چیستایثربی کانال رسمی
6.64K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_پنجاه_و_هفتم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

پرویز پسر مش حسنه؟ همون نوکر خانه زاد الهه؟ همون که الهه، زن منصور، با اردشیر فرستادش شهر تا برای بمانی اتاق بگیرن و مواظبش باشن؟..... و مش حسنم مرده؟ اردشیر حتما مشکاتو وادار کرده به خاطر کمکای پدرش ؛ یه عکاسی براش بگیره؛ پس پرویز، زن نداره؟ نه؟ آرش گفت: نه... سیمین خانم دوسش داره؛ اما پرویزو نمیدونم!.... همیشه تو خودشه، مادرشو تو بچگی از دست داده... زن مش حسن؛ از دخترای مزرعه ی چنگیز پروا بود؛ اما زود مریض شد؛ مرد. مش حسن زیر دست اردشیر، کار میکرد؛ پسرشم همین وسطا بزرگ شد. پرویز مرد بدی نیست؛ فقط تو خودشه. دیگر به نشانی پارکینگی که صوفی را داخل آن برده بودند رسیدیم؛ دو ماشین دیگر آنجا بود. معلوم بود که پلیس هستند و خانه را زیر نظر دارند. علی لحظه ای از ماشین پیاده شد تا با دوستانش حرف بزند. من از فرصت استفاده کردم؛ به آرش گفتم: تو اول اقرار دروغ کردی بعد هم پلیس به تو شک کرد و تو چیزی نگفتی؛ چرا؟ فکر نمیکردم به من... گفت : چی؟ به شما راستشو میگفتم؟ میذاشتید کف دست حاج علی و پلیس! ... ببین خانم، شما خبرنگاری... میخوای کارتو انجام بدی، یه گزارش خوب بنویسی؛ ولی من میخوام یه آدمو نجات بدم؛ شایدم چند تا آدم... گفتم: فقط یه چیزو به من بگو! این بهار مو مشکی که میگه زن مشکاته و الان تو حبس موقته، کیه؟ مادر تو؟ گفت: چه حرفی؟ معلومه که نه! گفتم: اون بهار دوم، همون که مریض بود ؛ از پدرت بچه دار شد؛ حتما شنیدی؟... گفت: دروغه! پدر من انقدر عاشق مادرم بود، که به هیچ زن دیگه ای ؛ نگاهم نمیکرد؛ من و صوفی و نازی تنها بچه هاشیم. گفتم: نازی؟ نازی دیگه کیه؟ گفت: خواهر بزرگمه! از ما هفده هجده سالی بزرگتره، دختر اول !... خارج زندگی میکنه؛ ولی مدام میاد و میره. اونا بعد از نازی دیگه بچه دار نمیشدن؛ کلی دوا درمون کردن؛ بابام پسر میخواست؛ بالاخره چهل و خرده ای سالش بود که مامان حامله شد؛ من و صوفی، شنیدم بابا به خاطر من خیلی خوشحال شد! حالا وارث ذکور داشت؛ اما نازی هیچوقت از ما خوشش نیومد؛ به خصوص از من! بد اخلاقه، شوهرم نکرده. گفتم: کارش چیه؟ گفت: نقاشه، البته اگه بشه به اونا گفت نقاشی! گفتم: عجیبه! اسمش اصلا تو این پرونده نیست! گفت: چرا باشه؟ یه جورایی با پدر قهره، بیشتر اونوره پیش مامان... علی برگشت؛ گفت: اردشیر اومده؛ صوفی رو اذیت نکردن؛ بش مهلت داده تنبیهشو خودش انتخاب کنه!... این بابای تو هم چه کارایی میکنه؛ فیلم اکشن زیاد دیده؟ آرش گفت: خودش آخر اکشنه ! اگه به صوفی مهلت داده؛ یعنی از چیزی بو برده؛ حالا یا شما یا من، وگرنه تا حالا صوفی اونور مرز بود! نقشه بابا لو رفته؛ حتما از دستتون عصبانیه، من جای شما بودم باش تنها نمیشدم. شما بینشون نفوذی دارین دیگه؟ نه؟...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

مادر جلوی کلبه مان ؛ داد زد: حمید! صخره به صخره ؛ دریا به دریا؛ بات میام ؛ مهتابت نمیذاره تو تاریکی بمونی!حمید من...

حاج آقا گفته بود ؛ کلبه خودمون خطرناکه...زیر نظرمون دارن ؛ خونه مونم که گرفتن! حاج آقا گفت :با اون کاری ندارن !گفته بود : حجت الاسلام اینجام؛ نسل اندر نسل...بی احترامی کنن ؛ مردم به آتیششون میکشن!..ما رو بردن خونه ی حاجی...همسر حاجی در سینی بزرگی، برای ما غذا آورد ؛ چشمانش از گریه سرخ بود ؛ رویش نمیشد به ما نگاه کند...مهربان بود ؛ اما هیچکدام اشتها نداشتیم...مادرم فقط یک گوشه نشست؛ چادر سیاهش را در نیاورد.سرش را روی زانویش گذاشت....چادر را روی سرش کشید....

آذر دست منو گرفته بود؛ گفت : یه آب قند برات میارم؛ دستات یخ کرده! همه میخواستن دلداری بدن ؛ ولی نمیدونستن چطور! حاج آقا سپندان به مادرم گفت: یه مدت مجبوریم بگیم خواهر خانمم هستین.... اومدین پیش ما! یه مدت مهمونی....همیشه چادرو رو صورتتون؛ محکم میگیرین.نشناسنتون!...خانمم آبجی نداره،شما جای آبجی ایشون؛ اما یه اسم دیگه لازم دارید!...شهرامم دیگه پسرتون نیست؛ از امشب ؛ داداشتونه! یادتون باشه؛ ازدواج نکردید! و توی ده ما مهمانید! ماشالله جوونید؛ مثل خواهر بزرگ شهرامید....

فقط ؛ شما رو چی صدا کنیم؟ مادرم بدون فکر ؛ سریع گفت: شبنم! خواهرمه؛ تو جوونی ، تو یه تصادف مرد! حاجی گفت: میگم فعلا به اسم شبنم خانم خدابیامرز ؛ با یه فامیل جعلی؛ یه شناسنامه ؛ براتون جور کنن ؛ چون حتما دوباره میان دنبالتون...

همسر خدابیامرزتون ؛ مدارک زیادی ازشون داشت ؛ دنبال اون مدارک و اسامی ان...مادرم گفت: همه رو سوزوند! حاج آقا گفت: اینا این چیزا حالیشون نمیشه...اذیتتون میکنن! باید وانمود کنیم از ایران رفتید!

شهرامو چی صداکنیم ؟ آذرگفت: لیلی!..پدرش گفت: این که اسم دختره ؛ بچه ! مادرم گفت:؛ بش بگین بهرام ! فعلا ؛ تا اونا برن!...من و مادرم یه شبه ؛ یکی دیگه شدیم...اون شبنم ؛ و من بهرام...چاره ای نبود ؛ تو خونه ی حاج آقا ؛ یه اتاق به ما دادن ؛ همون جا یه مدت موندیم نلی جان ؛ خیلی سخت بود...برای این میگم ؛ هیچکی جز من ذات علیرضا رو نمیشناسه ! گفتم:

ببین،بسه!...چشماتو ببند! دستتو بده من؛ دست چپش را بوسیدم ؛ صورت، چشم ؛ گونه ؛ پیشانی...گفت: چیه عزیزم؟! سرش را روی سینه ام گذاشتم : امشب حس میکنم مادرتم...عزیز دل؛ نه فقط همسرت! امشب همه کس توام؛ هر کی تو زندگی گم کردی!شوهر عزیزغمگینم! ...

چراغ را خاموش کرد؛ من در سرم ؛ فقط صدای "دوستت دارم " شهرام بود، و ترانه ی "یه شب مهتاب" فرهاد...
"دره به دره؛ صخره به صخره"...



من هم مثل مهتاب، یا همان مادرش ؛ شبنم ؛ دیگر رهایش نمیکردم؛ چه شاد بودم که خواهر مرده ای به اسم شبنم نداشت؛ .چقدر این مرد را دوست داشتم! چقدر!

#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام
#چیستایثربی
/یثربی_چیستا/به لاتین
در
#اینستاگرام


دوستان؛ اشتراک این داستان با ذکر
#نام_نویسنده و ذکر
#لینک_تلگرام واو بلا مانع است.ممنون که به حقوق نویسندگان احترام میگذارید....

کپی رایت=رایت فرهنگ هر ملت

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید :
@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

می دانستم یکی از همین روزها ؛ اتفاقی خواهد افتاد اما نمی دانستم چه اتفاقی.
فقط احساسش کرده بودم.

از شبی که آن جوان ، زیر باران دست مرا پیچاند ، خود را در خانه حبس کرده بودم.
با او راحت نبودم.
می ترسیدم ؟

نمی دانم...

او چیزهایی را در وجود من زنده می کرد که برایم نا آشنا بود ، و ناگهان ، آشنا می شد.

دنیا مال برنده ها نیست ، مال کسانیست که باقی می مانند...

نمی دانم این جمله را کجا شنیده بودم !
ولی حس ادامه دادن را در خودم پیدا نمی کردم.

چیزی این وسط ، گمشده بود.
از همه کناره می گرفتم ، حتی همسایه های پایینی.

من آن مرد ، حامد را نمی شناختم و زنش مریم را...
حس بدی بود که آن ها فکر می کردند همه چیز را درباره ی من می دانند.

مانای قبل از تصادف، با مانای بعد از تصادف فرق کرده بود.

می دانستم که نمی توانم به راحتی از خانه خارج شوم ، سر کار بروم و هر چیز دیگر ...

اما بقیه به ظاهر خوشبخت به نظر می رسیدند.

تا آن روز که مادرم گفت :
حمام نمیری ؟
عصری میان ها.

گفتم : کیا ؟
جواب نداد...

ساعتی بعد آن پسر که اسمش محسن بود ، آمد ،

گفت : بیا بریم تا سر کوچه ، کارت دارم...
چیزی در صدایش بود که نمی توانستم " نه " بگویم.


زیر درخت های کاج بودیم...

گفت : میخوان شوهرت بدن.
میدونی ؟

گفتم : نه !

من که کسی رو دوست ندارم ، اصلا خودمو به زور تحمل می کنم ، چه برسه به یکی دیگه !

گفت : براشون مهم نیست.

نمی تونی کار کنی یا از خونه بیرون بری ،
نمی تونی خرج خونواده تو در بیاری ،
از همه چی می ترسی !

حامد تو رو به یکی از دوستاش نشون داده.
پسره ظاهرا دوست خانوادگیشونه ،
دارن میان برای خواستگاریت.

مادرت هم موافقت کرده.
پسره پولداره ، شرایطتم می دونه.

گفتم : نمی شه که !
من حسی ندارم بهش !
چطوری زنش بشم ؟

گفت : تو به مراقبت احتیاج داری.
اما مراقبت یه عاشق.

گفتم : الان اصلا نمیدونم عشق چیه !

گفت : ولی من می دونم !
من عاشقت بودم ، هستم و خواهم بود ، بانو !

به اونا بگو نه...
با من ازدواج کن !

تا آخر همین هفته ، بعد از اینجا می برمت ،
برای مادرتم یه فکری کردم ،
من کم کم ، همه چیز رو یادت میارم ...

اگرم یادت نیاد ، انقدر عاشقت هستم که تو رو از اول ، عاشق خودم کنم...

ببین من پولدار نیستم.
وقت نکردم دانشگاه برم ،
ولی می دونم که زندگیمو برات می ذارم.

لازم باشه ، منم مثل تو ، بی خاطره می شم ،

اصلا همه چیز رو از اول شروع می کنیم ،
مگه آدم چند بار به دنیا میاد ؟

باد موهایش را روی صورتش ریخت.

گفتم : اگه من هیچوقت دوستت نداشته باشم ، تو هیچوقت خوشبخت نمی شی !

گفت : ببین! آدم وقتی یکی رو دوست داره ، فقط نفس کشیدنش ، براش کافیه.

بشون بگو نه !
میگی ؟

گفتم : که به تو بگم آره ؟!

گفت : مانای من ، آدمی که هر لحظه دوستش داشته باشن ، دیگه حافظه لازم نداره !

من آدم مهمی نیستم ، ولی از اینجا تا ابد، دربست عاشقتم....
و اینو بهت ثابت میکنم.


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی



#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی که قسمتهای قصه پشت هم می آیند.
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

می دانستم یکی از همین روزها ؛ اتفاقی خواهد افتاد اما نمی دانستم چه اتفاقی.
فقط احساسش کرده بودم.

از شبی که آن جوان ، زیر باران دست مرا پیچاند ، خود را در خانه حبس کرده بودم.
با او راحت نبودم.
می ترسیدم ؟

نمی دانم...

او چیزهایی را در وجود من زنده می کرد که برایم نا آشنا بود ، و ناگهان ، آشنا می شد.

دنیا مال برنده ها نیست ، مال کسانیست که باقی می مانند...

نمی دانم این جمله را کجا شنیده بودم !
ولی حس ادامه دادن را در خودم پیدا نمی کردم.

چیزی این وسط ، گمشده بود.
از همه کناره می گرفتم ، حتی همسایه های پایینی.

من آن مرد ، حامد را نمی شناختم و زنش مریم را...
حس بدی بود که آن ها فکر می کردند همه چیز را درباره ی من می دانند.

مانای قبل از تصادف، با مانای بعد از تصادف فرق کرده بود.

می دانستم که نمی توانم به راحتی از خانه خارج شوم ، سر کار بروم و هر چیز دیگر ...

اما بقیه به ظاهر خوشبخت به نظر می رسیدند.

تا آن روز که مادرم گفت :
حمام نمیری ؟
عصری میان ها.

گفتم : کیا ؟
جواب نداد...

ساعتی بعد آن پسر که اسمش محسن بود ، آمد ،

گفت : بیا بریم تا سر کوچه ، کارت دارم...
چیزی در صدایش بود که نمی توانستم " نه " بگویم.


زیر درخت های کاج بودیم...

گفت : میخوان شوهرت بدن.
میدونی ؟

گفتم : نه !

من که کسی رو دوست ندارم ، اصلا خودمو به زور تحمل می کنم ، چه برسه به یکی دیگه !

گفت : براشون مهم نیست.

نمی تونی کار کنی یا از خونه بیرون بری ،
نمی تونی خرج خونواده تو در بیاری ،
از همه چی می ترسی !

حامد تو رو به یکی از دوستاش نشون داده.
پسره ظاهرا دوست خانوادگیشونه ،
دارن میان برای خواستگاریت.

مادرت هم موافقت کرده.
پسره پولداره ، شرایطتم می دونه.

گفتم : نمی شه که !
من حسی ندارم بهش !
چطوری زنش بشم ؟

گفت : تو به مراقبت احتیاج داری.
اما مراقبت یه عاشق.

گفتم : الان اصلا نمیدونم عشق چیه !

گفت : ولی من می دونم !
من عاشقت بودم ، هستم و خواهم بود ، بانو !

به اونا بگو نه...
با من ازدواج کن !

تا آخر همین هفته ، بعد از اینجا می برمت ،
برای مادرتم یه فکری کردم ،
من کم کم ، همه چیز رو یادت میارم ...

اگرم یادت نیاد ، انقدر عاشقت هستم که تو رو از اول ، عاشق خودم کنم...

ببین من پولدار نیستم.
وقت نکردم دانشگاه برم ،
ولی می دونم که زندگیمو برات می ذارم.

لازم باشه ، منم مثل تو ، بی خاطره می شم ،

اصلا همه چیز رو از اول شروع می کنیم ،
مگه آدم چند بار به دنیا میاد ؟

باد موهایش را روی صورتش ریخت.

گفتم : اگه من هیچوقت دوستت نداشته باشم ، تو هیچوقت خوشبخت نمی شی !

گفت : ببین! آدم وقتی یکی رو دوست داره ، فقط نفس کشیدنش ، براش کافیه.

بشون بگو نه !
میگی ؟

گفتم : که به تو بگم آره ؟!

گفت : مانای من ، آدمی که هر لحظه دوستش داشته باشن ، دیگه حافظه لازم نداره !

من آدم مهمی نیستم ، ولی از اینجا تا ابد، دربست عاشقتم....
و اینو بهت ثابت میکنم.


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی



#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی که قسمتهای قصه پشت هم می آیند.
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

می دانستم یکی از همین روزها ؛ اتفاقی خواهد افتاد اما نمی دانستم چه اتفاقی.
فقط احساسش کرده بودم.

از شبی که آن جوان ، زیر باران دست مرا پیچاند ، خود را در خانه حبس کرده بودم.
با او راحت نبودم.
می ترسیدم ؟

نمی دانم...

او چیزهایی را در وجود من زنده می کرد که برایم نا آشنا بود ، و ناگهان ، آشنا می شد.

دنیا مال برنده ها نیست ، مال کسانیست که باقی می مانند...

نمی دانم این جمله را کجا شنیده بودم !
ولی حس ادامه دادن را در خودم پیدا نمی کردم.

چیزی این وسط ، گمشده بود.
از همه کناره می گرفتم ، حتی همسایه های پایینی.

من آن مرد ، حامد را نمی شناختم و زنش مریم را...
حس بدی بود که آن ها فکر می کردند همه چیز را درباره ی من می دانند.

مانای قبل از تصادف، با مانای بعد از تصادف فرق کرده بود.

می دانستم که نمی توانم به راحتی از خانه خارج شوم ، سر کار بروم و هر چیز دیگر ...

اما بقیه به ظاهر خوشبخت به نظر می رسیدند.

تا آن روز که مادرم گفت :
حمام نمیری ؟
عصری میان ها.

گفتم : کیا ؟
جواب نداد...

ساعتی بعد آن پسر که اسمش محسن بود ، آمد ،

گفت : بیا بریم تا سر کوچه ، کارت دارم...
چیزی در صدایش بود که نمی توانستم " نه " بگویم.


زیر درخت های کاج بودیم...

گفت : میخوان شوهرت بدن.
میدونی ؟

گفتم : نه !

من که کسی رو دوست ندارم ، اصلا خودمو به زور تحمل می کنم ، چه برسه به یکی دیگه !

گفت : براشون مهم نیست.

نمی تونی کار کنی یا از خونه بیرون بری ،
نمی تونی خرج خونواده تو در بیاری ،
از همه چی می ترسی !

حامد تو رو به یکی از دوستاش نشون داده.
پسره ظاهرا دوست خانوادگیشونه ،
دارن میان برای خواستگاریت.

مادرت هم موافقت کرده.
پسره پولداره ، شرایطتم می دونه.

گفتم : نمی شه که !
من حسی ندارم بهش !
چطوری زنش بشم ؟

گفت : تو به مراقبت احتیاج داری.
اما مراقبت یه عاشق.

گفتم : الان اصلا نمیدونم عشق چیه !

گفت : ولی من می دونم !
من عاشقت بودم ، هستم و خواهم بود ، بانو !

به اونا بگو نه...
با من ازدواج کن !

تا آخر همین هفته ، بعد از اینجا می برمت ،
برای مادرتم یه فکری کردم ،
من کم کم ، همه چیز رو یادت میارم ...

اگرم یادت نیاد ، انقدر عاشقت هستم که تو رو از اول ، عاشق خودم کنم...

ببین من پولدار نیستم.
وقت نکردم دانشگاه برم ،
ولی می دونم که زندگیمو برات می ذارم.

لازم باشه ، منم مثل تو ، بی خاطره می شم ،

اصلا همه چیز رو از اول شروع می کنیم ،
مگه آدم چند بار به دنیا میاد ؟

باد موهایش را روی صورتش ریخت.

گفتم : اگه من هیچوقت دوستت نداشته باشم ، تو هیچوقت خوشبخت نمی شی !

گفت : ببین! آدم وقتی یکی رو دوست داره ، فقط نفس کشیدنش ، براش کافیه.

بشون بگو نه !
میگی ؟

گفتم : که به تو بگم آره ؟!

گفت : مانای من ، آدمی که هر لحظه دوستش داشته باشن ، دیگه حافظه لازم نداره !

من آدم مهمی نیستم ، ولی از اینجا تا ابد، دربست عاشقتم....
و اینو بهت ثابت میکنم.


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی



#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی که قسمتهای قصه پشت هم می آیند.
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت57
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_هفتم

دست مرد، در دستِ ساراست...

_نرو!

مرد، مسلسل را، زمین می گذارد.
لحظه ای روبروی سارا می ایستد، بوی شکوفه های وحشی را در گیسوان سارا، نفس می کشد و دیگر نمی داند چه باید بکند که سارا گریه نکند!

گیج شده است...
تابحال زنی چنین، ندیده است!

سارا، بی آنکه خود بداند چه می کند، دست مرد را می بوسد و بعد، آهسته به طرف زمین، خم‌ می شود...

صدای باران و گیجی عشق، نمی گذارد که مرد بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد؟
و زمانی، مرد می فهمد که سارا با‌ مسلسل او، به میان رودخانه گریخته است...

مرد با وحشت، به سمت رود، می رود...

_سارا، بیا بیرون! خطرناکه...
اون‌ اسلحه اتوماته...

سارا می خندد: پس بیا بگیرش...

مرد، زیر لب می گوید: دیوونه! و
به آب می زند.
شنایش، خیلی بهتر از ساراست.
سارا نمی تواند بگریزد...

مرد، به او، نزدیک است. سارا، مسلسل را داخل آب، میاندازد...

مرد می بیند، می خواهد دنبال سلاحش برود.

سارا داد می زند... الان! همین الان بغلم کن!...
وقتی شونزده ساله بودم،‌ بنازو توی صحرا، نجات دادی، بهت گفتم، من مال تو!
گفتی نمی خوام! برو بچه...‌
حالا می خوای، نه؟!

پس بیا... اون اسلحه رو، ول کن مرد!من اینجام! دوازده ساله که منتظرم...

مرد، لحظه ای نفس تازه می کند.
به مسلسلی نگاه می کند که با آب می رود و به زنی که شکوه شب را، از بافته های گیسوانش، باز می کند، مرد، باید انتخاب کند، سارا نزدیک اوست‌‌‌.

پیراهنش، روی شانه های بلورینش افتاده، در آب می لرزد...
گیسوانش، مثل پریان دریا، روی کمرش ریخته، و دیگر هیچ نمی گوید!

پریِ ساکت آب...
یک‌ لحظه انتخاب و تمام!

مرد، تمام گرمای عشق سارا را، در آغوش می کشد.‌..
عشقی که سال ها، دخترک را سوزانده است، بوی خزه های آبی، نیلوفر وحشی و تنِ بلورین سارا...

جهان، پر از صدای رعد می شود...

سارا، وقتی چشمانش را باز می کند، فکر می کند خواب می بیند، دوباره چشمانش را می بندد.
دوست ندارد از این خواب بارانیِ سوزان، بیدار شود...

بار بعد، که سارا، چشمانش را باز می کند، ماه را در آسمان‌ می بیند، انگار ماه، برایش، دست تکان می دهد.
سارا، دستش را به سمت ماه بلند می کند تا جوابش را دهد...

کسی، دستِ سارا را می گیرد و او را، به سمت خود می کشد و سارا باز دیگر، چیزی یادش نیست...

صبح شده سارا!
پس شوهرت کجاست؟

سارا زیر پتوی‌ سرخی، کنار رودخانه، خوابیده است.
مردش نیست!
با ترس بلند می شود، پتو را به خود می پیچد...
مرد را صدا می زند، اثری از او نیست.

انگار همه چیز را، خواب دیده است!نوازش های مرد و آتش درونش را...
با پتو، روی شانه، جلو می رود.

مرد، آنجا، لبِ آب است، با دیدن سارا لبخند می زند...

_بیدار شدی عزیزم؟

سارا، مسلسل را، در دست مرد می بیند.
مرد، در حال، مرتب کردن آن است.

_خیلی دور نشده بود، گرفتمش...

ساکنان کوهپایه، صدای شلیکی می شنوند!
می ترسند‌...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت57
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی