چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_چهل_و_هفتم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

بمانی مثل کودکی در آغوش من گریه میکرد؛ انگار، مادرش بودم؛ منصور گفت: بهتره از اینجا برین؛ برای خودتون میگم. خونه به اسم اردشیره! بفهمه اینجا بودین، کارتون تمومه! علی گفت: مثلا باید بترسیم؟ منصور خنده تلخی کرد و گفت: این سوالی بود که منم تو دوازده سالگیش، از خودم پرسیدم؛ اما اون هیولاست! بی رحمه و باهوش ! حس انسانی نداره؛ از اینجور آدما باید ترسید! علی گفت: مگه پلیسا موقع گم شدن صوفی اینجا رو نگشتن؟ منصور گفت: چرا اومدن... ولی من اون شب، خونه مشکات بودم؛ دری قفل نبود که شک کنن! تازه، اردشیر انقدر برای همه محترمه که وقتی میگه بفرمایید خونه رو بگردین، خود اون مامورای بیچاره، معذب میشن... دفعه دوم حکم تفتیش اتاقا رو داشتن؛ اما تو خونه چیزی پیدا نکردن. بمانی یه مستخدم ساده ست؛ چرا باید بش شک کنن؟ منم که فراری داده بودن خونه ی متعفن مشکات! هیچی گیر پلیسا نیامد و شما بمانی رو گول زدین و بی اجازه وارد حریم خصوصی ما شدین! اون نمیذاره با دونستن این راز زنده بمونین؛.... بتون گفته باشم؛ پس زودتر برید! گفتم، به هر حال اینجا، خونه پدر و مادر صوفیه، شاید ملک به اسم اردشیر باشه، ولی پدر و مادر صوفی طرف ما هستن؛ اصلا برای مهمونی اومدیم دیدن اونا که خونه نبودن !... خندید؛ چه ساده اید! اردشیر اقتداری رو نمیشناسید! منم نمیشناختم؛ تا روزی که به اصرار، منو کشوند تو انبار، سیزده سالش بود؛ گفت: میخواد بام معامله کنه! فکر کردم یه بچه چی برای معامله داره؟ میدونستم که جای بمانی رو میدونه و مش حسنم که مقرری بمانی رو میرسونه ؛ بمانی هم داشت خیاطی یاد میگرفت؛ دیگه چی میخواستن؟ شاید باج میخواست...اما نه! ....مهم تر بود. اردشیر بم گفت: یه راست بریم سراغ معامله، من میدونم عشقت سمانه کجاست... جای خوبی نیست! کمک لازم داره؛ اگه نشونیشو بدم، تو هم باید یه کاری برام کنی؛ گفتم: چی؟ گفت: بمانی رو عقد کنی! تو و مشکات این بلا رو سرش آوردین؛ دختره داره دیوونه میشه؛ فقط اگه تو بگیریش، شاید خودشو از بی آبرویی نکشه؛ نترس! بچه ای تو کار نیست! دختر قشنگیه، خودت که دیدیش! فقط یه عقد دایم... گفتم: دیوونه شدی؟ زن من پا به ماهه، اسم یه زن دیگه رو بیارم تو شناسنامه م؟ که چی؟ گفت: برات شناسنامه جور میکنم؛ با تغییر سن. تو شهر یه آشنا دارم؛ باید یه خرده خرج کنیم، همین! منصور ادامه داد: نمیفهمیدم چرا انقدر اصرار میکنه بمانی رو بگیرم؛ میگفت: هیچی ازت نمیخواد؛ فقط اسم یه مرد توی شناسنامه ش، مردی که بش دست درازی کرده! گفتم: تو اول بگو سمانه کجاست؟ تو چشمای من زل زد و بابات فروختتش! به یه خونه بدنام! برای اینکه از شرش راحت شه؛ اونجا خیلی اذیتش میکنن؛ یادته که سمانه، دختر مومنی بود؛ ببین تو اون خونه کثیف حالا چه میکشه! به تو نیاز داره؛ تو مقصری اون اونجاست! معامله قبوله..... یادت نره که به خاطر عشق تو ، این بلا سرش اومد.دلت میاد تو اون وضعیت بمونه؟....

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی


گاهی زندگی دریاست.سالها نگاهش میکنی و اتفاقی نمی افتد ؛گاهی زندگی رودخانه است ؛ موج میزند؛ میجوشد؛ میخروشد و هر لحظه اش تو را با خود میبرد.


آن روز صبح که با شهرام به کوه رفتیم ؛ فکر میکردم زندگی دریاست... چشم اندازی سبز؛ زیبا و مرموز ؛ که گرچه از اعماقش هیچ نمیدانستم ؛ اما قرار نبود تغییر کند یا آزارم دهد.... اما وقتی که به خانه برگشتیم ؛ همه چیز عوض شده بود ؛ انگار فصلها گذشته بودند ؛ بارانها باریده بودند و کلبه ی امید ما را با خود برده بودند ؛ وقتی برگشتیم ، چیستا روی پله های دم حیاط نشسته بود ؛ مگرتازه نرفته بود؟ کار و بچه داشت. چرا برگشته بود؟ هر دو مثل دو بچه ی بد کلاس به او سلام کردیم ! انگار واقعا معلممان بود؛ ولی نبود ! نمیدانستم چرا نسبت به من هم سرد بود ؛ گفتم: بیا تو ! گفت: همینجا بات حرف میزنم. در این یکسالی که شاگردش بودم ؛ و با هم دوست شده بودیم ؛ هرگز لحن صدایش؛ چنین غمگین نبود. شهرام بی تفاوت رد شد و به داخل اتاق رفت. چیستا از سرما ؛ لبهایش بیرنگ شده بود. گفتم: اینجا که نمیشه ؛ داری یخ میزنی!

گفت:نلی؛ چند وقته با من دوستی؟ گفتم: خب؛ یه ساله! از وقتی اومدم تاترتو دیدم و باهم آشنا شدیم ؛ گفت:آره...یه سال ! تقریبا سیصد و شصت و پنج روز؛ که تو صدو پنجاه روزشو دست کم خونه ی من بودی و داشتی برام تایپ میکردی!.... گفتم : خب آره؛ حالا چی شده؟! گفت: فکر میکنی من و نیکان ؛ چند سال دوست بودیم ؟ گفتم: نمیدونم ! گفت : هفت سال! ازش نپرسیدی؟ گفتم: درباره ی تو حرف نمیزنه؛ گفت: هیچوفت شک نکردی چرا؟ گفتم: راستش فکر کردم چون رازاشو بت گفته....میدونی ؛ آدم گاهی دوست نداره با کسی که همه چیزشو میدونه ؛ برخوردی داشته باشه ؛ گفت: اون پسر خوبیه؛ خوب و با استعداد...

اما باید ازش دوری کنی! گفتم:ولی دیگه دیره!..
چیستا با وحشت ؛ نگاهم کرد ؛ نمیتوانستم از نگاهش فرار کنم ؛ گفتم :ما عروسی کردیم ! خندید ؛ باور نکرد ؛ گفت:مگه میشه؟! گفتم: عقد رسمی! عاقد محلی اینجا؛ آشناش بود ؛ چیستا چشمانش را بست و سرش را به دیوار کنارش تکیه داد ؛ گفتم: اشکالی نداره ؛ هر طور که باشه ، من دوسش دارم ؛من همینطوری راضی ام.... چیستا گفت : پس حسم درست بود ؛ خدایا چرا زودتر بت نگفتم؟ چون قانونا نمیتونستم.... چون فکر کردم امکان نداره ؛ عقدت کنه!....چون بم قول داده بود ؛ فقط کار..چون آبروی آدم دیگه ای در میون بود...آدمی که نمیشناختم ؛ اما به خودم و شهرام قول داده بودم که هیچی از گذشته ی شهرام نگم!....ما سوگند حرفه ای خوردیم که رازای کسی رو نگیم ؛ مگه جون کسی در خطر باشه.!..من به خاطر اون سوگند ؛سکوت کردم؛ و به خاطر زنی که حتی نمیشناسم...


به خاطر شهرام که بم اعتماد کرده بود ....و حالا تو به دردسر افتادی!

...چون من بدبخت ؛ هم دوستشم ؛ هم دکترش بودم ؛ هم همکارش...و دوست توام هستم...تو این صدو پنجاه روز از من یه دروغ شنیدی؟ گفتم : نه....

گفت : ولی از اون یه راست شنیدی ؟
گفتم: منظورت چیه چیستا؟! دارم میترسم ؛ امروز قرصامو نخوردم.....

گفت : ببین حتما رشوه ی کلون داده...وگرنه عقدتون نمیکردن...

گفتم،: نه ؛ عاقد گفت ؛ بعدا که رفتیم شهر ؛ میتونیم بریم دنبال یه سری ....چیستا گفت: چرانمیفهمی نلی؟! شما عقد هم نیستین! اون شناسنامه ش نیست! جعلیه!.... گولت زدن ؛ حواست نبوده دختر ! تمام اینا صحنه سازیه، مثل یه فیلم!...اون شناسنامه ؛ مثل یه تیکه کاغذ پاره ست....بی ارزشه! مثل صحنه های فیلمی که میخواسته براش بازی کنی...باورم نمیشه!

کم کم درد شکم و شقیقه هایم ؛ شروع شد ؛ روی استخوانهایم ؛ انسانهای نخستین ؛ میرقصیدند.....نشستم، روی پله ی دم در....


چیستا در حیاط دوید ؛ داد زد: نیکان ! بیا بیرون ! جرات داری بیا بیرون ! چرا مثل بچه هارفتی تو کمد قایم شدی! ....

میگم بیا بیرون! در باز شد. در عبای مشکی بلندش ؛ با دست شکسته ؛ کنار در؛ ایستاد. چیستا گفت: شهرام نیکان تو زن داری ! بهش بگو.....تو رو خدا بگو نیکان! همه مونو نجات بده! .... دیگر صدایی نمیشنیدم.حس کردم شهرام به طرفم میاید....نمیدیدم....
نفس ؛ هوا ؛ خدا !... بیهوش شدم.....


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی/یثربی_چیستا در اینستاگرام به لاتین

دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب ؛ در هر کانال ؛پیج و به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک_کانال_رسمی اوست.وگرنه چون شابک و شماره ی ثبت دارد ؛ تخلف محسوب میشود.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi



#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
#او_یک_زن
@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی

آیا تا به حال به باران گفته ای نبار !
نمی بارد ؟...

آیا تا به حال به آفتاب گفته ای نتاب !
نمی تابد ؟...

تا به حال به ابر گفته ای برو !
براستی می رود ؟...

نه !...هرگز !


هر کس ، کار خود را انجام می دهد ، و جهان ؛ روال عادی خود را دارد.

وقتی که دلی می تپد ، دیگر کار از کار گذشته است !

وقتی که دل ، برای چیزی یا کسی
می تپد ، آنچنان به تپش خویش ، ادامه می دهد ، که یا بایستد یا به سرانجامی برسد...

من منتظر یکی از این دو واقعه بودم...گرچه میدانستم هنوز ، چند نفر در خانه ، به من نیاز دارند ؛ پس حالا ؛ وقت ایستادن قلبم نبود !

هرگز در زندگی، این نوع تپش دل را تجربه نکرده بودم.

من مطمئن بودم که عشق رمانتیک ، مثل آنچه در کتاب ها می نویسند ، هرگز ، وجود ندارد.


آنگونه تپش های دل ؛ گر گرفتن صورت ، منتظر بودن ، بیقراری ؛ عطش و آتش .... مدام به ساعت نگریستن !

نه من به این چیزها اعتقاد نداشتم !

من به واقعیت بی رحم اطرافم ، اعتقاد داشتم.

من به مادری که هر روز کوچک تر و مچاله تر می شد و به قول خودش ، داشت در یک قوطی کبریت جای می گرفت ، اعتقاد داشتم.

من به مردی باور داشتم که در اوج قدرت ، کم کم به خوابی ناشناخته فرو می رفت.
خوابی که نه بیداری اش ، معلوم بود ؛ نه کابوس و رویاهایش...
.

من به دختر نوجوانی اعتقاد داشتم که معلوم نبود ، تا کی می خواهد از خانواده اش بگریزد !

مینا ، دختر باهوشی بود ، اما آنچنان از خانواده ، رنجیده بود ، که تا اسم مادرش می آمد ، شروع به گریه
می کرد...

و من نمی توانستم به زور ، او را پیش خاله ام برگردانم !

من واقعیت بی رحم اطرافم را می دیدم ، و دیگر وقتی نداشتم که به عشق رمانتیک کتاب ها فکر کنم.

به رومئو و ژولیت که به خاطر هم ،
می میرند...

به مجنون ، که به خاطر لیلی ، سر به بیابان می گذارد...

به فرهاد ، که به خاطر شیرین ، تیشه را بر فرق خود می کوبد !

من آنچنان درگیر ادمهای طفلکی دور و برم بودم ؛ که می دانستم محسن ، برای همیشه ، جایی در اعماق قلب من باقی خواهد ماند ،

ولی هرگز ، به خاطر او نخواهم مرد...

و هرگز به خاطر او ، کسی را آزرده نخواهم کرد.

حسی در درونم می گفت ؛ حضور من ، در شهرش ، مادرش را آزرده می کند.

می دانستم از قوم ما نیست ،
و می دانستم که مادران ، معمولا دختری از قوم خود را ، ترجیح می دهند ...

و می دانستم که تا آخر عمر دلتنگش هستم ؛ و خواهم بود...از وقتی رفت ؛ هر لحظه بیشتر...

تازه میفهمیدم که چه تکیه گاه محکمی برایم بوده است... بدون اینکه هرگز اعتراف ، یا تشکر کنم.





دلم به یادش بود.. زیاد....ولی فعلا تحمل ؛ صبوری ؛ و دعا....

تنها کاری که از دستم برمی آمد....چاره ی دیگری نبود ! اطرافم ؛ همه به کمک همدیگر ، نیاز داشتیم...

دلم قد دنیا هم که برایش تنگ میشد ؛ ابر و باد و خورشید و فلک ؛ فعلا ساکت بودند ؛ کاری نمیکردند ؛ آنها هم منتظر معجزه ای بودند شاید...

در خانه ماندم ، و زندگی با روزمرگی هایش ، ادامه داشت ؛...



تا آن روز ، آن روز کذایی !
آن روز که فکر نمی کردم به این زودی باشد...

صدای جیغ مریم !

انگار خدا را صدا می کرد...
گویی صدای بشر نبود !

صدای تمام فرشتگان دنیا با هم بود ، که از دلتنگی خدا ، عجز و ناله می کردند !

نفهمیدم چه شد ...

پله ها را دو تا یکی ، پایین دویدم.

زن همسایه ؛ زودتر از من رسیده بود،
او هم نگران...

گفتم : چی شده ؟!
مریم گفت : رفت ! صدایش انگار از جایی دوردست می آمد.

صدای همیشگی مریم نبود.انگار تمام عاشقان جهان ؛ در صدایش بغض کرده بودند....

ساک خریدش ؛ روی زمین افتاده بود.

گفتم : چی ؟!

گفت : حامدم رفت !

سیبی از ساک خریدش ، بیرون افتاده بود.

گفت : فقط یه دقیقه پیشش نبودم ،
بهم گفت : دلم سیب می خواد ، رفتم بگیرم ! خیلی زود برگشتم...

اما صبر نکرد !

به تخت نگاه کردم...

حامد ؛ مثل این بود که سال ها ، به سنگ بدل شده است !

انگار هرگز وجود نداشت !
شبیه یک آدم خفته ، نبود !
شبیه مرده هم ، نبود !...

انگار کسی ، وردی درگوشش خوانده ؛ و او را با خود برده بود !

به جایی در ناکجا آباد افق های دور ؛ که ما نمیشناختیم ؛...
جایی در آنسوی زمان.

بی خداحافظی !

و درد این بود ! ...




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی

آیا تا به حال به باران گفته ای نبار !
نمی بارد ؟...

آیا تا به حال به آفتاب گفته ای نتاب !
نمی تابد ؟...

تا به حال به ابر گفته ای برو !
براستی می رود ؟...

نه !...هرگز !


هر کس ، کار خود را انجام می دهد ، و جهان ؛ روال عادی خود را دارد.

وقتی که دلی می تپد ، دیگر کار از کار گذشته است !

وقتی که دل ، برای چیزی یا کسی
می تپد ، آنچنان به تپش خویش ، ادامه می دهد ، که یا بایستد یا به سرانجامی برسد...

من منتظر یکی از این دو واقعه بودم...گرچه میدانستم هنوز ، چند نفر در خانه ، به من نیاز دارند ؛ پس حالا ؛ وقت ایستادن قلبم نبود !

هرگز در زندگی، این نوع تپش دل را تجربه نکرده بودم.

من مطمئن بودم که عشق رمانتیک ، مثل آنچه در کتاب ها می نویسند ، هرگز ، وجود ندارد.


آنگونه تپش های دل ؛ گر گرفتن صورت ، منتظر بودن ، بیقراری ؛ عطش و آتش .... مدام به ساعت نگریستن !

نه من به این چیزها اعتقاد نداشتم !

من به واقعیت بی رحم اطرافم ، اعتقاد داشتم.

من به مادری که هر روز کوچک تر و مچاله تر می شد و به قول خودش ، داشت در یک قوطی کبریت جای می گرفت ، اعتقاد داشتم.

من به مردی باور داشتم که در اوج قدرت ، کم کم به خوابی ناشناخته فرو می رفت.
خوابی که نه بیداری اش ، معلوم بود ؛ نه کابوس و رویاهایش...
.

من به دختر نوجوانی اعتقاد داشتم که معلوم نبود ، تا کی می خواهد از خانواده اش بگریزد !

مینا ، دختر باهوشی بود ، اما آنچنان از خانواده ، رنجیده بود ، که تا اسم مادرش می آمد ، شروع به گریه
می کرد...

و من نمی توانستم به زور ، او را پیش خاله ام برگردانم !

من واقعیت بی رحم اطرافم را می دیدم ، و دیگر وقتی نداشتم که به عشق رمانتیک کتاب ها فکر کنم.

به رومئو و ژولیت که به خاطر هم ،
می میرند...

به مجنون ، که به خاطر لیلی ، سر به بیابان می گذارد...

به فرهاد ، که به خاطر شیرین ، تیشه را بر فرق خود می کوبد !

من آنچنان درگیر ادمهای طفلکی دور و برم بودم ؛ که می دانستم محسن ، برای همیشه ، جایی در اعماق قلب من باقی خواهد ماند ،

ولی هرگز ، به خاطر او نخواهم مرد...

و هرگز به خاطر او ، کسی را آزرده نخواهم کرد.

حسی در درونم می گفت ؛ حضور من ، در شهرش ، مادرش را آزرده می کند.

می دانستم از قوم ما نیست ،
و می دانستم که مادران ، معمولا دختری از قوم خود را ، ترجیح می دهند ...

و می دانستم که تا آخر عمر دلتنگش هستم ؛ و خواهم بود...از وقتی رفت ؛ هر لحظه بیشتر...

تازه میفهمیدم که چه تکیه گاه محکمی برایم بوده است... بدون اینکه هرگز اعتراف ، یا تشکر کنم.





دلم به یادش بود.. زیاد....ولی فعلا تحمل ؛ صبوری ؛ و دعا....

تنها کاری که از دستم برمی آمد....چاره ی دیگری نبود ! اطرافم ؛ همه به کمک همدیگر ، نیاز داشتیم...

دلم قد دنیا هم که برایش تنگ میشد ؛ ابر و باد و خورشید و فلک ؛ فعلا ساکت بودند ؛ کاری نمیکردند ؛ آنها هم منتظر معجزه ای بودند شاید...

در خانه ماندم ، و زندگی با روزمرگی هایش ، ادامه داشت ؛...



تا آن روز ، آن روز کذایی !
آن روز که فکر نمی کردم به این زودی باشد...

صدای جیغ مریم !

انگار خدا را صدا می کرد...
گویی صدای بشر نبود !

صدای تمام فرشتگان دنیا با هم بود ، که از دلتنگی خدا ، عجز و ناله می کردند !

نفهمیدم چه شد ...

پله ها را دو تا یکی ، پایین دویدم.

زن همسایه ؛ زودتر از من رسیده بود،
او هم نگران...

گفتم : چی شده ؟!
مریم گفت : رفت ! صدایش انگار از جایی دوردست می آمد.

صدای همیشگی مریم نبود.انگار تمام عاشقان جهان ؛ در صدایش بغض کرده بودند....

ساک خریدش ؛ روی زمین افتاده بود.

گفتم : چی ؟!

گفت : حامدم رفت !

سیبی از ساک خریدش ، بیرون افتاده بود.

گفت : فقط یه دقیقه پیشش نبودم ،
بهم گفت : دلم سیب می خواد ، رفتم بگیرم ! خیلی زود برگشتم...

اما صبر نکرد !

به تخت نگاه کردم...

حامد ؛ مثل این بود که سال ها ، به سنگ بدل شده است !

انگار هرگز وجود نداشت !
شبیه یک آدم خفته ، نبود !
شبیه مرده هم ، نبود !...

انگار کسی ، وردی درگوشش خوانده ؛ و او را با خود برده بود !

به جایی در ناکجا آباد افق های دور ؛ که ما نمیشناختیم ؛...
جایی در آنسوی زمان.

بی خداحافظی !

و درد این بود ! ...




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی

آیا تا به حال به باران گفته ای نبار !
نمی بارد ؟...

آیا تا به حال به آفتاب گفته ای نتاب !
نمی تابد ؟...

تا به حال به ابر گفته ای برو !
براستی می رود ؟...

نه !...هرگز !


هر کس ، کار خود را انجام می دهد ، و جهان ؛ روال عادی خود را دارد.

وقتی که دلی می تپد ، دیگر کار از کار گذشته است !

وقتی که دل ، برای چیزی یا کسی
می تپد ، آنچنان به تپش خویش ، ادامه می دهد ، که یا بایستد یا به سرانجامی برسد...

من منتظر یکی از این دو واقعه بودم...گرچه میدانستم هنوز ، چند نفر در خانه ، به من نیاز دارند ؛ پس حالا ؛ وقت ایستادن قلبم نبود !

هرگز در زندگی، این نوع تپش دل را تجربه نکرده بودم.

من مطمئن بودم که عشق رمانتیک ، مثل آنچه در کتاب ها می نویسند ، هرگز ، وجود ندارد.


آنگونه تپش های دل ؛ گر گرفتن صورت ، منتظر بودن ، بیقراری ؛ عطش و آتش .... مدام به ساعت نگریستن !

نه من به این چیزها اعتقاد نداشتم !

من به واقعیت بی رحم اطرافم ، اعتقاد داشتم.

من به مادری که هر روز کوچک تر و مچاله تر می شد و به قول خودش ، داشت در یک قوطی کبریت جای می گرفت ، اعتقاد داشتم.

من به مردی باور داشتم که در اوج قدرت ، کم کم به خوابی ناشناخته فرو می رفت.
خوابی که نه بیداری اش ، معلوم بود ؛ نه کابوس و رویاهایش...
.

من به دختر نوجوانی اعتقاد داشتم که معلوم نبود ، تا کی می خواهد از خانواده اش بگریزد !

مینا ، دختر باهوشی بود ، اما آنچنان از خانواده ، رنجیده بود ، که تا اسم مادرش می آمد ، شروع به گریه
می کرد...

و من نمی توانستم به زور ، او را پیش خاله ام برگردانم !

من واقعیت بی رحم اطرافم را می دیدم ، و دیگر وقتی نداشتم که به عشق رمانتیک کتاب ها فکر کنم.

به رومئو و ژولیت که به خاطر هم ،
می میرند...

به مجنون ، که به خاطر لیلی ، سر به بیابان می گذارد...

به فرهاد ، که به خاطر شیرین ، تیشه را بر فرق خود می کوبد !

من آنچنان درگیر ادمهای طفلکی دور و برم بودم ؛ که می دانستم محسن ، برای همیشه ، جایی در اعماق قلب من باقی خواهد ماند ،

ولی هرگز ، به خاطر او نخواهم مرد...

و هرگز به خاطر او ، کسی را آزرده نخواهم کرد.

حسی در درونم می گفت ؛ حضور من ، در شهرش ، مادرش را آزرده می کند.

می دانستم از قوم ما نیست ،
و می دانستم که مادران ، معمولا دختری از قوم خود را ، ترجیح می دهند ...

و می دانستم که تا آخر عمر دلتنگش هستم ؛ و خواهم بود...از وقتی رفت ؛ هر لحظه بیشتر...

تازه میفهمیدم که چه تکیه گاه محکمی برایم بوده است... بدون اینکه هرگز اعتراف ، یا تشکر کنم.





دلم به یادش بود.. زیاد....ولی فعلا تحمل ؛ صبوری ؛ و دعا....

تنها کاری که از دستم برمی آمد....چاره ی دیگری نبود ! اطرافم ؛ همه به کمک همدیگر ، نیاز داشتیم...

دلم قد دنیا هم که برایش تنگ میشد ؛ ابر و باد و خورشید و فلک ؛ فعلا ساکت بودند ؛ کاری نمیکردند ؛ آنها هم منتظر معجزه ای بودند شاید...

در خانه ماندم ، و زندگی با روزمرگی هایش ، ادامه داشت ؛...



تا آن روز ، آن روز کذایی !
آن روز که فکر نمی کردم به این زودی باشد...

صدای جیغ مریم !

انگار خدا را صدا می کرد...
گویی صدای بشر نبود !

صدای تمام فرشتگان دنیا با هم بود ، که از دلتنگی خدا ، عجز و ناله می کردند !

نفهمیدم چه شد ...

پله ها را دو تا یکی ، پایین دویدم.

زن همسایه ؛ زودتر از من رسیده بود،
او هم نگران...

گفتم : چی شده ؟!
مریم گفت : رفت ! صدایش انگار از جایی دوردست می آمد.

صدای همیشگی مریم نبود.انگار تمام عاشقان جهان ؛ در صدایش بغض کرده بودند....

ساک خریدش ؛ روی زمین افتاده بود.

گفتم : چی ؟!

گفت : حامدم رفت !

سیبی از ساک خریدش ، بیرون افتاده بود.

گفت : فقط یه دقیقه پیشش نبودم ،
بهم گفت : دلم سیب می خواد ، رفتم بگیرم ! خیلی زود برگشتم...

اما صبر نکرد !

به تخت نگاه کردم...

حامد ؛ مثل این بود که سال ها ، به سنگ بدل شده است !

انگار هرگز وجود نداشت !
شبیه یک آدم خفته ، نبود !
شبیه مرده هم ، نبود !...

انگار کسی ، وردی درگوشش خوانده ؛ و او را با خود برده بود !

به جایی در ناکجا آباد افق های دور ؛ که ما نمیشناختیم ؛...
جایی در آنسوی زمان.

بی خداحافظی !

و درد این بود ! ...




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت47
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_هفتم

سارا، اگه ازت بخوام یه کاری برام انجام بدی شاید، خیلی پررویی باشه، ولی به جز تو، به کسی اطمینان ندارم و تازه، اینجا بیمارستان توئه.

تو فقط می تونی، راحت همه جا بری و کسی شک نکنه!

_آقا...بگید!

_اون فرمانده دو رگه که تو گروهِ ماست...

سارا می گوید:
بله، همون که نگاه خیره بدی داره!

_سارا...
راستش، من به اون‌ شک‌ دارم!
فکر می کنم جاسوسه و اصلا جزء ما نیست!
چند زبان‌ می دونه و‌ مدام داره عکس می ندازه...
حِسَم، بیشتر‌ مواقع اشتباه نکرده، اما مدرک لازم دارم.

شما به هر کدوم‌ از فرمانده ها، یه اتاق برای استراحتِ امشب دادید!
من‌ همه رو، به بهانه ای می کشونم پایین!

_و من‌، باید برم‌ تو اتاق اون، سراغ اسناد و کیفش؟
درسته؟...

_من رمزِ کیفشو بهت میدم‌ سارا...
فقط از رو اسنادش، عکس می خوام...
مدرک‌ کتبی لازم دارم!

می خوام تو با گوشیت، عکس بندازی از روشون!
یه کم خطرناکه!
درا، از تو قفل نمیشه، نه؟

_نه!

_می دونم درست نیست از تو بخوام...

_از کی‌ می تونید بخواید؟
فقط دکترا میرن تو اتاقای طبقه ی بالا...
و الان به کی اطمینان دارید؟

فرمانده می گوید:
نترس سارا!
اتفاقی بیفته، من اونجام!

_نمی ترسم آقا...
منم‌، از جاسوس خوشم نمیاد، اونم الان، با مساله ی حساس‌ فلسطین!
نگهش دارید سالنِ پایین!
من‌ میرم‌ تو اتاقش!

فرمانده‌ می خواهد، چیزِ دیگری هم بگوید...

نور ماه، نیمه صورتِ سارا را، روشن کرده است.
سارا حس می کند مرد، زیادی، نزدیکش ایستاده، بی اختیار خود را، کمی جمع می کند.

_امر دیگه ای هست آقا؟

مرد، به خود می آید...

_آره! ولی باشه، بعد از این‌ جریان، بهت میگم...

سارا، به دور دست، خیره می شود.
انگار جریان برق، از تنش، رد کرده باشند.

_باشه آقا، الان برید!

_وقت هست...
اتاقاشونو گرفتن، پایین‌ بودن منتظر شام...

_برید آقا... خواهش می کنم!

_باشه، هرجور، تو راحتی!

_من راحت نیستم آقا!
من هیچ‌ جور، راحت نیستم!
جایی که شما هستید یا نیستید!
منو، دچارِ برزخ کردید!

اما، این‌ کارو براتون می کنم، چون منم، الان نگران وجودِ‌ یه جاسوسم!

_ما دوستیم سارا، نه؟

_دوست؟ بله... چطور؟

_می خواستم مطمئن شم که این کارو به‌ زور...

_آقا... هدف من و شما به هم‌ نزدیکه! همین!

فرمانده رفت...
سارا، نفس عمیقی می کشد.
انگار، ته مانده ی بوی باروت و سرب را، از جای خالی آن مرد، می رباید...

خونسرد و باوقار، مثل یک مدیر بیمارستان، مدتی بعد از‌ فرمانده، وارد می شود...

همه دارند شام می خورند...

سارا، فرمانده را می بیند که با آن‌ مرد دو رگه، به عربی، حرف می زند.

سارا، به سمت اتاق مردِ دورگه می رود...
می داند نباید چراغ روشن‌ کند.
با نورِ گوشی، اسناد را پیدا می کند، دوربین‌ گوشی اش خیلی عالی نیست، ولی کافیست.

سریع عکس می اندازد...
شکِ فرمانده، درست است!

سارا، داغِ کار است و اصلا حواسش نیست که مردِ دورگه، آهسته وارد اتاق شده است...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت47
#قسمت_چهل_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی