چیستایثربی کانال رسمی
6.62K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebi دوست داشتن آدمها به روزایی نیست که باهاشون بودی...به روزا و لحظه هاییه که بشون فکر کردی...اینجوری حساب کنی من از طول عمرم ؛ بیشتر عاشقتم
#او_یکزن
#قسمت105
#چیستایثربی
#نیمه_شب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت105
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_پنجم

به زمان حال برمی گردم، به امروز، به اکنون، به اینجا...
به این اتاق که آدم ها در آن اسیر شده اند.

دو نفر از آن ها غایبند، یا شاید بیشتر!
بهمن و آن درویش، مرد افلیج!
آیا بین آن ها رابطه ای است؟!

دیگر نمی توانم ببینم!
نه از چشم روژانو، نه از ذهن خودم...
این‌ لحظه به گذشته تعلق ندارد و من، زمان اکنون را نمی توانم ببینم...

حالا آن مرد، که نمی دانم چه نسبتی با من دارد، در اتاق راه می رود.
می گوید:
من فقط می خوام بدونم کار کی بوده؟
گر چه حدس می زنم، ولی می خوام خودش بگه...
آبروی یه دختر برای همیشه رفت!
مجبور شد به ازدواجی تن دربده، که دوست نداشت...
من برای همیشه، زندگیم عوض شد و ما مجبور شدیم نقش بازی کنیم!

آره... ما نقش بازی کردیم، مجبور شدیم سال هفتاد و هشت، اون بساط رو به پا کنیم، تا همه باور کنن هیچوقت، هیچوقت ارتباطی بین ما نبوده.

همه سکوت کرده بودند...
پدرم به مادر خیره بود.
آهسته گفت:
قرار بود راز باشه!

مادرم گفت:
تو می دونستی، پس دیگه راز نیست!
وقتی یه چیز رو چند نفر می دونن، دیگه راز نیست!

و مادرم به فرمانده نگاه کرد...
فرمانده به یاسر خیره بود:
این مزخرفات چیه میگی یاسر؟!
بله، تو رفتی آوین رو، تو تظاهرات سال هفتاد و هشت، جلوی مردم ‌کتک زدی، من‌ گفتم!

بعد‌ تظاهر کردیم هفتاد ضربه شلاق خورده، اما فقط هشت ضربه! من گفتم...

بهت گفتم حالا برو ازش خواستگاری رسمی کن، درصورتیکه می دونستیم دیگه حرف تورو قبول نمی کنه.
آبروش رفته بود، از خانواده بیرونش کرده بودن!
تو کل منطقه، به عنوان یه دختر فراری کثیف، شناخته بودنش...
فیلم پخش شده بود، توی کوه زندگی می کرد، اون پیرمرد افلیج براش غذا می برد، تا اینکه...

یاسر می گوید:
همینجا! تا اینکه چی؟!
بقیه شو می خوام بدونم!
سروکله ی این مرد، شوهرش از کجا پیدا شد؟

قرار بود همه چیز، تظاهر باشه تا من و آوین از مرز رد شیم...
تو‌ گفتی تظاهر کنه که می خواد استادش رو نجات بده، قرار نبود خواستگار واقعیش باشه!
قرار بود بعدش من و آوین ، از این خراب شده بریم،
ولی‌شما کاری کردین که به عقد اون مرد، دربیاد، خیلی سریع!

روژانو گفت:
یاسر، من که بهت گفتم، اون دختر به تو تعلق نداره...

یاسر گفت:
اونا نذاشتن!
می خوام بدونم کارِ کی بوده؟
دوربین کارِ کی بود؟
تمام این بازی ها، همه ی این نقش ها، اینکه به من میگید برو آوین رو بزن، بعد میگی برو ازش خواستگاری کن!
بعد میگید ما فردا، توی کوه دست به دستتون میدیم، فرار کنید، بعد این زنک روانی، بناز، منو میدزده و کتک می زنه، و بعدش می فهمم که بزودی عقد آوینه با اون مرد...

من از سرِ ناچاری، با روژانو ازدواج کردم، تا یه روز چنان قدرتی داشته باشم که همه تونو له کنم و بفهمم کار کی بوده!

آوین به من هیچی نمیگه، خودتون میگین؟

من یه سوره رو می خونم، کلمه ی "تکذبان" به هر کی رسید، حرف می زنه وگرنه انقدر می زنمش تا بمیره....


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت105
#قسمت_صد_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی