چیستایثربی کانال رسمی
6.35K subscribers
6.07K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_نه
#چیستایثربی

اگر بدترین خواب زندگیت را دیده باشی ؛ میفهمی من چه میگویم!

چرا یک راوی این قسمت را تعریف نمیکند؟! چرا من باید تعریف کنم؟!
من که عاشقش بودم؟

چرا خود چیستایثربی ؛ قصه اش را تعریف نمیکند؟

چرا من؟!
من که زنش بودم ! چرا همه سکوت کرده اند؟! داد زدم چرا همه سکوت کردید؟ امروز عاشوراست.

روز سکوت نیست! یک نفر به من جواب دهد!

هوا سرد بود. انگار از فریاد من، پنجره ها بخار میگرفت ؛ دستی مرا عقب کشید؛ چیستا بود؛
گفت: بشین! با داد و بیداد اینجا چیزی درست نمیشه ! به
خانه ی سینما زنگ زدیم ؛

نماینده شون تو راهه.....اونام زنگ زدن اینجا .....گفتن ؛ ظاهرا سوءتفاهمی شده!


گفتم:خوب گوش کن چیستایثربی ؛ من دیگه گول نمیخورم ؛ دستش دوباره شکسته ! مگه نه؟!
گفت: نه ؛ بخدا نه! تو چرا یه دقیقه نمیشینی؟

گفتم: چون زیاد نشستم ؛ وقتی بلند شدم ؛ کل دنیا عوض شده بود ! یه بار نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ شوهرم داده بودن !

یه بار دیگه نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ طلاقمو گرفته بودن !
یه بار دیگه نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ عاشق یه ستاره ی سینما بودم که سالها ازم بزرگتر بود ! منو آورد ؛ برای بازی تو فیلمش....

باز نشستم ؛ پا شدم ؛ دیدم زنش شدم ! فقط چند روز تهران نبودم....

وسط سرما ؛ روز عاشورا ؛ خیابونا چرا جهنمه ! مگه قیامته؟

شهرام چه گناهی داشت جز اینکه میخواست ؛ منو ؛ یعنی زنشو ؛ سوارکنه؟!

چیستا گفت: هیچی! ولی فکر کردی فقط خودت مشکل داری؟ یا شهرام؟!

میدونی چند تا مثل اون ؛ الان اینجان که خانه ی سینما هم ندارن ؟! هیچکسو ندارن؟ حتی حق تلفن هم ندارن؟

من چی؟!

اون از جوونیم ...!
اون از خانواده واقعیم ؛ که میدونی....

سال هشتاد وشش ؛ تو ایران بودی؟ دست دخترم شکست!
من ویران شدم!

آدما؛ اون موقع ؛ کجا بودن؟ نکنه مثل شازده کوچولو ؛ تو بیابون بودم ؛ که آدمی برای کمک نبود....یا وقتی ؛ زیر زایمان داشتم میرفتم ؛ مادر و خواهر وکل خانواده ی یثربی ؛ کجا بودن؟!
مگه من دخترشون نبودم؟!
مگه من بارها بخاطرشون ؛ بیمارستان نرفته بودم ؟

غیبت صغری رفته بودن یا کبری ؟...که هیچکدوم نبودن ؟
که حتی یه دارو برای من بگیرن ؟!.......چرا هیچکدوم موقع تولد بچه نبودن ؟

چرا ده بار داد زدن : همراه خانم چیستا یثربی! جز مادرشوهرم ؛ که سنی ازش گذشته بود ؛ دیگه ؛ هیچکس نبود!

اگه اونم نبود ؛ من زیر بیهوشی رفته بودم ! مرگ مغزی....


چرا من غر نمیزنم؟ چون قرار نیست!

داد زدم : قرار نیست چی؟! خوشبخت بشیم؟ مگه فقط برای بدبختی به دنیا میایم آخه؟

گفت: نه! برای آدم شدن به دنیا میایم....

پیامبر من گفت ؛ من اومدم اخلاقیاتو ؛ کامل کنم!

میخواست آدممون کنه! این سخته ! تحمل میخواد!

گفتم:من تو نیستم یثربی... نصیحتم نکن! من نسل هفتادم !

مثل شما تحمل کردن و ناکامی بلد نیستم ؛ تاآخرش میرم ! شهرام کجاست؟

های سرباز ! اون بازیگری که تا دیروز؛ ازش عکس و امضا ؛ میگرفتی ؛ الان کجاست؟

نگهبان گفت: از خانه ی سینما اومدن ؛ دارن با فرمانده حرف میزنن....

چیستا گفت : خیلی طول میکشه تا بفهمی ؛ صبر متوکل ؛ با ترس فرق داره!

شکیبایی؛ بزدلی نیست! پر از تحمل و تفکر و شاید عمله...

دست خدا از آستین بشر!.....اما زمان میخواد...و ایمان!

داد زدم: ادای معلما رو برای من درنیار خانم معلم ! تو خودت ؛ چندبار ؛ به من دروغ گفتی ؟!

گفت: خب ؛ به منم ؛ همینا رو گفته بودن!

من از کجا میدونستم ؛ دنیا کثیف تر از اونیه که با فوت من و تو ؛ تمیز بشه!


شهرام آمد ؛ زیر چشمش کبود بود ؛ سخت راه میرفت. معلوم بود دلش و دنده هایش ؛ درد میکند....

گفت: بریم!

من و او ؛ دربست گرفتیم و رفتیم!...

و نمیدانستیم چیستا فردای آن روز ؛ یکراست ؛ پیش کشیش میرود ؛ و کشیش به او میگوید ؛ .....

همه چیز را.... چیزهایی که به من نگفته بود.... ! دروغ نگفته بود ؛ قسم خورده بود ؛ پنهان کرده بود !

و حالا مجبور بود بگه.... ؛ چون علیرضا ؛ با چیستا رفته بود ؛ به خواهش چیستا...

علیرضا ؛ پسر شبنم!...وقتی شبنم توی زندان ؛ فقط نوزده ساله ش بود!


#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_نه
#چیستایثربی

#داستان_بلند
#کتاب
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#ایینستاگرام_چیستا_یثربی


هر گونه اشترک گذاری؛ باید با ذکر
#نام_نویسنده باشد.

#کتاب؛#ناشر دارد

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2



https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی




بزن تو گوشم ! بگو خواب نیست! این خونه ی حاجی سپندانه؟ چند نسل اینجا پناه گرفتن؟ آخرین پناهنده کیه؟! مادربدبخت من؟


شهرام گفت: نمیشناسمش! به من ؛ هیچی نگفتن! همون حرفایی که تا حالا بت گفتم ؛ یه بار از علیرضا پرسیدم ؛ زن طبقه بالا کیه؟


گفت:"،،یکی از اقوام دور آقام بوده که مریضه و کسی رو نمیبینه؛ فقط زن داداشم و مشتعلی بش میرسن! "....همین!


من حتی کلید ندارم.....میدونی نلی ؛هیچوقت نخواستم از اونور باغ بیام اینور.....

با مادرم، بچه گیام اونور راحت بودم ؛ این زن بعدش اومد. بعد که من رفتم تهران ؛ مشتعلی پشت سر ما گفت:


دقیقا پونزده ساله که اون زن؛ طبقه ی بالاست! اینم کلید.میخواین ببینینش؟ گفتم: نه!

من زن اون هیولا رو برای چی ببینم؟!

گفتن من از خون اون هیولا نیستم که! مگه نه؟! زنشم مال خودش....باور نمیکنم مادر من باشه.....



مشتعلی گفت: نه نیستی! ولی از خون این زن ؛ چرا ! این زن هیولا نیست !

دیر بچه دار شد؛ خدا بش بچه نمیداد ؛ نذر کرد...بیست و چند سال منتظر موند ؛ کلی موی سفید داشت ؛وقتی که سال هفتاد ؛ تو به دنیا آمدی!

شوهرش، پدر خدا بیامرزت ؛ مرد خوبی بود؛ یه کارمند ساده ؛ ولی مهربون ؛

گفتم : پس چرا علیرضا گفت ؛ من بچه ی زن اون هیولام از یه مرد دیگه؟! چرا آزارم میداد؟

شهرام گفت: با علیرضا حرف زدم ؛ تو بیمارستان شبنم....البته کوتاه....


علیرضا هر چی گفته ؛ فقط خواسته از مادرش دفاع کنه ؛ حمایتش کنه ؛ اون همون سیزده سالگی که با شبنم ؛ تو ویلای نزولخوره ؛ تنها بوده ؛ میفهمه بچه ی شبنمه؛


از عکسی که همیشه همراش داشته و از عکس نوزادیش پیش شبنم ؛ و اون ماه گرفتگی روی شونه ش....! یادتون نره !


اون عکس مادر واقعیشو ؛ همیشه نگاه میکرد.....


فکر میکرد پدرش حاجی سپندانه ؛ ولی مادرش یه زن سیاسی به نام شبنمه!

اونا تو همون ویلا ؛ همو میشناسن ؛ و علیرضا ؛ یا آذر اون موقع ؛ قول میده که همیشه از مادرش ؛ حمایت کنه؛ شبنم ؛ مادرش و تنها عشق زندگیش ،میشه ؛


اما اینا ربطی به تو نداره! آره؛ علیرضا بت دروغ گفت!

خودت ازش بپرس چرا.....چه چیزی رو پنهان میکرده؟....به منم نگفته! ولی مشتعلی راستشو میدونه....


مشتعلی گفت: راستش اون بالاست ! اون زن بدبخت ؛ که شوهرش ؛ تو دوران حاملگیش میمیره؛ زنه مریض میشه و دکترا میگن ؛ بچه یه مدت ؛ پیشش نباشه ؛ بهتره ! بچه رو میدن به تنها کسی که داشتن ؛

نمیخوای مادرتو ببینی؟ گفتم: با شهرام !

مشتعلی ازجلو و ما از عقب ؛ پله ها...میلرزیدم!

شهرام ؛ محکم ؛ با دست چپش ؛ دستم را فشار داد. من اینجام ! در باز شد. زنی کنار پنجره ؛ درتاریکی نشسته بود.

از دور ؛ فقط ؛ موهای بلندش را دیدم ؛ به سمت من برگشت. چند لحظه سکوت شد. آهسته گفت: نلی؟!

شبیه من بود ! شبیه مهتاب و شبنم هم بود ؛ اما ویرانتر از آنها......



گفتم : شما کی هستین؟ گفت: من ؟.... زهرام ! خدایا.....

منو یادت نیست مادر؟

گفتم : نه !
گفت : دخترم !


محکم در آغوشم گرفت ؛ گریه میکرد ؛
گفتم : نمیشناسمتون!


گفت: بیست و چند سال نذر کردم تا به دنیا اومدی! من خواهرمو ؛ از خونه بیرون کردم ؛ در حالیکه بیوه و عزادار و حامله بود و هیچ جا رو نداشت !....خدام تقاصمو داد!....

من گمت کردم!

من بددل ؛ نذاشتم ؛ خواهر تازه عروس حامله م ؛ برگرده خونه ! به پدر و مادرم ؛ گفتم : اون بیاد ؛ من میرم..... از ترس مردم !

چه اشتباهی کردم خدایا !....من خاله ی مهتابم ! خاله ی مادر شهرام ؛ دخترم !.......



#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی


#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی



اشتراک گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده ممنوع است.
کتاب؛ #ناشر دارد.




#کانال_رسمی_چیستایثربی


@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2



https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
دوستان یک شوخی گریه آور :

کانالی که بی اجازه ؛
#او_یکزن را
#بی_اسم_من گذاشته و حتی به دروغ نوشته ؛ من صفحه ام را فروخته ام و احتمالا الان اشباح!!! صفحه ی مرا اداره میکنند! شنیدم پریشب نوشته :

به دلیل
#بد_قولی نویسنده !!! امشب #قسمت_صد_نیامد و معذرت میخواهیم!

ما از خنده ؛ واقعا نمیدانستیم گریه کنیم؟ یا از شدت گریه ؛ بخندیم ؟!

اولا
#قسمت_صد ؛ همان روز بعداز ظهر؛ روی صفحه ی کانال من و همه ی کانالهای پخش کننده ی قصه ی من بود!



؛ و از ساعت چهار بعد از ظهر همان روز ؛ روی کانال من و کانالهای مجاز و فرهنگی دیگر ؛ کلی هم بازدید و بازخورد داشت.


#دوما ؛ باید به این
#ادمین_گرامی بگوییم :
#ببخشید !

نویسنده برای قصه ای که حتی نام نویسنده اش را
#حذف کرده اید! به شما بد قولی کرده و قصه را ساعت چهار بعد از ظهر در کانالش گذاشته ؛ که شما تا دوازده شب ؛ نتوانید یک کپی ساده کنید !

...و متاسفانه ادمین گرامی ؛ این بدقولی برای کانال شما همچنان ادامه خواهد داشت !...تا ابد ؛ در جایی که داوری عادلانه تری در کار است.....


این هم لطفا اعلام کنید که نویسنده ؛ کلا بدقول شده ! یا مرده !

یا چه میدانم..... از دست شما خودکشی کرده است!....


یا کلا از ایران؛ رفته است تا بقیه
#او_یکزن را به شما ندهد !....

و
ناشر طفلکی اش به خاطر شما به دردسر نیفتد...


لطفا همین الان اعلام کنید !


والله این را دیگر ؛ من و ناشرم نشنیده بودیم.....

قصه ای که
#ناشر دارد ؛
#شابک و
#فیپا دارد ؛ و تحت قانون #کپی_رایت است ؛ بی اجازه منتشر میشود ! بی نام نویسنده ؛ روی کانالشان میآید ! بعد خودشان در یک کپی کردن ساده ؛ تنبلی میکنند ؛ قصه را نمیگذارند، به مردم هم میگویند :

نویسنده ای که
#وجود_ندارد
#بد_قول_است!!!!


#نویسنده_ی_مرده_بد_قول_نمیشود! آقای .....


برای شما ؛ نویسنده بد قول نیست ! مرده است!

کانالی که بی اسم و رضایت نویسنده و ناشر ؛ قصه #او_یکزن را میگذارد !

یعنی قصه ی یک #مرده را میگذارد!


و مرده ؛ نه در کار ارزان قیمت خرید و فروش پیج میرود و نه بدقول میشود !

این دیگر
#آخرش است ؛ خودش یک قصه است....حتما باید نوشت....

راستی قرار بود ؛ به قول این کانال ؛ من
#پیج_فروش باشم ؛ حالا چند؟؟؟!!!!!

#چیستایثربی
#نویسنده_مرده
از سرای آخرت خطاب به....وقت داریم!

#او_یکزن

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi

#او_یکزن
#ادامه_پست_صدویک
#ادامه_پست_قبل🔼
#ادامه101/دوبخشه
#چیستایثربی

ایرانه گفت :چه بد شانسی ! شمام گیر چه موجودی افتادین!

گفتم : اومده ایران دنبالم ! میره سراغ تک تک اعضای خانواده...نباید تا طلاق رسمی نگرفتم ؛ پیدام کنه؛ خطرناکه! خیلی چیزا راجع به مهرداد و کاراش میدونم....
و در دلم از خدا معذرت خواستم که بخاطر نقشه ی شبنم ؛ مهرداد دیوانه ای را ؛ شوهر خودم جلوه دادم ؛ و از شوهر سابقم ؛ در دلم ؛ حلالیت خواستم ؛ چون این فقط ؛ یک نقشه بود که سناریوی آن را شبنم نوشته بود!
من فقط بازیگرش بودم و حرفهای او را تکرار میکردم...!

شوهر واقعی من در استرالیا ؛ گرچه عصبی ؛ خسیس و پرخاشگر بود ؛ ولی آدم فروش و موادی نبود ! اتفاقا شغل آبرومندی هم داشت...
ادامه دادم : علیرضا گفت: اینجا ؛ گاهی دخترای فراری رو نگه میدارین ؛ وقتی جایی ندارن...میخوام قایمم کنین؛ فقط چند روز ! با تعجب به من نگاه کرد.
هنوز همه چیز برایش عجیب بود ؛ دختر باهوشی بود ؛ ولی به نظرم ؛ کمی ساده تر از سنش...

به فرمانده شبنم پیامک دادم : من حرفهای شما رو گفتم ؛ داره فکر میکنه...
حرف زدن با شهرام ؛ یادتون نره بانو ! نمیخوام از همین اول ؛ بش دروغ بگم ؛ یادتون باشه قول دادید!... اون عشقمه... خواهش میکنم این عشق رو با کینه های گذشته خراب نکنید !

من ماموریتمو تا اینجا درست انجام دادم...شبنم نوشت: دختره قبول کرد؟ پیامک دادم : الان میگم...نوشت: اکی...منتظرم!
ایرانه گفت :شمام اهل اس ام اسیا !...مثل علیرضا...لبخند زدم ؛ گفتم : تنها راه ارتباط یه فراریه....الان...خب چی شد؟ میتونم بمونم ؟!

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_یک
#قسمت101
#دو_بخش
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista instagram

داستان متعلق به
#چیستا_یثربی و #ناشر است.اشتراک گذاری آن منوط به ذکر نام نویسنده است.
#کانال_داستان_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده است.
@chista_2

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@chista_yasrebi_official
نقد خوانندگان بر کتاب پستچی؛ در آمازون.

این نقدها؛ اکنون در آمازون است.
#پستچی

#چیستایثربی
ترجمه
#اسماعیل_جواهری
#انتشارات_آمازون آمریکا
#ناشر_ایران: #قطره
@The_mailman
#چیستایثربی و #نشر_قطره تقدیم میکنند :

بالاخره پس از سه سال انتظار برای مجوز

#شیداوصوفی

چرا این رمان چند لایه ، سریع پس از #پستچی در فضای مجازی منتشر شد ؟

رازها و کدهای #رمان چه بود که در هشت ماه انتشار آن ،در فضای مجازی طول کشید و گم شد ؟! ....



نسخه های دانلودی حق مطلب را ادا نمیکنند....


علت آن همه حمله ، به صفحه ی من در آن دوران چه بود ؟




علت تهدیدهایی که بر علیه من شد ، چه بود؟
چرا همه ی کتابها و حتی نمایشهایم زود منتشر شدند ، اما مجوز این یکی نمی آمد ؟! علت صبر و سکوت ما چه بود؟!




همه را در #روز_جشن ، خواهم گفت .

فقط
#کتاب به ما میگوید....
کتابها حرف میزنند !


دیدار ما برای
#جشن_تولد کتاب

#شیدا_و_صوفی
#پنجشنبه. 2 تا 5 بعداز ظهر
مکان : نشر قطره


آدرس روی پوستر نوشته شده است ؛ و در پایین همین پست.

من هم ، در این جشن تولد صمیمانه و دلی ، آنجا، خواهم بود و با عرض معذرت روی گل و شکلات حساسیت دارم. این را گفتم که خدایی نکرده، کسی ناراحت نشود !


فقط روی این دو !

جشن ما ، جشن رهایی و آزادی کلمه است.

کلماتی که مدتها ، منتظر ارشاد بودند و یکی از ناشران
#برتر ایران ،
#ناشر آن است . ناشری که مرا سالها میشناسد ، از سالهای رنج ، و قبل از فضای مجازی....


عاشقان ؛ مهلت دیدار میخواهند و کجا بهتر از مکانی که
#شیداوصوفی در آن متولد شد؟!...


نشر قطره ، دو تا پنج عصر
#همین_پنجشنبه

#چشم_به_راه عزیزانم هستم و هستیم ....




و رازها بر ملاء خواهند شد !


رازهایی که تقریبا سه سال صبورانه ؛ دربرابر تهمتها و توهینها ، سکوت کردم !




#چیستا_یثربی
#نشر_قطره
#رونمایی
#جشن_کتاب
#جشن_تولد_کتاب




#رونمایی_کتاب
#رمان
#ورق_بزن_مرا



کتاب ؛ در کتابفروشیهای معتبر و شهر کتابها ،توزیع خواهد شد ،

ولی اول در
#جشن با
#امضای_نویسنده

دوستان شهرستان=کمی صبر تا پس از جشن کتاب

قطعا جای همه ، خالی خواهد بود!
حتی دشمنان خونی این کتاب!


88973351_3

نشر قطره .ساعات اداری

#آدرس: تهران.خیابان دکتر فاطمی.خیابان شیخلر(ششم سابق) کوچه بنفشه.پلاک 8. نشر قطره

سوگند و "درود" بر
#قلم و آنچه با آن مینویسند .

از تمام کسانی که این پست را هر کجا به #اشتراک میگذارند ، پیشاپیش ، کمال تشکر را دارم

#چیستا
#چیستایثربی
بااحترام


با گلوی بریده چی گفتی ؟
که یه عمره سرای ما ، بالاست؟


#چیستایثربی_کانال_رسمی





@chista_yasrebi_original
انکار یک #نام ؛ تاکید روی آن نام است

و تاریخ قاضی عادلیست
و مردم....

شما قادر به حذف تاریخی نویسنده ی مردمی نیستید

و خدا به تنهایی کافیست..

خوشحالم هشت قسمت رمان #وقت_عاشقی
منتشر شده است آن را تمام میکنم.....
تا بفهمیم
داستان من از کجا شروع شد و به کجا رسید!

و نوشتن رمان #پستچی و اول شدن آن در جشن کتاب سال ۹۴ و ترجمه ی آن به چندین زبان ؛

چرا همکاران تاتری مرا چنین ترساند که هنوز پس از ده سال ؛ از بردن نام جوایز و حتی نام خودم ؛ حناق میگیرند ؛ واهمه دارند و چنین الکن
می شوند که حقیقت اول شدن مرا بخاطر دو کتابم در جشنهای خانه تاتر انکار میکنند....

حذف یک‌ نفر در نام ؛ حذف او از حافظه ی مردم نیست!
و نه حذف از حافظه ی تاریخ ادبی ایران....

کاش این را میفهمیدید.

دو کتاب من برنده ی #جشن_نمایشنامه_نویسان خانه هنرمندان شده است که حتی نامی از آن و نویسنده اش برده نشد!

آخرین پری کوچک دریایی_ نشر قطره
عاشقانه تا هشت بشمار_ انتشارات نمایش

زیاد نترسید !
من همه چیز را در رمان #وقت_عاشقی
درباره ی شما میگویم !

و التماسهای کسی که میگفت:

مرا به انجن #نمایشنامه_نویسان
وارد کن !

و از روی رفاقت ؛ با وجود اینکه نمایشی ننوشته بود ؛ این کار را کردم.

قاضی عادل ؛ تاریخ است
و مردم ؛
که عاشق رمان #پستچی هستند

و ادامه ی نهایی آن در رمان #وقت_عاشقی
رقم میخورد‌

هر چند کتاب " پستچی " از دید برخی از شما سفارش نویسها ؛ حکم اعدام من شد!

و برای من حکم " رستگاری " ....

به قولِ جمله ی معروف فیلم #پاپیون:

" من هنوز زنده ام.... لعنتیها "

و #علی و سایه دو شخصیت مهم در رمان " وقت عاشقی " ؛

دست همه تان را رو میکنند‌‌‌‌‌‌...

ماجراهای مجله ی هفتگی سروش ؛ و پدیده های ننگ آوری که فقط جایش در رمان است ؛ نه بیان دردآور مستقیم.

در پایان ؛ به قول #اکبر_رادی عزیز ؛ همه ی مامیمیریم.

آنچه میماند ؛ کلام ماست
و صداقتمان به وقتِ بیان آن کلام.



#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

نویسنده ی چهل و هفت
نمایشنامه ی چاپ شده
و تحسین شده توسط مردم و داوران

#یک_شب_دیگر_هم_بمان_سیلویا
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_چیستا

رتبه‌ی اول جشنواره ی معتبر داخلی و خارجی

#نمایشنامه_نویس
#کارگردان
#رمان_نویس
#مترجم

این #کتاب
#ناشر
#نشر_قطره

#عاشق_کشی
#عشق_کشی

#بایکوت و #تحریم یک #نویسنده و مدرس دانشگاه

.
https://www.instagram.com/p/C2i3M-rJ6Up/?igsh=bHNmcWd6dGlqdDU5