چیستایثربی کانال رسمی
6.64K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
گاهی تنوع در همه چیز...من دارم به ادم دیگه ای تبدیل میشم.چون اتقاق مهمی تو زندگیم داره میافته....من
#حق دارم
#تغییر کنم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
کانال#خواب گل سرخ تا قسمت ۸۲👌👌👌🔼🔼🔼🔼🔼🔼🔼🔼🔼


از کانال قصه خود
#چیستایثربی بخوانید
#حلال_بخوانیم
#دل_نویسندگانمان_را_نشکنیم
#حق_خوری_نکنیم

سرمان می آید

@chista_yasrebi
عزیزان من...دختران و بانوان ایرانی اصیل




انقدر عمل جراحی
#زیبایی ! و آرایش غلیظ نکنید...
.
تنوع چهره ها زیباست. طبیعی و شاداب بودن ، خودش ، زیبایی میآورد.


طبیعی بودن زیباست!
ببینید دختران ایرانی ضرب المثل
#مصنوعی_بودن شده اند!
قشنگ نیست
زیبایی تصنعی و باجراحی هم قشنگ نیست!

برای همین است که بازیگران ما را هم، مصنوعی میدانند،و اصلا در ،اشل بازیگری ، ""قبول ندارند، جز یکی دو تا که کمتر عمل انجام داده اند ، یا کمتر آرایشهای عحیب غریب میکنند !

و #حق دارند
کاری ندارد خود این آقا ، اصل ملیتش ایرانیست.حرفش درست است..این
#مهم است.
طبیعی باشیم !
مثل مادرانمان ، وقتی سن ما بودند !
و طبیعی یعنی
#زیبا


#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی


#قسمت_بیست_و_سوم




من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای‌ تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!

سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!

او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین‌ حال مانده بود!

و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!

آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!

همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!

وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!

سارا با تعجب به او نگاه کرد!

بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!

ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟

_خوبم!

سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!

_هفت روز؟!
یادم نمیاد!

ساراگفت: چی یادت میاد؟‌
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟

بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!

بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!

سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!

بناز گفت: تو دیدی؟

سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.

بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!

سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره‌ رفتی اونجا؟ چرا؟!

بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!

اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!

و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!

و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!

سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟

گفتم: فارسی...

گفت: آخه بگم‌، من‌ کیم‌؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم‌ نداره.

گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!

سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!

هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!

گفتم: مثل شما؟

گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!

گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید‌ می افتادید...

گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!

گفتم: کور که نیستم!

به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!

و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...

تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...


#چیستایثربی

#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمان‌منتشر میشود.

@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی


#قسمت_بیست_و_سوم




من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای‌ تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!

سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!

او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین‌ حال مانده بود!

و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!

آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!

همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!

وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!

سارا با تعجب به او نگاه کرد!

بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!

ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟

_خوبم!

سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!

_هفت روز؟!
یادم نمیاد!

ساراگفت: چی یادت میاد؟‌
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟

بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!

بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!

سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!

بناز گفت: تو دیدی؟

سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.

بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!

سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره‌ رفتی اونجا؟ چرا؟!

بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!

اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!

و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!

و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!

سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟

گفتم: فارسی...

گفت: آخه بگم‌، من‌ کیم‌؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم‌ نداره.

گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!

سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!

هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!

گفتم: مثل شما؟

گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!

گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید‌ می افتادید...

گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!

گفتم: کور که نیستم!

به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!

و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...

تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...


#چیستایثربی

#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمان‌منتشر میشود.

@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی


#قسمت_بیست_و_سوم




من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای‌ تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!

سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!

او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین‌ حال مانده بود!

و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!

آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!

همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!

وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!

سارا با تعجب به او نگاه کرد!

بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!

ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟

_خوبم!

سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!

_هفت روز؟!
یادم نمیاد!

ساراگفت: چی یادت میاد؟‌
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟

بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!

بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!

سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!

بناز گفت: تو دیدی؟

سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.

بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!

سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره‌ رفتی اونجا؟ چرا؟!

بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!

اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!

و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!

و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!

سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟

گفتم: فارسی...

گفت: آخه بگم‌، من‌ کیم‌؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم‌ نداره.

گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!

سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!

هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!

گفتم: مثل شما؟

گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!

گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید‌ می افتادید...

گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!

گفتم: کور که نیستم!

به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!

و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...

تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...


#چیستایثربی

#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمان‌منتشر میشود.

@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
این کوچولوی عزیز ، دقیقا و مو به مو، چیزایی را میخواد که منم‌ ‌میخوام!😶 بخصوص آخری!

انگار چیستای کودک‌ درونم ،جای اون‌ حرف میزد....
.

تا قسمت‌من‌ و این کوچولو ،چی باشه!
خدا کریمه !
امیدوارم !

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#باز نشر

یخچال و جارو برقیم که سوخته ..خونه آدم حسابی که ندارم.. خونه ی فرسوده ی پدریه... بدون‌ پی و ساختمان‌ محکم ‌‌، بدون راه آب....و سقف حمام!


با همسایه‌ ی ... چهار پنج سال اومده به اینجا .... و ساختمانی در حال ریزش.... مسولین‌ فرهنگ‌ کشور هم ، که عین خیالشون نیست... گه‌مثلا چرا یکی از #تاتر حذف شده ؟یکی که عمرشو و همه جوانیشو برای تاتر هنرمندانه و اصیل این‌گشور گذاشته ، چرا حالا بهش،
#سالن_تاتر و
#اجرا نمیدن؟حتی
#داوری هاشو ،بیرحمانه، حذف میکنن؟ .

شاید مسولین بالاتر هنر کشور ندونن.... ولی اون مدیری که یک هنرمند رو‌ ، به خاطر سلایق و ...
#شخصی حذف میکنه، قطعا در هردو جهان ، بی پاسخ نمیمونه!

و هیچکس ندونه
#خدا که میدونه!
مدیر محترم
#مرکز_هنرهای_نمایشی کشور!

#من_اعتراض_دارم همین!
و قطعا ، بخشش شما آسون نیست...
#حق_الناس را رعایت نکردن ، به آسونی ، بخشیده نمیشه!
#اعتراض .
این حق من نیست!
پس از سالها کار شرافتمندانه ، در عرصه ی هنر و ادب این مملکت!
حق هیچ انسانی نیست!
. . . .
.

سقفاش هم ، هر لحظه به مدد لطف همسایه ، داره رومون میریزه...
و آوار میشه!

راستی من‌عاشق گرما و محبتِ توی آشپزخانه ام!💙
.
.
چه خوبه، یه زن و یه مرد هم تو‌ خونه باشه!
😅 مثل پدر مادر...
دقیقا آرزوی من !🙏 .

تا‌ اطلاع ثانوی
به نشانه اعتراض ، #سکوت میکنم
تا‌ #مسولین ، جواب مرا بدهند
در خیابان، اجرای #نمایش میگذارم
.
#مجوز هم ،
لازم نیست !
.
.
.
این جهان، #صحنه من است
و این صحنه، خانه من است.

هردو جمله از نمایش من :
" مرگ با گل مریم "

جمله ی دومش، اسمِ یک‌ کتاب هم ، درباره استاد
#سمندریان شده!.... .
.

#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#writer
#playwright
.

@chista_yasrebi.2
.

https://www.instagram.com/p/BvxHskAAzCB/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=k0y4s9c0e071
من این کشور را دوست دارم،
که بخاطرش ماندم و نوشتم ... .
.

من تو را دوست دارم
که بخاطرت ماندم
و نوشتم... .
.
.
.رمان
#پستچی حاصل این #عشق است ...
اما

چند سال پیش
فهمیدی که من توسط افرادی که به ظاهر
نام کثیف #اقوام مرا یدک میکشند ،
#تهدید_مسلحانه شدم! و تو فقط خندیدی و گفتی : .
.
. فراموش کن چیستا ! انگار اصلا نشنیدی!
.

و برای گرفتن اسلحه ی بی مجوز ، از دست آن موجودِ روانی ، هیچ کاری نکردی !
..
.درِ خانه ام را دمِ غروب، شکستند و با تکه های شیشه شکسته، تهدیدم کردند...
.
.
. دست دخترم بخیه خورد، و آن صحنه های فجیع را دید!... کنتور برق را شکستند ، آب را روی ما بستند...
هنوز پرونده شکایت من و شهادت پلیس ، در دادسرا باز است.
.
.
.
پلیست آمد ، همه چیز را دید... .
.
.فقط گفت : خانم یثربی اطرافیان شما دیوانه اند و خطرناک !...من میترسم...
.
.خانه یا کشورت راعوض کن خانم !
.و نگفت با چه پولی...؟!
.و ناپدید شد. .
.
.تو هیچکاری نکردی!

آن مرد ، رفیقت،سال ۱۳۸۶، بعد از نوشتن فیلمنامه ای، به جرم اینکه مطلقه ای بودم که نمیخواستم مادیانه ای ساعتی و یا هفته ای ، در دست مردانِ شبیه او باشم ، بدترین حرفها را در مطبوعات برعلیه من زد ! و بر ممنوع الکاری من افزود.
فقط خندیدی و گفتی :چرا صیغه نمیشوی خب ؟
هیچ کاری نکردی...
.
.
.
حالا هم زنی ویران و فرسوده را تنها گذاشته اند... زنی که میگویند،مادرِ من است...اما طفلی بیمار و ...
.
.
.
. من کفیلش نیستم و قدرت و سرمایه ای برای حمایتش ندارم...نه مالی و نه روحی... . . حال خودم خوب نیست...میدانی!
هیچ کاری نکردی ...
.
. فقط خندیدی!
.
.
خنده هایت، مردانه و جذاب است... .
.
.
. از تو همین را بیاد میاورم...
و زیر خاک میبرم ...
.
و دیگرهیچ !
.
.
من میخواستم باشم و وجود داشته باشم...
فقط خندیدی!
.
تو به همه چیز خندیدی!
به عشق ، به شب ، به صبح، به بیپناهی ، به امید ، به خدا ...
.
.
. به #حق من و دخترم در این جامعه و حق زنانی چون من.....
.
.
.
این ، از یاد هفت نسلِ من نمیرود.‌‌‌‌‌
صدای خنده های زیبای تو.
.
. . حالامن هم یاد میگیرم بخندم ،

به همه چیز...
حتی به تو!
.
.
به همه چیز
جزخداوندی که به آن باور دارم .

مارمولک طفلی را بیشتر از تو دوست دارم!
.
.
. .
.
.#چیستا_یثربی
#چستایثربی
#چیستا
#نویسنده
روانشناس

#زنانه
#زن بودن
#داستان
#رمان_نویس
#کتاب
#کتابخوانی

#ویدیو
#موزیک_ویدیو
#لارا_فابین
#آداجیو
#موزیک
#موسیقی .

#lara_fabian
#larafabian
#adagio
#music

#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#writer
#novel

@chista_yasrebi.2پیج‌کاری من
.
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی


#قسمت_بیست_و_سوم




من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای‌ تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!

سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!

او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین‌ حال مانده بود!

و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!

آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!

همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!

وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!

سارا با تعجب به او نگاه کرد!

بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!

ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟

_خوبم!

سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!

_هفت روز؟!
یادم نمیاد!

ساراگفت: چی یادت میاد؟‌
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟

بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!

بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!

سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!

بناز گفت: تو دیدی؟

سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.

بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!

سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره‌ رفتی اونجا؟ چرا؟!

بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!

اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!

و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!

و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!

سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟

گفتم: فارسی...

گفت: آخه بگم‌، من‌ کیم‌؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم‌ نداره.

گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!

سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!

هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!

گفتم: مثل شما؟

گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!

گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید‌ می افتادید...

گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!

گفتم: کور که نیستم!

به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!

و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...

تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...


#چیستایثربی

#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمان‌منتشر میشود.

@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m