چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.06K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_پنجاه_و_هشتم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
علی، آرش را جلوی در خانه شان پیاده کرد. به من گفت: رنگت پریده، صوفی جاش امنه؛ یکی دو تا از بچه ها داخلن؛ پدرشم ظاهرا دوسش داره؛ بدبختی اردشیر به اینه که تمام عمرشو وقف ساختن زندانی کرد که حالا خودش توش اسیر شده؛ گفتم: یعنی چی؟ اون که همه کاره ست! گفت: شک دارم؛ گفتم: تو میدونی و به من نمیگی! گفت: تو میدونی به یه مرد، به یه سرپناه نیاز داری و به من نمیگی! گفتم: من که نباید ازت خواستگاری کنم! لبخند زد و گفت: خب بکن! چی میشه؟ تنهایی کافی نیست؟ گفتم: آخه تو شرطایی گذاشتی که میدونی دست من نیست! از ماشین پیاده شدم؛ گفت: صبر کن! لحنش امری بود؛ اما با خواهش، گفت: من نگرانتم؛ این روزا خوب نیستی! گفتم: خب که چی علی جان؟ من نمیتونم مزاحم تو شم؛ دوستات هر وقت منو میبینن انگار موجود مریخی دیدن! گفت: چرا با صیغه؟ گفتم: علی جان، تو رو خدا دوباره شروع نکن! من اونقدر لیاقت ندارم که یه خانواده واقعی داشته باشم؟ صیغه یواشکی به چه درد من میخوره؟ فقط برای اینکه مردم نفهمن تو با آدمی مثل من عروسی کردی؟ میدونی؛ همیشه دلم یه قالی قرمز میخواست؛ یه خونه نقلی، یه باغچه، یه سفر، که همه خانواده م دورش باشن. علی گفت: و احتمالا همگی از گرسنگی می مردن؛ چون خودتم دو روزه چیزی نخوردی! گفتم: شاید اگه اون سفره بود؛ الان با پوتین کوه، این ساعت شب تو خیابون نبودم! هر وقت خواستی دست منو بگیری و ببری زیر سقف خودت و از عالم و آدم نترسی، هستم؛ یواشکی نیستم! علی گفت: منم هستم؛ تا آخرش! گفتم: کی میدونه آخرش کیه! شب به خیر! دخترم خوابیده بود؛ داشتم ناهار فردا را آماده میکردم که در زدند؛ یک بعد از نصفه شب! ترسیدم! از چشمی نگاه کردم؛ آرش بود؛ این ساعت شب اینجا چه میکرد؟! آدرس مرا از کجا آورده بود؟! در را باز کردم؛ آرش پشت حفاظ بود؛ گفتم: چی شده؟! گفت: باید بات حرف بزنم؛ میدونم روانشناسی، جز شما به هیچکی نمیتونم اعتماد کنم. گفتم: آدرسم؟ گفت: منم پسر اقتداری ام، پیدا کردن آدرس آدما کاری نداره! دعوتم نمیکنی تو؟ گفتم: نخیر هر چی میخوای بگی از همین پشت حفاظ بگو و وای به حالت اگه دروغ بگی این ساعت شب! گفت: یه سره بریم سراغ اصلش، بله من تو اون باندم، یعنی بودم؛ باند بابام، دخترا رو من اغفال میکردم؛ همه شونو نه! اما خیلیاشونو... عکاسی جای خوبی برای مخ زنیه! کافی بود نشون بدم که عاشقشون شدم. سکوت کردم؛ دیگر به هیچ اقتداری، پروا و مشکاتی اطمینان نداشتم. گفت: من دیر فهمیدم چه اشتباهی کردم؛ اما حالا نگران خودم نیستم؛ دنبال پول زیاد و آسون بودم؛ عقلم کم بود؛ حالا جون دو نفر دیگه در خطره، صوفی، گفتم و دومی؟...

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.

@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی


قصه ی خوب ؛ قصه ای نیست که خوب تموم بشه! قصه ی خوب؛ قصه اییه که راست تموم بشه....نه اینکه همه چیزش راست باشه ؛ نتیجه ای که آخرش بهش میرسی؛ راست باشه !

اینا رو تو این یه سال ؛ چیستا بهم میگفت ؛ میگفتم : چرا مینویسی؟ میگفت: مریض که نیستم ؛ میبینی زندگیمو گذاشتم رو این کار ! میخوام نظر مردم ؛ راجع به بعضی چیزا عوض شه! میخوام بدونن میشه جز مدل خودشون ؛ مدلای دیگه ای هم فکر کرد و زندگی کرد!..شاید الان منظورشو میفهمم...

صبح روز بعد از آن همه اتفاق ؛ که سرم را روی سینه ی شهرام گذاشته بودم ؛ با صدای یک پرنده؛ از خواب پریدم ؛ نمیدانم چرا قلبم تند میزد !....

اضطراب گرفته بودم...حسی به من میگفت ؛ اتفاقی افتاده ؛ یا میخواهد بیفتد! شهرام خواب بود. زمین اتاق یخ بود؛ آهسته از رختخواب بیرون خزیدم ؛ گرسنه بودم؛ رفتم از یخچال چیزی بردارم؛ دیدم تمام پنجره ها را بخار گرفته ؛ تا صبح برف آمده بود ؛ در حالی که سیبی گاز میزدم ؛ با تیشرت قرمزم طرف یکی از پنجره ها رفتم که بیرون را نگاه کنم ؛ از وحشت؛ سیب از دستم افتاد ؛ حتی نمیتوانستم داد بزنم!.... حرفهای دکتر در گوشم پیچید : "آسم شما جدی نیست!...مال وضعیت سخت تولدته...ولی بیماری پنیک شما چرا..به دلیل شرایط زندگیت ؛ دچار اضطراب و استرس بیش از حد میشی؛ طوری که نفست بند میاد!...برای پنیک ؛ داروهای ضد اضطراب مینویسم ؛ با روانشناس هم ؛ هفته ای دو بار مشاوره داری؛ روشهای مقابله با استرسو یادت میده..... اما سعی کن با صحنه های استرس آور ؛ اصلا مواجه نشی! آسم خفیفت ؛ یک بیماری کهنه ی کودکیته ؛ که مدتهاست سراغت نیومده....اما اینی که من میبینم ؛ بیماری هراس حاد؛ یا پنیکه...این ؛ اواخر رخ داده و خیلی جدی؛ حالت رو ؛ بد میکنه ؛ اینو باید خیلی جدی تر از آسم خفیفت بگیری...چون یکی نیستن! وحشت زیاد میتونه قطع تنفس و ایست قلبی بیاره.....مواظب باش و داروهاتو مرتب بخور !..."

کنار پنجره افتاده بودم ؛ انگار زبانم بند آمده بود....چیزی که دیده بودم ؛ نمیتوانست واقعی باشد!شبیه فیلمهای ترسناک ژاپنی بود.... شاید تاثیر خواب آشفته ی دیشب بود ؛ میخواستم بلند شوم ؛ اما جرات نداشتم ببینمش ؛ میترسیدم دوباره ببینمش!...شهرام غلتی زد و از میان چشمهای نیم بسته اش ؛ مرا در آن حال دید ؛ گفت: چی شده؟ گفتم: یه زن بود! با یه شال نازک و موهای باز...پشت پنجره....

از پشت بخار شیشه دیدمش ؛ صورتشو به شیشه چسبونده بود؛ چشماش از پشت شیشه؛ خیلی درشت به نظر میامد......داشت منو نگاه میکرد...خیلی ترسیدم!

شهرام با زیر پیراهنی؛ از تخت بیرون دوید؛ اطراف خانه راگشت ؛ روی زمین خم شد؛ جای پاهایی را دید ؛ اما ؛ از زن اثری نبود!

برگشت ؛ دانه های برف؛ مثل مروارید ؛روی موهای خرمایی روشنش؛ میدرخشید! گفتم: زنه پیر نبود ؛ موهاش تیره بود؛ اما روش برف نشسته بود.انگار مدت طولانی ؛ پشت پنجره ی ما بوده..داشته ما رو نگاه میکرده!...خدایا یعنی همه چیزو دیده؟! ... وای ؛ چرا پنجره ی اینور ؛ پرده نداره؟ شهرام بغلم کرد؛ آغوشی مهربان که بوی نان گرم و صبحانه و حمایت میداد؛ گفت:

آروم عزیزم! رد پاهاشو دیدم ؛ هر کی بوده، رفته، شاید مسافر بوده...گفتم: چطوری تونسته انقدر سریع بره؟ چشماش از پشت بخار شیشه؛ زل زده بود به من! بدجنس نبود؛ ولی کنجکاو بود! قشنگ میخواست منو ببینه!.....

شهرام گفت: گاهی مسافرای وسط راهی؛ اینورا پیداشون میشه ؛ چون تنها خونه ی منطقه ست ؛ بیا بریم تو رختخواب! چقدر زود بیدار شدی؟

گفتم: ببین....ماجرای ساختن فیلم ؛ از زندگی خواهرت شبنم ؛ دروغ بود.... تو منو به این بهونه کشوندی اینجا.... مگه نه ؟ ولی چرا من؟! ....اون موقع حسی به من نداشتی!

میگفتی اصلا نمیتونی عاشق بشی! ...هیچوقت بهم نگفتی چرا ماجرای فیلمو علم کردی که با من تنها باشی؟....مطمینم به اون زودی ؛ عاشقم نشده بودی ؛ اصلا منو فقط ؛ دو سه بار دیده بودی...پس چرا من؟!....



#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام
#چیستایثربی


دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان ؛ با ذکر
#نام_نویسنده
و ذکر
#لینک_تلگرام او بلامانع است.داستان ثبت شده است.ممنون که به حقوق معنوی نویسندگان احترام میگذاریم.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند:

@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی


- خواستگار ؟
شما گفتید بیان ؟
بی اجازه ی من ؟

حامد گفت : گوش کن مانا جان !
من خوبی تو رو می خوام ، محسن یه اتاق اجاره ای ، ته شهر داره که دستشویی و حمامش با همسایه مشترکه ، آشپزخونه شم ، یه اجاق سفریه !

تو نمی تونی تو چنین شرایطی زندگی کنی !

مادرت چی ؟
حتی یه روزم ، اونجا نمی تونه بیاد مهمونی !
داماد سرخونه ، که نمی خوای !

می دونم دوست داری مردت ؛ مستقل باشه و آویزون تو نشه !

تو الان بخاطر شرایطت ، نمی تونی کار کنی ، هیچ کاری !

این دوست من ، تازه جدا شده...

زنش ، بچه شونو برده پاریس ، یه کم افسرده ست.
اما جوونه و پولدار !

پدرش کارخونه داره ، من تو دوران سربازی ، باهاش آشنا شدم.

پسر ساکتیه...حرف زدن بلد نیست ، ولی کاری هم به کارت نداره ، گذشته ی تو رو نمی خواد !

اگه بهش عشق بدی و سر حالش بیاری ، حال اونم خوب میشه !

الان تو رو می خواد ! این مهمه .
براش مهم نیست قبلا کی بودی یا چه کسی رو می خواستی !

زنی می خواد که بهش ، عشق بی قید و شرط بده .خیلی هم ازصورت قشنگ تو ؛ خوشش اومده ، از اندامت ، چابکیت !...

چند بار نشونش دادم تورو !
از خدام بخواد !
کدوم مرد نمی خواد تورو ؟

تو دختری !
ازدواج اولته ، باهوشی ، می دونم به موقعش چه موجود گرمی هستی !

درسته همیشه به چشم برادری نگات کردم ، ولی بخدا دلم می لرزید که شوهر آینده ت ، قدر جواهری مثل تو رو می دونه ؟!

گوش کن ! من محسنو دوست دارم ،
ولی مثل یه بچه ی بدبخت صبور که میامد به من کمک می کرد...
به چشم یه شاگردم ، بهش نگاه میکردم ، نه بیشتر ! پسر خوبیه ، ولی برای دخترایی مثل خودش ، نه بیشتر....

تو که گذشته ی اونو نمیدونی ! تو حیفی ....

تو یه مرد لازم داری عزیزم ، نه یه بچه!

به خدا خوشبختیتو می خوام گل من ، اگه این دوستم نبود ، به جدم قسم ، خودم می گرفتمت !

مگه میشه گنجی مثل تو رو هدر داد ؟

راضی کردن مریمم با من ! من و مریم ، فعلا فقط صیغه خوندیم ...

عقد رسمی مون مونده ... پس زن اول و دوم نداریم !...دو زن گل با هم داریم !

دیگه انتخاب با خودته !

دستش را جلو آورد که لپم را بگیرد ، سرم را آنقدر محکم عقب کشیدم که نزدیک بود به دیوار بخورد !

گفتم :
مگه من به دنیا اومدم به مردمی که نمی شناسم عشق صدقه بدم ؟

شما خیلی بیجا می کردی اگه خودت
ازم خواستگاری میکردی !

مگه من محجورم ؟

- بله ! هستی...
محجور تعریف داره خانمم !

الان مادر شما ، اکی بده تمومه !

تو هم خوب می دونی مادرت منو ترجیح میده ، شایدم یادت رفته... ولی مادرت ، همیشه منو دوست داشت... بهت گفتم ، تا خودت تصمیم بگیری !

دوستم یا من ؟

مریمو هم که گفتم نگران نباش....دوستی تون سر جاشه ، خودم قانعش می کنم !

چرا از من می ترسی عزیزدلم ؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟

گفتم : برو گمشو !

ترس چیه ؟
خجالت بکش مرد !

زن ، به اون خوبی داری ، چشمت دنبال همسایه ست ؟

داد زد : از روز اولی که تو راه پله دیدمت ،
می دونستم سهم خودمی !

نذر کردم خوب شم ، مردت شم ، بگیرمت. گناهه ؟

دینمم اجازه داده ، بده باکسی باشی که نمیذاره آب تو دلت تکون بخوره ؟ اصلا این دوستم شل و وله ، بیخیال....خودم میگیرمت !



داد زدم : برو عمه تو بگیر !
مگه اینجا لبنیاتیه ؟
مگه من پنیرم ، منو بگیری ؟

دیگر نفهمیدم چه شد...

یادم رفته بود محسن در پاگرد پله های پایین ایستاده !

با یکدست ، حامد را به دیوار چسباند !
با هم گلاویز شدند !

مریم نبود ،
صدایی از دو خانه نمی آمد.
از پله ها پایین دویدم...

بی کیف و شناسنامه ، خودم را داخل ماشین محسن انداختم، نشستم .
زمان مثل مرگ میگذشت.

چند وقت بعد ، محسن ، با لب خونی آمد...

گفتم : ببین ! نمی دونم قبلا کی بودی !
ولی الان، می دونم معنی جوونمردی چیه !...من همه ش باهات تندی کردم ؛ ولی تو کمکم کردی، هیچوقت یادم نمیره !

فقط برو !

می خواستم طوفان نوح به پا شود ، ماشین ما را با خود ببرد ، به یک سرزمین دور ناشناس پرتاب کند !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی


- خواستگار ؟
شما گفتید بیان ؟
بی اجازه ی من ؟

حامد گفت : گوش کن مانا جان !
من خوبی تو رو می خوام ، محسن یه اتاق اجاره ای ، ته شهر داره که دستشویی و حمامش با همسایه مشترکه ، آشپزخونه شم ، یه اجاق سفریه !

تو نمی تونی تو چنین شرایطی زندگی کنی !

مادرت چی ؟
حتی یه روزم ، اونجا نمی تونه بیاد مهمونی !
داماد سرخونه ، که نمی خوای !

می دونم دوست داری مردت ؛ مستقل باشه و آویزون تو نشه !

تو الان بخاطر شرایطت ، نمی تونی کار کنی ، هیچ کاری !

این دوست من ، تازه جدا شده...

زنش ، بچه شونو برده پاریس ، یه کم افسرده ست.
اما جوونه و پولدار !

پدرش کارخونه داره ، من تو دوران سربازی ، باهاش آشنا شدم.

پسر ساکتیه...حرف زدن بلد نیست ، ولی کاری هم به کارت نداره ، گذشته ی تو رو نمی خواد !

اگه بهش عشق بدی و سر حالش بیاری ، حال اونم خوب میشه !

الان تو رو می خواد ! این مهمه .
براش مهم نیست قبلا کی بودی یا چه کسی رو می خواستی !

زنی می خواد که بهش ، عشق بی قید و شرط بده .خیلی هم ازصورت قشنگ تو ؛ خوشش اومده ، از اندامت ، چابکیت !...

چند بار نشونش دادم تورو !
از خدام بخواد !
کدوم مرد نمی خواد تورو ؟

تو دختری !
ازدواج اولته ، باهوشی ، می دونم به موقعش چه موجود گرمی هستی !

درسته همیشه به چشم برادری نگات کردم ، ولی بخدا دلم می لرزید که شوهر آینده ت ، قدر جواهری مثل تو رو می دونه ؟!

گوش کن ! من محسنو دوست دارم ،
ولی مثل یه بچه ی بدبخت صبور که میامد به من کمک می کرد...
به چشم یه شاگردم ، بهش نگاه میکردم ، نه بیشتر ! پسر خوبیه ، ولی برای دخترایی مثل خودش ، نه بیشتر....

تو که گذشته ی اونو نمیدونی ! تو حیفی ....

تو یه مرد لازم داری عزیزم ، نه یه بچه!

به خدا خوشبختیتو می خوام گل من ، اگه این دوستم نبود ، به جدم قسم ، خودم می گرفتمت !

مگه میشه گنجی مثل تو رو هدر داد ؟

راضی کردن مریمم با من ! من و مریم ، فعلا فقط صیغه خوندیم ...

عقد رسمی مون مونده ... پس زن اول و دوم نداریم !...دو زن گل با هم داریم !

دیگه انتخاب با خودته !

دستش را جلو آورد که لپم را بگیرد ، سرم را آنقدر محکم عقب کشیدم که نزدیک بود به دیوار بخورد !

گفتم :
مگه من به دنیا اومدم به مردمی که نمی شناسم عشق صدقه بدم ؟

شما خیلی بیجا می کردی اگه خودت
ازم خواستگاری میکردی !

مگه من محجورم ؟

- بله ! هستی...
محجور تعریف داره خانمم !

الان مادر شما ، اکی بده تمومه !

تو هم خوب می دونی مادرت منو ترجیح میده ، شایدم یادت رفته... ولی مادرت ، همیشه منو دوست داشت... بهت گفتم ، تا خودت تصمیم بگیری !

دوستم یا من ؟

مریمو هم که گفتم نگران نباش....دوستی تون سر جاشه ، خودم قانعش می کنم !

چرا از من می ترسی عزیزدلم ؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟

گفتم : برو گمشو !

ترس چیه ؟
خجالت بکش مرد !

زن ، به اون خوبی داری ، چشمت دنبال همسایه ست ؟

داد زد : از روز اولی که تو راه پله دیدمت ،
می دونستم سهم خودمی !

نذر کردم خوب شم ، مردت شم ، بگیرمت. گناهه ؟

دینمم اجازه داده ، بده باکسی باشی که نمیذاره آب تو دلت تکون بخوره ؟ اصلا این دوستم شل و وله ، بیخیال....خودم میگیرمت !



داد زدم : برو عمه تو بگیر !
مگه اینجا لبنیاتیه ؟
مگه من پنیرم ، منو بگیری ؟

دیگر نفهمیدم چه شد...

یادم رفته بود محسن در پاگرد پله های پایین ایستاده !

با یکدست ، حامد را به دیوار چسباند !
با هم گلاویز شدند !

مریم نبود ،
صدایی از دو خانه نمی آمد.
از پله ها پایین دویدم...

بی کیف و شناسنامه ، خودم را داخل ماشین محسن انداختم، نشستم .
زمان مثل مرگ میگذشت.

چند وقت بعد ، محسن ، با لب خونی آمد...

گفتم : ببین ! نمی دونم قبلا کی بودی !
ولی الان، می دونم معنی جوونمردی چیه !...من همه ش باهات تندی کردم ؛ ولی تو کمکم کردی، هیچوقت یادم نمیره !

فقط برو !

می خواستم طوفان نوح به پا شود ، ماشین ما را با خود ببرد ، به یک سرزمین دور ناشناس پرتاب کند !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت58
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_پنجاه_و_هشتم

سارای من!
سارای طفلکی!

او نمی تواند حرف بزند، بگذار من جای او حرف بزنم...
من آوا، دختری متولد ۱۳۷۹.

حالا من سارا هستم، کنار همسرم...
او با مسلسلش مشغول است.

به او نگاه می کنم!
تمام اتفاقات دیشب واقعی بوده؟!این همسرِ من است؟

آنچنان غرق تماشای مسلسل است، که دنیا را از یاد برده!

_به منم یاد میدی؟

_چیو؟

_شلیک کردنو!

_آسونه، اما تو لطیف تر از این حرفایی!
لطیف، ظریف، لوس!

_لوس؟!
برای چی به من میگی لوس؟

مرد می خندد!
نمی دانم چرا!
و نمی دانم چرا به من می گوید لوس؟

تا دیروز، دختر شجاعی بودم که با سنگ، خواهرم را، از دست سه سرباز مسلح، نجات داده بودم!

از دیشب، چیز زیادی یادم نمی آید...
همه چیز، میان آن رودِ تاریک، چون یک رویا بود!
اگر نور ماه نبود، حتی بعضی لحظه ها را هم، بیاد نمی آوردم!

گاهی چهره اش بیادم می آید و فکر می کنم خواب دیده ام!

دوباره به او نگاه می کنم...

_واقعی بود؟

با تعجب نگاهم می کند.

_چی؟

نمی دانم بگویم کلمه ی "لوس"، یا"دیشب"! یا "ما"؟!

مرد دوباره می پرسد:
چی واقعی بود؟

و بعد دوباره می خندد!

_دختر ترسوی لوس!

باز، این کلمه را گفت!

_چرا هی این کلمه رو میگی؟
تا دیروز، بنظرت لوس نبودم!
دکتری‌ شجاع بودم، که منو برای کارای جاسوسی می فرستادی تو اتاق دشمنات!

دوباره با چنان نگاه سیل آسایی نگاهم می کند که لال می شوم!

چرا از این مرد می ترسم؟!
من از این مرد می ترسم، از اسلحه ی او می ترسم...
یاد سه مرد سرباز بعثی می افتم که به بناز، حمله کردند و اسلحه ای شبیه همین داشتند.

من از اسلحه می ترسم...
یاد برادرم‌ می افتم که سلاخی شد و مردانی که به اتاق او و زنش، حمله کردند، اسلحه داشتند، اسلحه ای شبیه همین!

من از اسلحه می ترسم...
یاد پدرم می افتم، که در جنگ کشته شد، با اسلحه ای شبیه همین!

من از اسلحه می ترسم!...
من از تمام مردانِ اسلحه به دست جهان می ترسم...
پس چرا عاشق یکی از این مردان، شدم؟!
چرا یک عمر، دلم می خواست، زندگی او، مالِ من باشد؟!

کسی را نجات داده؟
چه کسی را؟...
دنیا را نجات داده؟
کدام دنیا را؟!...

باید بدانم‌ این عشق چیست که هم می خواهم و هم می ترساندم!
و چرا، من امروز، به دخترک لوس تبدیل شده ام؟

اسلحه را از دستش می گیرم...
داد می زند: یواش، خطرناکه!

می گویم: مواظبم، یه عمر اینو تو دست خواهرم دیدم!

من از خواهرم هم، می ترسم!

ناگهان یاد زیبایی نفسگیرِ‌ بناز می افتم.
زیبا اما پر از خشم...
زمانی خواهرم، عشقِ من بود و حالا من، از او هم، می ترسم!

مرد می گوید: بناز شجاعه!

می گویم: و من لوسم؟
تا دیروز که شجاع بودم، اسیرِ دست جاسوسای تو، که بخاطر تو، هر‌ کاری می کرد!

نه! من بهارم، باغم، تنم جوانه می زند، می دانم!
اما نگاه این مرد، مثل طوفان است امروز!
باغ را خشک می کند...

چرا حالا، از او می ترسم؟
چه اتفاقی بین ما افتاده که یادم نیست؟

می خواهد ببوسدم، با اسلحه در دستم، روی شن های داغ!

چرا دلشوره دارم؟

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت58
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی