چیستایثربی کانال رسمی
6.66K subscribers
6.03K photos
1.26K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
شیداوصوفی #قسمت_بیست_و_چهارم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

همیشه روانپزشک با همه مصاحبه میکند و بعد نظر کارشناسی اش را بیان میکند. مشکات سکوت کرد؛ دیگر حوصله حرف زدن نداشت؛ هرچه از گذشته و ازدواجشان میپرسیدیم میگفت، قبلا گفتم؛ خسته بود. دکتر گفت، نفر بعدی؟ گفتم: یا پرویز یا سیمین؟ سیمین را آوردند؛ بی آرایش، بیشتر از سی سال به نظر میرسید؛ گفت: من جزو این خانواده نیستم؛ بذارید برم. گفتم، به حاج علی اعتراف نکردی دختر منصور پروا، پدر بهار هستی. از مادر دیگه! گفت؛ این داستانی بود که مشکات بم یاد داد. من این خانواده رو نمیشناسم واقعا. من یه خیریه دارم برای بچه های کار. اونا پولشونو میریختن تو خیریه ما، طبق وصیت پدر بهار و بعد ما یه درصد کمی خودمون برمیداشتیم. بقیه شو میدادیم خودشون؛ اینجوری همه این سالا پولو صاحب شدن! خود منصور پروا هم برای اینکه مالیات نده، همین کارو میکرد. البته اون موقع، من بچه بودم؛ ولی یادمه مادرم همیشه ازش مینالید. گرچه به پولش احتیاج داشت. ببینید من فقط هفته ای دو سه بار به اون خونه سر میزدم. غذاشونو میپختم میذاشتم تو فریزر، رخت چرکا و ملافه ها رو مینداختم تو ماشین، همین. مشکات دستور داده بود موهامو مشکی کنم! که وقتی مردم رفت و امدمو به اون خونه میبینن فکر کنن خواهر بهارم! پرسیدم؛ خواهر بهار؟ گفت؛ بله؛ دریا... تنها کسیه که گاهی هنوز پاشو تو اون خونه میذاره؛ البته سالها خارج بوده؛ تازه اومده. گفتم، چند وقته؟ گفت؛ یه سالی میشه. شوهر و بچه
نداره؛ اونجا گمونم شغل مهمی داره.. میاد و میره گاهی... من واقعا فکر میکنم اینا همه خلن.. چون ارث زیادی بشون رسیده و منصور، پدربزرگشون برای قایم کردن پولش از خانواده و دولت، هر کاری میکرده؛ الان دارن با خیریه ما معامله میکنن. درصد میدن، پولشونو پس میگیرن... ما از هیچ جا حمایت نمیشیم؛ به اون پول احتیاج داریم! حالا منو جزو این مجنونا حساب نکنید! من جرممو میپذیرم؛ سازمان ما سی و پنج ساله فعالیت داره؛ مادرم زندگیشو روش گذاشته... گفتم پس اون کچل کردنت؟ اون روز و حال هیستریکت؟ گفت؛ نمایش بود! مشکات به من گفته بود شما رو بترسونم... من حتی زندانی نبودم؛ کلید داشتم... همه ش بازی بود. دکترشایان گفت؛ مشکات تعادل نداره؛ خودت میدونی! چرا بازی به این خطرناکی رو قبول کردی؟ اینجوری یه عمر برده اون میشدی! گفت چاره ای نداشتم... مادرم مریضه و خیریه مون داره ورشکست میشه. یه کم نقش بازی کردن چیزی از من کم نمیکرد. گفتم؛ دقیقا تو اون خونه چند نفر بودن و کار تو چی بود؟ گفت: مشکات، بهار و من.. هفته ای سه چهاربار برای غذا و نظافت سر میزدم؛ از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی

رفتم سمت اتاق سهراب. چراغ را روشن گذاشته بودم. ساک و کوله پشتی و کیفم را زمین انداختم ؛ سهراب نبود ؛ انگار پدر و مادر آدم ؛ خانه نباشند ؛ انگار جهان ؛ به یک جای غریب کوچ کرده باشد! خانه مثل آخر شبهای گورستان؛ خلوت بود.قرآن کوچکش را باز کردم ؛ سوره ی یوسف آمد که برادرانش او را از حسادت ؛ در چاهی انداختند؛ ترسیدم! حس دلشوره ی شدیدی گرفتم ؛ دوباره پتوی سفری سهراب را روی سرم انداختم ؛ این بار میدویدم...برف رد پاهایم را پاک کرده بود.حسی به من میگفت ؛ سهراب در خطر است و جای دوری نیست! نزدیک کلبه نیکان ؛ زیر آلاچیق پوشیده از برف؛ تازه متوجه ماشین علیرضا شدم. خدایا، پس آن مردک گنده هم اینجا بود؟! این دختر را او آورده بود ؟با سهراب طفلکی چه کرده بودند ؟ لای در ؛ باز بود.بی در زدن ؛ وارد شدم.علیرضا روی چهارپایه داشت لامپ جدید را وصل میکرد، زیر نورچراغ قوه ی شارژی...

دخترک روی کاناپه دراز کشیده بود و نیکان به تاریکی خیره بود، گفت: مگه نگفتم دیگه نبینمت؟ گفتم : با سهراب چیکار کردین؟ اومده بود ساک منو بیاره...
گفت: من ندیدمش! علیرضا روی چهارپایه تلو تلو خورد! ...گفتم: اون محیط بان رسمی کشوره، اگه بلایی سرش بیاد!...علیرضا خونسرد گفت:سر همه بلا میاد؛ شهرامو ببین! صبح دستش خوب بود.بخیه هاشم داشت جوش میخورد ؛ حالا ببینش! روحا و جسما داغونه! گفتم: ماشینتو دیدم! گفت: پیاده که نیومدم! شهرام که زنگ زد؛ سریع من و طناز اومدیم؛ راستی ؛ خیلی بی انصافی تو اون حال؛ ولش کردی! خیلی نامردی ! گفتم :میرم دستشویی؛ ولی رفتم سراغ ماشین علیرضا ؛ آینه ی کناری و کمی ازشیشه ماشین ؛ خونی بود؛ یک ملافه خونی مشکوک؛ روی صندلی عقب بود؛ در ماشین قفل نبود؛ ملافه را کنار زدم! اسلحه سهراب بود! شاید علیرضا یادش رفته بود در ماشین را قفل کند.اسلحه ی سهراب را برداشتم، خشن شده بودم ؛ مثل حیات وحش استرالیا شده بودم....در کلبه را با لگد باز کردم؛ علیرضا تا اسلحه را دست من دید؛ از چهار پایه پایین پرید و به سمت من آمد، گفت:مگه خل شدی؟ من هیچوقت تو باغ شهرام ؛ در ماشینو قفل نمیکنم! حالا بده ش به من!... گفتم:نزدیک نشو! اول بگو صاحبش کجاست؟ گفت : وسط جاده ؛ اینو پیداش کردم. کسی رو ندیدم....گفتم: دروغگو! تو؛سهرابو دیدی و حرفتون شد ؛ بعد زدیش! تا پلیس بیاد طول میکشه ؛ وقت نداریم....یا میگی کجاست؛یا... گفت:یا مارو میکشی جوجه؟! گفتم:نه! ببین چیکار میکنم ! به سمت دختر که دراز کشیده بود رفتم؛ ازگیسش گرفتم ؛ ازخواب با وحشت پرید! جیغ زد؛ انگار یک دفعه شوکه شد! ولی من سیدنی بودم و وحشی! دختر مرا با اسلحه که بالای سرش دید گفت: به خدا کار من نبود ! بش بگو دیگه علی! به دختر گفتم :بلند شو! حتی بلد نبودم با آن اسلحه کار کنم، موهای بلند دختر؛ هنوز دردست من بود؛ جیغ زد:علی بش بگو! دردم گرفته! گفتم ؛بیا ببینم ؛ دختر را به باغ کشاندم، گفتم یا میگی ؛ یا هر دو تا صبح اینجا یخ میزنیم! ....

دوستتم بیاد جلو؛ شلیک میکنم، میزنم به پاش! سهراب کجاست؟!

دختر؛ رکابی تنش بود و میلرزید."کار علی بود...
اون زد بش؛ با ماشین! علی مسته! باش حرفش شد.پسره اومد بره.از پشت با ماشین زد بش !.....و زد زیر گریه..گفت:من کاره ای نیستم؛ منو اذیت نکن!


#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#یثربی_چیستا/به انگلیسی


دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده ؛ بلامانع است .حقوق معنوی نویسندگان ؛ مثل سایر اصناف؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید



کانال رسمی
@chista_yasrebi

@chista_2

کانال دوم ؛ صرفا مختص داستان بلند
#او_یکزن.... است.برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.درود
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی

واقعا می خواستم اسکیت یاد بگیرم ؟!

بله میخواستم !
من باید بهترین اسکیت باز زن ایران شوم ؛ اصلا می خواهم مربی اسکیت زنان شوم !

هرکاری را شروع می کنم ؛ سعی می کنم با موفقیت تمام کنم ؛ و حالا اسکیت ؛ انتخاب خودم بود.

در دانشگاه ؛ جزو بهترین ها بودم ؛ چرا نتوانم اسکیت یاد بگیرم ؟

چرا اگر محسن می تواند روی یک پا بایستد و با پای دیگر ؛ چرخ بزند ؛ من نتوانم ؟

از نظر هوشی ؛ از او کمتر نیستم ؛ از نظر جسمی هم ؛ خودم را می رسانم.

تو مانا...
بهترین مربی اسکیت زنان می شوی !...

و این را به محسن ثابت می کنی که آدم هر کاری را بخواهد ؛ می تواند انجام دهد ؛... به شرط اینکه واقعا بخواهد !

این یک جنگ بود ، رقابت نبود ؛...

من برای اثبات خودم ؛ باید می جنگیدم...

منی که حتی از کفش اسکیت می ترسیدم ! این بار دیگر اگر زمین می خوردم ؛ بلند می شدم و محسن فهمید!
خیلی زود ؛ از همان ورود من به پیست ؛ از نترسیدن من ؛... از شجاعت و سرسختی من !

مربی های دیگر ؛ با تعجب نگاهم می کردند...

می گفتند : دفعه ی اولی هستی ؟
می گفتم : اول و نصفی !
و محسن توضیحی نمی داد ؛...

هیچکدام یادشان نبود که من همان مجروح
جلسه ی اول بودم...

همان دختر ترسیده ای که تیزی کفش اسکیت ، پایش را برید !

به پای بچه های کوچک ؛ که تند و تند چرخ می زدند ، نگاه کردم و سعی می کردم از آنها عقب نیفتم.

محسن گفت : تند نرو !... زمین می خوری...

گفتم : دیگه از زمین خوردن نمیترسم !

فوقش یه کم درد داره ؛ بلند می شم !...
بخوام بترسم که اسکیت یاد نمی گیرم !...

محسن گفت : چه عجله اییه که سرعت گرفتی ؟!
قدم به قدم ؛ من اینجوری یادت نمیدما !

صدایش را نمی شنیدم...
دستم را به نرده گرفته بودم ؛ و تند تند جلو می رفتم.

داد زد : اگه راست میگی ؛ دستت رو از نرده ها ول کن !

هنوز زود بود ؛ می دانستم زمین می خورم ؛...
اما گفتم : یا حالا یا هیچ وقت !...

محسن ترسید و به من ؛ ابراز علاقه ی نصفه نیمه ای کرد ؛ و غیب شد !

حتی منتظر جواب من نماند !

من که مثل او ؛ ترسو نیستم !... پس دستم را از نرده ؛ رها می کنم !

می دانستم زمین می خورم ؛ اما ؛ حالا وقتش بود !...

دستم را از نرده رها کردم ...
حفظ تعادل ؛ واقعا دشوار شد ؛ اما
می دانستم که آمادگی همه چیز را دارم ،...
حتی تمسخر مردم را...

همین کمکم کرد ؛ همین آمادگی همه چیز داشتن....
دو بار بد جور زمین خوردم...

یکی از مربی ها ؛ آستینم را گرفت و کمک کرد که بلند شوم ؛...

گفت : پاهاتو با فاصله بذار ؛ قدم هاتو درشت بردار !

محسن داد زد :

حرف منو گوش نمیده ! اصلا می بینید کنار مربیش باشه ؟!

خودش را به من رساند ؛ آستینم را با خشونت گرفت...اسیر می گرفت !
و گفت : با هم میریم !

شاگرد ؛ باید با مربیش باشه !... درست نیست مربی های دیگه یادش بدن !

و عمدی سرعتش را تند کرد !

فکر کردم : خب پس اینطوریه ؟!
می خواد رو کم کنه ؟!....

پا به پایش رفتم...
چند بار دیگر سر خوردم ؛...زمین خوردم ؛... بلند شدم ؛ کم نیاوردم !

اگر باید بجنگیم ؛ من هستم !... تا آخرش !

ایران از دشمنانش نترسید !...هرگز نترسید!

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی

واقعا می خواستم اسکیت یاد بگیرم ؟!

بله میخواستم !
من باید بهترین اسکیت باز زن ایران شوم ؛ اصلا می خواهم مربی اسکیت زنان شوم !

هرکاری را شروع می کنم ؛ سعی می کنم با موفقیت تمام کنم ؛ و حالا اسکیت ؛ انتخاب خودم بود.

در دانشگاه ؛ جزو بهترین ها بودم ؛ چرا نتوانم اسکیت یاد بگیرم ؟

چرا اگر محسن می تواند روی یک پا بایستد و با پای دیگر ؛ چرخ بزند ؛ من نتوانم ؟

از نظر هوشی ؛ از او کمتر نیستم ؛ از نظر جسمی هم ؛ خودم را می رسانم.

تو مانا...
بهترین مربی اسکیت زنان می شوی !...

و این را به محسن ثابت می کنی که آدم هر کاری را بخواهد ؛ می تواند انجام دهد ؛... به شرط اینکه واقعا بخواهد !

این یک جنگ بود ، رقابت نبود ؛...

من برای اثبات خودم ؛ باید می جنگیدم...

منی که حتی از کفش اسکیت می ترسیدم ! این بار دیگر اگر زمین می خوردم ؛ بلند می شدم و محسن فهمید!
خیلی زود ؛ از همان ورود من به پیست ؛ از نترسیدن من ؛... از شجاعت و سرسختی من !

مربی های دیگر ؛ با تعجب نگاهم می کردند...

می گفتند : دفعه ی اولی هستی ؟
می گفتم : اول و نصفی !
و محسن توضیحی نمی داد ؛...

هیچکدام یادشان نبود که من همان مجروح
جلسه ی اول بودم...

همان دختر ترسیده ای که تیزی کفش اسکیت ، پایش را برید !

به پای بچه های کوچک ؛ که تند و تند چرخ می زدند ، نگاه کردم و سعی می کردم از آنها عقب نیفتم.

محسن گفت : تند نرو !... زمین می خوری...

گفتم : دیگه از زمین خوردن نمیترسم !

فوقش یه کم درد داره ؛ بلند می شم !...
بخوام بترسم که اسکیت یاد نمی گیرم !...

محسن گفت : چه عجله اییه که سرعت گرفتی ؟!
قدم به قدم ؛ من اینجوری یادت نمیدما !

صدایش را نمی شنیدم...
دستم را به نرده گرفته بودم ؛ و تند تند جلو می رفتم.

داد زد : اگه راست میگی ؛ دستت رو از نرده ها ول کن !

هنوز زود بود ؛ می دانستم زمین می خورم ؛...
اما گفتم : یا حالا یا هیچ وقت !...

محسن ترسید و به من ؛ ابراز علاقه ی نصفه نیمه ای کرد ؛ و غیب شد !

حتی منتظر جواب من نماند !

من که مثل او ؛ ترسو نیستم !... پس دستم را از نرده ؛ رها می کنم !

می دانستم زمین می خورم ؛ اما ؛ حالا وقتش بود !...

دستم را از نرده رها کردم ...
حفظ تعادل ؛ واقعا دشوار شد ؛ اما
می دانستم که آمادگی همه چیز را دارم ،...
حتی تمسخر مردم را...

همین کمکم کرد ؛ همین آمادگی همه چیز داشتن....
دو بار بد جور زمین خوردم...

یکی از مربی ها ؛ آستینم را گرفت و کمک کرد که بلند شوم ؛...

گفت : پاهاتو با فاصله بذار ؛ قدم هاتو درشت بردار !

محسن داد زد :

حرف منو گوش نمیده ! اصلا می بینید کنار مربیش باشه ؟!

خودش را به من رساند ؛ آستینم را با خشونت گرفت...اسیر می گرفت !
و گفت : با هم میریم !

شاگرد ؛ باید با مربیش باشه !... درست نیست مربی های دیگه یادش بدن !

و عمدی سرعتش را تند کرد !

فکر کردم : خب پس اینطوریه ؟!
می خواد رو کم کنه ؟!....

پا به پایش رفتم...
چند بار دیگر سر خوردم ؛...زمین خوردم ؛... بلند شدم ؛ کم نیاوردم !

اگر باید بجنگیم ؛ من هستم !... تا آخرش !

ایران از دشمنانش نترسید !...هرگز نترسید!

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی

واقعا می خواستم اسکیت یاد بگیرم ؟!

بله میخواستم !
من باید بهترین اسکیت باز زن ایران شوم ؛ اصلا می خواهم مربی اسکیت زنان شوم !

هرکاری را شروع می کنم ؛ سعی می کنم با موفقیت تمام کنم ؛ و حالا اسکیت ؛ انتخاب خودم بود.

در دانشگاه ؛ جزو بهترین ها بودم ؛ چرا نتوانم اسکیت یاد بگیرم ؟

چرا اگر محسن می تواند روی یک پا بایستد و با پای دیگر ؛ چرخ بزند ؛ من نتوانم ؟

از نظر هوشی ؛ از او کمتر نیستم ؛ از نظر جسمی هم ؛ خودم را می رسانم.

تو مانا...
بهترین مربی اسکیت زنان می شوی !...

و این را به محسن ثابت می کنی که آدم هر کاری را بخواهد ؛ می تواند انجام دهد ؛... به شرط اینکه واقعا بخواهد !

این یک جنگ بود ، رقابت نبود ؛...

من برای اثبات خودم ؛ باید می جنگیدم...

منی که حتی از کفش اسکیت می ترسیدم ! این بار دیگر اگر زمین می خوردم ؛ بلند می شدم و محسن فهمید!
خیلی زود ؛ از همان ورود من به پیست ؛ از نترسیدن من ؛... از شجاعت و سرسختی من !

مربی های دیگر ؛ با تعجب نگاهم می کردند...

می گفتند : دفعه ی اولی هستی ؟
می گفتم : اول و نصفی !
و محسن توضیحی نمی داد ؛...

هیچکدام یادشان نبود که من همان مجروح
جلسه ی اول بودم...

همان دختر ترسیده ای که تیزی کفش اسکیت ، پایش را برید !

به پای بچه های کوچک ؛ که تند و تند چرخ می زدند ، نگاه کردم و سعی می کردم از آنها عقب نیفتم.

محسن گفت : تند نرو !... زمین می خوری...

گفتم : دیگه از زمین خوردن نمیترسم !

فوقش یه کم درد داره ؛ بلند می شم !...
بخوام بترسم که اسکیت یاد نمی گیرم !...

محسن گفت : چه عجله اییه که سرعت گرفتی ؟!
قدم به قدم ؛ من اینجوری یادت نمیدما !

صدایش را نمی شنیدم...
دستم را به نرده گرفته بودم ؛ و تند تند جلو می رفتم.

داد زد : اگه راست میگی ؛ دستت رو از نرده ها ول کن !

هنوز زود بود ؛ می دانستم زمین می خورم ؛...
اما گفتم : یا حالا یا هیچ وقت !...

محسن ترسید و به من ؛ ابراز علاقه ی نصفه نیمه ای کرد ؛ و غیب شد !

حتی منتظر جواب من نماند !

من که مثل او ؛ ترسو نیستم !... پس دستم را از نرده ؛ رها می کنم !

می دانستم زمین می خورم ؛ اما ؛ حالا وقتش بود !...

دستم را از نرده رها کردم ...
حفظ تعادل ؛ واقعا دشوار شد ؛ اما
می دانستم که آمادگی همه چیز را دارم ،...
حتی تمسخر مردم را...

همین کمکم کرد ؛ همین آمادگی همه چیز داشتن....
دو بار بد جور زمین خوردم...

یکی از مربی ها ؛ آستینم را گرفت و کمک کرد که بلند شوم ؛...

گفت : پاهاتو با فاصله بذار ؛ قدم هاتو درشت بردار !

محسن داد زد :

حرف منو گوش نمیده ! اصلا می بینید کنار مربیش باشه ؟!

خودش را به من رساند ؛ آستینم را با خشونت گرفت...اسیر می گرفت !
و گفت : با هم میریم !

شاگرد ؛ باید با مربیش باشه !... درست نیست مربی های دیگه یادش بدن !

و عمدی سرعتش را تند کرد !

فکر کردم : خب پس اینطوریه ؟!
می خواد رو کم کنه ؟!....

پا به پایش رفتم...
چند بار دیگر سر خوردم ؛...زمین خوردم ؛... بلند شدم ؛ کم نیاوردم !

اگر باید بجنگیم ؛ من هستم !... تا آخرش !

ایران از دشمنانش نترسید !...هرگز نترسید!

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی

واقعا می خواستم اسکیت یاد بگیرم ؟!

بله میخواستم !
من باید بهترین اسکیت باز زن ایران شوم ؛ اصلا می خواهم مربی اسکیت زنان شوم !

هرکاری را شروع می کنم ؛ سعی می کنم با موفقیت تمام کنم ؛ و حالا اسکیت ؛ انتخاب خودم بود.

در دانشگاه ؛ جزو بهترین ها بودم ؛ چرا نتوانم اسکیت یاد بگیرم ؟

چرا اگر محسن می تواند روی یک پا بایستد و با پای دیگر ؛ چرخ بزند ؛ من نتوانم ؟

از نظر هوشی ؛ از او کمتر نیستم ؛ از نظر جسمی هم ؛ خودم را می رسانم.

تو مانا...
بهترین مربی اسکیت زنان می شوی !...

و این را به محسن ثابت می کنی که آدم هر کاری را بخواهد ؛ می تواند انجام دهد ؛... به شرط اینکه واقعا بخواهد !

این یک جنگ بود ، رقابت نبود ؛...

من برای اثبات خودم ؛ باید می جنگیدم...

منی که حتی از کفش اسکیت می ترسیدم ! این بار دیگر اگر زمین می خوردم ؛ بلند می شدم و محسن فهمید!
خیلی زود ؛ از همان ورود من به پیست ؛ از نترسیدن من ؛... از شجاعت و سرسختی من !

مربی های دیگر ؛ با تعجب نگاهم می کردند...

می گفتند : دفعه ی اولی هستی ؟
می گفتم : اول و نصفی !
و محسن توضیحی نمی داد ؛...

هیچکدام یادشان نبود که من همان مجروح
جلسه ی اول بودم...

همان دختر ترسیده ای که تیزی کفش اسکیت ، پایش را برید !

به پای بچه های کوچک ؛ که تند و تند چرخ می زدند ، نگاه کردم و سعی می کردم از آنها عقب نیفتم.

محسن گفت : تند نرو !... زمین می خوری...

گفتم : دیگه از زمین خوردن نمیترسم !

فوقش یه کم درد داره ؛ بلند می شم !...
بخوام بترسم که اسکیت یاد نمی گیرم !...

محسن گفت : چه عجله اییه که سرعت گرفتی ؟!
قدم به قدم ؛ من اینجوری یادت نمیدما !

صدایش را نمی شنیدم...
دستم را به نرده گرفته بودم ؛ و تند تند جلو می رفتم.

داد زد : اگه راست میگی ؛ دستت رو از نرده ها ول کن !

هنوز زود بود ؛ می دانستم زمین می خورم ؛...
اما گفتم : یا حالا یا هیچ وقت !...

محسن ترسید و به من ؛ ابراز علاقه ی نصفه نیمه ای کرد ؛ و غیب شد !

حتی منتظر جواب من نماند !

من که مثل او ؛ ترسو نیستم !... پس دستم را از نرده ؛ رها می کنم !

می دانستم زمین می خورم ؛ اما ؛ حالا وقتش بود !...

دستم را از نرده رها کردم ...
حفظ تعادل ؛ واقعا دشوار شد ؛ اما
می دانستم که آمادگی همه چیز را دارم ،...
حتی تمسخر مردم را...

همین کمکم کرد ؛ همین آمادگی همه چیز داشتن....
دو بار بد جور زمین خوردم...

یکی از مربی ها ؛ آستینم را گرفت و کمک کرد که بلند شوم ؛...

گفت : پاهاتو با فاصله بذار ؛ قدم هاتو درشت بردار !

محسن داد زد :

حرف منو گوش نمیده ! اصلا می بینید کنار مربیش باشه ؟!

خودش را به من رساند ؛ آستینم را با خشونت گرفت...اسیر می گرفت !
و گفت : با هم میریم !

شاگرد ؛ باید با مربیش باشه !... درست نیست مربی های دیگه یادش بدن !

و عمدی سرعتش را تند کرد !

فکر کردم : خب پس اینطوریه ؟!
می خواد رو کم کنه ؟!....

پا به پایش رفتم...
چند بار دیگر سر خوردم ؛...زمین خوردم ؛... بلند شدم ؛ کم نیاوردم !

اگر باید بجنگیم ؛ من هستم !... تا آخرش !

ایران از دشمنانش نترسید !...هرگز نترسید!

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت24
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_چهارم
این ‌داستان در پیج اینستاگرام و کانال رسمی چیستایثربی همزمان منتشر میشود.

زندگی مثل یک رویا است...
ممکن است جای خوب آن از‌ خواب بپری یا بیدارت کنند!

گمانم‌ داشتم زیباترین رویای عمرم را کنار آبگیر، با همسرم طاها، می دیدم که کسی مرا از آن خواب خوش بیدار کرد!

وقتی چشمانم را می بندم و به پسر دایی طفلی، زن و چهار فرزندش، زیر آوار فکر می کنم و به رنج مردمی که در زلزله، آواره شده، یخ زده و داغدارند، خجالت می کشم از خدا چیزی بخواهم، یا در آرزویم، عجله کنم.

حس می کنم بیرون آلونک درویش، میدان اسب دوانی است!

همه‌ ی اسب های جهان، رم کرده اند...
از گود میدان‌ خارج شده اند و به جای مسابقه دادن، مردم را لگد کوب می کنند!

پس بیهوده نبود که شب عقدم در مزرعه، صدای شیهه ی اسب و دعای گرگ می شنیدم!

پدرم همیشه می گفت:
تو ذاتا، نویسنده ای، ولی به روی خودت‌ نیار!
اذیتت می کنن!
تو چیزا رو، اون طور نمی بینی که هستن، اون طوری می بینی که باید باشن!

راست می گفت...
و حالا فقط نویسنده نبودم، عاشق هم بودم!

عشق زمان نمی خواهد، مهر طاها، انگار همیشه، در دلم بود...

هر بار، که در راهروی مدرسه می دیدمش، انگار دیوارها، به سمت من می ریختند!

فقط، وقتی آشکار شد که فهمیدم، او هم مرا، برای ازدواج، نشان کرده...

بعد با عزت نفس و تنهایی اش، آشنا شدم، فهمیدم دیگر، بی او، نفس من تمام می شود!

حالا اینجا خوابیده ام و فکر می کنم همه ی دنیا طاهاست که از من دور شده!
اما دنیا، فقط طاها نیست!
همه مادران، کودکان و مردان رنج کشیده دیارم، دنیاست!

بعد از عشق، دنیای من ، چقدر بزرگتر شده!

سارا شماره را گرفت...

گفت: بیا، شوهرت!

با هول گفتم: الو، طاها جانم!
سلام!

آوام، من صدای تو رو‌ نمی شنوم‌، اما تو می تونی صدامو بشنوی!
می خوام بت نشونی بدم کجام، این‌ تلفن خانمیه که‌ دکتر منه!

سارا که سرش را نزدیک گوشی گرفته بود تا حرف های طاها را به من‌ بگوید، با تعجب گفت:

قطع کرد!
چرا؟

گفتم: مطمئنی؟

گفت: آره...
صدای نفساشو شنیدم، بعد قطع کرد!

دوباره شماره را گرفت، به فارسی لهجه داری گفت:
الو! آقای طاها! سلام...

همسر شما، پیش منه‌، ما، دم مرزیم...
نشونی میدم، بنویسید!

چند لحظه سکوت...

و ناگهان سارا، گوشی را قطع کرد و به دیوار، لگد زد !

داد زدم: چی شده؟

گفت: پدرش بود!
هر دو بار!

سردار، به منطقه آمده بود؟!....

سارا پشت به من، رو به پنجره، انگشتانش را روی شیشه کشید...

بخار اتاق، جای انگشتان یک زن غمگین را، روی پنجره، طراحی کرد...

فقط نمی دانستم این، جای چنگ است یا نوازش؟!

شانه های زن شفابخش ، می لرزید!

آن سوی خط، مردی به او، شاید فقط یک جمله، گفته بود:
سارا تویی؟!

باران تندی می بارید...

از پنجره، زیر باران موهای بلند طلایی بناز را، می دیدم که خیس شده بود...

داشت کنار برادرش، تیر اندازی تمرین می کرد.

برادر گفت: عالیه!
الان از منم، بهتری!
باورم نمیشه تو سه ماه!

بناز گفت: رازه دیگه، باشه؟

برادرش گفت: آره خواهری!
#چیستایثربی
کانال رسمی چیستایثربی

https://www.instagram.com/p/BshaHRfgC5-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=h440avqlpvyj
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت24
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_چهارم
این ‌داستان در پیج اینستاگرام و کانال رسمی چیستایثربی همزمان منتشر میشود.

زندگی مثل یک رویا است...
ممکن است جای خوب آن از‌ خواب بپری یا بیدارت کنند!

گمانم‌ داشتم زیباترین رویای عمرم را کنار آبگیر، با همسرم طاها، می دیدم که کسی مرا از آن خواب خوش بیدار کرد!

وقتی چشمانم را می بندم و به پسر دایی طفلی، زن و چهار فرزندش، زیر آوار فکر می کنم و به رنج مردمی که در زلزله، آواره شده، یخ زده و داغدارند، خجالت می کشم از خدا چیزی بخواهم، یا در آرزویم، عجله کنم.

حس می کنم بیرون آلونک درویش، میدان اسب دوانی است!

همه‌ ی اسب های جهان، رم کرده اند...
از گود میدان‌ خارج شده اند و به جای مسابقه دادن، مردم را لگد کوب می کنند!

پس بیهوده نبود که شب عقدم در مزرعه، صدای شیهه ی اسب و دعای گرگ می شنیدم!

پدرم همیشه می گفت:
تو ذاتا، نویسنده ای، ولی به روی خودت‌ نیار!
اذیتت می کنن!
تو چیزا رو، اون طور نمی بینی که هستن، اون طوری می بینی که باید باشن!

راست می گفت...
و حالا فقط نویسنده نبودم، عاشق هم بودم!

عشق زمان نمی خواهد، مهر طاها، انگار همیشه، در دلم بود...

هر بار، که در راهروی مدرسه می دیدمش، انگار دیوارها، به سمت من می ریختند!

فقط، وقتی آشکار شد که فهمیدم، او هم مرا، برای ازدواج، نشان کرده...

بعد با عزت نفس و تنهایی اش، آشنا شدم، فهمیدم دیگر، بی او، نفس من تمام می شود!

حالا اینجا خوابیده ام و فکر می کنم همه ی دنیا طاهاست که از من دور شده!
اما دنیا، فقط طاها نیست!
همه مادران، کودکان و مردان رنج کشیده دیارم، دنیاست!

بعد از عشق، دنیای من ، چقدر بزرگتر شده!

سارا شماره را گرفت...

گفت: بیا، شوهرت!

با هول گفتم: الو، طاها جانم!
سلام!

آوام، من صدای تو رو‌ نمی شنوم‌، اما تو می تونی صدامو بشنوی!
می خوام بت نشونی بدم کجام، این‌ تلفن خانمیه که‌ دکتر منه!

سارا که سرش را نزدیک گوشی گرفته بود تا حرف های طاها را به من‌ بگوید، با تعجب گفت:

قطع کرد!
چرا؟

گفتم: مطمئنی؟

گفت: آره...
صدای نفساشو شنیدم، بعد قطع کرد!

دوباره شماره را گرفت، به فارسی لهجه داری گفت:
الو! آقای طاها! سلام...

همسر شما، پیش منه‌، ما، دم مرزیم...
نشونی میدم، بنویسید!

چند لحظه سکوت...

و ناگهان سارا، گوشی را قطع کرد و به دیوار، لگد زد !

داد زدم: چی شده؟

گفت: پدرش بود!
هر دو بار!

سردار، به منطقه آمده بود؟!....

سارا پشت به من، رو به پنجره، انگشتانش را روی شیشه کشید...

بخار اتاق، جای انگشتان یک زن غمگین را، روی پنجره، طراحی کرد...

فقط نمی دانستم این، جای چنگ است یا نوازش؟!

شانه های زن شفابخش ، می لرزید!

آن سوی خط، مردی به او، شاید فقط یک جمله، گفته بود:
سارا تویی؟!

باران تندی می بارید...

از پنجره، زیر باران موهای بلند طلایی بناز را، می دیدم که خیس شده بود...

داشت کنار برادرش، تیر اندازی تمرین می کرد.

برادر گفت: عالیه!
الان از منم، بهتری!
باورم نمیشه تو سه ماه!

بناز گفت: رازه دیگه، باشه؟

برادرش گفت: آره خواهری!
#چیستایثربی
کانال رسمی چیستایثربی

https://www.instagram.com/p/BshaHRfgC5-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=h440avqlpvyj
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_چهارم
نویسنده: #چیستایثربی

حرف زدن بیفایده بود.
آن مرد، حقیقت را نمی گفت...
دلم نمی خواست درباره ی پدر من حرف بزند.

گفتم: می خوام برم پیش آلیس!

سری تکان داد و گفت:
خودش میاد پیشت.
من بهش گفتم بیدار شی، صداش می کنم.

از اتاق بیرون رفت.‌‌..
هنوز درست و حسابی، از جایم، بلند نشده بودم که آلیس وارد شد.
خوشحال به نظر می رسید، لباس گلدوزی ارغوانی زیبایی پوشیده بود. با ورودش، انگار دری رو به باغ باز شد.
دیگر احساس خفقان نداشتم..

گفت: چطوری؟
خیلی خوابیدی...
دلم برات تنگ شده بود.

گفتم: منم همینطور آلیس جان... ولی من باید برم خونه!
چند روزه اینجام؟
زمانو گم کردم از بس خوابیدم...
پدر مادرم زنگ نزدن؟
به ابل؟ یا به این خونه؟

آلیس سری تکان داد و گفت:
من که فارسی نمی فهمم.
اما ابل، همه ش‌ پای تلفن بود یه بار اسم تو رو شنیدم.
گمونم داشت می گفت: حال تو خوبه، نگران نباشن.

گاهی در کوچه ای گیر می کنی که درون دلِ خودت است.
بارها این کوچه را تا آخر رفته ای....
ولی اینبار اذیتت می کند.
انگار هر چه می روی به انتهای کوچه نمی رسی، فقط گیج و گیج تر می شوی.

به آلیس گفتم:
آلیس جان، پدرت اهل کجا بود؟

_چطور؟

_هیچی....
ابل یه چیزی گفت، شک کردم که پدرت ایرانی بوده باشه!

_نه... من هیچوقت‌ پدر واقعیمو ندیدم.
پیش یه خانواده بزرگ شدم که منو به فرزندی‌قبول کردن.
می گفتن ‌پدر و مادرم مُردن.
اون زن و مرد، مسن بودن.
مادر خونده م، زود مریض شد و مُرد.
پدر خونده م آدم بدی نبود، ولی معتاد بود به قمار...
بعد ابل رو دیدیم، اون با پدر خونده م دوست شد.

_آلیس، اینجا همه چیز برای من عجیبه!
خواب دیدم تو یه خونه ی پنج طبقه هستیم، بهش می گفتن شهر زَنها...
اونجا هر کس سِمتی داشت.
تو شهردار بودی.
ابُل رییس جمهور، منم خزانه دار!
همه چیز خیلی واقعی به نظر می رسید، خیلی!

آلیس لبخند زد و گفت:
پس حتما واقعی بوده!

در باز‌ شد‌...
از ترس، تپشهای قلبم را شنیدم.
الناز بود!

گفتم: مگه تو فقط، توی خوابِ من نبودی؟

الناز گفت: نه عزیز!
من واقعی ام...
شهر زنها وجود داره، همینجاست!
تو انقدر وحشت زده بودی که دچار شوک شدی.
می خواستی فرار کنی!
برای همین بهت آمپول زدن و آوردنت اینجا تو این‌ اتاق، که بهش میگیم اتاق شروع.
اینجا همه چند روز می خوابن، بعد‌ کم کم عادت می کنن.

شهر ما، شهرِ زن های غمگین، دلشکسته یا ناامیده...
زن های تنها و بی دفاع!
زن هایی که در خطر هستن.

گفتم: من هیچکدوم از اینا نیستم.
فقط می خوام برم خونه.

الناز گفت:
امکان نداره! آگهی ما اشتباه نمی کنه...
کسی تو آزمون قبول میشه که واقعا به این شهر، نیاز داشته باشه.
اینبار، فقط تو قبول شدی!
پس حتما به شهر زن ها احتیاج داری.
شاید، خطری تهدیدت می کنه یا حتی بدتر.


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ