چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_پنجاه_و_سوم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

صوفی گمشده؟ ما چند ساعت پیش دیدیمش! گفت: با یکی قرارداره؛ از کجا میدونی گمشده؟ آرش با صدای لرزانی گفت: چون با خود من قرار داشت! اما نیومد! هیچوقت بدقول نیست! ما شش ساعت پیش قرار داشتیم؛ گوشیشم خاموشه، هیچوقت خاموش نمیکرد؛ گفتم: میام دنبالت! به علی زنگ زدم، گفت: نگران نباش! گفتم: خب گم شده؛ علی گفت: پیداش می کنیم؛ چند لحظه بعد، جلوی در خانه آرش بودیم؛ رنگ و رویی نداشت؛ موهای قهوه ای ش، آشفته روی پیشانی اش ریخته بود؛ سوار شد؛ گفت: کار اردشیره! می دونم؛ بالاخره کار خودشو کرد! علی گفت: اردشیر امشب پرواز داره، میاد؛ اگرم کار اون باشه، هنوز صوفی رو ندیده؛ احتمالا آدماش صوفی رو دزدیدن؛ من گفتم علی تو که میدونستی صوفی در خطره! مراقبش بودی، چی شد ولش کردی؟ گفت: بم زنگ زدن، گفتن آرش با وثیقه آزاد شده؛ فکر کردم حق دارن همو ببینن! نامزدن و از آینه ی ماشین نگاه معنی داری به آرش کرد؛ آرش گفت: باشه؛ تسلیم! ما نامزد نیستیم! دوستم نیستیم! گفتم: پس اون چند آلبوم عکس! فکر کردم عاشقشی که اون همه ازش عکس داری! اصلا کی وقت کردی اون همه عکسو بندازی؟با اون همه لباس مختلف؟در حالی که با یه کوله پشتی از خونه فرار کرده بود! از روزی که صوفی، تو خونه بابابزرگت گم شد، تا وقتی جسد دختر سوخته پیدا شد و بعد، تو اعتراف کردی که صوفی رو کشتی! فقط دو هفته وقت بود؛ گفتی صوفی با پسرعمو و یه پسر دیگه میخواستن با گذرنامه جعلی از مرز رد شن، پس درگیر بودن؛ کی وقت داشتی اون همه عکس ازش بندازی؟ علی گفت: همه عمر! گفتم چی؟ گفت: خودمم یک ساعت پیش فهمیدم! آرش و صوفی یه عمره همو میشناسن! خواهر و برادرن!.... یک لحظه سردم شد؛ درست حس انجماد!... یعنی آرش هم، به من دروغ گفته بود؟! آرشی که به او اعتماد داشتم؟... همیشه حس می کردم عاشق صوفی نیست؛ ولی دزدیدن صوفی، بردنش به خانه مشکات... برای چه ، این دروغها را گفته بود؟ چقدر سوال داشتم. میخوام بدونم جسد دختر سوخته کی بود که انقدر پدر و مادر صوفی اصرار میکردن؛ بچه ی خودشونه؟ گیج شده بودم؛ آرش، سرش را پایین انداخته بود؛ گفتم : این صحنه سازیها برای چی بود علی؟ چرا پدر و مادر صوفی اصرار داشتن بگن، اون مرده؟ علی گفت: چون، پدر مادرش نبودن!.....فقط نقش پدر و مادر صوفی رو بازی میکردن! طبق معمول با شناسنامه های جعلی! از یه جاعل حرفه ای، یه زن و مرد معمولی اجیر شده! دو تا آدم که خوب بلد بودن نقش بازی کنن. دستمزدشونم از صاحب برنامه گرفته بودن؛ الانم هردوشون خارجن، پلیس بین الملل دنبالشونه! اجیر شده بودن که یه مدت نقش پدر و مادر صوفی رو بازی کنن؛ همین! آرش، بقیه شو تو بهتر میدونی؛ من هنوز نمیدونم، ماجرای این لشکرکشی دسته جمعی چی بود؟ قربانی کی بود؟...شما دو گروه شدین...تو و صوفی از کی حمایت میکنین؟....

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و صفحه اینستاگرام او ؛ ممنوع است.

@chista_yasrebi
#او_یکزن
#پنجاه_و_سوم
#چیستایثربی


شهرام گفت: گفتم که...شما کادوتو دادی بانو!...حالا ادامه بده! به موقعش میگم کادویی که بم دادی چی بود!

چیستاگفت:دیگه فکر کنم بسه! من دیگه بیشتر از این نمیتونم بگم...

گفتم:تازه رسیدیم جای حساسش چیستا جون..!شهرام جلوی در وایساده؛ نمیذاره تو بری بیرون ! بگو دیگه چیستا! گفتم: نلی جان ؛آقای نیکان و من، چهار ساله بعد از اون ماجرا همو ندیدیم ؛ لطفا کمکم کن نیکان! نمیتونم همه شو تنها بگم ؛ تو میدونی چرا! نیکان گفت:برو؛ بات میام...
چیستا گفت: شهرام نیکان؛ جلوی در وایساده بود ؛ رفتم جلو ؛ خوب میشناختمش ؛ نه اهل خشونت بود ؛ نه اذیت! شیطنت میکرد؛ ولی احترام منو داشت؛ بش گفتم: برو کنار ؛ من آژانس بگیرم برم ؛ تو هم یه دوش بگیر بخواب! بوی ماهیاتو گرفتی! گفت: جون من؟و شروع کرد زیر پیراهنی اش را بو کردن! گفت:درسته ازت کوچیکترم ؛ ولی همیشه فکر میکنم هم سنیم. رنج آدما رو همسن میکنه؛ ببخش اگه...

داشت حرف میزد که یک نفر با لگد به در زد...درقفل نبود ؛ شهرام، پشت در بود؛ با صورت روی زمین افتاد... فکر کردم صورتش له شد! علیرضا مثل یک جانور وحشی ؛ آنجا ایستاده بود و آماده حمله به من بود!....نمیدانم چه فکری کرده بود!
من و شهرام در اتاق خواب؛ ساعت سه نصفه شب؟ تنها؟!
هر چه بود یاد مراسم گاو بازی افتادم!...
پارچه ی قرمزی نداشتم؛ جلوی این گاو بزرگ وحشی بگیرم! به طرفم حمله ور شد؛ گردنم را گرفت ؛ شالم افتاد! داد زدم: چه مرگته تو ؟ دارم خفه میشم ! گفت: تو اتاق خواب من چیکار میکنی؟!

گفتم:اینجا اتاق شهرامه؛ خواست ماهیاشو نشونم بده ؛ گفت: که خواست ماهیاشو نشونت بده؟من نشونت میدم! مرا عقب عقب با موهایم ؛ به طرف آکواریوم برد ؛ شهرام داد زد : ولش کن علیرضا ؛ من ازش خواستم بیاد ؛ علیرضا گفت؛ تو غلط کردی! مگه نگفتم از این زنیکه ی موذی خوشم نمیاد؟...عاشقته..آره؟؟؟!!
اون بد عنقیاشم اداست؟...چنون عاشقی یادش بدم ؛ بره تا آخر عمر گلابی بچینه ؛ به جای روانشناسی جوونای خوش تیپ مردم !....
سر مرا به شیشه آکواریوم کوبید! دیوانه شده بود. خواستم از پنجره باز فرار کنم ، یادم افتاد ؛ طبقه بیست و سوم هستیم ! دست مرا گرفته بود و پیچ میداد : میخوای ماهی ببینی؟ الان کله تو میکنم اون تو ببینی!

شهرام رو به نلی گفت: علیرضا دیوونه شده بود؛ میدونستم دیر بجنبم ؛ حتی ممکنه چیستا رو خفه کنه ! داد زدم: علی میکشیش! گفت:دیه شو میدم!
مگه از اول نگفتم با این زنیکه درددل نکن! این جور زنا ؛ شیطونم درس میدن! کثافت... ! روی صورت چیستا تف انداخت....
طفلکی چیستا ترسیده بود...نمیدونست این چرا یه دفعه انقدر وحشی شده! سعی میکرد ازخودش دفاع کنه ؛ ولی زورش به علیرضا نمیرسید؛ بد جوری باصورت خورده بودم زمین؛ اما بلند شدم ؛ رفتم طرف علیرضا ؛ داشت دست چیستا رو میپیچوند ؛ فحش میداد ؛ چیستا ضعیف بود ؛ نفسش گرفته بود؛ حتی نمیتونست داد بزنه. محکم لگد زدم پشت کمر علیرضا ! دست چیستا از دستش ول شد؛ داد زدم: فرار کن چیستا؛ زود باش! چیستا نرفت! انگار نگران من بود؛ داد زدم: این دیوونه شده؛ برو ! زود باش !
چیستا گفت: آخرین چیزی که دیدم ؛ علیرضا بود که محکم لگد زد تو شکم شهرام ؛ پرتش کرد طرف آکواریوم !
آکواریوم افتاد؛ باشهرام و ماهیاش...آب، خون؛ خونابه ماهیا...سوگلی حرمسرای شهرام ؛ ماهی رنگین کمونی با دهن باز....روی زمین...پایین و بالا ؛ بوی مرگ...دویدم بیرون !...


#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

#رمان
#ادبیات

برگرفته ازپیج رسمی

#چیستا_یثربی /یثربی_چیستا به لاتین
در #اینستاگرام

دوستان عزیز ؛ این کتاب ثبت شده است.هر گونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده
و
#لینک_تلگرام اوست.ممنون که رعایت میفرمایید.


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#چیستایثربی


" هر کاری تو بکنی درسته مانا ! "

__ بله ؟
کسی با من حرف زد ؟!
یا دارم خواب می بینم ؟


_ خواب نمی بینی مانا.
حامد داره باهات حرف می زنه !
من نویسنده ی قصه ام ... سلام !

__ولی حامد که مثل من ، نمرده !
مگه می تونه ؟

__ تو هم نمردی مانا !
پس اون می تونه باهات حرف بزنه !

اما شما دو تا ، نمی تونین همو ببینین ! فقط صدای همو میشنوین !... شما تو یه جهان دیگه ایید ...

منم که نویسنده ام ، نمی تونم صدای ذهنی شما رو ، خوب بشنوم ،
چون گوشم خیلی درد می کنه...

من میرم ، ولی تو به حرفاش گوش بده !
من درست نمی شنوم چی میگه....

بعد ، خودم از کانال چیستا یثربی می خونم.

__ چیستا یثربی کیه ؟

صدای حامد را شنیدم...


__ مانا ولش کن ! من اینجام ...

آدما ، همه ، توی قصه ،زندگی می کنن.
من و تو هم فعلا ، قصه هامون به هم گره خورده !

الان صدامو می شنوی ؟ من حامدم .

تا دیروز ، اجازه نداشتم باهات حرف بزنم ، چون قرار نبود زنده بمونی !

___ مگه حالا زنده می مونم آقا حامد ؟
من جز صدای تو ، هیچی نمی شنوم !
هیچی هم ، نمی بینم !

حامد گفت : بله.ممکنه ! ....یعنی یه شرط داره که زنده بمونی !
برای همین ، مریم ، خودشو ، توی خونه ، حبس کرده !

گفتم : چی ؟!
چطوری زنده بمونم ؟ شرطش چیه آقا حامد؟!

__مطمینی می خوای زنده بمونی مانا ؟ تحت هر شرایطی؟...

__ معلومه خب ! من آماده نیستم برای رفتن... هنوز خیلی ها بهم احتیاج دارن.
مادرم چی میشه ؟!

خودم چی ؟!... هیچی رو تجربه نکردم ؛
همیشه فکر می کردم وقت هست !

محسن بیچاره چی ؟
من واقعا نمی خوام رنج بکشه ، چون دوسش دارم ...

اما دیگه صداشو نمی شنوم ! از کف خیابون به بعد ، دیگه صداشو نشنیدم ... دلم براش تنگ شده !

حامد گفت : نه .... اون صدات میکنه ؛ خیلی زیاد ! اما تو نمی تونی بشنوی !

من و تو ، یه جای دیگه اییم ، اونا یه جای دیگه ! صدامون به هم نمی رسه ...

گمونم خدا بهت یه فرصت دوباره داده. باید...

_ باید چی ؟

_ باید انتخاب کنی ! بین موندن و رفتن...

_ می خوام بمونم ! معلومه !

_ پس شرط داره.

سکوت کردم ، ناگهان گفتم : این یه معامله ست ؟!

حامد گفت : یه آزمونه.
گمانم خدا دوستت داره که این آزمونو ، پیش روت گذاشته !

تا حالا ندیدم از کسی ، این همه آزمون سخت بگیره !

گفتم : چیه ؟ شرطش چیه ؟

صدای حامد نبود ، دیگر صدای هیچکس نبود.
انگار در دوردست ، زنی جیغ
می کشید.

مریم بود ، خطاب به حامد فریاد می زد :

این منصفانه نیست آقا حامد !
تو قول دادی اگه من کنارت بمونم ، برگردی !

این وصیت نامه چیه ؟! چرا اونو نوشتی ؟

مگه نمی دونی اگه تو بری ، منم میام !
عسل چی میشه ؟ به ما فکر نکردی ؟

داد زدم : مریم چی میگه ؟ حامد ، آقا حامد کجایی ؟ منو تو تاریکی ، تنها نذار !....




یکی به منم بگه چی شده ؟!

تاریک بود...
سایه هایی از دور می دیدم.

انگار ، تمام جهان ، محسن بود که بالای سرم ایستاده بود و داد میزد : برگرد !

صدای مریم را می شنیدم.
با خشم ، با حامد حرف می زد.

می گفت :

من از اون کاغذ ، با گوشی عکس انداختم . به سرنوشت منم ، مربوط می شد.
پس نگو چرا !

شاید یادت رفته چی نوشتی ؟
برات بخونم این دو خطو ؟

گوش بده ببین چی نوشتی :

" تا وقتی تمام افراد این دو خانواده ، در کنار همند ، من هم کنارتانم ! و جزیی از شما هستم ،

ولی اگر یکی ، فقط یکی از شما ، از جهان ما ، کم شود ، من هم می روم.

حالا همه ی شما ، جزو این دو خانواده اید ، حتی محسن ! "

ببین !

حالا مانا رفته ؛ نمی خواسته ، ولی رفته !
تو هم می خوای ما رو تنها بذاری ؟



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#چیستایثربی


" هر کاری تو بکنی درسته مانا ! "

__ بله ؟
کسی با من حرف زد ؟!
یا دارم خواب می بینم ؟


_ خواب نمی بینی مانا.
حامد داره باهات حرف می زنه !
من نویسنده ی قصه ام ... سلام !

__ولی حامد که مثل من ، نمرده !
مگه می تونه ؟

__ تو هم نمردی مانا !
پس اون می تونه باهات حرف بزنه !

اما شما دو تا ، نمی تونین همو ببینین ! فقط صدای همو میشنوین !... شما تو یه جهان دیگه ایید ...

منم که نویسنده ام ، نمی تونم صدای ذهنی شما رو ، خوب بشنوم ،
چون گوشم خیلی درد می کنه...

من میرم ، ولی تو به حرفاش گوش بده !
من درست نمی شنوم چی میگه....

بعد ، خودم از کانال چیستا یثربی می خونم.

__ چیستا یثربی کیه ؟

صدای حامد را شنیدم...


__ مانا ولش کن ! من اینجام ...

آدما ، همه ، توی قصه ،زندگی می کنن.
من و تو هم فعلا ، قصه هامون به هم گره خورده !

الان صدامو می شنوی ؟ من حامدم .

تا دیروز ، اجازه نداشتم باهات حرف بزنم ، چون قرار نبود زنده بمونی !

___ مگه حالا زنده می مونم آقا حامد ؟
من جز صدای تو ، هیچی نمی شنوم !
هیچی هم ، نمی بینم !

حامد گفت : بله.ممکنه ! ....یعنی یه شرط داره که زنده بمونی !
برای همین ، مریم ، خودشو ، توی خونه ، حبس کرده !

گفتم : چی ؟!
چطوری زنده بمونم ؟ شرطش چیه آقا حامد؟!

__مطمینی می خوای زنده بمونی مانا ؟ تحت هر شرایطی؟...

__ معلومه خب ! من آماده نیستم برای رفتن... هنوز خیلی ها بهم احتیاج دارن.
مادرم چی میشه ؟!

خودم چی ؟!... هیچی رو تجربه نکردم ؛
همیشه فکر می کردم وقت هست !

محسن بیچاره چی ؟
من واقعا نمی خوام رنج بکشه ، چون دوسش دارم ...

اما دیگه صداشو نمی شنوم ! از کف خیابون به بعد ، دیگه صداشو نشنیدم ... دلم براش تنگ شده !

حامد گفت : نه .... اون صدات میکنه ؛ خیلی زیاد ! اما تو نمی تونی بشنوی !

من و تو ، یه جای دیگه اییم ، اونا یه جای دیگه ! صدامون به هم نمی رسه ...

گمونم خدا بهت یه فرصت دوباره داده. باید...

_ باید چی ؟

_ باید انتخاب کنی ! بین موندن و رفتن...

_ می خوام بمونم ! معلومه !

_ پس شرط داره.

سکوت کردم ، ناگهان گفتم : این یه معامله ست ؟!

حامد گفت : یه آزمونه.
گمانم خدا دوستت داره که این آزمونو ، پیش روت گذاشته !

تا حالا ندیدم از کسی ، این همه آزمون سخت بگیره !

گفتم : چیه ؟ شرطش چیه ؟

صدای حامد نبود ، دیگر صدای هیچکس نبود.
انگار در دوردست ، زنی جیغ
می کشید.

مریم بود ، خطاب به حامد فریاد می زد :

این منصفانه نیست آقا حامد !
تو قول دادی اگه من کنارت بمونم ، برگردی !

این وصیت نامه چیه ؟! چرا اونو نوشتی ؟

مگه نمی دونی اگه تو بری ، منم میام !
عسل چی میشه ؟ به ما فکر نکردی ؟

داد زدم : مریم چی میگه ؟ حامد ، آقا حامد کجایی ؟ منو تو تاریکی ، تنها نذار !....




یکی به منم بگه چی شده ؟!

تاریک بود...
سایه هایی از دور می دیدم.

انگار ، تمام جهان ، محسن بود که بالای سرم ایستاده بود و داد میزد : برگرد !

صدای مریم را می شنیدم.
با خشم ، با حامد حرف می زد.

می گفت :

من از اون کاغذ ، با گوشی عکس انداختم . به سرنوشت منم ، مربوط می شد.
پس نگو چرا !

شاید یادت رفته چی نوشتی ؟
برات بخونم این دو خطو ؟

گوش بده ببین چی نوشتی :

" تا وقتی تمام افراد این دو خانواده ، در کنار همند ، من هم کنارتانم ! و جزیی از شما هستم ،

ولی اگر یکی ، فقط یکی از شما ، از جهان ما ، کم شود ، من هم می روم.

حالا همه ی شما ، جزو این دو خانواده اید ، حتی محسن ! "

ببین !

حالا مانا رفته ؛ نمی خواسته ، ولی رفته !
تو هم می خوای ما رو تنها بذاری ؟



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#چیستایثربی


" هر کاری تو بکنی درسته مانا ! "

__ بله ؟
کسی با من حرف زد ؟!
یا دارم خواب می بینم ؟


_ خواب نمی بینی مانا.
حامد داره باهات حرف می زنه !
من نویسنده ی قصه ام ... سلام !

__ولی حامد که مثل من ، نمرده !
مگه می تونه ؟

__ تو هم نمردی مانا !
پس اون می تونه باهات حرف بزنه !

اما شما دو تا ، نمی تونین همو ببینین ! فقط صدای همو میشنوین !... شما تو یه جهان دیگه ایید ...

منم که نویسنده ام ، نمی تونم صدای ذهنی شما رو ، خوب بشنوم ،
چون گوشم خیلی درد می کنه...

من میرم ، ولی تو به حرفاش گوش بده !
من درست نمی شنوم چی میگه....

بعد ، خودم از کانال چیستا یثربی می خونم.

__ چیستا یثربی کیه ؟

صدای حامد را شنیدم...


__ مانا ولش کن ! من اینجام ...

آدما ، همه ، توی قصه ،زندگی می کنن.
من و تو هم فعلا ، قصه هامون به هم گره خورده !

الان صدامو می شنوی ؟ من حامدم .

تا دیروز ، اجازه نداشتم باهات حرف بزنم ، چون قرار نبود زنده بمونی !

___ مگه حالا زنده می مونم آقا حامد ؟
من جز صدای تو ، هیچی نمی شنوم !
هیچی هم ، نمی بینم !

حامد گفت : بله.ممکنه ! ....یعنی یه شرط داره که زنده بمونی !
برای همین ، مریم ، خودشو ، توی خونه ، حبس کرده !

گفتم : چی ؟!
چطوری زنده بمونم ؟ شرطش چیه آقا حامد؟!

__مطمینی می خوای زنده بمونی مانا ؟ تحت هر شرایطی؟...

__ معلومه خب ! من آماده نیستم برای رفتن... هنوز خیلی ها بهم احتیاج دارن.
مادرم چی میشه ؟!

خودم چی ؟!... هیچی رو تجربه نکردم ؛
همیشه فکر می کردم وقت هست !

محسن بیچاره چی ؟
من واقعا نمی خوام رنج بکشه ، چون دوسش دارم ...

اما دیگه صداشو نمی شنوم ! از کف خیابون به بعد ، دیگه صداشو نشنیدم ... دلم براش تنگ شده !

حامد گفت : نه .... اون صدات میکنه ؛ خیلی زیاد ! اما تو نمی تونی بشنوی !

من و تو ، یه جای دیگه اییم ، اونا یه جای دیگه ! صدامون به هم نمی رسه ...

گمونم خدا بهت یه فرصت دوباره داده. باید...

_ باید چی ؟

_ باید انتخاب کنی ! بین موندن و رفتن...

_ می خوام بمونم ! معلومه !

_ پس شرط داره.

سکوت کردم ، ناگهان گفتم : این یه معامله ست ؟!

حامد گفت : یه آزمونه.
گمانم خدا دوستت داره که این آزمونو ، پیش روت گذاشته !

تا حالا ندیدم از کسی ، این همه آزمون سخت بگیره !

گفتم : چیه ؟ شرطش چیه ؟

صدای حامد نبود ، دیگر صدای هیچکس نبود.
انگار در دوردست ، زنی جیغ
می کشید.

مریم بود ، خطاب به حامد فریاد می زد :

این منصفانه نیست آقا حامد !
تو قول دادی اگه من کنارت بمونم ، برگردی !

این وصیت نامه چیه ؟! چرا اونو نوشتی ؟

مگه نمی دونی اگه تو بری ، منم میام !
عسل چی میشه ؟ به ما فکر نکردی ؟

داد زدم : مریم چی میگه ؟ حامد ، آقا حامد کجایی ؟ منو تو تاریکی ، تنها نذار !....




یکی به منم بگه چی شده ؟!

تاریک بود...
سایه هایی از دور می دیدم.

انگار ، تمام جهان ، محسن بود که بالای سرم ایستاده بود و داد میزد : برگرد !

صدای مریم را می شنیدم.
با خشم ، با حامد حرف می زد.

می گفت :

من از اون کاغذ ، با گوشی عکس انداختم . به سرنوشت منم ، مربوط می شد.
پس نگو چرا !

شاید یادت رفته چی نوشتی ؟
برات بخونم این دو خطو ؟

گوش بده ببین چی نوشتی :

" تا وقتی تمام افراد این دو خانواده ، در کنار همند ، من هم کنارتانم ! و جزیی از شما هستم ،

ولی اگر یکی ، فقط یکی از شما ، از جهان ما ، کم شود ، من هم می روم.

حالا همه ی شما ، جزو این دو خانواده اید ، حتی محسن ! "

ببین !

حالا مانا رفته ؛ نمی خواسته ، ولی رفته !
تو هم می خوای ما رو تنها بذاری ؟



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت53
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_سوم

_ سلام آقا...
_سلام آقا...
_سلام‌آقا!

چقدر عشق و معصومیت، در این‌ دو کلمه نهفته است...

فرمانده، از تنهاحرفِ سارا، پس از تقاضایش، خنده اش می گیرد!

شال سارا مچاله‌ شده...
گیسوانش روی صورتش ریخته و سر تا پا گِلی است، از دستهایش، خون روان‌ است.

می داند که سارا، دو روز، در‌ راه بوده و حتما تشنه و گرسنه است و آن وقت، به جای رسیدگی به او، درجا، از دخترک، خواستگاری کرده!

این شتاب، فقط برای ادای نذر است یا؟!...

فرمانده، نفس عمیقی می کشد و به آسمان‌ نگاه می کند...

_خدایا.‌..

تا چشم، کار می کند ابر است، ابرها سپید و تمیزند.
مثل بالش و رختخواب گرم‌ خانه...
چند وقت‌ است‌ خانه نرفته است؟

سارا نفس می کشد، فرمانده صدای قلب خود را می شنود، سارا همیشه او را، یاد گنجشک ها می اندازد و یادِ قویترین زنی که‌ می شناسد!

دختری نوجوان که با یک‌ تکه‌ سنگ، خواهر نیمه‌ جانش را، از دست سه مرد وحشی نجات داده است...

یادش می آید که یک بار، درباره ی او، با زنش، حرف زده است، که چطور با دست‌ خالی، خواهرش را، به دوش کشیده و در صحرا می دویده...

همسرش گفته‌ بود:‌
تشنه، ترسیده، با خواهر زخمی...
نمی دونم‌ چرا یادِ هاجر، افتادم و اسماعیل، وسط صحرا...
دلم می خواد یه روز، این‌ دختر رو ببینم.

زنش فرصت نکرد او را ببیند...

حالا در ذهن فرمانده ام...
"نذرتو، قرار بود با احترام‌ ادا کنی سرباز!
مگه نمی بینی، الان‌ چقدر خسته ست؟
این‌ عجله برای چیه!
دلت هوایی شده مرد؟

یادت رفته اول سربازی! با خدا چه عهدی کردی؟
اول خاک‌ و دینم، بعد دنیا!

تو این دخترو، یه ماموریت خطرناک فرستادی، شانس آورد بعد از اسارت، سالم و زنده موند!

مگه صدقه میدی که‌ می خوای وسط خاکریز، عقدش کنی؟

خودشم می خواد؟!"

فرمانده رویش نمی شود بپرسد!
نمی پرسد،
"آنقدر منو دوست داری که به جای درمان جنگ زده ها و بچه های مریض، مادرِ بچه های من شی؟"

فرمانده، دلش می خواست جواب دختر، آری باشد.

به خودش ناسزایی می گوید...
خاطر خواه شدی سرباز؟!
قرار ما این نبود!

دفعه ی پیش که توی تونل داد زدی عاشقشم، به‌ خودت گفتی، عاشق شخصیتشم!
اماالان، اونو، یه زن‌ می بینی و خودتو یه مرد!

عاشق خودِشی، موهاش، خنده هاش، گرمای دستاش...

نگاه فرمانده، به چشمان‌ سارا می افتد، غزال وحشی معصوم!

آره، الان دیگه فقط یه دختر بامرام، نمی بینمش!
یه زن‌ می بینمش‌، و دوستش دارم...
و لعنت به من!

از خودم متنفرم، که وسط ماموریت به‌ این‌ مهمی، اینطور این دخترو، دوست دارم!
دختری که دوازده ساله، پام وایساده!

کاش هنوزم، مثل روز اولی که همو دیدیم، بهم نگاه کنه!

سارا آهسته می گوید:
_آقا... یه کم‌ آب بهم می دید؟

فرمانده، قمقمه ی خودش را در می آورد.
سارا یک نفس، سر‌ می کشد...
آنقدر تشنه است که آب روی لباسش می ریزد...

فرمانده می گوید: یواشتر!

سارا می گوید: شمام یواشتر آقا!
یه کم یواشتر!

و هر دو، خنده شان می گیرد...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت53
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی