چیستایثربی کانال رسمی
6.63K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت127
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_هفت


جاده، به سوی ابدیت گسترده است، تو راهت کجاست؟!

می توانی خیلی زود، راهت را کج کنی و از جای دیگری سردرآوری، اما اگر راهت ابدیت باشد، باید بروی، مستقیم بروی تا برسی، حتی اگر هزار سال نوری، طول بکشد.

بناز در جاده می رفت و دیگر به پشت سرش نگاه نمی کرد...

با خود می گفت:
تمومش کن بناز!
هر چی که بوده یه رابطه ی عاشقانه ی یک‌ شبه بوده، اما دوست داشتن اون مرد، چه یادگاری عزیزیه!
هیچکس نمی تونه این حس عزیزرو، ازم بگیره...

وقتی بچه بودم بهم‌ کمک کرد زنده بمونم...
و وقتی، بزرگ شدم، منو از زندان ایرانیا نجات داد...
وقتی یک زن بودم، و خشمگین، سعی کرد سوگواری برادر و زن برادرم رو، با عشق مرهم ببخشه، تا من دنیا رو به آتش نکشم...! منو می شناخت!

اون خیلی خوبه، ولی من زن زندگی نیستم!
زن این کوه‌ و دشتم...
بدون سرزمینم، بدون دفاع از کردستان، چه هویتی دارم!

هرکس راهش جداست...

بناز رفت ورفت...

زمان گذشت...
در کمپ ایرانی، جایی که سردار قصه، سارای ما را زندانی کرده بود، پشت سرهم، نامه می داد.
هیچکس دقیقا نمی دانست این نامه ها به کی و به کجاست!
جز سعیدصادقی که نامه ها را پست می کرد و خوب می دانست که سردار درصدد آزاد کردن همسرش است...
و این راز که همسر سردار، توسط نیروهای مخالف دزدیده شده، بر دل سعید، سنگینی می کرد، اما سکوت کرده بود!

سردار زنش را نجات داد...
یک معامله ی ساده!
یک زندانی در برابر یک زندانی مهم دیگر!
بدون جنگ وخونریزی!

سرلشکر مو روشن را آنجا دید...
برایش عادی بود، فهمید که بناز هم آنجا بوده و حتی جنگیده...

به خیمه رفت، همسرش در خیمه منتظرش بود...

سردار حرف نمی زد.
همسرش سعی کرد با او صحبت کند، ولی سردار جوابی نمی داد!

ناگهان فریاد زد:
مریض بودی، بلند شی بیای مرز؟!

و همسرش گفت:
بله مریض بودم، مریض عشق تو!
وقتی شنیدم با یه دختر کُرد...

_با یه دختر کُرد چی؟!
سارا آل طاها زندانی منه! همین!

زن لبخند زد و گفت:
من تو رو نشناسم؟!
ما فامیلیم...
سارا عاشق توئه، جوونتر از منه، زیباست و حتما باهوشه.
من می دونم تو از دخترای باهوش و مهربون، خوشت میاد.

به من گفتن می خوای عقدش کنی!

اومدم بگم نکن، نه بخاطر من!
بخاطر بچه هامون!

سردار گفت:
این همه راه رو اومدی اینو بگی؟
تو حالت خوبه؟!

زن‌ گفت:
من باردارم!

سردار، لبخند تلخی زد و گفت:
یادم نمیاد اتفاقی بین ما افتاده باشه!

رنگ زن، مثل دیوار پرید:
چی میگی؟!
شب قبل از رفتنت!

سردار گفت:
اتفاقی نیفتاد!
یادت نیست، تلفن زنگ زد و من‌ رفتم!

زن گفت:
من از تو، باردارم مَرد!

سردار لباسش را پوشید و گفت:
دیگه هیچوقت طرف مرز نیا!
اگه بارداری، مبارک!
ولی اون، بچه ی من نیست!

و چادر خیمه را کشید...

زن سردار دلش می خواست دیوار شود، کوه شود، سنگ شود، خاک شود، باد شود.

می دانست که از همسرش باردار است...
آن طرف، پشت مرز، کسی به او دست درازی نکرده بود.
فقط یک گروگان بود!
گروگانی مهم....


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت127
#قسمت_صد_و_بیست_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی