن پرستو؟
اصلا من شکایت دارم!
از همه جا بی خبرم و توهین می شنوم!
مارکز، نگاهی به بازپرس انداخت و گفت:
من نمیگم این خانم آدم ربایی کردن، من شاهد یک آدم ربایی وقیحانه بودم.
تو خونه ی ایشون!
به همسرم مرسدس خبر دادم، و گفت فوری برو اداره ی پلیس! و احتمالا فکر کرده چون پای یه خانم، وسطه، من باز کمی شیطنت کردم!
گفتم: ببینید حتی آقای مارکز میگن که شاهد آدم ربایی من نبودن، آخه کدوم آدم ربایی؟!
بازپرس گفت:
تو این پرونده، همه ی اظهارات آقای مارکز هست.
خودت بگو گابو جان!
نمی دانم چرا وجود آقای بازپرس، باعث می شد که همه زبان همدیگر را بفهمیم!
مارکز به فارسی روانی گفت:
خانم، توی کمد دیواری انبار لباس های شما، سردار ارشد این مملکت، زندانیه!
حالا یا شما یا یکی دیگه...
خجالت نمی کشید؟!
سردار ارشد هشت سال دفاع مقدس، توی کمد دیواری ؟
گفتم: من؟!
کدوم سردار؟ هشت سال؟
مارکز گفت:
خودش از من خواست در کمد رو باز کنم.
بیچاره لباساش به تنش فسیل شده بود!
اینجا خونه ی شماست!
کی اون تو، زندانیش کرده؟
مگه این خونه مستاجر یا صاحب قبلی داشته؟
اولین کلمه ای که اون سردار گفت، اسم شما بود:
"چیستا کجاست؟"
پس معلومه شما رو میشناسه!
گفتم: چی میگید؟
من سال هاست پامو تو اون اتاق نذاشتم!
یه کمد دیواری پوسیده ست، که شوهر سابقم، مسدودش کرد!
مارکز گفت:
سردار اونجاست!
سردار هشت سال دفاع مقدس این مملکت!
شما باید از خودت شرم کنی.
اون از من کمک خواست که از اون انبار بیارمش بیرون!
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هفتم
نویسنده: #چیستایثربی
ابل آنجا چکار می کرد؟
وسط بازار تجریش؟
درست کنار ما؟
داد زدم: شونه م درد گرفت!
گفت: بیاین زود سوار ماشین شید!
دست آلیس در دستم یخ کرده بود...
به او گفتم:
نترس، من کنارتم.
آلیس خواست عقب، کنار من بنشیند،
ابل داد زد:
جلو بشین!
و با نفرت از آینه به من نگاه کرد...
گفتم: هیچکی خونه نبود، من پیشنهاد دادم یه دوری بزنیم، چون طفلی، تا حالا هیچ جای تهران رو ندیده!
ابل سکوت کرده بود.
تا خانه سکوت کرد...
وقتی می خواستیم از ماشین پیاده شویم به آلیس گفت:
تو برو بالا، ما میایم.
به من گفت: این قرار ما بود!
بهت گفته بودم اون دختر مریضه....
عصبی که میشه استفراغ می کنه و بعد اون شخصیت پرخاشگرش، خودشو نشون میده.
ممکن بود به کسی حمله کنه یا بره تو قسمت مردا!
یا کل امامزاده رو بهم بریزه!
من تو رو برای کمک آوردم، نه اینکه کاری کنی که عصیان اون بیشتر شه!
گفتم: چرا هیج جارو بهش نشون ندادی؟
گفت: خودمونی حرف میزنی؟!
سوال پیچم می کنی؟
تو کارمند منی.
گفتم: ما فامیلیم و چون فامیلیم، پدرم اجازه داد آزمایشی بیام...
حتما پدرم شما رو، بهتر از من میشناسه!
اگه بخوای همه ش دستور بدی یا داد بزنی، من نمی مونم!
اومدم جایی کار کنم، نه اینکه اعصابمو خراب کنم!
ابل گفت: بشین!
بی قرار بود، در اتاق راه می رفت.
فکر کردم او، آلیس را به من سپرده است، شاید اگر من هم جای او بودم، عصبانی می شدم.
اگر بلایی سر آلیس میامد یا دستگیر می شد، من مقصر بودم!
از تصورش هم دل درد گرفتم.
ابل گفت: مادر تو بینظیر بود و مطمئنم هست.
یه زن زیبا، باهوش و متین!
اما پدرت هیچوقت با من خوب نمیشه و هیچوقت هم دلیلشو ازش نپرس! چون بهت نمیگه...
نه من، نه اون!
اما درباره ی آلیس...
هنوز براش زوده با اون موهای بلند شرابی و چشمای سبزش، تو کوچه خیابونای تهران، بگرده!
فضای بیرونو که خودت می دونی!
حالش بهتر شه، خودم میبرمش.
آدم گاهی چیزی می گوید و سریع پشیمان می شود، اما حرف، مثل پرنده است.
از دهان که بپرد، دیگر پریده و رفته.
برنمی گردد...
نمی دانم چرا ناگهان بی اختیار گفتم:
میگه دوستش ندارین، چون تا حالا بهش دست نزدین!
البته به من مربوط نیست!
با شعله ی آتش در چشمان سیاهش، گفت:
بله، به تو اصلا مربوط نیست!
تو فقط هجده سالته!...
پس خوب کار کن، پول دربیار و از خانواده ت دورشو.
_چرا؟!
جواب نداد!
تا دم در رفت، برگشت، گفت:
اختر خانم، صداتو شنیده که برای بازار تجریش، اسنپ گرفتی.
اون بهم زنگ زد و گفت.
_اون که خونه نبود!
گفت: اون هیچوقت، از این خونه بیرون نمیره، ولی هیچوقت هم نمیشه راحت پیداش کرد!
گفتم: ببخشید آقای ابوالفضل...
شما، شغلتون، دقیقا چیه؟!
لبخند تلخی زد و گفت:
اینم چیزی بود که نباید می پرسیدی...
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هفتم
نویسنده: #چیستایثربی
ابل آنجا چکار می کرد؟
وسط بازار تجریش؟
درست کنار ما؟
داد زدم: شونه م درد گرفت!
گفت: بیاین زود سوار ماشین شید!
دست آلیس در دستم یخ کرده بود...
به او گفتم:
نترس، من کنارتم.
آلیس خواست عقب، کنار من بنشیند،
ابل داد زد:
جلو بشین!
و با نفرت از آینه به من نگاه کرد...
گفتم: هیچکی خونه نبود، من پیشنهاد دادم یه دوری بزنیم، چون طفلی، تا حالا هیچ جای تهران رو ندیده!
ابل سکوت کرده بود.
تا خانه سکوت کرد...
وقتی می خواستیم از ماشین پیاده شویم به آلیس گفت:
تو برو بالا، ما میایم.
به من گفت: این قرار ما بود!
بهت گفته بودم اون دختر مریضه....
عصبی که میشه استفراغ می کنه و بعد اون شخصیت پرخاشگرش، خودشو نشون میده.
ممکن بود به کسی حمله کنه یا بره تو قسمت مردا!
یا کل امامزاده رو بهم بریزه!
من تو رو برای کمک آوردم، نه اینکه کاری کنی که عصیان اون بیشتر شه!
گفتم: چرا هیج جارو بهش نشون ندادی؟
گفت: خودمونی حرف میزنی؟!
سوال پیچم می کنی؟
تو کارمند منی.
گفتم: ما فامیلیم و چون فامیلیم، پدرم اجازه داد آزمایشی بیام...
حتما پدرم شما رو، بهتر از من میشناسه!
اگه بخوای همه ش دستور بدی یا داد بزنی، من نمی مونم!
اومدم جایی کار کنم، نه اینکه اعصابمو خراب کنم!
ابل گفت: بشین!
بی قرار بود، در اتاق راه می رفت.
فکر کردم او، آلیس را به من سپرده است، شاید اگر من هم جای او بودم، عصبانی می شدم.
اگر بلایی سر آلیس میامد یا دستگیر می شد، من مقصر بودم!
از تصورش هم دل درد گرفتم.
ابل گفت: مادر تو بینظیر بود و مطمئنم هست.
یه زن زیبا، باهوش و متین!
اما پدرت هیچوقت با من خوب نمیشه و هیچوقت هم دلیلشو ازش نپرس! چون بهت نمیگه...
نه من، نه اون!
اما درباره ی آلیس...
هنوز براش زوده با اون موهای بلند شرابی و چشمای سبزش، تو کوچه خیابونای تهران، بگرده!
فضای بیرونو که خودت می دونی!
حالش بهتر شه، خودم میبرمش.
آدم گاهی چیزی می گوید و سریع پشیمان می شود، اما حرف، مثل پرنده است.
از دهان که بپرد، دیگر پریده و رفته.
برنمی گردد...
نمی دانم چرا ناگهان بی اختیار گفتم:
میگه دوستش ندارین، چون تا حالا بهش دست نزدین!
البته به من مربوط نیست!
با شعله ی آتش در چشمان سیاهش، گفت:
بله، به تو اصلا مربوط نیست!
تو فقط هجده سالته!...
پس خوب کار کن، پول دربیار و از خانواده ت دورشو.
_چرا؟!
جواب نداد!
تا دم در رفت، برگشت، گفت:
اختر خانم، صداتو شنیده که برای بازار تجریش، اسنپ گرفتی.
اون بهم زنگ زد و گفت.
_اون که خونه نبود!
گفت: اون هیچوقت، از این خونه بیرون نمیره، ولی هیچوقت هم نمیشه راحت پیداش کرد!
گفتم: ببخشید آقای ابوالفضل...
شما، شغلتون، دقیقا چیه؟!
لبخند تلخی زد و گفت:
اینم چیزی بود که نباید می پرسیدی...
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#نیمه_شب
#قسمت_هفتم
#رمان
#نداشتن
در کانال تلگرام و واتساپ
ادمین تلگرام
@ccch999
ادمین واتساپ
09122026792
نداشتن ؛ گاهی بهترین حسی است که آدم میتواند داشته باشد....
وقتی هیچ امکان و فرصتی نداری ، یعنی روی قله ای ایستاده ای ، که دیگر چیزی برای از دست دادن نداری و این قدرت است و این ، جرات است.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#موسیقی
#کلیپ
#موزیک_ویدئو
#مت_مونرو
#MATT_MONRO
Alguien Cant
https://www.instagram.com/p/CPl4jvWFAli/?utm_medium=share_sheet
#قسمت_هفتم
#رمان
#نداشتن
در کانال تلگرام و واتساپ
ادمین تلگرام
@ccch999
ادمین واتساپ
09122026792
نداشتن ؛ گاهی بهترین حسی است که آدم میتواند داشته باشد....
وقتی هیچ امکان و فرصتی نداری ، یعنی روی قله ای ایستاده ای ، که دیگر چیزی برای از دست دادن نداری و این قدرت است و این ، جرات است.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#موسیقی
#کلیپ
#موزیک_ویدئو
#مت_مونرو
#MATT_MONRO
Alguien Cant
https://www.instagram.com/p/CPl4jvWFAli/?utm_medium=share_sheet